خداوندا بر محمد و آل محمد درود فرست ، و مصاحبت
نيكوى با آن را به ما روزى كن ، و ما را از بد مفارقت كردن آن با
ارتكاب اعمال زشت و انجام گناهان كوچك و بزرگ محفوظ بدار، و در اين روز
حسنات ما را فراوان گردان ، و ما را از گناهان خالى ساز، و براى ما در
ميان اينروز آنچه جا دارد از ستايش و سپاسگزارى و پاداش و ذخيره آخرت و
فضل و احسان پرساز.
اللهم يسر على الكرام الكاتبين موونتنا، و
املاءلنا من حسناتنا صحائفنا، و لا تخزنا عندهم بسوء اعمالنا.
خداوندا زحمت ما را بر فرشتگان كاتب اعمال آسان نما، و اوراق نامه
اعمال ما را از حسناتمان پر ساز، و ما را با اعمال زشتمان به نزد آنان
خوار و بى ارزش مساز.
اللهم اجعل لنا فى كل ساعه من ساعاته حظا من
عبادتك ، و نصيبا من شكرك ، و شاهد صدق من ملائكتك .
خداوندا در هر ساعتى از ساعات اينروز بهره اى از عبادتت ، و نصيبى از
سپاسگزاريت ، و گواه صادقى از فرشتگانت براى ما قرار بده .
اللهم صل على محمد و آله ، و احفظنا فيه من بين
ايدينا و من خلفنا و عن ايماننا و عن شمائلنا و من جميع نواحينا، حفظا
عاصما من معصيتك ، هدايا الى طاعتك ، مستعملا لمحبتك .
خداوندا بر محمد و آل او درود فرست ، و ما را از پيش رو و پشت سر و
راست و چپ و از جميع اطراف خودمان محافظت نما، آنچنان حفظى كه
نگهدارنده از معصيت و راهنماى به طاعت و سرگرم كننده به محبت تو باشد.
اللهم صل على محمد و آله ، و وفقنا فى يومنا هذا
و فى ليلتنا هذه و فى جميع ايامنا و ليالينا لاستعمال الخير، و هجران
الشر، و شكر النعم ، و اتباع السنن ، و مجانبه البدع ، و الامر
بالمعروف ، و النهى عن المنكر، و حياطه الاسلام ، و انتقاص الباطل و
اذلاله ، و نصره الحق و اعزازه ، و ارشاد الضال ، و معاونه ضعيف ، و
ادراك اللهيف .
خداوندا بر محمد و آل او درود فرست ، و ما را در اينروز و شب و در جميع
روزها و شبها و شبهامان به انجام خير، و دورى از بدى ، و سپاس نعمتها،
و پيروى سنتها، و پرهيز از بدعتها، و امر به معروف ، و نهى از منكر، و
پاسدارى اسلام ، و كاستن و خوار نمودن باطل ، و نصرت و اعزاز حق ، و
ارشاد گمراه ، و كمك ناتوان ، و ياورى ضعيف و دادرسى مظلوم موفق بدار.
اللهم صل على محمد و آله ، و اجعله ايمن يوم
عهدناه ، و افضل
(94) صاحب صحبناه ، و خير وقت ضللنا فيه ، و اجعلنا من
ارضى من مر عليه الليل و النهار من جمله خلقك ، اشكرهم لما اوليت من
نعمك ، و اقومهم بما شرعت من شرايعك ، و اوقفهم عما حذرت من نهيك .
خداوندا بر محمد و آل او درود فرست ، و اينروز را مبارك ترين روزى كه
سراغ داريم ، و برترين همدمى كه با او در خوريم ، و بهترين وقتى كه در
آن ماندگاريم قرار ده ، و ما را در ميان خلق خود خرسندترين افرادى كه
شب و روز بر آنان مى گذرد، از سپاسگزارترين كسانى كه از نعمتهاى خود به
آنان بخشيده اى ، و قيام كننده ترين كسان به انجام شرايع و دستوراتى كه
نهاده اى ، و خود دارترين آنان از آنچه كه نهى فرموده و ترسانده اى
قرار ده .
اللهم انى اشهدك و كفى بك شهيدا، و اشهد سماءك و
ارضك و من اسكنتهما من ملائكتك و سائر خلقك ، فى يومى هذا، و ساعتى هذه
، و ليلتى هذه ، و مستقرى هذا، انى اشهد انك انت الله الذى لا اله الا
انت ، قائم بالقسط، عدل فى الحكم ، رووف بالعباد، مالك الملك ، رحيم
بالخلق ، و ان محمدا عبدك و رسولك ، و خيرتك من خلقك ، حملته رسالتك
فاداها، و امرته بالنصح لامته فنصح لها.
خداوندا تو را گواه مى گيرم - و تو از نظر گواه بودن كافى هستى - و
آسمان و زمين و فرشتگان و ساير مخلوقات را كه در آنها اسكان داده اى در
اينروز و اين ساعت و همين شب و همين جايگاهم گواه مى گيرم كه : من
گواهى مى دهم كه تو خدايى هستى كه معبودى جز تو نيست ، و قيام كننده به
عدل ، عادل در داورى ، مهربان به بندگان ، مالك ملك هستى ، دلسوز
آفريدگان مى باشى ، و اينكه محمد (صلى الله عليه وآله ) بنده و فرستاده
و برگزيده از ميان آفريدگان توست ، بار رسالت خود را بدوش او نهادى پس
آنرا ادا نمود، و او را به خير خواهى امتش دستور دادى و او نيز براى
آنان خير خواهى نمود.
اللهم فصل على محمد و آله اكثر ما صليت
(95) على احد من خلقك ، و اءنله عنا افضل ما انلت احدا
من عبادك ، و اجزه عنا افضل و اكرم ماجزيت احدا من الانبياء عن امته ،
انك انت المنان بالجسيم ، الغافر للعظيم ، و انت ارحم من كل رحيم ؛ و
صلى الله على سيدنا و نبينا محمد و آله الطيبين الطاهرين الاخيار
الانجبين .
خداوندا پس بر محمد و آل او درود فرست بيشترين آن درودى را كه بر هر
كدام از آفريدگانت فرستاده اى ، و از طرف ما برترين چيزى را كه به هر
يك از بندگانت داده اى به وى بده ، و از جانب ما برترين و گرامى ترين
پاداشى را كه به هر كدام از پيامبرانت از سوى امت خود داده اى به او
ببخش ، كه تويى بخشنده عطاهاى گران ، و آمرزنده گناهان بزرگ ، و تويى
مهربانتر از هر مهربانى . و خداوند درود فرستد بر سرور ما محمد و آل
پاك و پاكيزه او كه برگزيدگان خلق و شرافتمندان عالمند.
و ببايد دانست كه ادعيه و اذكارى كه وارد است از ارباب عصمت و اصحاب
هدايت - صلوات الله عليهم - در باب تعقيبات نماز، بخصوص ادعيه و اذكارى
كه در تعقيب نماز صبح مذكور است بسيار است ، نهايتش ما از جهت رعايت
اختصار و تعقيب نماز صبح مذكور است بسيار است ، نهايتش ما از جهت رعايت
اختصار و اجتناب از اطناب و اكثار كه مبادا باعث كلال و مورث ملال گردد
به همين قدر كه ياد كرده شد اكتفا كرديم ، و به زياده از آن اقدام
ننموديم ، والله ولى الاعانه و التوفيق ، و بيده ازمه التحقيق .
توضيحى از مؤ لف در آداب
تعقيب
و ببايد دانست كه آنچه ما ذكر كرديم درين
مختصر از تعقيب نماز، ماخوذ است از احاديث متكثره و روايات متعدده كه
در يك روايت مجتمع نبوده است ، بلكه از روايات متفرق نقل كرده شده ، پس
تو مخيرى در آنكه همه آن ادعيه را كه ذكر يافته است بخوانى ، يا بر
بعضى از آن اقتصار نمائى هر گاه كه وقت تو گنجايش خواندن همه آن نداشته
باشد و هر گاه از نفس كلالى و ملالى دريابى پس بايد كه ترك دعا خواندن
كنى و بدون ميل نفس به سوى آن و اقبال بر آن تكليف به اكمال دعا نكنى ،
زيرا كه توجه و اقبال نفس در دعا و عبادت به منزله روح آنست ، و اصحاب
قلوب نيز گفته اند كه : دعا خواندن به غير توجه و اقبال خاطر، و چون
تيرى است بى پر كه هرگز به هدف نمى رسد.
و سنت است كه بعد از ادى نماز صبح تا بر آمدن آفتاب بر مصلاى خود نشسته
باشى اگر چه مشتغل به تعقيب خواندن نبوده باشى ، چه روايت شده است از
امام المتقين اميرالمؤ منين - صلوات الله عليه - كه آن حضرت فرموده
اند: من صلى فجلس فى مصلاه الى طلوع الشمس كان
له سترا من النار. يعنى ((هر كس كه نماز
بامداد را ادا نمايد، و تا بر آمدن آفتاب بر جاى نماز خود بنشيند هر
آينه بوده باشد آن عمل از براى او سترى از آتش دوزخ ))
كنايه از آنكه سبب اين عمل از آتش دوزخ مستور و محجوب ماند.
و سزاوار آنست كه بعد از تعقيب نماز صبح سوره ((يس
)) خوانده شود، چه در حديث آمده است كه :
((هر كه سوره مباركه ((يس
)) را در اول روز بعد از نماز صبح بخواند آن روز
تا شب از جميع مكاره بلكه از مردن در آن روز در امان الله تعالى بوده
باشد، و اگر در اول شب بخواند آن شب تا روز محفوظ بوده باشد، و اگر
لابد او را در آن روز يا شب بايد مرد به قدرت الله تعالى خواندن سوره
مذكوره را در آن شب و آن روز فراموش كند.))
و اين سوره را بدين سبب كه دفع موت و بليات را در آن روز از قارى خود
مى كند ((سوره الدافعه ))
مى نامند، و همچنين به جهت آنكه از براى هر حاجتى كه خوانده شود به
بركت آن به انجاح رسيده منقضى شود ((سوره
القاضيه ))اش نيز مى گويند، و الله الموفق .
تفسير مفردات دعاهاى اين
فصل
توضيح : بيان كنيم آن چيزى را كه درين فصل واقعست و محتاج به
بيانست چنانكه داءب و عادت ما درين كتابست . ((و
نحن له مسلمون )) مراد از اسلام در اينجا اذعان
به حكم ، و انقياد به امر است ، يعنى : مائيم اذعان كننده به حكم
پروردگار خود، و انقياد نماينده به امر او، واخلاص ورزنده در عبارت او:
چنانكه مفسران در تفسير قول خداى تعالى كه : لا نفرق بين احد منهم و
نحن له مسلمون
(96) گفته اند كه : مراد به اسلام درين كلام معجز نظام
، ادغان و انقياد است نه معنى متعارف اسلام .
((لا نعبد الا اياه مخلصين له الدين
)) يعنى : عبادت ما منحصر است در عبوديت حضرت
عزت در حالتى كه مخلوط سازنده نيستيم عبادت او را به عبادت غير او، و
شريك سازنده نيستيم كسى را در طاعت او، كنايه از آنكه عبادت نمى كنيم
غير او را نه بر سبيل اشتراك ، بلكه عمل خالصا مخلصا از براى خدا مى
كنيم نه از براى سمعه وريا، چه عبادت شركت را برنتابد بلكه محض قربت را
شايد. و نعم ما قال :
عبادت به اخلاص نيت نكوست |
|
|
و
گرنه چه آيد زبى مغز، پوست
|
((القيوم
)) مراد به قيوم
ذاتى است كه قيام و پايدارى همه ممكنات و جميع موجودات متعلق به او
باشد، يعنى به وجود پيدا كرده ، يا آنكه نظام جميع آنها مربوط به قبضه
تصرف او بوده باشد بر وجهى كه مراعات احوال كل واحد از موجودات را بر
وفق مقتضاى استعداد ذاتى نموده ، به مرتبه كمالش برساند و كمالات اشيا
- كما لايخفى - بحسب استعداد و قابليت مختلف است .
مترجم گويد:
((صاحب
((كشاف
)) گفته كه :
القيوم هو
الذى دائم القيام بتدبير الخلق و حفظه
(97) و بعضى ديگر گفته اند كه : قيوم عبارت از
ذاتى است كه قائم بذاته باشد، چنانكه گفته اند:
قائم مطلق توئى اما بذات |
|
|
از
جوانمردى نيائى در صفات
|
والله اءعلم
)).
((اهدنى
من عندك
)) ممكن است كه مراد به هدايت خداى
تعالى درين كلام خير انجام ، دلالت موصله به مطلوب كه عبارت از رسانيدن
به مطلوب كه به معنى ارائه طريق و نمودن راهست باشد. پس معنى
((اهدنى من عندك
)) بر
تقدير اول كه هدايت به معنى دلالت موصله به مطلوبست عبارت از: فيروزى
يافتن و فايز شدن به جنات نعيم ، و تزويج حورالعين است . و بر تقدير
ثانى كه به معنى ارائه طريق است عبارت از: محو نمودن آثار علايق
جسمانيه و رفع كردن استار عوايق هيولانه است ، كنايه از آنكه عقل و
حواس و هستى و اساس مرا همواره در مطالعه اسرار جلال ، و ملاحظه انوار
جمال خود منحصر و مقتصر دار، بر وجهى كه اصلا و قطعا به غير آن انوار و
اسرار به چيزى ديگر ملتفت نشوم ، بلكه دائم الاوقات مستغرق مشاهده
انوار جمالى و اسرار جلالى تو بوده باشم
(98).
مترجم گويد:
((ببايد دانست كه
((و
افض على من فضلك
)) فيض در لغت به معنى كثرت و
سيلان آبست ، قال فى
((القاموس
)):
فاض الماء يفيض فيضا و فيضوضه اى كثر
حتى سال . يعنى
((بسيار كن و به سيلان در
آر بر من فضل و كرم خود را
)). و كلام از قبيل
استعاره بالكنايه است با تخليل ، چه تشبيه شده است فضل الهى در زياده
شدن و سيلان كردن به آب ، واكتفا شده است به ذكر مشبه ؛ و ذكر افاضه كه
از ملائمات مشبه به است تخليل آنست .
((و انزل
على من بركاتك
)) يعنى :
((نازل
ساز و فرو فرست بر من از بركتها و نعمتهاى خود
))
تشبيه شده است درين فقره رسانيدن خداى تعالى بركتهاى خود را به ما، به
انزال كه عبارت از ايصال چيزى است از بالا به شيب ، بر سبيل استعاره ،
چه تشبيه شده است بلندى و شيبى به حسب رتبه به بلندى و شيبى مكانى ، و
استعاره شده لفظى كه از براى آن موضع
(99) است كه درين معنى استعمال يابد در آن معنى - والله
اءعلم
)).
((و قدرتك التى لا يمتنع منها شى ء
))
يعنى قدرت كامله تو كه به جميع اشيا محيط است . و ممكن نيست كه هيچ
فردى از افراد ممكنات در تحت مقدورات الهى منتظم نباشند بلكه قدرت او
جميع مقدورات را بر وجه ابلغ احاطه نموده است . و از اين عبارت چنين به
حيطه فهم در مى آيد كه لفظ
((شى ء
))
را بر ممتنع الوجود اطلاق نمى توان كرد.
(100
)
((ولا تزغ قلبى
)) اصل
((تزغ
)) از
((زيغ
)) است ، و آن
عبارتست از ميل نمودن و منحرف شدن از طريق سداد و مسلك رشاد؛ و مراد
آنست كه سلب توفيق از من مكن ، تا بر صفت اهتدا باقى بوده باشم و از
جاده مستقيم و دين قويم منحرف نشوم و التوفيق منه سبحانه .
((و من فجاءه نقمتك
))
فجاءه - بضم فاء و مد همزه - عبارتست از وقوع چيزى ناگاه و بى خبر دفعه
واحده . ومراد به
((نقمه
))
عقابست ، و به فتح نون بر وزن كلمه ، و به كسر نون بر وزن نعمه هر دو
آمده است . قال فى
((القاموس
)):
النقمه بالكسره و الفتح : المكافاه بالعقوبه .
((و من درك الشقاء
)) درك
- به تحريك - را بر مكان اطلاق مى نمايند، و طبقات آنرا
((دركات
)) مى نامند؛ و طبقات دوزخ را
((دركات
)) مى گويند، و
طبقات جنت را
((درجات
))؛
و بر نهايت شى ء نيز كه تعلق به جهت اسفل دارد اطلاق درك مى نمايند
(101).
((و من يعنينى امره
)) به
عين بى نقطه وياء بدو نقطه زيرين كه ما بين نونين واقع است عبارت از
چيزيست كه اين كس را نهايت اهتمام به شان آن بوده باشد، يقال : عنى
بالشى ء اذا اهتم بشاءنه .
((بالله الاحد الصمد
))
چنانچه از لفظ
((الله
))
اراده ذاتى مى كنند كه مستجمع جميع صفات كمال بوده باشد، يعنى صفات
جمالى كه عبارت از صفات سلبيه است بوده باشد، چه واحد حقيقى عبارت از
ذاتى است كه مى بايد منزه بوده باشد از تركيب ذهنى و خارجى و تعدد، و
هر چيزى كه مستلزم يكى ازين دو چيز كه عبارت از تركب و تعدد است بوده
باشد مثل جسميت و تحيز؛ و مشاركت در حقيقت و لوازم آن مانند وجوب وجود
و قدرت ذاتيه و حكمت تامه .
و
((صمد
)) ذاتى را گويند
كه مرجع و مقصود جميع موجودات در تحصيل مرادات و طلب حاجات كليه و
جزئيه به او باشد كه از كرم عميم او درخواست كنند و التماس ازو نمايند
قال ءفى
((الصحاح
))
صمد يصمده صمدا اى قصده . و الصمد: السيد لاءنه
يصمد اليه فى الحوائج .
و
((كفو
)) مثل و مانند را
گويند، پس اول اين سوره مباركه دلالت بر احديت كرد كه عبارت از منفرد
بودن ذاتست با اتصاف جميع صفات جمالى ، و آخراين سوره دلالت بر واحديت
نمود كه عبارت از منزه بودن ذاتست از جميع صفات جلالى .
((برب الفلق
)) فلق عبارت
است از شكافته شدن چيزى به نوعى كه چيزى ديگر از آن ظاهر و پيدا شود؛ و
اين شامل جميع ممكناتست ، چه حضرت عزت - جل شانه و عظم برهانه - جميع
ممكنات را از ظلمت عدم به منصه ظهور جلوه گر نموده ، كسوت وجود را در
ايشان پوشانيده است . و
((فلق
))
به سكون لام مصدر
((فلقت الشى ء فلقا
))
است اى شققته شقا. يعنى شكافتم آنرا شكافتنى ، و منه قوله تعالى : فالق
الحب و النوى
(102)، يعنى
((شكافنده نبات از
حبه ، و درخت از تخم
))
و
((الغاسق
)) شب شديد
الظلمه را گويند، يعنى شبى كه بغايت ، تاريك و بنهايت ، تيره باشد. و
((وقب
)) يعنى : داخل شود
و نفوذ كند تاريكى شب در همه چيز. و
((النفاثات
فى العقد
)) يعنى نفوس آدميان ساحر يا زنان ساحره
كه به طريق سحر گرهى چند بر ريسمان هاى الوان مى زنند و بر آن عقدها دم
مى دمند.
و ببايد دانست كه اعتقاد فرقه ناجيه اماميه - اءنار الله براهينهم
الجليه - آنست كه سحر و جادو در حضرت پيغمبر ما و ساير انبيا و ائمه
هدى - عليه و عليهم صلوات اله الملك الاعلى - موثر نبوده و ضرر ايشان
نمى كرده ، و اينكه حضرت عزت درين سوره مباركه امر به استعاذه نمودن
حضرت رسالت از ساحران نفوس كرده دلالت بر آن ندارد كه سحر تاثير در آن
حضرت كرده باشد، و اين قبيل قول خداى تعالى است كه حكايت از احوال
انبياى سابق به عنوان دعا فرموده كه : ربنا لاتواخذنا ان نسينا او
اخطاءنا
(103)
يعنى
((اى پروردگار ما مگير ما را به عقوبت آن
اگر فراموش كرديم فعلى از طاعت را، يا خطا كرديم و بدون قصد مرتكب
مناهى شديم
)). چه همچنانچه قول مذكور دلالت بر
وقوع نسيان و خطائى كه منافى نبوت است نمى كند، امر به استعاذه مذكوره
نيز دلالت بر وقوع تاثير سحر و جادو بر حضرت رسالت (صلى الله عليه وآله
) نمى كند.
و اما آنچه مخالفين مثل مسلم و بخارى در كتب حديث خود نقل كرده اند كه
سحر در حضرت رسالت (صلى الله عليه وآله ) به مرتبه اى تاثير كرده بود
كه آن حضرت را گمان آن مى شد كه فعلى از جانب ايشان صدور يافته است و
اصلا فعلى از ايشان صادر نشده بود از جمله اكاذيب و مفتريات و اباطيل و
واهيات آن قوم است ، و هر كه اندك از علم بهره داشته باشد داند كه از
اين مقوله سخنان را خرافات مى گويند كه هيچ عاقلى به آن نمى شود، زيرا
كه بر تقديرى كه آنچه در باب تاثير سحر مى گويند واقعى باشد و صحتى
داشته باشد لازم مى آيد كه طعن كفار كه مى گفتند: ان تتبعون الا رجلا
(104)
مسحورا، صادق باشد، يعنى
((شما پيروى نمى كنيد
مگر مرد مسحور را
)) يعنى سحر كرده شده را
(105)
و اما اعتذارى كه درين باب گفته اند كه سحر در آن حضرت به عنوان جنون
تاثير نموده بود نيز عذر بدتر از گناه است ، چه هر گاه سهو نسيان و
تاءثير سحر و هذيان بر انبيا و ائمه هدى كه خزنه سرالله و حفظه حدود
الله اند جايز نيست و وقوع آن نسبت به معصوم روا نيست و منافى عصمت و
از نقايص نبوت و امامت است ، اتصاف به جنون نيز به طريق اولى از نقايص
بوده باشد، فافهم و لاتكن من الغافلين .
و
((الخناس
)) مراد به
خناس شيطان است كه هر گاه انسان ذكر پرودگار خود مى نمايد او فراهم آيد
و منقبص شود و از اين كس دورى نمايد. و تفسير فاتحه الكتاب را در خاتمه
الكتاب ذكر خواهيم كرد، ان شاء الله تعالى وحده العزيز.
((لا تاءخذه سنه و لا نوم
))
مراد به سنه فتور و سستى است كه قبل از خواب دست مى دهد. و تقديم سنه
بر نوم - با آنكه قياس در نفى آنست كه ترقى از اعلى به ادنى نمايند
برعكس اثبات ، كه در آن ترقى از ادنى به اعلى كنند - بنابر آنست كه
طبيعت سنه كه فتور و سستى است صبعا بر طبيعت خواب مقدم است ؛ يا آنكه
مراد به سنه حالتى است كه مركب باشد از سنه و خواب ، چنانكه بر حيوانات
طارى مى شود؛ و مقصود نفى اين حالت مركبه است .
مترجم گويد:
((ببايد دانست كه بعضى از مفسرين
گفته اند كه : سنه و نوم حالتى است واحده ممتده كه مبدا آن اول استرخاء
اعصاب دماغ است ، يعنى سنه مقدمه خوابست ، و مجموع سنه و نوم خوابى است
تمام ، و مقصود نفى اين مجموع است به ترتيب وجود، يعنى نفى آن چيزى كه
اولش سنه است و آخرش نوم ، پس سنه و نوم من حيث المجموع يك كلمه از
قبيل : الرمان حلو حامض كه به معنى مز است يعنى مى خوش . و اين وجه
چنانچه مخفى نيست بقدر دور است زيرا كه حرف
((لا
))
كه در ميان سنه و نوم در آمده است مساعده بر توجيه مذكور نمى كند. و
بعضى ديگر در جواب اينكه اولى در نفى تقديم اقوى است گفته اند كه :
معنى اخذ، غلبه و تسلط است ؛ و نفى تسلط ضعيف ، به ذكر اولى است . و
اين وجه نيز تكلف است - والله اءعلم بحقايق الامور
)).
((ولا يوده حفظهما
)) يعنى
ثقيل و سنگين نيست بر حضرت عزت نگاه داشتن و محافظت نمودن آباء علوى و
امهات سفلى
(106). و
((الطاغوت
)) طاغوت بر وزن
((فلعوت
)) است مشتق از طغيان كه به معنى در گذشتن از حد
و اندازه است ، و در اصل
((طغيوت
)) بوده كه لام الفعل آنرا بر خلاف قاعده و قياس بر عين الفعل
مقدم داشته اند، بعد از آن قلب كرده اند
((ياء
))
را به واسطه تخفيف به
((الف
)).
و طاغوت را بر چند معنى اطلاق مى كنند: بر شيطان يا هر چه را پرستش
نمايند كه غير معبود حقيقى باشد، يا هر چه باز دارد بنده را از عبادت
حق - سبحانه و تعالى - چنانچه گفته اند:
هر چه مانع آيدت از ياد دوست |
|
|
از
على بشنو كه آن طاغوت اوست
|
مترجم گويد:
((ببايد دانست كه بعضى طاغوت را بر
كاهن و اصنام و كسى كه مانع باشد از عبادت الله تعالى و رئيس و بزرگ
اهل ضلال نيز اطلاق مى كنند - و الله اعلم
)).
((لا انفصام لها
)) به
معنى لا انقطاع لها است يعنى : او را انقطاعى نباشد. چه مراد به فصم ،
قطع است .
((ثم استوى على العرش
))
به معنى استولى است يعنى : مستولى شد بر عرش .
((يغشى الليل النهار
)) به
معنى يغطيه است يعنى : مى پوشاند شب ظلمانى را به روز نورانى .
((يطلبه حثيثا
)) حثيث
فعيل است از
((حث
)) به
معنى تعاقب ، يعنى شب و روز تعاقب همديگر مى كنند، و به سرعت تمام از
پى هم در مى آيند.
((و الشمس و القمر و النجوم
))
اين هر سه كلمه منصوبند تا عطف بر
((سماوات
)) باشند. و
((مسخرات
)) حال است و از شمس و قمر و نجوم در قرائت نصب
، و مرفوع اند به مبتدا بودن ، و مخسرات خبر ايشان است در قرائت رفع .
و برين تقدير
((تضرعا و خفيه
))
حال باشند، يعنى : دعا كنيد و بخوانيد مر پروردگار خود را در حالتى كه
متضرعين يعنى زارى كننده ، و در حالتى كه مختفين يعنى نهاندارنده
باشيد. كنايه از آنكه دعا را مخفى و پوشيده كنيد و آهسته بخوانيد، چه
دعا در سر كه عبارت از نهان داشتن آنست افضل است از دعا كردن به ظاهر و
دعا خواندن به جهر، زيرا كه
((معتدين
)) را در قول خداى تعالى :
((انه
لا يحب المعتدين
)) يعنى
((به
درستى كه حضرت عزت دوست نمى دارد جماعت معتدين را
))
تفسير كرده اند به گروهى كه طالب چيزى باشند كه لايق ايشان نباشد، مثل
آرزو كنندگان مرتبه انبيا و اوليا (عليه السلام ) را، و به جمعى كه
فرياد كنندگانند در قرائت دعا، يعنى به آواز بلند دعا مى خوانند.
((و ادعوه خوفا و طمعا
))
اين هر دو حالند، يعنى : بخوانيد و دعا كنيد پروردگار خود را در حالتى
كه هراسان و ترسان باشيد از رد و عدم قبول اعمال شما بنا بر تقصيرى كه
در آن اعمال صادر شده باشد از شما، و در حالتى كه طامع باشيد در اجابت
دعا بنا بر بسيارى رحمت پروردگار و بهره مندى از كرم بى نهايت كردگار.
((مدادا لكلمات ربى
))
مداد به معنى سياهى است كه به آن كتابت مى كنند. و مراد آنكه اگر دريا
تمام سياهى شود از براى نوشتن كلمات علم و حكمت پروردگار من ،
((لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى
)) يعنى : هر آينه مداد دريا تمام شود و هيچ از
آن نماند و كلمات پروردگار من همچنان بر حال خود باقى باشد،
((و لو جئنا بمثله
))
ضمير
((بمثله
)) راجع است
به بحر، يعنى و اگر چه بياوريم مثل دريا ديگر باره
((مدادا
))
يعنى زياده بر آن دريا.
((فمن كان يرجوا لقاء
ربه
)) مراد به لقاء حضرت عزت ، حسن بازگشت و
رجوع است به سوى رب العزه در روز قيامت .
((و الصافات صفا
))،
((واو
))
((و الصافات
)) و
((واو
))
((والزاجرات
)) و
((واو
))
((والتاليات
)) اين هر سه
((واو
)) قسم اند، يعنى قسم به فرشتگان كه
صافات و زاجرات و تاليات اند. و ببايد دانست كه بعضى صافات و زاجرات و
تاليات را به طوايف فرشتگان تفسير نموده اند، يعنى فرشتگانى كه به حسب
مراتب خود در مقام عبوديت صفها كشيده اند، و بنا بر اراده و مقتضاى امر
الهى به زجر و جبر اجرام علويه و سفليه قيام نموده اند تا آثار و
نتايجى كه به امر الهى به جهت مصلحت مخلوقات در آنها مندرج است به ظهور
رسد و مقصود به حصول بپيوندد، و به تلاوت آيات الهى بر انبيا و مرسلين
مامور شده اند.
و جمعى ديگر به نفوس علما تفسير كرده اند، يعنى نفوسى كه در عبادت صفها
بسته اند، و به براهين ساطعه و دلايل قاطعه مكلفين را از فسق و كفر،
زجر و جبر كرده اند، و آيات الهى و شرايع او را تلاوت نموده اند.
و گروهى ديگر به نفوس مجاهدين تفسير كرده اند، يعنى نفوسى كه در حال
قتال صفها كشيده اند، و اسبان و دشمنان را زجر و جبر نموده اند، و ذكر
خداى تعالى را در معركه جهاد بر وجهى تلاوت كرده اند كه مجاهده و
مقاتله ايشان را مانع از آن نيست .
((و رب المشارق
)) يعنى
مشارق آفتاب كه هر روز از درجه يا دقيقه اى عليحده طالع مى شود، يا
مراد به مشارق مشارق كواكب باشد، چه هر كوكبى را مشرقى باشد كه كوكب
ديگر را نباشد كه از آنجا طالع مى شود و نمودار مى گردد.
((انا زينا السماء الدنيا
))
يعنى : به تحقيق كه ما بياراستيم آسمان نزديكتر را، يعنى آنكه به شما
اقرب است . و على هذا التقدير دنيا ماخوذ خواهد بود از
((دنا يدنو
)) به معنى
((قرب
يقرب
))
((بزينه الكواكب
)) اضافه
زينه به كواكب اضافه بيانى است ؛ و بنا بر قراءت
((زينه
)) به تنوين
((الكواكب
)) بدل از
((زينه
)) خواهد بود، يعنى : به زينتى كه آن كواكب است
، يا به كواكب . و اما در جواب آنچه مشهور است كه جميع ثوابت در فلك
هشتم اند، و كل واحد از سبعه سياره در يكى از افلاك سبعه عليحده
مركوزاند، و در فلك دنيا به جز قمر مركوز نيست پس زينت آن به كواكب چون
تواند بود، و حال آنكه ثوابت در فلك هشتم ثابت اند؟ اين مى توان گفت كه
: برين مطلب برهان ثابت نشده است كه در واقع چنين است بلكه محض احتمال
است چنانكه بر وجود فلك هشتم و نهم برهان قائم نشده است . و ايضا ممكن
است كه در فلك قمر كواكب واقع باشند كه هيچكدام از آنها در ممر سيارات
و در ممر ثوابت مرصود نبوده باشند؛ و بر امتناع اين احتمال نيز دليل
ثابت نشده است .
مترجم گويد:
((ببايد دانست كه قيد كواكب در غير
ممر سيارات و ثوابت به واسطه اخراج كسف آنهاست مراحد النصفين را، چه
اگر كواكب مذكور در احد ممرين باشند هر آينه مى بايست كه كسف احد نصفين
كنند و حال آنكه ارصاد آنهاست شاهد است بر خلاف آن . و قيد ثوابت به
مرصوده به جهت اخراج احتمال كسف آنهاست مرثوابت غير مرصوده را چنانچه
بر ارباب علم هيئت و اصحاب اين فن بلند مرتبت مخفى نيست - والله اعلم
بحقابق الاشياء
))
و مى توان گفت : بر تقديرى كه ثابت بوده باشد كه جميع ثوابت در فلك
هشتم اند و فلك قمر به غير از قمر مشتمل بر ديگر ستارگان نباشد چرا
نشايد كه تزيين آسمان دنيا به اعتبار رويت بوده باشد، چه سيارگان جملگى
به حسب ظاهر در فلك قمر نمودارند اگر چه در واقع در فلك فوق فلك قمر
بوده باشند، و به واسطه زينت همينقدر كافيست و لازم نيست كه بالفعل در
آن بوده باشند.
((و حفظا من كل شيطان مارد
))
نصب
((حفظا
)) بر مصدريت
است ، اى : وحفظناها حفظا، زيرا كه سابق ، چيزى كه صلاحيت آن داشته
باشد كه عطف بر آن تواند بود نگذشته است . و مى تواند بود كه عطف باشد
بر علتى كه از كلام سابق فهميده مى شود، و برين تقدير معنى كلام اين
باشد كه : ما به تحقيق گردانيديم كواكب را از جهت زينت و از جهت حفظ. و
((مادر
)) بيرون آمده از
طاعت ، و زندگانى كننده به هواى نفس و ارادت را گويند، يعنى كسى كه
رقبه
(107) خود را از ربقه
(108) طاعت بر آورده باشد و به هواى نفس خود زندگانى
نمايد.
((لا يسمعون الى الملا الاعلى
))
جمله اى است مستانفه از جهت بيان حال ايشان بعد از حفظ، يعنى بعد از
حفظ به اين صفت موصوف اند؛ و نشايد كه صفت شياطين كه مفهوم از
((هر شيطان
)) است بوده
باشد، چه حفظ از كسى كه نمى شنود لازم نيست ، زيرا كه بعد از ثبوت عدم
شنيدن ، حفظ را پرفايده اى نخواهد بود.
و مراد به
((ملا اعلى
))
فرشتگان اند كه ساكنان عالم بالااند چنانكه مراد
((به
ملا اسفل
)) ساكنان زمين اند كه عبارت از انس و
جن اند. و معدى بودن سماع يا تسمع بر قرائت تخفيف يا تشديد به حرف
((الى
)) از جهت تضمين
معنى اصغاء است بنا بر مبالغه در نفى استماع . و اصغاء عبارت از گوش
انداختن است ، كه اگر چنانچه متضمن معنى اصغا نمى بود هر آينه متعدى به
((الى
)) نمى شد، چه قياس
آنست كه متعدى به نفس باشد، و حال چون تضمين معناى اصغاء در آن شده به
آن اعتبار متعدى به
((الى
))
شده است .
((و يقذفون من كل جانب دحورا
))
يعنى :
((انداخته مى شوند به تير شهاب از هر
جانب آسمان كه بالا روند و خواهند كه استراق سمع كنند. و
((دحور
)) به معنى طرد و
راندن است ، و مفعول له قذف است ، و معنى آن اينكه : مى اندازند شهب
(109) را از هر جانب به جهت رانده شدن تا مطرود گردند و
رانده و ممنوع شوند. و مى تواند بود كه
((دحورا
))
مفعول مطلق بوده باشد از غير باب خود بنا بر قرب معنى آن به قذف ، چه
معنى طرد و قذف نزديك به هم اند مثل
((قعدت
جلوسا
)).
((و لهم عذاب واصب
)) و
((وصب
)) در اصل لغت به
معنى دوام چيزيست با شدت و سختى ، يعنى : مر شياطين راست در آخرت عذاب
دائم شديد.
((الا من خطف الخطفه
)) استثنا از فاعل
((يسمعون
)) است ، يعنى : شياطين را قوت استماع كلام
ملائكه نيست مگر آنكه در ربايند ربودنى ، يعنى بدزدند سخنى را از
ملائكه دزديدنى .
((فاتبعه شهاب ثاقب
))
يعنى : از پى در آيد و متابعت او كند شهاب از جهت سوزانيدن مرجوم ، كه
گويا كه آن شهاب به روشنى خود سوراخ مى كند هوا را، و لهذا متصف به لفظ
((ثاقب
)) شده . و مراد
به شهاب چيزيست كه نمودار مى شود در آسمان مثل كوكبى كه فرو افتد به
سوى زمين .
مترجم گويد:
((چنانچه مصنف - قدس سره - در حاشيه
اشاره به آن نموده است مى تواند بود كه كوكبى كه مى افتد بعض از كواكب
صغيره باشد كه بنابر نهايت دورى نمودار نباشند؛ و مى تواند بود كه از
كواكبى باشد كه نمودار باشند كه چون به سوى زمين افتد حق - سبحانه -
على الفور به قدرت بالغه خود عوض آن كوكب خلق كند؛ و از اينست كه من
غير انتقاص مرئى است - و الله اعلم بحقيقه الحال
)).
و اما آنچه طبيعيون كه عبارت از ارباب علم طبيعى باشند از روى تخمين و
حدث دوربين گفته اند كه : شهاب بخاريست كه از كره ارض به جانب بالا ميل
نموده متصاعد مى شود، و چون به كره آتش مى رسد بنابر دهنيتى يعنى چربى
كه در طبع آن متمكن است مشتعل مى شود به ثبوت نرسيده و به صحت نيز
نانجاميده است ، و بر تقدير صحت و ثبوت ، منافى مدلول آيه كريمه نيست
چنانچه منافى اين آيه كريمه نيز نيست - و هو قوله تعالى - :
و لقد(110)
زينا السماء الدنيا بمصابيح و جعلناها رجوما للشياطين
(111)
و در بيان عدم منافات آنكه : شهاب و مصابح را اطلاق مى كنند بر چيزى كه
روشن و مشتعل باشد، و هر چه روشن و مشتعل باشد در جو آسمان زينت است چه
آسمان به سبب آن شعله مستنير و روشن مى شود، و آن روشنى آرايش آسمان
است ، پس مصباح و شهاب زينت آسمان بوده باشد.
و ايضا استبعاد ندارد كه حضرت عزت - جل شانه - آن بخار دهنى را متصاعد
كند بر كره آتش در حالتى كه شياطين خواهند استراق كلام ملائكه كنند تا
به سبب دهنيتى كه دروست مشتعل گشته ايشان را بسوزاند. و اگر گويند كه
آتش شياطين را چون تواند سوزانيد؟ زيرا كه خلق شياطين نيز از آتش است
چنانچه فخريه شيطان دلالت بر آن دارد در قول خداى تعالى : قال انا خير
منه خلقتنى من نار و خلقته من طين
(112) و حاصل تفسير آيه اينست كه : من از آدم بهترم
زيرا كه خلقت من از نار شده است و خلقت آدم از تراب .
جواب گوئيم كه : خلقت شياطين از محض آتش نيست كه نتوانند به آتش سوخته
شوند چنانچه خلقت آدميان نيز از محض خاك نيست بلكه اجزاى نارى در
شياطين غالبست ، چنانكه اجزاء ترابى در انسان . پس احتراق شياطين به
آتشى قويتر از آتش اجزاء ايشان ممكن است ، چنانكه بر طبع سليم و ذهن
مستقيم ظاهراست . پس گويا شياطين كلام ملائكه را نمى توانند شنيد مگر
وقتى كه صعود نموده به قرب كره اثير
(113)
منتهى شوند و چون به آن مرتبه رسند و استراق سمع نموده اراده رجوع
نمايند، شهاب از پى در آمده به ايشان رسد و ايشان را بسوزاند. پس از
اين است كه حضرت عزت - جل شانه - بيان نموده از پى در آمدن شهاب و
دريافتن مر ايشان را به قول خود كه : فاتبعه شهاب ثاقب .
((ان استطعتم ان تنفذوا
))
يعنى اگر قدرت داشته باشيد كه بيرون رويد از اطراف سماوات و ارض به زور
وقوت خود در حالتى كه گريزنده باشيد از حق - سبحانه تعالى -
((فانفذوا
)) پس بگريزيد،
((لا تنفذون الابسلطان
))
و اين جمله ايست به سر خود كه معنيش آنست :
((و
حال آنكه شما نمى توانيد كه از اطراف آسمان و زمين بدر رفت مگر به قوت
و شوكت
)) و شما را خود اين قوت و قدرت نيست .
پس نتوانيد بدر رفت چه شما مخلوقيد و مخلوق را قوت و قدرت بر خالق خود
نمى باشد.
و
((سلطان
)) مصدر است
مثل غفران ، به معنى تسلط، و منه قوله تعالى :
و
من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا(114)،
اى تسلطا، يعنى ولى مقول را صاحب تسلط گردانيديم بر نفس و مال
قاتل بر آنكه قصاص كند، يا ديه بگيرد.
((يرسل عليكما شواظ من نار و نحاس
)) مراد به
((شواظ
))
لهب و شراره آتش است ، و مراد به
((نحاس
)) دود آن شراره ، يا مراد از آن روى گداخته آب
كرده باشد كه ريخته شود بر سر ايشان . و مرفوع بودن
((نحاس
)) به سبب عطف آنست بر
((شواظ
))،
و بنا بر قرائت
((نحاس
))
به جر عطف بر
((نار
))
خواهد بود.
((فلا تنتصران
))
يعنى :
((نصرت نتوانيد كرد يكديگر را، و منع
نتوانيد كرد از همديگر ريخته شدن آنرا
)).
((خاشعا متصدعا من خشيه الله
))،
تصدع به معنى تشقق است كه عبارت از شق شدن و از هم جدا گرديدن است از
هيبت و ترس حضرت عزت . و غرض ، توبيخ و سرزنش قارى قرآن مجيد است بر
عدم خشوع و ترس او در وقت تلاوت آيات بينات از جهت قساوت قلب او، و قلت
تدبر و تفكر در معانى آن .
((عالم الغيب و الشهاده
))،
يعنى عالم است بر آنچه غائب است از حس و بر آنچه حاضر است ؛ يا عالم
است به سر و علانيه .
مترجم گويد:
((ببايد دانست كه مراد از
((عالم الغيب و الشهاده
))
عالم بودن حضرت عزت است بر غايب و حاضر؛ و ذكر غيبت نظر به انسان است
يعنى آن چيزى كه از نظر خلق غائب است مثل جواهر قدسيه
(115) و اطلاع بر احوال آن ؛ و مراد به
((شهاده
)) اجرام است و اعراض
(116)؛ و ذكر تقدم غيبت بر شهادت به سبب تقدم آنست در
وجود، زيرا كه خلق جواهر در وجود مقدم است بر خلق اجرام - و الله اءعلم
)).
((القدوس
)) مبالغه است
در نزاهت و پاكى از آنچه موجب نقص است نسبت آن به ذات متعالى . و نعم
ما قيل :
هر چه مفهوم عقل وادار كست |
|
|
ساحت
قدس او از آن پاكست
|
((السلام
)) مصدرى است كه
وصف واقع شده است از باب مبالغه مثل
((زيد عدل
))، و مراد سالم بودنست از جميع اقسام نقايص . و
اينكه جنت را دارالسلام ناميده اند به واسطه آنست كه سكان آن سالم اند
از جميع آفات ، يا از براى آنست كه جنت منزلى است كه منسوب است به حضرت
حق - سبحانه و تعالى - كه نام نامى او - جل شانه -
((سلام
)) است .
((المومن
)) يعنى بخشنده
امن . و از حضرت امام بحق ناطق امام جعفر صادق (عليه السلام ) مرويست
كه : حق - سبحانه و تعالى - را ازين جهت مومن ناميده اند كه رستگار و
ايمن مى گرداند از سخط و عذاب خود كسى را كه اطاعت او مى كند.
((المهيمن
)) يعنى رقيب و
نگاهبانست مر جميع اشيا را.
مترجم گويد:
((در كتاب
((عده
الداعى
)) مذكورست كه :
((مهيمن
)) به معنى شاهد است كما فى قوله تعالى :
مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه
(117) اى شهيدا عليه ، و الله المهيمن يعنى الله
تعالى گواه است بر خلق خود بر آنچه از ايشان صادر مى شود از قول و فعل
زيرا كه هيچ چيز بر او پوشيده و پنهان نيست كما فى قوله تعالى :
و ما يعزب عن ربك مثقال ذره فى الارض و لا فى
السماء(118
)
بر او علم يك ذره پوشيده نيست |
|
|
كه
پيدا و پنهان به نزدش يكى است |
و بعضى گفته اند كه :
((مهيمن
))
به معنى امين است . و بعضى گفته اند كه : رقيب بر شى ء و حافظ آنست ،
چنانچه در كتاب مذكور است . و بعضى ديگر گفته اند كه : اسمى است از
اسماء الله تعالى - والله اءعلم بحقيقه الاشياء
))
((العزيز
)) يعنى كسى كه
هيچ چيز او را معادل و مماثل نشود، يا شخصى كه بر همه اشخاص غالب بوده
باشد و او مغلوب كسى نباشد. و منه قوله تعالى : و عزنى فى الخطاب
(119) اى غلبنى .
((الجبار
)) يعنى كسى كه
جبر و قهر مى كند خلق را بر بعض امور كه ايشان را در آن امور اختيار و
اقتدار نيست و بر تغيير آن قادر نيستند. يا آنكه مراد به
((جبار
)) آن باشد كه جبر
مى كند مر بندگان را، و به اصلاح مى آورد حال ايشان را به نوعى كه صلاح
ايشان در آنست اگر چه ايشان ندانند و راضى به آن نباشند.
((المتكبر
)) يعنى صاحب
كبريا از حاجت و نقص ، كنايه از آنكه بزرگتر از آنست كه او را حاجتى
بوده باشد، و يا دست نقصى به دامن كبرياى او برسد.