هشتم: تفكر
چون اخلاق سيرى باطنى است و باطن با ادراك و عمل درونى حركت مىكند، از اولين
قدمهايى كه سائران و سالكان كوى حق بر مىدارند، نظر و فكر است. از اين رو تفكر را
براى سير و سلوك، لازم دانستهاند; بلكه بايد گفت آواى انسان سالك، همان نظر و فكر
اوست.
انسان متفكر از راه مشخصى مجهول خود را معلوم مىكند; يعنى در گام نخست، مطلوب
خود را بررسى مىكند و مىبيند براى او مجهول است; سپس به سراغ مقدماتش مىرود و
آنها را از نظر ماده و صورت، تنظيم مىكند و از راه مقدمات تنظيم شده به مقصد
مىرسد; پس فكر، عبارت از سير درونى يا حركت از مقدمات به نتيجه و از معلوم به
مجهول است.
«تفكر» در قرآن و روايات
قرآن حكيم از دو راه انسانها را به فكر و نظر فرا مىخواند: يكى با ذكر عنوان
«تفكر» و «تعقل» و ديگرى با طرح بحثهاى قرآنى كه با تفكر همراه است; گاهى در يك
آيه از عنوان تفكر و تعقل سخنى به ميان نمىآيد، ولى در آن، برهان عقلى و فكرى مطرح
مىشود. خود استدلال، تشويق به تفكر است و بنابراين، لازم نيست گفته شود:
«ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون» (1) .
روايات هم مانند قرآن از دو راه، جامعه بشرى را دعوت به تفكر مىكند: هم در خود
روايات، عنوان تفكر و تعقل مطرح مىشود; مانند:
«تفكر ساعة خير من عبادة سنة» (2) يا «ستين سنة» (3) .
گاهى نيز معارف برهانى در روايت، ارائه مىشود كه ادارك آن بدون فكر و نظر ممكن
نيست.
محورهاى اصلى فكر
فكر، نوعى حركت است و حركت گر چه به شش امر، متكى است; اما محور اصلى بحث در سير
باطنى فكرى، سه چيز است: متحرك، مسافت و هدف. سير باطنى نيز سهگونه است:
1. اين كه اين سه امر جداى از يكديگر باشد; مثلا در جايى كه انسان درباره نظم
جهان براى پى بردن به توحيد خالق مىانديشد، «روح انديشمند» او متحرك، «نظم جهان»،
مسافت، و «پى بردن به توحيد خالق»، هدف است; يعنى، او نظم جهان را بررسى مىكند و
به اين مقصد مىرسد كه هر حركتى محرك، طلب مىكند و محرك كل، خداى واحد است.
گاهى نيز مسافتسير درونى انسان متفكر، نظم يا حركت عالم نيست; بلكه «حدوث
جهان» است; يعنى، روح سالك در باره حدوث جهان مىانديشد و به محدث جهان كه خداست
پى مىبرد و گاهى هم در باره «امكان جهان» مىانديشد; يعنى، مسافت تفكر كه سير
علمى است، امكان ماهوى يا فقرى است; كه جهان، «ممكن» است و هر ممكنى «واجب»
مىطلبد، پس جهان، محتاج به خالقى است كه واجب و «لا شريك له» باشد. در اين گونه
از حركتها متحرك، غير از مسافتحركت است، چنانكه متحرك و مسافت، غير از هدف است.
2. اينكه متحرك ومسافتيكى، وهدف، جدا باشد; مانند انسانى كه در راه معرفت نفس،
تلاش و كوشش مىكند و از راه «خودشناسى» به «خداشناسى» مىرسد. البته گاهى از
راه:
«عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم» (4)
به آن مىرسد;وگاهى به راههاى دقيقتر درونى ومشاهده ذاتخويش،پى به خدا مىبرد
كه در اين صورت، متحرك و مسافتخود نفس، و هدف، نيل به توحيد خداست و به اين طريق
او پى به خالق مىبرد و اين دومين قسم معرفت است.
3. اين كه نفس از راه بررسى عميق، هدف را از راه خود هدف مىشناسد; مانند كسانى
كه بر اساس «برهان صديقين» با تامل در حقيقت هستى پى مىبرند كه حقيقت هستى،
خداست; چنانكه اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) در دعاى «صباح» به خداى سبحان عرض
مىكند:
«يا من دل على ذاته بذاته» (5)
يا در دعاى «عرفه»، وارد شده است:
«ا يكون لغيرك من الظهور ما ليس لك» (6) .
در اين قسم از انديشه و حركت، مسافت و هدف، يكى و متحرك، جداست; يعنى روح متحرك
و انديشمند در خود خدا نظر مىكند و از خود خدا پى به وجود او مىبرد.
از باب تشبيه معقول به محسوس مىتوان گفت گاهى انسان نگاه مىكند مىبيند هوا
روشن است و از اين روشنى فضا و هوا پى مىبرد كه آفتاب طلوع كرده است كه در اين جا
متحرك، روح انسان است و مسافتحركت، روشنى فضا، و هدف علم به طلوع آفتاب است; اما
گاهى به خود خورشيد مىنگرد و همين كه خورشيد را مىبيند مىفهمد خورشيد، طلوع كرده
است; نه اين كه از روشنى هوا پى به طلوع آفتاب ببرد. موحدان ناب، كسانى هستند كه با
تفكر، در حقيقت هستى پى مىبرند كه اين حقيقت هستى، خداست و هر هستى محدود را او
آفريده است. به هر تقدير، حركت فكرى از اولين وظايف ضرورى سائران و سالكان كوى حق
است.
آيات آفاقى و انفسى
نكته قابل ذكر اين است كه معمولا گفته مىشود: سير يا در آيات آفاقى است و يا در
آيات انفسى. البته آيات آفاقى وضع روشنى دارد; مانند آسمانها، زمين و نظمى كه در
درياها، صحراها، گياهان، حيوانات و موجودات آسمانى وجود دارد كه تامل در اين گونه
از مسائل آفاق، رهگشاست و سالك را به وحدت حق، آشنا مىكند.
اما «سير انفسى» چنين تبيين مىشود كه انسان اگر خود را بشناسد; مثلا، با علم
تشريح، آشنا و از نظمى كه در كارگاه بدن اوستبا خبر باشد، يقينا به ناظم حكيم پى
مىبرد; يعنى، آنان سير در بدن و آشنايى با مسائل تشريحى را به عنوان آيات انفسى
تلقى كردهاند; اما در حقيقت، اين آيت هم از آيات آفاقى است; نه آيات انفسى; زيرا
حقيقت انسان را روح و نفس او تشكيل مىدهد و بدن، سايه تغيير پذير روح است و در هر
نشئهاى انسان بدن متناسب با آن عالم را دارد. چيزى كه انسان را رها مىكند و تغيير
پذير است، در حقيقت ثابت و پايدار و واحد انسان نقشى ندارد، بلكه جنبه تبعيت و
فرعيت دارد و تامل در فرع و تابع (بدن) غير از تامل در اصل و متبوع (حقيقت نفس)
است.
بنابراين، كسى كه از راه علم تشريح و بدن شناسى به آفريدگار بدن پى مىبرد او
نيز سير در آيات آفاقى دارد نه آيات انفسى; ولى اگر انسان، انديشه، مشاهدات،
يافتههاى عقل نظرى و عملى، اوصاف نفسانى و روح خود را كه موجودى مجرد، ثابت و واحد
استبنگرد، در اين صورت اين سير، سير انفسى است. سير انفسى معنايى دقيقتر از اين هم
دارد كه انسان وقتى به آن معناى دقيق بار مىيابد معلوم مىشود سير در اوصاف نفسانى
هم سير آفاقى است نه سير انفسى. به هر تقدير، حركتباطن به نام «فكر» براى سالكان
كوى حق، ضرورى است.
تحجر فكرى
در مقابل اين حركت فكرى، لهو و قساوت دل قرار دارد. قرآن كريم از دلى كه حركت
نكند و اهل نظر و انديشه الهى نباشد با تعبير «متحجر» و «لاهى» ياد مىكند; گاهى
مىفرمايد:
«فهى كالحجارة او اشد قسوة» (7)
بعضى از دلها مانند سنگ يا از آن سختترند، يعنى، نفوذ ناپذيرند. سخنى در آنان
اثر نمىكند و جابهجا نمىشوند و از درون آنان نيز چيزى جوشش ندارد.
نكته قابل توجه اين است كه قرآن كريم مىفرمايد: بلكه بعضى انسانها ازسنگ نيز
نازلترند; زيرا برخى سنگها مانند سنگهاى دامنه كوه، منشا بركتند و ازدرون آنها چشمه
مىجوشد:
«و ان منها لما يشقق فيخرج منه الماء» (8) .
همچنين گاهى قرآن از چنين قلبى به «لاهى» يا سرگردان و اعراض كننده ياد كرده،
مىفرمايد: اينها اهل لهو و از حق روى گردانند و سير نزولى دارند، نه صعودى.
نيز قرآن كريم عدهاى را به عنوان «نابينا» ياد مىكند. نا بينايان، همين گروه
متحجر و لاهى هستند; يعنى، چون اهل نظر نيستند نمىبينند; و وقتى نديدند نابينايند;
و چون حركت نمىكنند متحجر يا قسى هستند.
محصول تفكر ناب
همان گونه كه گناه، حجاب اطاعت است، ترك تفكر هم مانع تذكر است. مىگويند تفكر،
طلب است و تذكر، وجدان. نخستبايد شخص توبه كند و پس از توبه «منيب» بشود و بعد از
انابه متذكر حق باشد و به ياد او به سر ببرد. البته تذكر زبانى چندان مهم نيست و
مهم «ذكر» و به خاطر آوردن است. بايد دانستبعضى از مراحل تذكر، قبل از انابه هم
پديد مىآيد; ولى چون ظاهر قرآن اين است كه:
«و ما يتذكر الا من ينيب» (9)
بعضى مىگويند تذكر بعد از انابه و تفكر قبل از تذكر است. چون تفكر، «طلب» و
تذكر «يافتن» است. انسان، مجهولى دارد و با فكر خود مىكوشد آن را معلوم كند; وقتى
معلوم كرد آن را مىيابد و وقتى يافت آرام مىشود.
از اين جا معلوم مىشود كه بخشى از تذكر هم قبل از تفكر است; زيرا انسان بايد
بداند هدفى دارد و آن هدف را گم كرده است و براى رسيدن به آن هدف، راهى هست و آن
راه را بايد فرا بگيرد. هنگامى كه آن راه را فرا مىگيرد، پيمودن راه تفكر است و
رسيدن به مقصد. آنگاه مىكوشد كه اين «اهداف متوسط» را نيز راه بداند نه هدف
نهايى. همان گونه كه در سلسله علل فاعلى، يك متفكر مىكوشد تا به «علةالعلل»
فاعلى راه يابد، در سلسله علل غايى هم يك متفكر مىكوشد تا به «غاية الغايات» و
«غاية قصوى» برسد.
بيان مطلب اين كه، وقتى انسان با تفكر عقلى بررسى مىكند كه پديدآورنده پديدهها
چيست، نخست، علتها را بررسى مىكند و آنگاه مىفهمد اينها علتهاى اعدادى و زمينه
ساز است و هيچ كدام هستى بخش نيست و آنگاه به سراغ علل فاعلى مىرود و آنها را
بررسى مىكند تا به نخستين علتبرسد كه او هستى محض و «هو الاول» است و به ما سواى
خود هستى مىبخشد.
از سوى ديگر، يك متفكر مىانديشد و مىگويد من كار خود را براى فلان هدف انجام
دادهام. آيا آن هدف، هدفى دارد يا نه؟ اگر آن هدف، كمال نسبى باشد، يقينا هدفى
دارد; زيرا،هر درجه بالاتر، كه نسبتبه پائينتر از خود مطلق است، كمال و هدف عالى
آن محسوب مىشود. وقتى به آن هدف عالى مىرسد، درباره آن نيز مىانديشد كه آيا آن
هدف، كمال مطلق است و يا كمال محدود؟ اگر كمال محدود بود، به كمال بالاتر مىرسد تا
به آن هدفى كه كمال نامحدود استبرسد و با رسيدن به كمال نامحدود مىگويد: اين كمال
نامحدود، هدف «بالذات» است; يعنى، به اين ترتيب به: «هوالاخر» مىرسد.
پس همان گونه كه انسان، با تفكر در سلسله علتهاى فاعلى به: «هو الاول»، مىرسد،
با تفكر در بررسى اهداف و سلسله علل غايى نيز به غايتبالذات يا «هوالاخر» راه پيدا
مىكند و چنين متفكرى همواره متذكر خداست; چون مىداند همه بركات از ناحيه او و او
هدف نهايى همه كارهاست. در اين صورت، چنين متفكر متذكرى هيچ كارى را از غير خدا
نمىخواهد، بلكه غير خدا را هم نمىخواهد و آنگاه بر غير خدا سايه افكن مىشود; مگر
آن جا كه احسان به كسى، ظلم به ديگران باشد. انسان از لحاظ شهود به جايى مىرسد كه
نه تنها درباره خود بلكه در مورد ديگران نيز دعا نمىكند كه مثلا اميدوارم شما در
سايه عنايتخدا سالم باشيد! بلكه مىگويد: اميدوارم جز خدا نبينيد: «رسد آدمى به
جايى كه به جز خدا نبيند». اگر كسى به اين مقام بار يابد، خدا همه چيز را به او عطا
مىكند; لذت كاذب از زندگى او رختبرمىبندد و آن جمال محض، ظهورمىكند.
در دعاى سحر، انسان همين معانى را از خدا طلب مىكند:
«اللهم انى اسئلك من جمالك باجمله و كل جمالك جميل; اللهم انى اسئلك بجمالك
كله» (10) .
بنابراين، اگر كسى از خدا همه جمال و كمال و جلال را طلب مىكند حاصلى جز اين
نخواهد داشت كه انسان به جايى برسد كه غيرخدا را نبيند; چون جمال و كمال مطلق تعدد
پذير نيست و «صرف» يك شىء متعدد نمىشود; يعنى، فرض صحيحى ندارد و استحاله عقلى
هم دارد كه هم انسان و هم آفريدگار او داراى جمال مطلق باشد.
البته كسانى كه به اين معانى برتر، راه ندارند، از خدا حل مشكلات روزانه خود را
طلب مىكنند. درست است كه حوائج روزمره نيز بايد برآورده شود تا انسان با خاطر
آسوده، راه شهود را ادامه دهد، ولى آنها كه كوشيدهاند مطلوبى جز خدا نداشته باشند،
امور زودگذر روزانه را مشكل نمىدانند; زيرا وقتى انسان به چيزى علاقه نداشته باشد،
زوال آن براى او تاثر آور هم نيست، چنانكه اگر به چيزى شديدا علاقمند باشد، زوال آن
به همان اندازه، تاثر شديد را به همراه دارد.
اين كه در تهذيب روح بايد كوشيد تا علاقهها كم شود براى آن است كه تاثرها كم
شود. از اين رو، از آغاز به ما گفتهاند بكوشيد به امور زوال پذير دل نبنديد، و
گرنه هميشه در زحمت هستيد; چون دست لرزان آن قدرت را ندارد كه كاسه بلورين را نگه
دارد، نيز قلبى كه در نوسان و اضطراب است، نمىتواند وديعه الهى را در خود جا بدهد.
بنابراين، تفكر ناب براى آن است كه انسان معارف توحيدى را خوب بفهمد و فهميدن
آنها براى آن است كه قلب، دگرگون شود. پس از تفكر و پيدا شدن معانى و معارف عقلى كه
كار عقل است، قلب مىآرمد و متعظ مىشود و اين از بهترين مراحل تهذيب روح و سلوك
الى الله; زيرا است غبار غير خدا را ديدن، زدوده شده و چيزى جز ياد و نام حق، در آن
نمانده است.