دوران خلافت هادى عباسى و اولاد ابوطالب كه در
زمان او بهقتل رسيدند:
58: حسين بن على
بن حسن صاحب فخ
از آن جمله : حسين بن على بن حسن بن حسن بن حسن
صاحب فخ بود.
كنيه اش ابوعبدالله ، و مادرش : زينب ، دختر عبدالله بن حسن است . و
مادر زينب ، هند دختر ابى عبيدة بن عبدالله بن زمعه است . و زينب ،
خواهر پدر و مادرى محمد، ابراهيم و موسى است .
و هنگامى كه حسين كودك بود، مادرش به او و برادرش را مى رقصاند و مى
گفت :
من حال صدق ماجد و جد
(327)
مردم به زينب و شوهرش على بن حسن ، به خاطر عبادت زيادى كه مى كردند،
مى گفتند:
الزوج الصالح .
و چون پدر و برادر و عموها و پسران و شوهرش همگى به دست منصور كشته
شدند از آن پس زينب جامه هاى پشمين خشن به تن مى كرد و تا هنگامى كه از
اين جهان رفت جامه ديگرى نپوشيد.
و هر گاه براى آنها نوحه سراى مى كرد آن قدر گريست كه بيهوش شد، و هيچ
گاه در مرثيه خود نام منصور را نمى برد، يكى به خاطر ترس از او و ديگرى
براى آنكه دشنام به او سبب تشفى قلب و خموشى آتش درونش نگردد.
و هيچ گاه بيش از اين جملات نمى گفت :
يافاطر السماوات والارض ، يا عالم الغيب و
الشهادة ، الحاكم بين عباده ، احكم بيننا و بين قومنا بالحق و اءنت
خيرالحاكمين .
(328)
احمد بن سعيد به سندش از موسى بن عبدالله بن موسى از عمه اش رقيه ،
دختر موسى بن عبدالله ، روايت كرده كه گفت : عمه ام زينب تا روزى كه از
اين جهان رفت هيچ گاه جامه شقايق را از تنش بيرون نكرد، و مقصودش از
جامه شقايق همان جامه پشمين بود .
و بر طبق روشى كه ما در اين كتاب داريم پيش از آنكه كيفيت قتل حسين بن
على
صاحب فخ
(329) و داستان قيام او را ذكر كنيم ابتدا نام كسانى را
كه از خاندان او در جنگ كشته شدند نقل كرده ، آن گاه دنباله داستان
آنها را بيان مى داريم .
59: سليمان بن عبدالله بن حسن
(330)
از جمله : سليمان بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب
عليه السلام بود كه مادرش عاتكه : عاتكه دختر عبدالملك بن حارث است ، و
او همان زنى بود كه چون منصور به حج رفت بدو فرياد زد: اى اميرالؤ منين
يتيمان تو، فرزندان عبدالله بن حسن فقيرانى هستند كه چيزى براى آنها
نمانده و همين سبب شده كه منصور اموال آنها را بدانها بازگرداند (و ما
داستانش را پيش از اين به طور مشروحترى ذكر كرديم .)
60: حسن بن محمد بن عبدالله
و از آن جمله : حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بود كه مادرش ام
سلمه ، دختر محمد بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام
است ، و او را پس از جنگ فخ كت بسته كشتند.
(331)
61: عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم
و ديگر عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن
ابيطالب عليه السلام بوده است كه مادرش رقيه دختر عبدالله بن حسن است ،
و او همان كسى است كه نامش را
جدى گذارده
بود، و او در همان ميدان جنگ يعنى وقعه فخ كشته شد.
(332)
و اينكه به دنباله داستان حسين بن على
صاحب فخ
بازمى گرديم :
على بن ابراهيم بن محمد - و احمد بن محمد به سندشان از حسين بن زيد ابن
على از مادرش : ريطه دختر عبدالله بن محمد حنفيه - البته حسين بن زيد
او را مادر خطاب مى كرد ولى در حقيقت مادرش نبود - از زيد روايت كرده
كه گفت : هنگامى رسول خدا صلى الله عليه و آله به فخ رسيد و در آنجا با
اصحاب خود نمازى بر جنازه اى
(333) خواند، سپس فرمود: در اينجا مردى از خاندان من با
گروهى از مردمان با ايمان كشته خواهند شد كه كفنها و حنوط آنها از بهشت
بيايد، و روانهاى آنها پيش از بدنهايشان به سوى بهشت بشتابد. و سپس
فضايلى براى آنها بيان فرمود كه ريطه آنها را يادداشت نكرده است .
على بن عباس مقانعى به سندش از حضرت جعفر بن محمد بن على عليه السلام
روايت كرده كه گفت : پيغمبر صلى الله عليه و آله از فخ گذشت و در آنجا
پياده شد و دو ركعت نماز به جا آورد و در ركعت دوم آن گريست و مردم نيز
كه ديدند آن حضرت گريه مى كند، گريستند، و چون آن حضرت نمازش را به
پايان رسانيد رو به اصحاب خود كرده فرمود: چرا گريه كرديد؟ گفتند: اى
رسول خدا چون ديديم شما گريه مى كنيد ما نيز گريستيم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: پس از اينكه ركعت اول نماز را
خواندم ، جبرئيل بر من نازل شد و گفت : اى محمد در اين مكان يكى از
فرزندان تو كشته خواهد شد اجر هر يك شهيدى كه با او به شهادت برسد، اجر
دو شهيد محسوب گردد.
و نيز احمد بن محمد و على بن ابراهيم علوى جوانى به سند خود از نصر بن
قرواش روايت كرده اند كه گويد: من شترانى به جعفر بن محمد عليه السلام
كرايه دادم تا از مدينه به مكه برود و چون از
بطن مر گذشتيم به من فرمود: اى نضر هرگاه به فخ رسيديم مرا مطلع
ساز.
گفتم : مگر شما آنجا را بلد نيستى ؟ فرمود: چرا ولى مى ترسم خواب مرا
فرا گيرد و از آنجا بگذريم ، چون به فخ رسيديم من به نزديك محمل رفتم ،
ديدم آن جناب خواب است ، سرفه اى كردم از خواب بيدار نشد، حركتى به
محمل دادم ، آن حضرت برخاست و نشست ، گفتم : به فخ رسيديم . فرمود:
محمل را بگشا. من آن را گشودم ، فرمود: قطار شتر را به هم ببند، من
آنها را بهم بستم ، آنگاه شتر او را به كنارى بردم و بر زمين خواباندم
.
فرمود: ظرف آب را براى من بياور. من آب را به نزدش آوردم ، حضرت وضو
ساخت و نمازى خواند. آنگاه سوار شد، من گفتم : قربانت گردم ديدم در
اينجا كارى انجام داديد آيا اين هم جزء اعمال و مناسك حج است ؟ فرمود:
نه ولى در اين سرزمين مردى از خاندان من با جمعى از مؤ منين كشته
خواهند شد كه روحهاى آنها پيش از بدنهايشان به بهشت مى شتابد.
و نيز از موسى بن عبدالله بن حسن روايت كرده كه گفت : سالى با پدرم به
حج رفتيم و چون به فخ رسيديم محمد - برادرم - شترش را خوابانيد،پدرم به
من گفت : به محمد بگو شترش را از جا حركت دهد (و اينجا توقف كنيد) من
پيغام او را به محمد رساندم و محمد شتر را از جا بلند كرد و ( به راه
افتاديم ) آنگاه من به پدرم گفتم : پدر جان چرا توقف محمد را در اينجا
خوش نداشتى ؟ پاسخ داد: كه در اينجا مردى از خاندان من كشته خواهد شد
كه حاجيان بر سرش اجتماع كنند، و من دلم نمى خواست آن كس محمد باشد.
و على بن ابراهيم
(334) به سندش از حسن بن هذيل روايت كرده كه گفت : من
خانه اى را براى حسين بن على - صاحب فخ - به چهل هزار دينار فروختم ، و
او بر در همان خانه تمامى آن پول را انفاق كرد و يك دينار آن را هم
براى خانواده خود نبرد، آن پولها را مشت مشت به من داد و من براى فقراى
مدينه مى بردم .
و نيز على بن ابراهيم جوانى به سندش از حسن بن هذيل حديث كند كه گفت :
حسين بن على - صاحب فخ - به من گفت : چهار هزار درهم پول براى من وام
بگير. من دوستى داشتم و به نزد او رفتم و او دو هزار درهم حاضر داشت به
من داد و گفت : چون فردا شود نزد من بيا تا دو هزار درهم ديگر را نيز
بدهم ، من آن دو هزار درهم را برداشته براى حسين بن على آورده و در زير
حصيرى كه معمولا روى آن نماز مى خواند گذاشتم و چون صبح شد آن دو هزار
درهم ديگر را نيز گرفته و براى حسين بن على آوردم و آن حصير را بلند
كردم تا دو هزار درهمى را كه روز پيش در آنجا گذاشته بودم بردارم ولى
هر چه گشتم ، آنها را نديدم ، از آن جناب پرسيدم ، گفت : مردى زرد چهره
از اهل مدينه به دنبالم آمد، بدو گفتم : حاجتى دارى ؟ گفت : نه ، ولى
مى خواهم سايه ات بر سرم افتد! من آن دو هزار درهم را بدو دادم ولى پيش
خود فكر مى كنم كه پاداشى در اين كار نداشته باشم چون علاقه و محبتى
بدان پولها نداشتم و خداى عزوجل فرمايد:
لن تنالو البر حتى تنفقوا مما تحبون
(به نيكى نمى رسيد مگر آنكه دوست داريد اتفاق كنيد)
(335)
و نيز از يحيى بن سليمان روايت كرده كه گفت : دو جامه براى حسين بن على
- صاحب فخ خريدند و او يكى از آن دو را به خدمتكار خود كه نماش ابوحمزه
بود پوشانيد، و آن ديگر را ردا
(336)كرده به دوش افكند و به سوى مسجد روان شد، در بين
راه سائلى به نزد او آمد و از او درخواست كمك كرد، حسين بن على رو به
خدمتكارش كرده گفت : اى اباحمزه جامه ات را به او بده !
ابوحمزه گويد: بدو گفتم : آيا جامه ام را به او بدهم و خود بى ردا بروم
؟ ولى حسين بن على همچنان سخن خود را تكرار كرد تا سرانجام من آن را به
سائل دادم ، سائل مزبور جامه مرا گرفت ولى باز هم دنبال حسين بن على را
رها نكرد و همچنان تا در منزل از پى او رفت ، حسين بن على چون به در
منزل رسيد رداى خود را نيز برداشت و به سائل داد و گفت : رداى ابى حمزه
را اءذار
(337) كن و آن ديگر را رداى خود ساز.
سائل جامه ها را گرفت و رفت ، من به دنبال او رفته ، و آن دو جامه را
به دو دينار از آن سائل خريدم و به نزد حسين بن على آوردم ، او كه جامه
ها را ديد به من گفت : اينها را به چند خريدى ؟ گفتم : به دو دينار،
حسين بن على خواست تا به نزد سائل فرستاده و او را بطلبد، من ( كه
دانستم مى خواهد دوباره جامه ها را بدو بازگرداند) بدو گفتم : زنم
مطلقه باشد اگر جامه ها را بدو بازگردانى و او را بخوانى . چون ديد من
به طلاق همسرم سوگند خوردم از اين كار صرفنظر كرد.
و نيز على بن ابراهيم به سندش از هاشم بن قريش روايت كرده كه گفت :
مردى به نزد حسين بن على - صاحب فخ - آمد و از او چيزى خواست ، وى گفت
: چيزى ندارم كه به تو بدهم ولى اينجا بنشين كه اكنون برادرم حسن مى
آيد كه بر من سلام كند، و چون آمد تو برخيز و الاغش را بگير، طولى
نكشيد كه حسن آمد و از الاغ پياده شد و چون نابينا بود غلامش دست او را
گرفت و در مجلس نشانيد، در اين وقت صاحب فخ بدان مرد اشاره كرد كه
برخيز و الاغ او را بگير، آن مرد برخاست و به سوى الاغ رفت ، غلام جلوى
او را گرفت ولى حسين به غلام اشاره كرد كه جلوش را نگير و آن را بدان
مرد واگذار، غلام افسار الاغ را به دست آن مرد داد او هم سوار شد و رفت
.
حسن مدتى نزد برادر نشست و از هر درى سخن گفتند، آنگاه برخاست كه برود
غلامش را صدا زده گفت : الاغ را بياور! غلام گفت : قربان ! برادرت
دستور داد آن را به مردى بدهم و من هم دادم ، حسن روى خود را به سوى
برادرش برگردانيده ، گفت : قربانت گردم ،! الاغ را عاريه دادى يا
بخشيدى ؟ سپس خود گفت : ولى به خدا تو كسى نيستى كه چيزى را عاريه بدهى
، آنگاه صدا زد غلام بيا و دستم را بگير (تا پياده به خانه برويم !)
و نيز از حمدون القرا روايت كرده كه گفت : هنگامى حسين بن على - صاحب
فخ - بدهكارى زيادى به هم زد، به طلبكاران خود گفت : در بغداد، جلوى
قصر مهدى خليفه عباسى به نزد من آييد، آنگاه از خانه بيرون آمده به
بغداد رفت ، به قصر مهدى رسيد و به دربان گفت : به مهدى بگو پسر عموى
ينبعى
(338) تو بر در قصر است - و حسين در آن وقت بر شترى
سوار بود - چون مهدى از ورود او مطلع شد به دربان گفت : واى بر تو
همچنان كه بر شترش سوار است او را داخل قصر كن ، دربان سواره او را
وارد قصر كرد و تا وسط قصر او را برد و در آنجا شترش را خوابانيد، مهدى
از جا برخاست و بر او سلام كرده او را در آغوش كشيد و در كنار خود
نشانيد و مشغول احوالپرسى از او و خاندانش شد، سپس بدو گفت : اى
عموزاده چه سبب شد كه بدينجا آمدى ؟
در پاسخ گفت : ديدم مگر ديگر كسى هست كه حتى يك درهم به من بدهد! مهدى
پرسيد چرا به وسيله نامه به من اطلاع ندادى (و خودت آمدى )؟ حسين گفت :
مى خواستم ديدارى هم از تو تازه كنم .
مهدى دستور داد بدره اى
(339) دينار و بدره اى درهم آوردند، و جامه دانى
(چمدانى ) پر از لباس آوردند و همچنان بر آنها افزود تا ده بدره دينار،
و ده بدره درهم ، و ده جامه دان پر از لباس شد و همه آنها را به حسين
بن على داد.
حسين از نزد مهدى بيرون آمد و آنچه را بدو داده بود همه را در خانه اى
گذاشت و به طلبكاران اطلاع داد، هر كدام كه مى آمدند مى پرسيد: چقدر
طلب دارى ، مى گفت : فلان مقدار، او همان مقدار را وزن مى كرد و به او
مى داد، آنگاه دست در ميان درهم و دينارها مى كرد و مشتى ديگر بدو مى
داد و مى گفت : اين همه صله ماست . و همچنان همه را مى داد تا اينكه
مقدار كمى براى او باقى ماند.
آنگاه از بغداد به سمت كوفه حركت كرد تا از آنجا به مدينه برود، چون به
قصر ابن هبيره رسيد در كاروانسرايى منزل كرد، به صاحب كاروانسرا گفتند:
اين مرد كه بدينجا آمده مردى از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله
است ، آن شخص به عنوان پذيرايى يك ماهى سرخ كرده با چند دانه نان نازك
براى حسين آورد و عذر خواهى كرده گفت : اى فرزند رسول خدا من شما را
نشناختم .
حسين به غلامش گفت : از آن مالها چقدر پيش تو مانده ؟ گفت : مقدار
اندكى مانده است و راه زيادى در پيش داريم ، گفت : آن مقدار را به اين
مرد بده ، غلام طبق دستور آن باقيمانده را نيز به آن مرد داد.
و نيز على بن ابراهيم - علوى - به سندش از اسماعيل بن ابراهيم واسطى
روايت كرده كه گفت : مردى به نزد حسين بن على - صاحب فخ - آمد و چيزى
خواست و او چيزى نداشت كه بدان مرد بدهد، فكرى كرد و آن مرد را نشانيد
آنگاه كسى را به اندرون خانه فرستاد و گفت به زنها بگوييد هر كه مى
خواهد لباس بشويد آنها را بفرستد، زنها هم لباسها را به نزد حسين بن
على فرستادند و چون آنها جمع شدند بدان مرد گفت : اينها را بردار.
و از قاسم بن خليفه خزاعى روايت كرده كه گفت : مردى در سال 169 حسين
ابن على - صاحب فخ - را سرزنش كرده ، گفت : چرا هفتاد هزار دينار به
مردم مقروض شده اى . گفت : من از آن كه روغنها را بسته بندى مى كرد
مقدارى روغن به هزار دينار خريدارى كردم ، مرتب مرد و زن مى آمدند و من
به هر كدام يك خيك يا دو خيك مى دادم تا تمام شد، آنگاه من بدو گفتم :
اگر فلانى از تو چيزى گرفت پاى من بنويس ، آن مرد هم آمده و ده هزار
دينار (پاى حساب من ) از او گرفته ، من بدو مى گفتم ، اين چه كارى است
.
و به سند خود از حسين بن هذيل روايت كرده كه گفت : من با حسين بن على -
صاحب فخ - بودم و او به بغداد آمد و مزرعه اى را كه در آنجا داشت به
هزار دينار فروخت و از آنجا بيرون آمده ، در
سوق
اسد فرود آمديم ، و بر در كاروانسرا فرشى براى ما گستردند. در
اين وقت مردى كه زنبيل در دست داشت پيش آمده به حسين گفت : به غلامت
دستور ده اين زنبيل را از من بگيرد، حسين پرسيد، تو كيستى ؟ گفت : من
مردى هستم كه غذاى خوب تهيه مى كنم و چون مرد بزرگوار شريفى در اين ده
فرود آيد براى او هديه مى برم . حسين به غلام دستور داد: زنبيل را از
او بگير، سپس رو بدان مرد كرده گفت : باز گرد و زنبيلت را از ما بستان
.
در اين هنگام مردى ژنده پوش از راه رسيد و رو به ما كرده گفت : از آنچه
خداوند روزى شما كرده ، چيزى هم به من بدهيد. حسين به من گفت : زنبيل
غذا را به او ده ، و رو بدان مرد كرده و گفت : اين ظرف را ببر و هر چه
در آن هست بردار و ظرفش را به ما برگردان .
آنگاه به من گفت : هنگامى كه اين مرد سائل زنبيل را آورد پنجاه دينار
به او بده ، و چون صاحب زنبيل نيز آمد صد دينار هم به او بده . من روى
دلسوزى گفتم : قربانت گردم ! تو يك قطعه ملك را فروختى كه قروض خود را
بپردازى ، اكنون سائلى كه به غذايى قانع است به نزد تو آمده و غذا به
او دادى ولى اكتفا بدان نكرده ، دستور مى دهى پنجاه دينار هم پول بدو
بدهند، و آن مرد ديگرى نيز غذاى برايت آورده كه شايد يك دينار يا دو
دينار ارزش داشته باشد و تو دستور مى دهى صد دينار به او بدهند؟
در پاسخ من گفت : اى حسن ما پروردگارى داريم كه به كارهاى نيك پاداش
نيك مى دهد، آنگاه گفت : چون آن مرد سائل آمد، صد دينار به او بده . و
چون صاحب زنبيل آمد، دويست دينار به وى ده . سوگند به آن خدايى كه جانم
به دست اوست من ترس آن دارم كه خداوند اينها را از من نپذيرد زيرا زر و
سيم با خاك نزد من يكسان است .
جريان قتل آن بزرگوار
رضوان الله عليه
گروهى از روايان مانند احمد بن عبيدالله و على بن ابراهيم علوى
و ابوزيد و ديگران به سندهاى مختلف با اندك تفاوت از عبدالعزيز بن
عبدالملك هاشم و عبدالله ابن ابراهيم جعفرى روايت كرده اند كه : سبب
خروج حسين بن على بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام
صاحب فخ - آن بود كه هادى عباسى ، عيسى بن على
(340) را والى مدينه نمود و پس از او مردى از اولاد عمر
بن خطاب را كه نامش عبدالعزيز بن عبدالله بود، به حكومت مدينه برگزيد.
(341)
عبدالعزيز از همان ابتداى كار به بد سلوكى و آزار فرزندان ابوطالب
پرداخت و اذيت را از حد گذرانيد و از جمله آنكه از آنها خواست هر روز
در دارالحكومه حاضر شوند، و آنها نيز هر روزه در
مقصوره مى رفتند و خود را معرفى مى كردند، و هر يك از آنها
كفالت حضور يك يا چند تن از بستگان خود را نيز به عهده داشت .
و حسين بن على و يحيى بن عبدالله بن حسن از كسانى بودند كه حضور حسن
ابن محمد بن عبدالله بن حسن را به عهده گرفته بودند، اين جريان همچنان
بود تا ايام حج شد و گروهى از شيعيان در حدود هفتاد نفر براى رفتن به
حج مدينه آمدند، و در بقيع در خانه ابن افلح منزل كردند و به ديدن حسين
بن على و ديگران رفتند، اين خبر كه به گوش آن مرد عمرى (فرماندار
مدينه ) رسيد ناراحت شد.
پيش از اين جريان نيز اتفاقى افتاده بود كه سبب كدورت طالبين از آن مرد
عمرى گشته بود و آن اين بود كه حسن بن محمد بن عبدالله و ابن جندب هذلى
شاعر و يكى از بستگان خاندان عمر بن خطاب
(342) را كه هر سه در محلى اجتماع كرده بودند دستگير
ساختند و شايع كردند كه آنها را در حال نوشيدند شراب دستگير ساخته ،
حاكم عمرى دستور داد حسن بن محمد را هشتاد تازيانه و ابن جندب را
پانزده تازيانه و آن وابسته به آل عمر بن خطاب را هفت تازيانه زدند، و
به دنبال اين كار دستور داد و آنها را در حالى كه از پشت برهنه باشند
در مدينه بگردانند تا رسوايى بيشترى براى آنها به بار آورده باشد.
هاشميه - كه پرچم سياه بنى عباس در مدينه در زمان محمد بن عبدالله در
دست او بود - از اين جريان مطلع شد و كسى را نزد آن مرد عمرى فرستاد و
پيغام داد: كه خوب نيست و تو حق ندارى مردى از بنى هاشم را بدين ترتيب
رسوا سازى و از روى ستم بدانها اهانت كنى ! اين پيغام كه به آن مرد
عمرى رسيد از اين كار صرفنظر كرد و آنها را رها ساخت .
و بالجمله وقتى آن عمرى از ورود شيعيان در خانه ابن افلح مطلع شد، كار
حضور در مقصوره را بر بنى هاشم سخت گرفت ، و شخصى به نام ابى بكر بن
عيسى حائك را ماءمور حضور و غياب آنها در مقصوره كرد.
وى چون روز جمعه شد و آنها در مقصوره حاضر شدند، نگذاشت هيچ كدام از
آنجا بيرون بروند. و سپس نزديك ظهر كه مردم به مسجد مى رفتند آنها را
آزاد كرد و وقت آنها همين قدر بود كه لقمه نانى بخورند و وضو گرفته به
مسجد بروند، و پس از نماز جمعه نيز دوباره آنها را در مقصوره زندانى
كرد، آنگاه به حضور و غياب پرداخت ، و متوجه شد كه حسن بن محمد حضور
ندارد. با تندى رو به يحيى و حسين بن على - صاحب فخ - كرده گفت : يا
بايد اكنون او را حاضر كنيد و يا شما دو نفر را به زندان خواهم افكند
زيرا سه روز است كه او حضور نيافته است و معلوم نيست كه از شهر بيرون
رفته يا بى جهت غيبت كرده !
برخى از حاضرين (كه پيش از آن ناراحت شده بودن با شنيدن اين سخنان لب
گشوده و) پاسخ تندى به او دادند و يحيى نيز او را دشنام گفته از مقصوره
خارج شد.
ابوبكر بن عيسى خائك كه چنان ديد برخاسته به نزد حاكم - يعنى همان مرد
عمرى - رفت و جريان را گزارش داد، حاكم يحيى و حسين بن على را پيش خود
خوانده و سرزنش كرد و در پايان سخنان تهديدآميزى نيز بدانها گفت .
حسين به روى او خنديده گفت : اى اباحفص تو اكنون خشمناك هستى .
مرد عمرى گفت : آيا مرا مسخره مى كنى و به كنيه مرا مخاطب قرار مى دهى
؟
حسين گفت : ابوبكر و عمر از تو بهتر و بالاتر بودند و مردم آن دو را به
كنيه مخاطب مى ساختند و آنها ناراحت نمى شدند، ولى تو از اينكه كنيه ات
را ببرند ناراحت مى شوى و دلت مى خواهند تو را امير مخاطب كنند؟
عمرى گفت : پايان سخنت بدتر از آغازش بود و (عذر بدتر از گناه آوردى )
گويا آرزوى امارت در سر دارى ؟
حسين گفت : پناه به خدا، خدا براى من چنين چيزى نخواسته و من هم اهل آن
نيستم !
حاكم عمرى گفت : مگر من تو را خواسته بودم كه به من فخر ورزى و مرا
آزرده خاطر ساختى ؟
در اين وقت يحيى خشمگين شده رو بدان مرد عمرى كرده گفت : پس از ما چه
مى خواهى ؟
عمرى گفت : مى خواهم كه حسن بن محمد را پيش من بياوريد!
يحيى جواب داد: نمى توانيم اين كار را انجام دهيم ، او سر كار خودش هست
و تو (همچنان كه مجلس حضور و غياب براى ما ترتيب داده اى ) خاندان عمر
بن خطاب را نيز جمع آورى كن و يك يك آنها را بخوان و اگر ديدى در ميان
آنها كسى نيست كه غيبتش به اندازه حسن بن محمد طول كشيده باشد، آن وقت
هر چه بگويى حق دارى تو از روى انصاف با ما رفتار كرده اى ؟!
عمرى كه چنان ديد، رو به حسين بن على كرده و به طلاق همسر و آزادى
بردگانش قسم خود كه دست از او برندارد و تا اينكه حسن را تا پايان روز
در نزد او بماند حاضر كند، و اگر او را حاضر نكرد، خود آن مرد عمرى به
سوى سويقه
(343)برود و آنجا را ويران كرده و بسوزاند، و هزار
تازيانه نيز به حسين بن على بزد و نيز سوگند خورد كه اگر چشمش به حسن
بن محمد بيفتد همان دم او را به قتل برساند!
يحيى كه اين سوگند را از او شنيد خشمناك شد و از جا برخاسته گفت : من
هم با خدا عهد و پيمانى مى بندم كه هر برده اى كه دارم آزاد شود و اگر
امشب خواب به چشمم بيايد جز اينكه حسن بن محمد را نزد تو حاضر كنم و
اگر او را نيافتم به در 2 خانه ات بيايم و در را بكوبم كه بدانى من به
نزد تو آمده ام .!
يحيى اين سخن را گفت و با حسين بن على كه او هم خشمگين شده بود، بيرون
آمدند، و چون از آنجا خارج گشتند، حسين رو به يحيى كرده گفت : به خدا
سوگند بدكارى كردى كه قسم خوردى حسن را به نزد او ببرى ! و چگونه تو
حسن را پيدا مى كنى !
يحيى گفت : سوگند به خدا كه من نمى خواستم حسن را نزد او حاضر كنم و
گرنه من فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام نيستم ،
بلكه من مى خواستم امشب كه مى شود با شمشير به در خانه او بروم و اگر
توانستم او را به قتل برسانم .
حسين گفت : تو بدكارى مى كنى چونكه با اين عمل جلوى كار ما را يعنى
قيامى كه در نظر داريم مى گيرى !؟ يحيى بدو پاسخ داد: چگونه من جلوى
كار تو را مى گيرم در صورتى كه فاصله تو با مكه (و اقدام به كار انقلاب
عليه خليفه ) ده روز است ،
(344) در اين وقت حسين بن على كسى را به نزد حسن بن
محمد فرستاد و بدو پيغام داد: اى عموزاده لابد جرياناتى كه ميان من و
اين مرد فاسق اتفاق افتاده مى دانى ، اكنون به هر كجا كه مى خواهى برو!
حسن جواب داد: نه به خدا اى عموزاده من هم اكنون به نزد شما مى آيم تا
مرا به نزد او ببريد و دستم را در دست او بگذاريد.
حسين بدو گفت : هيچ گاه چنين نخواهد شد كه خداى تعالى مرا در حالى
مشاهده كند كه به نزد محمد صلى الله عليه و آله بروم و (خون تو به گردن
من باشد و) و درباره خون تو به خصومت و احتجاج با من برخيزد، و من به
هر نحو كه باشد تو را محافظت خواهم كرد، شايد همين سبب گردد كه خداوند
مرا از آتش محافظت كند.
و پس از اين مذاكره به نزد بزرگان از خويشان خود فرستاد، و آنها هم كه
عبارت بودند: از يحيى ، سليمان ، ادريس - فرزندان عبدالله بن حسن - و
عبدالله ابن حسن اءفطس ، و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا، و عمر بن حسن بن
على بن حسن و عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن . و عبدالله بن جعفر بن
محمد عليه السلام به نزد او آمدند، و همچنين جوانها و وابستگان را نيز
اطلاع داده آنها آمدند. در مجموع بيست و شش نفر از فرزندان على عليه
السلام و ده نفر از حاجيان ، با چند تن از وابستگان به مسجد رفتند و
شعار
اءحد، اءحد را بلند كردند، و
عبدالله بن حسن افطس بالاى مناره نزد مؤ ذن رفت و همچنان كه شمشير در
دست داشت به مؤ ذن گفت : در اذان جمله
حى على
خيرالعمل را هم بايد بگويى ، مؤ ذن نيز كه چشمش به شمشير افتاد
به ناچار آن جمله را نيز در اذان گفت .
آن مرد عمرى كه
حى على خيرالعمل را از مؤ
ذن شنيد احساس خطر كرد و دانست كه خبرى شده و (بنى الحسن قيام كرده
اند) از اين رو وحشت او را گرفت و چنان پريشان شد كه فرياد زد:
اغلقوا البغلقة الباب و اءطعمونى حبتى ماء
(استر را به در ببنديد و دو دانه آب براى خوردن من بياوريد!)
(345)
و على بن ابراهيم در حديث خود گفته است : كه فرزندان اين مرد اكنون در
مدينه به پسران
حبتى ماء (دو دانه آب )
معروف اند.
و بالجمله اين مرد عمرى خود را به سرعت به خانه جدش عمر بن خطاب
رسانيد و از آنجا به كوچه اى كه به كوچه عاصم بن عمر معروف بود برفت و
همچنان ضرطه مى داد و مى دويد تا فرار كرده و خود را نجات داد.
آن روز نماز صبح را حسين - صاحب فخ - با مردم خواند، و گواهانى را كه
آن مرد عمرى گرفته بود كه بايد حسين بن على ، حسن بن محمد را حاضر كند
خواسته و حسن بن محمد را نيز خواست و به گواهان گفت : اين حسن بن محمد
است كه من او را حاضر كردم ؛ شما اكنون آن مرد عمرى را بياوريد و گرنه
به خدا سوگند من از سوگندى كه در اين باره خورده ام بيرون رفته و آزادم
.
و از طالبين (كه در مدينه بودند) هيچ يك از بيعت با حسين بن على
خوددارى نكرد جز حسن بن جعفر بن حسن بن حسن كه از بيعت با او معذرت
خواست و او نيز عذرش را پذيرفت و مجبورش نساخت ، و ديگر موسى بن جعفر
عليه السلام بود كه او نيز با حسين - صاحب فخ - بيعت نكرد.
على بن ابراهيم به سندش از عنيزه قصبانى روايت كرده كه گفت : من موسى
ابن جعفر عليه السلام را در آن روز ديدم كه به نزد حسين - صاحب فخ -
آمده و در برابرش احترام كرد و گفت : من دوست دارم كه مرا معذورى دارى
و به حال خودم واگذارى ! حسين مدتى سر خود را به زير انداخت و پاسخش را
نداد آنگاه سرش را بلند كرده گفت : تو آزادى !
و احمد بن عبيدالله در حديث خود گويد: هنگامى كه حسين بن على به موسى
ابن جعفر تكليف كرد كه با او خروج و قيام كند موسى بن جعفر عليه السلام
بدو فرمود: بدانكه تو كشته خواهى شد پس حواست را جمع كن و آماده باش و
به كسى اعتماد مكن زيرا اين مردم فاسقانى هستند كه اظهار ايمان مى كنند
ولى در دل منافق و مشرك اند - و انا الله و انا اليه راجعون - و در
مصيبت شما گروه فاميل من پاداش خود را نزد خداى عزوجل مى جويم .
و در آن روز حسين بن على پس از فراغت از نماز صبح خطبه اى خواند و در
آن خطبه پس از حمد و ثناى خداى تعالى چنين گفت :
اءنا ابن رسول الله ، على منبر رسول الله ، و فى حرم رسول الله ،
ادعوكم الى سنة رسول الله صلى الله عليه و آله . ايهاالناس اتطلبون
آثار رسول الله فى الحجر و العود و تتمسحون بذلك و تضيعون بضعة منه
.
منم فرزند رسول خدا كه بر فرار منبر رسول خدا هستم ، و در حرم رسول
خدايم و شما را به سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم .
مردم آيا شما آثار و نشانه هاى رسول خدا را در سنگ و چوب مى جوييد و
براى تبرك دست بدان مى ماليد ( و به سنگ و چوبى كه منتسب به رسول خدا
صلى الله عليه و آله است تبرك مى جوييد)
(346) ولى پاره تنش و فرزندش را ضايع مى كنيد.
رواى حديث گويد: من آهسته با خود گفتم : انالله .. چه بلايى بر سر خودش
آورد! پيرزنى از اهل مدينه كه كنار من نشسته بود و سخن من را شنيد رو
به من كرده گفت : واى بر تو، خموش باش ، آيا درباره پسر رسول خدا چنين
مى گويى ؟ گفتم خدايت رحمت كند، به خدا اين سخن را از روى دلسوزى به
حال او گفتم .
در اين وقت خالد بربرى
(347) كه سركرده سربازان پاسگاه دولتى در مدينه بود با
سربازان به سوى مسجد آمدند و به در جبرئيل رسيدند، يحيى بن عبدالله ،
براى دفع او با شمشير آخته از مسجد بيرون آمد، خالد خواست از مركب به
زير آيد، يحيى شمشيرش را حواله پيشانى او كرد، شمشير يحيى كله خود و
زره زير آن و كلاهى كه در زير آن دو بر سر خالد بود همه را بريد و
جمجمه سر خالد را به يك سو پرانيد پرانيد وى از روى مركب به زمين افتاد
و به دنبال كشته شدن خالد به سربازان او حمله افكند و همه را منهزم و
پراكنده ساخت .
و در همان سال مبارك تركى (يكى از طرفداران بنى عباس ) به حج مى رفت و
قصد داشت سر راه ، مدينه را زيارت كند و چون به حوالى مدينه رسيد، خبر
قيام حسين بن على را بر ضد خليفه شنيد، از اين رو به حسين بن على پيغام
داد كه به خدا سوگند من خوش ندارم تو دچار من شوى و نه آنكه من دچار تو
گردم ( و براى رفع اين محذور بهانه تراشى من در نزد بنى عباس ) تو امشب
دسته اى از ياران خود را گرچه ده نفر باشند به عنوان شبيخون زدند به
سوى سربازان من روانه كن تا من از اين حدود فرار كنم و همين جريان را
بهانه عدم تعرض به شما قرار دهم !
حسين بن على نيز همين كار را كرد و ده تن از ياران خود را شبانه به سوى
لشكريان مبارك فرستاد و بر آنها حمله كردند، مبارك با لشكريان خود فرار
كرده و دليل و راهنمايى گرفت و خود را با لشكريانش از بى راهه به مكه
رسانيد.
و در همان سال نيز عباس بن محمد و سليمان بن ابى جعفر و موسى بن عيسى
(كه جزء خاندان بنى عباس و فاميل آنها بودند) به حج آمدند و مبارك تركى
نيز در مكه بدانها پيوست و جريان شبيخون زدن ياران حسين بن على را به
لشكريان خود براى آنها ذكر كرد و همان را بهانه عدم تعرض بدانها قرار
داد.
از آن سو حسين بن على صاحب فخ با ياران خود كه حدود سيصد تن مى شدند به
قصد مكه از مدينه بيرون آمد، و دينار خزاعى را به جاى خويش در مدينه
منصوب كرد، و چون به نزديكى مكه در وادى فخ و بلاح
(348) رسيدند لشكريان بنى عباس به جنگ ايشان دست گشودند
و در نخستين برخورد عباس بن محمد ( يكى از سران لشكر بنى عباس و
عموزادگان هادى عباسى ) به حسين بن على امان داد و و عهد صله و جايزه و
عفو از كارهاى گذشته اش را نيز داد ولى حسين بن على به سختى امان او را
رد كرد و از پذيرفتن آن خوددارى كرد.
و حسن بن محمد از سليمان بن عباد نقل كرده كه گفت : هنگامى كه حسين بن
على چشمش به لشكريان مزبور افتاد به مردى از ياران خود دستور داد بر
شترى سوار شود و شمشير خود را در دست بگرداند و سخنان وى را جمله جمله
به گوش آنها برساند و بدو گفت بدانها بگو:
اى گروه مردم ! اى سياه پوشان !
(349) اين حسين بن على فرزند رسول خدا صلى الله عليه و
آله و پسر عموى اوست كه شما را به سوى كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى
الله عليه و آله دعوت مى كند.
و از اءرطاة حديث كند كه چون حسين بن على خواست از ياران خود بيعت
بگيرد بدانها گفت : من با شما بيعت مى كنم بر كتاب خدا و سنت رسول خدا،
و بر اينكه از او فرمانبردارى شود و نافرمانيش انجام نگردد، و شما را
به
رضا از آل محمد دعوت مى كنم ، و بر
اينكه در ميان شما به كتاب خدا و سنت پيامبرش صلى الله عليه و آله
رفتار كنيم ، و در ميان رعيتت از روى عدل عمل نماييم ، و بيت المال را
به طور مساوى (ميان مردم ) تقسيم كنيم ، و شما در همراهى ما ثابت قدم
باشيد و با دشمنانمان بجنگيد پس اگر ديديد ما به وعده هاى خويش عمل
مى كنيم ، شما هم به پيمان خود وفادار باشيد، و اگر ديديد ما عمل به
وعده هاى خود نكرديم ، بيعتى از ما در گردن شما نخواهد بود.
و حسن بن محمد در حديث خود از اسحاق بن ابراهيم روايت كرده گويد: ما شب
را به
بطن مر
(350) رسيديم و در آنجا به عبيد بن يقطين و مفضل و صيف
برخورديم كه با هفتاد سوار بودند، و من از حسين بن على كه سوار بر الاغ
ادريس بن عبدالله بود شنيدم كه بدانها مى گفت : اى مردم عراق ! به
راستى آن دو چيزى كه يكى از آنها بهشت باشد شريف است ، به خدا سوگند
اگر با من كسى جز خودم نباشد با شما به درگاه خداى عزوجل به محاكمه
برخيزم تا به گذشتگان خويش ملحق شويم .
و بالجمله چون به فخ رسيد، لشكر از چهارسو به جنگ او آمدند و سرلكشرها
عبارت بودند: از عباس بن محمد، موسى بن عيسى و جعفر و محمد، فرزندان
سليمان و مبارك تركى ، منارة ، حسن حاجب ، و حسين بن يقطين و آنها در
روز هشتم ذى حجه با حسين بن على هنگام نماز صبح برخورد كردند، موسى بن
عيسى كه حسين و همراهانش را ديد، دستور داد لشكر خود را به صف كردند و
ميمنه را به محمد بن سليمان سپردند و خود موسى در ميسره قرار گرفت و
سليمان بن ابى جعفر و عباس ابن محمد نيز در قلب لشكر بودند.
و نخستين كسى كه بر حسين و يارانش حمله كرد موسى بن عيسى بود كه با
حمله دفاعى آنها مواجه گرديد، موسى براى آنكه آنها را به ميان دره
بكشاند شروع به عقب نشينى كرد و آنها نيز همگى سرازير ميان دره شدند.
در اين وقت محمد بن سليمان از پشت سر بدانها حمله افكند، و اين حمله
چنان سخت بود كه بيشتر ياران حسين در اين حمله كشته شدند، در اين وقت
سران لشكر بنى عباس مرتبا فرياد مى زدند: اى حسين تو در امانى ! و حسين
نيز در پاسخ آنان فرياد مى زد: من امان نمى خواهم و همچنان جنگيد تا
كشته شد.
و از كسانى كه با او كشته شدند: سليمان بن عبدالله بن حسن و عبدالله بن
اسحاق بن ابراهيم بن حسن بود.
و حسن بن محمد (كه جزء ياران حسين بن على و عموزاده او بود و جريان قتل
او در اول اين باب احتمالا ذكر شد) تيرى به چشمش خورد ولى اعتنا نكرده
آن را به حال خود واگذارد و به سختى شروع به كارزار نمود، محمد بن
سليمان كه چنان ديد فرياد زد: اى دايى زاده از خدا درباره جان خويش
بترس (و بيهوده خود را به كشتن مده ) تو در امانى .
حسن گفت : به خدا به امان شما اعتمادى نيست ولى من پذيرفته و (به عنوان
تسليم شدن ) به سوى شما مى آيم . آنگاه شمشير هندى خود را كه در دست
داشت شكست و به سوى آنان به راه افتاد، در اين وقت عباس بن محمد بر سر
فرزندش فرياد زد: خدايت بكشد اگر او را نكشى ، آيا پس از نه زخم (كه بر
او رسيده ) انتظار اين را مى كشى ؟
موسى بن عيسى گفت : آرى به خدا در كشتنش بشتابيد، عبدالله بدو حمله كرد
و نيزه اى نيز بر او زد، خود عباس بن محمد پيش رفته و در همان حالى كه
حسن بن محمد بى دفاع ايستاده بود گردنش را زد، محمد بن سليمان كه اين
جريان را مشاهده كرد با عباس بن محمد به نزاع برخاسته و گفت : من دايى
زاده خود را امان دادم ولى شما به امان من اعتنا نكرده او را كشتيد!
آنان در پاسخش گفتند: ما يك تن از افراد قبيله خود را به تو مى سپارم
تا به جاى او بكشى .
و احمد بن حارث در حديث خود گويد: حسن بن محمد را موسى بن عيسى خود به
قتل رسانيد.
و نيز از يزيد بن عبدالله فارسى روايت كرده كه حماد تركى از كسانى بود
كه در جنگ فخ حضور داشت و چون جنگ شروع شد به همراهانش گفت : حسين را
به من نشان دهيد، چون او را نشان حماد دادند، تيرى به سويش رها كردند و
همان تير سبب قتلش گرديد. و محمد بن سليمان به پاداش اين خدمت صد
هزار درهم پول و صد دست جامه بدو بخشيد.
گويند: (پس از وقعه فخ ) موسى هادى (خليفه عباسى ) بر مبارك تركى به
خاطر آنكه از جنگ با حسين بن على ( به بهانه شبيخون زدن )
(351) خوددارى نمود و فرار كرد، خشم گرفت ، و قسم خورد
كه او را به جرم اين كار به كار تعليم و تربيت اسبان و شتران بگمارد (و
سمت ميرآخورى بدو بدهند). و همچنين بر موسى بن عيسى خشم گرفت به خاطر
آنكه حسن بن محمد را پس از اينكه تسليم شده بود، بى آنكه از خود دفاع
كند به قتل رسانيد و سپس اموال هر دوى آنها را ضبط و مصادره كرد.
و پيوسته مى گفت : فاطمه خواهر حسين بن على چه وقت در مى رسد؟ به خدا
سوگند من او را در زير دست و پاى ميرآخور اصطبل خواهم افكند، ولى (خدا
مهلتش نداد و) پيش از آنكه به اين سوگند خود عمل كند و به فاطمه دست
يابد از اين جهان رخت به دوزخ كشيد.
و على بن ابراهيم علوى به سند خود روايت كرده كه مردى گفت : حسين بن
على را در ميدان جنگ مشاهده كردم كه چيزى را در زمين دفن كردم ، من
خيال كردم چيز قيمتى همراه داشته و (چون از زندگى خود مايوس گشته ) آن
را در آن زمين دفن نموده است ، از اين رو (صبر كردم تا) چون جنگ به
پايان رسيد و حسين كشته شد، بدان محل رفتم و پس از كاوش معلوم شد آن
چيزى را كه دفن كرده بود، پاره اى از گوشت صورتش بود كه در حال جنگ قطع
شده بود او آن را در آنجا دفن كرده و دوباره برخاسته بر آن مردم حمله
افكنده است .
و حسن بن محمد به سندش از ابوالعرجاء شتردار حديث كرده كه گفت : موسى
ابن عيسى مرا طلبيد و گفت : شترانت را حاضر كن . گويد: من رفتم و آنها
را كه صد شتر بود نزدش حاضر كردم ، موسى دستور داد گردنهاى شتران را
مهر كردند و به من گفت : اگر مويى از آنها كم شود گردنت را مى زنم ،
آنگاه آماده حركت براى جنگ با حسين بن على - صاحب فخ - گرديد، و همچنان
با او بوديم تا به باغهاى بنى عامر رسيديم ، در آنجا فرود آمد و به من
گفت : برو از وضع حسين بن على و لشكريانش اطلاعاتى به دست آور و به من
گزارش ده ، من رفتم و اطراف سپاه حسين گردش كردم و هيچ گونه تشويش
خاطر و سستى در ميان همراهان حسين نديدم و از هر قسمت كه گذشتم مردانى
ديدم كه مشغول نماز و يا سرگرم راز و نياز و زارى به درگاه خداى بى
نياز بودند و يا اشخاصى را ديدم كه قرآن را پيش روى خود باز كرده و
بدان نظر مى كردند و برخى هم اسلحه خود را اصلاح و آماده مى ساختند.
من كه آن منظره را ديدم به نزد موسى بازگشته و بدو گفتم : اين مردمى كه
من ديدم پيروزند! وى با تندى به من گفت : اى زنا زاده مگر آنها را
چگونه ديدى ؟ من آنچه ديده بودم براى او شرح دادم ، ديدم دست روى دست
زد و گريست به حدى كه من گمان كردم از جنگ با آنها منصرف خواهد شد،
آنگاه رو به من كرده گفت : به خدا سوگند اينها در پيشگاه خداوند گرامى
تر از ما هستند، و بدانچه دست ماست (يعنى به حكومت و خلافت ) از ما
سزاوارتر و شايسته ترند، ولى چه بايد كرد كه سلطنت عقيم است :
ولو ان صاحب هذاالقبر - يعنى النبى عليه السلام
- نازعنا الملك لضربنا خيشومه بالسيف
(آرى اگر صاحب اين قبر يعنى پيغمبر صلى الله عليه و آله درباره سلطنت و
حكومت با ما به نزاع و مخالفت برخيزد بينيش را با شمشير خواهيم زد!)
در آن زمان گفت : اى غلام ، طبل جنگ را بزن . و به دنبال اين دستور به
سوى آنها حركت كرد، آرى به خدا از جنگ با آنها منصرف نشد.
و بالجمله پس از آنكه حسين و يارانش به شهادت رسيدند، لشكريان سرهاى
ايشان را به نزد موسى و عباس بردند
(352) و در آن وقت گروهى از اولاد امام حسن و امام حسين
عليه السلام نزد آن دو نشسته بودند، و هيچ يك از آنها سخنى نگفت جز
موسى بن جعفر عليه السلام كه وقتى موسى به حضرت گفت : اين سر حسين است
!
آن جناب فرمود:
انالله و انا اليه راجعون ! مضى والله مسلما،
صالحا، صواما، آمرا بالمعروف ، ناهيا عن المنكر، ما كان فى اهل بيته
مثله
(آرى به خدا وقتى كه از اين جهان درگذشت مردى بود مسلمان و شايسته ،
روزها را به روزه و شبها را به شب زنده دارى مى گذرانيد، امر به معروف
و نهى از منكر مى نمود، و در ميان خاندان خود مانندش نبود).
حاضران سخنان آن جناب را شنيدند و هيچ يك پاسخى بدان حضرت ندادند. پس
از شهادت حسين بن على عده اى را كه اسير شده بودند به نزد موسى قلانسى
(353) و مردى از فرزندان حاجب بن زراره ،.. و چون آنها
را به نزد هادى آوردند دستور داد گردنش را زدند، مرد ديگرى از اسيران
كه شاهد اين منظره بود صدا زد: من دوست شمايم اى اميرالمؤ منين !
هادى - كه خنجرى در دست داشت - گفت : دوست من ضد من قيام مى كند؟ به
خدا هم اكنون با اين خنجر بند بندت را جدا مى كنم !
ولى در همان حال دردى كه داشت او را گرفت و همچنان گرفتار آن بود تا پس
از ساعتى از اين جهان رخت بربست و آن مرد از قتل رهايى يافت و از مجلس
بيرونش بردند.
و احمد بن عبيدالله به سندش روايت كرده كه مردى از طالبين گويد: هنگامى
كه اصحاب فخ كشته شدند، موسى بن عيسى به مدينه رفت و مجلسى تشكيل داده
، مردم را فرا خواند و بدانها دستور داد به خاندان ابوطالب دشنام دهند.
مردم شروع كردند بدانها دشنام دادن تا جايى كه ديگر كسى به جاى نماند،
موسى پرسيد: كسى به جاى مانده ؟ گفتند: آرى موسى بن عبدالله .
در همين حال موسى بن عبدالله كه جبه و لنگى به تن داشت و نعلينى از
پوست شتر به پا كرده بود، گرد آلود و ژوليده مو از راه رسيد و بى آنكه
بر موسى بن عيسى سلام كند در ميان مردم بنشست ، و در كنارش سرى بن
عبدالله كه از فرزندان حارث بن عباس بن عبدالمطلب بود، نشسته بود.
سرى بن عبدالله رو به موسى بن عيسى كرده گفت : اجازه بده تا من وضع او
را روشن كنم و او را به خودش بشناسانم . موسى بن عيسى گفت : من از او
بر تو بيمناكم ! سرى بار دوم اجازه خواست . موسى بن عيسى اجازه اش داد
و او رو به موسى بن عبدالله كرده وى را صدا زد! موسى بن عبدالله گفت چه
مى گويى ؟ سرى پرسيد: جايگاه و ميدان نبرد و عاقبت دشمنى و عداوتى را
كه پيوسته با عموزادگان خود (بنى عباس ) داريد، همان عموزادگانى كه بر
شما نعمت بخشند، چگونه ديدى ؟
موسى بن عبدالله گفت : من در اين باره مى گويم :
بنى عمنا! ردوا فضول دمائنا
|
ينم ليلكم اءو لا يلمنا اللوائم
(354)
|
فانا و اياكم و ما كان بيننا
كذى الدين ييقضى دينه و هو راغم
(355)
سرى كه از اين پاسخ ناراحت شده بود گفت : به خدا دشمنى براى شما جز
خوارى چيزى به بار نياورد و اگر شما هم مانند عموزادگان خود - يعنى
موسى بن جعفر - بوديد سالم مى مانديد و اگر همانند او بوديد كه حق
عموزادگان و فضيلت آنها را بر خويشتن مى شناخت و هيچ گاه به دنبال چيزى
كه حق او نبود نرفت !
موسى در پاسخ اين گفتارش نيز دو بيت زير را خواند:
فان الاولى تثنى عليهم تعيبنى
|
اءولاك بنو عمى و عمهم اءبى
(356)
|
فانك ان تمدحهم بمدحة
تصدق و ان تمدح اءباك تكذب
(357)
گويند: و آن مرد عمرى (كه قبل از قيام حسين بن على حكومت مدينه را داشت
و فرار كرده ، پنهان شده بود) چون خبر شهادت حسين بن على را شنيد دستور
داد خانه آن جناب و خانه خاندانش را سوزاندند و اموال و نخلستانهاى
آنها را ضبط و مصادره كردند، و همانند زمينها و اموالى كه صاحب و مالك
ندارند و به دست مسلمانان مى افتد با آنها رفتار كردند.