((الخالق البارى المصور))
بعضى را گمان است كه اسماء ثلاثه مباركه مترادفه اند به معنى ايجاد و
انشاء، و ذكر آنها بنا بر تاكيد است . و اين گمان غلط است و چنان نيست
كه ايشان را به خاطر خطور كرده بلكه امور متخالف اند در معنى ، نمى
بينى كه بنائى را كه خواهند بسازند چند چيز در ايجاد آن ضروريست ؟
چنانكه اول - محتاجست به تقدير طول و عرض و وسعت و تنگى . دوم -
محتاجست به وضع سنگ و خشت و گل و چوب و غير ذلك . سيم - محتاجست به
تزئين و نقش و تصوير كردن . پس اين امور ثلاثه مرتبه صادر مى شود ازو -
جل شانه - در ايجاد عالم از كتم عدم به سر حد وجود. و به ازاء كل واحد
ازين اعتبارات ثلاث يكى از اسماء ثلاث را به ترتيب مذكور بر او - جل
شانه - اطلاق مى نمايند، و او را بدان اسم مى خوانند.
((يسبح له ما فى السموات و ما فى الارض
)) مراد به تسبيح ، تنزيه و تقديس است . و تسبيح
يا به لسان حالست كه هر ذره اى از موجودات ، پرودگار خود را به زبان
حال مى خوانند و تنزيه مى كنند و دلالت دارند بر وجود صانع حكيم واجب
لذاته . يا به لسان مقالست و آن در ذوى العقول ظاهر است ، اما در غير
ذوى العقول از حيوانات ديگر فرقه عظيمه اى بر آن رفته اند كه هر طايفه
اى از آنها تسبيح پروردگار خود مى كنند به لغات و اصواتى كه ايشان را
است مانند نوع بنى آدم ؛ و برين معنى حمل كرده اند قول خداى تعالى را
جائى كه مى فرمايد: و ما من دابه فى الارض و لا
طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم .(120)
حاصل معنى آيه كريمه - الله اعلم - آنست كه : ((هيچ
متحركى نيست بر روى زمين از چرنده و پرنده كه نبوده باشد مثل شما امتى
در تسبيح و تقديس پروردگار خود)).
و اما تسبيح گفتن غير حيوانات از جمادات ، جمعى كثير و جم غفير به آن
قائل شده اند كه جمادات را نيز تسبيح لسانى هست ، چنانچه گفته اند:
هيچ چيزى ز نامى و جامد |
|
|
نيست
الا مسبح و حامد |
و معتضد شده اند به قول خداى تعالى : و ان من شى ء الا يسبح بحمده .
(121)
و اين آيه كريمه را مؤ يد قول خود مى دانند و مى گويند: اگر از تسبيح
كه درين آيه واقعست مراد تسبيح به زبان حال بوده باشد پس قوله تعالى :
ولكن لا تفقهون تسبيحهم محتاج به تاويل باشد. و گفته اند كه : وجه
اعجاز در تسبيح سنگريزه در دست مبارك حضرت رسالت پناه (صلى الله عليه و
آله ) نه از حيثيت نفس تسبيح است بلكه از آن سبب است كه تسبيح سنگ ريزه
را صحابه استماع نمايند و گوشزد ايشان شود، و الا سنگريزه و غير آن فى
نفسه دائم الاوقات در تسبيح و تقديس حضرت مقدس اند، چنانچه گفته اند:
به ذكرش هر چه بينى در خروش است |
|
|
دلى
دارند درين معنى كه گوش است |
نه بلبل بر گلشن تسبيح خوانى است |
|
|
كه هر
خارى به تسبيحش زبانى است |
((و ان تخرجنى من الدنيا آمنا
))
يعنى : خلاصى دهى مرا از ذل گناهان و خوارى عصيان كه ميان من و توست به
اينكه مرا پيش از مردن توفيق توبه كردن دهى ، و خلاص سازى مرا از
آلايشى كه ميان من و خلق توست به اينكه مرا توفيق خلاصى از حقوق ايشان
ارزانى دارى .
((و تدخلنى الجنة سالما
))
يعنى : سالم گردانى مرا از عقاب پيش از دخول در جنت به اينكه گناهان
مرا عفو نمائى و بعد از آن داخل بهشتم كنى . و اين جمله مؤ كد جمله
سابق است .
((و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
)) بعضى از
((حول
)) اينجا قدرت اراده كرده اند، يعنى هيچكس را
قدرت نيست بر چيزى مگر به اعانت و يارى حضرت عزت . و بعضى حول را در
اينجا به معنى تحويل و انتقال گرفته اند، يعنى ما را ميسر نيست كه
تحويل كنيم از كردن عصيان به ترك نمودن آن مگر به عون و يارى حضرت بارى
، و نيست ما را قوتى بر طاعات و عبادات مگر به توفيق او - جل شاءنه - و
اين معنى را رئيس المحدثين - قدس الله روحه - در كتاب
((توحيد
)) حديث از امام الباطن و الظاهر
امام محمد باقر (عليه السلام ) روايت نموده است . پس سزاوار آنست كه
قصد همين معنى كنند كه مروى از ائمه هدى است - عليهم صلوات الله الملك
الاعلى -.
((و الكشف همى ، و فرج غمى
))
بعضى تفرقه كرده اند ميان هم و غم و گفته اند كه :
((هم
)) آنست كه انسان را قدرت برزايل نمودن آن باشد
مثل افلاس
(122) مثلا، و
((غم
)) آنست كه قدرت بر ازاله آن نباشد مثل موت
فرزند و غيره . و بعض ديگر تفرقه كرده چنين گفته اند كه :
((هم
)) آنست كه قبل از
نزول مكاره حاصل شود، و
((غم
))
آنست كه بعد از نزول آن دست دهد.
((من شر كل غاشم
)) اى
مبغبض يعنى : بغض كننده .
((و طارق
)) مراد به طارق شرى است كه در شب وارد شود.
((الصامت و الناطق
))
بيشتر اطلاق
((صامت
)) را
بر جمادات مى كنند، و اطلاق
((ناطق
)) را بر حيوانات ، اگر چه از حيوانات عجم بوده
باشد، و مى گويند كه :
((فلان كس نه مالك صامت
است و نه مالك ناطق
)) يعنى مالك هيچ چيز نيست .
و از اينجاست قول فقها كه گفته اند:
((الزكاة فى
الناطق و الصامت
)). و اگر از ناطق معنى متعارف
آن در اينجا اراده شود نيز جايز است .
((ببديع السموات و الارض
))
مراد آنست كه خلق سماوات و ارض بديع است و عديم النظير، يعنى نظير
آسمان و زمين معدوم است . و اين از باب وصف به اعتبار متعلق است ،
مانند: حسن الغلام . و بعضى گفته اند كه : مراد به بديع ، مبدع است -
به صيغه اسم فاعل - يعنى موجد و پيدا كننده به غير مثال سابق . و اين
نه از قبيل اجراء صفت بر غير من هى له است .
و مناقشه را درين تحقيق ميدانى است وسيع ، چه صيغه فعيل كه صفت مشبهه
باشد به معنى مفعل كه صيغه اسم فاعل است در لغت نيامده و به ثبوت
نپيوسته ، و اگر فعيل به معنى مفعل آمده باشد پس شاذ خواهد بود كه قياس
را نشايد. و درين كلامى است كه ان شاءالله تعالى در باب سيم ذكر آن
خواهد شد.
((مالاح الجديدان
)) معنى
((لاح
)) ظاهر است ، و
مراد از
((جديدان
)) شب و
روز است .
((و ما اطرد الخافقان
)) مراد به
((خافقان
))
مشرق و مغرب است ، و مراد به اطراد ايشان بقاى ايشان است .
((و ماحدا الحاديان
)).
مراد از آن نيز شب و روز است ، كنايه از آنكه گويا ليل و نهار حدى مى
گويند به واسطه مردمان كه به سوى قبور خود شتاب نمايند چنانكه شتر را
كه حدى مى گويند زودتر و بيشتر قطع مسير مى كند.
((ما عسعس ليل
))اى اقبل
و ادبر. و اين لغت از اضداد است يعنى به دو معنى است كه ضد همديگرند.
((و ما ادلهم ظلام
))
ادلهم به تشديد ميم بر وزن اقشعر يعنى اشتداد يافت ظلمت شب . يقال :
ليلة مدلهمة ، اى مظلمة .
((و ما تنفس صبح
)) به معنى ظاهر و پيدا شدن صبح است . و اينكه
تعبير از طلوع صبح به تنفس كرده اند كنايه از آنست كه ورزيدن نسيم نزد
طلوع صبح گويا كه نفس مى كشد صبح به نسيم در وقت طلوع .
((خطيب و فد المؤ منين
))
خطيب القوم در لغت ، بزرگ قوم را گويند كه در نزد سلاطين به جهت قضاى
حوايج قوم خود مخاطبه و مكالمه مى كند. و مراد به
((وفد
))
- به فتح واو - در اينجا جماعتى اند كه در جائى بر كسى وارد شوند و
نزول كنند و مهمان او گردند.
((و المكسو حلل الامان
))
يعنى لابس حله هاى امان . و مراد به آن امان دادن امت است از عذاب آتش
چنانكه حضرت عزت - جل شاءنه - فرموده كه : ولسوف يعطيك ربك فترضى
(123). و حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله ) راضى
نخواهد شد كه احدى از امت او در آتش باشد چنانكه در حديث وارد شده است
.
((و حلل الاءمان
))
استعاره است ، و بناء كلام بر استعاره بالكناية است با ترشيح ، چه
تشبيه شده است امان به چيزى كه محيط مى شود به انسان و به انسان و به
دور او درمى آيد مانند جامه و امثال آن ، و اكتفا شده است در كلام به
ذكر مشبه تنها چنانچه قاعده استعاره بالكناية است ، و ذكر كسوة ترشيح
آنست .
((و عزائم مغفرتك
)) مراد
از آن مغفرتى است كه حتم و واجب شده باشد.
((فيما
فزعت اليك منه
)) فزعت - به فاوزاء نقطه دار و
عين بى نقطه - بى معنى
((التجاءت
)) است كه عبارت از ملتجى شدن و پناه بردن است ، يعنى : ملتجى
شدم و پناه بردم به سوى تو از جميع افعال و اقوال ناشايسته .
((قد غبرت وجهى
)) غين
نقطه دار و باء به يك نقطه مشدده ، مراد از آن غبار آلوده شدن روست به
سبب كثرت گناه كه بروجه استعاره بالكناية واقع شده است .
((و لولا تعلقى
)) جواب
((لولا
)) لقد كان ذل
الاياس است كه بعد از آن در اصل دعا مذكور است ، و معنى چنين است كه :
اگر تعلق من نمى بود به سوى تو و رحمت بى نهايت تو به تحقيق كه ذل عجز
و نااميدى شامل من خواستى بود، يعنى نااميدى مرا فرا خواستى گرفت
((لا تقنطوا
)) اى لا
تياسوا، يعنى نااميد مشويد.
((ندبتنا
))
اى دعوتنا و طلبتنا.
((داخرين
))
به معنى ذليلين و صاغرين است .
((قد اسبل دمعى حسن الظن بك
))
اسبال دمع جارى شدن آب چشم است ، مراد اينكه به تحقيق كه به گريه در
آورده و جارى ساخته است آب چشم مرا حسن ظن من به عفو نمودن تو از
گناهكاران ، و در گذشتن تو از بد كرداران و اگر چه مراتب گناهان ايشان
عظيم و بى غايت ، و خطاياى ايشان بى نهايت بوده باشد. پس اگر گويند كه
: حسن ظن سبب مسرت و موجب خوشحالى است نه متضمن گريه واندوه ، جواب
گوئيم كه : سبب اين گريه از شدت فرح و ابتهاج است نه از رهگذر غم
واندوه
(124).
((و تغمد زللى
)) يعنى
پوشيدن و فراگفتن لغزيدن ها و از جاده اطاعت بدر رفتن هاى مرا به عفو و
غفران خود.
((و اقالة عثرتى
))
مراد به
((اقالة
))
مسامحه نمودن و در گذشتن است . و مراد به
((عثرة
)) گناه و خطيه است كه ماءخوذ است از عثرة الرجل
كه به معنى لغزيدن پاست .
((و مجاهد الناكثين
))
مراد به
((ناكثين
)) اهل
جمل اند كه عايشه و طلحه و زبير و اتباع ايشان بودند كه نكث بيعت
اميرالمؤ منين - صلوات الله عليه - نمودند.
((و القاسطين
)) معاويه و
اعوان اويند مثل عمروبن عاص ، و ابوموسى اشعرى ، و غيرهم كه از اطاعت
امام مفترض الطاعة عدول نمودند و به باطل گرويدند، چه قسوط به معنى
عدول از حق است .
((و المارقين
)) مراد به
ايشان خوارج نهروان اند كه از دين بدر رفتند همچنانچه تير از كمان بدر
رود، چنانچه در حديث آمده است . و مراد به
((مرق
)) بدر رفتن تير است از كمان .
((امامى
)) خبر
((ان
)) است كه سبق ذكر
يافته ، و اوصاف سته سابقه مذكوره نعت اند، و مراد به اينها معنى ثبوت
است نه حدوث ، پس صحيح است كه نعت معرفه واقع شوند، چنانچه در قول خداى
تعالى مالك يوم الدين گفته اند و جايز داشته اند.
مترجم گويد:
((تفصيل اين اجمال آنكه هر گاه اسم
فاعل مضاف واقع شود يا به معنى ماضى خواهد بود يا به معنى حال و
استقبال . اگر به معنى ماضى باشد دلالت بر ثبوت و استمرار مى كند، و
اضافه آن درين صورت اضافه معنوى خواهد بود كه كسب تعريف كرده است ، پس
مى تواند بود كه صفت معرفه واقع شود چنانكه درين محل واقع شده است . و
اگر اسم فاعل به معنى حال يا استقبال باشد دلالت بر حدوث و تجدد مى
كند، و اضافه آن درين صورت اضافه لفظى خواهد بود نه اضافه معنوى ، زيرا
كه مضاف به اضافه لفظى كسب تعريف نمى كند، پس نمى تواند بود كه صفت
معرفه واقع شود، و لهذا مصنف - قدس سره - در كتاب گفته كه :
((و يراد بها معنى الثبوت لاالحدوث
))، چنانچه صاحب
((كشاف
)) در تفسير مالك يوم الدين توضيح اين مبحث
نموده است - و الله اعلم
))
((و القبول من حملتها، و التسليم لرواتها
))
عطف بيانست به واسطه توضيح و تبيين . و
((حمله
)) - به فتحات ثلاث - جمع حامل است ، و مراد به
آن ، نقل كنندگان روايت و حديث اند.
((و اعلاما و منارا
)) اى
هداة ، يعنى : هاديان دين مبين . و
((اعلام
)) جميع علم است و آن چيزيست كه از جهت تعيين
راه در صحراها نصب مى كنند كه راه به آن دانسته شود. و
((منار
)) - به فتح ميم - موضع مرتفع را
گويند كه بالاى آن آتش مى افروزند تا كسى كه راه گم كرده باشد به سبب
آن روشنى هدايت يافته به منزل رسد. و وجه مناسبت اينكه ائمه معصومين -
صلوات الله عليهم اجمعين - را به اعلام و منار وصف كرده اند بر فطن
خبير مخفى نيست .
((لا مفزع و لا ملجاء
))
عطف تفسيرى
((لا مفزع
))
است .
((و معقلى من المخاوف
))
معقل - به فتح ميم و كسر قاف - نزديك است به معنى حصن و حصار. قال فى
((النهاية الاءثيرية
)):
((المعاقل الحصون و واحدها معقل .
))
و گاه هست كه آنرا اطلاق مى كنند بر ملجا كه عبارت از پناهست .
((امام طلبتى
))، يعنى
پيش از ذكر حاجت من . و مراد به من قدمتهم امام طلبتى جمعى اند كه در
ادعيه قبل از ذكر حاجت ، توسل و تشفع به ايشان مى كنند، و اين كنايه از
حضرت سيد ابرار و آل عالى مقدار آنحضرت است - صلوات الله عليهم - و
((طلبتى
)) به فتح طا و
كسر لام است .
و
((معولى
)) بر صيغه اسم
مفعول به معنى ثقتى و معتمدى است . و
((ظعنى
)) به ظاء نقطه دار و عين بى نقطه ساكنه يا
مفتوحه - به معنى سيرى و سفرى است .
((و منقلبى و مثواى
))
مراد با آن رجوع و اقامت است ، يا حركت و سكونست .
((من نائلك
)) مراد به
((نائل
)) عطيه تو و
احسان تو. و لفظ نوال از اينجا ماءخوذ است .
((و
من روحك
)) به فتح را، مراد از آن لطف و راحت
است ، يعنى از لطف تو و راحت تو.
((ارتتاج
مذاهبها
)) ارتتاج - به دو تاء به دو نقطه
فوقانيه و در آخر آن جيم - به معنى انغلاق است كه عبارت از بستن در است
.
((يقال : ارتجت الباب اى اغلقته
)).
((من كل ضنك مخرجا
))
ضنك - به ضاد نقطه دار مفتوحه و نون ساكنه - به معنى ضيق و تنگى است .
((و مجدك
)) به معنى
كبريائك و عظمتك است .
((و الديانة التى حض
عليها
)) حض - به ضاد نقطه دار مشدده - به معنى
مبالغه است در شان ديانت ، يعنى ديانتى كه مبالغه نموده است حضرت رسالت
- صلوات الله عليهم - در شاءن آن ، و تحريص كرده است امت را به اتصاف
به آن .
((ام
)) - به
تشديد ميم - به معنى قصد است .
((و تزلف
)) بر وزن تزلف بر وزن تكرم به معنى تقرب است .
((و قد اكدى الطلب
))
اكدى - به دال بى نقطه - به معنى تعسر و تعذر و منقطع شدنست .
((و اعيت الحيل
)) - به
عين بى نقطه و به ياء دو نقطه زيرين - به معنى اتعبت كه عبارت از رنج و
مانده شدنست از مشقت راه رفتن و محنت كار كردن
((منيخ
)) به نون و آخر آن خاء نقطه دار - به معنى مقيم
بودن است .
((بفنائك
))
فنا به كسر فا و بعد از آن نون - فضاى خانه را گويند، و مراد اينجا در
خانه است . و اثبات نمودن فنا به واسطه حضرت عزت در كلام از روى
استعاره است .
((و اذا تلاحكت على الشدائد
))
تلاحكت - به حاء بى نقطه - به معنى در آمدن و ملاصق گرديدن است ، يعنى
: هرگاه كه سختيها در آيد و ملاصق من شود.
((و
نالنى الضر
)) اءى اءصابنى الضر، يعنى : وقتى كه
دريابد مراضر. و مراد به ضر - به ضم ضاد نقطه دار - در اينجا به معنى
بدى احوالست . و اما به فتح ضاد به معنى ضد نفعست .
((و
شملتنى الخصاصة
)) - به خاء نقطه دار مفتوحه و
دو صاد بى نقطه كه در ميان ايشان الف واقعست - به معنى احتياج و
پريشانى احوالست .
((و عرتنى الحاجة
)) - به
عين بى نقطه و راء بى نقطه مشدده - به معنى شامل شدن و فرا گرفتن است ،
يعنى احتياج و پريشانى شامل من شد و مرا فرا گرفت .
((و توسمت بالذلة
)) يعنى
: به ذلت و خوارى و به بى عزتى و سبكسارى موسوم گرديدم .
((و حقت على الكلمة
))
يعنى مستحق كلمه عذاب گرديدم .
((فامسح مابى
)) مراد به مسح زايل ساختن است ، يعنى : زايل
ساز و ببر آنچه بر من است از پريشانى و احتياج . و جايز است كه به صاد
بى نقطه نيز خوانده شود، و معنى هر دو يكيست و همانست كه گذشت .
((و الايزاع لشكرك
)) -
به ياء دو نقطه زيرين و بعد از آن زاء نقطه دار و آخر آن عين بى نقطه
به معنى الهام است ، يعنى : ملهم ساز مرا از جهت شكر نعمت خود چنانچه
در كلام مجيد واقعست كه : رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على
الاية
(125)، اى اءلهمنى .
((و لا تخلنى من يدك
)) -
به خاء نقطه دار و تشديد لام - از تخليه است كه عبارت از واگذاشتن است
، يعنى : مرا وامگذار از حفظ و حمايت خود. و جايز است كه از لفظ
((يد
)) اراده نعمت نمايند
و در اينصورت لا تخلنى به تخفيف لام و كسر آن بايد خواند، و معنى آن
((اى لا تجعلنى خاليا من نعمتك
)) يعنى : خالى مگردان مرا از نعمت بى غايت خود.
((ليست ببدع من ولايتك
)) بدع - به سكون
دال بى نقطه مراد آنست كه از تو بديع و غريب نيست كه احسانى كنى مرا، و
نعمتى ارزانى فرمائى كه مرا احتياج به ديگرى نبوده باشد، و امثال اين
قسم احسان و امتنان از تو بسيار واقعست .
((و من ولايتك
)) - به
فتح واو - به معنى امداد و اعانت و يارى دادنست .
((و ادفع الصرعة
)) - به
كسر صاد بى نقطه و سكون را - به معنى وقوع در بليه است ، يعنى : دفع كن
از من در افتادن در بليه را.
((و انعش السقطه
)) - به
نون و عين بى نقطه و در آخر آن شين نقطه دار - دروزن و در معنى مثل
ادفع است و مراد به
((سقطه
))
همانست كه در
((صرعة
))
گفته شد.
و بناء كلام بر استعاره است .
((و لا بنكر
))
يعنى : از تو منكر و مستبعد نيست .
((و ارحم
الهفوة
)) - به فتح ها و سكون فا - به معنى ذلت
و خوارى است .
((خذ بيدى من دحض المزلة
)) دحض - به حاء بى نقطه و ضاد نقطه دار - به
معنى لغزيدن است ، يعنى : وارهان و نجات ده مرا از لغزيدن در خطيئه و
گناه .
((فقد كبوت
)) - به باء
موحده - به معنى در رو در افتادن و به سر در آمدنست ، يعنى : به روى در
افتادم .
((يولج كل واحد منهما فى صاحبه و يولج
صاحبه فيه
)) مراد آنست كه درهم در مى آيند و
داخل همديگر مى شوند كل واحد از شب و روز يعنى : از شب كم مى شود و بر
روز افزوده مى گردد، و از روز كم مى شود و در شب افزوده مى گردد، مانند
زيادتى شبهاى زمستان و كوتاهى روزهاى آن ، و زيادتى روزهاى تابستان و
كوتاهى شبهاى آن .
پس اگر كسى گويد كه : اين معنى از فقره اول كلام امام (عليه السلام )
كه يولج كل واحد منهما فى صاحبه مستفاد مى شد، و به فقره ثانيه كه يولج
صاحبه فيه احتياج نبود و فايده اى بر آن مترتب نيست . جواب گوئيم كه :
مراد حضرت امام (عليه السلام ) تنبيه بر امر غريبى بود كه آن حصول
زيادتى و نقصان است با هم در كل واحد از شب و روز در وقت واحد، و اين
بحسب اختلاف بقاع شماليه و جنوبيه از خط استواست ، خواه آن بقاع مسكون
باشد و خواه غير مسكون ، زيرا كه تابستان شمالى ، زمستان جنوبيست و بر
عكس كه زمستان جنوبى تابستان شمالى است .
پس زيادتى شب و روز و نقصان آن در وقت واحد به اختلاف بقاع ؛ كه اگر
چنانچه حضرت امام (عليه السلام ) تصريح به آن نمى فرمودند كه :
((يولج صاحبه فيه
))
تنبيه به اين معنى حاصل نمى شد بلكه ظاهر از كلام امام (عليه السلام )
همين وقوع زيادتى روز در وقتى و نقصان آن در وقتى ديگر معلوم مى شد، و
همچنين زيادتى شب و نقصان آن ، چنانچه محسوس و معروف خاص و عام است . و
گفته اند در قول امام (عليه السلام ) كه :
((و يولج صاحبه فيه
))
واو حالست به اضمار مبتدا چنانچه ميان نحات مشهور است .
((و نهضات النصب
)) - به
نون و ضاد نقطه دار - به معنى نهوض است كه عبارت از برخاستن از جاى خود
است . قال فى
((الصحاح
)):
نهض ينهض نهوضا و نهضا اى قام : و مراد اينجا ترددات بدنيه است كه موجب
نصب كه عبارت از تعب است مى شود. قال فى
((الصحاح
)): نصب الرجل - باكسر -اى تعب .
((و
((بهظات
)) - به باء موحده و ظاء معجمه - نيز روايت كرده
اند كه ماءخوذ از
((بهظه الحمل
)) باشد يعنى : ثقيل و سنگين كرد بار او را، و عاجز شده است از
آن . قال فى
((الصحاح
)):
بهظه الحمل يبهظه بهظا اى اثقله و عجز عنه فهو مبهوظ، و هذا امر باهظ
اى شاق .
((ليكون لهم جماما
)) - به
فتح جيم - به معنى راحتست . قال فى
((الصحاح
)): الجمام بالفتح الراحة . يقال جم الفرس جما و
جماما اذا ذهب اعياؤ ه .
((و يبلو اخبارهم
)) به
معنى اختبار و امتحان است و منه قوله تعالى :
((يوم
تبلى السرائر
(126)))
يعنى : روزى كه امتحان كرده شود و دانسته گردد سراير.
((فلقت لنا من الاصباح
)) تفسير
((فلق
)) سبق ذكر يافت .
((و مابثثت
)) - به دو
ثاء سه نقطه ماءخوذ است از بث - به تشديد - و آن به معنى تفريق و
پراكنده شدن
(127) و پريشان ساختن است .
((و مقيمه و شاخصه
))
مراد به
((شاخص
)) در اين
مقام مسافر است كه ضد
((مقيم
))
است ، و از شخص من البلد، كه به بعضى ذهب و سار است ماءخوذ است .
((و ما كن تحت الثرى
))
كن - به تشديد - يعنى : آن چيزى كه در زير خاك نهان و مخفى بوده باشد.
((ليس لنا من الامر الا ما قضيت
)) مراد به لفظ امر كه درين محل واقعست به معنى نفع است ، و
جمله
((و لا من الخير الا ما اعطيت
)) كه بلافاصله بعد از اين جمله مذكور شده است
به منزله تفسير جمله اولست .
((شاهد عتيد
))
- به تاء دو نقطه فوقانيه - به معنى مهياست ، يعنى : شاهدى است اين روز
بر من كه مهيا و حاضر است . قال فى
((الغريبين
)): عتيد اى حاضر. و منه قوله تعالى : رقيب عتيد
(128)
اى معد حاضر.
((بارتكاب جريرة
)) جريره
- به جيم وراء بى نقطه - جنايت است ، و از اينجا است كه مى گويند: ضامن
جريره . و مراد به جريره اينجا خطيئه و گناه است .
((او
اقتراف صغيرة
)) اقتراف به معنى اكتساب است ،
يعنى : كسب نمودن صغيره .
((و اجزل لنا
)) اى اكثر
لنا، يعنى : بسيار كن از براى ما.
((و اخلنا فيه
من السيئات
)) يعنى بگردان مارا درين روز خالى
از سيئات .
((و يسر على الكرام الكاتبين مؤ
ونتنا
)) مراد به اين ، طلب عصمت نمودن است از
بسيارى سخن گفتن و از اشتغال نمودن به چيزهايى كه نه متضمن نفع دنيوى
باشد و نه اخروى ، چه ظاهر است كه به سبب كم گفتن و كم كردن اشياء لا
ينفع تخفيف حاصل مى شود كرام الكاتبين را كه عبارت از نويسندگان اعمال
حسنه و قبيحه عبادند در نوشتن اقوال و افعال .
((مستعملا
لمحبتك
)) بنابر قاعده نحويان
((لمحبتك
)) اضافه مصدر است به سوى فاعل يا مفعول ، يعنى
: محبت تو ما را يا محبت ما تو را.
مترجم گويد:
((ببايد دانست كه معنى دوست داشتن
خداى تعالى مربندگان را چنانچه مصنف - قدس سره - در شرح حديث سى و پنجم
از كتاب
((اربعين
))
ايراد كرده است آنست كه حجاب بيگانگى را از پيش دل او بردارد، و تمكين
دهد او را كه بر بساط قرب و آشنائى او به راه رود، زيرا كه امثال اين
صفات را كه به خداى تعالى نسبت مى دهند به اعتبار اثر و فايده ايست كه
بر آن صفات مترتب است نه به اعتبار مبادى آن صفات .
و علامت دوستى خداى تعالى مربنده را آنست كه توفيق دهد او را كه قطع
تعلق ازدار غرور نموده به عالم نور كه عبارت از عالم انس به خدا و
آشنائى اوست عروج نمايد، و از آنچه غير اوست بكليه بريده و منقطع شود،
و چنان گردد كه جميع فكرها و خيالات او يكى شود، و بعد و دورى از ميان
او و خدا برداشته شود.
و بعضى از ارباب عرفان گفته اند:
((اذا اردت ان
تعرف مقامك فانظر فيما اقامك
)). يعنى : چون
خواهى كه بدانى مقام خود را نزد پروردگار خود، درنگر در آنچه ترا بر
پاى داشته است در آن - والله الموفق
)).
((و حياطة الاسلام
)) به
حاء بى نقطه و ياء به دو نقطه زيرين و طاء بى نقطه - به معنى حفظ و
حراست و نگاهداشتن است از جميع جوانب آن .
((و
اوقفهم عما حذرت
)) مراد آنست كه استاده گردان و
بترسان ما را از آن چيزى كه حذز از آن فرموده اى و نهى از آن كرده اى ،
چه هر كه باز ايستد از چيزى و حذر نمايد از آن هر آينه داخل آن چيز
نخواهد شد و مرتكب آن نخواهد گرديد.
((و سائر خلقك
)) اگر
((سائر
)) را مجرور
بخوانند عطف بر
((ملائكتك
))
خواهد بود، و اگر به نصب بخوانند عطف بر
((سمائك
)).
مترجم گويد:
((بعضى گويند كه : مراد از ساير خلق
، ما بقى خلق است ، و اين ماءخوذ است از سؤ ر الاناء اى ما بقى منه . و
بعضى گويند كه : مراد از ساير خلق ، جميع خلق است . قال الجوهرى فى
صحاحه : سائر الناس جميعهم . و در اين محل ساير به معنى جميع خلق
ظاهرتر است - و الله اعلم بحقيقة الامور
)).
((و خيرتك من خلقك
))
خيرة - به كسر خاء نقطه داروياء مفتوحه به دو نقطه زيرين وراء بى نقطه
مفتوحه - به معنى مختار و منتخب و برگزيده است ، و به سكون
((يا
)) نيز آمده است ،
قال فى
((الصحاح
)):
الخيرة
مثل العيبة : الاسم من قولك اختاره الله ، يقال : محمد خيرة الله من
خلقه ، و خيرة الله ايضا بالتسكين .
فصل ششم : در تقسيم ساعات
روز و دعاى ساعت اول
ببايد دانست بدرستى كه روايت وارد شده
است به آنكه روز را به دوازده ساعت قسمت كرده اند، و هر ساعتى را به
يكى از دوازده امام (عليه السلام ) نسبت داده اند، و از براى هر ساعتى
دعائى مخصوص ذكر نموده كه در ساعت مبادرت به قرائت آن بايد نمود، و ما
ان شاءالله تعالى وحده العزيز ذكر خواهيم كرد در محل خودش هر يك از
ساعات دوازده گانه را باادعيه دوازده گانه كه مخصوص به آنست .
ساعت اول - و آن ساعتى است كه گفتگوى ما در اين باب از آن ساعت است ،
اعنى مابين طلوع فجر تا طلوع آفتاب . و اين ساعت منسوب است به حضرت
امام المتقين و يعسوب المسلمين امير المؤ منين - صلوات الله عليه و آله
- و دعائى كه مخصوص است به اين ساعت ، اينست :
اللهم رب الظلام و الفلق ، و الفجر و الشفق ، و
اليل و ما وسق ، و القمر اذا اتسق ، خالق الانسان من علق ، اظهرت قدرتك
ببديع صنعتك ، و خلقت عبادك لما كلفتهم من عبادتك ، و هديتهم بكرم فضلك
الى سبل طاعتك ، و تفردت فى ملكوتك بعظيم السلطان ، و توددت الى خلقك
بقديم الاحسان ، و تعرفت الى بريتك بجسيم الامتنان . يا من يساله من فى
السموات والارض ، كل يوم هو فى شان .
اساءلك اللهم بمحمد خاتم النبيين ، و بالقرآن
الذى نزل به الروح الامين على قلبه ليكون من المنذرين ، بلسان عربى
مبين ، و باميرالمؤ منين على بن ابى طالب ابن عم الرسول ، و بعل البتول
، الذى فرضت ولايته على الخلق ، و كان يدور حيث دار الحق ، ان تصلى على
محمد و آل محمد؛ فقد جعلتهم وسيلتى ، و قدمتهم امامى و بين يدى حوائجى
، و ان تغفرلى ذنبى ، و تطهر قلبى ، و تستر عيبى ، و تفرج كربى ، و
تبلغنى من طاعتك و عبادتك املى و تقضى لى حوائجى للدنيا و الاخرة ، يا
ارحم الراحمين .
خداوندا اى پروردگار تاريكى و نور، و فجر ((سپيده
صبح )) و شفق ((روشنى اول
غروب ))، و شب و آنچه را كه در خود گرد آورد، و
ماه هنگامى كه تمام فروزان شود، اى آفريننده انسان از خونى بسته شده ،
با آفرينش بى مثال خويش نيروى خود را آشكار ساخته اى ، و بندگانت را
بجهت عبادتى كه تكليفشان كرده اى آفريده اى ، و به كرم فضل خويش به
راههاى طاعتت هدايتشان نموده اى ، و با تسلط و قدرت بزرگ رسول خود در
ملكوت خويش يگانه مانده اى ، و با نيكيهاى ديرينه خود به آفريدگانت
مهرورزيده اى ، و خويش را با بخشهاى بزرگ به آفريدگانت شناسانده اى ،
اى آنكه هر كس در آسمانها و زمين است دست نياز بسوى تو دارد، و در هر
روز بر سر انجام كارى هستى خداوندا به محمد خاتم پيامبران ، و به قرآنى
كه روح الامين بر قلب نازنين او فرود آورده تا از بيم دهندگان باشد
بزبان عربى روشن ، و به اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (عليه السلام )
پسر عموى رسول خدا، و همسر ((فاطمه
)) بتول ، همو كه ولايتش را بر خلق واجب نمودى ،
و هرجا بود حق نيز با او بود، از تو درخواست مى كنم كه بر محمد و آل
محمد درود فرستى ، كه من ايشان را وسيله خود، و در پيشاپيش خود و
نيازهايم قرار داده ام ، و گناهم بيامرزى ، و دلم پاك سازى ، و عيبم
بپوشانى ، و غمم بزدايى ، و مرا به آرزويم در زمينه طاعت و عبادت خود
برسانى ، و حوائج دنيا و آخرتم را بر آورى ، اين مهربانترين مهربانان .
فضيلت سجده شكر و آداب آن
و بايد كه اين دعا را از جمله تعقيب نماز صبح گردانى . و بايد
كه آخر چيزى كه بعد از نماز به عمل آورى دو سجده شكر بوده باشد، چه
روايت كرده است رئيس المحدثين در كتاب ((من لا
يحضره الفقيه )) از امام بحق ناطق ابى عبد الله
جعفربن محمد الصادق (عليه السلام ) كه آن حضرت فرموده اند:
سجدة الشكر واجبة على كل مسلم ، تتم بها صلاتك ،
و ترضى بها ربك ، و تعجب الملائكة منك ، و ان العبد اذا صلى ثم سجد
سجدة الشكر فتح الرب الحجاب بين العبد و بين الملائكة فيقول : يا
ملائكتى انظروا الى عبدى ادى فرضى ، و اتم عهدى ثم سجدلى شكرا على ما
انعمت به عليه ، ملائكتى ما ذا له ؟
فتقول الملائكة : يا ربنا رحمتك . ثم يقول الرب
تعالى : ثم ماذا؟ فتقول الملائكة : يا ربنا جنتك . فيقول الرب تعالى :
ثم ماذا؟ فتقول الملائكة يا ربنا كفاية مهمه . فيقول الرب : ثم ماذا؟
فلايبقى شى ء من الخير الا قالته الملائكة . فيقول الله تعالى : يا
ملائكتى ثم ماذا؟ فتقول الملائكة : يا ربنا لاعلم لنا. فيقول الله
تعالى : لا شكرنه كما شكرنى ، و اقبل اليه بفضلى ، و اريه رحمتى .
خلاصه كلام معجز نظام امام (عليه السلام ) آنكه : ((سجده
شكر واجبست بر همه كس ، نماز به آن تمام مى شود، و حضرت عزت به سبب آن
راضى مى گردد، و ملائكة آنكس را دوست مى دارند.(129)
بدرستى كه هرگاه بنده مؤ من نماز گزارد و بعد از آن سر به سجده نهد، پس
حق سبحانه درهاى آسمان را گشاده كند، و حجاب از ميان بنده و ملائكة
بردارد، و خطاب به ايشان كرده بگويد: يا ملائكتى انظروا الى عبدى ،
يعنى : ((اى ملائكة من نظر كنيد به بنده من كه
اداى واجبى خود كرده است ، و از عهده عهدى كه با او كرده بودم بر آمده
، و بعد از آن مرا سجده كرده به شكرانه نعمتى كه من به او ارزانى داشته
ام ، بگوئيد اى ملائكة من كه چه چيز او را بايد؟
پس ملائكة بگويند: اى پروردگار ما او را رحمت تو بايد. بعد از آن حضرت
عزت گويد كه : ديگر چه بايد؟ ملائكه گويند: جنت تو او را شايد. پس حضرت
عزت بگويد: و ديگر چه بايد؟ ملائكه گويند: خداوند گارا كفايت مهم او.
پس حضرت عزت بگويد: ديگر چه بايد، تا آنكه چيزى نماند از خير و خوبى
مگر كه ملائكه گويند فلان چيز او را شايد، تا آنكه ملائكه عاجز آمده
گويند كه : پروردگارا ديگر ما را علم به آن حاصل نيست چه بگوئيم .
پس حضرت عزت - عمت عطياته - گويد: هر آينه شكر گويم بنده خود را چنانچه
مرا شكر گفت : و به فضل و رحمت خود اقبال كنم به سوى او و متوجه او شده
، بنمايم رحمت خود را بدو)) كنايه از آنكه رحمت
خود را شامل ((و كافل ))
حال او كنم .
و مستحب است كه در سجده شكر بسيار بماند و آنرا به طول كشاند، چه روايت
شده است در كتاب ((من لا يحضره الفقيه
)):ان الكاظم (عليه
السلام ) كان يسجد بعد ما يصلى الصبح فلا يرفع راءسه حتى يتعالى
النهار.
يعنى ((به درستى كه امام بحق عالم موسى كاظم -
(عليه السلام ) - بعد از آنكه نماز صبح را مى گزاردند سجده شكر مى
كردند و سر بر نمى داشتند تا آنكه آفتاب مرتفع مى شد و بلند مى گرديد)).
مترجم گويد: ((بسا باشد كه گمان برده شود كه
اطالت سجود كه در سجده شكر از امام (عليه السلام ) به عمل مى آمده و
اين حديث اشعار به آن دارد در سجده ثانيه باشد نه در سجده اول ، والا
عبارت حديث كه : ((فلا يرفع راسه حتى يتعالى
النهار)) خوب نباشد زيرا كه عدم رفع راءس در
سجده اول صادق نيايد؛ و حال آنكه نه اينچنين است ، چه در ميان دو سجده
شكر كه بعد از نماز به عمل مى آيد فصل به رفع راس واقع نمى شود، بلكه
فصل به وضع رخسارها برزمين واقع مى شود، پس عدم برداشتن سر كه در حديث
وارد است صادق باشد - و الله اعلم بحقيقة الحال .))
پس هر گاه كه دو سجده شكر بجا آرى بايد كه ذراع دستها را بر زمين فرش
كنى يعنى هر دو ذراع را بر زمين بچسبانى و سينه و شكم خود را بر زمين
بچسبانى ، و بگويى آنچيزى را كه روايت كرده است ثقة الاسلام در كتاب
((كافى )) بسند حسن از
ابى الحسن الماضى اعنى امام موسى كاظم - ((عليه
الصلاة و السلام )) - پس بايد گفت در سجده اولى
:
اللهم انى اشهدك و اشهد ملائكتك و انبياعك و
رسلك و جميع خلقك انك انت الله ربى ، و الاسلام دينى ، و محمدا (صلى
الله عليه و آله ) نبيى ، و عليا و الحسن و الحسين و عليا و محمدا و
جعفرا و موسى و عليا و محمدا و عليا و الحسن و محمدا - سلام الله عليهم
- ائمتى ، بهم اتولى ، و من اعدائهم اتبرا.
خداوندا تو را و فرشتگان و پيامبران و فرستادگان و جميع آفريدگانت را
گواه مى گيرم كه تو الله پروردگار منى ، و اسلام دينم ، و محمد (صلى
الله عليه و آله ) پيامبرم ، و على و حسن و حسين و على و محمد و جعفر و
موسى و على و محمد و على و حسن و محمد - درود خدا بر همه آنان باد -
پيشوايان منند، بديشان مهر مى ورزم و از دشمنانشان بيزارى مى جويم .
بعد از آن سه مرتبه بايد گفت :
اللهم انى انشدك دم المظلوم .
خداوندا بحق خودت سوگندت مى دهم و از تو مى خواهم كه انتقام خون
((بنا حق ريخته شده ))
مظلوم ((حسين بن على ))
را بگيرى .
بعد از آن بايد گفت :
اللهم انى انشدك بايوائك على نفسك لاوليائك
لتظفرنهم بعدوك و عدوهم ان تصلى على محمد و آل محمد و على المستحفظين
من آل محمد صلى الله عليه وآله .
خداوندا به عهدى كه براى دوستانت با خود بسته اى كه آنان را بر دشمن
خودت و آنان غلبه دهى تو را سوگند مى دهم و از تو مى خواهم كه بر محمد
و آل محمد و بر آن كسان از آل محمد (صلى الله عليه و آله ) كه
امانتداران تواند درود فرستى .
بعد از آن سه مرتبه بايد گفت :
((اللهم انى اساءلك اليسر بعد العسر.))
خداوندا آسانى پس از مشكلات و سختيها را از تو در خواست مى كنم .
پس از آن بايد كه رخساره راست خود را بر زمين گذارى و بگوئى :
يا كهفى حين تعيينى المذاهب ، و تضيق على الارض بما رحبت ، يا بارى
خلقى رحمة بى و كان عن خلقى غنيا، صلى الله محمد ((و
آل محمد)) و على المستحفظين من آل محمد (صلى
الله عليه و آله ).
اى پناهگاه من در آنگاه كه رفت و آمدم بنزد خلق مرا خسته و مانده كند و
زمين با آن همه فراخى بر من تنگ آيد، اى آنكه مرا از روى رحمت به من
آفريده اى ، و حال آنكه از آفرينش من بى نياز بوده اى ، برمحمد و آل
محمد و بر آن كسان از آل محمد (صلى الله عليه و آله ) كه امانتداران
تواند درود فرست
پس از آن بايد كه رخساره چپ خود را بر زمين گذارى ، و سه مرتبه بگويى :
((يا مذل كل جبار، يا معز كل ذليل ، قد - و عزتك
- بلغ بى مجهودى .))
اى خوار كننده هر ستمگر زورگو، واى عزيز كننده هر خوار، به عزتت سوگند
كه رنج و مشقت مرا از پاى در آورده است .
بعد از آن سه مرتبه بايد گفت :
((يا حنان يا منان ، يا كاشف الكرب العظام .))
اى مهربان ، اى بخشنده ، اى زداينده غمهاى بزرگ جانكاه .
بعد از آن بايد كه سجده دوم را بجاى آرى و صد مرتبه شكرا شكرا بگوئى ،
و بعد از آن هر حاجتى كه داشته باشى بخواهى . و هم از آنحضرت امام بحق
عالم امام موسى كاظم عليه و على آبائه شرايف التحية و السلام - روايت
شده كه آنحضرت در سجده شكر به آواز حزين و دل اندوهگين و چشم گريان و
اشك ريزان مى فرموده اند:
عصيتك رب بلسانى ، و لوشئت - و عزتك - لاخرستنى
، و عصيتك ببصرى و لو شئت و - عزتك - لاكمهتنى ، و عصيتك بسمعى و لو
شئت - و عزتك - لا صممتنى ، و عصيتك بيدى و لو شئت - و عصيتك - لكنعتنى
، و عصيتك برجلى و لو شئت - و عزتك - لجذمتنى ، و عصيتك بفرجى و لو شئت
- و عزتك - لعقمتنى ، و عصيتك بجميع جوار حى التى انعمت بها على ، و
ليس هذا جزاؤ ك منى .
پروردگارا من با زبانم ترا نافرمانى كردم و اگر مى خواستى - به عزتت
سوگند - لالم مى ساختى ، و با چشمم تو را معصيت نمودم و اگر مى خواستى
- به عزتت سوگند - كورم مى كردى ، و با گوشم تو را معصيت نمودم و اگر
مى خواستى - به عزتت سوگند - مرا كر مى نمودى ، و با دستم ترا نافرمانى
كردم و اگر مى خواستى - به عزتت سوگند - انگشتانم را بر مى گرفتى ، و
با پايم تو را نافرمانى كردم و اگر مى خواستى - به عزتت سوگند - قدمم
را مى شكستى ، و با فرجم تو را معصيت نمودم و اگر مى خواستى - به عزتت
سوگند - مرا عقيم مى ساختى ، و با تمام اعضاء و جوارح خودم كه بمن
بخشيده اى تو را نافرمانى كردم و اين عكس العمل شايسته اى از من در
برابر نعمتعاى بى پايان تو نبود.
بعد از آن هزار مرتبه مى فرموده اند: العفو، العفو. بعد از آن رخساره
راست مبارك خود را بر زمين گذاشته سه مرتبه به آواز حزين قائل به اين
كلمات مى شده اند:
((بؤ ت اليك بذنبى ، عملت سوعا، و ظلمت نفسى ،
فاغفرلى ذنوبى فانه لا يغفر الذنوب غيرك مولاى .))
در پيشگاه تو به گناهم معترفم ، بد كردم و به خودم ستم نمودم ، پس
گناهانم را ببخش كه كسى جز تو گناهان را نمى بخشد اى مولاى من .