مكافات عمل

سيد محمد رضى رضوى

- ۴ -


12 - زمخشرى و سزاى شكستن پاى حيوان
در كتاب ((عقول عشره )) - كه تاليف يكى از دانشمندان مملكت هند است -
در حال زمخشرى ((كشاف )) چنين آورده كه :
وى يك پاى داشته ، و به اعانت عصا مشى مى كرد.(155) وقتى باعث قطع پايش را از او پرسيدند، گفت : در ايام كودكى گنجشكى گرفته و بر پاى او رسنى بسته بودم . گنجشك از دست پريد و به سوراخى رفت . و من آن رسن را به شدت تمام كشيدم تا پاى او جدا گشت !
مادر را دشوار آمد. گفت : پاى تو بريده باد، چنانكه پاى او را بريدى .
چون به سن نشو و نما رسيدم ، و به جهت طلب علم به سوى بخارا مى شتافتم ، در راه مركب رميد، و من از او جدا شده ام ، افتادم به زمين و پاى من در شكست ، چنانچه به غير از بريدن علاجى نبود.(156)
اين داستان را يافعى در ((مرآه الجنان )) (ج 3، ص 270) و ابن العماد حنبلى در ((شذرات الذهب )) (ج 4، ص 119)(157) نيز نقل كرده اند.
13 - افتادن كلاه حاكم بر زمين مانند كلاه فقير
در كتاب ((آداب الملوك )) چنين آورده كه يكى از حكام را شنيديم نديمى بود بسيار مقرب ؛ ولى هرزه گو و بى ادب .
روزى به استهزا و سخريه كلاه فقيرى را از سرش برداشته بر زمين زد. فقير به حاكم به احضار نديم نمود؛ در حالتى كه آن مرد فقير ملتزم حضور و منتظر داد خواهى بود.
حاكم به آن نديم گفت : چگونه كلاه اين مرد را بر زمين زدى ؟ آن نديم براى خوش طبعى و خندانيدن حاكم و حاضران دوباره در حضور آنها كلاه آن فقير را سرش برداشت و سخت تر از دفعه اول بر زمين زد.
آن مرد فقير چون چنين ديد، آهى كشيده و مايوس برگشت . هنوز فاصله چندان نشده بود كه به حاكم خبر رسيد كه پسرش از اسب افتاده و كمرش ‍ شكسته . حاكم سراسيمه از جاى خود برخاست (158) و بى اخيار كلاه خود را بر زمين زد و بيهوش شد.
بلى ، آه مظلوم به سوهان ماند؛ گر خود نبرد، برنده را تيز كند.(159)
14 - مردى كه عصاى آهنى بر ديگرى زد
مرحوم نهاوندى - طاب ثراه -(160) آورده است : شخصى قباله اى را خدمت يكى از صلحاء از اهل علم مى برد كه مهر نمايد. آن عالم - چون (161) تكليف شرعى خود را در مهر ننمودن آن قباله ديد(162) امتناع مى نمايد از مهر نمودن .
آن صاحب قباله در غضب مى شود و با عصاى آهنين كوچكى كه در دست داشته چند عصا متعاقبا بر دست آن عالم مى زند، كه دستش متصدم مى شود.
جماعتى از گوشه و كنار بعد از اطلاع بر اين قضيه با شين و شنار(163) اظهار همراهى با آن عالم نموده در(164) صدد انتقام از آن ضارب بر آمدند.
آن عالم فرمود: كه من انتقام اين مرد را به منتقم حقيقتى واگذار نموده ام . و از جمله كسانى كه اين حرف را از ايشان شنيده خود مولف حقير بودم .
مدتى نكشيد كه آن مرد ضارب با يكى از امثال خود نزاعى نموده و آن به طمع بيرون آوردن گلوله و بهبودى دستش نزد اغلب جراحان ، از فرنگى و ايرانى ، آمد و شد مى نمايد و متحمل مصارف زياد مى شود. تا آنكه هر چه دارايى و مايملك او بود از دستش رفت ، و بالاخره تا زمان تحرير، آن عالم صالح و آن ضارب كالح (165) در قيد حياتند و داعى را ناخوش آمد كه نام آنها را در اينجا ذكر نمايم . ((فاعتبر و ايا اولى الابصار.))(166)
15 - متورم شدن دست كسى كه جوانى را زده بود
آقا سيد محمود عطاران نقل كرد كه : سالى در ايام عاشورا جزء دسته سينه زنان محله ((سردزك )) بودم . جوانى زيبا در اثناء زنجير زدن به زنها نگاه مى كرد. من طاقت نياورده غيرت كردم و او را سيلى زدم از صف خارج كردم .
چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و متدرجا شدت كرد تا اينكه به ناچار به دكتر مراجعه كردم . گفت : اثر درد، وجهت آن را نمى فهمم ولى روغنى است كه دردش را ساكن مى كند.
روغن را به كار بردم ؛ نفعى نبخشيد؛ بلكه هر لحظه درد شديدتر و ورم و آماس دست بيشتر مى شد.
به خانه آمدم و فرياد مى كردم . شب از شدت درد به خواب نرفتم . آخر شب لحظه اى خوابم برد، حضرت شاه چراغ (عليه السلام ) را ديدم . فرمود: بايد آن جوان را راضى كنى .
چون به خود آمدم ، دانستم سبب درد چيست . رفتم جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم و بالاخره راضيش كردم . در همان لحظه درد ساكت و ورمها تمام شد. و معلوم شد كه خطا كرده ام ، و سوء ظن بوده است ...(167)
16 - مرگ مردى كه مى خواست نقدينه زائرى را به حليله بگيرد
جمعى از مرحوم آقا شيخ مرتضى آشيانى -طاب ثراه - نقل كردند كه مى فرمود: من در سر قبر مرحوم ميرزا ( ميرزا ابوالقاسم قمى ره )(168) پيرمردى قزوينى را ديدم كه در آنجا معتكف بود. و قرآن مى خواند و گريه مى كرد.
پرسيدم : براى چه اين قدر به ميرزا ابراز اخلاص و علاقه مى كنى ؟ گفت : من افسوس مى خورم كه ميرزا را دير شناختم . و زود از دستم رفت .
گفتم : از كجا او را شناختى ؟ گفت : من اهل قزوينم . دو سال قبل از فوت اين بزرگوار از قزوين به قصد حج عزيمت نموده از(169) راه دريا مسافرت به مكه نمودم . روزى در طبقه تحتانى كشتى در وسط درياى عمان هميان پول خود را از كمر گشوده مشغول (170) شمردن پولهاى مختلف آن شدم و آنها را مرتب مى كردم . ناگاه چشمم به طبقه فوقانى افتاد. ديدم مردى كاملا مراقب من و پول من است . پس سر و صدا بلند شده . پرسيدم چه خبر است .
گفتند: مردى نزد ناخداى كشتى اظهار كرده كه هميان پول مرا كه داراى فلان نشانى است دزديده اند. و ناخدا به كاركنان و عملجات كشتى دستور داده كليه مسافرين كشتى را تفتيش كنند و افزوده بود كه اگر چنين هميانى نزد هركس پيدا شود از او گرفته به (171) سزاى سرقتش در دريا غرق خواهند نمود؛ و ديدم كاملا نشانى هميان مرا مى دهند. ترسيدم و فهميدم همان مردى كه در طبقه بالا مرا و هميانم را تحت مراقبت داشت اين ادعا را نموده كه سرمايه موجودى مرا بربايد.
فكر كردم چه كنم ؟ فكرم به جاى نرسيد؛ جز اينكه براى حفظ جان خودم از پولم بگذرم . پس فورا هميان را از كمر گشودم (172) و در كنار كشتى آمده خطاب (173) كردم به حضرت اميرالمومنين (عليه السلام ) كه : يا على ، تو امين اللهى ، هميان مرا بگير. و آن را دريا انداختم و آمدم در جاى خود نشستم ؛ مهموم و مغموم كه چگونه با تهيدستى و فقر، اين سفر را به پايان برسانيم .
در اين فكر بودم كه ناخداى كشتى و عملجات آن به طبقه تحتانى آمدند(174) و تفتيش مسافرين اين طبقه را نموده و نزد من آمدند و همان شخص مدعى هم با آنها بود.
پس مرا و اسبانم را گردش و تفحص نمودند اما(175) چيزى نيافتند. ناخدا به آن مرد مدعى گفت : تمام مسافرين كشتى را تفتيش كرديم ؛ چيزى نزد آنها نبود. چرا اين تهمت را به مسافرين خانه خدا زدى ؟ پس زبانش به لكنت افتاده رنگش (176) سياه و دگرگون شد. فهميدند كه مرد بد جنس و دزدى است . او را گرفته و به دريا انداختند...(177)
اين داستان دنباله دارد و در آن علت گريه كردن اين پير مرد قزوينى بر سر قبر مرحوم ميرزاى قمى معلوم مى شود. چون طولانى است و ذكر آن از موضوع اين كتاب خارج است ، به همين بخش آن بسنده مى كنيم .
17 - كشته شدن حسود در دام خودش
مرد عربى بر معتصم عباسى (هشتمين خليفه ناحق عباسى ) وارد شد. معتصم او را اكرام و احترام نمود و چون مرد با كفايتى بود، او را نديم و وزير خود قرار داد. يكى از وزراء به او حسد برده روزى او را دعوت نمود و غذايى كه سير و پياز در او ريخته بودند به او بخورانيد؛ باشد كه خليفه از بوى دهان او بدش بيايد و او نزد خود براند. و از طرفى هم آمد پيش خليفه و گفت : اين مرد عرب مى گويد: خليفه دهانش بوى بدى مى دهد، و من از او متنفرم .
معتصم مرد عرب را طلب نمود در حالى كه دستمالى جلوى دهان داشت - كه مبادا خليفه از بوى سير و پياز دهانش بدش بيايد - وارد شد. خليفه گمان كرد كه حرف وزير درست است . نامه اى به يكى از عمالش نوشت كه به رسيدن نامه به دست تو گردن آورنده نامه را بزن . نامه را به آن مرد عرب داد و گفت : برو فلان شهر و به فلانى بده .
مرد عرب از همه جا بى خبر از نزد خليفه بدر آمد. در بين راه آن وزير برخورد كرد. وزير پرسيد: كجا مى روى ؟ گفت : فلان جا. گفت : هزار اشرفى از من بگير و اين نامه را بده من برسانم . نديم عرب قبول كرد. نامه را داد و هزار اشرفى را گرفت . وزير چون نامه را به عمال خليفه داد فورا گردنش را زد.
چندى از اين قضيه گذشت . خليفه وزير را نديد. ولى عرب را مى ديد. پرسيد: نامه را رساندى ؟ عرب قضايا را نقل كرد، خليفه كه موضوع را فهميده بود - گفت : خدا لعنت كند حسد را كه وزير را به كشتن داد(178)
18 - سزاى آزار يك زن
در كتاب ((لالى الاخبار)) روايت نموده كه مردى ضعيفه صالحه اى را تزويج نمود(179) و آن زن در نزد آن مرد در نهايت عفت بود. روزى آن زن به آن مرد گفت كه آيا مى دانى و آيا ملتفت شده اى كه عفت من چقدر زياد است ؟
آن مرد گفت : بلى ، اين قدر غره به خودت مشو؛ كه عفت و صلاح تو از جانب من است . چه آنكه من خودم چون عفيف و صالح هستم تو هم عفيفه و صالحه مى باشى .
زن گفت كه : چنين نيست كه تو مى گويى ؛ زنها اگر بخواهند بى عفتى كنند مردها جلوگيرى از آنها نمى توانند كرد.
پس آن مرد گفت : بسم الله ! من تو را مرخص نمودم ؛ از خانه بيرون رو و هر كار كه دلت مى خواهد بنما.
پس آن خود را به انواع زينتها و البسه آرايش و زينت نمود و از خانه بيرون آمد و در ميان كوچه و بازار گردش نمود تا روز به آخر رسيد و اصلا كسى متعرض او نشد؛ با آنكه خود را به مردان نشان مى داد و از براى خود مشترى طلب مى كرد.
پس روز دوم هم به اين قسم گردش مى كرد و كسى اعتنايى به او ن (مى ) نمود؛ تا وقت مراجعت او به منزل ناگاه مردى گوشه چادر او را گرفته كشيد و رها كرد و به دنبال كار خود رفت . پس آن زن به منزل خود آمد(180) و واقعه را براى شوهر نقل نمود.
شوهرش بعد از استعماع واقعه گفت : الله اكبر! زن جهت تكبير او را سوال نمود. گفت : چادر او را گرفتم (181) و كشيدم . بعدا او را رها كردم .
زن گفت : الحال معلوم شد كه عفاف و صلاح زن از جانب عفاف مرد است .(182)
19 - سزاى نوميد ساختن گدا
مردى و زنى روزى غذا تناول مى كردند، و در سفره ايشان مرغ بريانى بود.(183) پس سائلى به در(184) خانه آمد.(185) صاحب خانه به او بانگ زد(186) و او را محروم ساخته ، از در(187) خانه خود بيرونش كرد(188) اتفاقا كه آن مرد مسكين شد و به واسطه عدم قدرت ، بر نفقه زوجه اش قادر نبود؛ او را طلاق گفت . آن (189) زن به مرد ديگر شوهر كرد.(190)
پس از مدتى مديد روزى آن زن با شوهر ثانى خود مشغول به خوردن طعام شدند، و مرغ بريان كرده نزد ايشان در سفره بود(191) كه ناگاه سائلى به در(192) خانه آمد(193) و چيزى خواست .(194)
آن مرد گفت به زوجه خود كه : اين مرغ را به سائل بده . پس آن زن چون طعام را برد كه به مسائل بدهد، بديد كه آن سائل همان مرد اولى اوست ! بدون تكلم مرغ را به سائل داده برگشت (195) ولى گريان بود. شوهرش سبب گريه را سوال كرد.(196) آن زن گفت : كه اين سائل مرد اولى من و شوهر من بود(197) كه يك زمانى مشغول به طعام بوديم . سائلى آمد؛(198) آن مرد آن سائل را براند و محروم ساخت .
پس آن مرد گفت كه : آن سائل من بودم كه مرا محروم و ملول ساخت (199) ((فاعتبر وا يا اولى الالباب ))(200)
20 - خيانت به نامحرم
حكايت شده است كه مردى سقا در ((بخارا)) مدت سى سال آب مى برد در خانه شخص زرگرى . و در اين مدت اصلا حركتى كه مشعر بر(201) خيانت باشد بالنسبه به خانواده آن زرگر از آن سقا صادر نشده بود.
اتفاقا روزى آن سقا بعد از خالى نمودن مشك آب خود را، بند دست زن زرگر را گرفته لمس نمود(202) و او را بوسيد و دواعى زنا و مقدماتش را كلا بجاى آورد بدون مجامعت . و از خانه بيرون آمد و رفت .
چون آن مرد زرگر شب به خانه آمد زنش از او سوال نمود از سرگذشت آن روز او كه : در بازار امروز بر تو چه گذشت ؟(203)
آن مرد از گفتن ابا نمود. بعد از اصرار زياد گفت : امروز زنى دستش را بيرون آورد كه در دستبند كند كه از برايش ساخته بودم . چون نظرم به دستش افتاد دست او را لمس نمودم به شهوت و او را بوسه دادم و دواعى زنا را كلا بجاى آوردم غير از مجامعت . پس زن صدا را به تكبير بلند نمود و واقعه سقا را با خود به شوهر بيان نمود.(204)
مرحوم ناشر الاسلام شوشترى داستانى از ((لالى الاخبار)) نقل كرده است كه به داستان فوق شبيه است و احتمالا همان است با كمى تغيير:
زنى بود صالحه و مرد آن زن بزاز بود. روزى سقا براى خانه آب آورد.(205) چون خواست كه پول را به سقا بدهد، دست آن سقا به ذراع آن زن خورد.(206)
چون شب مردش به خانه آمد، آن زن گفت به آن مرد كه : امروز روزانه خود را برايم بيان نما.
آن مرد از خريد و فروش آنچه در دكان شده بود نقل كرد، تا آنكه آنجا رسيد كه زنى قماشى از من خريد. چون خواست ملاحظه ذرع آن كند دست من به ذراع آن زن خورد و آن را لمس كرد.(207)
پس زن گفت : بلى گمان دارم همان لمس دست تو سبب شده براى لمس ‍ دست سقا به ذراع من . آن زن قصه خود را با سقا براى مردش بيان كرد.(208)
21 - زنا و تجاوز
روايت است كه در زمان حضرت داوود (عليه السلام ) مرد فاسقى بود. روزى نزد زن مرد فقيرى آمد تا با وى گناه كند. و چون مشغول زنا شد، در خاطرش گذشت كه مردى با همسر او زنا مى كند.
چون به سراى خود آمد، ديد مردى با همسرش آويخته است ! آن مرد را گرفت و به نزد داوود (عليه السلام ) آورد تا بر او حد جارى سازد.
خداوند متعال به داوود (عليه السلام ) وحى نمود كه : بگو به او كه هر عملى نمودى به مثل آن مبتلا مى شوى . تو با زن فلان شخص آويختى ؛ ديگرى با زن تو در آويخت .
و در حديث است كه اگر كسى زنا نمود، نسبت بدو زنا شود؛ اگر زن ندارد با اولاد و فرزندانش شود.(209)
قريب به اين مضمون روايتى در كافى نقل شده است كه چنين واقعه اى در زمان موسى (عليه السلام ) واقع شد. پس جبرئيل نازل شد و به موسى عرض كرد: به آنها بگو: ((من يزن يوما يزن به )).(210)
22 - كيفر تصميم به قتل
مرحوم تنكابنى نقل مى كند: شخصى از تجار قزوين به واسطه حكمى كه از آن جناب به منصه ظهور رسيده بود، با شيخ محمد تقى برغانى قزوينى (211)در مقام عناد بر آمد و كينه آن جناب را در دل گرفت و خواست كه در يكى از شبها آن جناب را به قتل رساند.
پس شبى را عزم كرد. چون خواست كه به عزم خويش اقدام نمايد - و آن مرد را انبارى بود پر از پنبه - آتش در انبار گرفت و سوخت . آن (212) مرد از آن عزم برگشت و خائب و خاسر گشت (و) توبه و انابه به درگاه الاهى نمود.(213)
23 - مرگ ، كيفر مردى كه ديگرى را به ستم كشت
در كتاب ((حياه الحيوان )) از ابانصربن مروان حكايت نموده كه روزى كه يكى از روساى كردها در محضرش حاضر بود. پس غذا طلبيد. چون سفره را گستردند، از جمله ما حضر دو كبك بود كه آنها را به سيخ كشيده و كباب نموده بودند.
چون چشم آن رئيس كرد بر آن دو كبك افتاد، بى اختيار خنده كرد. ابانصر از خنده بيجاى او سوال نمود.
گفت : در خنده من سرى است و آن اين است : كه من در ايام شباب مشغول دزدى و راهزنى بودم . روزى تاجرى را بى رفيق در بيابان ديدم . به سوى او روان شدم و اموالش را گرفتم خواستم او را به قتل برسانم . هر چه الحاح نمود كه من از قتل او بگذرم سودى نكرد. در اين اثنا چشمش به دو كبك افتاد كه بالاى تلى نشسته بودند. پس فرياد زد كه : اى دو كبك ، شما شاهد باشيد كه اين مرد مرا به ظلم مى كشد.
پس من او را به قتل رسانيدم . و چون نظرم بر اين دو كبك افتاد از آن قضيه يادم آمد و از حماقت آن تاجر خنديدم كه چگونه كبكها زبان دادند كه شهادت قتل او را ادا نمايند؟!
پس ابا نصر گفت : بدان كه كبكان شهادت خود را ادا نمودند به زبان خودت . پس حكم به قتل او نموده آن (214) ملعون را به قتل رسانيد.(215)
24 - انتقام پسر از قاتل پدر
روايت شده كه نبيى از انبياء در كوهى عبادت مى كرد. در نزديكى او چشمه آبى بود. سوارى از آنجا عبور نمود و از آن چشمه آب خورد و كيسه اى در آن هزار اشرفى داشت جا گذارد و رفت .
پس ديگرى آمد؛ كيسه را برداشت و برد. سپس مرد فقيرى كه پشته هيزمى در پشت داشت آمد. هيزم را بر زمين گذاشت . آب خورد و خوابيد كه استراحت كند. سوار برگشت به طلب كيسه زر. آن را نيافت . با آن فقير در آويخت و او را شكنجه و عذاب كرد. و فقير را كشت .
پيغمبر عرض كرد: يا الاهى ، اين چه سرى است ؟! ديگرى كيسه را برد، و مسلط نمودى بر اين فقير ظالمى را تا او را كشت .
وحى به او شد كه :
مشغول عبادت خود باش . اطلاع بر اسرار سلطنت از شان تو نيست . اين فقير پدر سوار را كشته بود؛ او را متمكن بر قصاص نمودم . و پدر سوار هزار دينار از شخص برنده كيسه گرفته بود؛ به او رد كردم .
((آنچه به تو رسد از خوبى از جانب خداست و آنچه به تو رسد از بدى از طرف خودت رسيده .))(216)
25 - كشته شدن قاتل شهيد ثانى (217)
در كتاب ((امل الامل ))(218) گفته است كه : سبب قتل آن جناب - چنانچه از بعضى از مشايخ شنيدم و به خط بعضى ديدم - اين بود كه دو نفر به خدمت او به مرافعه آمدند. پس براى يكى از ايشان حكم كرد. پس محكوم عليه غضبناك گرديد و به سوى قاضى ((شرح لمعه )) بود و هر روز يك كراس ‍ مى نوشت (كه يك جز و باشد).
پس قاضى صيدا به سوى ((چ )) كس فرستاد كه او را بياورند. و شهيد در آن ايام به مكه براى حج بيت الله رفته بود؛ با اينكه سابقا به دفعات متعدده حج بجا آورده بود (و مقصودش آن بود كه مخفى باشد و كسى از احوال او آگاهى نداشته باشد). و در اثناء راه در ميان محملى نشست و روى آن محمل را پوشانيد. پس آن شخص كه به طلب او رفته بود، در ((جبع )) او را نيافت و اهل آنجا گفتند كه : مدتى است كه سفر كرده است .
پس قاضى صيدا به طلب او كسى را فرستاد كه او را زنده بياورد و با علما مجادله كند تا مطلع بر مذهب او شويم تا آنچه مذهب ما اقتضا دارد بدان نحو عمل كنيم .
آن شخص آمد و از او استفسار نمود. گفتند: او به مكه رفته است . پس در طلب او روان شد و در اثناء راه مكه به او رسيد. آن جناب فرمود: با من باش ‍ تا حج بجاى آوريم . از آن پس هر چه مى خواهى بكن . آن شخص راضى شد. پس چون از حج فراغت يافت ، او را به روم بردند. پس چون به بلاد روم رسيد، شخصى آمد و از آن شخص كه به همراه شهيد بود سوال كرد كه : اين چه كسى است با توست ؟
در جواب گفت كه : او مردى است از علماء شيعه اماميه كه مى خواهم او را به نزد سلطان برده باشم .
آن شخص گفت كه : تو در اثناء راه بالنسبه به او تقصير خدمت كردى و آزارش نمودى . آيا(219) نمى ترسى كه او به پادشاه سعايت از تو كند؟! و يارانى هم در آنجا دارد. آنها هم به او اعانت مى نمايند؛ پس باعث هلاك تو خواهد شد. پس صواب آن است كه سرش را جدا كنى و به نزد سلطان برده باشى .
آن ملعون ...در كنار دريا سر اطهرش را جدا ساخت . و طليفه اى از قوم تركمان در آن شب ديدند كه نورها از آسمان نزول مى نمايند.(220) به آن مكان و بالا مى روند.
پس طايفه تركمان آن سر مبارك را به نزد سلطان رسانيد، سلطان از قتل او انكار كرد و سيد عبدالرحيم عباسى سعى در قتل آن ملعون نمود. پس ‍ سلطان آن ملعون را كشت .(221)
26 - انتقام سخت از مزدور شكنجه گر
يكى از ثقاه نقل كرده كه چندى قبل از اين در كاشان مردى بود آقا محمد على نام مباشر صنف عطار، و متوجه امور ديوانى ايشان و قدغن كرده بود كه ديگر(222) به هيچ وجه اجناس عطارى خريد و فروش نكند.
شخص سيد فقيرى بقدر يك من سريشم تحصيل كرده بود، و اين را به شخصى فروخت . آن مرد ظالم مطلع شد. در بازار به او برخورد و دشنام بسيارى به او داد و چند سيلى بر روى او زد. آن بيچاره روانه شد (و) گفت : جدم سزاى تو را بدهد.
آن ظالم كه اين را شنيد اعراضى شده ملازم خود را گرفت : حال برو و جدت را بگو كتف مرا بيرون آورد!
روز ديگرى آن ظالم تب كرد و در شب كتفهاى او درد آمد و روز دوم ورم شديد كرد.(223) ماده اى به كتفهاى او ريخت ، و روز چهارم جراحان مجموع گوشتهاى او را تراشيدند؛(224) به نحوى كه سرهاى كتف او بيرون آمد. و در روز هفتم بمرد. ((با آل على هر كه در افتاد برافتاد)).(225)
27 - تهديد بيجا و گرفتارى به همان تهديد
در سنه 1229 در كاشان محصلى از تحصيلداران ديوان از مرد سيد فقيرى مطلبه وجه ديوانى مى نمود و تشدد مى كرد. و آن بيچاره عجز و الحاح مى نمود كه ندارم ؛ چند روزى مرا مهلت ده تا خدا چاره اى بسازد و از جدم رسول الله صلى الله عليه وآله شرم كن .
آن ملعون گفت : اگر جدت كار سازى از او مى شود، يا شر مرا از سر تو دفع كند يا كار سازى تو را بكند.
و از آن سيد ضامنى گرفته گفت : هرگاه فردا اول طلوع آفتاب وجه را ندهى نجاست به حلق تو خواهم ريخت بگو به جدت هر كارى مى تواند بكند!!(226)
چون شب شد آن مرد ظالم به بام خانه رفت كه بخوابد. به جهت بول كردن بر لب بام رفته در(227) تاريكى پا بر ناودان گذاشت (228 ). ناودان بيفتاد و او نيز بيفتاد.
در زير ناودان چاه بيت الخلايى بود؛ سرنگون به آن چاه افتاد و در آن نيمه شب كسى از احوال او مطلع نشد. چون روز شد او را يافتند كه سر او تا حوالى ناف در نجاست فرو رفته و آن قدر نجاست به حلق او فرو رفته كه شكم او ورم كرده و مرده است . و شر او از سيد بيچاره مندفع شد.(229)
28 - شكسته شدن پا براى شكستن پاى سگ
گويند پهلوانى مغرور - كه بسيارى از پهلوانهاى را به زمين زده بود - روزى در چهار سوق بازار مانند گاو شاخدار قرطى مى كرد و به خود مى باليد. تا آنكه سر به سوى آسمان كرده و گفت : اى خدا، همه را بر زمين زدم ؛ الحال جبرئيلت را بفرست تا او را نيز بر زمين زنم !
گويند كه اين مست مغرور بيمار شد و بر بستر بيمارى مدت مديد (ى ) افتاد، و حق تعالى او را چنان ضعيف و بى قوت كرد كه يك موش لنگى (مى ) آمد و يكى از انگشتان پاى او را مى گزيد و مى خورد و او قادر نبود كه آن موش را بر زمين زند و از خود دور كند.(230)