شانزدهم: معرفت
محقق طوسى در «اوصاف الاشراف»، محور يك سلسله از فضايل اخلاقى را «محبت»
مىداند; در حالى كه محور «معرفت» است، نه «محبت». سخن شريف ايشان اين است كه
خداوند چون كريم و غفور است و اوصاف جمال و كمال دارد، زمينه اميد فراهم مىشود و
با توجه به اين كه قهر و عذاب دارد، زمينه هراس و خوف و با توجه به اين كه كارى جز
خير انجام نمىدهد، زمينه حصول «رضا» را فراهم مىكند و انسان به مقام رضا مىرسد،
و با توجه به اين كه او خير محض و خير خواه صرف است، شايسته نيست كه ما بگوييم: هر
چه را او مىپسندد ما مىپسنديم، بلكه بايد بگوييم: ما از خود، پسند و نظرى نداريم
كه اين همان «تسليم» است، و چون او مصالح و مفاسد ما را بهتر از خود ما مىداند و
مىتواند آنها را برآورد، بهتر است كه بر او توكل كنيم كه اين محبت، زمينه توكل را
فراهم مىكند.
اين سخنها حق است، ولى در تحليل نهايى مىبينيم محور همه اين احكام معرفت است،
نه محبت. معرفتخدايى كه داراى رافت، رحمت و كرم و بخشش است، زمينه اميد را فراهم
مىكند و وقتى بدانيم كه او قهر، غضب و جهنم دارد و تبهكار را مجازات مىكند، اين
«معرفت» زمينه ترس را فراهم مىكند و اين ترس، نعمتبسيار خوب و سازندهاى است و
تنها مربوط به عذاب جهنم نيست. انسان وقتى بداند همه كارها به دست «رب العالمين»
است و اگر به بيراهه برود، مجازات مىشود، به بيراهه نمىرود. پس چنين ترسى، عامل
نجات در دنيا نيز هست.
از آن جا كه جهان بر اساس نظم حركت مىكند و همه موجودات به سمتحقند:
«الى الله المصير» (1)
گناه و طغيان در جهتخلاف، شنا كردن است; زيرا هيچ موجودى در جهان، گناه نمىكند
و همه در مسير اطاعتحقند، چنانكه قرآن كريم مىفرمايد:
«فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين» (2)
خداوند به آسمان و زمين فرمود: خواه ناخواه به دستور من، حركت كنيد و به طرف من
بياييد. آنها گفتند: ما خواهانيم و با طوع و رغبت مىآييم.
بنابراين، همه ذرات عالم به سمت كمال در حركت هستند و مسير امر الهى را
مىپيمايند و انسان وارسته هم همراه با اين قافله جهانى به سمتحق اقتفال و ارتحال
مىكند. از اين رو در نماز هم مىگويد:
«اياك نعبد و اياك نستعين».
معناى اين «نعبد» كه «متكلم مع الغير» است تنها اين نيست كه من و ساير انسانها
تو را عبادت مىكنيم، بلكه به اين معناست كه من و ساير موجودات جهان تو را عبادت
مىكنيم.
پس اگر كسى بخواهد گناه كند، يعنى بر خلاف مسير همه موجودات حركت كند، همه
موجودات عليه او قيام مىكنند و از اين رو ممكن نيست كسى خلاف بكند و به مقصد برسد
و چون چنين است انسانى كه به اين نظم معتقد است و مىداند همه در مسير اطاعت از «رب
العالمين» حركت مىكنند، به بيراهه نمىرود; زيرا مىترسد بالاخره سركوب شود. به
اين ترتيب اين «معرفت»، زمينه پيدايش خوف را فراهم مىكند.
همچنين اگر كسى بداند كه اولا خودش به بسيارى از امور احتياج دارد و ثانيا
نمىداند به چه چيز محتاج است و ثالثا بر فرض هم متعلق نياز خود را بداند همه علل و
اسباب در اختيار او نيست و از فراهم كردن آنها عاجز است و رابعا بر فرض هم كه غير
خدا عاجز نباشد ولى گاهى در انجام كار بخل مىورزد، با آشنايى به اين اصول، يك سالك
عارف كارهاى خود را به كسى واگذار مىكند كه همه مصالح او را بهتر از او مىداند;
توان تحصيل همه آنها را دارد; عجز و جهل در او نيست و بخل هم ندارد و آن خداست.
پس معرفتخدا با اين اوصاف و اسماء، زمينه توكل را فراهم مىكند و چون مىداند
خداوند، تنها رب او نيستبلكه رب العالمين است و بايد كل جهان را تنظيم و اراده
كند، در نتيجه ممكن استبعضى از حوادث در ذائقه او تلخ بيايد، ولى چون معتقد است
كه:
«ففى نظام الكل كل منتظم» (3) ; يعنى «كه هر چيزى به جاى خويش
نيكوست». از اين رو راضى به قضاى الهى است و اين معرفت، زمينه رضا را فراهم
مىكند. همچنين رجاء، اراده، شوق، محبت، عشق، تسليم و... همه محصول معرفت است.
بنابراين، آنچه را كه محقق طوسى (قدس سره) در محور «محبت» ذكر كردهاند بايد در
محور «معرفت» ذكر شود; البته تاثير معرفت در احكام مزبور وقتى است كه به نصاب
محبتبرسد و گرنه بر صرف علم بدون ايمان و مجرد معرفتبدون محبت چنان آثارى يا اصلا
مترتب نمىشود يا بر فرض ترتب، چندان سودمند نخواهد بود.
مراتب معرفت
معرفت كه يكى از منازل سير سالكان است درجاتى دارد; زيرا معرفتيا تقليدى است،
يا برهانى و يا شهودى. گاهى معرفتبر اساس تقليد محض است و آن در جايى است كه شخص،
قدرت اقامه برهان بر معارف ندارد; همان طور كه از «شهود» نيز محروم است، ولى به
كسانى كه سخن آنان حجت است مانند انبيا و اوليا (عليهم السلام) اعتماد دارد. در
اصول دين، بعد از اصل اثبات صانع و پذيرش مسئله وحى و رسالت كه با برهان اجمالى
حاصل مىشود، بقيه آنچه را كه متوقف بر عقل نبوده و اعتماد بر نقل مستلزم دور نيست
مىتوان به صورت تقليدى از اولياى معصوم (عليهمالسلام) دريافت كرد و سخن معصوم در
اين زمينه، حجت است. به همين جهت توده مردم فتواى كسانى را كه با سخنان معصومين
(عليهم السلام) آشنا هستند و براى ديگران نقل مىكنند، مىپذيرند; زيرا آراى آنان
با واسطه به وحى بر مىگردد.
بنابراين، ايمان كسى كه به اعتماد سخنان اوليا و جانشينان آنان از خدا و اسماى
حسناى او و بهشت و جهنم با خبر است تقليدى است. البته مقلد بايد در خود تقليد، محقق
باشد; تقليد هم درجاتى دارد چون معرفت مقلد، نسبتبه مرجعى كه اين سخنان را از او
دريافت مىكند گوناگون است. پس نازلترين مرتبه معرفت، كه شايد از آن به عنوان
«معرفت» ياد نشود، معرفت تقليدى است. ولى به هر حال نخستين گام، آگاهى اجمالى و
علم بسيط است و معرفت استدلالى و شهودى، كه هر كدام مراتب و درجاتى دارد، در مراحل
بعد قرار دارد. پس معرفت انسانى كه اهل سير و سلوك است گاهى تقليدى است، گاهى
برهانى و گاهى عرفانى و شهودى.
از باب تشبيه «معقول» به «محسوس» مىتوان گفت: كسانى كه مىخواهند درباره آتش
اطلاعاتى داشته باشند، سه دستهاند: گروه اول اصلا آتش را نديده و اثر آن را هم
احساس نكرده اند; ولى به قول عدهاى اعتماد مىكنند كه مىگويند آتشى موجود استيا
شعله آتش را مىبينند، ولى جرم گداخته را نمىبينند. گروه دوم كسانى هستند كه خود
آن جرم گداخته را ببينند، نه اين كه تنها شعله را ببينند و از آن پى به آتش ببرند.
اگر خود آتش را ديدند علم آنان «عيناليقين» است.
گروه سوم كسانى هستند كه در آتش مىافتند و مانند آهن گداخته در آن محو مىشوند.
آهن كه به آتش نزديك مىشود، كسب حرارت مىكند، ولى گداخته نمىشود; اما وقتى در
آتش افتاد گداخته مىشود و خود، كار آتش را انجام مىدهد كه در اين حال
«حقاليقين» حاصل مىشود. بنابراين، مشاهدات نيز، مراتب دارد. كسى كه با مشاهده
شعله، پى به آتش مىبرد، عين اليقين ضعيفى دارد، اما كسى كه با مشاهده جرم گداخته،
پى به آن مىبرد عين اليقين قويترى دارد.
حال كه «مثال»، روشن شد نوبتبه «ممثل» مىرسد. انسان گاهى از راه تقليد به
خدا و اسماى حسناى او يا بهشت و جهنم آگاهى پيدا مىكند و گاهى از راه برهان. ولى
گاهى گذشته از اينها اهل بينش نيز هست; يعنى آثار، نشانهها و فوايد الهى را
مىيابد و در درون قلب خود احساس مىكند كه خدايى كه با اوستبا او سخن مىگويد و
تنها اوست كه مىتواند مشكل او را حل كند. آنگاه محب خدا مىشود; از اين رو به جاى
اين كه در برابر ديگران كرنش كند در پيشگاه خدا سجده مىكند و به جاى اين كه چشمش
به دست ديگران باشد به مخزن غيب خداست. گاهى از اين نيز بالاتر مىرود; يعنى نه
تنها آثار خدا را مىبيند و از آن طرفى مىبندد بلكه كم كم به مرحلهاى مىرسد كه
خود را منشا اثر، مىبيند، و شهود چنين منشا بودنى به عنوان شهود مظهريتخداستبدون
كمترين استقلال از خود.
البته بين مثال و ممثل فرقى وجود دارد چون آهن هنگامى كه در آتش مىرود، گداخته
مىشود و كار آتش را مىكند، ولى هرگز نمىتوان به ذات اقدس اله آن گونه راه پيدا
كرد كه آهن به آتش راه پيدا مىكند و در آن گداخته مىشود; زيرا اولا: عرفتخدا به
مقدار سير و سلوك، ممكن است. ثانيا: هر مقدار كه عارف از خدا، آگاهى داشته باشد در
عين حال اعتراف دارد كه نمىتواند خدا را آن گونه كه هستبشناسد. در باره خدا
«اعتراف» بايد ضميمه معرفتبشود; يعنى اگر سخن از
«عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم» (4)
و مانند آن است، سخن از
«ما عرفناك حق معرفتك» (5)
هم هست.
ثالثا: قلمرو عجز، بيش از منطقه معرفت است; يعنى بايد به اين حقيقت اعتراف كرد
كه آن مقدارى كه ما نشناختهايم و نمىتوانيم بشناسيم بيش از مقدار شناخته شده است،
بلكه قابل قياس با آن نيست; زيرا آن مقدارى كه ما نشناختهايم اگر معادل همين
مقدارى باشد كه ما شناختهايم معنايش محدود بودن خداست; زيرا اين مقدارى كه
شناختهايم محدود است، و آن مقدارى كه معادل اين محدود است، يعنى آنچه كه
شناختهايم محدود خواهد بود و مجموع دو محدود، محدود است، نه نامحدود و چون خدا
نامحدود است، بنابراين، بايد پذيرفت كه قلمرو جهل و عجز، بيش از منطقه علم و آگاهى
است; يعنى مقدار مجهول به قدر نامتناهى است. از اين رو مثال با ممثل فرقهاى فراوانى
دارد، ولى به هر تقدير مثال مىتواند تا حدودى درجات و مراحل عرفان را تشريح كند.
دعوت قرآن به معرفت
قرآن، راههاى اخلاقى را از همان معارف اولى شروع و به رفتار، گفتار و نوشتار ختم
مىكند. يكى از مهمترين علل و عوامل اخلاقى، شناخت و پيروى از معروف است. يك فرد يا
جامعه وقتى متخلق به اخلاق الهى خواهد بود كه هم در شناختحق از باطل وهم در پيروى
از حق، انجام كار حسن، پرهيز از باطل و ترك كار قبيح، مستقيم باشد. اگر انسانى در
اين گونه از امور مستقيم و استوار نباشد، در هر بخشى نتيجه خاص آن بخش را به عنوان
اثر سوء به همراه دارد; مثلا، اگر كسى در جهان بينى و شناخت هست و نيست، مستقيم و
استوار نباشد و تماشاگر صحنه نبرد انديشهها باشد و قدرت داورى و قضاء بين آنها را
نداشته باشد، سرانجام اهل سفسطه خواهد شد; زيرا مىبيند آراء جهان بينان در نفى و
اثبات، متناقض است و او هم قدرت تشخيص و داورى ندارد و بنابراين، متحير خواهد شد و
اين تحير، محصولى جز سفسطه سوء نخواهد داشت. سوفيستها نوعا از اين تحير، سر از
سفسطه در آوردهاند.
همچنين اگر كسى در معرفت، استوار و مستقيم نباشد، در مسائل تاريخى وقتى نقلهاى
متناقض و متضاد را مىبيند، چون قدرت تحليل و داورى ندارد و فاقد نيروى تشخيص است،
گرفتار تحير خواهد شد و اين تحير مايه بى اعتمادى او مىشود. همچنين در مسائل فقه،
حقوق و مانند آن چون از يك طرف، آراء متضارب و متناقض را مىبيند و از طرف ديگر،
قدرت تحليل ندارد، نسبتبه مسائل حقوقى و فقهى بى اعتنا مىشود و مىگويد اختلاف
انديشمندان حقوق و فقه نشانه آن است كه اين علم، به واقعيتى تكيه نكرده است; در
نتيجه نسبتبه حلال، حرام، واجب، مستحب و مكروه خدا و هم چنين نسبتبه حقوق بى
اعتنا مىشود.
همچنين در مسائل اخلاقى وقتى قدرت داورى و تشخيص حسن و قبح نداشته باشد و آراء
متنوع را از صاحبان فن اخلاق بشنود و اعمال گوناگون را از افراد مختلف ببيند،
نسبتبه مسائل اخلاقى بى تفاوت مىشود; مخصوصا اگر ببيند كسانى كه در جامه زهد و
كسوت تقوايند دستشان به گناه و دامنشان به تباهى، آلوده است; يعنى از يك طرف، افراد
«صالح» را مىنگرد و از طرف ديگر، افراد «طالح» را مىبيند و قدرت تشخيص هم
ندارد. غرض آن كه گرايش به سفسطه در جهان بينى، بى اعتمادى در مسائل تاريخى، بى
اعتنايى در مسائل فقهى و حقوقى و اخلاقى و در رشتههاى گوناگون ديگر، همه وهمه،
ناشى از ضعف داورى و فقدان قدرت تشخيص است
دين كه عهده دار تهذيب نفوس و تزكيه ارواح است و مهمترين هدف آن، انسان سازى
استبراى پرهيز از اين سوء تشخيص، در طليعه همه فضايل ما را به سوى معرفت دعوت كرده
است. در قرآن كريم، خطر سفسطه يا سوء ادراك بازگو و راه نجات از آن هم كاملا ارائه
شده است. از اين رو ذات اقدس خداوند علم و معرفت و پرهيز از جهل را لازم كرده و در
تصديق و تكذيب، معيار را معرفت صادق و صالح دانسته است. از اين رو گاهى خطاب به
پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد:
«فاعلم انه لا اله الا الله و استغفر لذنبك» (6)
و اين گونه، دستور فراگيرى علم و آگاهى به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
مىدهد تا امت آن حضرت به او كه اسوه علم و معرفت است، تاسى كنند و عالم و عارف
شوند. گاهى هم دستور عمومى علمآموزى مىدهد:
«و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه» (7)
«اعلموا ان الله يحى الارض بعد موتها» (8)
«اعلموا انما الحيوة الدنيا لعب و لهو» (9) .
اين يك سلسله از آيات قرآنى است كه مستقيما دعوت به علم و معرفت كرده است.
بخش ديگر، آياتى است كه مىفرمايد: اگر شما چيزى را محققانه و عالمانه بررسى
نكردهايد از آن پيروى نكنيد و اين هم جزو حكمت الهى است. در سوره مباركه «اسراء»
بعد از بيان بسيارى از احكام و حكم، مىفرمايد:
«لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا»
(10)
سپس مىفرمايد:
«ذلك مما اوحى اليك ربك من الحكمة» (11) .
خداى سبحان خود را به عنوان حكيم و معلم حكمت معرفى مىكند:
«و اذ علمتك الكتاب و الحكمة» (12)
يا مىفرمايد: رسول من، معلم حكمت است:
«و يعلمهم الكتاب و الحكمة» (13) .
برخى از مصاديق حكمت را هم در سوره مباركه اسراء مشخص مىكند كه يكى از آنها
«پيروى آگاهانه» و پرهيز از «پيروى جاهلانه» است، چنانكه در بخش ديگرى مسئله
تكذيب جاهلانه را هم طرد و نهى مىكند و مىفرمايد:
«بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياتيهم تاويله» (14)
اينها چيزى را كه نمىدانند و براى آنان، حل نشده است تكذيب كردهاند; يعنى همان
طور كه تصديق جاهلانه نابجاست:
«الم يؤخذ عليهم ميثاق الكتاب ان لا يقولوا على الله الا الحق» (15)
تكذيب جاهلانه نيز ناصواب است و انسان چه در بعد اثبات و تصديق و چه در بعد سلب
و تكذيب بايد محقق باشد. قرآن كريم با اين سلاحها يعنى از راههاى دعوت به علم و
معرفت، نهى از پيروى جاهلانه و منع از تصديق و تكذيب جاهلانه، افراد را محقق تربيت
مىكند.
دعوت معصومان عليهمالسلام به معرفت
اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) نيز فرد و جامعه را به فراهم كردن پايگاه
عميق فكرى فراخواندهاند و بيان نورانى و معروف اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه
السلام):
«الناس ثلاثة: فعالم ربانى و متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع، اتباع كل ناعق،
يميلون مع كل ريح، لم يستضيئوا بنور العلم و لم يلجؤوا الى ركن وثيق» (16)
ناظر به همين است; يعنى، مردم سه دستهاند: يا عالم ربانىاند يا متعلم و در
مسير نجات هستند و يا مانند مگسهاى كوچكى هستند كه پيرو بادند و هر صدايى آنان را
جذب مىكند و استقلال ندارند. آنان از نورانيت معرفت و آگاهى طرفى نبستند و روشنى
نگرفتهاند. يعنى اين گروه در بخش نظر، اهل معرفت نيستند و در بخش عمل، پايگاه و
تكيه گاه استوارى ندارند.
دعاى شريف «مكارم الاخلاق» از همين جا شروع مىشود و اين دعاى بلند چنين
مىرساند كه هدف دعا، تنها بخشايش گناه و دريافت اجازه ورود به بهشت نيست، بلكه
بخشهاى فراوانى از آن براى فراهم كردن پايگاههاى عميق علمى و عملى است; در دعاى
مزبور، امام سجاد (عليه السلام) از خدا مىخواهد تا او را آگاه، عارف، اهل تشخيص و
تحقيق كند واز تقليد صرف، تحجر و جمود برهاند.
طليعه دعاى مزبور اين است:
«اللهم صل على محمد و آله و بلغ ايمانى اكمل الايمان و اجعل يقينى افضل اليقين و
انته بنيتى الى احسن النيات و بعملى الى احسن الاعمال. اللهم وفر بلطفك نيتى و صحح
بما عندك يقينى و استصلح بقدرتك ما فسد منى» (17)
يعنى خدايا نخست، درود و تحيتخاصهاى را بر عترت طاهرة، محمد و آل محمد صلى
الله عليه و آله و سلم نازل فرما و آنگاه، ايمان مرا به كاملترين مراحل ايمان، يقين
مرا به برجستهترين و فاضلترين درجه يقين، نيتم را به برترين درجه نيت و عملم را به
برجستهترين اعمال برسان و با لطف خودت نيت مرا تكميل و يقين مرا تصحيح و آنچه از
من فاسد است تو با قدرتت اصلاح كن.
ايمانى كه در آغاز اين دعا آمده است ايمان ، نشئت گرفته از علم و عمل است; زيرا
در ايمان دو گره يا عقد، لازم است: اول گره و عقدى است كه بين موضوع و محمول علمى
در قضايا برگزار مىشود و از اين جهتبه قضيه، «عقد» مىگويند كه موضوع و محمول در
آن به هم گره مىخورد. دوم اين كه محصول قضيه كه ثمره همان عقد اول است، با روح
انسان آگاه به آن قضيه، گره مىخورد و نفس وى به آن مطلب، «معتقد» مىشود.
بنابراين، «عقيده» عبارت از برقرارى عقد و گره بين نفس انسان و بين محصول قضيه
علمى است. ممكن است كسى به مطلبى عالم باشد، ولى به آن مؤمن نباشد; يعنى چيزى را
بداند ولى آن را باور نكند; مانند عالم بى عمل يا پزشكى كه ضرر شراب را مىداند ولى
تن به تباهى شرب خمر مىدهد يا جرم شناس و حقوقدانى كه از زشتى جرم آگاه است ولى
حقوق باور نيستيا فقيهى كه فقه باور نيست. از اين جهتبراى باور، يك عقد و گره
دوم، لازم است كه بين جان انسان آگاه و بين عصاره آن قضيه علمى برقرار شود. اين عقد
دوم را كه بعد از علم و عقد اول است; «ايمان» مىنامند.
انسان، معرفت، يقين و نيتى دارد و نيت هر كسى به اندازه يقين او و يقين وى به
اندازه معرفت اوست. يعنى اول چيزى را مىفهمد و سپس آن را باور مىكند و آنگاه
درباره آن مصمم مىشود. وقتى انسان مىتواند روح طاهر و متخلق داشته باشد كه اين
مبادى اوليه براى او حل شده باشد.