و عمر بن
عبدالله عتكى به سند خود از عبدالعزيز و سعيد بن هريم روايت كرده كه
محمد و ابراهيم روزى نزد پدرشان عبدالله بودند، در اين وقت شترانى چند
كه از محمد بود سر رسيدند و در ميان آنها شترى چموش بود كه هيچ گونه
رام نمى شد، ابراهيم شروع كرد با دقت بدان شتر چموش نگريستن . محمد رو
بدو كرد و گفت : گويا تو پندارى كه مى توانى اين شتر را رام كنى ؟
ابراهيم گفت : آرى ؛ محمد گفت : اگر چنين كارى كردى آن شتر از آن تو.
ابراهيم برخاست و عقب شتران آمد تا آهسته خود را پشت سر آن شتر چموش
رسانيد و ناگهان دم او را به دست گرفت ، شتر كه چنان ديد ابراهيم را
برداشت و شروع به تكان دادن دم خود و دويدن رد تا جايى كه ابراهيم از
چشم پدرش ناپديد شد. عبدالله - با ناراحتى - رو به محمد كرده گفت :
برادرت به هلاكت افكندى ؟ پس از ساعتى ابراهيم در حالى كه دم شتر در
دستش بود بازگشت . محمد بدو گفت : تو پنداشتى مى توانى او را رام كنى .
ابراهيم دم بريده شتر را كه در دستش بود پيش محمد انداخت و گفت كسى كه
چنين مدركى به دست دارد معذور است .
و يحيى بن على به سندش از مطهر بن حارث روايت كرده كه گفت : ما به
همراه ابراهيم ابن عبدالله از مكه به سوى بصره حركت كرديم و چون يك شب
راه به بصره مانده بود، ابراهيم به تنهايى پيش از ما به بصره آمد و ما
روز ديگر وارد آن شهر شديم .
ابونعيد گويد: از مطهر پرسيديم : ابراهيم به كوفه هم رفت ؟ پاسخ داد:
نه به خدا، هيچ گاه به كوفه نرفت ، ابراهيم ابتدا به موصل رفت و از
آنجا به انبار و سپس به بغداد و مدائن و واسط رفت .
و يحيى بن على از عمر بن شبه از بكر بن كثير نقل كرده كه گفت : ابراهيم
به ترتيب در نزد ابراهيم بن رباط، و ابى مروان و معاذ بن عون الله
پنهان شد.
و نيز از فضل بن عبدالرحمان بن سليمان نقل كرده كه منصور گفت هنگامى كه
ابراهيم بر اراضى اطرف بصره دست يافت كار او بر من مشكل شد.
و از نصر بن قديد نقل كرده كه گفت : هنگامى كه ابراهيم در خانه ابى
فروه بود از مردم براى خويش بيعت گرفت ، و نخستين كسانى كه با او بيعت
كردند، نميلة ابن مرة ، و عفوالله بن سفيان ، و عبدالواحد ابن زياد، و
عمر بن سلمة ، و عبدالله بن يحيى ابن الحصين بودند و به دنبال آنها
مردم ديگر به او متوجه شده و بزرگانى از عرب دعوتش را پذيرفتند كه از
آن جمله بودن مغيرة بن فرغ - يا فرز - و گويند در دفتر اسامى بيعت
كنندگان با او نام چهار هزار نفر ثبت شده بود و تدريجا نامش سر زبانها
افتاد و از بصره به واسط آمده و در خانه ابى مروان منزل كرد.
و از عفوالله (يكى از ياران ابراهيم ) نقل كرده كه روزى ابراهيم به
خانه ما آمد و پريشان حال بود و به من خبر داد كه نامه اى از برادرش
محمد رسيده كه در مدينه خروج كرده و به او نيز دستور داده تا خروج كند،
و همين نامه سبب گرفتگى خاطر و اندوه ابراهيم گشته بود.
عفوالله گويد: من ( براى دلدارى و رفع اندوه او) موضوع را آسان در نظرش
جلوه داده و بدو گفتم : (غم مخور) كار شما رو به راه شده و اكنون
مردانى چون : مضاء و طهوى ، مغيره و من و گروه بسيار ديگرى با تو هستند
و ما شبانه خروج خواهيم كرد و زندانها را شكسته ، زندانيان را نيز
بيرون مى آوريم و آنها را نيز با خود همراه كرده چون صبح شود يك دنيا
مردم همراه تو خواهند بود، اين سخنان باعث شد كه خيالش آسوده و دلش
آرام گيرد.
و نيز از على بن جعفر حديث كرده كه گفت : در آن روزهايى كه مردم كوفه
جامه سياه را شعار خود قرار دادند، ديدم كه حتى بقالها براى آنكه زودتر
جامه شان را سياه كنند آن را با مركب رنگ مى كردند.
(213)
و از عباس بن سلم روايت كرده كه گفت : هر گاه كسى از مردم كوفه در نزد
منصور متهم به طرفدارى از ابراهيم مى گشت ، منصور (پدرم ) سلم را به
تعقيب او مى فرستاد، و او نيز صبر مى كرد، چون شب مى شد و مردم به خواب
مى رفتند، نردبانى به در خانه آن شخص متهم مى نهاد و ناگهان بر او وارد
مى شد و او را به قتل مى رساند و انگشترى او را كه مهرش بود بر مى داشت
.
و گويند: جميل يكى از بستگان محمد بن ابى العباس ، به عباس بن سلم مى
گفت : اگر پدرت براى تو جز همان انگشتريهاى مقتولين اهل كوفه را به ارث
نگذارده باشد تو ثروتمندترين مردم خواهى بود.
و سهل بن عقيل از پدرش حديث كرده كه سفيان بن معاويه - كه فرماندار
منصور در بصره بود - و ابراهيم (كه در بصره آمده بود و مخفيانه درصدد
تجهيز قوا بود) در مورد خروج او براى هم پيغام مى فرستادند، و سفيان با
دو تن از سرلشكرانى كه منصور براى كمك سفيان به بصره فرستاده بود و به
دو فرزند عقيل معروف بودند، در كار ابراهيم مشورت و همفكرى داشت ، تا
آن شبى كه ابراهيم وعده خروج خود را در آن شب به سفيان داد، سفيان كسى
را به نزد آن دو سرلشكر فرستاد و آنها را در نزد خود نگه داشت و چون
ابراهيم خروج كرد همه آنها را دستگير ساخت .
و از عمر بن خالد روايت كرده كه گويد: من در آن روزها (كه ابراهيم خروج
كرد) بچه بودم ، و در كوچه چرخى را كه بچه ها با آن بازى مى كنند، از
يكى از آنها ربودم و او دنبالم كرد و من دوان دوان رفتم تا خود را در
خانه ابى مروان انداختم و در آنجا مشاهده كردم كه ابراهيم در ميان جمعى
از يارانش نشسته و زانوها را در بند شمشيرش كه از بندهاى مدينه و پهن
بود كرده و مردى بالاى سرش ايستاده و مركبى نيز در نزد او بود، و اين
قصه يك ماه پيش از خروج او بود، و در آن شبى كه خروج كرد پس از اينكه
اندكى از مغرب گذشت ، صداى تكبيرى شنيديم و پس از آن تكبيرهاى ديگرى پى
در پى بلند شد و ابراهيم و يارانش خروج كرده به مقبره بنى يشكر
آمدند، و در آنجا مقدارى نى بود كه براى فروش گذارده بودند، آنها در هر
گوشه اى از مقبره مقدارى از آن نى ها را گذارده و آتش زدند، و آن محوطه
را بدين وسيله روشن كردند.
كسانى كه آماده يارى ابراهيم بودند با شنيدن صداى تكبير و روشن شدن آتش
از هر سو بدانجا آمدند و هر دسته اى كه مى آمدند يك بار تكبير مى
گفتند، تا چون پاسى از شب گذشت و عددشان تكميل شد، به سوى دارالاماره
بصره به راه افتادند.
و نصر بن قديد گفته : ابراهيم در شب دوشنبه غره ماه رمضان سال 145 خروج
كرد و با چهارده نفر همراهش بودند به مقبره بنى يشكر آمد، و از
همراهان او عبدالله بن يحيى رقاشى بود كه بر اسبى تندرو و زرنگ سوار
بود و عمامه مشكين بر سر بسته و دوشادوش ابراهيم مى رفت و همچنان تا
مقبره مزبور پيش رفتند، و از اول شب تا حدود نيمى از آن به انتظار
نميله و ياران ديگرش از قبيله بنى تميم
صبر كرد تا آنها آمدند.
و يحيى از يونس بن نجده نقل كرده كه : اصحاب ابراهيم در ميدان جلوى قصر
(دالاماره ) و نزديكى آن حريقى افكندند و آنجا را سوزاندند.
و از عمر از عبدالله سنان حديث كرده كه گفت : منصور ( قبل از اين جريان
براى مقابله با ابراهيم ) جابر بن توبه را با جمع كثيرى به بصره
فرستاد، و در آن زمان كه ابراهيم خروج كرد اطراف دارالاماره گردشى كرد
و در آنجا به مركبهاى زيادى از جابر و گروهى از ياران كه هفتصد تن مى
شدند، دست يافت ، و از آنها در جنگ با دشمنان خود استفاده كرد.
و ابوعاصم نبيل گفته كه : سفيان بن معاويه ( فرماندار منصور) و كسانى
كه در دالاماره با او بودند از قصر به زير آمده و از ابراهيم امان
خواستند و او نيز امانشان داده ، رهاشان كرد.
و از عمر بن خالد ليثى روايت كرده كه چون مردم به دارالاماره وارد
شدند، چيزى جز يك قطعه پلاس سياه كه از مو بافته شده بود، نيافتند .
مردم آن را قطعه قطعه كرده ، بردند و ابراهيم از آنجا خارج شده به مسجد
آمد.
و محمد بن مسعر گويد: هنگامى كه ابراهيم وارد دارالاماره شد من نيز به
همراه او بدانجا رفته مشاهده كردم كه حصيرى براى او در پيش ايوان پهن
كرده اند در اين هنگام باد زد و آن حصير را برگرداند، مردم اين جريان
را به فال بد گرفتند ولى ابراهيم بدانها گفت : فال بد نزنيد و همچنان
كه حصير برگشته بود روى آن نشست ولى آثار ناراحتى به خوبى در چهره اش
ديده مى شد.
و از عمر بن خالد و ديگران روايت كرده كه گفتند: ابراهيم به مسجد آمد و
همچنان كه مشغول سخن گفتن بود مردى به نزد او آمد و گفت : هم اكنون
محمد و جعفر (فرزندان سليمان بن على ) و همراهانش از راه مى رسند،
ابراهيم دو تن از طرفداران خود را به نام مضاء
و طهوى پيش خواند و بدانها گفت : به نزد
اين دو برويد و بدانها بگوييد پسر دايى شما مى گويد: اگر مايل هستيد در
جوار ما زندگى كنيد در آسايش و سلامتى خواهيد بود، و هيچ گونه ترسى بر
شما و هر آن كس كه شما امانش دهيد نخواهد بود، و اگر بودن در جوار ما
را خوش نداريد پس به هر جا كه خواهيد برويد و موجب خونريزى ميان ما و
خودتان نشويد.
و به دنبال اين دستور ابراهيم اضافه كرد كه : تا آنها اقدام به جنگ با
شما نكرده اند مبادا شما اقدام كنيد.
آن دو نفر برفتند و در دارميه ثقفيه به هم برخوردند و مضاء و طهوى
سخنان ابراهيم را بدانها گفتند ولى (آنها نپذيرفتند و) حسين (يكى از
همراهانشان ) تيرى بركشيد و به سوى اينان رها كرد، در اين وقت مضاء بر
او حمله كرد و دستش را از وسط شانه افكند و همراهان او ( كه چنين
ديدند) فرار كردند.
عبدالله بن مغيره گويد: من بر در خانه نشسته بودم كه محمد و جعفر را
ديدم و قاطرهايى همراهشان بود كه تير بر آنها بار كرده بودند، طولى
نكشيد كه بازگشتند و مضاء آن دو را با نيزه اى كه در دست داشت تعقيب مى
كرد و بر آنها بانگ مى زد: اى كنيززادگان ، خود را نجات دهيد! و چون
مضاء به من رسيد توقف كرد.
و سعيد بن مشعر گفته : كه من در آن روز از محمد شنيدم كه رجز مى خواند
و نسب خود را ذكر مى كرد و مى گفت : انا الغلام
القرشى و چون مضاء آنها را پراكنده ساخت به نزد محمد رفته بدو
گفت : اى پسر، آيا پيش روى من نسب خود را به افتخار ذكر مى كنى ؟ به
خدا سوگند اگر آن حقى را كه عمويت عبدالله بن على بر من داشت نبود، مى
ديدى كه چگونه پاسخت را با شمشير مى دادم .
و عمر بن شبه گفته : كه چون مقدارى تا فراخى كوچه پيش رفت ، عمر بن
سلمه به ميان آنها ( يعنى دو لشكر دشمن ) رفت و با نيزه خود بدانها
حمله كرد و چون بازگشت مضاء بدو گفت : اى اباحفص گويا تا كنون در جنگى
حاضر نگشته اى ؟ پاسخ داد: چرا مضاء گفت : پس ديگر چنين كارى مكن زيرا
شخص ترسو را نيز وقتى تو ناچارش كنى با تو جنگ خواهد كرد.
و از يونس و ديگران نقل كرده كه ابراهيم دو ميليون درهم در خزينه يافت
و از آن پول نيرو گرفت و براى هر مردى پنجاه درهم مقرر كرد و مردم مى
گفتند: پنجاه درهم و بهشت .
و حكم بن بندويه گفته كه ابراهيم مغيرة بن فرنهج البلاغه را به اهواز
فرستاد و حكومت آنجا در آن وقت به دست مردى به نام محمد بن حصين بود،
محمد به دفع مغيره پرداخت و در جايى به نام خروخ - كه فاصله اش با
اهواز دو فرسخ بود - رو به رو شدند و پس از جنگى كه بين آنها واقع شد،
محمد بن حصين فرار كرد و داخل شهر گشت و مغيرة نيز به دنبال او به آن
شهر در آمد، و همچنان آمد تا در محله صرافها هر دو توفق كردند.
مغيره لشكريان را رها كرد به مسجد درآمد و بر فراز منبر رفت ولى مردم
به سوى او تيرها را رها كردند و او در مسجد شروع كرد به جنگيدن ، سپس
از مسجد بيرون شد و به جنگ با آنان پرداخت و آنها را مجبور به عقب
نشينى كرد و همچنان تا لب جسر اهواز براند.
و از حسين بن سليم از پدرش نقل كرده كه گفت : محمد بن حصين از برابر
مغيره گريخت و تا پل هندوان عقب نشينى كرد و در آنجا توقف نمود و به
فرزندش حكم بن محمد فرمان داد به جنگ مغيره برود و او نيز به جنگ با او
پرداخت تا وقتى كه هوا تاريك شد و سياهى شب آنها را فرو گرفت . محمد بن
حصين از تاريكى شب استفاده نمود و اثاثيه خود را برداشته شبانه گريخت .
گويد: ابوايوب موريانى كه هواخواه محمد بن حصين بود (براى آنكه عذر اين
فرار را در پيش منصور بخواهد) به منصور گفت : هيچ خبر دارى كه محمد با
هيجده زخم كارى كه بر او برخورده از ميدان جنگ گريخته ؟
برخى كه سخنش را شنيدند بدو گفتند: اگر منصور محمد بن حصين را ديدار
كند و هيچ گونه زخمى در تنش نبيند چه خواهى كرد؟ موريانى گفت : هرگاه
منصور تصميم به ديدار او بگيرد، نخست من هيجده زخم بر تنش مى زنم سپس
او را به ديدن منصور مى برم .
و يحيى به سند خود از ربيع حاجب نقل كرده كه گفت : هنگامى كه ابراهيم
در بصره خروج كرد ( و مغيره به اهواز رفت ) ابوجعفر منصور خازم بن
خزيمه را با چهارهزار تن به اهواز فرستاد.
و نيز از محمد بن خالد به سند نقل كرده كه گويد: پس از آنكه چند روزى
از توقف ما كه از همراهان مغيره بوديم در اهواز گذشت ، به ما اطلاع
دادند كه خازم به جنگ ما آمده ، و از اين رو از اهواز خارج شد و در
كنار دجيل اردو زد، و بخريم بن عثمان دستور داد جسر را خراب كند و هر
چه كشتى نيز در آن اطرف بود همه را جمع آورى كند.
خريم بن عثمان به دستور او جسر را خراب كرد و هر چه كشتى بود همه را
گرفت تا جايى كه يقين كردند كشتى ديگرى در آن اطراف نمانده است ، از آن
سو خازم به سوى اهواز پيش آمد تا در قريه اى از بنى هجيم به نام
قرقوب كه تا اهواز يك فرسنگ فاصله داشت
اردو زد، و لشكريان او به جز پيادگان بالغ بر دوازده هزار سوار بود.
مغيره نيز در برابر او به جز پيادگان پانصد سوار داشت و هنگامى كه
خواست از اهواز بيرون آيد عفوالله بن سفيان را به جاى خويش در اهواز
گذارد.
خازم براى اينكه از كارون عبور كند، دستور داد كشتى حاضر كنند ولى
متوجه شدند كه كشتى نيست ، مردى به نزد او آمد و بدو گفت : اگر لشكرى
به همراه من بفرستى من مى توانم مقدارى كشتى برايت حاضر كنم . خازم
فوجى به دنبال او روانه كرد و او تا دهى به نام دورقطن كه در سمت جندى
شاپور بود آمد و در آنجا چند كشتى بود، آنها را گرفته شبانه به نزد
خازم آورد، خازم نيز از تاريكى شب استفاده كرد و تا سپيده صبح زد
همراهان خود را به وسيله آنها از روى آب عبور داد و چون صبح شد مغيره
ديد كه خازم در كنار دجيل در برابرش اردو زده .
محمد بن خالد گويد: آن روز روز يكشنبه بود و در اول صبح ، باد رو به
روى دشمن بود و به سود ما جريان داشت ولى هنگامى كه دو لشكر صف بستند
جريان باد عوض شد و به سوى ما وزش پيدا كرد. و به هر صورت خازم لشكريان
خود را صف آرايى كرد و براى آن ميمنه و ميسره قرار داد، مغيره نيز
لشكريان خود را به صف كرده و ميمنه را به عصب بن قاسم و ميسره را به
ترجمان بن هريمه سپرد و خود در قلب لشكر ايستاد، در همين حال عقابى از
هوا به زير آمد و بر سر لشكريان ما پرواز كرد و آن قدر پايين پرواز مى
كرد كه افراد ما را از هم شكافت ، من اين جريان را به فال بد گرفتم .
و از عمر بن ضحاك روايت كرده كه گفت : خازم خواست تا از شط كارون عبور
كند ولى معبرى نيافت ، از اين رو دستور داد طوفى از نى
(214)بستند و توانست سيصد نفر را از آن عبور دهد، سپس
بدانها دستور داد اقدام به جنگ نكنند ولى آنها آماده جنگ با مغيره
شدند. در اين وقت خازم را ديدم كه ريش خود را مى كند و به زبان فارسى
بر آنها فرياد مى زد و آنها را از جنگ با مغيره نهى مى نمود، سپس طوف
ديگرى ساخت و حدود پانصد نفر ديگر را نيز از آب عبور داد و من جزء
كسانى بودم كه در بار دوم عبور كردم و هنگامى كه با مغيره روبرو شديم
حدود هزار نفر بوديم و طولى نكشيد كه آنها را منهزم ساختند.
و نيز به سند از شبيب بن شبه و او از خازم حديث كرده كه گفت : به راستى
كه مغيره بن فرغ مرد عجيبى بود، و حقا كه زنها مانندش را نزائيده اند،
به خدا سوگند من لشكرهايى را پى در پى به جنگ او روانه كردم و او را مى
ديدم كه از اسب خود پياده شده بود و بول مى كرد و اسب سواريش در كنار
او بود و كسى هم جز چند تن از افراد معمولى اطرافش نبودند، و در اين
وقت از جاى خود برخاست و بر اسب خود سوار شده به جنگ سربازان ما آمد و
پس از زد و خوردى واپس كشيد، دوباره به ميدان آمده و همچنين در جنگ و
گريز داشت تا وقتى كه از چشم من ناپديد شدند، و هنگامى كه لشكريان ما
بازگشتند هزار تن از آنها كم شده بود.
و نيز از محمد بن خالد نقل كرده ، گويد: مغيره به سواران خود فرياد مى
زد، آنها آماده جنگ شده ، سپر گرفتند و انتظار مى كشيدند تا تيرهاى
دشمن تمام شد. آن گاه بدانها حمله افكنده با نيزه آنها را به عقب
راندند و در اثر همين حمله بسيارى از لشكريان خازم در ميان شط ريختند.
در اين هنگام شوهر خواهر خازم كه مردى به نام عبدويه و اهل خراسان بود،
به ميدان آمده و مبارز طلبيد. مغيره به جنگ او آمد، عبدويه شمشيرى
حواله مغيره كرد، مغيره سپر كشيد و شمشير عبدويه در ميان سپر فرو رفت ،
مغيره سپر و شمشيرى كه در آن فرو رفته بود به يك سو افكنده و ضربتى بر
شانه عبدويه زد كه تا شش او را دريد، در اين وقت من خازم را ديدم كه از
شدت ناراحتى موهاى صورت خود را با دست مى كند.
و به سند خود از پسر عفوالله بن سفيان بازگو كرده كه گفت : از پدرم
شنيدم كه مى گفت : به خدا من در آن روز شمشيرى بكار نبردم و بيش از
پانصد نفر از لشكريان خازم را ديدم كه خود را در آب (شط اهواز)
افكندند.
و از مذعور بن سنان و ديگران نقل كرده كه گفته اند: خازم مردانى را
گماشت تا در پاى كوهى كه او در آن كوه جاى داشت ، فرود آيند.
و محمد بن خالد گفته : مغيره پيوسته در جاى خود بود تا وقتى كه رو به
روى خازم قرار گرفت ، از آن سو خازم گروهى از سپاهيان خود را مامور
ساخت كه در مقابل مغيره بايستند و چون غلامى را از دور مشاهده كردند
فرياد زنند: خازم وارد اهواز شد! تا اين فرياد به گوش مغيره برسد و
فرار كند، لشكريان خازم اين كار را كردند و از آن سو خازم كشتيهايى
تهيه كرد و لشكريان را در آنها سوار كرد و در بالاى آن كشتيها پرچمها
را با نيزه ها نصب كردند، و سالم بن غالب قمى - يكى از ياران مغيره -
به نزد او آمده ، گفت : خازم داخل اهواز شد؛ در اين وقت افرادى هم كه
پاى كوه به دستور خازم ايستاده بودند، چنين فرياد زدند. مغيره رو
برگرداند و به سوى اهواز به راه افتاد. مردى از لشكريان خازم كه مغيره
را ديد با نيزه بدو حمله كرد، مغيره پهلو تهى كرد و خود از روى اسب به
كنارى كشيد و نيزه به خطا رفت ، ولى مغيره شمشير خود را به او زد و
فرياد زد: منم ابوالاسود، و به دنبال اين فرياد و ضربت جامه از بدن
سياه آن مرد به كنار رفت و خون ظاهر شد و چند قدمى كه به جلو نرفت كه
جنازه اش به روى زمين افتاد.
مغيره همچنان تا وارد اهواز شد و بر فراز منبر رفته ، خطبه خواند و
مردم را آرام كرد، در اين حال بدو گفتند: لشكريان خازم در كوچه باب از
ازاز مشغول تيراندازى شده اند، مغيره به غلام سياه خود كه نامش
كعبويه بود فرياد زد: جلوى آنها را بگير،
كعبويه برفت و تيراندازان را بازگرداند، و مغيره از منبر به زير آمده ،
راه بصره را پيش گرفت و ما نيز به همراه او به بصره آمديم .
سالم بن غالب نيز به خاطر آن دروغى كه به مغيره گفته بود ( ديگر به نزد
مغيره نيامد و) و به رامهرمز رفت .
و مسلم بن سلمه گفته : خازم به لشكريان گفته بود: اگر بتوانيد اهواز را
بگيريد ( سه روز شهر را بر شما مباح خواهم كرد) و چون دستور ورود به
شهر را بدانها داد، آنها شبانه به شهر اهواز آمدند و آن شب و فرداى آن
، لشكريان مزبور دست به غازت زدند اما شب دوم خازم از اين كار جلوگيرى
كرد.
محمد بن خالد گفته : روزى كه مغيره وارد بصره شد همان روزى بود كه خبر
قتل ابراهيم بدان شهر رسيد.
و عمر بن خزاز گويد: هنگامى كه مغيره از اهواز به بصره آمد،
سوار
(215) در ميان جمعى از مردم در مسجد نشسته بود، مغيره
يكسره به منبر رفت و شروع به سخن كرد، اين خبر كه به گوش سوار رسيد،
دفاتر خود را جمع كرد و در جاى مخصوص آن گذارده نزديك منبر آمد و به
مغيره فرياد زد: فرود آى كه تو ستمگرى و صاحب تو كشته شد! مغيره از
منبر به زير آمد.
ابوالهيثم يكى از اهل فارس - گويد: مردى به نام عمرو بن شداد به همراه
سى تن از طرف ابراهيم بن عبدالله فارس آمد، امير فارس كه اين خبر را
دانست ترسيد و فرار كرد و شهرهاى فارس را به عمرو بن شداد واگذارد،
عمرو وارد فارس شد و سران شهر به سرعت به نزد او رفتند و مراتب اطاعت
خود را به او ابلاغ كردند و چون ابراهيم كشته شد، عمرو بن شداد در يكى
از نقاط دور دست فارس بود. هنگامى كه خبر قتل او به عمرو رسيد رؤ ساى
مزبور نيز همراه او بودند، اين خبر آنان را سخت به وحشت انداخت و در
خفاى عمرو به شور و مشورت پرداختند و با يكديگر گفتند: چيزى كه دل
چركين منصور را از ما پاك نخواهد كرد ( و خشمش را نسبت به ما فرو
نخواهد نشاند) جز اينكه اين مرد را دستگير ساخته به نزد او بفرستيم .
اين تصميم را گرفته به نزد عمرو آمدند، عمرو نيز از اين جريان مطلع شد
و به غلامش دستور داد غذا حاضر كند و آهسته آهسته شروع به خوردن غذا
كرد و به غلام دستور داد آنها را به مجلس وارد كند، آنها به مجلس عمرو
درآمدند و هر كدام در جاى خود قرار گرفتند و پس از ساعتى به غلام دستور
كوچ داد و همگى آماده كوچ از آنجا شدند.
رؤ ساى مزبور از حركات او اطمينان يافتند كه از ميان آنها نخواهد رفت و
همراهشان خواهد بود، از اين رو با خيالى آسوده به فكر بازگشت و به نقاط
مركزى فارس حركت كردند و پشت سرشان نيز لشكرى جرار از اهل فارس بود.
طرفداران عمرو در اى موقع كه بيش از هفتاد نفر نبودند كه در ميان آنها
لشكر جرار - كه همه از اهل فارس بودند و ( با شنيدن خبر قتل ابراهيم )
تصميم به دستگيرى عمرو گرفته بودند - به چشم نمى آمدند، در اين موقع
عمرو تصميم گرفت به هر صورت كه شده فرار كند و ياران خود را نيز فرارى
دهد و ( از اين رو) همچنان كه پيش مى رفتند به نزد يك يك ياران خود كه
در سمت چپ و راست او بودند رفت و آهسته جريان قتل ابراهيم و تصميم
سركردگان لشكر فارس را به آنها گفت و به آنها دستور داد آهسته فرار
كنند و جايى را براى ملاقات يكديگر معين كرده كه همگى در آنجا نزد هم
گرد آيند. آنها نيز يك يك از ميان لشكريان فارس عقب كشيده فرار كردند و
خود عمرو نيز صبر كرد تا چون تاريكى شب فرا رسيد از ميان مردم فارس
فرار كرد.
لشكريان فارس كه از دره اى سرازير شده بودند، اطلاعى از فرار عمرو
نداشتند و هنگامى كه متوجه فرار او شدند كه عمرو از آن دره بالا مى رفت
، خواستند تا او را دستگير سازند ولى عمرو به سرعت خود را به بالاى دره
رسانيد و از چنگال آنها گريخت و همچنان با همراهان خود به سرعت راه
پيموده تا به كرمان رسيد و والى آنجا را گرفته و دست و پايش را بست و
شبانه آنچه را مورد حاجتش بود برداشته خود را به دريا رسانيد و سوار
كشتى شده و به بصره آمد و خود و يارانش پنهان شدند.
و خالد، غلام محمد بن اسماعيل ، گويد: روزى كه عمرو بن شداد را دستگير
كرده و به نزد ابن دعلج ( كه ظاهرا فرماندار منصور در بصره بود) آوردند
من در آنجا حاضر بودم ، ابن دعلج دستور داد دستش را قطع كنند، عمرو دست
راستش را دراز كرد و آنها بريدند، و پس از آن به ترتيب پاى راست و پاى
چپش را نيز دراز كرد و آنها را جدا كردند، و هيچ كس براى كمك به شخصى
كه آنها را مى بريد جلو نرفت و دست به عمرو نگذارد (بلكه خود دست و
پايش را كشيد تا قطع كردند) آنگاه ابن دعلج گفت : اكنون سرت را جلو
بياور، عمرو سرش را جلو برد ولى شمشير جلاد كند بود و كارى از پيش
نبرد، عمرو گفت : شمشيرى بران بياوريد.
جلاد اين بار به قوت شمشير را از كمر باز كرد و به دست جلاد داد و به
عمرو گفت : به خدا سوگند شمشير بران تو هستى !
محمد بن معروف از پدرش روايت كرده كه آن كس كه خفاگاه عمرو بن شداد را
نشان داد غلام او بود كه چون عمرو او را كتك زد بيرون آمده و به جاى او
را به هيثم بن معاويه و يا ابن دعلج نشان داد، او را كشته در
موبد خانه سليمان بن اسحاق به دار
آويختند.
و از ابراهيم بن سلام نقل كرده كه گفت : عبدالغفار بن عمرو برايم نقل
كرده كه ابراهيم نسبت به هارون بن سعد خشمگين بود و با او سخن نمى گفت
، و پس از آنكه خروج كرد هارون به سعد نزد پدرت آمد و به او گفت : بگو
ببينم آيا اين آقاى تو ابراهيم در كار خود به ما هيچ گونه نيازى ندارد!
سلام پاسخ داد: چرا به خدا سوگند.
سلام به دنبال اين گفتگو برخاسته و به نزد ابراهيم رفت و بدو گفت : اين
هارون بن سعد است كه براى كمك و يارى تو آمده ! ابراهيم گفت : ما را
بدو نيازى نيست ، سلام گفت : با هارون چنين رفتار مكن و از وى بى نيازى
مجوى و همچنان سخن خود را دنبال كرد تا بالاخره ابراهيم را راضى ساخت و
اذن دخول براى او تحصيل كرد، چون هارون بر ابراهيم درآمد اظهار كرد
مهمترين كار خود را به من واگذار، ابراهيم او را به فرماندارى شهر واسط
برگماشت .
هشام بن محمد ( كه ظاهرا جزء همراهان هارون بن سعد بوده ) گويد:
ابوجعفر منصور گروهى را براى جنگ با ما به واسط فرستاد كه در ميان آنها
ابن مرزبان و صالح ابن يزداد بودند، و اينان با مردم واسط جنگ مى
كردند.
و ميان آنها ابراهيم كه در بصره بود خندق (معروف فاصله بود و اينان
همچنان در حدود واسط بودند تا وقتى كه ابراهيم كشته شد.
هارون بن سعد و اهل واسط با عامر ( بن اسماعيل كه از طرف منصور به جنگ
مردم واسط آمده بود) قرار گذاردند ( كه دست از جنگ بكشند تا ببينند آيا
ابراهيم پيروز مى شود يا منصور) و چون ابراهيم كشته شد، عامر به مردم
واسط امان داد (و قرار گذارد) كه كسى را در شهر واسط به قتل نرسانند و
بنابراين جستجو كردند و هر كه را در بيرون شهر يافتند به قتل رساندند (
و رد خود شهر كسى را نكشتند) اما هارون بن سعد نيز (پس از قتل ابراهيم
) به بصره گريخت و در همانجا بود تا مرگش فرا رسيد.
و نيز به سند خود از معاذ بن شبه و او از پدرش روايت كرده كه گفت :
هنگامى كه ابراهيم در بصره خروج كرد كسى را به نزد محمد بن عطيه - كه
از طرف منصور حكومت قسمتى از بلاد فارس را داشت - فرستاد و از او
مطالبه پول كرد، وى در پاسخ سوگند خورد كه پولى نزد او نيست ، ابراهيم
كه شنيد محمد بن عطيه سوگند خورده كه پولى نزد او نيست ، گفت : رهايش
كنيد.
محمد بن عطيه وقتى شنيد با همين سوگند ابراهيم دستور آزاديش را داده از
آنجا بيرون آمد و به فارسى مى گفت : اين مرد كسى نيست كه بتواند در
برابر منصور قيام كند! و مرد ميدان نيست .
و به سند خود از ابوسلمة بن نجار ( يكى از ياران ابراهيم ) نقل كرده كه
گويد: ما در بصره در نزد ابراهيم بوديم كه جمعى از مالكان و باغداران
دهجرانيه به نزد او آمدند و گفتند: اى فرزند رسول خدا ما مردمى هستيم
كه نه از عرب هستيم و نه از وابستگان آنها و به همين جهت بيعت كسى در
گردن ما نيست ، و ما اموالى را كه به نزدت آورده ايم تا از آنها براى
پيشرفت كار خود استفاده كنى ! ابراهيم بدانها گفت : هر كه مالى دارد
بايد به برادر دينى خود كمك كند، ولى من اين مال را نخواهم گرفت . سپس
به سخنان خود ادامه داده گفت : آيا اين روش نه همان روش على بن ابيطالب
عليه السلام است و غير آن دوزخ ؟
و به سند خود از محمد بن طلحه عذرى نقل كرده كه گفت : ابراهيم به نزد
پدر من كه از ترس او مخفى شده بود فرستاد كه پيش تو اموالى موجود است
آنها را به نزد ما آور، پدرم در پاسخ او پيغام داد كه آرى نزد من
اموالى هست ولى اگر تو آن را از من بگيرى منصور غرامت و تاوان آن را از
من خواهد خواست . ابراهيم به همين پاسخ اكتفا نمود و از او صرفنظر كرد.
و نيز به سندش از عبيدالله بن عبدالرحمن بازگو كرده گويد: ابراهيم كسى
را به نزد عبدالحميد بن لاحق فرستاد كه شنيده ام مقدارى از اموال ظلمه
يعنى موريانيين
(216)در نزد توست ؟ وى در پاسخ گفت : آنها مالى نزد من
ندارند، ابراهيم او را سوگند داده گفت : تو را به خدا راست مى گويى ؟
عبدالحميد گفت : به خدا سوگند چنين است . ابراهيم او را گذارد و فقط
بدو گفت : اگر براى من معلوم شود كه مالى از آنها نزد تو بوده ، تو را
از دروغگويان به شمار خواهم آورد.
و نيز از عبدالحيمد بن جعفر نقل كرده كه گفت : يكى از سرلشكران منصور
به نام محمد بن يزيد به دست ابراهيم اسير شد، و اين مرد اسبى قيمتى
داشت كه سر اسب محاذى با سر كسى بود كه بر آن سوار مى شد. خود محمد بن
يزيد گويد: ابراهيم كسى را به نزد من فرستاد و كه اين اسب را به من
بفروش ، من در پاسخش گفتم : اى فرزند رسول خدا من آن را به تو بخشيدم ،
ابراهيم به ياران خود گفت : اين اسب چقدر ارزش دارد؟ گفت : دو هزار
درهم . ابراهيم دو هزار و پانصد هزار درهم براى من فرستاد و هنگامى كه
خواست از آنجا حركت كند، دستور داد مرا آزاد كردند.
و شيبه ، كاتب مسعود موريانى ، گويد: جمعى از زيديه به خانه من ريخته و
گفتند: مالهايى كه از ظلمه نزد توست بياور، و مرا به نزد ابراهيم
بردند، و چون به نزد او رفتم اثر ناراحتى او را از اين كارى كه نسبت به
من كرده بودند. در چهره اش مشاهده كردم ؛ ابراهيم مرا سوگند داد كه
مالى نزد تو نيست ، من براى او سوگند خوردم وى مرا رها كرد.
و پس از اين جريان هرگاه حال ابراهيم را از من مى پرسيدند من براى او
دعا مى كردم تا اينكه مسعود مرا از اين كار نهى مى كرد.
و از بكر بن كثير مسندا نقل كرده كه گفت : ابراهيم حميد بن فارس را كه
والى ابوجعفر بود، دستگير ساخت . مغيره بدو گفت : حميد را به من بسپار،
ابراهيم پرسيد: مى خواهى با او چه كنى ؟ مغيره گفت : مى خواهم شكنجه اش
كنم ( تا پولهايى كه نزد اوست بدهد) گفت : من به پولى كه از راه شكنجه
به دست آيد نيازى ندارم .
و از ابراهيم بن محمد جعفرى با سند نقل كرده كه گفت : ابراهيم بر جنازه
اى
در بصره نماز خواند و (مطابق اهل سنت ) چهار تكبير گفت ، عيسى بن زيد
گفت : چرا با اينكه مذهب خاندان خود را كه پنج تكبير است مى دانى يك
تكبير كم كردى ،؟ ابراهيم در جواب گفت : اين كار براى اجتماع مردم و
(پراكنده نشدن آنها) بهتر است و ما امروز به اجتماع آنها نيازمنديم ، و
با كم كردن يك تكبير (از نماز ميت ) انشاء الله ضرر و زيانى متوجه كسى
نخواهد شد!
عيسى بن زيد كه اين پاسخ را از ابراهيم شنيد از او كناره گرفت ، اين
مطلب به گوش منصور رسيد، كسى را به نزد عيسى فرستاد تا زيديه را از
اطراف ابراهيم پراكنده سازد، ولى عيسى زير بار نرفت . زمانى كه ابراهيم
كشته شد، ناچار پنهان گشت ، به منصور گفتند: تو درصدد دستگيرى عيسى بر
نمى آيى ؟ گفت : نه به خدا من پس از محمد و ابراهيم از ايشان كسى را
تعقيب نمى كنم و پس از اين براى آنها نامى به جاى خواهم گذاشت ؟
مولف گويد: اين سخن درست نيست و ابراهيم جعفرى اشتباه كرده ، زيرا چنان
كه پس از اين خواهد آمد - عيسى بن زيد هيچ گاه از ابراهيم جدا نشد و
پيوسته با او بود تا وقتى كه ابراهيم در باخمرى كشته شد، عيسى متوارى
گشت و همچنان متوارى بود تا وقتى كه مرگش فرا رسيد.
و ابوزيد عمرو بن شبه از سفيان بن يزيد نقل كرده كه گفت : اين سخن را
من از ابراهيم شنيدم كه براى مردم بصره خطبه مى خواند و مى گفت :
يا اهل البصرة لقيتم الحسنى ، آويتم الغريب لا
ارض و لا سماء (اى مردم بصره شما كار خيرى را ديدار كرديد، پناه
داديد كسى را كه نه در زمين چيزى داشت و نه در آسمان .)
فان اولئك اجزاء و ان اهلك فعلى الله الوفاء
(اگر من به حكومت رسيدم كه پاداشتان محفوظ است ، و اگر كشته شدم
، خداى عزوجل به وعده اش وفا خواهد كرد.)
و طايفه زيديه اين جمله را پس از كشته شدن ابراهيم به صورت ندبه مى
خواندند و براى او نوحه سرايى مى كردند.
و به سند خود از مردى نقل كرده كه گفت : ابراهيم در يكى از سخنرانيهايش
در مورد بنى عباس گفت : اينان چيزى را كه خداى عزوجل بزرگ كرده بود،
كوچك شمردند، و چيزى را كه خداوند كوچك كرده بود، بزرگ نمودند.
و هر گاه مى خواست از منبر به زير آيد اين آيه را مى خواند:
و اتقوا يوما ترجعون فيه الى الله ثم توفى كل
نفس ما كسبت و هم لا يظلمون
(217)
و به سند خود از جعفر بن سليمان و از حجاج بن بصير روايت كرده كه
گفتند: از سخنان ابراهيم است كه بالاى منبر گفت : تمام خير و خوبى كه
مردم در نزد خدا عزوجل مى جويند در سه چيز است : گفتار، نگاه و سكوت .
پس هر گفتارى كه ذكر (حق ) در آن نباشد لغو بيهوده است ؛ و هر سكوتى كه
تفكر در آن نباشد، سهو است و هر نگاهى كه پند و عبرت در آن نباشد، غفلت
است . پس خوشا به حال آن كسى كه گفتارش ذكر، نگاهش پند و سكوتش تفكر
باشد، خانه اش بر او فراخ باشد، بر خطا كارى خود بگريد و مسلمانان از
دست او آسوده باشند.
مردم را سخنان او - كه بى منظور هم نبود - به شگفت مى داشت .
سپس دنبال اين سخن صداى خود را بلند مى كرد و مى گفت :
اللهم انك ذاكر اليوم ، آباء بابنائهم ، و ابناء
بآبائهم ، فاذكرنا عندك محمد صلى الله عليه و آله ، اللهم و حافظ
الاباء فى الابناء، والا بناء فى الاباء، احفظ ذرية محمد نبيك صلى الله
عليه و آله
(خدايا تو امروز پدرانى را به فرزندانشان و پسرانى را به پدرشان ياد
كرده اى ، پس ما در نزد خويش به محمد صلى الله عليه و آله ياد فرما،
خدايا پدران را درباره پسران و پسران را درباره پدران محافظت فرما، و
ذريه محمد صلى الله عليه و آله پيغمبرت را نيز نگهدارى كن .)
و در چنين موقعى بود كه صداى گريه مردم ، زمين را به لرزه درمى آورد.
(218)
و على بن عباس مقانعى به سند خود از موفق روايت كرده كه : ابراهيم نامه
هايى به من داد و مرا روانه كوفه كرد، من نامه ها را رسانده و جوابهاى
آنها را گرفتم و در ميان نانى كه همراه داشتم جا دادم و آن را دو نيم
كرده در كيسه گذاشتم و به سوى بصره حركت كردم . در بين راه در دروازه
پاسگاه گير كردم (و براى استخلاص از دست آنها چاره مى جستم ) آنها مرا
سوگندهاى محكمى دادند، مانند سوگند به طلاق (همسرم ) و آزادى (بردگان )
و به حل و حرام و صدقه دادن به همه داراييم و امثال اينها و من اين
سوگندها را خوردم كه من از شيعيان و هواخواهان ابراهيم نيستم و آنچه به
زبان آورم همان است كه در دل دارم .
و بدين ترتيب از چنگال آنها آزاد شدم و سه روز پس از آن در وقت نماز
صبح به ابراهيم رسيديم ، و چون چشمم بدو افتاد گريستم ، ابراهيم كه
شمشيرى در دست داشت به جانب من حركت كرده و پرسيد: چه شده ؟ چرا گريه
مى كنى ؟ چه خبر است . در پاسخش گفتم : خير است . ابراهيم گفت : خير با
گريه نمى سازد! من جريان گرفتارى خود را به دست آن افراد در پاسگاهها و
سوگندهايى را كه خورده بودم ، بدو گفتم : ابراهيم گفت : اين جريان تو
را به گريه انداخته !؟ گفتم : آرى . گفت : همسر و بردگان و اموال خود
را نگه داد و چون فرداى قيامت خداى را ديدار كردى بگو: ابراهيم به من
دستور داد آنها را نگه دارم و به خدا سوگند وفا كردن به قسمهاى آنان
كفر است .
محمد بن عباس يزيدى
(219) از عمويش و او از جدش ابومحمد يزيدى نقل كرده
كه گفت : روزى ابراهيم (در ميان ياران خود) نشسته بود و حال يكى از
ياران خود را كه چندى بود در مجلس او حاضر نمى شد؟ پرسيد؟ يكى از
حاضران گفت : او بيمار است و وقتى كه من از او جدا شدم مى خواست بميرد:
الساعة تركته يريد ان يموت . حاضرين به
سخن او كه گفت : مى خواست بميرد، خنديد، ابراهيم بدانها گفت : به خدا
سوگند بى جهت به سخن او كه عربى صحيح بود خنديدند. خداى عزوجل (در
داستان موسى و خضر) مى فرمايد: فوجدا فيها جدارا
يريد ان ينقض فاقامه (در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست بيفتد
و او آن را به پا داشت) .(220)
ابوعمرو بن علاء
(221)كه اين سخن را از ابراهيم شنيد، برخاست و سر
ابراهيم را بوسيد و بدو گفت : به خدا سوگند تا امثال تو در ميان ما هست
كار ما رو به خير و خوبى است .
و احمد بن عبيدالله به سندش از محمد بن سليمان نقل كرده كه گفت : در آن
هنگامى كه ابراهيم در خفا به سر مى برد وقتى چنان شد كه بر مفضل صبى -
كه از زيديه بود - درآمد و بدو گفت : قدرى از آن كتابهايى كه دارى
بياور تا در آن بنگرم كه سينه ام تنگ شده ، مفضل پاره اى از اشعار عرب
به نزد او آورد و ابراهيم از ميان آنها چند قصيده انتخاب كرده و در
دفترى جداگانه آنها را يادداشت كرد، مفضل گويد چون ابراهيم كشته شد من
آن قصايد را كه جمعا هفتاد قصيده بود، بيرون آورده و به خود نسبت دادم
و به نام اختيار المفضل معروف شد، و من
قصايد ديگرى بر آنها افزودم و جمعا يكصد و بيست و هشت قصيده شد.
داستان بشير رحال : يكى از ياران ابراهيم بن
عبدالله كه با وى خروج كرد
يحيى بن على از ابوزيد و او از عبدالله
بن محمد عيسى از پدرش نق كرده ، گفت : هنگامى كه ابراهيم اردو زد من سر
و صورت خود را بستم و رفتم تا لشكر او را ببينم . بشير كه چنان ديد گفت
: سر و صورت خود را مى بنديد و از دور فقط نگاه مى كنيد،آيا در راه
خداى عزوجل آهن به سر نمى گذاريد؟
محمد بن عيسى گويد: من از او واهمه كردم و در جايى در ميان مردم نشستم
. و يحيى از ابوزيد به سه طريق در داستان قيام او به يارى ابراهيم و
احوالاتش آورد كه هنگامى در بصره گرانى شد، مردم براى رفع گرانى همگى
به صحرا رفتند تا به درگاه خداوند دعا كنند و پس از اينكه اجتماع
كردند، سخنگويان برخاستند و هر يك سخنى گفته و دعا كردند، بشير نيز
برخاسته و سه بار گفت : روهايتان زشت باد، در هر كارى از خداى تعالى
نافرمانى و معصيت شد و حرمتها دريده گشت ، و خونها ريخته شد، و بيت
المال به تاراج رفت اما دو نفر از شما گرد نيامديد كه بگوييد: بياييد
تا اين وضع را تغيير داده و از خدا بخواهيم اين كارهاى خلاف را برطرف
سازد تا اين وضع را تغيير داده تا وقتى قيمتها بالا رفت ، هر كيلى به
يك دينار رسيد، حالا همه گرد آمده ايد و به درگاه خدا فرياد مى زنيد،
تا گرنى را برطرف كند، خدا گرانى را از شما برطرف نكند، و بلاهاى
بيشترى بر شما فرو فرستد.
و همچنين او گويد: روزى من در كنار بشير رحال كه پيرمردى بود و سرى
بزرگ و محاسنى طولانى داشت ، ايستادم و نماز خواندم و پس از نماز ديدم
سرش را پايين انداخته و فكر مى كند و پس از ساعتى طولانى سر خود را
بلند كرد و منبر مسجد را مخاطب ساخته و گفت : اى منبر لعت خداى بر تو و
اطرافيان تو باد كه به خدا سوگند اگر اينها نبودند نافرمانى خدا شايع
نمى شد و به خدا سوگند اگر اين فرزندان كه دور من هستند فرمان مرا مى
بردند، من هر يك را در جاى خود مى نشاندم و حق را به اهل حق مى رساندم
تا اينكه حق گويند يا دست از اين مقام بكشند. و به خدا سوگند اگر زنده
بمانم تا آنچه كه بتوانم در اين راه كوشش خواهم كرد تا آن را انجام
داده يا اينكه خداوند مرا از ديدار اين چهره هاى زشت و نامانوس در
اسلام آسوده سازد.
و به خدا سوگند اين سخنان را چنان بلند و بى پروا مى گفت كه ما ترسيديم
كه هنوز از جا برنخاسته مامورين بيايند و در گردن ما ريسمان انداخته و
ما را ببرند.
در بعضى از اوقات سائلى پيش بشير مى آمد و از او چيزى مى خواست ؛ بشير
بدو گفت : اى مرد حق ، حق تو نزد مردى است كه در اينجاست و اگر اين مرد
مرا يارى كند حق تو را خواهم گرفت و تو بى نياز خواهى شد. آن شخص سائل
مى گفت : پس من با اين مردم سخن بگويم ، سپس در مسجد جامع نزد مردم مى
رفت و بدانها مى گفت : اين پيرمرد معتقد است كه من حقى دارم و آن حق
نزد مردى است و اگر شما كمكش كنيد او حق مرا خواهد گرفت ، پس شما را به
خدا بياييد كمكش كنيد. مردم بدو گفتند: اين پيرمرد شوخى مى كند .
و همچنين او گويد: بشير گاهى به طور كنايه به منصور مى گفت : اى كسى كه
ديروز مى گفتى : اگر قدرت به دست ما افتد از روى عدالت رفتار مى كنيم و
چنين و چنان مى كنيم ، اكنون به خلافت رسيده اى پس كدام عدالت را آشكار
كردى ؟ و كدام ستم را از بين بردى ؟ و حق كدام ستمديده را گرفتى ؟ آه
كه چقدر شبيه است امشب با ديشب (يعنى اين دولت به دولت بنى اميه ) به
راستى كه در سينه من حرارتى است كه آن را خاموش نسازد جز عدالت يا
سرنيزه .
و مخاطب او محمد بن سليمان بود، او پس از اينكه سخنان را مى گفت مى
گريست تا بدانجا كه نزديك بود بر زمين افتد، و مردمان پارسا او را دوست
مى داشتند و مى گفتند: بشير به ياد يكى از سلاطين شهوت ران افتاده و
گناهان او را به ياد آورده و آن گناهان است كه او را به گريه انداخته
است .
اطلاع يافتن ابراهيم از
كشته شدن برادرش محمد و حركت او به سوى باخمرى(222)برخورد
او با لشكريان منصور و جريانقتل او
يحيى بن على از ابوزيد از مسعود بن حارث و ديگرى نقل كرده و مى
گويد: چون روز عيد فطر شد ما نزد ابراهيم (در مسجد بصره ) در كنار منبر
نشسته بوديم و عبدالواحد بن زياد نيز با ما بود، در اين وقت شنيدم كه
ابراهيم به اين اشعار تمثل مى جويد:
ابا المنازل ! يا خيرالفوارس من
|
يفجع بمثلك فى الدنيا فقد فجعا
|
و اوجس القلب من خوف لهم فزعا
|
لم يقتلوه و لم اسلم اخى لهم
|
حتى نموت جميعا او نعيش معا
|
1. اى مرد ميدان نبرد ( و يا اى سرپرست خانوادگان ) اى بهترين سواران ،
كسى كه به داغ چون تويى در دنيا گرفتار شود، به راستى كه داغدار گشته .
2. خدا مى داند اگر من از آنها ترسى داشتم ، و يا دلم از ترس آنان مى
تپيد.
3. او را نمى كشتند و من برادرم را تسليم آنان نمى كردم تا با هم
بميريم يا باهم زندگى كنيم .
اين اشعار را خواند و اشكش سرازير شد و آنگاه گفت : خدايا تو مى دانى
كه محمد به خاطر تو خروج كرد و خواست تا اين سياهپوشان (ستمگر) را از
حريم اسلام براند، و خواست تا حق تو را مقدم دارد، پس او را بيامرز و
بر او درود و رحمت فرست و دار آخرت را بهترين بازگشتگاه براى او قرار
ده .
اين جملات را گفت ولى گريه راه گلويش را گرفت و ساعتى همچنان آب گلويش
را فرو مى داد و جملات بريده اى گفت تا سرانجام عقده اش تركيد و با
صداى بلند شروع به گريه كرد و مردم نيز گريستند.
مسعود بن حارث گويد: به خدا سوگند من عبدالواحد بن زياد را ديدم كه
چنان مى گريست كه از سر تا پاى بدنش مى لرزيد و اشكهاى او محاسنش را
تر كرده بود.
و يحيى بن على از عمر بن شبه از عبدالله بن شيبان روايت كرده كه :
ابراهيم ابن عبدالله گفت : پس از كشته شدن محمد هر روزى كه بر من گذشت
در نظر من روزى طولانى و بلند بود چون مشتاق رسيدن به محمد بودم .
و نيز ابوزيد عمر بن شبه از نضر بن حماد و ديگران روايت كرده كه
ابراهيم از بصره بيرون آمد و در
ماجور
اردو زد و هدفش رفتن به كوفه و جنگ با منصور بود.
و نيز به سند خود از عبدالواحد و سلام نقل كرده كه گفته اند: رياست
ستون چپ لشكر ابراهيم به عهده برد بن لبيد يشكرى
(223)و ميمنه اش با عيسى بن زيد بود
(224)و يحى و عتكى به سند خود از هاشم بن قاسم نقل كرده
اند كه گفت : مضاء (يكى از ياران ابراهيم ) خواست تا به سپاه عيسى بن
موسى شبيخون زند ولى بشير بن رحال مانع او شد.
و سعيد بن ستيم از عمويش نقل كرده كه عبدالواحد بن زياد به ابراهيم
پيشنهاد كرد كه به لشكر عيسى بن موسى شبيخون زنند ولى زيديه (كه جزء
طرفداران ابراهيم به جنگ آمده بودند) مانع اين كار شدند و گفتند:
شبيخون زدن كار دزدان است .!
عبدالواحد كه چنان ديد به ابراهيم گفت : حال كه چنين است پس تو به بصره
بازگرد و جنگ با عيسى بن موسى را به ما واگذار تا اگر شكست خورديم تو
به ما از پشت سر كمك كنى .
زيديه گفتند: چگونه پس از آنكه دشمن را ديدار كرده اى مى خواهى از
برابر آنها بازگردى ؟
عبدالواحد گفت : پس اطراف لشكر خود را خندقى حفر كن .
زيديه اين پيشنهاد را نپذيرفته ، به ابراهيم گفتند:
ااتجعل بينك و بين الله جنه آيا ميان خود
و خداوند سپر قرار مى دهى ؟
عبدالواحد كه ديد هيچ يك از پيشنهادهاى او را نپذيرفتند، گفت : به خدا
اگر چنان نبود كه مردم درباره من مى گفتند: من تو را بدينجا آوردم و
بازت نگرداندم ، مى دانستم چه كنم .
(225)
و عتكى به سند خود از سلام نقل كرده كه به ابراهيم پيشنهاد كرد لشكر
خود را به چند فوج تقسيم كن كه اگر يك فوج گريختند فوج ديگرى به جاى
آنها جنگ كنند ولى زيديه اين پيشنهاد را هم نپذيرفته ، گفتند: ما بايد
همگى در يك صف بجنگيم چنان كه خداى تعالى فرموده :
كانهم مرصوص
(226) (خدا دوست دارد كسانى را كه در يك صف كارزار مى
كنند) چنان كه گويا بنايى استوارند.
و نيز به سند خود از ابراهيم بن محمد جعفرى و او از پدرش نقل كرده كه
گويد: هنگامى كه دو لشكر در برابر هم صف كشيدند، مردى كبود چشم و بلند
قامت از لشكر عيسى بيرون آمد و گفت : اى ياران ابراهيم به خدا سوگند
محمد را من كشتم !
ناگاه ديدم كه چهارتن مانند بازهاى شكارى از لشكر ابراهيم به جنگ او
رفته و طولى نكشيد كه سرش را آوردند و يك تن از لشكر عيسى به يارى آن
مرد نيامد.
و نيز از مسعود رحال كوفى نقل كرده كه گفت : من در جنگ باخمرى بودم و
ابراهيم را كه در سراپرده اش بود، مشاهده كردم كه پرچمى زربافت در پيش
رويش به زمين خورده بود، در آن وقت شنيدم كه صدا زد: ابوحمزه كجاست ؟
پيرمرد كوتاه قدى را كه بر اسبى سوار بود ديدم ، پيش آمد و چون نزديك
شد او را شناختم كه در
باب دار ابن مسعود
در كوفه كلاه مى دوخت ، ابراهيم آن پرچم به دست او داده گفت : اين پرچم
را بگير و در سمت چپ لكشر بايست و از جاى خود حركت مكن .
آن پيرمرد پرچم را به دست گرفت و همان جا كه ابراهيم گفته بود ايستاد.
دو لشكر به هم ريختند و ابراهيم كشته شد و يارانش پراكنده شدند و او
همچنان در جاى خود ايستاده بود . كسى پيش او رفت و گفت : مگر نمى بينى
كه ابراهيم كشته شد و يارانش نيز پراكنده شدند؟ پيرمرد گفت : من از جاى
خود حركت نخواهم كرد چون ابراهيم به من دستور داد كه از جاى خود حركت
مكن .
آنگاه جنگيد تا وقتى كه مركبش را پى كردند و در اين وقت پياده شد و
همچنان پياده جنگ كرد تا كشته شد.
و عتكى و يحيى به سند خود از شراحيل بن وضاح نقل كرده كه گفت : من در
باخمرى در لشكر عيسى بن موسى بودم ، و چون جنگ شروع شد ما گريختيم تا
بدانجا كه عيسى گفت : اين همان است ( راستى اين طور گريختند؟) و من در
دل مى گفتم : خدايا پيروزى را نصيب ما مگردان و همچنان فرار كرديم تا
به نهر آبى رسيديم و من در آنجا ايستادم تا هنگامى كه با عيسى بن موسى
( كه خود جزء فراريان بود) با هم از آن نهر عبور كرديم .
و سلم بن فرقد و ديگران روايت كرده اند كه چون دو سپاه به هم ريختند،
عيسى ابن موسى و لشكريانش به سختى شكست خوردند و به طورى منهزم شدند كه
جلوى لشكريان شكست خورده عيسى وارد كوفه شدند، و منصور كه چنان ديد
دستور داد شتران و چهارپايان را بر دروازه هاى كوفه آماده نگه دارند كه
خود و نزديكانش بر آنها سوار شده و از كوفه فرار كنند.
ابوزيد به سندش از سلم بن فرقد نقل كرده كه گويد: در اين وقت ياران
ابراهيم لشكر عيسى را تعقيب كردند و محمد بن ابى العباس كه در ستمى
ايستاده بود، چون چنان ديد پرچمهاى خود را در هم پيچيد و با همراهانش
منهزم گشت و راه سدى را كه در آنجا بود در پيش گرفت و به سرعت دور شد.
در آن سد انحرافى بود و همچنان كه محمد بن ابى العباس از كنار آن سد مى
رفت و مردم او را نظاره مى كردند ناگهان به پشت پيچ سد رفت و از نظرها
ناپديد شد و چنين وانمود كرد كه در آنجا به كمين ايستاده ، همين سبب شد
كه همراهان ابراهيم فرياد زدند: كمين ! كمين ! و دنبال همين فرياد بود
كه اينها واپس كشيدند و در همين گير و دار تيرى بيامد و به ابراهيم
اصابت كرد و از روى مركب درافتاد. بشير رحال كه آن حال را ديد پيش آمد
و ابراهيم را به سينه خويش چسبانيد و ابراهيم همچنان كه سرش در سينه
بشير بود از جهان رفت و بشير نيز كشته شد و در آن حال اين آيه را مى
خواند:
وكان امرالله قدرا مقدورا
(227)(يعنى فرمان خدا حكمى حتمى و مقدر است ).
و عتكى و يحيى بن على به سند خود از حفص بن حكيم و ديگرى نقل كرده كه
گفتند: منصور (وقتى خبر شكست لشكريان خود را شنيد) چنان از ابراهيم
ترسيد كه به ربيع (دربان مخصوص خود) گفت : واى بر تو اى ربيع ، پس چه
شد كه پسران ما به خلافت نرسيدند؟! فرمانروايى كودكان چه شد؟
(228)
و نيز به سند خود از هشام بن محمد نقل كرده اند كه گفت : در آن روز
چهارصد نفر به همراهى ابراهيم پايدارى كردند و به سختى جنگيدند تا وقتى
كه ابراهيم كشته شد. آنها گفتند: ما خواستيم تو را به سلطنت برسانيم
ولى خدا اراده فرمود كه تو به شهادت برسى ، اين را گفتند و همچنان جنگ
كردند تا همه كشته شدند. و به سند خود از عبدالحميد نقل كرده كه گفت :
من از ابوصلابه پرسيدم كه ابراهيم چگونه كشته شد؟
پاسخ داد: من در آن روز، خود ايستاده بودم و مى ديدم كه ابراهيم سوار
بر مركب محمد بن زيد بود و لشكريان عيسى بن موسى را كه مه پشت به جنگ
داده و فرار مى كردند مى نگريست ، ابراهيم در آن وقت زرهى در تن داشت و
چون گرمى هوا او را ناراحت كرده بود بند زره را باز كرد و روى دست او
افتاد و گودى گلويش آشكار گشت ، در اين وقت تيرى - كه پرتاب كننده اش
معلوم نشد - به سوى او آمد و در گلوگاهش نشست ، ناگهان ابراهيم را
ديديم كه دست به گردن اسب انداخت و از ميان لشكر بازگشت و طايفه زيديه
اطرافش را گرفتند.
ابوزيد از ابن ابى الكرام روايت كرده كه گفت : من در آن روز نزد عيسى
بن موسى بودم كه غلامش به نزد او آمد و گفت : به جان تو سوگند كه سر
ابراهيم در ميان توبره من است ! عيسى بن موسى (سخن او را باور نكرد) و
به من گفت : به همراه او برو و بنگر تا چه مى گويد و اگر ديدى راست مى
گويد، سوگند طلاق (همسرت را) براى من بخور تا بدانم كه راست مى گويى
ولى اگر ديدى سر او نيست سخنى مگوى و ساكت با-
من به همراه آن غلام رفتم و بدو گفتم : سر را نشان من بده و چون آن سر
را بيرون آورد، گونه اش را كه هنوز در حركت بود ديدم و او را شناختم ،
پس رو بدان غلام كرده گفتم : واى بر تو چگونه بدو دست يافتى ؟
غلام گفت : من او را ديدم كه تيرى بدو اصابت كرد و او را بر زمين
افكند، همراهانش كه چنان ديدند روى بدن او افتادند و شروع كردند دست و
پايش را بوسيدن ، من دانستم كه او ابراهيم است ، پس جاى او را نشان
كردم ، در اين وقت همراهانش دل از دنيا شسته شروع به جنگ كردند، من صبر
كردم تا چون آنها كشته شدند بالاى سر ابراهيم رفتم و سرش را جدا كردم .
در اين وقت من به نزد عيسى بازگشتم و صحت خبر قتل ابراهيم را بدو گزارش
دادم ، عيسى دستور امان داد ( و جنگ به پايان رسيد).
و عتكى و يحيى بن على به سند خود از على بن سلام روايت كرده اند كه گفت
: هنگامى كه در آن روز شكست خورديم و ابراهيم كشته شد به نزد عيسى بن
زيد رفتيم و او مدتى درنگ كرد و گفت : پس از ابراهيم ديگر انتظارى نيست
كه كسى با حكومت وقت به مخالفت برخيزد، آنگاه به كنارى رفت و ما هم به
همراه او رفتيم تا به قصرش درآمديم و تا شب با او بوديم و تصميم
گرفتيم كه به لشكر عيسى بن موسى شبيخون بزنيم ولى چون نيمه شب شد،
متوجه شديم كه عيسى بن زيد در ميان ما نيست و همين امر سبب شد كه از آن
تصميم منصرف شويم .
و نيز به سند از اسماعيل بن عليه روايت كرده اند كه گفت : خروج ابراهيم
در ماه رمضان سال 145 بود و قتل او در ماه ذى الحجه همان سال اتفاق
افتاد و شعار جنگ آنها
اءحد، اءحد بود.
و نيز به سند خود از ابونعيم روايت كرده اند كه گفت : قتل ابراهيم در
نيمه روز دوشنبه 25 ذى قعده سال 145 اتفاق افتاد و شب سه شنبه سر او را
براى منصور بردند و فاصله منصور تا جايى كه ابراهيم كشته شده بود هيجده
ميل راه بود، و چون صبح روز سه شنبه شد منصور دستور داد ابراهيم را بر
سر بازار نصب كردند و من آن سر را كه محاسنش به حنا خضاب شده بود بر سر
بازار ديدم .
و به سند خود از عبدالحميد ابوجعفر روايت كرده اند كه گفت : سر ابراهيم
را مى گرداندند و جارچى منصور نيز فرياد مى زد: اين فاسق فرزند فاسق
است ، و من سر ابراهيم را كه در ظرفى قرمز روى پارچه اى سفيد گذاشته
بودند و به عطر خوشبو شده بود، مشاهده كردم و روى او را ديدم كه دو
گونه اش كشيده و لاغر و بينيش محدب بود، جاى سجده در پيشانى و بينيش
ديده مى شد، سپس آن سر را ابن ابى الكرام به مصر برد.