داستانى از امام صادق
عليه السلام با منصور پس ازقتل ابراهيم بن عبدالله
على بن الحسين به سند خود از يونس بن ابى
يعفور روايت كرده مى گويد: من به گوش خود از جعفر بن محمد عليه السلام
شنيدم كه فرمود: هنگامى كه ابراهيم بن عبدالله بن حسن در باخمرى به قتل
رسيد ما از مدينه به سمت كوفه حركت كرديم و هيچ يك از افراد بالغ
خاندان ما در مدينه نماند و همگى به همراه ما آمدند، تا چون به كوفه
درآمديم يك ماه در آن شهر مانديم و در اين مدت انتظار مى كشيديم كه
دستور قتل ما از جانب منصور صادر شود، تا روزى ربيع حاج به نزد ما آمد
و گفت : اى فرزندان على از ميان خود دو تن مرد خردمند انتخاب كنيد و به
نزد اميرالمؤ منين بفرستيد، امام عليه السلام فرمود: من و حسن بن زيد
به نزد منصور رفتيم و چون پيش روى او قرار گرفتيم رو به من كرد و گفت :
تويى كه علم غيب مى دانى ؟ گفتم : كسى جز خدا علم غيب نمى داند، منصور
گفت : تويى كه مردم اموال خود را برايت مى آورند؟ گفتم : اموال را تنها
اى اميرالمؤ منين به نزد شما مى آورند. منصور گفت : مى دانى براى چه
شما را به اينجا خوانده ام ، گفتم : نه ، منصور گفت : مى خواهم تا
سيادت و آقايى شما را درهم شكنم ، وحشتى در دلتان افكنم ،
نخلستانهايتان را از بيخ قطع كنم و شما را به بالاى كوهها پراكنده سازم
تا ديگر نه احدى از اهل حجاز و نه مردى از اهل عراق با شما تماس
بگيرد، چون شما موجب فساد هستيد!
من در پاسخش گفتم : اى اميرالمؤ منين همانا خداوند سليمان را مشغول
عطاى خويش قرار داد و او سپاسگزارى كرد، و ايوب به بلا گرفتار شد و صبر
كرد، و به يوسف ستم شد ولى او صرفنظر كرد و تو هم از نژاد آنها هستى !
در اينجا منصور تبسمى كرد و گفت : اين سخنان را يك بار ديگر بگو.
من آن جملات را تكرار كردم .
منصور (فكرى كرد) گفت : به رهبر مردم شخصى چون تو بايد باشد. آنگاه
ادامه داده گفت : من از شما درگذشتم و جرم مردم بصره را نيز به شما
بخشيدم ، اكنون حديثى را كه از پدرانت از رسول خدا صلى الله عليه و آله
براى من گفته اى بار ديگر برايم بگو.
گفتم : پدرم براى من حديث كرد از پدرانش از على بن ابيطالب از رسول خدا
صلى الله عليه و آله كه فرمود:
صلة الرحم تعمر الديار، و تطيل الاعمار، و ان
كانوا كفارا (صله رحم شهرها را آباد و عمرها را دراز گرداند اگر
چه كافر باشند. )
منصور گفت : (منظور من ) اين حديث نيست .
من گفتم : پدرم از پدرانش از على عليه السلام از رسول خدا صلى الله
عليه و آله روايت كرده كه فرمود: رحمها (پيوندهاى خويشى ) به عرش
آويخته و فرياد مى زند:
اللهم صل من وصلنى واقطع من قطعنى (خدايا
پيوست كن هر كه مرا پيوست كند، و جدا كن هر كه مرا جدا كند.)
منصور گفت : اين هم نيست . گفتم : پدرم از پدارنش از على بن ابيطالب
عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده كه آن حضرت
فرمود:
خداى عز و جل مى فرمايد:
انا الرحيم ، خلقت الرحم ، و شققت لها اسما من
اسمى فمن وصلها وصلته و من قطعها بتتته (منم خداى رحمان و رحم ،
من آفريدم و نامى از نام خود براى آن مشتق كردم پس هر كه آن را پيوند
كند من او را پيوند كنم و هر كه آن را ببرد من او را خواهم بريد.)
منصور گفت : اين حديث هم نيست . گفتم : پدرم از پدرانش از على بن
ابيطالب عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده كه
فرمود:
اين ملكا من الملوك فى الارض كان بقى من عمره
ثلاث سنين ، فوصل رحمه ، فجعلها الله ثلاثين سنة (پادشاهى از
پادشاهان زمين بود كه از عمرش فقط سه سال باقى مانده بود، پس صله رحم
كرد و خدا عمر او را سى سال كرد.)
منصور گفت : همين حديث مقصود من بود، (اكنون بگو) كداميك از شهرها پيش
تو محبوبتر است ؟ زيرا به خدا مى خواهم نسبت به شما صله رحم كنم .
در پاسخ وى گفتم : شهر مدينه . منصور ما را به مدينه فرستاد و خداوند
بدين وسيله شر او را از سر ما دور ساخت .
عتكى و يحيى بن على به سند خود از عيسى بن رؤ به روايت كرده اند كه گفت
: هنگامى كه سر ابراهيم را براى منصور بردند و در پيش رويش نهادند،
منصور گريست به حدى كه دانه هاى اشك به گونه هاى ابراهيم افتاد، آنگاه
ابراهيم را مخاطب قرار داده گفت : به خدا سوگند من اين روز را خوش
نداشتم ولى تو به من دچار گشتى و من نيز به تو دچار شدم .
(229)
و احمد بن محمد همدانى به سند خود از حسن بن زيد نقل كرده گويد: هنگامى
كه سر ابراهيم را براى منصور آوردند، من نزد او بودم و آن سر را كه در
ميان سپرى بود آورده و پيش روى منصور گذاشتند، همين كه چشم من بدان سر
افتاد غصه از عمق دلم برخاست و راه گلويم را گرفت ولى به هر ترتيبى بود
خوددارى كردم ، مبادا منصور متوجه شود در اين وقت منصور رو به من كرده
گفت : اى ابامحمد آيا اين سر ابراهيم است ؟ گفتم : آرى اى اميرالمؤ
منين ولى من دوست داشتم كه خداوند او را به فرمان تو درآورده بود و
چنين وضعى بريا تو پيش نمى آمد و روزگار تو با او چنين نمى شد.
منصور كه اين سخن را شنيد سخت ترين سوگندهايى را كه معمولا مى خورد - و
آن سوگند معمولا طلاق همسرش بود - همان سوگند را بر زبان آورد، گفت :
ام موسى
(230) از همسرى من رها باشد اگر خلاف گويم . من هم دوست
داشتم كه خداوند او را به فرمان درآورد و براى من چنين روز پيش نمى
آمد، و اين خود ابراهيم بود كه مى خواست چنين وضعى براى خودش پيش آورد،
ولى جان ما از جان و در نزدمان عزيزتر بود.
و احمد بن سعيد به سند خود از عبدالله بن نافع نقل كرده گويد: هنگامى
كه سر ابراهيم را پيش روى منصور گذاشتند، منصور به اين شعر تمثل جست :
فالقت عصاها و استقرت بهاالنوى
|
كما قر عينا بالاياب المسافر
(231)
|
عتكى و يحيى بن على بن سند خود از حسن بن جعفر روايت كرده اند كه گفت :
روزى كه لشكر شكست خورده عيسى بن موسى به كوفه آمد، من آنها را ديدم و
چون شب شد مردانى را در خواب ديدم كه گويا نعشى را به سوى آسمان بالا
مى برند و مى گويند:
من لنا بعدك يا ابراهيم (اى ابراهيم ما
پس از تو ديگر كسى را نداريم : مانند تو)
در اين وقت برادرم مرا از خواب بيدار كرد، و چون سبب را پرسيدم گفت :
من صداى تكبير از خانه منصور مى شنوم و به خدا سوگند بى جهت تكبير نمى
گويند، پس طولى نكشيد كه خبر قتل ابراهيم منتشر شد.
دانشمندان و روايانى كه
با ابراهيم خروج كردند
يحيى بن على ، و احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، و عتكى به سند خود
از محمد بن سلام نقل كرده اند كه گفت : پدرم سلام بن ابى واصل به من
گفت : پسر جان ابراهيم در بصره خروج كرده ، و تو برو و يك عمامه پشمى و
قبا و يك شلوار براى من بخر، من چنان كردم ، پس او و سه نفر ديگر حركت
كردند و براى يارى ابراهيم به كوفه رفتند.
و جعفر بن محمد وراق از احمد حازم از حسن بن حسين عرنى روايت كرده كه
گفت : گروهى از زيديه به طور ناشناس به همراه حاجيان بيرون رفتند و خود
را به ابراهيم در بصره رساندند، از آن جمله بود: سلام بن ابى واصل
حذاء.
حسن بن على خفاف به سند خود از حماد بن زيد نقل كرده كه گفت : در زمان
ابراهيم هيچ كس از مردم نبود جز آنكه رفتارشان مورد پسند ما نبود، از
او پرسيدند: سوار
(232) چطور؟ گفت : او نيز رفتارش مورد پسند ما نبود.
يحيى بن على و جوهرى و عتكى به سند خود از محمد بن سلام از پدرش سلام
بن ابى واصل نقل كرده كه گفت : من در بصره به خانه ابراهيم كه همان
خانه محمد بن سليمان بود رفتم و به دربان گفتم : بگو سلام بن ابى واصل
است !؟ دربان صدا زد: سلام حذاء دم در است - و لقب معروف مرا ذكر كرد -
ابراهيم اجازه داد، من وارد شدم . چون چشمش به من افتاد گفت : چه شد كه
دير آمدى ؟ گفتم : من در اين مدت افراد جنگى برايت تهيه مى كردم ، مرا
تصديق كرد و در خانه خود جا داد كه تا در تاريكى از روزها همان طور كه
نشسته بودم ديدم رقعه اى به نزد من آوردند كه ابراهيم در آن نوشته بود:
وضع بيت المال آشفته است ، تو آن را سرپرستى كن . من از كسى كه در آنجا
بود پرسيدم : بيت المال كجاست ؟ گفت : در همين خانه است .
من برخاستم و به نزد پيرمردى كه متصدى آن بود رفتم ، وى گفت : ماموريتى
در اينجا دارى ؟ گفتم : آرى . گفت : پس تو سلام بن ابى واصل هستى ، و
بدين ترتيب سرپرستى بيت المال به من واگذار شد.
اُشنانى به سند خود از نصر بن مزاحم نقل كرده كه گفت : ابوداود طهوى از
كسانى بود كه با ابراهيم خروج كرد و مقامش نزد او ارجمند بود.
و يحيى و جوهرى و عتكى به سند خود از عبدالله بن محمد بن حكيم نقل كرده
اند كه گفت : فطر بن خليفه
(233)از خروج كنندگان با ابراهيم بود و او در آن زمان
پيرمردى سالمند بود.
و مقانعى به سند خود از حسن بن حسين نقل نموده كه : سلام بن ابى واصل و
عيسى بن ابى اسحاق سبيعى و ابوخالد احمر از كسانى بودند كه براى رسيدن
به ابراهيم خود را به صورت ناشناس در ميان كاروان حاجيان انداختند،
اينان براى آنكه شناخته نشوند جامه هاى پشمين بر تن كرده و عمامه هاى
پشمين به سر بستند و مانند شترداران ، شتران را از جلو مى راندند و
بدين ترتيب خو را به ابراهيم رساندند و با او بودند تا وقتى كه كشته
شد.
و عتكى و يحيى و جوهرى به سند خود از قاسم بن ابى شبه روايت كرده اند
كه : ابوخالد احمر و يونس بن ابى اسحاق از كسانى بودند كه با ابراهيم
خروج كردند.
و اُشنانى از احمد بن حازم از ابونعيم نيز نقل كرده است كه عيسى بن
يونس ابن ابى اسحاق از كوفه خود را به ابراهيم رسانيد و در جنگ با او
بود.
و يحيى و عتكى و جوهرى به سند خود از محمد بن سلام روايت كرده اند كه
گفت : سه تن از اصحاب زيد بن على با ابراهيم خروج كردند: سلام بن ابى
واصل ، و حمزة بن عطاء برنى ، و خليفة بن حسان كيال و او بهترين
سواركاران بود.
و محمد بن زكرياى صحاف به سند خود از عريان بن ابى سفيان روايت كرده كه
گفت : از جمله مردانى كه با ابراهيم خروج كرد عبدالله بن جعفر مدينى
بود كه شبى ابراهيم بدو گفت : برخيز تا گردشى در اطراف لشكر بكنيم ،
عبدالله برخاست و به همراه ابراهيم شروع به گردش كردند، در اين ميان
آواز طنبورى از ميان لشكر به گوش ابراهيم خورد و از اين جريان غمگين و
ملول گشته به عبدالله بن جعفر گفت : گمان ندارم لشكرى كه اين آوازها در
آن به گوش بخورد پيروز گردد. و اين عبدالله بن جعفر پدر على بن
عبدالله مدينى است .
و نظير اين حكايت را يحيى بن على و عتكى و جوهرى به سند خود از عريان
نقل كرده اند.
و از آن جمله هارون بن سعد بود كه داستان وساطت سلام بن ابى واصل براى
او پيش ابراهيم و واگذارى حكومت واسط بدو گذشت .
و ابوزيد به سند خود از عبدالله بن سلمه افطس نقل كرده كه گويد: هنگامى
كه ابراهيم هارون بن سعد را به حكومت واسط منصوب داشت ، من در كشتى خود
را بدو رسانيدم و چهار حديث در كشتى از او شنيدم .
(234)
و ابونعيم گفته آنچه اءعمش از ابى عمرو شيبانى نقل كرده است ، همه را
از هارون بن سعد شنيده است .
و ابو زيد از هشام بن محمد كه يكى از اهل واسط است نقل كرده گويد:
هارون ابن سعد با گروهى به واسط آمدند، من خود او را ديدم كه پيرى
سالخورده بود و در حالى كه از روى مركب خود خم شده بود، مردم با او
بيعت مى كردند.
و نيز از عمر بن عون نقل كرده كه هارون بن سعد مردى صالح بود كه شعبى
از او حديث نقل كرده و ابراهيم را نيز ملاقات نموده و مرد فقيهى بود.
و عيساى وراق به سند خود از ابوالصعداء نقل كرده گويد: چون هارون بن
سعد به واسط آمد، خطبه اى خواند و در آن خطبه رفتار ناهنجار منصور و
كشتارى كه از خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله كرده و ستمهايى كه
به مردم روا داشته و اموالى را كه از آنها به زور گرفته و ساير كارهاى
زشت او را به مردم گوشزد كرد و چندان در اين باره سخن گفت كه مردم را
به گريه انداخت و انقلابى در آنها ايجاد كرد و مردانى چون عباد ابن
عوام
(235) و يزيد بن هارون
(236) و هشيم بن بشير
(237) و علاء بن راشد
(238) به پيروى او درآمدند .
محمد بن حسين خثيمى به سند خود از نصر بن مزاحم نقل كرده گويد: كسى كه
هيثم بن بشير را ديده باشد براى من نقل كرد كه او را در لباسى كهنه و
مندرس بود ديدم ، شمشيرى به گردن آويخته و پيش روى هارون ايستاده ،
مردم را به بيعت با ابراهيم دعوت مى كرد.
و مقانعى به سند خود از هشام بن محمد روايت كرده كه گفت : ابراهيم بن
عبدالله هارون بن سعد را با لشكرى زياد كه از زيديه بودند به واسط
فرستاد و مردم واسط به فرمان او آمدند و هيچ يك از فرمانهاى واسط با او
مخالفت نكرد، و از آن جمله بودن عباد بن عوام ، يزيد بن هارون ، هشيم
بن بشير، و رشادتهايى كه هشيم در جنگها كرده و در تواريخ مضبوط است و
پسرش معاويه و همچنين برادرش حجاج بن بشير در بعضى از اين جنگها كشته
شدند. و نيز از كسانى كه با هارون بودند: عوام بن حوشب
(239) و اسامة بن زيد بود
(240) و عوام بن حوشب در آن روز پيرمردى بوده سالخورده
. در روزى كه ابراهيم كشته شد، هارون بن سعد به بصره آمد و چنان كه
گفته اند: پس از اينكه وارد آن شهر شد از دنيا رفت ، خدايش رحمت كند و
از او خوشنود باشد. يحيى بن على و عتكى و جوهرى به اسناد خود از
ابومخارق بن جابر روايت كرده اند كه گفت : هنگامى منادى منصور براى
امان مردم پيش آمده ، فرياد زد: همه مردم در امان هستند جز عوام بن
حوشب و اسامة بن زيد. عوام بن حوشب كه اين خبر را شنيد مخفى شد و دو
سال تمام در خفاگاه به سر مى برد تا سرانجام معن بن زائده براى او
وساطت كرد و پس از مذاكراتى كه با منصور كرد براى وى امان گرفت . و
اسامة بن زيد نيز مدتى متوارى بود و سرانجام نيز به شام گريخت .
و ابوزيد از عبدالله بن راشد روايت كرده كه هارون بن سعد پنهان شد و
همچنان در حال پنهانى به سر مى برد تا وقتى كه محمد بن سليمان در كوفه
به حكومت رسيد و براى او امان فرستاد ولى اين امان نيرنگى بود كه زد تا
هارون خود را آشكار كند و چون ظاهر شده بدو دستور داده تا هشتاد تن از
خاندانش را كه در جنگهاى ابراهيم به يارى او اقدام كرده بودند) به نزدش
حاضر سازد، هارون بن سعد نيز پذيرفت و راه افتاد تا آنان را حاضر كند
ولى عموزاده اى داشت كه نامش فرافصه بود و چون از تصميم هارون بن سعد
مطلع شد، او را از اين كار بازداشت و گفت : محمد به تو نيرنگ زده !
هارون كه اين سخن را شنيد از همان نيمه راه بازگشت و دوباره متوارى شد
و همچنان متوارى بود تا وقتى كه از دنيا رفت ، و چون محمد بن سليمان
خبر يافت دستور داد خانه اش را ويران كردند.
و ابوزيد نقل كرده كه عبدالواحد بن زياد
(241) در
نهراءبان بود و
قبلا به ابراهيم سفارش كرده بود كه روز خروجش را از او پوشيده ندارد،
چون ابراهيم خروج كرد و عبدالواحد خبر يافت در لباس شورشيان از
نهراءبان به سوى عبدسى كه نام قصبه اى است بين كوفه و بصره حركت كرد،
حاكم آنجا كه چنان ديد گريخت و هفتاد هزار درهم پول در صندوق بيت المال
از او به جاى مانده ، عبدالواحد آن پول را برداشت و به نزد ابراهيم
آورد، و اين اولين مالى بود كه به دست ابراهيم رسيد.
ابوزيد از خالد بن خراش نقل كرده كه : ايوب بن سليمان در نهر ابان در
زى مخالفين دستگاه رفت و آنجا را به تصرف خويش درآورد. و ابن ايوب بن
سليمان يكى از راويان حديث است كه مردم واسط از او حديث نقل كرده اند و
از آن جمله سليمان بن ابى شيخ است كه از او روايت مى كند.
اُشنانى به سند خود از زفر بن هذيل روايت كند كه گفت : ابوحنيفه از
كسانى بود كه آشكارا و بدون واهمه مردم را به خروج با ابراهيم دعوت مى
كرد و در اين باره فتوى داده است . من بدو گفتم : به خدا سوگند تو
سرانجام دست از اين كار برنخواهى داشت تا وقتى كه ما را دستگير كنند و
به گردنمان بيندازند.
و نيز گويند: ابوحنيفه و مسعر بن كدام به ابراهيم نامه نوشتند و او را
به كوفه دعوت كردند و متعهد شدند كه او را يارى و كمك دهند و مردم كوفه
را به همراهى او برانگيزند و همين امر سبب شد كه طائفه مرجئه بدانها
عيب گيرند.
و يحيى بن على و عتكى و جوهرى به اسناد خود از فضل بن شعيب روايت كرده
اند كه گفت : من مسلم بن سعيد
(242) و اصبغ بن زيد
(243) را ديدم كه به همراه هارون بن سعد در راه يارى
ابراهيم شمشير به گردن آويخته بودند.
قاسم بن ابى شيبه از ازهر بن سعد نقل كرده كه گفت : من هشيم (بن بشير)
را ديدم كه شمشيرى را حمايل كرده بود و مسوده
(244)(سياهپوشان ) را از پشت ديوار شهر دور مى ساخت .
عتكى و يحيى و جواهرى به اسناد خود از زكريا بن عبدالله معروف به
رحمويه ، نقل كرده اند كه گفت : مهدى (عباسى ) به ابن علاثه
(245) گفت : يك نفر قاضى براى شهر وضاح پيدا كن ! ابن
علاثه گفت : آنكه تو مى خواهى پيدا كردم و عباد بن عوام است ! مهدى گفت
: چگونه او را بدين كار منصوب داريم با آن (سابقه بدى كه در پيش ما
دارد و) خشمى كه ما در دل نسبت بدو داريم .
رحمويه گويد: هارون الرشيد در زمان خلافتش دستور داد خانه عباد بن عوام
را ويران كردند و او را از نقل حديث ممنوع ساخت ، و پس از مدتى دوباره
اجازه نقل حديث بدو داد.
جعفر بن محمد به سند خود از نصر بن حازم نقل كرده ؟ هارون بن سعد با
چند تن از زيديه از كوفه بيرون آمدند تا خود را به ابراهيم برسانند و
در ميان آنها بود: عامر بن كثير سراج - و او در آن روز جوانى چابك و
شجاع بود - و حمزه تركى ، و سلام حذاء، خليفه بن حسان .
و هنگام كه آنها بر ابراهيم درآمدند، ابراهيم بيت المال را به سلام بن
ابى واصل سپرد، و هارون بن سعد را به حكومت واسط منصوب داشت و لشكر
زيادى به همراه او به واسط فرستاد، و چون هارون بن سعد به واسط آمد،
لشكريان منصور از آنجا گريختند و مردم به سوى بيعت با هارون بن سعد
شتافتند، و كسى از دانشمندان آن شهر نماند كه با هارون بيعت نكند، و از
آن جمله بود: عباد بن عوام ، و هشيم بن بشير، و اسحاق بن يوسف ارزق ، و
يزيد بن هارون ، و مسلم بن سعيد، و اصبغ بن زيد.
و هارون بن سعد، عاصم بن على
(246) را نيز به بيعت خويش دعوت كرد ولى او ناتوانى و
كسالت را بهانه ساخت و نزد او حاضر نشد، ولى پيغام داد كه من به مردم
فتوى مى دهم تا به همراه تو خروج كنند، و پس از اين پيغام خود از آن
شهر گريخت . هارون بن سعد نيز عباد بن عوام را سركرده فقهاى ديگر ساخت
، و عباد جزء سركردگان هارون بود و در كارها با او مشورت مى كرد. و چون
ابراهيم به قتل رسيد عباد بن عوام متوارى گشت و دستور دادند خانه اش را
ويران ساخته و اطرافيانش را پراكنده كردند، و همچنان متوارى بود تا
وقتى كه منصور از اين جهان رفت .
و يحيى و جوهرى و عتكى به اسناد خود از سهل بن عقيل روايت كرده اند كه
: هارون بن سعد عباد بن عوام را به كار گماشت و رياست لشكر را بدو
واگذارد و او را طرف مشورت خويش قرار داد، و يزيد بن هارون و اسحاق بن
يوسف ازرق
(247) و ديگران از جمله پيروان او بودند.
ابو زيد به سند خود از على بن عبدالله بن زياد نقل كرده كه گفت : من
هشيم بن ابن بشير
(248) را در روز جنگ ديدم به خدا او در هنگام نبرد مردى
شجاع و پردل يافتم .
و ابو زيد از دختر زاده هشيم روايت كرده كه به يزيد بن هارون خبر دادند
كه على بن حرمله او را تهديد كرده و گفته است : يزيد به زودى مى داند
كه پرچمها بر سر چه كسى به اهتزاز درخواهد آمد، يزيد كه اين سخن را
شنيد گفت : او اشتباه كرده و پرچم عباد بن عوام در اهتزاز خواهد بود.
و عاصم بن على گفت : يزيد راست گفت چون فرمانده عباد بن عوام بود و
يزيد ابن هارون در زمره پيروان او قرار داشت .
يحيى بن على و عتكى و محمد به سند خود از حماد بن زيد نقل كرده اند كه
گفت : در زمان ابراهيم كسى در بصره (از بزرگان و سرشناسان ) نماند جز
آنكه تغييرى (نسبت به حكومت منصور) در او پيدا شد مگر ابن عون .
بدو گفتند: هشام بن حسان
(249) چطور؟
پاسخ داد: ما او را نپسنديم زيرا در گفتار مخالفت خود را اظهار مى داشت
چون هرگاه سخن از منصور به ميان مى آورد مى گفت : خدا منصور را نابود
كند. و چون من در اين باره با او سخن گفتم در پاسخ من اظهار كرد: من
ترس آن را دارم كه او پيروز گردد و ما را پراكنده سازد.
و ابوعبدالله صيرفى به سند خود از ابواسحاق فزارى نقل كرده كه گفت : من
به نزد ابوحنيفه رفتم و بدو گفتم : از خدا نترسيدى كه به برادر من فتوى
دادى با ابراهيم خروج كند و سبب قتل او شدى ؟!
ابوحنيفه در پاسخ گفت : كشته شدن برادرت در راه يارى ابراهيم همانند
كشته شدن كسانى بود كه در جنگ بدر در راه يارى اسلام و رسول خدا صلى
الله عليه و آله كشته شدند. پاداشى چون پاداش آنان دارد! و شهادتش در
ركاب ابراهيم بهتر بود براى او از زندگى گفتم : پس چرا خودت همراه
ابراهيم نرفتى ؟
گفت : امانتهايى كه از مردم پيش من بود مانع از اين كار شد.
و اُشنانى به واسطه عباد بن يعقوب از عبدالله بن ادريس نقل كرده كه
گفت : من خود از ابوحنيفه شنيدم كه به دو نفر مردى كه از او براى خروج
ابراهيم سوال مى كردند و فتوايش را در اين باره مى پرسيدند مى گفت :
خروج كنيد.
يحيى بن على و عتكى و جوهرى به واسطه عمر بن شبه از نصر بن حماد روايت
كرده اند كه گفت : من پيوسته از شعبه
(250) مى شنيدم كه در پاسخ كسانى كه در مورد يارى
ابراهيم از او سوال مى كردند گفت : براى چه نشسته ايد! اين خود همانند
بدر صغرى است .
و ابوزيد به سند خود از ابواسحاق فرازى - كه نامش ابراهيم بن محمد بن
حارث ابن اسماء بن حارثه بوده - روايت كند كه گفت : وقتى كه ابراهيم
خروج كرد، برادر من به نزد ابوحنيفه رفت و فتواى او را در مورد خروج با
ابراهيم پرسيد، و ابوحنيفه بدو دستور داد با ابراهيم خروج كند، و برادر
من نيز خروج كرد و در جنگ با ابراهيم كشته شد، و از اين روست كه من
هرگز ابوحنيفه را دوست نمى دارم . ابوزيد از نصر بن حماد نقل كرده كه
گفت : صالح مروزى از كسانى بود كه مردم را به يارى ابراهيم تشويق مى
كرد.
ابوزيد به سند خود از عمار بن رزيق حديث كرده كه گفت : من در ايام خروج
ابراهيم از اعمش
(251) شنيدم كه به مردم مى گفت : چرا نشسته ايد؟ بدانيد
كه اگر من چشم داشتم بى شك به همراه او خروج مى كردم .
و خثعمى به سند خود از ابى نعيم روايت كرده كه گفت : مسعر بن كدام
(252) كه از طائفه مرجئه بود، نامه اى به ابراهيم نوشت
و او را دعوت كرد كه به كوفه برود و وعده هرگونه يارى و مساعدت به او
داد، و چون اين جريان شايع شد مرجئه او را در اين كار سرزنش كردند.
و نيز به سند خود از ابونعيم و عبدالله بن محمد نقل كرده كه گفته اند:
ابوحنيفه نامه اى به ابراهيم نوشت و به او پيشنهاد كرد به كوفه برود تا
از يارى زيديه بهره مند گردد، و در ضمن به او نوشت : پنهانى به كوفه
بيا زيرا شيعيان شما كه در اين شهر هستند مى توانند شبانه منصور را
بكشند و يا او را دستگير ساخته و به نزد تو آورند. و عمر بن شبه دنبال
اين حديث گويد: مرجئه اين كار ابوحنيفه را خوش نداشتند و او را در اين
باره مورد سرزنش قرار دادند.
احمد بن سعيد به سند خود از حسن بن حسين و ديگران نقل كرده كه گفته
اند: هنگامى كه ابراهيم براى جنگ با عيسى بن موسى از بصره حركت كرد،
ابوحنيفه نامه اى به ابراهيم نوشت بدين مضمون :
هرگاه خداوند تو را بر عيسى و لشكريانش پيروز
ساخت آن روشى را كه پدرت (على عليه السلام ) در جنگ جمل با دشمنان خود
رفتار كرد تو بدان روش عمل مكن ، چونكه او فراريان را نكشت و اموال
مردم را نگرفت و گريختگان را تعقيب نكرد، و زخميان را نكشت ، و اين
رفتار او بدان خاطر بود كه آنها دنباله اى نداشتند ولى تو آن روشى را
كه در جنگ صفين رفتار كرد بدان روش عمل كن كه در آنجا هم كودكان را
اسير كرد، و هم زخميان را به قتل رسانيد و هم غنيمت تقسيم كرد و اين
بدان جهت بود كه مردم شام دنباله داشتند و در بلاد خويش بودند..
و بعدها اين نامه به دست منصور افتاد و او را به بغداد احضار كرد و به
وسيله شربتى زهرآلود مسمومش كرد و به همان زهر از جهان رفت و در بغداد
دفن شد.
(253)
محمد بن زكرياى صحاف به سند خود از مدائنى نقل كرده كه : عباد بن عوام
از كسانى بود كه با ابراهيم خروج كرد و در ركاب او جنگ كرد و چون
ابراهيم كشته شد، منصور او را طلبيد و دستگيرش ساخت ، ولى مهدى (فرزند
منصور) خواهش كرد تا عباد را بدو ببخشد، منصور پذيرفت ولى بدو گفت :
نبايد آشكار شوى و يا حديث نقل كنى كه مردم بگويند: اين مردى بود كه با
ابراهيم خروج كرد و با اين حال آزادانه براى مردم فتوى مى دهد و حديث
بيان مى دارد.
عباد نيز پيوسته متوارى بود تا منصور از اين جهان رفت و پس مرگ منصور
مهدى فرزندش بدو اجازه داد تا ظاهر شود و حديث نقل كند.
اُشنانى به سند خود از ابونعيم روايت كرده : كه منصور به عيسى بن موسى
كه در كوفه بود، نامه اى نوشت و در آن نامه به او دستور داد كه
ابوحنيفه را به بغداد روانه كند. من (كه از جريان مطلع شدم ) حركت كردم
تا او را ديدم و وقتى به او رسيدم كه سوار شده بود و براى خداحافظى با
عيسى بن موسى به نزد او آمده بود، چهره اش را ديدم كه سياهى مى زد، و
در همان سفر همين كه به بغداد رسيد منصور زهرى به او خورانيد كه همان
سبب مرگش شد و در آن وقت هفتاد سال از عمرش گذشته بود، و ولادتش سال
هشتاد هجرى بود.
و نيز ابونعيم گفته : منصور ابوحنيفه را سر سفره خود خواند و چون از
خوردن غذا فراغت يافت ، آب خواست و شربتى از عسل كه با زهر مخلوط شده
بود بدو دادند، آن شربت را آشاميد و روز ديگر از اين جهان رفت و او را
در شهر بغداد در گورستانى كه معروف به گورستان خيزران بود دفن كردند.
يحيى بن على و عتكى و جوهرى به اسناد خود از سعيد بن مجاهد نقل كرده
اند كه گفت : روزى را من با عوام بن حوشب
(254) به سر بردم و او به من گفت : من هيجده تير به اين
مردم زدم - و مقصودش از آنها سياهپوشان و طرفداران بنى عباس بود - و
اگر به جاى آنها به مشركين بدر آن تيرها را زده بودم مرا خوشحال نمى
كرد (و اين كار اجرش كمتر از جنگ با مشركين مكه نبود). سعيد گويد: (در
اين وقت نگاه كردم ) در پايش كفش پاره اى بود، بدو گفتم : مسح بر بالاى
از اين جايز است ؟ گفت : آرى در صورتى كه هوا در آن رفت و آمد نكند.
#
و نيز به سند خود از عكرمه بن دينار روايت كرده اند كه گفت : لبطة بن
فرزدق كه پيرمردى جليل القدر بود با ابراهيم خروج كرد، و چون ابراهيم
كشته شد من بدو برخورد كردم و او از من پرسيد: چه خبر؟
گفتم : خبر خيرى نيست ، ياران ما منهزم گشتند!
گفت : پس اينجا بايست تا با همديگر زنده باشيم و يا با هم بميريم !
در پاسخش گفتم : اين كار درست نيست ، و گريختم و هنوز چندان از او دور
نشده بودم كه ديدم لشكريان دشمن بدو رسيدند و شنيدم كه فرياد مى زد:
لا ملجا م الله الا اليه
(255) و او را كشتند و به گوشش رقعه اى آويختند كه در
آن نوشته شده بود اين سر لبطة بن فرزدق است . و لبطه با ابراهيم بود و
او را از رؤ ساى لشكر قرار داده بود.
(256)
و ابوزيد از عاصم بن على و سهل بن غطفان روايت كرده كه چون ابراهيم
كشته شد و هارون بن سعد متوارى گشت حجاج بن بشير خواست تا به نهراءبان
سرازير شود. در راه به وى رسيدند و او را با برادرزاده اش معاوية بن
هشيم به قتل رساندند.
ابوزيد به سند خود از حمزه تركى نقل كرده كه گفته است : پس از آنكه
محمد كشته شد، عيسى بن زيد مدعى نيابت او شده و گفت : محمد مرا جانشين
خود ساخته و زيديه را به بيعت خويش خواند، آنها نيز دعوتش را پذيرفتند
ولى مردم بصره زير بار دعوت او نرفتند و حتى به ابراهيم گفتند: اگر
مايل باشى آنها را از شهرهاى خود بيرون مى كنيم و ما جز تو را به امامت
نمى شناسيم و همين جريان نزديك بود كه ميان آنها اختلاف ايجاد كند تا
سرانجام با هم قرار گذارده گفتند: اكنون اگر اين سخنها را دنبال كنيم
دودستگى و اختلاف در ما پيدا خواهد شد و منصور ما را شكست مى دهد و از
اين رو فعلا همگى با او جنگ مى كنيم و امارت را نيز به ابراهيم واگذار
مى كنيم تا اگر بر او پيروز شديم آن وقت تصميمى در اين باره خواهيم
گرفت و روى همين قرارداد پيمان بستند و مجتمع گشتند.
يحيى بن على و عتكى به سند خود از عبدالسلام بن شعيب بن حبحاب روايت
كرده اند كه گفت : به عثمان طويل گفتم : اين مرد: (يعنى ابراهيم ) خروج
كرده و شما به ياريش قيام نمى كنيد؟ عثمان گفت : مگر كسى غير از ما او
را تشويق به خروج كرد؟ و چون ابراهيم كشته شد به من گفت : اى اباصالح
من دوست دارم كه آن گفتگو را فاش نكنى .
و نيز از حفص بن عمر نقل كرده اند كه نصر بن ظريف
(257) همراه ابراهيم خروج كرد و در جنگ زخمى به دستش
رسيد كه آن را ناسور كرد و همين موجب شد تا دستش از كار بيفتد و پس از
قتل ابراهيم فرار كرده و مخفى شد.
ابوزيد گويد: عفان بن مسلم برايم گفت كه از كسانى كه با ابراهيم خروج
كرد ابوالعوام قطان بود كه نامش عمران بن داور
(258) بوده ، من اين حديث را براى عمر بن مروان گفتم ،
او گفت : ابوالعوام در جنگ حاضر نشد ولى دو كار از كارهاى ابراهيم را
عهده دار شده بود و از بصره بيرون نرفت .
(259)
و از سنان بن مثنى هذلى كه از فرزندان سلمه بن محبق است ، نقل كرده :
از طائفه ما در باخمرى افراد زيد همراه ابراهيم بودند: عبدالحميد بن
سلمه ، حكم بن موسى بن سلمه ، عمران بن شبيب بن سلمه .
و ابوزيد در اينجا از على بن سلام حديثى درباره عيسى بن زيد روايت كرده
كه در صفحات قبل گذشت .
و يحيى و جوهرى و عتكى به اسناد خود از عمر بن هيثم مؤ ذن و ديگران نقل
كرده اند كه ابراهيم منصب قضاء بصره را به عباد بن منصور واگذاشت .