و اما
انحرافى كه اشعث بن قيس نسبت به اميرالمؤ منين عليه السلام داشت عللى
دارد كه اگر بخواهيم بيان داريم شرحش طولانى مى شود، از آن جمله است
داستانى كه موسى بن ابى النعمان روايت كرده روزى اشعث بن قيس بن در
خانه على عليه السلام آمده اجازه ملاقات خواست ، قنبر اعلام حضرت او را
اجازه نداد، اشعث مشت بر دهان و بينى قنبر زده ، بينى او را خون آلود
كرد، على عليه السلام كه از جريان مطلع شد بيرون آمد فرمود: اى اشعث
مرا با تو چه كار؟ به خدا سوگند هنگامى كه با آن بنده ثقيف (مقصود حجاج
بن يوسف ثقفى است ) سرو و كارت بيفتد، موهاى تنت برمى خيزد! عرض شد: اى
اميرالمؤ منين بنده ثقيف كيست ؟فرمود: كسى است كه بر سر مردم فروا شود،
و هيچ خانواده اى نماند جز اينكه از ناحيه او خوارى و ذلتى بيند! عرض
شد اى اميرالمؤ منين چند سال فرمانروايى كند؟و چه اندازه در جهان
بماند؟فرمود: اگر برسد بيست سال !
امام صادق عليه السلام از يكى از زنان بنى هاشم روايت فرموده كه آن زن
گفت : روزى اشعث بن قيس به نزد على عليه السلام آمد، آن حضرت با او
تندى كرد، اشعث حضرت را به قتل و ترور غافلگير كردن تهديد كرد! امام
عليه السلام فرمود: اباالقتل تهددنى ، فوالله ما
ابالى وقعت على المومت او وقع المومت على (مرا به مرگ تهديد مى
كنى ؟به خدا سوگند من باك ندارم از اينكه خود به سوى مرگ روم يا مرگ به
نزد من آيد).(53)
و به هر صورت در مورد جريان شهادت اميرالمؤ منين ابومخنف از عبدالله
ازدى حديث كند كه گفت : در شب مزبور (يعنى شب ضربت خوردن على عليه
السلام ) من نيز در مسجد بزرگ كوفه با مردم ديگر كه معمولا از اول ماه
رمضان تا به آخر در آنجا به نماز و عبادت سرگرم بودند، مشغول نماز بودم
، مردمى را نيز در مسجد مشاهده كردم كه يكسره به نماز مشغول بودند و
همچنان در قيام و قنود و ركوع و سجود بودند، و در همين هنگام على عليه
السلام براى نماز فجر درآمد و به صداى بلند مى فرمود: الصلاة ، الصلاة
. هنوز صداى آن حضرت به آخر نرسيده بود كه برق شمشيرى را ديدم و شنيدم
كسى فرياد مى زند: لا حكم الا لله از آن
خداست حكم نه از آن تو و پيروانت ! و به دنبالش شمشير برق زد، و صداى
على عليه السلام را شنيدم كه فرمود: لا يفوتنكم
الرجل (اين مرد از چنگ شما فرار نكند).
و مطابق روايت اسماعيل بن راشد و ابوعبدالرحمان سلمى ، در آغاز شبيب بن
بجرة ضربتى بر آن حضرت زد ولى شمشيرش به خطا رفت و به طاق گرفت ، و پس
از وى ابن ملجم ضربتى بر آن بزرگوار زد كه به فرق سر آن حضرت وارد شد.
عبدالله بن محمد ازدى گويد: در اين هنگام مردم از هر سو او را احاطه
كرده تا او را دستگير كردند.
ابومخنف گويد: قبيله همدان عقيده دارند كه دستگير كننده او مردى از
قبيله ايشان بود كه كنيه اش ابوادماء و از طايفه مرهبه بوده است .
و يزيد بن ابى زياد گويد: مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب او را دستيگر
كرد، بدين ترتيب كه ابتدا پارچه بزرگى بر سرش افكند، و او را ديگر نمى
توانست جلوى پاى خود را ببيند به زمين انداخته شمشير را از دستش گرفت و
به نزد مردم آمد.
و اما شبيب بن بجرة (كه شمشيرش كارگر نشده بود) از مسجد گريخت ، مردى
او را تعقيب كرد دستگيرش نمود و وى را به زمين زده روى سينه اش نشست و
شمشيرش را از دستش بيرون آورد، خواست با همين شمشير او را بكشد كه ديد
مردم به طرفش مى آيند، ترسيد مبادا مردم ندانسته او را به جاى شبيب
بكشند، و روى شتابى كه مردم در دستگيرى ضارب دارند سخن او را در اظهار
بى گناهى خود نشنوند، از اين رو پيش از آنكه مردم برسند از روى سينه
شبيب برخاست و او را رها كرد، شمشير را نيز از دستش به روى زمين افكند.
شبيب همچنان فرار كرد تا به خانه خويش درآمد، پسر عمويى داشت كه در
همان حال سررسيد و مشاهده كرد شبيب پارچه حريرى را كه از سينه اش باز
مى كند! بدو گفت : اين چيست ؟و براى چه آن را به سينه ات بسته بودى ،
شايد تو اميرالمؤ منين را كشته اى ؟شبيب خواست بگويد: نه ، گفت : آرى ،
پسر عمويش بيرون رفته و شمشير خود را برگرفت و بر شبيب درآمده و او را
بكشت .
عبدالله بن محمد ازدى گويد: همين كه ابن ملجم را به نزد على عليه
السلام آوردند من نيز در آنجا بودم ، شنيدم كه على عليه السلام مى
فرمود: يك برابر يك تن ! اگر من از دنيا رفتم به هر نحو كه مرا كشته
است او را بكشيد، و اگر زنده ماندم خود دانم درباره او چه كنم .
ابن ملجم - لعنه الله - گفت : به خدا سوگند اين شمشير را به هزار درهم
خريدارى كرده ام ، و با هزار درهم آن را زهر داده ام ، اگر به من خيانت
كند خدايش دور كند (يعنى چگونه با اين وصف ممكن است كه كسى از ضربش جان
سالم به در برد؟)
گويند: ام كلثوم فرياد زد: اى دشمن خدا، اميرمؤ منان را كشتى ؟ ابن
ملجم گفت : پدر تو را كشتم نه اميرمؤ منان را؛ فرمود: اى دشمن خدا
اميدوارم كه او از اين ضربت بهبود يابد؟ ابن ملجم گفت : ولى من تو را
نيز مى بينم كه در مرگ على مى گريى ، زيرا به خدا سوگند چنان ضربتى به
او زدم كه اگر آن را با مردم روى زمين قسمت كنند همگى هلاك خواهند شد.
ازدى (راوى مزبور) گويد: در اين هنگام ابن ملجم را بيرون بردند و او با
خود اين شعر را مى گفت :
و نحن يا بنة الخير اذ طغى
|
اى دختر آن مرد نيكوكار (شايد خطاب به قطام باشد) هنگامى كه ابوالحسن
على طغيان كرد، ما ضربتى بر فرق سرش زديم كه خون از آن ريخت .
و مطابق حديث اسماعيل بن راشد، شعر از فرازى است .
ابومخنف در حديث خود همين يك شعر را نقل كرده ، ولى در حديث اسماعيل بن
راشد دو شعر ديگر نيز نقل شده :
و نحن خلعان ملكه عن نظامه
|
و نحن كرام فى الصباح اعزة
|
اذا المرء بالموت ارتدى و تازرا
|
1. و مائيم كه چون او بزرگى و سركشى كرد به وسيله ضربت شمشير لباس
سلطنت را از او بيرون كرديم .
2. و نيز ماييم كه در هنگامى كه مردم جامه مرگ را به تن كنند مردمانى
گرامى و بزرگوار هستيم .
ابومخنف به نسد از عمران بن ميثم حديث كند گفت : در آن روز پس از اينكه
مردم از نماز صبح بازگشتند ابن ملجم را همراه خود مى بردند و مانند
درندگان گوشتهاى بدن مى گزيدند و به او مى گفتند: اى دشمن خدا اين چه
جنايتى بود كه انجام دادى ؟امت محمد صلى الله عليه و آله را به هلاكت
رساندى ، و بهترين مردم را كشتى ؟و وى ساكت بود و سخن نمى گفت .
از ابى طفيل حديث شده كه صعصة بن صوحان براى عياد، اميرالمؤ منين عليه
السلام به در خانه آن حضرت آمد و اجازه ورود خواست ، ولى به او اجازه
ندادند، صعصعة بن صوحان به دربان گفت : به آن جناب عرض كن .
يرحمك الله يا اميرالمؤ منين حيا و ميتا، فوالله
لقد كان الله فى صدرك عظيما و لقد كنت بذات الله عليما (اى
اميرمؤ منان خدايت در زندگى و پس از مرگ رحمت كند، زيرا به خدا سوگند
كه خدا در نزد تو بزرگ بود، و تو به شناساييش كاملا دانا بودى )
دربان گفتار صعصعه را به حضرت عرض كرد، على عليه السلام نيز به درمان
فرمود: به او بگو نم
و انت يرحمك الله فلقد كنت
خفيف المؤ ونة كثيرالمعونة . تو را نيز خداوند رحمت كند كه مردى
كم خرج و سبكبار و بسيار يارى كننده و كمك كار بودى .
و نيز گويد: مردى درباره كار قطام و ابن ملجم - العنهماالله - چند شعر
گفته و مطابق حديث اُشنانى ، گوينده آن مسروقى است ،
و لا مهر اغلى من على و ان غلا
|
و لا فتك الا دون فتك ابن ملجم
|
1. تاكنون نديده ام بخشنده و صاحب كرمى را چه دارا و چه ندار كه براى
زنى مانند مهر قطام كابين تعيين كند.
2. سه هزار درهم پول بنده و يك كنيز، و ضربت زدن به على بن ابيطالب با
شمشير بران .
3. و هيچ مهرى هر اندازه گران و پربها باشد گران قيمت تر از على عليه
السلام نيست ، و كسى هم مانند ابن ملجم ديگرى را ترور و غافلگير نكرد.
و عمران بن حطان
(54) در مدح ابن ملجم - كه خشم و لعنت خدا بر هر دوى
آنان با - و كشتن امير المومنين عليه السلام چنين گويد:
يا ضربه من كمى ما اراد بها
|
الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا
|
او فى البريه عندالله ميزانا
|
1. بنازم ضربت آن مرد شجاع را كه جز رضاى خدا از زدن آن ضربت منظورى
نداشت .
2. و من در اين باره فكر مى كنم و چنان پندارم كه او (يعنى ابن ملجم )
در پيشگاه خداوند كردارش از همه بهتر و كفه اش سنگين تر باشد.
دروغ گفته است . خداوند هر دوى آنان - يعنى مادح و ممدوح - را لعنت و
عذاب كند.
از عمر بن تميم و عمر و بن ابى بكار روايت شده كه پس از آنكه على عليه
السلام آن ضربت را خورد، اطباى كوفه را به بالين آن حضرت آوردند. در
ميان آنها هيچ يك در معالجه زخمها و جراحى استادتر از اثير بن عمرو
نبود و او طبيبى بود كه در معالجه زخمها و جراحات متخصص و صاحب كرسى
بود، و از جمله آن چهل تن جوانى بود كه خالد بن وليد در عين التمر
(55) آنان را اسير كرد، اثير (طبيب مزبور) همين كه به
زخم سر امير المومنين عليه السلام نظر كرد، شش گرم گوسفندى را طلبيد و
از ميان آن شش رگى را بيرون آورد، و آن رگ را در زخم مزبور نهاده پس از
اندكى بيرون آورد، چون سفيديهاى مغز سر حضرت را در آن رگ مشاهده كرد رو
بدان حضرت كرده ، گفت اى اميرمومنان هر وصيتى دراى بفرما، زيرا ضربت
اين دشمن خدا به مغز سررسيده و معالجه سودى ندارد. در اين هنگام بود كه
على عليه السلام كاغذ و قلم و دواتى طلبيد و وصيت خود را بدين شرح
نگاشت :
به نام خداوند بخشاينده مهربان
اين وصيتنامه اى است كه اميرالمومنين على بن ابيطالب بدان وصيت مى كند:
گواهى ميدهد كه معبودى جز خداى نيست كه يگانه است و شريك ندارد، و نيز
گواهى دهد كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و رسول اوست ، كه خداوند
او را به راهنمايى و دين حق فرستاد تا بر همه اديان پيروزش كند اگر چه
مشركان آن را ناخوش دارند، درود و بركات خدا بر او باد همانا نماز و
پرستش و زندگى و مرگ من از آن خداوندى است كه پروردگار جهان است ، و
شريكى براى او نيست و بدان مامور گشته ام ، و منم از نخستين مسلمانان
.
(56)
اى حسن ! من تو را و تمام فرزندان و خاندانم و هر كس كه اين وصيتنامه
به او برسد به تقوى و ترس از خداوندى كه پروردگار ماست سفارش مى كنم ،
و بايد نميرد جز اينكه مسلمان باشيد، و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و
پراكنده نشويد زيرا به راستى من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم
كه مى فرمود: اصلاح دادن ميان مردمان از همه نماز و روزه بهتر است ، و
آنچه دين را تباه ساخته و از بين برد آن فساد ميان مردمان است ، و لا
حول و لا قوة الا باالله العلى العظيم . توانايى و نيرويى جز به وسيله
خداى بزرگ نيست ، و به خويشان و ارحام خويش توجه داشته باشيد و به آنان
پيوند كنيد، صله رحم كنيد تا خداوند در روز قيامت حساب را بر شما آسان
گرداند.
از خدا بترسيد درباره يتيمان ، پس براى دهنهايشان به سبب سنگدليتان
نوبت قرار ندهيد ( كه گاهى سير و گاهى گرسنه نگاهشان داريد) و از خدا
بترسيد، از خدا بترسيد درباره همسايگانتان كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله درباره آنان سفارش كرده ، و پيوسته درباره آنان توصيه مى فرمود به
اندازه اى كه ما گمان كرديم براى همسايگان از همسايه خود ارث مى دهد، و
حرمت آنان به حدى است كه سهمى در مالشان براى همسايه تعيين كرده .
از خدا بترسيد درباره قرآن مبادا كسى به عمل كردن بدان بر شما سبقت
جويد.
از خدا بترسيد درباره نماز زيرا كه نماز ستون دين شماست . از خدا
بترسيد، از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره پروردگارتان (خانه كعبه )
مبادا تا زنده هستيد آن خانه از شما خالى بماند، كه اگر رها شد مهلت
داده نمى شويد و به عذاب دچار مى گرديد و اگر از شما خالى ماند كيفر
خداوند فرصت زندگى به شما نمى دهد.
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره روزه ماه رمضان زيرا كه آن براى
شما چون سپرى است از آتش دوزخ .
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره پيكاركردن در راه خدا به مالها و
جانهاى خويش .
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد در دادن زكات اموال خود كه زكات خشم
پروردگار را فرونشاند.
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره امت پيغمبرتان مبادا در ميان شما
ظلم و ستمى واقع شود .
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره اصحاب پيغمبرتان زيرا كه رسول
خدا(ص ) در اين باره سفارش فرموده .
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره اصحاب پيغمبرتان زيرا كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله در اين باره سفارش فرموده .
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره بينوايان و مسيكينان ، و آنها را
در زندگى خود شريك سازيد، و از خوراك و لباس خود به آنها نيز بدهيد.
از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره زير دستان - غلام و كنيزان - زيرا
كه آخرين سفارش و وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله اين بود كه فرمود:
من شما را درباره دو دسته ناتوان كه زير دست شما هستند سفارش مى كنم .
(57)
زيرا نماز! درباره خداوند از سرزنش مردمان مهراسيد، چه هر كس به شما
ستم كند يا انديشه بد داشته باشد، خداوند شر او را كفايت فرمايد. با
مردم به نيك سخن بگوييد همان طور كه خدا فرموده ، امر به معروف و نهى
از منكر را ترك مكنيد كه رشته كار از دست شما بيرون شود، آنگاه هر چه
دعا كنيد و از خداوند دفع شر بخواهيد، پذيرفته نگردد و به اجابت نرسد.
بر شما باد هنگام معاشرت به فروتنى و بخشش و نيكويى درباره يكديگر. و
زنهار از جدايى و تفرقه و پراكندگى و روى گردانيدن از هم . و در
نيكوكارى يار و مددكار يكديگر باشيد و بر گناه و ستمكارى كمك مباشيد كه
شكنجه و عذاب خدا بسيار سخت است .
خداوند نگهدار شما خاندان باشد و حقوق پيغمبرش را در حق شما حفظ فرمايد
اكنون با شما وداع مى كنم و شما را به خدا مى سپارم و رحمتش را بر شما
مى خوانم
ابوعبدالرحمن سلمى از حسن بن على عليه السلام حديث كند كه فرمود: با
پدرم به سوى مسجد كوفه بيرون آمديم كه در آنجا نماز بخوانيم ، پدرم به
من فرمود: من ديشب در خانه نخوابيدم و به بيدار داشتن اهل منزل به سر
بردم زيرا شب هفدهم رمضان بود كه در صبح چنين روزى جنگ بدر واقع شده
بود، در همين احوال چشمم به هم رسيد (و مختصر خوابى بر من عارض شد) در
آن حال رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم بدو عرض كردم ، اى رسول
خدا چه كج رفتارى ها و دشمنى ها كه از امتت ديده ام ؟ فرمود: بدانها
نفرين كن ! من گفتم :
اللهم ابدلنى بهم من هو خير لى منهم ، و ابدلهم
، بى من هو شر لهم منى ( بار خدايا سروكار مرا با مردمى بهتر از
ايشان قرار ده ، و برايشان نيز كسى را به جاى من فرمانروا كن كه براى
آنان بدتر از من باشد).
در اين هنگام موذن آمد و او را بانگ داد، حضرت براى نماز بيرون رفت و
من نيز به دنبالش برفتم كه ديدم آن مرد (ديشب و ابن ملجم ) بدو حمله
كردند، يكى از آن دو شمشيرش به طاق درگاه مسجد گرفت ، ولى ديگرى شمشيرى
را به فرق او كوفت ( و آن مصيبت جانگداز پيش آمد).
احمد بن عيسى از كندى و اجلح حديث كند كه : اميرالمؤ منين عليه السلام
در شب يكشنبه بيست و يكم رمضان در سال چهلم هجرى از دنيا رفت ، و در آن
هنگام شصت و چهار سال از عمر شريفش گذشته بود، و كار غسل آن حضرت را
فرزندش حسن بن على و پسر عمويش عبدالله بن عباس انجام دادند، و او را
در سه جامه كفن كردند كه پيرآهن در ميان آنها نبود، و نيز فرزندش حسن
عليه السلام بر او نماز خواند و در نماز پنج تكبير گفت ، و سپس در محله
رحبه (كوفه ) نزديكى دروازه كنده ، وقت نماز صبح او را به خاك سپردند.
و پس از اينكه امام حسن از كار دفن پدر فارغ شد، ابن ملجم - لعنة الله
را پيش طلبيد و دستور داد گردنش را بزنند، ابن ملجم گفت : اگر اجازه
دهى پيمانهاى محكم با شما بندم و رها مى كنى تا به شما رفته ببينم
رفقاى من با معاويه چه كرده اند و اگر او را نكشته اند من او را بكشم و
دوباره نزد شما آيم و دست در دست شما گذاشته تا هر چه خواهى درباره من
حكم فرمايى ؟ حضرت فرمود: چه انديشه خامى به سر افكنده اى ، به خدا
سوگند از اين پس آب سرد نياشامى تا روح پليد تو به آتش دوزخ ملحق
شود، سپس گردنش را زدند.
حسن بن على خلال از جدش روايت كرده گويد: به حسن بن على عرض كردم :
اميرالمؤ منين را در كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه او را از خانه بيرون
برديم و از مسجد اشعث گذشته ، پشت كوفه نزديك غرى دفن كرديم .
اسماعيل بن راشد، به سند خود روايت كرده كه چون خبر شهادت اميرمؤ منان
على عليه السلام را به عايشه دادند، بدين شعر تمثل جست :
فالقت عصاها و استقرت بهاالنوى
|
كماقر عينا بالاياب المسافر
|
( عصا را دور افكند و آرام شد و ترك مسافرت كرد، چنان شخص مسافر پس از
مراجعت ديده اش روشن شود و از رنج سفر آسوده گردد.)
(58)
سپس پرسيد چه كسى او را كشته است ؟ بدو گفتند: مردى از قبيله مراد، گفت
:
( خبر گرچه از حادثه و نائبه اى است لكن مخبر خبر مرگ دهنده است كه خاك
بر دهانش مباد.)
(59)
(زينب دختر ام سلمه
(60) (كه در آنجا بود و اين سخن را از او شنيد) بدو گفت
: آيا درباره على چنين مى گويى ؟ گفت : (ببخشيد) راستى متوجه نبودم ،
هر گاه فراموش كردم مرا ياد آريد، سپس به اين دو شعر تمثل جست ،
ما زال اهداء القصائد بيننا
|
باسم الصديق و كثرة الالقاب
|
( سابقا بين ما و بستگان قصايدى رد و بدل مى شد كه همه مدح و تجليل و
القاب بود، آنها همه فراموش شد و امروز سخنت درباره آنها در هر مجلسى
چون صداى پشه اى بيش نيست .)
اسماعيل بن راشد گويد: كسى كه خبر شهادت على عليه السلام را براى عايشه
آورد سفيان بنى اميه بود.
و اُشنانى از ابى البخترى حديث كند كه گفت : هنگامى كه خبر شهادت على
عليه السلام به عائشه رسيد سجده شكر به جاى آورد.
ابومخنف گويد: ام هيثم دختر اسود در رثاء اميرالمؤ منين على عليه
السلام اين اشعار را گفت :
و خيسها، و من ركب السفينا
|
و من لبس النعال و من حذاها
|
و ينهك قطع ايدى السارقينا
|
و ليس كذالك فعل العاكفينا
|
الى اين نبينا و الى اخينا
|
1. اى چشم واى بر تو با ما يارى كن و براى اميرالمؤ منين اشك بريز.
2. دچار مصيبت فقدان كسى شديم كه مانندش بر مركب سوار نشده و آن را رام
نكرده و زير ركاب نكشيده ، و يا در كشتى قدم ننهاده است .
3. و نيز بهترين كسى كه نعلين پوشيده و بدانها گام برداشته ، و سوره
هاى مثلى و مئين قرآن را خوانده است مثانى و مئين به قسمتى از سوره هاى
قرآن گفته مى شود، و در وجه تسميه آنها به اين دو نام اختلاف است كه ما
در ذيل حديث اول سوره بقره عايشى بدان اشاره كرده ايم ، اگر خواستيد
مراجعه فرماييد.)
4. و ما پيش از شهادت آن بزرگوار زندگى خوشى داشتيم زيرا يار وفادار
رسول خدا صلى الله عليه و آله را در ميان خويش ديدار مى كرديم .
5. كسى كه دين حق را بدون ترديد برپا مى داشت ، و به طور آشكار به
احكام ارث و با فرايض حكم مى فرمود.
6. ( از روى شفقت و يا براى هدايت ) گروه نافرمان را به اتفاق مى خواند
و از آن سو در بريدن دست سارق و عقوبت او نيز كوشا بود.
7. علم و دانشى را از اهلش هرگز مكتوم و پوشيده نمى داشت ، و چنان نبود
كه از جباران و متكبران باشد.
8. به جان پدرم سوگند كه ما را مردم شهر كوفه پس از اينكه مدت زمانى با
آن جناب مانوس بوديم داغدار كردند.
9. و به عنوان اعتكاف در مسجد به ما نيرنگ زدند، در صورتى كه رويه
اعتكاف كنندگان اين چنين نيست .
10. آيا در ماه مبارك رمضان ما را به بهترين مردم عذار و داغدار كرديد؟
11. همان كسى كه پس از پيغمبر گرامى بهترين مردمان بود يعنى حضرت
ابوالحسن عليه السلام كه هم او بهترين مردمان صالح و شايسته پروردگار
بود.
12. مردى كه على عليه السلام را از دست داده اند مانند شتر مرغى هستند
كه در جاى بى آب و علفى جولان دهند ( و از اين سو به آن سو رود.)
13. اگر اينان (يعنى دشمنان آن حضرت كه او را كشتند به جاى كشتن او) از
ما مال مى خواستند ما بدانها مى داديم و بلكه پسران خود را به جاى مال
مى داديم .
14. هنگامى كه اُمامة
(61)پدر خود را از دست داد (غصه او) موى مرا سفيد كرد و
اندوهم را نيز طولانى نمود.
15. زيرا او به جستجويش گرد خانه مى گردد، و چون از يافتن او مايوس مى
شود، صدا را به گريه بلند مى كند.
16. در آن حال اشك ام كلثوم كه مرگ پدر را ديده است ، پاسخ گريه امامه
را مى دهد.
17. اى معاويه پسر صخر
(62) ما را( در مرگ على ) شمامتت مكن زيرا فرزند خلفا
(يعنى حسن عليه السلام ) در ميان ماست .
18. و ما همگى از روى رضا و رغبت فرمانروايى را به فرزند پيغمبر و
برادر خويش ( امام حسن عليه السلام ) سپرديم .
19. و به جز او زمام كار را تا زنده هستيم به كسى ديگر نخواهيم سپرد.
21-20. همانا بزرگان و خردمندان به ما سفارش كرده اند كه هرگاه ما را
به جنگ خواندند به جان پذيرفته و به وسيله پذيرفته و به وسيله شمشيرهاى
برنده و اسبهاى كوتاه مويى كه بر آنها شجاعان نامى و جنگجويان ورزيده
سوار شوند، دفاع كنيم .
و نيز يكى از اولاد عبدالطلب كه نامش ذكر نشده ، در رثاء اميرالمؤ منين
عليه السلام گفته است :
فليندين سماح كفك فى الثرى
|
1. اى قبر كه بزرگ و آقاى ما را در خود پنهان كرده اى ! درود خدا بر تو
باد اى قبر.
2. اى آقاى ما! كه تو در آن باشى نيامدن باران نيامدن باران زيانى به
زمين آن قبر نرساند.
3. زيرا باران بخشش دست تو آنجا را سرسبز كرده ، و سنگ سخت در كنار تو
گياه مى روياند.
4. به خدا اگر به جاى تو ( و به خاطر فقدانت ) به هر كه دست يابم او را
مى كشم ، باز هم جبران نشده ، و آن در يكتا كه از دست ما رفته است
تلافى نشود!
4: حسن بن على
حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام كنيه
اش ابومحمد، و مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، و
چنان كه امام صادق عليه السلام در حديثى از پدرش روايت فرموده ، حضرت
فاطمه به ام ابيها مكنى بوده است .
و مادر حضرت فاطمه ، خديجه عليه السلام بود، كه كنيه اش
ام هند و دختر خويلد بن اسد بن .. بوده
است .
و مادر خديجه ، فاطمه دختر زائدة بن اصم بن رواحة بن ... بوده است .
و مادر فاطمه ، هاله دختر عبدمناف بن حارث بن منقذ بن ... بوده است .
و مادر هاله ، عرقة يعنى پر عرق بود كه
نامش قلابة دختر سعيد بن سهم ابن عمرو بن ....... بوده . و به اين علت
او را عرقة ناميدند كه او زنى تنومند بود
و بسيار عرق مى كرد، و عرق او بوى عطر مى داد، از اين جهت او را
عرقة ناميدند.
و مادر عرقة عاتكه ، دختر عبدالعزى بن قصى است .
و مادر عاتكه ، حظياء است كه نامش ريطه صغرى و دختر كعب بن سعد بن تيم
بن مرة بن ....... است .
و مادر ماريه ، ليلى دختر عامر بن خيار بن غسيان است كه نامش حارث بن
عبد عمرو بن .. است .
و مادر ليلى ، سلمى دختر سعد بن كعب بن عمرو و از قبيله خزاعة است .
و مادر سلمى ، ليلى دختر عابس بن ظرب بن حارث بن ... است .
و مادر عاتكه ، وارثه دختر حارث بن مالك بن كنانة است .
و مادر ليلى ، سلمى دختر لؤ ى بن غالب است .
و مادر سلمى ، ليلى دختر محارب بن فهر است .
و مادر ليلى ، عاتكه دختر مخلد بن نضر بن كنانة است .
و مادر وارثه ، ماريه دختر سعد بن زيد مناة بن تميم است .
و مادر ماريه ، اسماء دختر جشم بن بكر بن حبيب بن .... است .
و خديجه عليه السلام پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله دو شوهر كرده
بود، يكى به نام عتيق ابن عائذ بن عبدالله بن حبيب بن .. است .
و خديجه عليه السلام پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله دو شوهر كرده
بود، سپس عتيق از دنيا رفت و پس او به همسرى ابوهالة بن نباش بن زرارة
بن ... در آمد و از او نيز شمايل او را صف مى نمود، پرسيدم .
حضرت خديجه رضى الله عنها سه سال پيش از هجرت از دنيا رحلت كرد، و
هنگام وفات ، چنان كه از واقدى نقل كنند، شصت و پنج سال از عمرش گذشته
بود، و در محله حجون دفن شد.
ولادت حضرت فاطمه پيش از بعثت رسول خدا و سالى بود كه قريش خانه كعبه
را تجديد بنا مى كردند، و ازدواج على بن ابيطالب با آن بانوى بزرگوار
در ماه صفر سال اول هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه اتفاق
افتاد، و پس از اينكه از جنگ بدر مراجعت فرمود با او زفاف و عروسى
كرد.و فاطمه در آن وقت هيجده سال از عمر شريفش گذشته بود.
(63)
و اين جريان را حسن بن على از حارث از محمد بن سعد از واقدى به سندش از
حضرت صادق عليه السلام حديث كرده است .
و ولادت حسن بن على عليه السلام در سال سوم هجرى بوده . و وفات آن حضرت
در سال پنجاهم هجرت ، سال دهم خلافت معاويه اتفاق افتاد.
و اما وفات حضرت فاطمه عليه السلام چندى پس از رحلت رسول خدا صلى الله
عليه و آله اتفاق افتاد كه درباره آن اختلاف است ، و بيشتر گفته اند:
شش ماه پس از رحلت آن حضرت عليه السلام بوده و آنها كه كمتر از ديگران
گفته اند چهل روز تعيين كرده اند ولى صحيح همان است كه در اين باره از
حضرت باقر عليه السلام مطابق حديث عمرو بن دينار حديث شده كه فرمود:
وفات فاطمه عليه السلام سه ماه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و
آله بوده .
و در زبان حضرت حسن عليه السلام گرفتگى و لكنتى بود. مانند كسانى كه
زياد لفظ فاء در هنگام تكلم به زبان جارى مى كنند.
مفضل بن صالح از جابر حديث كند كه او گفت : زبان حسن بن على مى گرفت ،
سلمان فارسى گفت : اين چيزى است كه از عمويش موسى بن عمران عليه السلام
به ارث برده .
و چون معاويه خواست يزيد را پس از خود به جانشينى منصوب كند، به طور
پنهانى آن حضرت و سعد بن ابى وقاص را زهر خورانيد؛ به وسيله زهر، هر
دوى آنان با چند روز فاصله از دنيا رفتند.
و كسى كه مسموم ساختن حسن بن على عليه السلام را به عهده گرفت ، همسرش
جعدة ، دختر اشعث بن قيس بود كه در مقابل پولى كه معاويه به آن زن داد
او بدين كار دست زد، و جريان آن را پس از اين شرح خواهيم داد.
و برخى گفته اند نام آن زن سكينه بود، برخى گفته اند: شعثاء، و يا
عايشه بوده ولى صحيح اين است كه جعدة اقدام به اين جنايت كرد.
بيعت مردم پس از وفات
اميرالمؤ منين عليه السلام با آن حضرت ، واگذارى خلافت بهمعاويه و علت
وفات آن حضرت عليه السلام
احمد بن عيسى و ديگران ( به سند خود) از زيد بن على بن الحسين
عليه السلام حديث كرده اند، كه يكى از آن احاديث را عمرو بن ثابت بدنى
ترتيب نقل مى كند:
مى گويد: من مدت يك سال به نزد ابى اسحاق سبيعى رفت و آمد مى كردم و از
او جريان خطبه اى كه حضرت حسن بن على عليه السلام پس از شهادت پدرش
خوانده بود، مى پرسيدم تا اينكه روزى در زمستان هنگامى كه آفتاب نشسته
بود و بارانى خود را بر دوش افكنده و مانند غول بود، نزدش رفتم : گفت :
تو كيستى ؟ خود را به او معرفى كردم ، پس گريست و گفت : پدرت و خاندانت
حالشان چطور است ؟ گفتم : حالشان خوب است ، گفت : براى چه كارى مدت يك
سال است كه بدينجا رفت و آمد مى كنى ؟ گفتم : براى اطلاع از خطبه اى كه
حسن بن على عليه السلام پس از وفات پدرش ايراد كرده ، گفت : هبيرة بن
بريم (به سندش ) از زيد بن على بن الحسين عليه السلام برايم نقل كرد كه
: حضرت حسن بن على را پس از اينكه اميرالمؤ منين عليه السلام از دنيا
رفت خطبه اى خواند و در آن خواند چنين فرمود:
به راستى در اين شب مردى از دنيا رفت كه پيشينيان در كردار بر او پيشى
نجستند، و آيندگان نيز در كردار به او نرسند، او بود؟ به همراه رسول
خدا صلى الله عليه و آله جهاد كرد و با جان خويش از آن حضرت دفاع كرد و
او همان كسى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را با پرچم خويش
به جنگ مى فرستاد، و جبرئيل و ميكائيل او را در ميان مى گرفتند، جبرئيل
از طرف راست و ميكائيل از سمت چپ ، و از جنگ بازنمى گشت تا خداوند به
دست او (جنگ را) فتح كند، و به حقيقت در شبى از دنيا رفت كه عيسى بن
مريم را در آن شب به آسمان بردند، و يوشع بن نون ، وصى موسى ، در همان
شب از دنيا رفت . و مالى جز هفتصد درهم به جاى نگذاشت كه آن نيز بهره
اش ( كه از بيت المال داشت ) زياده آمده بود و درصدد بود با آن پول
براى خانواده خود خادمى بخرد، ( اين سخنان را فرمود) پس گريه گلويش را
گرفت و گريست و مردم نيز با او گريستند، سپس فرمود:
اى گروه مردم ، هر كه مرا مى شناسد كه احتياج به معرفى نيست و خود مرا
مى شناسد، و هر كه نمى شناسد، منم حسن ، فرزند محمد صلى الله عليه و
آله ، منم فرزند بشير (مژده دهنده به بهشت )، منم فرزند نذير (ترساننده
از دوزخ ) منم فرزند آن كس كه به اذن پروردگار مردم را به سوى او دعوت
مى كرد، منم فرزند مشعل نورانى و تابناك هدايت و راهنمايى . من از
خاندانى هستم كه خداى تعالى پليدى را از ايشان دور كرده و به خوبى
پاكيزه شان فرموده ، و همان خاندانى كه مودت و دوستى ايشان را در كتاب
خود (قرآن ) فرض و واجب فرموده ، در آنجا كه فرمايد:
و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا
(64)
و هر كس فراهم كند نيكى را بيفزاييمش در آن نيكويى .
و فراهم كردن نيكى در (در اين گفتار خداى تعالى ) مودت و دوستى ما
خاندان است .
ابومخنف به سند خود حديث كرده كه (چون سخن آن حضرت بدينجا رسيد) ابن
عباس پيش روى آن حضرت به پا خواست و مردم را به بيعت با او دعوت كرد.
مردم نيز سخن ابن عباس را پذيرفته گفتند: به راستى كه چقدر حسن بن على
نزد ما محبوب است و بى شك كه او سزاوار خلافت است .
از آن سو معاويه در خفا مردى از بنى حمير را(به منظور جاسوسى ) به كوفه
فرستاد، و نيز مردى از بنى القين را به بصره روان ساخت تا اوضاع و
احوال را براى او نوشته و به او گزارش دهند، حضرت مجتبى عليه السلام از
جريان مطلع شد و آن مرد حميرى را كه در كوفه نزد قصابى از قبيله جرير
يافته ، دستگيرش ساختند، و آن ديگر را كه از بنى القين و در بصره بود،
در قبيله بنى سليم يافتند، و توقيفش كردند و به دستور آن حضرت هر دو را
گردن زدند. پس از اين جريان حسن بن على عليه السلام نامه اى بدين مضمون
به معاويه نوشت :
اما بعد، اى معاويه ، همانا تو در پنهانى مردانى
را(براى جاسوسى ) به سوى من مى فرستى ، گويا تو سر ستيز و جنگ دارى ، و
من نيز در آن شبهه و ترديدى ندارم و چشم به راه آن باش كه به جنگ تو
خواهم آمد ( ان شاء الله تعالى )، و به من خبر داده اند كه تو به مرگ
كسى خوشنود شده اى كه هيچ خردمندى بدان خوشنود نشود، و جز اين نيست كه
حكايت تو در اين باره همانند آن كس است كه پيشينيان گفته اند:
و قل للذى يبغى خلاف الذى مضى
|
تجهز لا خرى مثلها فكان قد
|
و انا و من قد مات منا لكالذى
|
يروح و يمسى فى المبيت ليغتدى
|
1. بگو به آن كس كه مى جويد خلاف آنچه را كه ديگران بدان رفته اند:
مهيا باش براى رفتن ، همانند رفتن ديگران كه گويا به تو نيز رسيده است
( يعنى مرگ كه به سراغ ديگران رفته است به سراغ تو نيز خواهد آمد).
2. زيرا ما و آن كس كه از ما مرده است همانند كسى هستيم كه شبانه به
جايى رود و شب را در آنجا به سر ببرد تا بامداد كوچ كند.
معاويه در پاسخ آن حضرت چنين نوشت :
اما بعد، نامه شما رسيد، و از مضمونش اطلاع حاصل
گرديد و راجع به پيش آمدى ؟ شده است ، من دانستم ولى نه خوشحال شدم و
نه غمناك ، نه از مرگ او خشنود گشتم و نه تاسف خوردم ، و همانا على بن
ابيطالب مانند آن كسى است كه اعشى شاعر گويد:
ء تضرب منها النساء النحورا
|
يعلو الاكام و يعلو الجسورا
|
فيعطى الالوف و يعطى البدورا
|
1. تويى بخشنده و تويى كسى كه چون جانها در سينه جايگزين شود.
2. سزاوارى كه در روز جنگ نيزه هايى به دشمن زنى كه زنان سينه هاى خود
را از داغش بكوبند.
3. و خليجهاى خروشان و پر آبى كه تلهاى خاك و جسرهاى ساحلى خود را
فراگيرد.
4. بخشاينده تر از او نيست ، زيرا او كسى است كه هزارها (درهم و دينار)
و كيسه هايى (پر از پول را به مردم مى دهد)
(65)
عبدالله بن عباس نيز از بصره نامه اى بدين مضمون به معاويه نوشت :
اى معاويه تو با عملى كه كردى و مردى از بنى اليقين را در پنهانى به
جاسوسى به بصره فرستادى و جوياى غفلتهاى قريش هستى كه دستيابى به آنچه
تا كنون بر آن دست يافته اى حكايت بدان ماند كه امية بن اسكر گفته است
:
لعمرك انى و الخزاعى طارقا
|
فظلت بهما من آخر اليل تنحر
|
1. به جان تو سوگند مثل من و طارق خزاعى بدان گاو كوهى ماند كه براى
مرگ خود زمين را گود كرده .
2. و كاردى را كه وسيله ذبح اوست از زمين بيرون آورده و چون شام گردد
بدان وسيله او را ذبح كنند.
3. به هلاكت دوستان خود كه به سختى دنيا دچار گشته و به هلاكت رسيده
اند خوشحالى مى كنى و خرسند گشته اى !. .
معاويه در پاسخش نوشت :
اما بعد، همانا حسن بن على نيز نامه اى مانند نامه تو براى من نگاشته و
مرا به گمان بد و بدانديشى كه من بر خويشتن روا ندارم سرزنش كرده است ،
تو نيز در آنچه مرا و خودتان را بدان مثل زده اى به خطا رفته اى ، بلكه
مثل من و شما همانند چيزى است كه طارق خزاعى در پاسخ اميه بن اسكر باز
اشعار فوق گفته است كه گويد:
فوالله ما ادرى و انى لصادق
|
و نال بنى لحيان شر فانفروا
|
1. به خدا سوگند در اين سخن كه مى گويم راست گويم : كه ندانم نسبت به
آنان كه درباره من بدگمان اند و مرا متهم مى كنند چگونه عذر خواهى كنم
.
2. زيرا اگر قبيله
زبينه به هلاكت رسيد،
و
بنى لحيان گرفتار ناراحتى و شرى گردند
و بگريزند مرا سرزنش كنند.
(66)
نخستين كارى كه حسن عليه السلام در ميان خلفا انجام داد آن بود كه حقوق
جنگجويان را صد در صد اضافه كرد، و على نيز در جنگ جمل اين كار را كرد،
و حسن هنگامى كه به خلافت رسيد چنين كرد و خلفاى پس از او نيز از او
پيروى كردند.
و حسن بن على عليه السلام نامه زيرا را به معاويه نوشت و به وسيله جندب
بن عبدالله ازدى براى او فرستاد.
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه اى است كه از بنده خدا حسن بن على ، اميرمؤ منان ، به سوى
معاويه ، پسر ابى سفيان ،. سلام بر تو، خداوندى را سپاس مى كنم كه
معبودى جز او نيست ، و بعد همانا خداى تعالى محمد صلى الله عليه و آله
را براى عالميان رحمتى قرار داده ، بر مؤ منين منتى نهاده ، و او را به
سوى همگى مردم فرستاد
لينذر من كان حياو يحق
القول على الكافرين تا بترساند آن كس را كه زنده است و فرو گيرد
سختى و عذاب مر كافران را او نيز رسالتهاى خداوند را ابلاغ فرمود و به
امر پروردگار قيام نموده تا هنگامى كه خداوند جانش برگرفت در حالى كه
هيچ گونه تقصير و سستى در انجام كار و ماموريت الهى نكرده بود، و تا
اينكه خداوند به وسيله او حق را آشكار كرد، و شرك و بت پرستى را از
ميان برد، و مؤ منان را به وسيله او يارى فرمود، و عرب را به سبب آن
حضرت عزيز كرد، و ويژه قريش را شرافتى مخصوص بخشيد كه فرمود:
و انه لذكر ولقومك
(67)
(آن يادآوريى است براى تو و قومت ) و چون آن جناب صلى الله عليه و آله
از دنيا رفت عرب درباره زمامدارى اختلاف كردند. قريش گفتند: ما فاميل و
خانواده و دوستان اوييم و ديگران را جايز نيست كه درباره سلطنت و
زمامدارى و حقى كه حضرت محمد در ميان مردم داشت با ما به نزاع و ستيزه
برخيزند، عرب كه اين سخن را از قريش شنيدند ديدند كه سخن قريش صحيح است
، و در مقابل سايرين كه با آنان به نزاع برخاسته اند حق به جانب ايشان
است و از همين رو به فرمان آنان گوش داده و در برابرشان تسليم شدند، پس
از اينكه كار بدين صورت خاتمه يافت ، ما نيز همان سخن را به قريش گفتيم
كه قريش به ساير اعراب گفته بودند، يعنى به همان دليل كه قريش خود
را سزاوارتر به ساير اعراب گفته بودند؛ يعنى به همان دليل كه قريش خود
را سزاوارتر به جانشينى و زمامدارى پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله
مى دانستند، ما نيز به همان دليل خود را از ساير قريش بدين منصب
سزاوارتر مى دانستيم ، زيرا ما از همه كس به آن حضرت نزديكتر بوديم ولى
قريش چنان كه مردم با آنها از روى انصاف رفتار كرده بودند اينان با ما
به انصاف رفتار نكردند، با اينكه قريش به وسيله همين انصاف مردم بود
كه به اين مقام نايل آمدند، ولى هنگامى كه ما خاندان رسول خدا و
نزديكانش با آنان احتياج كرديم و از ايشان خواستيم انصاف دهند ما را از
نزد خويش رانده و به طور دسته جمعى براى ظلم و سركوبى ما اقدام نموده و
دشمنى خود را با ما اظهار كردند، بازگشت همه به سوى خداست ، و در
پيشگاه با عظمتش دادخواهى خواهيم نمود، و او بزرگوار و نيكو يادآورى
خواهد بود.
و ما به راستى در شگفتيم از كسانى كه در ربودن حق ما بر ما يورش بردند،
و خلافت پيامبر را كه به طور مسلم حق ماست از چنگ ما ربودند و اگر چه
در اسلام داراى فضيلت و سابقه نيز مى باشند، و ما به خاطر اينكه ديديم
اگر در گرفتن حق خويش به منازعه با ايشان اقدام كنيم ممكن است منافقان
و ساير احزاب مخالف دين وسيله اى براى خرابكارى و رخنه در دين به دست
آورديد و نيتهاى فاسد خويش را عملى سازند، دم فرو بسته بودند سكوت
اختيار كرديم ، ولى امروز اى معاويه به راستى جاى شگفت است كه تو به
كارى دست زده اى كه به هيچ وجه شايستگى آن را ندارى ، زيرا نه فضيلتى
در دين معروف و نه در اسلام داراى اثرى پسنديده مى باشى . تو فرزند
دسته اى از احزاب هستى كه در جنگ احزاب به جنگ رسول خدا صلى الله عليه
و آله آمدند و پسر دشمن ترين قريش نسبت به پيغمبر خدا صلى الله عليه و
آله مى باشى ولى بدان كه خداوند تو را نااميد خواهد گردانيد و به زودى
به سوى او بازگشت خواهى كرد، و آن گاه خواهى دانست كه عاقبت و فرجام
نيكويى آن سراى از آن كيست ، و به خدا سوگند به زودى پروردگار خويش را
ديدار خواهى كرد و تو را به كردار زشتت كيفر خواهى داد و خداوند هيچ
گاه نسبت به بندگان ستمكار نخواهد بود.