ابوزيد به
سند خود از على بن ابى ساره روايت كرده كه : هنگامى كه ابراهيم در بصره
خروج كرد، سوار بن عبدالله
(260) در خانه خود نشست و در همان جا ميان مردم قضاوت
مى كرد ، ابراهيم كسى را به نزد او فرستاد و او را به يارى خود خواند
ولى او به بهانه كسالت و بيمارى از آمدن به نزد ابراهيم خوددارى كرد،
ابراهيم او را رها كرد و عباد بن منصور با به منصب قضا بصره گماشت ، و
چون ابراهيم شكست خورد عباد بن منصور ملازم خانه خود شد ( و ديگر از
خانه بيرون نرفت ) و چون منصور به بصره آمد مردم تا جسر اكبر (پل بزرگ
بصره ) به استقبال او رفتند و از جمله آنها سوار بن عبدالله بود، ولى
عباد ترسيد و از خانه خويش بيرون نيامد.
مردم او را رها نكرده اصرار به بيرون آمدن داشتند و پيوسته اصرار كردند
تا سرانجام با امان نامه اى كه منصور برايش فرستاد از خانه خود بيرون
رفت و چون منصور او را بديد مانند ديگران از او احوال پرسى كرد و از
كارهاى گذشته اش سخنى به ميان نياورد.
و احمد بن عبدالله و ديگران به اسانيد خود از مفضل ضبى نقل كرده اند كه
گفت : در ايامى كه ابراهيم متوارى بود، مدتى در خانه من بود و روزها از
خانه خود بيرون مى رفتم و او را تنها مى گذاردم ، روزى به من گفت : تو
كه بيرون مى روى دلم مى گيرد (و از تنهايى حوصله ام تنگ مى شود)، برخى
از كتابهاى خود را پيش من بنه تا سرگرم باشم . من قسمتى از كتابهاى شعر
را نزد او آوردم و او از ميان آنها هفتاد قصيده را انتخاب كرد كه من
نامش را اختيارالشعراء گذاشتم و دنباله
اش را به پايان رساندم .
و چون ابراهيم خروج كرد من نيز به همراه او حركت كردم و چون به
مربد رسيد بر در خانه سليمان بن على
(261) ايستاد و آبى طلبيد، قدرى آب برايش آوردند و
نوشيد، در اين وقت چند كودك از آن خانه بيرون آمدند، ابراهيم آنها را
در آغوش گرفته گفت : به خدا اينها از ما هستند، و ما از اينها هستيم ،
اينان خاندان ماو گوشت تن ما و از ما هستند ولى پدرانشان بر ما ستم
كردند و حقوق ما را گرفتند، و خون ما را ريختند آنگاه به اشعار زير
تمثل جست :
1. اى عموزادگان ما از ستم ما دست برداريد كه ما خود دچار ناراحتى
تشويش خاطر هستيم .
2. شمشيرها را براى همچون شمايى آورده ايم و ما در حسب هيچ گونه مورد
ملامت نباشيم .
3. هرگاه نامى به ميان آيد نسب من به مردانى شوكت مند و گروهى راستگو
مى رسد.
4. مردان سفيد روى ميانه بالاى كه در هنگام جنگ گويا (از شدت خشم ) در
چشمانشان سرمه خون كشيده شده است .
من گفتم : به راستى كه اشعار نيكو و زنده اى است ، گوينده اش كيست ؟
پاسخ دادند: اينها اشعارى است كه ضرار بن خطاب فهرى در آن هنگامى كه
(در جنگ خندق ) گذشت تا به جنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد
آنها را گفت ، و على بن ابيطالب نيز در جنگ صفين بدانها تمثل جست ، و
همچنين حسين عليه السلام در روز عاشورا، و زيد بن على در روز سبخه
(262) (روزى كه كشته شد) و يحيى بن زيد در روز جوزجان
(263) بدان تمثل جستند و امروز نيز ما بدانها تمثل
جوييم .
من كه اين سخنان را شنيدم تمثل او را به اشعار مزبور كه هر كه بدانها
تمثل جسته به قتل رسيده است ، به فال بد گرفتم . سرانجام از آنجا به
سوى باخمرى حركت كرديم و در نزديكهاى باخمرى خبر مرگ برادرش محمد بدو
رسيد، از اين خبر رنگش دگرگون شد و آب دهان خود را به سختى فرو داد و
با حال گريه گفت :
خدايا اگر مى دانى كه محمد فقط به خاطر جلب
خوشنودى و انجام طاعت تو خروج كرد، و مى خواست تا فرمان تو والا گردد و
دستورهاى تو را فرمان برند او را بيامرز و مورد مهر خود قرارش ده و از
او راضى شو، و ورودگاهش را در آخرت بهتر از منزلگاهى كه در اين دنيا
داشت و از آنجا انتقالش دادى قرار داده .
و ناگهان صدا را به گريه بلند كرده به اشعار زير تمثل جست :
باالمنازل يا خيرالفوارس من
|
يفجع بمثلك فى الدنيا فقد فجعا
(264)
|
و اوجس القلب من خوف لهم فزعا
|
لم يقتلوه و لم اسلم اخى لهم
|
حتى تعيش جميعا او نموت معا
|
مفضل (ضبى ) گويد: من شروع به دلدارى و تسليت كرده و از اينكه بيتابى
خود را آشكار ساخته بود سرزنش و ملامتش كردم ، در پاسخ من گفت : به خدا
سوگند من در اين باره چنانم كه دريد بن صمه گويد:
تقول : الا تبكى اخاك و قد اءرى
|
مكان البكالكن بنيت عل الصبر
(265)
|
لمقتل عبدالله و الهالك الذى
|
على الشرف الا على قتيل اءبى بكر
|
و عبد يغوث اءو نديمى خالد
|
و جل مصابا حثو قبر على قبر
|
ابى القتل الا آل صمة انهم
|
اءبو اغيره والقدر يجرى على القدر
|
فاما ترينا ما تزال دماءنا
|
لدى واتر يسعى لها آخر الدهر
|
و نلحمه طورا و ليس بذى نكر
|
بنا ان اءصبنا اءو نغير على وتر
|
بذاك قسمنا الدهر شطرين بيننا
|
فما ينقضى الا و نحن على شطر
|
در اين وقت بود كه لشكر منصور چون مور و ملخ بر ما ظاهر شدند، ابراهيم
كه آنها را ديد بدين اشعار تمثل جست :
ثارى و يسعى القوم سعيا جاهدا
|
اءرمى الطريق و ان رصدت بضيقه
|
و انزل البطل الكى الحاردا
|
1. شنيده ام كه بنى خزيمه در ميان خود تصميم گرفته اند تا خالد را
بكشند (خالد خود شاعر است ).
2. اگر اينان مرا بكشند و آنگاه خواهند تا مردى را نظير من بيابند كه
شايسته باشد به جاى من او را برگزينند هرگز نيابند اگر چه به حد اعلاى
كوشش كنند.
3. من از اين راه هر چند باريك است مى گذرم اگر چه براى كشتنم در راه
كمين كرده باشند. و با يكه تاز ميدان نبردشان پنجه در خواهم افكند
3. من از اين راه هر چند باريك است مى گذرم اگر چه براى كشتنم در راه
كمين كرده باشند. و با يكه تاز ميدان نبردشان پنجه در خواهم افكند.
من گفتم : اى فرزند رسول خدا اين شعر از كيست ؟
پاسخ دان اين اشعار را خالد بن جعفر در روز جنگ
شعب جبلة
(266) گفته است و آن روزى بود كه دو قبيله قيس و تميم
با هم جنگ كردند.
در اين وقت لشكر منصور پيش آمد و ابراهيم نيزه خود را به يكى از آنها
زد و مرد ديگرى هم پيش آمد و نيزه اى به او زد، من به ابراهيم گفتم :
آيا با اينكه بقاى اين لشكر بستگى به وجود تو دارد با اين حال مباشرت
به جنگ مى كنى (و خود را در معرض هلاك قرار مى دهى ؟)
در پاسخم گفت : اى برادر
ضبى مرا به حال
خود واگذار كه گويا
عويف فزارى
(267) ما را در اين روز مى نگرد (كه مى گويد:)
اءلمت خناس
(268) و المامها
|
تطاول فى المجد اعلامها
(270)
|
1. محبوبه من
خناس يا
سعاد فكرى انديشيده ؟ بيايد اما اين جز
آرزو و خيال چيزى نيست .
2. محبوب و مطلوب من يمانيه يا محجبه اى است از بنى مالك كه پرچمهايش
در كمال مجد و شوكت بلند است . ( اين دو بيت تغزل است )
3. آرى ما ريشه و اصلى است و حوادث را روزگاران به جاى خويش بازگرداند.
4. مائيم كه فوجهاى سپاه دشمن را شكست خورده بازگردانيم در حالى كه
وبالشان از نقص و عيب به گردن خودشان باشد.
در اين وقت جنگ سختى شد و دو سپاه به جان هم ريختند. ابراهيم رو به من
كرده گفت براى تحريك من چيزى بگو . من به ياد اشعارى از همان عويف
قوافى افتاده اين اشعار را خواندم :
اجدت بسير انما انت حالم
(271)
|
و تمنع منه النوم اذ انت نائم
|
اقول لفتيان كرام
(272): تروحوا
|
على الجرد فى افواههن الشكائم
|
قفوا وقفة من يحى لا يخز بعدها
|
و من يخترم لا تتبعه اللوائم
|
و هل اءنت ان باعدت نفسك منهم
|
1. اى كسى كه بنى فزاره را پس از سعى و كوششها كه در راه خدا كرده اند
باز مى دارى ، راستى كه تو در خوابى و يا خواب مى بينى .
2. هر آزاد مردى چنان است كه اگر خونى از كسى طلبكار باشد آسوده نخوابد
و از استراحت خوددارى كند همان گونه كه تو در خوابى .
3. من جوانان گرامى را گفتم به هنگام عصر يا شامگاه اسبان لجام كرده را
سوار شويد و حركت كنيد.
4.اندكى درنگ كنيد و بدانيد در اين صورت هر كه زنده ماند ديگر خوار
نگردد، و هر كس هلاك شد در پى هيچ گونه ملامتى بر او نخواهد بود.
5. آيا به راستى اگر تو از نبرد با آنان خوددارى كنى و خويشتن را به
كنارى كشى تا اينكه جان به سلامت برى ، فكر مى كنى به سلامت مانى ؟
هرگز.
ابراهيم گفت : يك بار ديگر اين اشعار را بخوان !
من كه در چهره اش خواندم كه او خود را به كشتن خواهد داد از خواندن
اشعار فوق پشيمان شدم و بدو گفتم : بگذار تا اشعار ديگرى برايت بخوانم
؟ گفت : نه همين اشعار را برايم بخوان . من آن اشعار را بار ديگر
خواندم ، ناگهان ديدم پاهاى خود را در ركاب فشارى داد، بند ركاب را
بريد و سپس حمله كرد، به طورى كه از ديده من پنهان شد و در همين گير و
دار تيرى - كه پرتاب كننده اش معلوم نشد - بدو اصابت كرد و او را كشت و
اين آخرين ديدار من بود با او.
محمد بن محمد باغندى به سندش از اسحاق بن شاهين واسطى نقل كرده كه خالد
بن عبدالله واسطى
(273) كه از اهل سنت و جماعت بود، هنگام خروج ابراهيم
در خانه خود نشست و بيرون نيامد ولى ديگران با ابراهيم خروج كردند.
(274)
احمد بن سعيد به سند خود از حفص بن راشد روايت كرده كه گفت : هشيم بن
بشير با ابراهيم خروج كرد و پسرش نيز كه همراه او بود كشته شد.
و به سندش از سليمان شاذكونى روايت كرده كه : هشيم به همراه ابراهيم
خروج كرد و پسرش معاويه نيز كشته شد، و مردى بدو گفت : من تو را در
وقتى كه پرچمها بر سر ابراهيم در اهتزاز بود در جنگ ديدم .
و نيز از يحيى بن صالح روايت كرده كه گفت : من از يونس بن ارقم كه از
ياران ابراهيم بود شنيدم كه مى گفت : مفضل بن محمد ضبى از كسانى بود كه
هرگاه ما مى خواستيم ابراهيم را ببينيم به خانه مفضل مى رفتيم و او ما
را در نزد مفضل مى پذيرفت .
و از يزيد بن ذريع روايت كرده كه : ابراهيم پيش از آنكه خروج كند بيشتر
ايام خود را در نزد مفضل ضبى گذرانيد، و او نيز پيوسته كارش اين بود كه
به هر وسيله اى كه مى توانست مردم را به طرفدارى ابراهيم جلب مى كرد.
و از ابراهيم بن سويد حنفى نقل كرده كه گفت : من در زمان ابراهيم از
ابوحنيفه كه مورد احترام همگان بود پرسيدم : پس از انجام حج واجب آيا
خروج ابراهيم بهتر است يا رفتن به حج مستحبى ؟
پاسخ داد: پس از حج واجب يك بار جنگ كردن بهتر از پنجاه حج است .
و از حسين بن سلمه ارحبى نقل نمود كه در زمان خروج ابراهيم زنى به نزد
ابوحنيفه آمد و گفت : پسر من مى خواهد به نزد اين مرد (ابراهيم ) برود
و من از او جلوگيرى كنم ؟ ابوحنيفه گفت : از او جلوگيرى مكن .
و از حماد بن اءعين نقل كرده كه ابوحنيفه از كسانى بود كه مردم به خروج
با ابراهيم تشويق مى كرد و دستور به پيروى از او مى داد.
و از محمد بن خالد برقى نقل كرده كه گفت : ابوحنيفه در زمان ابراهيم
سخنان زير را آشكارا مى گفت كه به گوش ابراهيم برسد، مى گفت : على
عليه السلام در جنگ جمل دستور داد زخميها را نشكند و فراريان را براى
كشتن تعقيب نكنند، چون مردم (بصره در آن روز پشتيبانى و پناهگاهى
نداشتند ولى در جنگ صفين اين كار را نكرد چون لشكر و پشتيبان داشتند.
يحيى بن على به سند خود از سليمان بن ابى شيخ روايت كرده كه هنگامى كه
ابراهيم هارون بن سعد را به حكومت واسط منصوب داشت با من خارج شد و از
كسانى كه براى جنگ (با دشمنان ابراهيم ) به ميدان رفت : عامر بن عباد
بن عوام ، و يزيد ابن هارون ، و علاء بن راشد بودند.
و به سندش از جناب بن شخشاخ نقل نموده : هنگامى كه ابراهيم خروج كرد
معاذ بن عنبرى
(275) به پيروى از او قيام كرد.
و به سندش از عمر بن عون روايت كرده كه : (پس از قتل ابراهيم ) عباد
همچنان در بصره پنهان شد تا وقتى كه منصور بدرود زندگى گفت .
و به سندش از عاصم بن على نقل كرده كه از كسانى كه آن روز در جنگ كشته
شدند حجاج برادر هشيم و معاويه پسرش بودند.
و يونس بن نجده گفته ، ابراهيم عباد بن منصور را به منصب قضاى بصره
منصوب داشت .
و قاسم بن ابى شيبه گفت : ابوخالد احمر
(276) از كسانى بود كه با ابراهيم خروج كرد.
عتكى و يحيى به سند خود از نصر بن مزاحم نقل كرده اند كه ابوداود طهوى
(277) از كسانى بود كه با ابراهيم خروج كرد، و او مردى
راستگو و ثقه بود كه ابونعيم و حسن بن حسين سعدى و ديگران از او روايت
كرده اند.
و نيز از عباد بن حكيم نقل كرده اند كه : جنادة بن سويد يكى از كسانى
بود كه با ابراهيم خروج كرد، و ابراهيم او را به سركردگى سيصد نفر
گماشت و در جنگ باخمرى در ركاب او بود، و مفضل بن محمد ضبى راويه نيز
همراه با ابراهيم بود. و نيز از عقيل بن عمرو ثقفى روايت كرده اند كه :
ازرق بن تمه صرييمى در حالى كه دو شمشير حمايل كرده بود به يارى
ابراهيم آمد، و او از اصحاب عمرو بن عبيد معتزلى بوده است .
و نيز از ابراهيم بن سالم روايت كرده اند كه ابراهيم اسدى از كسانى بود
كه طرفدارى از ابراهيم مى كرد، او را به نزد منصور بردند، منصور پس از
تحقير وى از او پرسيد: تو پيك ابراهيم هستى ؟ گفت : آرى . گفت : قسم
بخور كه اگر او را ديدى به نزد ما بياورى ، ابراهيم اسدى قسم خورد و
منصور او را آزاد كرد، و چون ابراهيم قيام كرد، او به نزد ابراهيم آمده
گفت : منصور مرا قسم داده كه اگر تو را ديدم به نزد او ببرم اكنون به
نزد او برويم .
و نيز از حسن بن جعفر ضبى نقل كرده اند كه گفت : از برادرم داود ضبى
شنيدم كه مى گفت : در دفتر ابراهيم نام صد هزار نفر از مردم بصره ثبت
شده ( كه براى يارى ابراهيم نام نويسى كرده بودند).
و نيز از عبدالله بن عبدالوارث نقل كرده اند كه هاشم بن قاسم خود براى
من گفت : كه من در باخمرى همراه ابراهيم بودم . و اين هاشم بن قاسم كه
كنيه اش ابوالنضر است از كسانى است كه از سفيان ثورى و شعبة بن حجاج
روايت مى كند و پسرش نضر از ثقات محدثين است .
(278)
و از سلم بن فرقد نقل كرده كه عمرو بن عون
(279) از كسانى بود؟ در باخمرى همراه ابراهيم بود و او
از اصحاب هشام و از كسانى است كه حديث از او نقل كرده است .
و از محمد بن بشر نقل كرده كه در زمان ابراهيم من نزد سفيان ثورى بودم
، شنيدم كه او مى گفت : شگفتا از مردمى كه مى خواستند خروج كنند با كسى
كه خروج مى كند، و اينك مردمى خروج كرده اند و آنان اكنون خروج را جايز
نمى دانند.
و دو تن از اصحاب سفيان به نام : مؤ مل و حنبص با ابراهيم خروج كردند.
و مؤ مل همان كسى است كه او را مؤ مل بن اسماعيل مى گفتند.
و ابوزيد گفته است : از ابونعيم حال ابن حنبص را پرسيدم ، گفت : حنبص
از دوستان صميمى سفيان بود و همان كسى است كه شاعر درباره اش گفته :
يا ليت قومى كلهم حنابصا (اى كاش قوم من
همگى چون حنبص بودند) و ابن هراسه گويد: دو تن از دوستان نزديك سفيان
با ابراهيم كشته شدند.
و عبدالله بن محمد بن حكيم گفته است : داود بن مبارك همدانى عموى ابن
يحيى از كسانى بود كه با ابراهيم خروج كرد و در جنگ كشته شد.
عتكى و يحيى به سند خود از عمر بن نضر روايت كرده اند كه گفت : هنگامى
كه ابراهيم كشته شد من در كوفه بودم ، پس به نزد اعمش رفتم (چون خود
نابينا بود) به من گفت : آيا ناشناسى در اينجا هست ؟ گفتم : نه ، گفت :
اگر شخص ناشناسى در اينجا هست او را به سوى آتش خدا بيرون كنيد،
آنگاه گفت : به خدا اگر مردم كوفه حال مرا داشتند و آنچه من مى بينم مى
ديدند همه با من حركت مى كردند تا به در خانه منصور برويم . و چون از
من مى پرسيدند: اى اعمش براى چه بدينجا آمده اى ؛ در پاسخش مى گفتم :
آمده ام كه يا من (شوكتت را درهم شكنم و) قصرت را ويران كنم و يا تو
مرا از ميان ببرى چنان كه نسبت به فرزند رسول خدا كردى .
ابوعباد صيرفى از محمد بن على بن خلف عطار نقل كرده كه گفت : هنگامى كه
ابراهيم كشته شد، سفيان ثورى گفت : من گمان ندارم (در چنين وضعى ) نماز
پذيرفته گردد جز آنكه خواندنش بهتر از نخواندن است .
و مقانعى از وى نقل كرده كه گفت : هنگامى كه ابراهيم كشته شد، سفيان
صاحب ابى السرايا به عامر بن كثير سراج گفت : آيا تو هم با ابراهيم
خروج كردى ؟ گفت : آرى .
(280).
و از جمله اشعارى كه در مرثيه ابراهيم گفته اند، اشعار غالب بن عثمان
همدانى است . كه گويد:
1. و كشته باخمرى آنكه نداى حقانيت خود را به هر كس حضور داشت
رسانيد.
2. لشكرهايى را يكى پس از ديگرى رهبرى كرد كه همچون شيران خشمگين پيش
مى رفتند.
3. و در دست خويش شمشيرها و نيزه هاى رعد و برق خيز داشتند.
4. او مردم را به دين محمد دعوت كرد، ولى دشمنانش به دين دجال مردم را
مى خواندند.
5. او آنها را با سينه هاى اسبان ابلقى كه از سواران پيشى مى گرفتند مى
راند.
6. با شمشير برهنه و محكمترين بازو سرهاشان را به يك سو مى افكند.
7. ولى مقدر چنان بود كه تيرى سهمگين از دست شخصى منكر خدا به قلبش
آيد.
8. و به رو به زمين درافتد، و البته مخلوق خدا ماندنى و پايدار نيست .
9 و يارانش پراكنده شدند و او در بهترين خانه يگانه منزل كرد.
10. جانم به قربانت اى كشته اى كه بسترى برايت آماده نشده بود.
11. ونيز جانم به قربانت اى غريب آواره از وطن در ميان مردمان دور و
بيگانه .
12. كدام جماعتى بر او چيره گشتند همانان كه فرزندان كنيززادگان بودند.
13. و اينان همان شهيدان و بردباران بزرگوار در برابر سختيها هستند.
14. و فاميل ريشه دار مدينه و مكه هستند در وقتى كه هر فاميلى دچار
ترديد در حسب گردد.
15. آنها كسانى بودند كه به خانه اى ذى طوى و اهل مكه و مشاهد ديگر
خوراك و روزى داده و اطعام مى نمودند.
16. (منزلت ) مسجد خيف (در منى ) از اينهاست و همچنين جمرات در آن
جايگاه كوچ كردن و زيارتگاه مردمان راه يافته .
17. و نيز حوضهاى زمزم و مقام كه محل رفت و آمد مردمان است .
18. از اين پس هر دو
سويقه (نام مزرعه در
اطراف مدينه بوده ) و
ينبع و گورستان
بقيع مدينه .
19. ديگر از فرزندان حسن بن فاطمه خالى شد آنان كه ارشد و بزرگوارتر از
ديگران بودند.
و نيز غالب گويد:
كيف بعدالمهدى اءو بعد ابراهيم
|
و هم الذائدون عن حرم الاسلام
|
حاكموهم لما تولوا الى الله
|
و اءشاحو للموت محتبسى اءلانفس
|
اءفردونى اءمشى باءعضب مجبوبا
|
ليتنى كنت قبل وقعه باخمرى
|
كنت فيمن ثوى ثويت تعودالطير
|
و مجال الخيلين منا و منهم
|
قول مستبسل يرى الموت فى الله
|
ملبث الرائحين عن ذى البكور
|
اذ هم يعثرون فى علق الاوداج
|
1. چگونه پس از مهدى (مقصودش محمد بن عبدالله بن حسن است ) و ابراهيم
روى بستر نرم بخوابم .
2. زيرا آنها بودند مدافعان از حريم مقدس اسلام و سر و سامان دهنده به
كارهاى پريشان مردم .
3. چون رو به خدا بردند سر و كارشان را به شمشيرهاى بران جلادار آبدار
حواله كردند.
4. آنان در حالى كه جان خود را در راه خداوند باشكوه و بزرگ به كف
گرفته بودند در جانبازى كوشيدند.
5. مرا در وقتى كه آتش جنگ شعله مى كشيد و نيزه ام شكسته بود تنها
گذارند تا به سوى شمشيرهاى بران و آبدار بروم .
6. سوارگان و پيادگان من به فريب و ناجوانمردى قوم كشته گشتند و عزتمان
درهم شكست و ياورانم در اين جنگ خوار گشتند.
7. اى كاش ماهها پيش از جنگ باخمرى من از اين جهان رفته بودم .
8 و9. و شبهايى از سالهاى باقيمانده به اضافه دوران عمرى كه پس از اين
مى خواستم بكنم ، همه را به سر برده در ميان مردگان مى افتادم ، و
پرندگان گوشتم را روى خاك به نوبت مى ربودند و آشكارا پيكر به خاك
افتاده ام را مشاهده مى كردند.
10. اسبان ما و آنها جولانها دادند و دستهاى قطع شده بود كه به هوا
پرواز مى كرد.
11. گفتار مرد بى باك و خودباخته اى كه كشته شدن يا كشتن در راه خدا را
سراسر سود بيند و چون شير بيشه حمله برد.
12. آرى تقدير مرا از آنها (رفتگانم ) عقب انداخت ، لكن به اندازه اى
كه مسافرين شامگاه از كوچ كنندگان بامداد عقب مانده اند.
13. زيرا آنها در كنار من در خون گلوى خود فرو رفتند در گرد و غبارى كه
همه جا را فرا گرفته بود.
52: حسين بن زيد بن على
حسين بن زيد از كسانى بود كه با محمد و
ابراهيم خروج كرد و سپس براى مدتى طولانى متوارى گشت و چون او را تعقيب
نكردند و اطمينان يافت كه دستگير نخواهد شد، خود را ظاهر ساخت .
مقانعى به سند خود از مخول بن ابراهيم نقل كرده كه گفت : حسين بن زيد
به همراه محمد و ابراهيم به جنگ برخاست و سپس متوارى گشت ، و او پس از
شهادت پدرش زيد در خانه جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله به سر مى برد
و آن حضرت تربيت او را به عهده گرفته بود، در خانه حضرت بزرگ شد و علوم
بسيارى از حضرت صادق عليه السلام فرا گرفت ، و چون دانست كه در تعقيب
او نيستند خود را براى نزديكان از خانواده و دوستانش آشكار ساخت .
و برادرش محمد بن زيد از طرفداران منصور بود و در اين مدت كه حسين بن
زيد متوارى بود محمد به وسيله نامه هايى كه بدو مى نوشت او را از طرف
منصور آسوده خاطر مى ساخت تا وقتى كه علنا در مدينه خود را آشكار ساخت
، ولى با كسى نشست و برخاست نمى كرد تا از كسى كاملا اطمينان پيدا نمى
كرد او را به خانه خويش راه نمى داد.
و عباد بن يعقوب گفته : حسين بن زيد را به واسطه گريه زيادش
ذوالدمعة (گريان ) لقب داده بودند.
و على بن احمد به سند خود از يحيى (پسرش ) نقل كرده كه گفت : هنگامى
مادرم بدو گفت : چرا اين قدر گريه مى كنى ؟ پدرم در پاسخش گفت : آيا آن
دو تير و آن آتش ، شادى براى من به جاى گذاشته اند كه جلوى گريه مرا
بگيرند؟ و مقصودش از آن دو تير يكى تيرى بود كه سبب قتل پدرش گشت ديگر
آن تيرى كه برادرش يحيى بدان كشته شد.
و مقانعى به سند خود از ابوغسان از حسين بن زيد روايت كرده كه گفت :
هنگامى كه گذار من به عبدالله بن حسن افتاد و او نماز مى خواند به من
اشاره كرد و من نشستم ، چون نمازش تمام شد، گفت : اى برادرزاده همانا
خداى عزوجل به تو مقامى داده كه جز كسانى كه مانند تو هستند داراى چنين
مقامى نيستند و تو در اين حال جوانى كه اكنون در آن هستى ، هم در معرض
خير و هم در معرض شر قرار دادى و هر دوى آنها به سويت شتابان اند، پس
اگر زندگانيت چنان باشد كه ما در پدران تو سراغ داريم آن هم يك سعادت
ديگرى است ( كه بر مقامى كه از نظر فاميلى و نسب دارى افزوده گردد) و
به خدا سوگند، پدرانت كه يكى پس از ديگرى گذشته اند، مردانى بودند كه
نه در ميان ما و نه در ميان كسى نظيرشان نبوده . و نزديكترين پدرت كه
مانندش در ميان ما نبود، زيد بن على است كه به خدا كسى نظيرش در ميان
ما نبود، و هر چه من بالا بروم ( به مردانى مى رسم كه ) فضيلت در آنها
بيشتر است .
و خثعمى به سند خود از عباد بن يعقوب از حسين روايت كرده كه گفت : روزى
گذار من به عبدالله بن حسن كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله
نماز مى خواند افتاد و چون مرا ديد با دستش به من اشاره كرد، به نزدش
رفتم همين كه نمازش تمام شد رو به من كرده گفت :
چون تو را مختار ( و اختيار دادن و آزاد در وضع خودت ) ديدم خواستم تا
پندى به تو دهم ، شايد خداوند تو را بدان سود بخشد، به راستى كه خداوند
تو را در جايى نهاده (و مقامى به تو داده ) كه كسى جز تو در آن مقام و
جايگاه نيست و تو اينك در سنين جوانى هستى و مردم ديده هاى خود را به
تو دوخته اند، و خوبى و بدى هم به سويت شتابان اند، پس اگر كارى كنى كه
شباهت به رفتار گذشتگانت داشته باشد، معلوم است كه خير و خوبى به تو
روى آورده و اگر كارى مخالف آنها انجام دهى ، به خدا سوگند بدى و شرى
است كه به سويت شتافته است . و همانا تو پدرانى را پشت سر گذاشته اى و
نزديك ترين پدرانت زيد بن على است كه من نه در ميان خودمان و نه در
ميان ديگران مانندش را نديده ام ، و هر چه بالا روى به فضيلت ديگرى
برخورى ، چون : على ، پس حسين ، پس على بن ابيطالب عليه السلام .
و على بن عباس مقانعى به سند خود از او حديث كرده كه گفت : چهارتن از
فرزندان حسين بن على عليه السلام با محمد بن عبدالله خروج كردند: يكى
من بودم ، و ديگرى برادرم عيسى ، و دو ديگر: موسى و عبدالله فرزندان
جعفر بن محمد عليه السلام اند.
(281)
53: موسى بن عبدالله بن حسن
شرح حال موسى بن عبدالله و دنباله داستان او پس از تازيانه اى
كه به دستور منصور به او زدند:
كنيه اش ابوالحسن ، و مادرش هند دختر ابى عبيدة بن عبدالله بن زمعه
بود. و هند در سن شصت سالگى او را به دنيا آورد.
و زبير از عمويش مصعب اين سخن را حديث كرده كه گفت : هند هنگامى كه
موسى را به دنيا آورد شصت سال از عمرش گذشته بود، و جز زنان قرشى در سن
شصت سالگى نزايند، و در سن پنجاه سالگى نيز جز زنان عربى فرزند نيارند.
و در هنگام طفوليت موسى ، مادرش هند او را مى رقصاند و اين اشعار را مى
خواند:
فردا من الاصحاب اءو مشيعا
(282)
|
و عمر بن شبه و ديگران از موسى بن عبدالله روايت كرده اند كه گفت :
هنگامى كه ما را به دستور منصور به شرحى كه پيش از اين گذشت به ربذه
بردند، منصور به نزد پدرم (عبدالله بن حسن ) فرستاد كه يكى از نزديكانت
را پيش من بفرست ولى بدان كه ديگر او را هرگز نخواهى ديد، اين پيغام كه
رسيد برادرزاده هايش هر كدام پيش آمدند و به او پيشنهاد كردند كه
آنها را به نزد منصور روانه كند ولى پدرم درباره هر يك دعاى خيرى كرده
بدانها گفت : من خوش ندارم كه خاندان شما را به مرگ داغدار سازم ، در
آخر كار رو به من كرده گفت : ولى اى موسى تو خود به نزد منصور برو.
من كه در آن وقت جوانى نورس بودم به نزد منصور رفتم و چون چشمش به من
افتاد گفت : خدا ديده اى را به ديدار تو روشن كند! بعد فرمان داد و گفت
: اى غلام تازيانه را بياور!
موسى گويد: آن قدر تازيانه به من زدند كه به خدا سوگند بيهوش شدم و
نفهميدم تا چند شماره تازيانه خوردم ، وقتى كه از زدنم دست كشيدند
منصور مرا پيش خود طلبيد و گفت : مى دانى اين چه بود؟ اين عقده هايى
بود كه در دل من انباشته شده و قسمتى از آن را بر تو ريختم كه نمى
توانستم آن را بازگردانم و به خدا سوگند دنبالش مرگ است مگر آنكه جان
خود را از مرگ برهانى !
موسى گويد: گفتم اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند اگر گناهى در كار باشد
من از آن بركنارم . منصور گفت : پس برو و دو برادرت (محمد و ابراهيم )
را نزد من آر.
گفتم : اى اميرالمؤ منين تو مرا به نزد رياح بن عثمان
(283)مى فرستى و او نيز كارآگاهان و جاسوسانى بر من مى
گمارد و با اين وضع به هر كجا كه من پا بگذارم جاسوسان مرا تعقيب
خواهند كرد و در نتيجه من از جريان مطلع گشته و از من مى گريزند!
منصور نامه اى به رياح نوشت و در آن نامه به او دستور داد كه در تعقيب
من نباشد. آنگاه مرا به همراه نگهبانى به مدينه فرستاد و به آنها دستور
داد اوضاع مرا با نامه بدو گزارش دهند، و بدين ترتيب من به مدينه
آمدم و چند ماه در قصر ابن هشام توقف كردم .
مدائنى گفته : رياح نامه اى به منصور نوشت كه موسى اينك در مدينه توقف
كرده و درصدد مخالفت با توست و چنان نيست كه تو خيال كرده اى ، منصور
دستور داد او را به نزد من بفرستند، و چون محمد از اين جريان خبر يافت
، در همان وقت بيرون آمده خروج كرد (و به شوخى كه پيش از اين گفته شد
موسى را از چنگال مامورين منصور نجات دادند)
(284) .
محمد برادرش موسى را به شام فرستاد كه مردم را به سوى بيعت با او دعوت
كند، ولى پيش از آنكه موسى به شام برود كشته شد، و برخى گفته اند: از
شام بازگشت و با محمد بود و در جنگ نيز حاضر شد، تا چون محمد كشته شد
مخفيانه به بصره رفت و در همانجا ماند.
و احمد بن عبدالله بن عمار به سند خود از بثينه شيبانيه كه موسى را در
كودكى شير داده بود، روايت كرده است : كه او چون به بصره آمده به خانه
من كه در بنى غبر بود درآمد و در نزد من
ماند. من بدو گفتم : پدرم به قربانت ، برادرانت كشته شدند و حكومت بصره
به دست محمد بن سليمان افتاده و او دايى توست و با اين وضع ديگر باكى
بر تو نيست ، در اين وقت كسى را فرستاد تا غذايى از بازار بخرد،
فرستاده رفت و طعامى خريد و آن را به دوش كودكى از سياهان - كه
معمولا در بصره حمالى مى كردند - گذاشت و به خانه آورد و چون آن را بر
زمين گذاشت از او پرسيد: مزدت چقدر مى شود؟ گفت : چهاردانگ
(285) آنها چهار دانگ به او دادند ولى او راضى نشد و
همچنان افزودند تا چهار درهم شد او آن مبلغ را گرفته بيرون رفت .
و به خدا سوگند هنوز موسى دست خود را از غذايى كه خورده بود نشسته بود
كه سواران اطراف خانه ما را گرفتند، موسى كه صداى آنها را شنيد مضطرب
گشت ، من به بام رفته نگاه كردم و بدو گفتم : اينها براى دستگيرى شما
نيامده اند بلكه اينها به تعقيب مردمانى بدكاره كه در همسايگى ما هستند
آمده اند، و به خدا سوگند هنوز سخن من تمام نشده بود كه سواران به خانه
ما ريختند.
موسى در آن وقت با پسرش و عبدالله و يكى از غلامان و همچنين مردى از
شيعيان همراه ما بود، مامورين داخل خانه شدند و روى اسب يكى از آنها
پارچه اى پيچيده بود، آن پارچه را بازكردند ناگاه ديدم همان پسرك سياهى
كه غذا را از بازار به خانه آورده بود از ميان آن پارچه بيرون آمد و رو
به مامورين كرده گفت : اين موسى بن عبدالله است ، اين پسرش عبدالله ،
اين هم غلام اوست و اين مرد ديگر را من نمى شناسم ، و چنان يك يك آنها
را معرفى كرد كه به خدا مانند آن بود كه از شام تا بصره همه جا همراه
آنها بوده .
مامورين آنها را دستگير ساخته به نزد محمد بن سليمان بردند، محمد بن
سليمان بدانها گفت : خدا خويشاوندى شما را با من قطع كند و شما را زنده
نگذارد، همه شهرهاى روى زمين را گذاريد و بدين شهرى كه من در آن حكومت
دارم آمده ايد. اينك اگر من بخواهم خويشاوندى شما را با خود مراعات كنم
بايد از اميرالمؤ منين نافرمانى كنم و اگر بخواهم از او فرمانبردارى
كنم ناچارم پيوند خويش را با شما ناديده بگيرم .
آنگاه به سخن خود ادامه داده گفت : و البته اين كار به خدا سوگند كه
براى من شايسته است . سپس آنان را به نزد منصور فرستاد، منصور دستور
داد پانصد تازيانه به موسى زدند و موسى تازيانه ها را خورد و هيچ گونه
بى تابى و جزعى از خود نشان نداد. منصور كه آن شكيبايى را از او ديد به
عيسى بن على
(286) گفت : اهل باطل - يعنى مردمان ناجنس و خبيث را در
اين نوع شكيبايى معذور مى دانستى (و به آنها حق مى دادى كه چنين
خونسردى و تحملى از خود نشان دهند) اما نسبت به اين جوانى كه در آسايش
زندگى كرده و خورشيد (در خوبى ) مانندش را نديدى چه مى گويى ؟
موسى به خود آمده گفت : اى اميرالمؤ منين وقتى اهل باطل در باطل خود
شكيبا باشند، اهل حق سزاوارترند به شكيبايى .
و بالجمله پس از آنكه او را تازيانه زدند از آنجا بيرونش بردند، ربيع
(حاج دربان مخصوص منصور) بدو گفت : اى جوان ، من شنيده بودم تو از
نجيبان خاندانت هستى ولى امروز خلاف آن را مشاهده كردم . موسى گفت :
مگر چه ديده اى ؟ ربيع گفت : تو را ديدم كه در پيش روى دشمن خويش سعى و
كوشش بيشترى در ناراحت كردن خود داشتى و بر شكنجه و عذاب خود مى افزودى
؟ و در تازيانه ها كه به تو مى زدند (با صبر و خونسردى تو) با آنها
لجاجت مى كردى و مثل آن بود كه آن تازيانه ها را به ديگرى مى زدند و تو
هيچ نمى گفتى ؟ موسى در پاسخ ربيع اين شعر را خواند:
انى من القوم الذين تزيدهم
|
قسوا و صبرا شدة الحدثان
(287)
|
و برخى گفته اند: موسى بن عبدالله (پس از اين جريان ) همچنان در زندان
بود تا اينكه مهدى ( پسر منصور در زمان خلافت خود) او را از زندان آزاد
كرد.
و برخى گفته اند، وى متوارى گشت تا سرانجام مرگش فرا رسيد.
و موسى بن عبدالله از شعر هم بى بهره نبود و اشعارى گفته از آن جمله
اشعار زير است كه آنها را براى همسرش ام سلمه ، دختر محمد بن طلحه -
مادر عبدالله پسرش - كه نسبش به ابى بكر مى رسد، سروده و با اين اشعار
از او خواسته تا به عراق برود:
بلاد بها اس الخيانة والغدر
(288)
|
مقابلة الاجداد طيبة النشر(289)
|
اذا انتسبت من آل شيبان فى الذرا
|
و مرة لم تحفل بفضل اءبى بكر
(290)
|
و يحيى بن حسن و زبير از محمد بن اسماعيل و محمد بن عبدالله بكرى روايت
كرده اند كه موسى بن عبدالله اشعار زير را در اين باره گفت (و براى
همسرش فرستاد).
انى زعيم اءن اءجيى ء بضرة
|
فراسية فراسة للضرائر(291)
|
فتكرم مولاها و ترضى حليلها
|
و تقطع من اءقصى اءصول الحناجر
(292)
|
ربيع بن سليمان دوست محمد بن عبدالله و ابراهيم برادرش كه اين اشعار را
شنيد در پاسخش دو شعر زير را گفت :
اءبنت اءبى بكر تكيد بضرة ؟
|
لعمرى لقد حاولت احدى الكبائر
(293)
|
و اءنت مقيم بين صوحى عباثر
(294)
|
و عباثر كه در اين شعر است نام كاريزى
است از موسى بن عبدالله پس از شنيدن اين دو بيت شعر ، دستور داد
هدايايى براى ربيع بردند ولى ربيع آنها را نپذيرفته براى موسى پس
فرستاد، اين خبر چون به گوش ام سلمه ، همسر موسى بن عبدالله ، رسيد
سوگند خورد كه اين هدايا را دو چندان كند ، موسى بن عبدالله هم امضاء
كرد.
(295)
احمد بن سعيد به سند خود از عبدالله بن موسى از پدرش روايت كرده كه
گفت : من با پدرم بر ابوالعباس سفاح درآمديم - و من در آن وقت جوانى
نورس بودم - سفاح رو به پدرم كرده گفت : گويا اين پسرت هست كه قصيده
لاميه ابوطالب را روايت مى كند؟ گفت : آرى .
سفاح گفت : بدو دستور بده آن را بخواند. پدرم رو به من كرده گفت :
برخيز و آن قصيده را بخوان . من برخاستم و آن را به تمامى برايش خواندم
.
و در احوالات او گفته اند: روزى موسى بن عبدالله به نزد هارون رفت و
چون از پيش او برخاست كه برود، پايش به فرش گرفت و به زمين افتاد.
خادمان و لشكريان بر او خنديدند، موسى از جا برخاست و رو به هارون كرده
گفت : اى اميرالمؤ منين اين ناتوانى روزه بود، نه ناتوانى مستى !
عتكى به سند خود از اسماعيل بن يعقوب نقل كرده كه گفت : چون منصور
اموال عبدالله حسن را در مدينه ضبط كرد به حج رفت ، عاتكه ، دختر
عبدالملك
(296)
(همسر عبدالله ) مادر عيسى و سليمان و ادريس - فرزندان عبدالله - در
روپوشى مشغول طواف بود (چون چشمش به منصور افتاد) فرياد زد: اى
اميرالمؤ منين ، پدر يتيمانم ، فرزندان عبدالله بن حسن ، در زندان تو
مرد و تو دستور داده اى اراضى مزروعى ايشان را نيز بگيرند؟! منصور ( كه
اين سخنان را شنيد) دستور داد زمينها را بدانها بازگردانند.
عاتكه به نزد حسن بن زيد ( كه اموال مزبور در دست او بود) آمد، حسن بن
زيد بدو گفت : من اين دستور را نشنيدم ، گواهى بر اين مطلب بياور،
عاتكه عيسى بن محمد و محمد بن ابراهيم امام را به نزد حسين بن زيد
آورد، آن دو گواهى دادند و حسن اموال مزبور را برگردانيد، موسى بن
عبدالله كه از جريان مطلع شد گفت : بايد اين اموال طبق وصيت يا برنامه
عبدالله بن حسن ميان فرزندان تقسيم گردد و عبدالله فرزندان هند را
هنگام تقسيم اموال بر ديگر فرزندانش برترى مى داد.
عاتكه گفت : اين اموال را خليفه گرفته بود و روى تقاضا و خواهش من
بازگردانيد.
موسى گفت : به خدا جز بر طبق حكم عبدالله بن حسن نبايد تقسيم شود! بدو
گفتند: اگر خبر اين اختلاف به گوش خليفه برسد دوباره اموال را خواهد
گرفت ؟
موسى گفت : به خدا سوگند اگر خليفه اين اموال را دوباره بگيرد نزد من
محبوبتر از آن است كه رسم عبدالله را تغيير دهم .
بالاخره جريان را براى منصور نوشتند و او دستور داد بر طبق رسم عبدالله
بن حسن آنها را ميان فرزندانش تقسيم كنند.
و از جمله اشعار موسى بن عبدالله اشعار زير است :
اذا الحى منداهم معلاة فاللوى
|
و اذ لا يريم البئر بئر سويقة
|
قطين بها والحاضر المتجاوز
|
1. اگر اكنون شب من در عراق دير مى گذرد، ولى شبهاى كوتاهى را در
نظيم گذراندم (كنايه است از سختى زندان
عراق و راحتى و خوشى كه در حجاز داشتند، و نظيم نام دره اى است در حجاز
كه داراى آب شيرينى بوده است ).
2. آن زمان قبيله و عشيره ام مجلس و محفلى در
معلاة و مشعر و
قراقر داشتند.
3. و آن هنگام كه از بئر سويقه (آن ده
سرسبز و خرم ) كسى دل نمى كند و جدا نمى شد، نه آنكه منزل كرده بود و
نه آن كس كه در آنجا فرود آمده و رحل اقامت افكنده و با اهلش همسايه
گشته بود.
54: على بن حسن بن زيد
و از جمله (كشتگان آل ابيطالب ) على بن حسن بن زيد بن حسن بن
على بن ابيطالب عليه السلام است .
كنيه اش ابوالحسن و مادرش كنيز بوده و او را
اءمة الحميد مى ناميدند و منصور هنگامى كه بر پدرش حسن بن زيد
خشم مى گرفت ، او را با پدرش به زندان افكند. و على همچنان با پدر در
زندان بود تا اينكه در همانجا ( قبل از پدر) از دنيا رفت .
و چون مهدى عباسى به خلافت رسيد، حسن بن زيد را آزاد كردند و اين خود
داستانى دارد كه ما آن را در تاءليف ديگرمان
(297) آورده ايم و چون جزء مقتولين نبود در اينجا از
ذكر آن خوددارى شد.
55: حمزه بن اسحاق بن على
و از جمله حمزة بن اسحاق بن على بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب
است . مادر وى كنيز بود.
ابوجعفر منصور بر او خشم گرفت و او را دستگير كرده در حضور مردم از وى
اظهار تنفر كرد و به زندانش افكند، و او در زندان منصور از دنيا رفت -
رضوان الله و رحمته عليه .