همانا پدرم
على (رضوان الله عليه ) كه در روز رحلت ، نيز روزى كه به پيروى آيين
اسلام مفتخر گرديد، و روزى كه در قيامت برانگيخته شود در همه حال رحمت
خدا بر او باد - همين كه از دنيا رفت ، مسلمانان امر خلافت را پس از او
به من واگذار كردند، و من از خداوند مى خواهم كه در اين دنياى ناپايدار
چيزى كه موجب نقصان نعمتهاى آخرتش گردد، به ما ندهد و بدانچه به ما
عنايت كرده چيزى نيفزايد و اينكه من اقدام به نامه نگارى براى تو كرده
ام چيزى مرا وادار نكرد جز همين كه ميان خود و خداى سبحان درباره تو
عذرى داشته باشم ، و اين را بدان كه اگر دست از مخالفت با من بردارى
بهره و نصيب بزرگى خواهى داشت و مصلحت مسلمانان نيز مراعات شده و از
اين رو من به تو پيشنهاد مى كنم كه بيش از اين در ماندن و توقف در باطل
خويش اصرار مرموزى و دست بازدارى و مانند ساير مردم كه با من بيعت كرده
اند تو نيز بيعت كنى زيرا تو خود مى دانى كه من در پيشگاه خدا و هر مرد
دانا و نيكوكارى به امر خلافت شايسته تر از تو مى باشم ، از خدا بترس و
ستمكارى مكن و خون مسلمانان را بدين وسيله حفظ نما چون به خدا سوگند
براى تو در روز ملاقات پروردگارت سودى بيش از اين خونها كه ريخته اى
نخواهد داشت .
پس رسالت مسالمت پيش گير و سر تسليم فرود آر، و درباره خلافت با كسى كه
شايستگى آن را دارد و از تو سزاوارتر است ستيزه مجوى تا بدين وسيله
خداوند آتش جنگ و اختلاف را فرونشاند و تيرگى برداشته و وحدت كلمه
پيدا شود و ميانه مردمان اصلاح و سازش پديد آيد، و اگر در خودسرى و
گمراهى خود پافشارى دارى و سر سازش ندارى ناچار با مسلمانان و لشكر
بسيار به سوى تو كوچ خواهم كرد و با تو مخاصمه و پيكار نمايم تا خداوند
ميان ما حكم نمايد و او بهترين داوران است .
معاويه در پاسخ نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه اى است از بنده خدا، اميرمؤ منان ، به
سوى حسن بن على ، پس از سلام و حمد پروردگار بى همتا نامه ات رسيد، و
جريان فضيلت رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه متذكر شده بودى دانستم
، و به راستى او در فضيلت از تمامى گذشتگان و آيندگان از قديم و جديد و
كوچك و بزرگ برتر و والاتر است ، زيرا به خدا سوگند دين خدا را تبليغ
فرمود و آنچه مامور رساندنش بود به مردم رسانيد، و براى آنها خيرخواهى
نمود. و راهنمايى فرمود، تا بدانجا كه خداوند به وسيله او مردمان را از
هلاكت نجات و از گمراهى رهايى ، و از ضلالت به هدايت رهنمايى فرمود،
خدايش بهترين پاداشى را كه پيامبرى از امتش مى بيند بدو عطا فرمايد، و
درود خدا بر او باد آن روزى كه به دنيا آمد و روزى كه از اين جهان چشم
فرو بست ، و روز رستاخيز كه برانگيخته خواهد گشت .
و اما درباره وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله و نزاع مسلمانان درباره
خلافت پس از او كه متذكر شده بودى ، از سخنانت به صراحت برمى آيد كه
مانند ابوبكر صديق و عمر فاروق و ابوعبيده امين و ساير اطرافيان و
صحابه و مردمان شايسته مهاجر و انصار را در اين باره متهم ساخته اى ، و
من از چون تويى اين اتهامات را خوش نداشتم ، زيرا مردى هستى كه در
نزد ما و همه مردم به نيكى معروفى و هرگز متهم گناهكار و بد سرشت شمرده
نشده اى ، و من دوست داشتم كه سخنان و گفتارت محكم و نيكو باشد. همانا
در آن هنگامى كه اين امت پس از پيامبر گرامى خود درباره خلافت و
جانشينى او اختلاف كردند، فضيلت و برترى شما را از ياد نبردند و همچنين
سوابق درخشان و نزديكى با رسول خدا و مقامتان را در مذهب اسلام فراموش
نكرده بودند، ولى امت چنين صلاح دانستند كه امر خلافت را به قريش
واگذارند، و اين بدان جهت بود كه قريش با پيغمبر اسلام نسبت نزديكى
داشتن ، آنگاه مردمان شايسته و بزرگان قريش و انصار و ديگران چنين صلاح
دانستند كه كار خلافت را به كسى از قريش واگذارند كه سابقه اش در
اسلام از ديگران بيشتر، و نسبت به احكام خدا از ديگران داناتر و نزد او
محبوبتر بوده و درباره امور مربوط به او نيرومندتر باشد، و براى اين
منظور ابوبكر را تعيين كردند و اين رايى بود كه مردمان خردمند و ديندار
و با فضيلت و ناظرين در كار امت آن را تصويب نمودند، و همين سبب شد كه
دل شما از آنان رنجيده شود و آنان را متهم سازيد؛ در صورتى كه هيچ گونه
اتهامى نداشته و به هيچ وجه خطا كار نبودند، و اگر مسلمانان ؛ در آن
روز ميان شما كسى را بهتر از او سراغ داشتند كه با وجود آن كس از وى بى
نياز گردند و او مانند ابوبكر از حريم اسلام دفاع كند، دست از او
بازنداشته و غير او را اختيار نمى كردند و آنچه ايشان رفتار كردند، به
وسطه صلاحديدى بود كه براى اسلام و مسلمين كردند، خدايشان پاداش نيك
دهد.
و اما موضوع صلحى كه مرا بدان خوانده اى دانستم ، و بايد بگويم وضع من
و شخص شما امروز مانند وضع شما و ابوبكر پس از رحلت رسول خدا صلى الله
عليه و آله است ، و اگر مى دانستم كه تو براى محافظت مردم نگهبانتر از
منى ، در كار اين امت از من با احتياطتر، و سياستت بهتر، و در گرد
آوردن اموال آنها نيرومندتر و در برابر دشمن انديشه و نقشه ات بهتر از
من بود، هر آينه دعوت تو را مى پذيرفتم ولى من خود مى دانم كه بيش از
تو حكومت كرده ام ، و تجربه ام در كار مردم بيش از تو و سياستمدارتر و
سالمندتر از تو مى باشم و از اين رو تو سزاوارترى كه دعوت مرا درباره
آنچه مرا بدان خوانده اى بپذيرى ، پس بيا و در تحت اطاعت من درآى و من
در عوض خلافت را پس از خود به تو وامى گذارم و از اين گذشته هر چه از
اموال كه در بيت المال عراق است به هر اندازه كه باشد به تو وامى گذارم
، آنها را بردار و به هر جا كه مى خواهى برو، و نيز خراج هر يك از
استانهاى عراق را كه مى خواهى از آن تو باشد كه در مخارج و هزينه زندگى
خود صرف نمايى كه آن را حسابدار و كفيلتان (هر كه هست ) براى شما ماخوذ
دارد، و ديگر آنكه اجازه نخواهد شد كه كسى بر شما حكومت كند. و نيز
كارها جز به فرمان شما انجام نشود و هر كارى كه منظور در آن اطاعت
خداوند باشد طبق دلخواه شما انجام پذيرد و در آن نافرمانى نشنوى خداوند
ما و شما را در اطاعت خويش كمك فرمايد و او كسى است كه دعاى بندگان را
مى شنود والسلام .
جندب گويد: همين كه نامه معاويه به امام حسن رسيد، من به او عرض كردم ،
معاويه كسى است كه به سوى تو كوچ خواهد كرد، پس بهتر است كه پيش از
آنكه او به جنگ با شما حركت كند شما به سوى او حركت كنى تا در زمين و
ديار و مركز حكومت با او كارزار نمايى ، و اگر چنين پندارى كه شايد او
شما را اطاعت كند و خلافت را به شما واگذارد به خدا چنين نيست ، جز
اينكه به وضعى سخت تر از جنگ صفين دچار گردد. حضرت فرمود: چنان خواهم
كرد، ولى از آن پس با من در اين باره گفتگويى نكرد و سخن مرا نشنيده
گرفت .
نامه ديگرى كه معاويه به حسن نوشت بدين مضمون بود:
اما بعد همانا خداى عزوجل آن خدايى است كه نسبت به بندگانش آنچه بخواهد
انجام دهد لا معقب لحكمه و هو سريع الحساب
(تبديل كننده براى حكم او نيست و او زود به حساب هر كسى مى رسد)
بترس از اينكه مرگ تو به دست مردمانى پست و فرومايه باشد، و مايوس باش
از اينكه بتوانى بر ما خرده گيرى و اگر از آنچه در سر مى پرورانى دست
بازداشته و با من بيعت كنى من بدانچه وعده كردم از مال و مقام وفا
خواهم كرد و آنچه شرط نموده ام بى كم و كاست ادا خواهم نمود، و من
همانند كسى هستم كه اعشى شاعر مى گويد:
فاوف بها تدعى اذا مت وافيا
|
ولا تحسود المولى اذا كان ذاغنى
|
ولا تجفه ان كان فى المال فانيا
|
1. اگر كسى به تو امانتى سپرد آن را به اهلش بازگردان تا چون از اين
جهان رفتى ترا امانت دار نامند.
2. بر بزرگتر از خويش كه مال دار است رشك مبر، و اگر ديدى در بذل مال
بى دريغ است به او جفا مورز.
و پس از من خلافت از آن تو باشد زيرا تو از هر كس بدين مقام سزاوارتر
باشى . والسلام .
حضرت در پاسخش نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد نامه ات رسيد و از مضمونش اطلاع حاصل
شد، و چون از ستمكارى و زورگويى بر تو بيمناك بودم آن را بدون پاسخ
گذاشتم و من از زورگويى تو به خدا پناه مى برم ، بيا و از حق پيروى كن
زيرا تو مى دانى كه من اهل و سزاوار آن هستم ، و اگر سخن به دروغ گويم
گناه آن به گردن من است ( و من هرگز دروغ نمى گويم
چون پاسخ امام سن به معاويه رسيد آن را قرائت كرد و نامه اى بدين مضمون
به تمام عمال و فرمانداران خود در اطراف شام نوشت .
بسم الله الرحمن الرحيم .
اين نامه اى است از اميرالمؤ منين ، معاويه به
فلانى و هر كه از مسلمانان كه فرمانبردار اويند، درود بر شما. سپاس
مى كنم خداى بى همتا را، و همانا حمد براى خدايى سزاست كه دشمن شما و
كشندگان خليفه شما عثمان را كفايت فرمود، و همانا خدا به لطف و عنايت
خاص خويش مردى از بندگان خود را براى على بن ابيطالب برانگيخت تا او
را غافلگير كرده و كشت و ياران او را پراكنده و متفرق كرد، و از طرف
بندگان آنها و روساى ايشان نامه هايى به نزد من آمده كه درخواست امان
براى خود و قبيله شان نموده اند، و از اين رو به محض رسيدن نامه من با
لشكر خود و آنچه آماده كارزار كرده ايد به سوى من كوچ كنيد كه بحمدالله
خون خويش را گرفته و به آرزوى خويشتن رسيديد، و خداوند ستم پيشگان و
ستيزه جويان را هلاك ساخت . والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته .
پس از رسيدن اين نامه سپاهيان از اطراف به نزد معاويه گرد آمده و او به
سوى عراق حركت كرد. از آن سو خبر به امام حسن رسيد كه معاويه از شام
حركت كرده و به جسر منبج رسيده است . آن حضرت نيز آماده حركت شد و حجر
بن عدى را مامور ساخت كه عمال و ساير مردم را آماده حركت سازد و جارچى
آن جناب مردم را به مسجد دعوت كرد. حضرت سفارش كرده بود چون مردم
اجتماع كردند مرا خبر كنيد. سعد بن قيس همدانى حضور يافته بود، عرض كرد
اينك مردم آماده اند. حضرت بيرون آمده و به منبر رفت و حمد خداى را جاى
آورده سپس فرمود:
همانا خداوند جهاد و پيكار با دشمنان دين را بر
بندگان مقرر فرموده و آن را كره در نزد شما ناميده
(68)
سپس به پيكاركنندگان از مؤ منين فرموده :
پايدارى كنيد كه خدا با شكيبايان و پايداران است
(69) و شما اى گروه مردم به مقصود و منظور خود نخواهيد
رسيد جز به وسيله پايدارى و شكيبايى بر آنچه ناخوش داريد ( يعنى همان
جهاد و پيكار با دشمنان دين ).
آنگاه فرمود:
به من خبر رسيده كه چون معاويه از تصميم ما آگاه
شده و دانسته است ؟ ما به سوى او حركت خواهيم كرد جنبش نموده ، اينك
شما نيز به سوى لشكرگاه خويش نخيله حركت كنيد خدايتان رحمت كند، تا
ما در اين كار نيك نظر كرده و بينديشيم و شما نيز فكر كنيد.
از اين سخنان روشن مى گردد كه آن حضرت از كوتاهى و سستى مردم در يارى
او انديشناك بود، (چون سخنان آن حضرت به پايان رسيد) مردم خاموش شده و
هيچ يك سخنى نگفت و پاسخى نداد.
عدى بن حاتم كه چنان ديد به پا خواسته بود گفت : من فرزند حاتم طايى
هستم ، سبحان الله اين وضع چقدر شرم آور و زشت است ! آيا به امام و
پيشواى خود و فرزند دختر پيغمبرتان پاسخ نمى گوييد؟ كجايند سخنوران
قبيله مضر؟ كجايند مسلمانان ؟ كجايند مردان جنگى اين ديار؟ آيا در
هنگام خوشى و آسايش زبانى بران و كوبنده چون تازيانه و شلاق داشتند و
چون كار به جنگ و به سختى مى كشيد مانند روبهان مى گريختند؟ آيا شما از
خشم خداوند انديشه نمى كنيد و از ننگ و عار آن خاطر آسوده مى داريد؟!
اين سخنان را گفت آنگاه رو به جانب امام حسن كرده گفت : خدايت بدانچه
خواهى برساند، و ناگواريها را از تو دور سازد، و بدانچه پسند اوست در
آغاز و انجام كارى كه در پيش دارى تو را موفق دارد، همانا ما سخنت را
شنيديم و در پى فرمان تو آماده ايم و دستورت را پذيرفته و در آنچه
انديشيده و فرمودى فرمانبرداريم ، و اينك من به سوى لشكرگاه روان مى
شوم ، پس هر كس كه خواهد با من كوچ كند، اين را گفت و به راه افتاد، و
همچنان از مسجد بيرون آمده و مركبش را كه دم در حاضر بود سوار شد و به
سوى نخليه رهسپار شد، و به غلامش دستور داد لوازم سفر را پشت سر به او
برساند، و اين عدى بن حاتم نخستين كس بود كه براى فراهم آمدن سپاه به
لشكرگاه رفت .
پس از او قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه از
جا برخاسته مردم را سرزنش و ملامت كردند و به جنگ تحريضشان نموده و
مانند عدى بن حاتم آمادگى خويش را به عرض امام عليه السلام رسانيدند.
امام مجتبى عليه السلام بدانها فرمود: به راستى و صدق سخن گفتيد -
خدايتان رحمت كند - همواره شما را به صفا و درستى و وفادارى و دوستى
شناخته ام ، خدايتان پاداش نيك دهد. اين سخن را فرمود و از منبر به زير
آمد.
مردم براى جنگ بيرون رفته و در لشكر گاه گرد آمدند و آماده حركت شدن و
خود امام حسن عليه السلام نيز به لشكرگاه رفته و مغيرة بن نوفل بن حارث
بن عبدالمطلب را به جاى خويش در كوفه نيابت داد و به وى دستور فرمود تا
او مردم را براى جنگ برانگيخته و به نزد آن حضرت گسيل دارد، و او نيز
به دستور آن جناب مردم را برانگيخت و به لشكرگاه فرستاد تا سپاهى آماده
شد.
آنگاه امام حسن عليه السلام در ميان لشكر انبوه و مجهز و با ساز و برگ
حركت كرده و همچنان آمد تا به دير عبدالرحمن رسيد، سه روز در آنجا توفق
فرمود تا تمامى سپاه از پى رسيده گرد آمدند، آنگاه عبيدالله بن عباس بن
عبدالمطلب را پيش خوانده به او فرمود:
اى پسر عمو! من دوازده هزار نفر از مردان جنگى
عرب و قاريان شهر را به همراه تو گسيل مى دارم ، مردانى كه هر كدام از
آنان با ستونى از دشمن برابرى كنند پس تو با اينان روان شو، و با ايشان
خوش سلكى كن و خوشرويى نما و نسبت به آنها تواضع و فروتن باش و آنها را
به خود نزديك گردان زيرا اينان باقيمانده مردمان مورد اعتماد اميرالمؤ
منين مى باشند، و همچنان به موازات شط فرات پيش برويد تا راه شما از آن
بگردد، آنگاه به مسكن (نام موضعى است ) مى روى و از آنجا پيش رو تا به
معاويه برسى و چون با او برخورد كردى همانجا جلوى او را بگير تا من
خيلى زود از پى تو در رسم ، و نيز اوضاع و احوال خود را هر روزه به
اطلاع من برسان ، و در كارها با اين دو مرد يعنى قيس بن سعد و سعيد بن
قيس مشورت كن ، و چون با معاويه رو به رو شدى با او شروع به جنگ منما و
اگر او دست به كار جنگ شد تو نيز كارزار كن ، پس اگر به تو گزندى رسيد
قيس بن سعد امير و فرمانروا بر مردم باش ، و اگر قيس از ميان شما رفت
امارت با سعيد بن قيس باشد.
سپس دستورهاى ديگرى نيز به او داد. عبيدالله رهسپار شده همچنان بيامد
تا به
شينور رسيد و از آنجا به سوى
شاهى روان شده به موازات فرات و
فلوجة راه را طى كرده بيامد تا به مسكن
رسيد.
امام عليه السلام خود نيز كوچ كرده راه
حمام عمر
را پيش گرفت و بيامد تا به دير كعب رسيد و روز ديگر از آنجا حركت كرده
به سابط آمد و در كنار پل سابط منزل كرد، بامدادان مردم را گرد آورده
به منبر رفت و خطبه اى خواند، پس از حمد و ثناى پروردگار چنين فرمود:
سپس خداى را را هر اندازه سپاسگزارى او را سپاس
گويد، و گواهى دهم كه معبودى جز او نيست به هر اندازه كه گواهى بر او
گواهى دهد . و نيز گواهى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله رسول و
فرستاده خداست كه او را به حق فرستاد و امين به روح خويش ساخت ، درود
خدا بر او و آلش باد.
بارى به خدا سوگند همانا من اميدوارم كه بحمدالله و منه بامداد كرده
باشم در حالى كه خيرخواه ترين مردم براى بندگان باشم ، و شبى را به روز
نياورده باشم در حالى كه كينه اى از مسلمانى به دلى داشته و يا اراده
سويى و يا نيرنگى درباره كسى داشته باشم ، آگاه باشيد آنچه در وحدت
كلمه و اتحاد است ، هر چند خوش نداشته باشيد، برايتان بهتر است از چيزى
كه شما را به پراكندگى و جدايى بكشاند گرچه شما آن را دوست داشته
باشيد. هشداريد كه آنچه من درباره شما مى انديشم و راى مى دهم براى شما
بهتر است از آنچه شما براى خويش مى انديشيد، پس با دستور من مخالفت
نكنيد و راى مرا به خودم بازنگردانيد و درصدد مخالفت با من برنيايد،
خداوند من و شما را بيامرزد، و بدانچه دوستى و خوشنودى او در آن است
راهنمايى فرمايد.
راوى گويد: پس از اين سخنان مردم به يكديگر نگاه كرده ، گفتند: به نظر
شما از اين سخنان كه گفت چه مقصودى دارد، به خدا گمان مى كنيم مى خواهد
با معاويه صلح كند و كار را به من واگذارد! به خدا اين مرد كافر شده
(اين را گفتند و به سراپرده آن حضرت ريختند و هرچه در آن بود به غارت
بردند تا به جايى كه سجاده او را زير پايش كشيده و ربودند.
در اين هنگام مردى به نام عبدالرحمن بن عبدالله ازدى با تندى پيش آمد و
رداى آن حضرت را از دوشش كشيد و آن جناب بدون ردا همچنان كه شمشير به
كمرش آويزان بود نشسته بود، سپس اسب خود را طلبيده و سوار شد و گروهى
از نزديكان و شيعيان اطراف او را گرفته ، كسانى را كه قصد آزار آن جناب
را داشتند و يا سرزنش مى كردند و يا براى سخنانى كه فرموده بود به او
نسبت ناتوانى مى دادند از آن حضرت دور مى كردند، در اين هنگام فرمود:
قبيله ربيعه و همدان را نزد من آريد، و چون آنان را خواندند پيش آمده
گرد حضرت را گرفتند و مردم را از وى دور مى ساختند و گروهى ديگر از
مردم نيز (جز اين دو قبيله ) اطراف آن جناب را داشتند، پس مردى از
قبيله اسدى از فاميل بنى نصر بن قعين كه نامش جراح بن سنان بود، پيش
آمد و چون در تاريكى ساباط (مدائن ) گذر كرد به جلو آمد و دهنه اسب آن
حضرت را به دست گرفت و در حالى كه در دست او شمشير نازكى بود، گفت :
الله اكبر، يا حسن اشركت كما اشرك ابوك من قبل
اى حسن مشرك شدى چنان كه پدرت پيش از اين مشرك شد! اين كلام زشت
را گفت سپس با تيغى كه در دست داشت ضربتى بدان جناب زد، تيغ در ران
حضرت قرار گرفت و چنان شكاف كه به استخوان رسيد، حضرت نيز او را با
شمشيرى كه در دست داشت بزد و پس از آن دست به گردن آن مرد انداخته و هر
دو با هم به روى زمين افتادند، عبدالله بن خطل يكى از شيعيان حضرت پيش
آمده ، شمشير را از دست جراج بن سنان بيرون كشيد و شكمش را با همان
شمشير دريد، و ظيبان بن عمارة به روى او افتاد بينيش را كند، آنگاه با
آجر آن قدر به سر و رويش زدند تا او را كشتند.
سپس امام عليه السلام را بر تختى خوابانده به مدائن آوردند و به نزد
سعد بن مسعود ثقفى كه از طرف آن جناب در آنجا فراندار بود و والى بود و
على عليه السلام پيش از اين او را به ولايت آنجا منصوب داشته و امام
حسن عليه السلام نيز آن را تاييد كرده بود، بردند و آن حضرت در منزل او
به مداواى جراحت پرداخت .
از آن سو معاويه تا در اراضى مسكن در قريه اى به نام حيوضيه (حبوبيه خل
) فرود آمده و عبيدالله بن عباس نيز در برابرش منزل كرد، چون روز بعد
شد معاويه لشكرى به جنگ او فرستاد، عبيدالله نيز با همراهان خويش به
جنگ با آنها بيرون آمد و آنان را مجبور به عقب نشينى كرد و به
لشكرگاهشان بازگردانيد. چون شب شد معاويه كسى را به نزد عبيدالله
فرستاد كه حسن بن على به من پيشنهاد صلح داده و كار خلافت را به من
واگذار خواهد كرد، پس اگر هم اكنون فرمانبردار من شوى و در تحت اطاعت
من درآيى رئيس و فرماندار خواهى بود، وگرنه در زمانى فرمانبردار و مطيع
من خواهى شد كه تو تابع باشى ! و بدانكه اگر اينك سر اطاعت فرو نهى و
مطيع من شوى من هزار هزار درهم به تو خواهم داد كه نيمى از آن را نقدا
را به تو مى پردازم و نيم ديگر را هنگامى كه داخل كوفه شدم ، خواهم
پرداخت . عبيدالله بن طمع مبلغ مزبور شبانه از ميان لشكر خويش گريخت
و به لشكر معاويه ملحق شد، و او نيز بدانچه وعده كرده بود عمل كرد و
پانصد هزار درهم به او داد.
همين كه بامداد شد، مردم هر چه انتظار كشيدند كه عبيدالله از خيمه خويش
بيرون آيد و با آنان نماز بخواند بيرون نيامد، چون هوا روشن شد و به
جستجويش رفتند او را نيافتند، از اين رو قيس بن سعد بن عباده با ايشان
نماز به جاى آورد و سپس براى آنان خطبه بدين مضمون خواند:
اى گره مردم كار زشتى كه اين مرد ترسوى و بزدل
يعنى عبيدالله بن عباس كرد بر شما گران نيايد و شما را ناراحت نكند،
همانا اين مرد و پدر و برادرش حتى براى يك روز هم كار سودمندى براى
اسلام نكردند، پدرش كه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بود همان كسى
بود كه برا مبارزه و جنگ با رسول خدا در جنگ بدر حاضر شد و ابواليسر
كعب بن عمرو انصارى او را به اسارت گرفت و نزد آن حضرت آورد، حضرت او
را با گرفتن مبلغى به عنوان فديه آزاد كرد و فديه او را ميان مسلمانان
تقسيم فرمود، برادرش همان كسى بود كه اميرالمؤ منين عليه السلام او را
به حكومت بصره منصوب فرمود و او مال خدا و مسلمانان را سرقت كرد و با
آن كنيزكانى براى خويش خريدارى كرد و به خيال خود اين كار براى او
حلال مباح بود، و خود همين كسى بود كه على عليه السلام او را به ولايت
يمن منصوب فرمود و هنگامى كه بسر بن ارطاة به دستور معاويه بر آنجا
حمله كرد. او از برابر بسر گريخت و فرزندان خود را به جاى نهاد تا آنها
كشته شدند، امروز هم چنان كرد كه ديديد.
مردم صداها را بلند كرده گفتند: سپاس خداوند را كه او را از ميان بيرون
برد و تو اكنون ما را به جنگ با دشمن كوچ ده ، قيس آنان را كوچ داده ،
از آن سو بسيرن بن ارطاة از لشكر معاويه با بيست هزار تن بيرون آمد و
بر ايشان بانگ زد، اى امير شما عبيدالله بن عباس است كه با معاويه بيعت
كرد، و اين نيز حسن بن على است كه صلح كرده ، پس براى چه بيهوده خود
را به كشتن مى دهيد؟
قيس بن سعد كه چنين ديد به لشكريان خود گفت : يكى از دو كار را شمار
بكنيد، يا بدون امير بجنگند و يا نابجا معاويه به گمراهى بيعت كنيد؛
لشكريان گفتند: ما با معاويه بيعت نمى كنيم و بدون امير جنگ خواهيم كرد
و با همين تصميم آماده جنگ شده در برابر شام - بسر بن ارطاة و لشكريانش
- بيرون تاخته و شمشيرها به روى ايشان كشيدند و آنان را ناچار به عقب
نشينى كردند.
معاويه نامه اى به قيس نوشت و - به همان نحو كه عبيدالله بن عباس را با
وعده مال دنيا و پول گول زد - خواست قيس را نيز فريب دهد؛ او را نيز
وعده ها بداد، قيس در پاسخش نوشت : نه به خدا سوگند هرگز مرا ديدار
نخواهى كرد جز اينكه ميان من و تو نيزه باشد. يعنى من هرگز گول تو را
نخواهم خورد دست از حق برنخواهم داشت .
معاويه براى او نوشت :
يهودى ، پسر يهودى ، تو بى جهت سركشى مى كنى ،
درباره چيزى كه به تو سودى ندهد و بيهوده خود را به كشتن مى دهى ، زيرا
اگر آن كس كه تو او را دوست دارى غالب شود تو را از امارت و رياست
معزول گرداند، و اگر آن كس كه او را دشمن دارى پيروز گردد، تو را مورد
خشم و عقوبت قرار داده ، خواهد كشت . و همانا پدرت سعد بن عباده
(70) بر غير از كمان خويش زه نهاد، و به غير از نشان
خويش تير افكند، از اين رو پارگى و رخنه در كمانش بسيار شد، و تيرش
به خطا رفت ، ( يعنى در كارى كه نبايد وارد بشود وارد شد و بدين جهت
موفق نگشت . اشاره به داستان سقيفه بنى ساعده است كه سعد بن عباده مدعى
خلافت رسول خدا بود و ابوبكر بيعت نكرد) پس مردم او را واگذاردند تا
مرگش فرا رسيد و آواره و غريب وار در حوران (شام ) بمرد. والسلام .
قيس بن سعد رحمة الله عليه در پاسخش نوشت :
اما بعد، فانما انت وثن بن وثن بن هذه الاوثان -
الخ اى آنكه بتى و پسر بتى از اين بتها هستى و جز اين نبود كه تو به
ناچارى و كراهت در ديانت به اسلام درآمدى و از روى ترس بدان گردن نهادى
و دوباره به ميل خود دانسته از دين خارج شدى ، و خداوند براى تو در اين
دين بهره اى نگذاشت ! از قديم مسلمانان نبودى و نفاق تو تازگى ندارد،
همواره با خدا و رسولش دشمن بودى ، و در ميان احزاب مشركين مقام و
منزلتى داشتى ، پس تو همان دشمن خدا و رسول و بندگان مؤ من خداوندى !
بارى تو پدر مرا به بدى يارى كردى ! به خدا سوگند پدر من به كمان خود
زه زد، و به نشان خويش تير افكند، ولى كسى براى او شر برانگيخت - كه تو
به گرد او نخواهى رسيد، و به پايه و مقاومش دست نخواهى يافت - و خود
كارى نا به جا و نادرست و غير مرغوب بود (يعنى خلافت ابى بكر) و چنين
پنداشتى كه من يهودى و پسر يهودى هستم ولى تو خود بهتر مى دانى و مردم
نيز خوب مى دانند؟ من و پدرم از انصار و ياران دين بوديم همان دينى كه
تو از آن بيرون رفتى ، و ما از دشمنان آن دين و آيين بوديم كه تو در آن
داخل شده و به سويش رفتى (يعنى شرك والسلام .
همين كه معاويه اين را خواند به خشم آمد و خواست پاسخى براى آن بنويسد
عمرو بن عاص را از اين كار بازداشته و به او گفت : دست نگه دار زيرا
اگر پاسخش بنويسى بدتر از اين جواب خواهد داد، معاويه كه اين سن را
شنيد از پاسخ او صرفنظر كرد.
رواى گويد: معاويه عبدالله بن عامرو عبدالرحمن بن سمرة را براى قرار
داد صلح به نزد امام حسن فرستاد. آن دو نزد آن حضرت آمده پيشنهاد صلح
دادند و او را از جنگ بر حذر داشته و آنچه شرط كرده بود متعهد شدند و
پذيرفتند كه هيچ يك از مردم را به گذشته شان مؤ اخذه نكنند، و هيچ يك
از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام را نيازارند و نام آن حضرت را جز
به نيكى نبرند. و امام حسن عليه السلام نيز شرايط ديگرى گذاشت . و بدين
ترتيب صلح را پذيرفت .
قيس بن سعد (پس از اين جريان به همراه لشكرى كه همراهش بود به كوفه
بازگشت و امام حسن نيز به كوفه آمد، معاويه نيز بدان سو رهسپار شد و
(چون امام عليه السلام به كوفه آمد) بزرگان شيعه و اصحاب اميرالمؤ منين
به نزدش جمع شدند و او را سرزنش مى كردند و از ناراحتى كه از جريان
مصالحه آن جناب داشتند (برخى از آنها) گريه مى كردند.
ابوعبيد و ديگران به سند خود از سفيان بن ابى ليلى برايم حديث كردند كه
گفت : پس از اينكه امام حسن با معاويه بيعت كرد
(71) من به نزدش رفتم و او در جلوى خانه خود بود و
گروهى نيز نزدش بودند، من گفتم :
السلام عليك يا
مذل المؤ منين سلام بر تو اى كسى كه مومنان را خوار و زبون كردى
؟ فرمود: عليك السلام اى سفيان پياده شو. من پياده شدم و مركب خويش را
بستم آنگاه پيش رفتم نزدش نشستم ، فرمود اى سفيان چه گفتى ؟ گفت :
سلام بر تو اى آنكه مؤ منان را خوار و سرافكنده نمودى ! فرمود: چه شد
كه نسبت به ما چنين مى گويى !؟ گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، به خدا
شما ما را با اين كار سرافكنده و خوار كردى ، با اين مرد ستمگر بيعت
كردى ، و كار خلافت را بدين مرد لعين پسر لعين و فرزند (هند) جگر خوار
سپردى ، در صورتى كه صدهزار مرد جنگى مددكار تو بودند و در راه تو از
هر گونه فداكارى دريغ نداشتند، و خدا(كار تو را رو به راه كرده ) و
مردم را در راه فرمانبردارى شما فراهم و آماده ساخته بود!
فرمود: اى سفيان ما خاندانى هستم كه چون حق را تشخيص داديم بدان تمسك
جوييم (و از آن منحرف نخواهيد شد) و من از پدرم على شنيدم مى فرمود: كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: روزگار سپرى نشود (و چيزى نمى
گذرد) تا اينكه فرمانروايى اين مردم به دست مردى افتد كه حنجره و گلويش
گشاده و فراخ باشد. مى خورد ولى سير نمى شود، خدا به او نظر مرحمت
ندارد، از اين جهان بيرون نرود تا ( از بسيارى ستم و جنايت ) آن چنان
شود كه نه در آسمان عذر پذيرى براى او به جاى ماند، و نه در زمين ياورى
داشته باشد و اين مرد همان معاويه است ، و من دانستم كه خدا كار را به
مراد او خواهد كرد.
در اين هنگام موذن اذان نماز را گفت و ما برخاستيم و كسى در آنجا شترى
را مى دوشيد، آن جناب ظرف شير را از او گرفت و سرپا قدرى نوشيد و به من
نيز داده نوشيدم و هر دو به سوى مسجد به راه افتاديم ، در راه به من
فرمود: اى سفيان چه تو را بر آن داشت كه به نزد ما بيايى ؟ عرض كردم
: سوگند بدان خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به راهنمايى و دين
حق مبعوث فرمود، محبت و دوستى شما مرا بدينجا كشانيد، فرمود: مژده گير
اى سفيان و شاد باش كه از پدرم على شنيدم مى فرمود: از رسول خدا صلى
الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: اهل بيت من و كسانى از امت من كه آنان
را دوست دارند مجموعا در نزد حوض كوثر بر من وارد شوند، (و آنها با
هم هستند) همانند اين دو انگشت سبابه و اگر بهتر بود مى گفتم : همانند
انگشت سبابه وسطى كه يكى را بر ديگرى برترى است . اى سفيان تو را مژده
دهم كه دنيا جاى نيكان و بدان است تا آنگاه كه خداوند كه خداوند امام
بر حق از آل محمد را برانگيزد - اين بود حديث ابو عبيد.
و در حديثهاى ديگرى كه محمد بن حسن و على بن عباس روايت كرده اند
همين كلمات هست با اين تفاوت كه آنها از خود امام حسن عليه السلام نقل
شده و به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت داده نشده ، جز در همان
قسمتى كه مربوط به معاويه است (كه آن قسمت در آنها نيز از رسول خدا صلى
الله عليه و آله روايت شده است ).
و بالجمله معاويه همچنان به سوى كوفه بيامد تا به نخيله رسيد و در آنجا
پيش از انيكه وارد كوفه شود مردم را جمع كرده خطبه اى طولانى براى آنها
ايراد كرد كه هيچ كدام از راويان تمامى آن خطبه را نقل نكرده اند و در
همه جا ناقص شده و آن قسمت كه با ما رسيده در زير نقل مى شود:
احمد بن عبيدالله به دو سند از شعبى حكايت كرده كه پس از اينكه با
معاويه بيعت كردند خطبه اى خواند و چنين گفت : در هر ملتى كه پس از
پيغمبرشان اختلاف پيدا شد، پيروان باطل آن ملت بر پيروان حق غالب
آمدند، ولى پس از اينكه اين سخن از دهانش خارج شد از گفته خود پشيمان
گشت و از اين رو دنبالش گفت : مگر اين امت كه آنها چنين نيستند.
و على بن عباس مقانعى به سند خود از ابى اسحاق نقل كرده كه گفت : من از
معاويه شنيدم كه در نخليه گفت : آگاه باشيد، به خدا سوگند، هر آن وعده
اى كه من به حسن بن على دادم همه را زير پا گذاشتم و به هيچ يك وفا
نخواهم كرد. ابواسحاق گويد: و راستى به خدا او مرد بى وفايى بود.
و هم او به سندش از ابوسعيد بن سويد نقل كند كه گفت : معاويه نماز جمعه
را در صحن نخليفه براى ما خواند، و سپس خطبه اى ايراد كرد و گفت : به
خدا من با شما نجنگيدم كه شما نماز بخوانيد و نه براى آنكه شما روزه
بگيريد، و نه براى آنكه حج به جا آوريد يا زكات بدهيد، زيرا شما آنها
را نيز انجام خواهيد داد، بلكه با شما جنگ كردم كه بر شما حكومت كنم و
خدا نيز با اينكه نمى خواستيد و مايل نبوديد آن را به من عطا كرد.
و شريك (بن عبدالله نخعى يكى از محدثين ) كه اين حديث را نقل كرده گفته
است : معناى پرده درى همين است .
و نيز ابوعبيد به سند خود از حبيب بن ابى ثابت نقل كرده كه گفت : چون
مردم با معاويه بيعت كردند، خطبه اى خواند و در آن خطبه نام على عليه
السلام را بر زبان جارى ساخت و به آن حضرت و فرزندش امام حسن دشنام و
ناسزا گفت : حسين عليه السلام كه در مجلس حضور داشت برخاست كه پاسخش
بدهد، امام حسن دست او را گرفته و بنشاند و خود برخاسته و فرمود: اى
كسى كه على را به بدى ياد كردى منم حسن و پدرم على است ، تويى معاويه و
پدرت صخر است ؛ مادر من فاطمه و مادر تو هند است ، جد من رسول خدا و جد
تو حرب است ، مادر من خديجه و مادر تو فتيله است ؛ پس خدا لعنت كند از
ما دو نفر آن كس كه نامش پليدتر و حسب و نسبش پست تر، و سابقه اش بدتر
و كيفر و نفاقش بيشتر بوده است . گروههاى مختلفى كه در مسجد بودند
گفتند: آمين ، فضل (يكى از راويان حديث ) گويد: يحيى بن معين (كه حديث
را نقل كرده است ) گفت : ما نيز مى گوييم آمين ، ابوعبيد نيز ( كه براى
من حديث را نقل كرد) گفت : ما نيز مى گوييم آمين ، ابوالفرج (مولف كتاب
) مى گويد: من نيز مى گويم : آمين .
پس از اينكه معاويه در نخيله خطابه خود را ايراد كرد، داخل كوفه شد و
پيش روى او خالد بن عرفطه با مردى به نام حبيب بن عمار كه پرچم او را
در دست داشت بودند و بدين ترتيب وارد كوفه شد و همچنان بيامد تا از باب
الفيل به مسجد كوفه آمد و مردم گرد او را گرفتند.
ابوعبيد صيرفى به سند خود از سائب ، پدر عطاء، حديث كند كه روزى همچنان
كه على عليه السلام در منبر مسجد كوفه موعظيه مى فرمود، مردى داخل شد و
گفت : خالد بن عرفطه مرد
حضرت فرمود: نه به خدا نمرده ، ناگهان مرد ديگرى داخل شده ، گفت : خالد
بن عرطفه مرد! حضرت فرمود: نه به خدا نمرده است ، در اين هنگام مرد
ديگرى وارد شد و گفت : يا اميرالمومنين خالد بن عرطفه مرد! در اين
فرمود: نمرده ، و نخواهد مرد تا از اين مسجد در از اين در مسجد
يعنى باب الفيل به دنبال پرچم گمراهى كه
حبيب بن عمار آن را به دوش مى كشد وارد مسجد گردد. راوى گويد: در اين
هنگام مردى از پاى منبر برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان من حبيب بن عمار
هستم و از شعيان شمايم ، حضرت فرمود همان است كه گفتم . و (اين مطلب
گذشت تا روزى كه ) خالد بن عرطفه در جلو معاويه به كوفه آمد و حبيب بن
عمار پرچم او را به دوش كشيد.
مالك گويد: اعمش اين حديث را براى من نقل كرد و گفت : صاحب اين خانه و
اشاره به خانه سائب عطاء نمود - برايم حديث كرد كه از على عليه السلام
همين سخن را شنيده بود.
به هر صورت روايت كنند كه چون كار به صلح ميان امام حسن و معاويه به
پايان رسيد، معاويه فردى را نزد قيس بن سعد فرستاد و او را به بيعت
كردن با خويش دعوت كرد، پس قيس را كه مرد بلند قامتى بود آوردند، و با
اينكه بر اسبى بلند سوار شده بود پاهايش به زمين كشيده مى شد، و قيس در
صورتش هيچ مو نبود (و به اصطلاح كوسه بود) و او را خصى (خواجه - اخته )
انصار مى گفتند. چون خواستند او را نزد معاويه برند گفت : من سوگند ياد
كرده ام كه او را ديدار نكنم جز اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير
باشد، معاويه دستور داد نيزه يا شمشيرى بياورند و ميان او و قيس
بگذارند تا بر طبق سوگندش رفتار كرده باشد.
احمد بن عيسى به سند خود از عبيده حديث كند كه چون امام حسن با معاويه
صلح كرد، قيس بن سعد با چهار هزار نفر از بيعت معاويه سرباز زدند، و
چون امام حسن بيعت كرد قيس را به نزد معاويه آوردند تا او نيز بيعت
كند، و چنان كه ابومخنف روايت كرده رو به امام حسن نموده و گفت : من از
بيعتى كه با شما كرده ام رها هستم ؟ فرمود: آرى ، پس براى قيس كرسى و
تختى گذاشتند و معاويه نيز روى مسند خويش نشست ، و آنگاه معاويه بدو
گفت : اى قيس بيعت مى كنى ؟ گفت : آرى ، ولى دست خود را روى زانو
گذاشته و به طرف معاويه دراز نكرد، معاويه روى مسندى كه نشسته بود نيم
خيز شد و سرپا نشست و خود را به سوى قيس دراز كرده به طورى كه دستش
را به دست قيس ماليد (و بدين ترتيب خود را به بيعت با قيس راضى كرد) با
اينكه قيس دستش را بلند نكرد.
اسماعيل بن عبدلرحمن گويد: پس از اينكه امام حسن كار خلافت را به
معاويه واگذار كرد، معاويه از آن حضرت خواست براى مردم خطبه بخواند و
پيش خود گمان مى كرد كه آن جناب در سخن گفتن مانده مى شود! پس آن جناب
خطبه اى خواند و در آن خطبه چنين فرمود:
جز اين
نيست ، خليفه آن كسى است كه از روى كتاب خدا و سنت پيامبرش صلى الله
عليه و آله رفتار كند، و خليفه آن كس نيست كه به زور و ستم عمل كند،
زيرا چنين پادشاهى است كه به سلطنتى رسيده و مدت كم از آن بهره مند شده
، سپس آن منقطع گشته و بازخواست و كيفر آن به جاى مانده ، سپس اين آيه
شريفه را خواند و ندانم من شايد اين آزمايشى باشد براى شما و بهره اى
باشد تا زمانى
(72)
راوى گويد: (پس از اين جريانات ) امام حسن عليه السلام به مدينه بازگشت
و در آنجا رحل اقامت افكند، و در اين خلال معاويه خواست براى پسرش يزيد
به وليعهدى خويش از مردم بيعت بگيرد ولى با بودن حسن بن على و سعد بن
ابى وقاص انجام اين كار برايش دشوار بود از اين رو درصدد برآمده ، هر
دو را مسموم ساخت و آن دو در اثر همان سم از دنيا رفتند.
مغيره در اين باره روايت كند كه معاويه نزد جعده ، دختر اشعث بن قيس
(كه عيال امام حسن عليه السلام بود)، فرستاد كه من به شرطى كه تو حسن
بن على را زهر دهى تو را به همسرى پسرم يزيد درخواهم آورد و صد هزار
دينار نيز پول نقد براى آن زن فرستاد او نيز پذيرفت و آن جناب را مسموم
كرد، معاويه پول را فرستاد وى به وعده ديگرش عمل نكرد و او را به همسرى
يزيد درنياورد، پس مردى از اولاد طلحه او را به زنى بگرفت و از او
داراى فرزند شد، و هرگاه ميان آن فرزندان و ساير قبايل نزاع و برخورد
مى شد آنها را سرزنش كرده و به ايشان مى گفتند: اى فرزند زنى كه شوهر
خود را زهر خورانيد.
ابوبكر بن حفص گويد: حسن بن على و عسد بن ابى وقاص پس از اينكه ده
سال از خلافت معاويه گذشت به فاصله چند روز از دنيا رفتند، و مردم
معتقد بودند كه هر دو را معاويه مسموم كرد.
ابن سيرين از يكى از غلامان امام حسين عليه السلام نقل مى كند و نيز
عمر بن اسحاق گويد: كه من در خدمت حسن و حسين عليه السلام در خانه بودم
، پس حضرت حسن براى تطهير به بيت الخلا رفت و چون بيرون آمد گفت :
بارها به من زهر خوراندند ولى هرگز مانند اين بار نبود، چون پاره اى از
جگرم بيرون ريخت و با چوبى كه همراه داشتم آن را بررسى كردم و (ديدم
جگرم است ) حسين گفت : چه كس تو را زهر خورانيد؟ فرمود: از آن كس چه مى
خواهى ؟ آيا مى خواهى او را بكشى ؟ اگر او همان كس باشد كه من مى
دانم خشم خدا بر او بيش از تو خواهد بود، و اگر آن كس نباشد، پس من
دوست ندارم بى گناهى به خاطر من گرفتار شود!
و امام حسن را در كنار قبر مادرش ، فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه
و آله در بقيع در مقبره بنى نبيه دفن كردند، و خود آن جناب وصيت كرده
بود كه در كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله او را دفن كنند ولى
مروان بن حكم كه فرماندار مدينه بود، از اين كار جلوگيرى كرد و بنى
اميه براى جلوگيرى از اين كار لباس جنگ پوشيده همراه مروان آمدند، و
مروان براى تحريك بنى اميه مى گفت :
چه بسا جنگى
كه بهتر از آسايش و غنودن در خوشى است آيا عثمان در دورترين جاى
بقيع دفن شود ولى حسن در خانه پيغمبر به خاك سپرده شود؟ به خدا تا من
شمشير در دست دارم اين كار هرگز نخواهد شد، و نزديك بود فتنه اى برپا
شود، حسين عليه السلام نيز اصرار داشت او را كنار قبر پيغمبر دفن كند
تا اينكه عبدالله بن جعفر بدو گفت : به حق خودم تو را سوگند مى دهم كه
شما سخنى نگوييد و بدين ترتيب آن جناب را به قبرستان بقيع بردند و در
آنجا دفن كردند، و مروان بن حكم نيز پى كار خويش رفت .
(73)
زبير و ديگران روايت كرده اند كه حسن بن على به نزد عايشه فرستاد و از
او براى دفن در كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله اذن طلبيد؟ وى
اجازه داد و گفت : جاى يك قبر نيز بيشتر نمانده ، همين كه بنى اميه از
جريان مطلع شدند (با اين كار مخالفت كرده ) لباس جنگ پوشيدند، بنى هاشم
نيز براى جنگ با آنها آماده شدند. بنى اميه مى گفتند: به خدا هرگز حسن
نبايد با پيغمبر دفن شود! چون اين خبر به گوش آن حضرت رسيد، كسى را به
نزد بنى هاشم فرستاد و به آنان پيغام داد: حال كه وضع چنين است كه ميل
ندارم كه در آنجا دفن شوم ، مرا در كنار قبر فاطمه دفن كنيد. پس آن
حضرت را پهلوى مادرش فاطمه عليه السلام دفن كردند.
و طاهر بن زيد گويد: همين كه خواستند آن جناب را كنار قبر رسول خدا صلى
الله عليه و آله دفن كنند عائشه براى استرى سوار شد، و بنى اميه يعنى
مروان بن حكم و ديگران را كه در مدينه سكونت داشتند تحريك كرده جنبش
داد. و همان مروان بود كه مى گفتن :
فيوما على
بغل و يوما على جمل (يك روز بر استر و يك روز بر شتر) (اشاره بر
جنگ جمل و سوار شدن عائشه بر شتر است .)
جوبرية بن اسماء گويد: چون امام حسن عليه السلام از دنيا رفت و جنازه
اش را برداشتند، مروان بن حكم (فرماندار مدينه ) سر تابوت را گرفته و
مى برد، حسين عليه السلام بدو فرمود: آيا اكنون جناره اش را به دوش مى
كشى در حالى كه به خدا سوگند همين تو بودى كه خون به دل او كردى و
پيوسته از دست تو خود دل مى خورد؟ مروان گفت : من با كسى چنان مى كردم
كه حلم و بردباريش با كوهها برابرى داشت .
ابوحازم گويد: امام حسين عليه السلام سعيد بن عاص (كه سمت نيابت مروان
بن حكم را داشت ) براى نماز بر جنازه امام حسن عليه السلام جلو انداخت
و به او فرمود: پيش بايست ، و اگر اين كار سنت نبود من تو را پيش نمى
انداختم .
(74)
عمر بن بشير گويد: به ابى اسحاق گفتم : چه زمان خودم مردم خوار و زبون
شدند (و بدبختى مردم از چه زمانى شروع شد)؟ گفت : هنگامى كه حسن عليه
السلام از دينا رفت ، و زياد بن ابيه را معاويه به خود بست ( و گفت
زياد پس ابى سفيان و برادر من است ) و بالنتيجه حجر بن عدى ( آن مرد
بزرگوار، به دست معاويه ) كشته شد.
و اما در آنكه آن حضرت در هنگام وفات چند سال بود، اختلاف است .
از امام صادق عليه السلام روايت شده كه عمر آن حضرت هنگام وفات چهل و
هشت سال بود. و نيز در روايت ديگرى كه ابوبصير از آن حضرت روايت كرده
چهل و شش سال از عمرش گذشته بوده .
محمد بن على بن حمزه گويد: سلمان بن
فتة در مرثيه امام حسن گفته است : يا
كذب الله من نعى حسنا
|
اجول فى الدار و الا اراك و فى
الدار
|
1. خدا كند خبر مرگ حسن دروغ باشد، ولى تكذيب اين خبر ناگوار هم سودى
ندارد.
2. تو دوست بزرگوار و برگزيده من بودى و براى اهل هر قبيله مايه آرامش
و دلخوشى بودى .
3. من اكنون گرد خانه به جستجوى تو مى گردم و تو را نمى يابم ، بلكه به
جاى تو مردانى را مى بينم كه همجوارى آنها براى من جز مغبونى چيزى نيست
.
4. به جاى تو آنهايى نصيب من گشتند، كه اى كاش ميان من و آنها كشور عدن
(يا دريايى عدن ) فاصله بود ( و من آنها را نمى ديدم ).
(75)