عثمان گفت :
پسر زن بدبو آن كسى است كه چون مادر تو سلامة
او را بزايد منصور (بيش از اين تاب نياورده ) دستور داد گردنش
را زدند.
و عمر بن شبه به سندش از محمد بن عثمان ، پسرش نقل كرده كه گفت : پدرم
به منصور گفت : من و تو هر دو نامه در مكه با مردى بيعت كرديم و من به
بيعت خويش وفا كردم ولى تو بيعت را شكستى و بى وفايى كردى ، منصور او
را دشنام گفت ، پدرم پاسخش را داد، در آن وقت منصور فرمان داد گردنش را
زدند.
و محمد بن خلف به سندش از واقدى روايت كرده كه گويد: عبدالرحمن بن ابى
الموالى
(195) از كسانى بود كه با بنى الحسن (عبدالله بن حسن و
برادران و فرزندانش ) رفت و آمد داشت ، و خفاگاه محمد و ابراهيم را مى
دانست و به نزد آنها مى رفت ، و معروف شد كه او از كسانى است كه براى
آنها بيعت مى گيرد، اين مطلب به گوش منصور رسيد، هنگامى كه بنى الحسن
را دستگير كرد او را نيز به همراه آنان دستگير ساخت .
واقدى گويد: خود عبدالرحمن برايم نقل كرد كه چون منصور بنى الحسن را
دستگير كرد و آنها را به ربذه برد، به رياح
دستور داد كه مرا نيز دستگير كند، و چون مرا به ربذه بردند بنى
الحسن را ديدم كه همه را به زنجير بسته و در آفتاب نگه داشته اند، در
همان حال منصور مرا طلبيد چون بر او داخل شدم عيسى بن على را ديدم كه
نزدش نشسته ، منصور رو به عيس بن على كرده گفت : اين اوست ؟
عيسى پاسخ داد: آرى اى اميرالمؤ منين خود اوست ، و اگر بر او سخت گيرى
حاى آنها را به تو خواهد گفت .
در اين هنگام من پيش رفتم و به منصور سلام كردم ، منصور گفت : خدايت
سلامتى ندهد، ان دو فاسق و آن دو دروغگوى پسران دروغگو كجايند؟
در پاسخش گفتم : اى اميرالمؤ منين اگر به راستى سخن گويم سودى براى من
دارد؟ گفت : بگو. گفتيم . زنم مطلقه باشد اگر جاى آن دو را بدانم .
منصور سخنم را باور نكرد و دستور داد تا مرا تازيانه بزنند، در اين وقت
تازيانه را آوردند و مرا به چوب بستند و تا آنجا كه يادم هست چهارصد
تازيانه به من زدند پس از آن ديگر نفهميدم تا اينكه از زدن دست
بازداشتند و مرا بلند كرده به نزد سايرين بردند.
و عيسى بن حسين از هارون بن موسى روايت كرده كه از كسانى كه با محمد
خروج كردند عبدالواحد بن ابى عون از قبيله دوس بود كه از هواخوهان
عبدالله بن حسن بود، و چون محمد بن عبدالله كشته شد منصور فرمان داد تا
او را دستگير سازند، وى نيز فرار كرده در نزد محمد بن يعقوب بن عيينه
(196) مخفى شد و در ( همان سال يعنى ) سال يكصد و چهل و
چهار به مرگ فجاة (سكته ناگهانى ) در نزد محمد بن يعقوب بدورد زندگى
گفت . و او يكى از راويانى بود كه از او حديث نقل مى كردند و مردى ثقه
(مورد اعتماد و راستگو) بود.
وكيع از واقدى نقل كرده كه محمد بن عجلان : فقيه اهل مدينه و عابد
معروف نيز از كسانى بود كه با محمد خروج كرد و او كسى بود كه مجلسى در
مسجد مدينه داشت و براى مردم حديث مى گفت و فتوا مى داد و چون محمد
خروج كرد او نيز به طرفدارى محمد قيام كرد، پس از آنكه محمد كشته شد و
جعفر بن سليمان حاكم مدينه شد، دستور داد او را آوردند و او همچنان
خاموش بود، جعفر بدو گفت : تو هم به همراه آن دروغگو خروج كرده بودى ؟!
و به دنبال اين سخن دستور داد دست او را ببرند.
ابن عجلان همچنان خاموش بود و سخنى نمى گفت جز آنكه لبانش مى جنبيد و
كلامى مى گفت معلوم نبود چيست ، حاضران گمان كردند كه او دعايى مى
خواند.
اشراف و فقهايى كه ؛ مجلس جعفر حاضر بودند با اين دستورى كه جعفر براى
بريدن دست ابن عجلان صادر كرد از جا برخاسته از او شفاعت كردند و
گفتند: خدا كار امير را اصلاح كند، محمد بن عجلان فقيه اهل مدينه و
عابد آنهاست ، و امر به او مشتبه شده بود و گمان كرده است محمد بن
عبدالله مهدى موعود است كه روايات درباره اش رسيده ، و اين سبب شده
بود كه به طرفدارى او قيام كرده و از اين سخنان آن قدر گفتند تا جعفر
را رها كرد، ابن عجلان از جا برخاسته و همچنان كه ساكت بود بيامد تا به
خانه خويش رفت .
واقدى گويد: من او را ديده بودم كه و از او حديث هم شنيدم و او مردى
راستگو و پر حديث بود.
و نيز وكيع از واقدى روايت كرده كه عبدالله بن عمر ( كه از نواده هاى
عمر بن خطاب بود) با برادرش ابوبكر بن عمر از كسانى بودند كه با محمد
بن عبدالله خروج كردند و چون محمد كشته شد عبدالله پنهان شد. مامورين
به تعقيب او پرداخته او را دستگير ساختند و به نزد منصور بردند، منصور
او را به زندان افكند و چند سالى در سياهچال زندان گرفتار بود تا
بالاخره او را طلبيد و چون او را به حضور آوردند بدو گفت : با آن انعام
كه و اكرامى كه من به تو كردم تو با آن دروغگو بر عليه من قيام كردى ؟
عبدالله در پاسخ گفت : اى اميرالمؤ منين ما در آن وقت دچار سرنوشتى
شديم كه سرانجام آن روشن نبود و فتنه اى بود كه همه و ما را نيز فرا
گرفت ! اكنون اگر اميرالمؤ منين لطفى كند و از گذشته ها بگذرد و حرمت
عمر بن خطاب را درباره ما رعايت كند، به جاست منصور از او درگذشت و او
را رها كرد.
و واقدى گفته : عبدالله كنيه خود را ابوالقاسم گذارده بود، ولى بعدا به
احترام رسول خدا صلى الله عليه و آله كنيه اش را عوض كرد و
ابوعبدالرحمن گذاشت و گفت : من كنيه رسول خدا صلى الله عليه و آله را
نمى گذارم ، و او مردى پر حديث بود كه از نافع رواياتى نقل كرده و عمرى
دراز كرد و سختيهايى از روزگار ديد و در زمان خلافت هارون الرشيد سال
171 يا 172 از اين جهان رفت .
و على بن عباس به سندش از عبدالله بن زبير اسدى كه از ياران محمد ب .ود
روايت مى كند كه گفت روزى محمد خروج كرد او را ديدم كه شمشير زرنگار
(يا زر و زيور دار) به گردنش داشت ، بدو گفتم : آيا تو همچنين شمشيرى
به گردن مى اندازى ؟ پاسخ داد مگر چه عيبى دارد؟ اصحاب رسول خدا صلى
الله عليه و آله نيز شمشير زرنگار ( و زر و زيوردار) حمايل مى كردند.
و محمد بن خلف به سندش از واقدى روايت كرده كه عبدالله بن جعفر بن
عبدالرحمن بن مسور از كسانى بود كه با محمد خروج كرد. و از ياران مورد
وثوق و اطمينان او بود و هنگامى كه محمد متوارى بود دستورها و سخنان
محمد به وسيله او به مردم مى رسيد، و هرگاه محمد به طور پنهانى وارد
شهر مدينه مى شد به خانه او مى آمد، و او نيز به خارج منزل و مجالس
امراى شهر مى رفت و اخبار را در منزل خود به اطلاع محمد مى رسانيد.
و او در علم فقه و حديث و فتوى و صداقت از بزرگان اهل مدينه بود و تمام
شرايط مقام قضا در او جمع بود.
واقدى از ابن ابى زناد روايت كرده كه گفت : هيچ گاه نشد كه يكى از
قاضيان مدينه بميرد يا معزول گردد جز آنكه مردم منتظر بودند عبدالله بن
جعفر
(197) به جاى او منصوب گردد، چون در علم و فضيلت مقامى
ارجمند داشت ولى تا هنگامى كه از اين جهان رفت متصدى مقام قضا نگشت ، و
جهت اينكه او را به اين مقام منصوب نكردند همان بود كه او از طرفداران
محمد محسوب مى شد، و چون محمد كشته شد متوارى گشت و همچنان متوارى بود
تا وقتى كه براى او از حاكم مدينه امان گرفتند و دستور منع تعقيبش
صادر شد، و چون به مدينه آمد و نزد جعفر بن سليمان رفت ، جعفر بدو گفت
: تو با اين علم و دانش كه داشتى چه وادارت كرد كه با محمد خروج كنى ؟
گفت : من تا وقتى محمد كشته شد هيچ گونه شك و ترديدى نداشتم كه او مهدى
موعود است و بدين جهت به طرفدارى او قيام كردم ، پس از او نيز ديگر
فريب احدى را نخواهم خورد، جعفر كه اين سخن را شنيد از او شرم كرده
آزارش ساخت .
و جعفر بن محمد بن حسن به سندش از محمد بن اسماعيل بن رجاء روايت كرده
كه گفت : در سال 140 سفيان ثورى براى انجام پاره اى از كارهاى شخصى خود
به نزد من فرستاد، و پس از اينكه دستورهايى راجع به آنها داد، حال محمد
بن عبدالله را از من پرسيد. من در پاسخش گفتم : حالش خوب است ، سفيان
گفت : اگر خداوند اراده خيرى درباره اين امت داشته باشد اصلاح كارشان
را به دست اين مرد انجام خواهد داد. بدو گفتم : دانستم كه مرا خوشحال
كنى !
سفيان گفت : سبحان الله هرگز؛ آيا به نيكان مردم جز شيعه به كسانى ديگر
برخورد كرده اى ( و جز آنها مردمان نيكى سراغ دارى ؟)
و پس از اين سخن ؛ نام زبيد
(198) و سلمة بن كهيل و حبيب بن ابى ثابت و ابواسحاق
سبيعى و منصور بن معتمر و اعمش را بر زبان جارى كرد. من گفتم : و
ابوالجحاف ؟!
(199)
گفت : ( او بدين پايه نيست ) از آن نمونه بياور! سپس گفت : ابوالجحاف
چيست ؟ او آن قدر غالى است كه اگر كسى در كفر شك هم ترديد كند وى او را
كافر داند، و اين سخن را دنبال كرده تا اينكه گفت : جمعى از اين
رافضيان و معتزله مردم را نسبت به اين امر بدبين ساختند.
احمد بن محمد بن سعيد به سندش از يحيى بن سعيد قطان روايت كرده كه گفت
: عبيدالله بن عمروهشام بن عروه و محمد بن عجلان از كسانى بودند كه با
محمد بن عبدالله خروج كردند. و عبدالله بن يوسف مانند همين حديث راست
از مسدد روايت كرده است .
و نيز به سندش از ابن فضاله روايت كرده كه گفت : واصل بن عطاء و عمرو
بن عبيد ( دو تن از علماى بصره ) در خانه عثمان بن عبدالرحمن مخزومى در
بصره گرد آمدند و سخن از ظلم و جور ( حكام وقت ) به ميان آمد، عمرو بن
عبيد گفت : در اين زمان كيست كه قيام كن و شايستگى آن را داشته باشد؟
واصل گفت : به خدا كسى به اين كار اقدام خواهد كرد كه در اين زمان
بهترين اين امت است و او محمد بن عبدالله بن حسن است .
عمرو بن عبيد گفت : ما دست به بيعت به كسى كه او را آزمايش نكرده و
رفتارش را نديده ايم نخواهيم داد و به طرفدارى او اقدام نخواهيم كرد.
واصل گفت : به خدا اگر در محمد بن عبدالله هيچ فضيلتى نباشد جز همان كه
پدرش با آن مقام و شخصيت و آن فضيلت و با اينكه بزرگتر از اوست ب اين
وضع پسرش را بر خود مقدم داشته و او را شايسته اين كار دانسته ، همين
كافى است ! تا چه رسد به اينكه محمد داراى شخصيت و فضيلت جداگانه اى
است .
و يحيى گويد: از عبيدالله بن حمزه شنيدم كه مى گفت : جمعى از معتزله
بصره ، مانند: واصل بن عطاء، و عمرو بن عيد و ديگران از بصره حركت كرده
به سويقه
(200) آمدند و از عبدالله بن حسن خواستند فرزندش محمد
را به ايشان نشان دهد تا با او از نزديك گفتگو كرده و ديدارش كنند.
عبدالله دستور داد خيمه اى براى آنها برپا كردند. سپس با مشاورين و
نزديكان خود مذاكره كرد و صلاح در آن ديدند كه ابراهيم بن عبدالله به
عنوان نمايندگى از طرف محمد به نزد آنها برود، ابراهيم در حالى كه دو
جامه بر تن و عصايى در دست داشت بدان خيمه رفت و شروع به سخنرانى كرده
پس از حمد و ثناى الهى اوصاف محمد بن عبدالله و حالش را براى آنان
تعريف كرد و آنها را به بيعت با او دعوت كرده و از درنگ و تاخير اين
كار بر حذر داشت .
آنها گفتند: بار خدايا ما بدان مردى كه نماينده اش اين شخص است
خوشنوديم و با ابراهيم بيعت كرده ، به بصره بازگشتند.
على بن عباس به سندش از حسن بن حماد روايت كرده كه گفت : ابوخالد واسطى
و قاسم بن سلمى از كسانى بودند كه با محمد بن عبدالله خروج كردند و آن
هر دو از ياران زيد بن على بن حسين عليه السلام بودند.
و ( در روايت است كه ) قاسم بن مسلم بن محمد بن عبدالله گفت : مردم به
ما مى گويند: اين بزرگ شما محمد مرد فقيه و عالم به احكام دين نيست .
محمد تازيانه اش را از زمين برداشت و گفت : اگر اين امت مانند تسمه ته
اين تازيانه همگى گرد من جمع شوند من خوشحال نمى شوم در صورتى كه يكى
از مسائل حلال و حرام را از من بپرسند و من پاسخ آن را ندانم . اى قاسم
بن مسلم گمراه ترين بلكه ستمكارترين و بلكه كافرترين مردم كسى است كه
ادعاى زعامت اين امت را بكند ولى اگر از حلال و حرام دين سوالى از او
بكنند پاسخش را نداند.
احمد بن محمد به سندش از عيسى بن عبدالله از پدرش روايت كرده كه
ابوجعفر منصور دوبار با محمد بن عبدالله بيعت كرد، يك بار در مدينه ، و
بار دوم كه من حاضر بودم در مكه در مسجدالحرام بود، و چون محمد از جا
برخاست منصور بيامد و ركاب مركب او را گرفت و چون سوار شد بدو گفت : اى
اباعبدالله : اما اما بدان كه چون كار خلافت به دست تو افتد امروز را
فراموش خواهى كرد و مرا ديگر نخواهى شناخت .
و عمر بن عبدالله به سندش از عبدالله بن عمر روايت كرده كه چون منصور
پسر محمد ابن عبدالله (على بن محمد) را دستگير ساخت او در نزد مردم نام
ياران پدرش را گفت ، و از جمله كسانى را كه نام برد، عبدالرحمن بن ابى
الموالى بود كه منصور دستور داد او را دستگير ساخته و به زندان
افكندند.
و نيز از جراح بن عمرو و ديگران روايت كرده كه على و حسن ، پسران صالح
، در حالى كه هر دو شمشير حمايل كرده بودند، به نزد محمد بن عبدالله
آمدند گفتند: اى فرزند رسول خدا ما به نزد تو آمده ايم تا هر دستورى
بدهى انجام دهيم ! محمد گفت : شما به وظيفه خود عمل كرديد، اكنون
بازگرديد تا اگر احتياجى به شما پيدا شد، اطلاع خواهيم داد.
و نيز از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت : محمد بن عبدالله امارت
مدينه را به عثمان بن محمد بن خالد واگذار كرد، و منصب قضا را به
عبدالعزيز بن مطلب و رياست پليس و شرطه را به عثمان بن عبدالله ، و
ديوان حقوقى و عطايا را به عبدالله بن جعفر واگذار نمود.
و از عيسى از پدرش روايت كرده كه گفت : عيسى بن زيد با محمد بن عبدالله
خروج كرد و به او اظهار داشت : هر يك از فرزندان ابوطالب كه از بيعت با
تو سر باز زد او را به من سپار تا گردنش را بزنم ، پس عبدالله بن حسين
بن على بن حسين را نزد محمد آوردند، محمد چشمان خود را بست كه او را
نبيند و گفت : قسم خورده ام كه اگر او را ببينم گردنش را بزنم ، عيسى
بن زيد گفت : اجازه بده تا من گردنش را بزنم ، ولى محمد از قتل او
صرفنظر كرد و او را نيز از اين كار بازداشت .
و عبيدالله بن احمد به سندش از مدائنى روايت كرده كه هشام بن عروة بن
زبير با محمد بيعت كرد و او نيز حكومت مدينه را به او واگذار نمود.
و عمر بن عبدالله بن سندش از متوكل بن ابى العجوه روايت كرده كه گفت :
منصور مى گفت : شگفت است كه عبدالله بن عطاء كه ديروز در بساط ما بود و
از ما طرفدارى مى كرد و امروزه با ده شمشير
(201) به روى من شمشير مى زند.
و از حميد بن عبدالله روايت كرده كه گفت : چون مردم به كوچه هاى خود در
گذارند ما هم خواستيم درى بر كوچه خود بگذاريم ، عبدالله بن عطاء ما را
از اين كار بازداشت و گفت : پس مردم از كجا به نزد اميرالمؤ منين محمد
بروند؟ و چون محمد كشته شد، عبدالله متوارى گشت تا اينكه در زمان امارت
جعفر بن سليمان از دنيا رفت و او را روى تابوتى گذاشتند تا دفنش كنند
جعفر دستور داد او را از تابوت به زير آوردند و به دارش كشيدند، و پس
از آنكه سه روز بالاى دار بود، و براى دفن او پيش جعفر وساطت كردند
اجازه داد او را دفن كردند.
و اين عبدالله بن عطاء كه يكى از محدثين مورد وثوق بود كه از حضرت
اباجعفر محمد بن على (امام باقر عليه السلام ) و از عبدالله بن بريده و
ديگر بزرگان روايت نقل مى كند،
(202) و مالك بن انس و بزرگانى مانند مالك از او روايت
نقل كرده اند.
و از جمله كسانى كه با محمد خروج كرد: عبدالله بن عامر اسلمى قارى بود
كه كنيه اش ابوعامر است ، ثقه است كه وكيع و ابونعيم و عبيدالله بن
موسى و ابوضمره ( انس بن عياض ) از او روايت كنند، و او از زهرى روايت
كرده است ، و يحيى بن معين او را توثيق كرده است .
(203)
و ابراهيم بن عبدالله بن حسن در رثاء گفته است :
كراديس تغشى حجرة المتكبر
(204)
|
و عمر بن عبدالله به سندش از ابراهيم بن عبدالله بن حسن روايت كرده كه
گفت : موسى بن عبدالله بن حسن روايت كرده كه گفت : موسى بن عبدالله مرا
در سياله
(205) ديدار كرده و به من گفت : بيا تا به سويقه رويم و
من به تو نشان دهم كه اينها با ما چه كردند، من با او به سويقه رفتم و
مشاهده كردم كه تمام نخله ها را بريده اند، پس به من گفت : به خدا قسم
حكايت ما همانند آن است كه دريد بن صمة گفته است :
تقول الا تبكى اخاك ؟ و قد ارى
|
مكان البكى لكن بنيت است لصب
|
لمقتل عبدالله و الهالك الذى
|
على الشرف الاقصى قتيل ابى بكر
(206)
|
و عبدى يغوث او نديمى خالد
|
و عز مصابا حثو قبر على قبر
|
ابى القتل الا آل صمة ، انهم
|
ابواغيره والقدر يسعى لها آخر الدهر
|
فانا للحم السيف غير نكيرة
|
و نلحمه طوراست و ليس بذى نكر
|
بنا ان اصبنا او تغير على وتر
|
بذاك قسمنا الدهر شطرين بيننا
|
فما ينقضى الا و نحن على شطر
|
1. همسرم به من مى گويد آيا براى برادرت گريه نمى كنى ؟ و من مى نگرم
كه جاى گريه هست ولى بنا بر صبر گذارده ام .
2. آيا براى كشته شدن عبدالله گريه كنم و يا آن برادر ديگرم كه قبيله
ابوبكر (بن كلاب ) در آن جايگاه دور او را كشتند.
3. و يا براى عبد يغوث (برادر ديگرم ) يا همدم خالد (آن برادر ديگر) و
مصيبت دشوارى است دين خاك قبر روى قبرى .
4. قتل و كشتن خوددارى كند جز از خاندان صمه و آنها نيز نخواهند جز
كشته شدن را كه تنها همان را خواهند و غير آن را ابا دارند و قدر بر
قدر جارى شود. ( يعنى اين قوم ابا دارند كه بميرند جز به شمشير، و كشته
شدن نيز ابا دارد بر كسى نازل شود جز بر اينها و قتل براى اينها خلق
شده و اينها براى آن .)
5. تو چنان است كه پيوسته خون ما را در نزد مردمانى نشان دهى كه تا
پايان روزگار برايش كوشش كنند.
6. و ما چنان است كه هميشه خود را به مخاطره مى اندازيم گاهى طعمه
شمشير واقع شويم و گاى دشمن را طعمه شمشير سازيم ، و اين هر دو براى ما
ناپسند و ناشناخته نيست .
7. براى ما مساوى است چه از روى ستم يا خونخواهى بر ما غارت برند و كام
دلجويند و چه ما بر آنها غارت بريم و انتقام جوييم .
8. اين چنين ما روزگار را بين خود قسمت كرده ايم ، و هميشه ما در بخشى
از آن قرار داريم .
ابوزيد گويد: من اين حديث را براى مدائنى نقل كردم و او نام من و آن دو
مرد ديگر را كه در سند حديث بودند رها كرده همان نام موسى را ذكر كرد.
49: حسن بن معاويه
و از جمله كسانى را كه از ياران محمد
دستگير ساخت ، حسن بن معاويه بود و حسن فرزند معاوية بن عبدالله بن
جعفر بن ابيطالب است كه منصور او را دستگير ساخته و پس از اينكه
تازيانه اش زد به زندان افكند.
و مادر حسن بن معاويه و همچنين مادر دو برادر ديگرش يزيد و صالح
فاطمه دختر حسين بن حسين بن على است و مادر فاطمه كنيز بوده .
و اين سه تن : حسن و يزيد و صالح هر سه به همراهى محمد بن عبدالله خروج
كردند، و محمد، حسن بن معاويه را بر مكه امير ساخت ، و چون محمد كشته
شد منصور او را دستگير ساخته تازيانه اش زد و سپس به زندانش انداخت و
همچنان در زندان بود تا منصور مرد و پس از او مهدى عباسى ( پسر منصور)
او را آزاد كرد.
حرمى بن ابى العلاء به سندش از عيسى بن عبدالله روايت كرده كه عيسى بن
موسى به نزد منصور رفت و بدو گفت : مژده ات ندهم ؟ منصور پرسيد: به چه
چيز؟ عيسى گفت به اينكه خانه عبدالله بن جعفر را از پسرانش : حسن و
يزيد و صالح خريدارى كردم .
منصور گفت : به خدا اينها خانه مزبور را نفروخته اند جز براى آنكه با
پول آن بر ضد تو قيام كنند.
و به دنبال اين جريان بود كه حسن و يزيد و صالح با محمد بن عبدالله
خروج كردند.
و از محمد بن اسحاق قاسم بن عبدالله روايت كرده گفت : محمد بن عبدالله
، حسن بن معاويه و قاسم بن اسحاق را به مكه فرستاد، و امارت مكه را به
حسن بن معاويه و امارت يمن را به قاسم بن اسحاق واگذار كرد.
و عمر بن عبدالله عتكى به سندش از عبدالله بن يزيد بن معاويه بن
عبدالله روايت كرده كه پس از قتل محمد، پسران معاوية بن عبدالله
خواستند تا از مخفيگاه خويش بيرون آيند و ظاهر گردند، يزيد ( پدر رواى
حديث ) به برادرش حسن گفت : مصلحت نيست همگى با هم ظاهر شويم چون جعفر
بن سليمان (والى مدينه ) بدون ترديد مرا دستگير خواهد ساخت . حسن گفت :
چاره اى نيست بايد ظاهر شويم . يزيد گفت : پس اجازه بده تا من همچنان
پنهان باشم ، چون تا من پنهان باشم جعفر تو را دستگير نخواهد كرد.
حسن با اين پيشنهاد موافقت نكرده گفت : آن زندگانى كه تو در آن نباشى
براى ما تلخ است ، و بدين ترتيب همگى ظاهر گشتند.
جعفر بن سليمان حسن را دستگير ساخت و از او پرسيد، آن اموالى را كه در
مكه گرفتى اكنون كجاست ، و پيش از اين جريان منصور بن جعفر بن سليمان
نوشته بود كه اگر به حسن بن معاويه دسترسى پيدا كند او را تازيانه زند.
در اين وقت كه جعفر اين سوال را كرد، حسن گفت : آن اموال را در آن
هنگام كه احتياج داشتيم خرج كرديم ، و اين جريان مورد عفو خليفه قرار
گرفته ، و او از جرم آن درگذشته است .
جعفر سوال خود را تكرار كرد ولى حسن همچنان مجمل پاسخ مى داد تا اينكه
جعفر با تندى بدو گفت : من از تو هر چه مى پرسم پاسخم را نمى دهى ؟ حسن
گفت : اين جريان بر تو سخت آمده ؟ من هرگز يك كلمه از حقيقت كارم را
براى تو نخواهم گفت .
جعفر دستور داد او را چهارصد تازيانه زدند و به زندان افكندند و همچنان
بود تا منصور بميرد و چون مهدى به جاى او نشست او را آزاد كرد.
ابوزيد از عيسى بن عبدالله روايت كرده كه چون جعفر بن سليمان حسن را
تازيانه زد از او پرسيد: اين مدت در كجا پنهان بودى ؟ حسن پاسخى نداد.
جعفر سوگندها خورد كه اگر مخفيگاه خود را به من نگويى دست از تو
برنخواهم داشت .
حسن گفت : در خانه غسان بن معاويه - يكى از مواليان عبدالله بن حسن -
بودم . جعفر بن سليمان كسى را به دنبال غسان مى فرستاد ولى او كه از
جريان خبر يافت ، گريخت و جعفر دستور داد خانه اش را خراب كردند، ولى
بعدها به مدينه بازگشت و جعفر امانش داد.
و عيسى بن عبدالله گفت : حسن بن معاويه ( راست مطلب را نگفته بود و) در
خانه غسان نبوده بلكه در خانه نفيس ، صاحب قصر نفيس ، به سر مى برده
است .
(207)
و نيز عيسى گفته است : حسن بن معاويه همچنان در زندان جعفر بن سليمان
در مدينه بود تا وقتى كه منصور به حج رفت و چون به مدينه رسيد حمادة ،
دختر معاويه (خواهر حسن ) سر راه منصور آمد، و فرياد زد : اى اميرالمؤ
منين مدت زندان حسن بن معاويه طولانى گشته است .
اين فرياد منصور را پس از آنكه مدتى از ياد حسن بن معاويه بيرون برده
بود به ياد او انداخت و دستور داد او را بيرون آورده همراه خويش به
عراق برد و در آنجا زندانيش كرد و همچنان در زندان بود تا مهدى به
خلافت رسيد.
و حرمى بن ابى العلاء به سندش از عبدالله بن حسن بن قاسم روايت كرده كه
چون خبر مرگ يزيد بن معاويه در زندان به برادرش حسن بن معاويه رسيد،
نامه اى به منصور نوشت و براى جلب عواطف او نسبت به فرزندان يتيم يزيد
اين شعر را در آن نامه نوشت :
ايتموا لفقدى لا لفقد يزيد
|
فى السجن بين سلاسل و قيود
|
و لئن اخذت بجرمنا و جزيتنا
|
او عدت بالرحم القريبة بيننا
|
1. به فرزندان خردسال يزيد رحم كن به خاطر فقدان من يتيم شده اند، نه
به خاطر فقدان يزيد.
2. و به بزرگسالى رحم كن كه عمرش در زندان در ميان زنجيرها و كندها
سپرسى شد و پايان پذيرفت .
3. و اگر تو بخواهى ما را به جرم و گناهمان مواخذه و كيفر كنى بايد
بايد در هر جايى به جنگ و كشتار ما بپردازى .
4. تو به ما وعده دادى كه مراعات خويشى را با ما بكنى و به راستى جد
شما از جد ما دور نيست .
مولف گويد: از جمله اشعارى كه در مرثيه محمد بن عبدالله گفته شده ،
اشعار غالب بن عثمان همدانى است كه گويد:
يا دار هجت لى البكاء فاعولى
|
بالجزع من كنفى سويقة اصبحت
|
كالبرد بعد بنى البرد قفارا
|
الحاملين اذا الحمالة اعجزت والا كرمين ارومة و نجارا
والمطرين اذا المحول تتابعت
|
دررا تداولها المحول غزارا
|
والذائين اذا المخافة ابرزت
|
و ثبت نتيلة
و ثبة بعلوجها
|
و لغت دماء بنى النبى فاصبحت
|
خضبت بهاالاشداق و الاظفارا
|
لا تسقنى بيديك ان لم ابتعث
|
لجبا يضيق به الفضاء عرمرما
|
فيه بنات بنى الصريح و لا حق
|
قبا تغادر فى الخليف مهارا
|
يخرجن من خلل الغبار عوابسا
|
يورين فى حصب الا ما عزمارا
|
فننال فى سلفى نتيلة ثارنا
|
فيما ينال و ندرك الاوتارا
|
1و2. اى خانه اى كه مرا بر آشفتى و به گريه برانگيختى تو نيز با من
همدم باش و اشك بريز، درود بر تو نيكو منزل كه امروز ويران شده اى و بر
آن خانه كه به كنار وادى در زاويه سويقه بوده همان ده خرم و سرسبزى كه
به سبب فقدان سرنشينان و ساكنانش يعنى فرزندان رسول خدا به بيابان خشك
بى حاصل تبديل شده ، همچون پارچه اى كه تار و پودش از هم بگسلد و بر آن
نقش و نگارى باقى بماند.
3. آن مردان كه چون حاملان ارزاق از رساندن آن ( گندم و خرما) به
مستمندان درمانده مى شدند آنها براى رساندنش قادر بودند و آن مردمى
كه در اصل و نسب شريف و بزرگوار و برجسته بودند.
4. آنان كه چون ابرهاى ريزان بودند، هرگاه خشكسالى پى در پى مى شد و به
سبب آنها قحطى جاى خود را به فراوانى مى داد.
5. همان غيورمردانى كه هرگاه هراس ساقهاى دختران نار پستان را بيرون مى
افكندند و به دنبال پناهگاه امنى مى گشتند، مردانه از آنها دفاع مى
كردند.
6.فرزندان نتيله (مادر عباس بن عبدالمطلب
) به كمك دلير كافران عجم از جاى جستند و آن چنان جنبشى از خود نمودند
كه ننگش دامن گذشتگان و آيندگانشان را به خود بيالود.
7. سادات و بزرگان خويشاوند خود را ريشه كن ساختند و آن پردگيان نجيب و
پاكدامن و شريف را پرده دريدند و هتك كردند.
8. خون فرزندان پيغمبر را سگ صفت ليسيدند و پوز و چنگال خويش را با خون
آنها رنگين ساختند.
9 و 10. اى ساقى دست نگهدار و به من ننوشان اگر براى انتقام جويى از
پسران نتيله سپاهى گران برنينگيختم كه از شيهه اسبان و خروش سواران
عرصه فضا را تنگ سازد و دامن صحرا را از موج گرد و غبار خو بپوشاند.
11. سپاهى كه در آن اسبان اصيل و عربى نژاد و ميان باريك و سبك خيز
باشند كه چون به دره ها و دشتها رسند لجام برافكنند.
12. آنگاه از درود گردها بيرون آيند و در حالى كه روى ترش كرده (دشمن
را طومار كنند) مانند اينكه در بوته هاى بيابان آتش افكنند.
13. تا بدينسان از فرزندان نتيله انتقام
گيريم و آن طور كه شايسته و بايسته است خونخواهى كنيم .
و ابوالحجاج جهنى در اين باره گفته است :
بكر النعى بخير من وطى ء الحصى
|
ذى المكرمات و ذى الندى و اسؤ ود
|
بالخاشع البر الذى من هاشم
|
امسى ثقيلا فى بقيع الغرقد
|
1. ناگهان خبر مرگ كسى آمد كه او از هر كه پا بر روى ريگ نهاده بهتر و
صاحب كرامتها وجود و آقايى بود.
2. همان مرد با خشوع و نيكوكارى از بنى هاشم كه جنازه اش شب در گورستان
بقيع مدفون شد.
3. آرى شمشيرهاى فرزندان پدر او (عبدالمطلب ) بود كه او را فرا گرفت و
جرم او همان بود كه براى زنده كردن دين محمد قيام كرد.
و عبدالله بن معصب گويد:
هلا على المهدى وابنى مصعب
|
عنه المجموع فواجه الاقرانا
|
والله ما ولد الحواضن مثله
|
امضى و ارفع محتدا و مكانا
|
1. اشكت متحير انه متحير انه ريخت و اندوهى سخت در دل من افكندى كه
اندوه ها را همه يكجا برانگيزد.
2. چرا اشك ريزان خود را بر مهدى و دو پسر مصعب پى در پى نريزى .
3. و نيز براى فقدان ابراهيم آنگاه كه سپاهيان از اطراف او پراكنده
گشته و با نامداران جنگجو رو به رو گشت .
4. به خدا زنان مانندش را نزائيده اند كه از همگان در كارها پيشروتر و
در اصل و نسب و منزلت و مقام والاتر بود.
5. و نيز داراى جدى ترين ياران كه همه گوش به فرمانش داشتند و آن
چنان زبان آورى كه دشمنان از ريختن خون خويشانش پرهيز داشتند.
6. آن چنان مصيبتى كه به جان خودت سوگند اگر اين مصيبت به كوه ميطان
(كوهى است در مدينه ) مى رسيد آن را از هم مى شكافت .
و نيز عبدالله بن مصعب گويد:
يا صاجى دعا الملامة و اعلما
|
ان لست فى هذا بالوم منكما
|
و قفا بقبر ابن النبى و سلما
|
لم يجبتنب قصد السبيل و لم يحد
|
لا طائشا رعشا و لا مستمسلما
|
كانت حتوفهم السيوف و ربما
|
سجع الحمام اذا الحمام ترنما
|
شرفا لهم عند الامام و مغنما
|
صلى الا له على النبى و سلما
|
تلك القرابة و استحلوا المحرما
|
1. اى دو رفيق همدم من مرا سرزنش مكنيد و بدانيد كه من در اين قصه بيش
از شما مورد سرزنش نخواهم بود.
2. در برابر قبر پيغمبر بايستيد و بر او سلام كنيد، باكى نيست و طورى
نخواهد شد، اگر اين كار را بكنيد.
3. همان قبرى كه بهترين مردم زمان خود را از نظر حسب و خوبى اخلاق و
بزرگوارى در بر گرفته است .
4. آن كسى كه هرگز از راه راست منحرف نگشت و به سوى ديگر مايل نشد و
دهان خود را به كلامى ناخوش باز ننمود.
5. آن پهلوانى كه در امواج خروشان لشكر دشمن فرو مى رفت و هيچ ترس و
وحشتى از جنگ نداشت و با دشمن سازش نمى كرد .
6. تا آنگاه كه شمشيرها در او كارگر شد و البته مرگ آنها را شمشيرها
مقدر كرده بودند.
7. دريغا! كه روزگار فرزندان حسن چنان شد كه حريمشان در ميان ما شكسته
گشت و اموالشان به يغما رفت .
8. و زنان آنها در ميان خانه نوحه سرايى كنند همان طور كه كبوتران به
آواى خود مترنم گردند.
9. اينان به كشتن مردانشان توسل جسته و آن را در پيشگاه امام خود شرافت
و غنيمتى محسوب دارند.
10. به خدا سوگند اگر پيغمبر خدا محمد صلى الله عليه و آله حاضر و ناظر
بودند، و مشاهده مى فرمود.
11. كه چگونه امتش نيزه هاى خود را به پيكر فرزندش فرو بردند، بدانسان
كه از سر نيزه هايشان خون مى چكيد.
12. به راستى كه يقين مى كرد اينان تباه ساختند سفارش خويشى و قرابت
را درباره آنها و امر حرامى را بر خود مباح نمودند.
و ابراهيم بن عبدالله در مرثيه برادرش محمد گويد:
سابكيك بالبيض الرقاق و بالقنا
|
فان بها ما يدرك الطالب الوترا
|
و انا اناس لا نفيض دموعنا
|
على هالك منا ولو قصم الظهرا
|
و لست كمن يبكى اخاه بعبرة
|
و لكننى اشفى فؤ ادى بغارة
|
الهب فى قطرى كتائبها جمرا
|
1.براى تو با شمشيرهاى تيز و نيزه ها گريه خواهم كرد زيرا با آنهاست كه
مى توان انتقام گرفت و خونخواهى كرد.
2. و ما مردمى نيستيم كه در مرگ كشتگان خود - اگر چه كمر شكن هم باشد -
جزع كنيم و از ديده سرشك بريزيم .
3. و من چنان نيستم كه در مرگ برادرم به مژگانم فشار آورم تا اشكى از
آن سرازير گردد.
4. بلكه من سوز دل را با حمله و يورشى شفا دهم كه از هر سو در ميان
لشكر دشمن آتش افكنم .
50: عبدالله اشتر
او از جمله مقتولين در زمان خلافت منصور عبدالله اشتر بود.
عبدالله اشتر فرزند محمد بن عبدالله بن حسن ، مادرش ام سلمه دختر محمد
بن حسن بن حسن بود. و عبدالله بن مسعده معلم پس از كشته شدن پدرش
محمد او را به هند برد. وى در همانجا
كشته شد و سرش را براى منصور فرستادند
(208) و فرزندش محمد بن عبدالله ابن محمد را كه كودكى
خردسال بود به نزد عمويش موسى بن عبدالله بن حسن آوردند.
و عبدالله بن مسعدة - فوق الذكر - معلم فرزندان عبدالله بن حسن بود و
ابراهيم ابن عبدالله به طور تمسخر درباره او گفته :
و هو الملقن للحمامة شجوها
|
و هوالملحن بعدها الغربانا
|
1و2. اين مسعده معلم چنين پنداشته كه در فضيلت و بيان بر ساير مردان
پيشى جسته . و او همان كسى است كه ناله كبوتر را به او ياد مى دهد، و
از صدا و بانگ كلاغها ايراد مى گيرد.
شعر اخير او اشاره به داستانى است كه روزى ابن مسعه بانگ كلاغى را شنيد
و سر خود را به سوى آن كلاغ بلند كرده و از بانگ او ايراد گرفته ، گفت
: واى بر تو چرا غلط مى گويى ؟ اين غاق ، غاق كه تو مى گويى غلط است .
و بالجمله عمر بن عبدالله به سندش از عيسى بن عبدالله نقل كند كه چون
محمد بن عبدالله ( در مدينه ) كشته شد، ما فرزندش عبدالله اشتر را
برداشته و از مدينه به كوفه رفتيم و از آنجا نيز به بصره و سپس به سند
( هندوستان ) رهسپار گشتيم و در چند منزلى سند به كاروانسرايى وارد
شديم ، عبدالله اين اشعار را به ديوار آن كاروانسرا نوشت :
و الموت حتم فى رقاب العباد
(209)
|
و در زير اين اشعار نام خود را نوشت ، و ما از آنجا گذشته به شهر
منصوره وارد شديم و چيزى نيافتيم همچنان رفتيم تا به قندهار رسيديم ،
در آنجا عبدالله اشتر را به قلعه اى بردم كه پرنده اى را بدان دسترسى
نبود. و عبدالله - به خدا سوگند - دلاورترين مردانى بود كه من در زندگى
ديده بودم و نيزه در دست او چون قلمى بود ( كه به دست گيرند) و ما در
ميان مردمى وارد شده بوديم كه اخلاق پست و تنگى نظر مردم جاهليت را
داشتند و چنان بودند كه اگر خرگوشى به خانه آنها پناه مى برد آن حيوان
را از خانه دور مى كردند، و چون بر خانه ديگرى پناه مى برد او نيز از
پناه دادن آن حيوان به خانه اش خوددارى مى كرد.
بالجمله پس از آنكه او را در آن قلعه دادم براى كارهاى شخصى (تجارتى )
از آنجا رفتم و پس از رفتن من چند تن از تجار اهل عراق به نزد او رفته
و اظهار مى دارند كه اهل منصوره با تو بيعت كرده اند و او را به رفتن
بدان شهر تشويق مى كنند و همچنان اصرار مى ورزند تا بالاخره او را از
آن قلعه به منصوره مى برند.
و چنان كه گويد: مردى به منصور گزارش مى دهد كه من به سرزمين سند
مسافرت كردم و در يكى از قلعه هاى آنجا به نوشته اى چنان و چنين
برخوردم و زير آن نيز نام عبدالله ابن محمد نوشته بودم .
منصور كه اين سخن را شنيد دانست كه او همان عبدالله اشتر فرزند محمد
است از اين رو هشام بن عمرو بن بسطام
(210) را طلبيد و بدو گفت : عبدالله اشتر به سرزمين سند
رفته و من حكومت آنجا را به تو واگذار مى كنم تا بدانجا رفته و به هر
وسيله مى توانى او را بيابى ، و به دنبال همين دستور بود كه هشام به
سند آمد و عبدالله را كشته و سرش را براى منصور فرستاد.
عيسى ( راوى حديث ) گويد: هنگامى كه منصور سر عبدالله را به مدينه
فرستاد، من در آنجا بودم و در آن روز حسن بن يزيد والى مدينه بود، پس
سر عبدالله را در پيش روى خود گذارده بود و خطبا هر يك برخاسته و در
مدح و ثناى منصور سخنانى گفتند، از آن جمله شبيب بن شيبه برخاسته گفت :
اى مردم مدينه داستان شما با اميرالمؤ منين (منصور) چنان است كه فرزدق
گويد:
ام بلت حيث تناطح البحران
(211)
|
در اين وقت حسن بن زيد به سخن آمد و مردم را به پيروى از خليفه ترغيب
نمود و به دنبال آن گفت : پيوسته خداوند دشمنان اميرالمؤ منين و آنان
كه از فرمانش سرپيچى كنند و به مخالفتش برخيزند و به راهى جز راه او
روند شرشان را از او كفايت فرمايد.
عتكى به سند خود از اين مسعده روايت كرده كه گفت : اشتر و يارانش به
سرعت راه مى پيمودند تا در جايى فرود آمده ، خوابيدند و مركبهاى خويش
را رها كرده به ميان زراعت مردم آن سرزمين رفتند و آن مردم (تنگ نظر)
با چوب بر سر اشتر و همراهانش ريخته و آنها را به قتل رساندند، و (چون
هشام ) والى منصور از اين جريان مطلع شد كسى را فرستاد و سرهاى آنها را
جدا كرده و براى منصور فرستاد.
ابن مسعده گويد: پس از قتل اشتر من و محمد، فرزند اشتر، همچنان در آن
قلعه بوديم تا منصور از اين جهان رفت و مهدى به خلافت رسيد، در آن وقت
بود كه من محمد، فرزند اشتر و مادرش را برداشته به مدينه آوردم .
51: ابراهيم بن عبدالله
و از جمله ابراهيم بن عبدالله بن حسن بود. كنيه اش ابوالحسن و
مادرش هند دختر ابوعبيده بود.
عمرش شبه گويد: هر ابراهيم نامى از اولاد ابوطالب كنيه اش ابوالحسن
بود، و اما اينكه سديف در شعر خود ابراهيم را مخاطب قرار داده و كنيه
اش را ابواسحاق ذكر كرده و گويد:
اذكر هداك الله وتر الاولى
|
سير بهم فى مصمتات الكبول
(212)
|
در اين شعر كه او را ابواسحاق خطاب كرده از باب مجاز در كلام و تشاكل
اسامى و ضرورت شعر و امثال آن بوده است .
و بالجمله ابراهيم بن عبدالله همانند برادرش محمد بود؛ هم در دين و علم
و هم در شجاعت و استقامت . و اشعارى دارد، كه از آن جمله درباره همسرش
بحيره دختر زياد گويد:
الم تعلمى يا بنت بكر تشوقى
|
اليك و انت الشخص يعنم صاحبه
|
و علقت ما لو نيط بالصخر من جوى
|
لهد من الصخر المنيف جوانبه
|
رات رجلا بين الركاب ضجيعه
|
سلاح و يعبوب فباتت تجانبه
|
فاذهلنا فيها فى هوى النفس زاجر
|
اذا اشتبكت انيابه و مخالبه
|
1. اى دختر بكر آيا از علاقه من نسبت به خود آگاهى ، آرى تو همان كسى
باشى كه همدم و مصاحبش هميشه در ناز و نعمت و راحتى به سر برد.
2. من اينك از فرط محبت چنان در سوز و گدازم كه اگر در آن سوز در صخره
اى عظيم افتد از همش بپاشد.
3و 4. بارى محبوبه ام از دور مردى را در ركاب ديد كه همدم و همرازش جز
تير و نيزه و شمشير اسب سوارى نبود. نخست از وى دورى گزيد و روى
گردانيد و آزرم نمود اما چون نيك نگريست او را مرد كريم النفس و
بزرگوار ديد، لذا پيش آمد و با وى مانوس گشت .
5. دريغا كه آن مرد را از ياد ببرد، هر چند ما نزديكى و همنشينى با او
را ناخوش نمى داشتيم و بى ميل نبوديم و زمانه نيز با آن همه كين و
ناسازگاريش بر وى خشم نگرفته و دشمنى نمى كند.
6. آرى روزگار را ناملايمات و حوادثى است كه چون نيش و چنگالش دست به
دست هم دهند يكسره از خواهشهاى نفس جلو گيرند.