دوران خلافت مهدى
از جمله كسانى كه از فرزندان ابوطالب در
دوران خلافت مهدى كشته شدند يا در زندان او از دنيا رفتند و يا متوارى
گشته و مرگشان فرا رسيده است اينان اند:
56: على بن عباس بن الحسن
از جمله على بن عباس بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام است
. كه كنيه اش ابوالحسن ، و مادرش عائشه دختر محمد بن عبدالله بن
عبدالحرمن ابن ابى بكر است .
على بن عباس به بغداد رفت و در خفا مردم را به سوى خويش دعوت مى كرد و
گروهى از زيديه دعوتش را پذيرفته و با او بيعت كردند، و چون اين خبر به
گوش مهدى رسيد، او را دستگير ساخت و به زندان افكند. وى همچنان در
زندان بود تا وقتى كه حسين بن على صاحب فخ
به نزد مهدى رفت و درباره او سخن گفت و از وى درخواست كرد كه
على بن عباس را بدو ببخشد. مهدى در ظاهر على بن عباس را بخشيده آزاد
كرد، ولى هنگامى كه خواست او را از زندان خارج كند مخفيانه دستور داد
شربتى زهرآلود بدو بخورانند، و پس از اينكه على بن عباس آن شربت را
آشاميد ( به سوى مدينه حركت كرد) و پيوسته بدنش لاغر مى گشت تا چون به
مدينه رسيد گوشت بدنش ريخت ، و استخوانهايش پديدار گشت و پس از چند روز
(يا پس از سه روز) از دنيا رفت .
57: عيسى بن زيد بن على بن الحسين بن على بن
ابيطالب
عيسى بن زيد از كسانى بود كه در زمان مهدى متوارى گشت و در همان
حالى كه متوارى بود از دنيا رفت .
(298)
كنيه اش اءبويحيى و مادرش كنيز بوده است ، و ولادت عيسى در همان
روزهايى اتفاق افتاد كه پدرش زيد بن على از مدينه به مقصد ديدار هشام
بن عبدالملك به سوى شام مى رفت ، و مادر عيسى بن زيد در راه همراه زيد
بود، و شبى را در كنار دير راهبى نصرانى منزل كردند و در همان شب عيسى
متولد شد، و زيد به همين مناسبت نام حضرت مسيح ، عيسى بن مريم صلوات
الله عليهما را روى اين فرزند گذاشت . و اين مطلب را محمد بن منصور از
احمد بن عيسى بن زيد برايم نقل كرد.
و (چنان كه پيش از اين گفته شد) عيسى بن زيد در جنگهاى محمد بن عبدالله
و برادرش ابراهيم حضور داشت .
در سبب فرار كردند و متوارى گشتن او اختلاف است ، برخى گفته اند سببش
آن بود كه ابراهيم بن عبدالله ( هنگامى كه در بصره بود به شرحى كه پيش
از اين گذشت و در حديث بعد نيز بيايد) به جنازه اى نماز خواند و در
نماز ( مانند اهل سنت ) چهار تكبير بيشتر نگفت ، از همان روز عيسى بن
زيد از او كناره گرفت .
و برخى ديگر گفته اند كه تا وقتى كه ابراهيم كشته شد با او بود، آنگاه
متوارى گشت .
يحيى بن على و احمد بن عبدالعزيز از عمر بن شبه از ابراهيم بن محمد
روايت كرده اند كه هنگامى كه ابراهيم در بصره بود روزى بر جنازه اى
نماز خواند و در نماز چهار تكبير گفت ، عيسى بن زيد بر او اعتراض ،
كرده گفت : چرا تكبير پنجم را نگفتى ، تو كه خود مذهب خاندان خود را مى
دانى ؟
ابراهيم در پاسخ گفت : اين كار براى گردن آوردن ايشان بهتر بود، و ما
در امروز نيازمند اجتماع و هم آهنگى اين مردم هستيم ، و در يك تكبيرى
كه من نگفتم ان شاءالله زيانى نخواهد بود، عيسى كه اين سخن را شيند از
او كناره جست و چون اين خبر به گوش منصور رسيد، كسى را به نزد عيسى
فرستاد و به او وعده داد كه هرچه بخواهد به او بدهد و در عوض عيسى
طايفه زيديه را از اطراف ابراهيم پراكنده سازد، ولى اين كار سرانجام
نيافت تا اينكه ابراهيم كشته شد و عيسى مخفى گشت .
(299)
برخى به منصور گفتند: آيا كسى را به تعقيب عيسى بن زيد نمى فرستى ؟ در
پاسخ گفت : نه ، به خدا پس از محمد و ابراهيم هرگز كسى از اينها را
تعقيب نخواهم كرد و من نامى از آنها به جاى خواهم گذاشت .
و مقانعى به سند خود از عيسى بن عبدالله روايت كرده كه گويد: عيسى بن
زيد رياست ميمنه لشكر ابراهيم را در جنگ به عهده داشت ، چنان كه ميمنه
لشكر محمد نيز با او بود.
(300)
و عيسى بن الحسن از على بن محمد نوفلى و او از پدرش روايت كرده است
كه : عيسى و حسين فرزندان زيد بن على از كسانى بودند كه در جنگهاى محمد
و ابراهيم بر ضد منصور، از سرسخت ترين مبارزان و با بصريت ترين
جنگجويان بودند و چون اين خبر به گوش منصور رسيد (از روى گله و اعتراض
) گفت : مرا با دو فرزند چكار؟ و آن دو چه دشمنى با ما دارند؟ آيا ما
نبوديم كه كشندگان پدرشان را كشتيم و اكنون به خونخواهيشان اقدام كرده
ايم ؟ و سوزش دلشان را به نابودى دشمنان شفا مى بخشيم ؟
و عيسى بن عبدالله گفت : عيسى بن زيد به طرفدارى محمد بن عبدالله خروج
كرد و از كسانى كه بدو مى گفت : هر كه از خاندان ابوطالب به مخالفت با
تو برخاست و دست از يارى تو كشيد او را به من بسپار تا گردنش را بزنم !
(301)
و از على بن سلام روايت شده كه گويد، هنگامى كه ما (در جنگ باخمرى با
كشته شدن ابراهيم بن عبدالله ) شكست خورده و منهزم گشتيم به نزد عيسى
بن زيد كه سرپا ايستاده بود رفتيم و قدرى او را ملامت و سرزنش كرده و
خاموش شديم ، عيسى (سر را بلند كرده ) گفت : پس از ابراهيم ديگر كسى
نيست كه بر ضد اينان قيام كند، (اين سخن را گفته ) و به كنارى رفت و
همچنان برفت تا به ويرانه اى رسيد و ما هم با او بوديم ، و در آنجا
تصميم گرفتيم به لشكر عيسى بن موسى (كه از طرف منصور به جنگ با ابراهيم
آمده بود) شبيخون زنيم ، ولى چون نيمه شب شد عيسى بن زيد را در ميان
خود نديديم و همين رفتن او نقشه ما را بر هم زد.
و عيسى بن زيد در ميان باقيماندگان از خاندانش در دين و علم و زهد و
پارسايى سرآمد ديگران بود و در امر مذهب و اقداماتى كه مى كرد بينش
كامل داشت اضافه بر دانشى كه داشت ، در جوانى و پيرى يكى از روايان
حديث و جويندگان آن بود. وى از پدرش زيد بن على ، و هم از جعفر بن محمد
و برادرش عبدالله بن محمد، و سفيان ثورى ، حسن بن صالح ، شبعة بن حجاج
، يزيد بن ابى زياد، حسن بن عمار ، مالك بن انس ، عبيدالله بن عمر عمرى
(302) و امثال آنها كه عددشان بسيار است روايت كرده است
.
و چون محمد بن عبدالله قيام كرد و عيسى بن موسى براى جنگ با او ( به
مدينه ) حركت كرد، بزرگان زيديه ، و دانشمندانى ديگر را كه همراهشان
بودند همه را به نزد خود جمع كرد و به آنها سفارش كرد كه اگر در اين
جنگ كشته شد كار رهبرى (زيديه و جانشينى محمد) با برادرش ابراهيم است
، و اگر ابراهيم كشته شد كار به دست عيسى بن زيد است .
و اين حديث را عبدالله بن عمرو روايت كرده و به دنبال آن گفته است : و
چون محمد و ابراهيم كشته شدند، عيسى بن زد به كوفه گريخت و در خانه على
بن صالح ابن حى ، برادر حسن بن صالح ، مخفى گشت و دختر او را به عقد
خويش درآورد، از آن زن دخترى پيدا كرد كه در زمان حياتش آن دختر از
دنيا رفت و داستانش پس از اين خواهد آمد.
و احمد بن محمد بن سعيد بر سبيل مذاكره و گفتگو برايم نقل كرد، من
ننوشتم بلكه در سينه خود ضبط كردم و الفاظش كم و زياد شده و لكن معنى
يكى است . وى به سند خود از يحيى بن حسين بن زيد ( برادرزاده عيسى بن
زيد) نقل كرده كه گفت : به پدرم گفتم : من دلم مى خواهد عمويم عيسى بن
زيد را ببينم ، چون برا همچو منى زشت است كه پيرمرد بزرگى مانند او را
نبينم ، پدرم مدتى است و من ترس آن را دارم كه به خاطر همين كه تو مى
خواهى او را ببينى جاى خود را عوض كند و همين كار باعث ناراحتى او
گردد!
اين سخنان مرا از منظور خود بازنداشت و همچنان تقاضاى خود را بدو بازمى
گفتم و در هر فرصتى كه دست مى داد به نحوى سخن خود را دنبال مى كردم تا
اينكه سرانجام حاضر شد جاى او را به من نشان دهد و مرا به سوى كوفه
روان كرد و به من گفت : چون به كوفه رسيدى سراغ خانه هاى بنى حر را
بگير، همين كه تو را بدان محله راهنمايى كردند به فلان كوچه برو، در
وسط كوچه خانه اى است كه درش چنين و چنان است (و نشانى آن خانه را
داد) آن خانه را نشان كن و در آن كوچه در فاصله دورى از آن خانه بنشين
، و چون نزديك مغرب شود پيرمردى بلند قامت و خوش صورت را خواهى ديد
كه در پيشانيش جاى سجده است و جامه اى پشمين بر تن دارد و كارش اين است
كه با شتر آب مى كشد ( و در آن وقت از كار خود دست كشيده و شتر را به
خانه مى برد) و نشانى آن مرد اين است كه گامى زمين ننهد و گامى برندارد
جز آنكه ذكر خدا بر زبان دارد و اشك از ديدگانش سرازير است .
چون او را ديدار كردى برخيز و بر او سلام كن و او را دربرگير، نسخت آن
پيرمرد از تو ترسان شود و مانند آهوان وحشى سراسيمه گردد، تو فورا خود
را بدو معرفى كن و نسب خود را بازگوى تا آرام گردد و سر صحبت را با تو
باز كند و از احوال ما همگى از تو جويا شود و حال خود را براى تو
بازگويد و از نشستن با تو پريشان حال و مضطرب نگردد، و متوجه باش
مذاكره ات را با او طولانى نكن و هر چه دستور داد انجام ده كه اگر بار
ديگر سراغ او رفتى از تو گريزان شده و ترسان گردد، و مجبور شود كه جاى
خود را تغيير دهد و همين امر بر او دشوار است .
يحيى بن حسين
(303) گويد: سخنان پدرم بدينجا پايان يافت و من بدو
گفتم : دستور تو را انجام خواهم داد و او مرا به كوفه روان كرد، من بر
طبق دستور او چون به كوفه رسيدم محله بنى حى را سراغ گرفتم ، چون
بدانجا رسيدم همان كوچه اى را نام برده بود پرسيدم و هنگام پسين بدانجا
رفتم و همان دربى را كه گفته بود نشان كردم و در فاصله دورى نشستم تا
خورشيد غروب كرد. در اين هنگام همان مردى كه نشانى داده بود مشاهده
كردم كه به جلو مى آمد و شترى را مى راند و چنان كه پدرم گفته بود گامى
بر زمين نمى گذاشت و بر نمى داشت جز آنكه لبانش به ذكر خدا گويا بود و
اشك در ديدگانش مى گشت و گاه گاه قطراتى از آن بر گونه اش سرازير مى
شد.
من از جا برخاسته و او را براى معانقه در آغوش كشيدم كه به ناگاه مانند
آهوان وحشى كه از انسان مى ترسند از من ترسيد، بدو گفتم : عموجان من
يحيى برادرزاده تو هستم ! مرا كه شناخت به سينه خود چسبانيد و چندان
گريست كه من با خود گفتم عمرش به سر آمد، و پس از آنكه به حال آمد شترش
را خواباند و پهلوى من نشست و احوال يك يك از مردان و زنان و كودكان
فاميل و خاندانش را از من پرسيد، و من شرح حالشان را براى او مى دادم و
او مى گريست . پس از آن گفت : اى فرزند! شغل من اين است كه با اين شتر
آب مى كشم و مزد مى گيرم و بدان زندگى مى كنم ، و گاه مى شود از آب
كشيدن برايم پيدا مى شود و آن وقت ناچار مى شوم به صحرا - يعنى بيرون
كوفه - بروم و خورده سبزيها و بقولاتى را كه مردم در آنجا مى ريزند جمع
كرده با آنها سد جوع كنم .
و مدتى است كه دختر اين مرد (يعنى حسن بن صالح ) را به همسرى گرفته ام
و تاكنون او نمى داند كه من كيستم ،
(304) و خدا از آن زن دخترى به من داد كه آن دختر بزرگ
شد و نمى دانست من كيستم و مرا نمى شناخت ، روزى مادرش به من گفت : پس
فلان مرد سقا كه در همسايگى ما بود - به خواستگارى دخترت آمده و وضع و
زندگانى آنها بهتر از ماست او را به ازدواج او درآور و در اين باره
اصرار كرد، من از ترس آنكه مبادا شناخته شوم نمى توانستم بدو اظهار كنم
كه اين كار جايز نيست ، و اى جوان كفو و همسر او نيست
(305) اما آن زن نيز در اين كار اصرار مى ورزيد، و من
از خدا كفايت اين مطلب را مى خواستم تا اينكه خداوند آن دختر را پس از
چند روز از اين جهان برد و خيالم از اين باره آسوده گشت ، و در دوران
زندگى خود تا كنون براى چيزى به اين اندازه تاسف نخورده ام كه اين دختر
از اين جهان رفت و تا آخر عمر نسبت خود را با رسول خدا صلى الله عليه و
آله ندانست (و نفهميد كه از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله است
) .
اين سخنان را كه به پايان رسانيد مرا سوگند داد كه از نزد او برخيزم و
ديگر به سراغش نروم ، آنگاه با من خداحافظى كرده از من جدا شد. و من پس
از اين جريان بار ديگر بدانجا رفتم و به انتظار نشستم تا شايد دوباره
او را ببينم ولى موفق نگشتم و ديدار من از او همان يك بار بود.
و احمد بن عبدالله بن سند خود از عتبة بن منهال نقل كرده : جعفر بن
احمد
(306) و صباح زعفرانى از كسانى بودند كه به كارهاى عيسى
بن زيد رسيدگى مى كردند ( و هنگامى كه پنهان بود به خدمتش قيام داشتند)
و چون مهدى عباسى به وسيله يعقوب بن داود
(307) آن جايزه و هدايا را براى عيسى بن زيد پس فرستاد
در تمام شهرها جار زدند كه عيسى بن زيد بداند كه (هر كجا هست اگر ظاهر
شود) در امان است ، عيسى كه اين خبر را شنيد به جعفر احمر و صباح گفت :
اين اموالى كه مى بينيد اين مرد به من مى دهد، به خدا سوگند هنگامى كه
من به كوفه آمدم قصد خروج بر او را نداشتم ، و خوابيدن يك شب در حال
ترس و اضطراب نزد من محبوبتر است از تمام اموال و همه دنيا.
و عبدالله زيدان (يا زيد) از پدرش سعيد بن عمر بجلى نقل كرده گويد:
عيسى بن زيد با حسن بن صالح به حج رفتند، در آنجا منادى از طرف مهدى
ندا در داد كه حاضران به غائبان برسانند عيسى بن زيد چه ظاهر گردد و چه
متوارى و پنهان باشد در امان است ، عيسى بن زيد پس از شنيدن اين ندا
نگاهى به صورت حسن بن صالح كرد و ديد كه از اين ندا خوشحال است ، بدو
گفت : گويا از آنچه شنيدى خوشحالى !؟ گفت : آرى ، عيسى گفت : به خدا يك
ساعت در حال ترس زندگى كردن براى من بهتر از چه و چه است .
و عيسى وراق به سند خود از يعقوب بن داود نقل كرده كه گفت : در سفرى كه
با مهدى عباسى به خراسان مى رفتيم در يكى از كاروانسراها وارد شديم و
بر روى ديوار اتاقى كه ساكن شديم مشاهده كردم كه چند سطر شعر نوشته شده
است ، مهدى پيش رفت و من هم نزديك رفتم ، ديدم اين اشعار نوشته بود:
والله ما اءطعم طعم الرقاد
|
خوفا اذا نامت عيون العباد
(308)
|
اءذنبت ذنبا غير ذكر المعاد(309)
|
فكان زادى عندهم شر زاد
(310)
|
مطرد قلبى كثير السهاد
(311)
|
تنكبه اءطراف مرو حداد
(312)
|
والموت حتم فى رقاب العباد
|
من ديدم كه مهدى عباسى زير هر يكى از اين اشعار مى نويسد: از جانب خدا
و من در امانى و هر زمان كه مى خواهى خود را آشكار كن ، و همچنان در
زير آن ابيات اين جمله را نوشت ، من به صورتش نگاه كرد و ديدم اشك بر
گونه اش جارى شده ، گفتم : اى اميرالمؤ منين به نظر شما گوينده اين
اشعار كيست ؟
نگاهى تند به من كرده گفت : آيا در برابر من خود را به نادانى مى زنى ؟
جز عيسى بن زيد كيست كه اين اشعار را بگويد!
(313)
ولى روايت نخست صحيح تر است زيرا عيسى بن زيد زمان وزارت فضل و يحيى
برمكى را درك نكرده است ، پيش از آن از اين جهان برفت .
احمد بن محمد به سند خود از خصيب وابشى كه از اصحاب زيد بن على و از
نزديكان فرزندش عيسى بن زيد بوده ، روايت كند كه گفت : عيسى بن زيد
سركردگى ميمنه لشكر محمد بن عبدالله را در جنگ به عهده داشت و چون محمد
به قتل رسيد به نزد ابراهيم رفت و همين سمت را هنگام جنگ ابراهيم به
عهده داشت تا چون ابراهيم كشته شد به كوفه رفت و در خانه على بن صالح
بن حى به طور ناشناس مى زيست ، و ما گاهى با ترس و بيم به ديدن او مى
رفتيم ، و گاهى در بيابان با او مصادف مى شديم كه به وسيله شترى كه از
مردى از اهل كوفه بود آب مى كشيد، و چون ما را مى ديد پيش ما مى نشست و
با ما به مذاكره مى پرداخت و به ما مى گفت : به خدا دوست مى داشتم كه
از طرف اينان ( خلفاى عباسى ) امنيت داشتيد و با فرصت بيشترى با شما
سخن مى گفتم ، و از مذاكره و ديدار شما بهره بيشترى مى بردم ، و به خدا
سوگند من اشتياق به ديدار شما دارم و در خلوت و در بستر خواب به ياد
شما هستم ، اكنون از اينجا برويد كه مبادا ماءمورين از وضع من و شما
آگاه شوند و صدمه و زيانى از اين ناحيه به شما برسد. و از مختار بن عمر
روايت كرده كه گويد: خصيب ( بن عبدالرحمن ) وابشى را ديدم كه براى
بوسيدن دست عيسى بن زيد خم شده بود و عيسى دست خود را مى كشيد و او را
از اين كار منع مى كرد، خصيب بدو گفت : من دست عبدالله بن حسن را
بوسيدم و او مرا از اين كار ممانعت نمى كرد
(314).
و احمد بن سعيد به سند خود از خصيب روايت كند كه گفت : هر گاه من زيد
بن على را مى ديدم فروغ نور را در چهره اش مشاهده مى كردم .
(315)
و جعفر بن محمد بن جعفر به سندش از على بن حسن عابد - پدر حسين بن على
صاحب فخ - روايت كند كه گفت : در ميان ما جمع بسيارى بوديم كسى بهتر از
عيسى بن زيد نبود.
و نيز از محمد بن عمرو فقيمى روايت كرده كه گفت : عيسى بن زيد بر
عبدالله بن جعفر قرائت كرده است .
(316)
عبدالله بن زيدان از پدرش از سعيد بن عمر بجلى روايت كرده كه : حسن بن
صالح و عيسى بن زيد در منى بودند و درباره مسئله اى از سيره اختلاف
كردند، در اين ميان كه آن دو مشغول مناظره و بحث بودند، مردى به نزدشان
آمده گفت : هم اكنون سفيان ثورى وارد منى شد، حسن بن صالح گفت : شفا
آمد ( يعنى اختلاف حل شد).
عيسى بن زيد گفت : هم اكنون به نزد او مى روم و در مورد اين مسئله از
او سؤ ال مى كنم ، سپس از جا برخاسته ، جاى سفيان را پرسيد، او را
راهنمايى كردند، و همچنان كه براى ديدار او مى رفت در راه به جناب
نسطاس عرزمى برخورد و بر او سلام كرده از هم گذشتند، و عيسى آمد و تا
به نزد سفيان رسيد و مسئله مورد اختلاف را از او پرسيد، سفيان متوجه شد
كه مسئله (جنبه سياسى ) دارد مربوط به حكومت وقت مى شود و بر خود
بيمناك شده از جواب خوددارى كرد، حسن بن صالح بدو گفت : اين شخص عيسى
بن زيد است !
سفيان كه اين سخن را از حسن بن صالح شنيد تكانى خورد و خود را جمع كرده
و با دقت به صورت عيسى بن زيد نظر كرد، عيسى كه چنان ديد پيش رفته گفت
: آرى من عيسى بن زيد هستم . سفيان گفت : كسى را مى خواهم كه تو را
معرفى كند. عيسى گفت : جناب بن نسطاس را به نزدت مى آورم . گفت :
بياور. عيسى به دنبال اين گفتگو از جا برخاست و به نزد جناب بن نسطاس
رفته او را پيش سفيان آورد، و جناب رو به سفيان كرده گفت : آرى اى
اباعبدالله ، اين مرد عيسى بن زيد است .
سفيان كه عيسى را شناخت به گريه افتاده و زياد گريست ، آنگاه از جاى
برخاسته عيسى را در جاى خود نشانيد و خود پيش روى او نشست و پاسخ سؤ
الش را داده و با او خداحافظى كرد و از هم جدا شدند.
(317)
و نيز احمد بن محمد به سندش از جعفر بن زياد احمر روايت كرده كه گفت :
من و عيسى بن زيد، و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح ، اسرائيل بن
يونس ، جناب نسطاس و گروهى از زيديه در يكى از خانه هاى كوفه اجتماع
كرديم . يكى از سخن چينان اين خبر را به گوش مهدى عباسى رسانيد و
نشانى خانه مزبور را بدو داد، او نيز به حاكم خود در كوفه نوشت كه
افرادى را مراقب ما كند تا هرگاه در آن خانه اجتماع كرديم ، بر سر ما
بريزند و ما را دستگير ساخته به نزد او ببرند.
يكى از شبها كه ما در آنجا اجتماع كرده بوديم ، مراقبين خبر ما را به
اطلاع حاكم كوفه رسانيده ، ناگهان مامورين براى دستگيرى ما به داخل
خانه ريختند، عيسى بن زيد و ديگران چون بالاى خانه موفق به فرار شدند و
چون من نتوانستم بگريزم دستگير شدم . مرا به نزد مهدى بردند، وى چون
چشمش بهمن افتاد زبان به ناسزا گشوده نسبت زنازادگى به من داد گفت : اى
ناپاك زاده تويى كه پيش عيسى بن زيد مى روى و او را به قيام عليه من
تحريك مى كنى و مردم را به بيعت او دعوت مى كنى ؟
من گفتم : آيا از خدا شرم نمى كنى و از او ترس و واهمه ندارى كه به
زنان پاكدامن ناسزا گفته ، نسبت زنا بدانها مى دهى ؟ در صورتى كه
شايسته تو و اين مقامى كه تو در دست دارى آن است ؟ اگر شخص نابخردى
امثال اين سخنان از لبانش خارج گردد حد بر او جارى سازى !
سخنان من تمام شد ولى او بدون آنكه توجه به اعتراض من كند دوباره شروع
به دشنام من كرد. آنگاه برخاسته مرا زير دست و پاى خود انداخت و با مشت
و لگد مرا مى زد و دشنام مى داد. من گفتم : تو اكنون شجاع و نيرومند
هستى كه بر پيرمرد ناتوانى چون من دست يافته كه به هيچ وجه نمى توانم
از خود دفاعى كنم و ياورى هم ندارم !
در اين وقت دستور داد مرا به زندان افكنند و بر من سخت گيرند، و دنبال
همين دستور بود كه مرا به زنجير گرانى بستند و سالها در زندان
انداختند، و چون خبر مرگ عيسى بن زيد بدو رسيد مرا از زندان به نزد خود
طلبيد، چون پيش او رفتم رو به من كرده پرسيد از چه ملتى هستى ؟ گفتم از
مسلمين . گفت : بيابانى هستى ، جواب دادم نه . پرسيد از چه مردمى هستى
؟ گفتم : پدرم غلام (و برده ) مردى از اهل كوفه بود و آن مرد او را
آزاد كرد.
در اينجا دنباله پرسش خود را بريد و به من گفت : عيسى بن زيد مرد .
گفتم : مرگ او مصيبت بزرگى است . خدايش رحمت كند كه مرد عابد و پارسا
و كوشاى در فرمانبردارى بود، و از سرزنش و ملامت كسى در اين راه باك
نداشت . پرسيد: آيا از مرگش خبر نداشتى ؟ گفتم : چرا پرسيد: پس چرا
مرا به مرگش مژده ندادى ؟ در پاسخش گفتم : دوست نمى داشتم تو را به
چيزى مژده دهم كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده بود و از آن
خبر مى يافت ناراحت مى شد.
در اينجا مهدى سر به زير انداخت و پس از مدتى سر به بلند كرده گفت :
بيش از اين استعداد شكنجه در بدن تو نمى بينم و ترس آن دارم كه اگر
دستور شكنجه ات را بدهم تاب نياورى و در زير شكنجه جان بسپارى و از آن
سو دشمن ما هم كه از دنيا رفته ، اكنون برو خدا نگهدارت باد و به خدا
سوگند اگر بشنوم كه دوباره دست بدين كارها زده اى گردنت را مى زنم .
من از نزد او بيرون شدم ، هنگام بيرون رفتن من مهدى رو به ربيع (حاجب
مخصوص خود) كرده گفت : آيا نديدى چگونه ترسش (از من ) اندك و دلش محكم
بود؟ به خدا مردمان روشن دل اين چنين هستند.
و على بن جعفر از پدرش روايت كرده كه گفت : من و اسرائيل بن يونس
(318) و حسن و على فرزندان صالح نزد عيسى بن زيد رفتيم
، حسن بن صالح بدو گفت : تا كى براى خروج امروز و فردا مى كنى در صورتى
كه ده هزار نفر براى ياريت در دفتر تو نام نويسى كرده اند؟! عيسى در
پاسخ او گفت : واى بر تو، آيا رقم زياد مردم را براى من مى شمرى و به
رخ من مى كشى ؟ من به خوبى به وضع آنها آشنا هستم به خدا سوگند اگر
سيصد نفر در ميان آنها مى يافتم كه فقط هدفشان خداى عزوجل باشد و حاضر
باشند جان خود را در راه او بدهند و هنگام برخورد با دشمنان او به
راستى فرمانبردار خدا باشند (هم اكنون ) پيش از آنكه صبح شود خروج مى
كردم تا در مورد دشمنان خدا به درگاه او عذرى آورده باشم ، و كار
مسلمانان را به طريقه خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله وادارم ،
ولى من كسى را كه مورد اطمينان باشد و به عهدى كه در راه خداى عزوجل
بسته وفادار باشد و هنگام برخورد با دشمنان او پايدار بماند، سراغ
ندارم .
حسن بن صالح كه اين سخن را از عيسى شنيد آن قدر گريست كه بيهوش شده روى
زمين افتاد.
و هم او از پدر- جعفر بن زياد) روايت كرده كه گفت : به نزد عيسى بن زيد
رفتم و ديدم كه نان و خيار مى خورد، دو گرده نان و دو عدد خيار به من
داد و گفت : بخور. من يكى از نانها را با نصف نان ديگر خوردم و همچنين
يك عدد و نصفى از خيارها را خوردم و سير شدم و مابقى را كه يك نصف نان
و نصف خيار بود به جاى گذاشتم .
چند روز از اين جريان گذشت و دوباره به نزد او رفتم ، عيسى باز آن نصفه
نان و خيار را كه پژمرده و پوسيده شده بود براى من آورد و گفت : بخور!
گفتم : اينها چه بود كه براى من نگه داشتى ؟ گفت : اينها چه بود كه
براى من نگه داشتى ؟ گفت : من اينها را به تو دادم و مال تو شد، تو
قسمت را خوردى و قدرى را گذاشتى ، اكنون اگر مى خواهى باقيمانده را
بخور و اگر مى خواهى آن را صدقه بده .
محمد بن عباس يزيدى به سند خود از ابى نعيم روايت كرده كه گفت : كسى كه
همراه عيسى بن زيد در جنگ ابراهيم بوده برايم نقل كرد كه هنگام بازگشت
عيسى بن زيد از باخمرى ماده شيرى با بچه هايش بر مردم حمله كردند (و
راه را بر آنها بستند) عيسى كه جريان را دانست از مركب خود پياده شد و
شمشير را در دست گرفت و آن ماده شير را كشت . يكى از غلامانش كه اين
جريان را ديد رو بدو كرده گفت : اى آقاى من بچه هاى اين ماده شير را
يتيم كردى ؟ عيسى گفت : آرى من يتيم كننده بچه شيران هستم . و پس از
جريان ياران و اصحاب عيسى بن زيد را در تمام مدتى كه او مخفى بود هرگاه
مى خواستند نامش را ببرند به عنوان
موتم الاشبال
(يتيم كننده بچه شيران ) از او ياد مى كردند.
و يموت بن مزرع (شاعر)
(319) يكى از شعراى اماميه ، در قصيده اى كه در نكوهش
آنان كه از زيديه خروج كردند، اين نام را آورده است آنجا كه گويد:
ان ظلم الامام ذو عقال
(320)
|
بعد يحيى و موتم الاشبال
(321)
|
و عيسى وراق از محمد بن محمد نوفلى و وى از پدر و عمويش روايت كرده كه
گفتند: عيسى بن زيد از جنگ باخمرى كه بازگشت در خانه هاى فرزندان صالح
بن حى متوارى و پنهان شد. منصور دستور تعقيب او را صادر كرد ولى اقدامى
جدى براى دستگيرى او انجام نداد، پس از منصور مهدى درصدد دستگيرى او
برآمد و مدتى هم به سختى او را تعقيب كرد ولى بدو دست نيافت ، از اين
رو دستور داد منادى ندا كند: عيسى در امان است ، تا شايد خود را ظاهر
كند و با اينكه خبر امان مهدى بدو رسيد خود را آشكار نكرد.
از آن سو به مهدى گزارش دادند كه سه نفر به نامهاى : ابن علاق صيرفى ،
حاضر، و صباح زعفرانى براى عيسى از مردم بيعت مى گيرند، مهدى حاضر را
دستگير ساخت و از روى سياست با رفاقت و مهربانى از او اقرار گرفت ،
آنگاه بر او سخت گرفت تا بلكه مخفيگاه عيسى را نشان دهد ولى او آنجا را
نشان نداد از اين رو مهدى او را كشت . و در تمام مدتى كه عيسى در زندان
بود درصدد دستگير نمودن ابن علاق و صباح برآمد ولى به آن دو دست نيافت
.
تا اينكه عيسى بن زيد از دنيا رفت ، در اين وقت به حسن بن صالح گفت :
ببين بى جهت ما به چه سختى و ناراحتى دچار شديم ، اينك كه عيسى بن زيد
از دنيا رفت ، خيال حكومت وقت از جانب او آسوده مى شود و دست از تعقيب
ما برمى دارند، پس اجازه بده من به نزد اين مرد - يعنى مهدى عباسى -
بروم و خبر مرگ عيسى را به او بدهم تا از تعقيب ما دست كشد و ما از ترس
و واهمه آسوده گرديم .
حسن بن صالح گفت : نه به خدا سوگند نبايد دشمن خدا را به مرگ دوست خدا
و فرزند پيغمبرش مژده دهى و ديده اش را روشن كنى و او را شاد گردانى .
و به خدا سوگند يك شب را كه مهدى تا به صبح از ترس او به سر برد نزد من
محبوب تر است از اينكه يك سال جهاد و عبادت كنم .
اين جريان گذشت و حسن بن صالح پس از دو ماه
(322) درگذشت .
صباح گويد: پس از اينكه حسن بن صالح از دنيا رفت من دو پسر عيسى : احمد
و زيد را برداشته و به بغداد بردم و در جاى مطمئنى پنهان كردم آنگاه يك
دست لباس كهنه پوشيدم و به در خانه مهدى رفته و به دربان گفتم : به
ربيع (حاجب ) بگويند من آمده ام تا او را نصيحتى كنم و مژده اى دهم كه
خليفه را مسرور سازد. دربانان بدو خبر دادند و او اجازه داد من وارد
قصر شوم ، چون مرا به نزد ربيع بردند رو به من كرده گفت : نصيحتت چيست
؟
گفتم : فقط براى خليفه خواهم گفت .
ربيع گفت : تا نصيحتت را براى من نگويى به خليفه دسترسى نخواهى يافت .
صباح گويد: گفتم : اين را بدان كه من آن نصيحت را براى تو بيان نخواهم
كرد، ولى بدان كه من صباح زعفرانى هستم كه مردم را به سوى عيسى بن زيد
دعوت مى كردم .
ربيع كه اين سخن را شنيد مرا به خود نزديك كرده گفت : اى مرد تو در اين
گفتارت يا راستگويى و يا دروغگو، و مسلم بدان كه مهدى در هر دو حال تو
را خواهد كشت ، زيرا اگر راست بگويى و تو صباح زعفرانى باشى كه عقده
هاى مهدى را نسبت به خود اطلاع دارى كه او در تعقيب و درصدد دستگير
كردن توست ، و در اين راه از هيچ اقدامى فرو نگذارده ، و بدون ترديد
همين كه نگاهش به تو بيفتد تو را خواهد كشت . و اگر هم دروغ بگويى و
بخواهى اين حرف را وسيله اى قرار دهى كه بدو دسترسى پيدا كنى تا حاجتى
از تو برآورد، به خاطر اين كار بر تو خشم خواهد كرد و بدين جهت تو را
مى كشد، و من بدون اين سخنان حاضرم حاجتت را - هر چه كه باشد بدون
استثناء برآورم !
صباح گفت من صباح زعفرانى هستم و سوگند بدان خدايى كه جز او معبودى
نيست هيچ گونه حاجتى بدو ندارم ، و اگر تمام دارايى خود را هم به من
بدهد از او نخواهم پذيرفت و مرا بدانها نيازى نيست ، فقط مى خواهم شخص
او را ببينم و اگر تو نگذارى و مانع من شوى از طريق ديگرى اقدام كره و
خود را به او مى رسانم .
ربيع كه اين سخن را از من شنيد ( سر به سوى آسمان بلند كرده ) گفت :
خدايا تو گواه باش كه من ذمه خود را از ريختن خون اين مرد تبرئه مى كنم
، اين كلام را گفت : آنگاه دسته اى از ماءمورين را بر من گماشت و خود
به نزد خليفه رفت ، و من همين قدر فهميدم كه پايش به درون اتاق خليفه
رسيده و يا نرسيده بود كه صدا زدند: صباح زعفرانى را بياوريد و به
دنبال اين فرياد مرا به نزد مهدى بردند. وى چون مرا ديد گفت : تو صباح
زعفرانى هستى ؟ گفتم : آرى .
مهدى گفت : خدايت روز خوش نياورد و كارت را سامان نبخشد اى دشمن خدا،
تو ضد من قيام كرده و مردم را به سوى دشمنان من دعوت مى كنى ؟
صباح گفت : آرى ، به خدا من همانم كه مى گويى ، و همه آنچه گفتى درست
است .
مهدى گفت : پس تو همان خائن هستى كه به پاى خود به سوى مرگ آمده اى ،
آيا به كار خويش اعتراف دارى و با اين وصف با خيالى راحت به نزد من
آمده اى ؟ صباح گفت من گفتم من آمده ام تا تو را هم مژده و هم تسليت
دهم !
مهدى پرسيد: مژده به چه چيز مى دهى ؟ و تسليت براى چه ؟
گفتم : مژده به مرگ عيسى بن زيد و تسليت نيز به همان مرگ عيسى بن زيد،
زيرا او عموزاده تو و از گوشت و خون تو بود!
مهدى كه اين سخن را شنيد روى خود را به طرف قبله كرد و سجده شكرى به
جاى آورد و خدا را حمد كرده ، آنگاه رو به من كرده گفت : چند وقت است
كه مرده ؟ گفتم دو ماه ، پرسيد، پس چرا تاكنون مرا از مرگ او با خبر
نساختى ؟ گفتم : حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برايش بازگفتم :
مهدى پرسيد: او چه شد؟ پاسخ دادم او هم مرد، و اگر زنده بود نمى گذاشت
من اين خبر را برايت بياورم ، مهدى سجده ديگرى بجا آورده گفت : سپاس
خدايى را كه مرا از دست او هم آسوده كرد، كه به راستى او سرسخت ترين
مردم نسبت به من بود و شايد اگر زنده مى ماند شخص ديگرى را غير از عيسى
به قيام بر من وا مى داشت . اكنون هر حاجتى دارى بگو كه به خدا سوگند
تو را بى نياز خواهم كرد و هر چه بخواهى به تو مى دهم ! صباح گويد:
گفتم : به خدا من هيچ حاجتى ندارم و چيزى از تو نمى خواهم جز يك چيز.
مهدى پرسيد آن يك حاجت چيست ؟ گفتم : رسيدگى به وضع فرزندان عيسى و
سرپرستى آنها و به خدا سوگند اگر وضع مالى و زندگى من طورى بود كه مى
توانستم آنها را اداره و سرپرستى كنم از تو براى آنها چيزى نمى خواستم
و آنها را به نزد تو نمى آوردم ، ولى آنها كودكانى هستند كه اگر به
آنها رسيدگى نشود از گرسنگى و بيچارگى خواهند مرد. زيرا آنها مالى و
اندوخته اى ندارند كه آن را به مصرف زندگى برسانند، پدرشان در تمام اين
مدت كه مخفى بود آب مى كشيد و به سختى آنها را اداره مى كرد و اكنون جز
من كسى كه عهده دار مخارج آنها باشد، يافت نمى شود و من نيز توانايى
مالى ندارم كه بتوانم مخارج آنها را متكلف شوم و روزگار آنها به سختى
مى گذرد، و تو شايسته ترين مردم به حفظ و حراست آنها هستى و سزاوار كسى
هستى كه مى تواند متعهد مخارج زندگى آنها گردد چون آنها خويشاوندان تو
و گوشت و خون تو و يتيمان خاندان تو هستند.
صباح گويد: سخنان من كه پايان يافت ، مهدى گريست تا آنجا كه اشك از
گونه اش جارى شد، آنگاه گفت : به خدا قسم تا آن دو هستند پيش من همانند
فرزندان خود من خواهند بود و ميان آنها تفاوتى نخواهم گذاشت ، و خدا
پاداش تو را از جانب من و آنها نيكو گرداند كه به راستى هم حق پدرشان
را و هم حق خود آنها را به خوبى ادا كردى و بار سنگينى را از دوش من
برداشتى و شادى بزرگى را براى من هديه آوردى .
صباح گفت : آنها در امان خدا و رسول او و امان تو هستند؟ و در پناه تو
و پدرانت هستند كه درباره خودشان و خاندانشان و ياران پدرشان آسوده
خاطر باشند و كسى به آنها آزارى نرساند و تعقيب نشوند؟
مهدى گفت : آرى آنها در امان من و عهد خود و عهد پدرانم هستند و هرگونه
شرط و پيمانى مى خواهى از اين مقوله بيان كن كه همه پذيرفته است .
صباح گويد: من به هر لفظ و زبانى كه ياد داشتم شرط و پيمان از او گرفتم
.
در اين وقت مهدى رو به من كرده گفت : اى حبيب و دوست من ! آخر اين كودك
خردسال چه گناهى كرده اند، و به خدا سوگند اگر پدرشان نيز جاى آنها بود
و به پاى خود به نزد من مى آمد يا من بدو دست مى يافتم هر چه مى خواست
بدو مى دادم ، تا چه رسد به اينها! خدا پاداش نيكويت دهد. اكنون برو به
آنها را به نزد من آر و به حقى كه من بر تو دارم از تو مى خواهم كه
جايزه اى را نيز كه ما براى خودت مقرر مى كنيم براى بهتر شدن زندگيت
قبول كن .
در پاسخش گفتم : از پذيرفتن آن معذورم ، چون كه من مردى از مسلمانان
هستم و همانند آنان زندگى خود را اداره خواهم كرد.
اين را گفتم و از نزد مهدى بيرون آمده به سراغ عيسى رفتم و آن دو را به
پيش مهدى بردم ، مهدى آنها را به سينه چسبانيد و دستور داد جامه هايى
زيبا براى آنها آوردند و جايى براى آنها آماده كرد و كنيزى را به
خدمتكارى آنها گماشت ، و چند غلام نيز مامور رسيدگى به كارهاى آنها
نمود و در كنار قصر خود اتاقى به آنها اختصاص داد.
پس از اين جريان من گاه و بى گاه از وضع آنها جويا مى شدم و اطلاع
داشتم كه آن دو همچنان در قصر سلطنتى خلفاى عباسى به سر مى برند و تا
اينكه محمد امين كشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم خورد و كسانى كه در
آن زندگى مى كردند پراكنده شدند كه در آن وقت احمد بن عيسى از آنجا
بيرون آمد و متوارى گشت . و اما برادرش زيد بن عيسى پيش از اين جريان
بيمار شد و پس از چندى درگذشت .
و احمد بن عيسى اين جريان را به نحو ديگرى برايم حديث كرد، او به سند
خود از فضل بن حماد كوفى كه از اصحاب حسن بن صالح بن حى بود، روايت
كرده ، گفت : پس از اينكه عيسى بن زيد متوارى گشت به خانه حسن بن صالح
رفت و در نزد او به سر مى برد تا وقتى كه در زمان مهدى عباسى مرگش فرا
رسيد. حسن بن صالح پس از مرگ عيسى به اصحاب خود گفت : خبر مرگ او را
فاش نكنيد كه به گوش خليفه برسد و خوشحال شود، و او را به همان ترس و
خوفى كه از بودن عيسى بن زيد و حيات او دارد واگذاريد تا به همين حال
بميرد.
و همين سخن حسن بن صالح سبب شد كه خبر مرگ عيسى بن زيد مكتوم بماند تا
اينكه حسن بن صالح خود از دنيا رفت ، در اين وقت مردى كه نامش علاق
صيرفى بود به نزد مهدى رفت و مهدى پيش از آن نام او را شنيده بود و مى
دانست كه او از اصحاب عيسى بن زيد است .
بالجمله ، ابن علاق به در قصر مهدى آمده ، و اذن گرفته ، داخل شود، به
نام خليفه و اميرالمؤ منين بر مهدى سلام كرد. آن گاه گفت : اى اميرالمؤ
منين خدا پاداش تو را در مرگ عموزاده ات عيسى بن زيد بسيار گرداند:
مهدى گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟ ابن علاق گفت : به خدا سوگند همين
است كه مى گويم . مهدى پرسيد: چه وقت مرگش فرا رسيد؟ ابن علاق وقت مرگ
عيسى را گفت ، مهدى پرسيد: پس چرا پيش از اين خبر مرگ او را به من
ندادى ؟
ابن علاق پاسخ داد: حسن بن صالح نگذاشت ما اين خبر را به تو برسانيم .
مهدى گفت : اگر راست بگويى جايزه خوبى به تو خواهم داد و رياست كارى به
تو واگذار خواهم كرد.
ابن علاق جواب داد: من به خاطر گرفتن جايزه نيامده ام ، بلكه چون مى
دانستم تو نسبت به كار او نگران هستى و آسوده خاطر نبودم كه مردم هر يك
درباره او چيزى نزد تو بگويند، خواستم تا حقيقت كار او را براى تو گفته
باشم و خيالت را از ناحيه او آسوده سازم .
مهدى گفت : پس تو با اين ترتيب دو مژده بزرگ براى من آورده اى : يكى
خبر مرگ عيسى و ديگر خبر مرگ حسن بن صالح و نمى توانم بگويم كداميك از
اين دو خبر مرا خوشحال تر مى كند. اكنون حاجت خود را بگوى ؟
ابن علاق گفت حاجت من آن است كه فرزندان عيسى را تحت سرپرستى خود بگيرى
و از آنها نگهدارى كنى كه به خدا سوگند هيچ مالى ندارند. و فرزندان
عيسى سه پسر بودند. يكى حسن بن عيسى كه در زمان حيات پدرش از اين جهان
رفت و ديگر حسين بن عيسى كه دختر حسن بن صالح را به عقد خويش درآورده
بود (و در كوفه ماند)، ولى احمد و زيد دو فرزند ديگر عيسى (پس از اين
گفتگو) به نزد مهدى رفتند و او كه وضع آنها را از نزديك مشاهده كرد،
ماهيانه اى براى آنها مقرر داشت و آن دو از مهدى اجازه خواسته به مدينه
رفتند، و زيد پس از مدتى در مدينه از دنيا رفت ، و احمد تا اوايل خلافت
هارون در مدينه بود و پس از چندى به هارون اطلاع دادند كه احمد دست از
كار كشيده و براى خود محلى گزيده و مشغول به عبادت و نقل حديث شده ،
لذا زيديه به نزد او اجتماع مى كنند، هارون دستور داد او را دستگير
ساخته و به زندان افكندند. زمانى در زندان به سر برد تا پس از چندى
توانست از زندان فرار كند - كه شرح آن پس از اين خواهد آمد - انشاء
الله تعالى .
و عمويم حسن بن محمد از محمد بن قاسم بن مهرويه از محمد بن ابى
العتاهيه از پدرش ابوالعتاهيه شاعر روايت كرده كه گفت : زمانى كه من از
گفتن شعر خوددارى كردم و از آن دست كشيدم ، مهدى دستور داد مرا به
زندان مجرمان بيندازند. همين كه مرا به دستور او به زندان بردند، و
چشمم به درون زندان افتاد هوش از سرم پريد و دهشت عجيبى به من دست داد
و از ديدن آن منظره هولناك وحشت مى كردم . به هر سو نگاه مى كردم تا
پناهگاهى پيدا كنم و يا مردى را بيابم كه با او انس گيرم ، در اين ميان
چشمم به پيرمرد باو وقار و خوش لباسى افتاد كه آثار بزرگى و نيكى در
چهره اش آشكار بود، همين كه چشمم به او افتاد درنگ نكرده و به سوى او
حركت كردم و به واسطه پريشانى و اضطرابى كه داشتم بى آنكه بر او سلام
كنم يا چيزى از او بپرسم در كنار او روى زمين نشستم و سر را به زير
انداخته در حال خود فكر مى كردم كه ناگاه ديدم آن مرد دو شعر زير را
انشاء كرد:
و اسلمنى حسن العزاء الى الصبر
(323)
|
و صيرنى ياءسى من الناس واثقا
|
بحسن صنيع الله من حيث لا اءدرى
(324)
|
من از اين دو شعر خوشم آمد و افكار پريشانى كه داشتم به خود آمدم و رو
بدان مرد كرده گفتم : - خدايت عزت دهد - خواهش مى كنم اين دو شعر را
بار ديگر بخوانيد!
آن مرد گفت : واى بر تو اسماعيل - و كنيه ام را كه ابوالعتابه بود نگفت
- چقدر آدم بى ادب و كم خردى هستى ؟ پيش من آمده اى و مانند هر
مسلمانى كه به مسلمان ديگر سلام مى كند، سلام نكردى و نه از اين وضعى
كه من و تو در آن هستيم اظهار ناراحتى كردى ؟ و بى آنكه مانند هر شخص
تازه واردى از من سوال بكنى در اينجا نشستى تا وقتى كه اين دو شعر را -
كه خداوند فضيلت ، ادب و زندگى و معاشى جز آن براى تو قرار نداده - از
من شنيدى ، ديگر نه به فكر رفتار پيش خود افتادى كه تلافى كنى و نه از
طرز برخورد بى ادبانه خود پوزش خواستى ، من همه را فراموش كرده از من
مى خواهى كه اين دو شعر را برايت بخوانم . گويا ميان من و تو اُنسى
ديرينه و آشنايى كامل وجود دارد و رفاقتى برقرار است كه غم از دل دور
سازد!؟
ابوالعتاهيه گويد: بدو گفتم : مرا معذور دار كه هر كس به وضعى كه من در
آنم دچار گردد عقل خود را از دست مى دهد!
گفت : مگر وضعت چيست ؟ تو فقط به خاطر آنكه مدح درباره آنها - كه وسيله
به مقام رسيدن توست - خوددارى كرده اى به زندان افكنده شده اى . تا
همين سبب گردد دوباره به مدح آنان لب گشايى ، ولى وضع من چنان است كه
هم اكنون مرا مى طلبند و از من مى خواهند كه عيسى بن زيد را به نزد
آنان حاضر كنم ، و اگر من اين كار را انجام دهم و جاى او را به ايشان
نشان دهم او را خواهند كشت و چون در آن حال من خداى خود را ديدار كنم
خون او به گردن من خواهد بود و در روز قيامت رسول خدا(ص ) خصم من مى
شود، و اگر اين كار نكنم خودم كشته خواهم شد. بنابراين من بايد حيرت
زده و پريشان باشم نه تو! و با اين حال مى بينى چگونه بردبار و خويشتن
دار و خود نگهدار هستم .
بدو گفتم : خدا كارت را اصلاح فرمايد - و سرم را از خجالت به زير
انداختم . پيرمرد رو به من كرده گفت : با اين حال من نه تو را سرزنش مى
كنم و نه از انجام درخواست تو خوددارى مى كنم . اكنون گوش فرا دار تا
آن دو بيت را برايت بخوانم و آنها را به خاطر بسپار و به دنبال اين سخن
آن دو بيت را چند بار برايم خواند تا حفظ كردم و در اين وقت بود كه من
و او هر دو را مى خواستند، و چون براى رفتن برخاستيم بدو گفتم : خدايت
عزت بخشد تو كيستى ؟ گفت : من حاضر
(325)دوست عيسى بن زيد هستم ، پس من و او را به نزد
مهدى بردند، مهدى از او پرسيد: عيسى كجاست ؟ حاضر گفت : من نمى دانم
عيسى كجاست ، تو درصدد تعقيب و دستگيرى او برآمدى و او را به هراس
افكندى ، او نيز در شهرها متوارى و فرارى شده و از آن سو مرا گرفته و
به زندان افكنده اى و من كه در زندان تو به سر مى بردم چه اطلاعى از
جاى او دارم !
مهدى پرسيد: به كجا فرار كرده و آخرين ملاقات تو با او در كجا و در
خانه چه كسى بود؟
حاضر گفت : از روزى كه متوارى شده من او را نديده ام و هيچ گونه خبرى
از او ندارم .
مهدى گفت : به خدا سوگند يا بايد جاى او را به من نشان دهى يا هم اكنون
گردنت را مى زنم .
حاضر گفت : هر چه مى خواهى انجام ده ، آيا تو را بر جاى عيسى راهنمايى
كنم كه تو او را به قتل برسانى و پس از آن خدا و رسولش را در حالى كه
مطالبه خون او را از من مى كنند، ديدار كنم ، به خدا سوگند اگر عيسى بن
زيد ميان جامه و پوست تن من باشد او را به تو نشان نخواهم داد. مهدى
فرمان داد گردنش را بزنيد، گردن حاضر را در پيش روى من زدند.
پس از اينكه حاضر را كشتند مهدى مرا پيش خود فرا خوانده گفت : آيا
درباره ما شعر مى گويى يا تو را هم به نزد اين مرد بفرستم ؟ گفتم : نه
شعر مى گويم ، مهدى دستور داد: مرا آزاد كنند.
و محمد بن قاسم بن مهرويه گفته : آن دو شعرى را كه از حاضر شنيده هم
اكنون جزء اشعار ابوالعتابيه موجود است .
(326)