ميلاد و وفاتش
بنا بر نقل خطيب بغدادى در تاريخ بغداد،
ابوالفرج ، در سال 284 متولد و در روز چهارشنبه 14 شهر ذى الحجه سال
356 از دنيا رفته و پيش از مرگ مبتلا به اختلال حواس گرديده است .
على اكبر غفارى .
الحمدلله الذى جعل اجر نبيه محمد صلى الله عليه
و آله مودة اهل بيته فى كتابه و قال : قل لا اسئلكم عليه اجرا الا
المودة فى القربى لكن ام يمتثل امر رسول الله صلى الله عليه و آله فيهم
، ولامة مصرة على مقته ، مجتمعة على قطيعة رحمه و اقصاء ولده الا
القليل ممن و فى لرعاية الحق فيهم ، فقتل من قتل و سبى من سبى و اقصى
من اقصى ، و جرى القضاء لهم يرجى لهم حسن المثوبة اذ كانت الارض الله
يورثها من يشاء من عباده والعاقبة للمتقين .
به ستايش و ثناى خداى هر سخنى گشوده شود و هر گفتارى آغاز گردد، تا
پاداشى براى نعمتهاى او و سپاسى براى آزمايش نيكويش باشد.
گواهى دهيم كه معبودى جز خداى يگانه نيست ؟ شريكى ندارد، گواهى آن كس
كه به پروردگار ايمان دارد و به يگانگيش اقرار و اعتراف نموده است ، و
نيز گواهى دهيم به اينكه محمد (ص ) بنده اوست و كه به رسالت وى
برانگيخته شده ، و به فرمانبرداريش دعوت كرده و حق را با برهان آشكار
ساخته و نشانه هاى هدايت را با دليلهاى خود بيان فرموده است .
بهترين درودها و فزاينده ترين آنها به همراه بركات و رحمت خدا بر آن
حضرت و بر خاندان و پاكيزگان از فرزندان و برگزيدگان از عترش باد.
و ما در تمام آنچه قصد انجام آن را داريم و آهنگ آن كرده ايم ، چه از
كار دنيا و چه آخرت ، چه دور و چه نزديك ، در همه آنها از او كمك
خواهيم و پناه بريم بدو از اقدام به كارى كه مورد خشنودى او نباشد و ما
را به نابودى و هلاكت اندازد، و از هر كوششى كه پسندش نبوده و به نتيجه
و سودى نرسد، با اعتراف به درماندگى و تقصير خويش و بيزارى جستن از هر
جنبش و نيرويى جز نيرو و خواست و توفيق و راهنماييش و موفقيت من جز به
اراده خدا نيست ، بر او توكل كنم و به درگاهش روى طاعت برم .
و درود خدا و رحمت فراوانش - در آغاز و انجام و جلو و دنبال - بر
پيامبر گرامى خدا محمد صلى الله عليه و آله پيشواى اولين و آخرين و
خاتم پيامبران و رسولان و بر خاندان پاك و پاكيزه اش باد.
ما در اين كتاب به خواست خداى متعال قسمتى از احوال آن دسته از فرزندان
ابوطالب را بيان مى داريم كه از زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله ،
تا به امروز كه ما به تدوين اين كتاب دست زده ايم ، يعنى ماه جمادى
الاولى سال سيصد و سيزده هجرى ، به قتل رسيده اند. چه آنانكه به وسيله
زهر مسموم گشته و چه آنهايى كه از ترس سلطان وقت از وطن آواره گشته و
در همان آوارگى از دنيا رفته اند، و يا گرفتار چنگال دشمنان شده و به
زندان افتاده اند و در همان زندان بدرود زندگى گفته اند.
ترتيبى را كه ما ملحوظ داشته ايم همان ترتيب تاريخ قتل و يا مرگ ايشان
است و در تقديم و تاخير، نام و فضيلت شخصيت مراعات نشده و در انتخاب
نامها و شرح حالشان تنها به همان گروهى اكتفا شد كه در دين و مذهب محكم
و راه و روششان مورد پسند (بزرگان دين ) بوده است ، اما از آنان كه روش
و قيامشان مورد رضايت نبوده و يا از طريقه اهل بيت و پدران خود به يك
سو شده و يا بيهوده و از روى مفسده جويى قيام كرده و خود را به كشتن
داده و يا گرفتار شده اند، ذكرى به ميان نيامده است .
البته ما مدعى نيستيم كه تمامى اخبر ايشان و يا بخصوص متاخرينشان را
جمع آورى كرده باشيم زيرا در اثر آوارگى و پراكنده شدن آنها به دورترين
نقاط شرق و غرب و توطن آنان در جاهاى دوردست و شهرهاى اطراف عالم كه
دسترسى بدانها دشوار و مشكل است ما نتوانستيم آن طور كه بايد و شايد از
وضع و سرنوشت آنها در شهرهاى مزبور اطلاع حاصل كنيم ، و شرح حال آنها
را در آن نقاط به دست آوريم ، بخصوص با وضع اين زمان كه وسائل تحصيل
اخبار از شهرها دشوار است و كسانى هم كه در فكر تدوين آثار و اوضاع
مردم باشند، وجود ندارند؛ در صورتى كه پيشينيان در اين فكرها بوده و
آثار را تدوين مى كردند و كتابها را مى نوشتند و آن را به نظم و ترتيب
درمى آوردند. (و چون ما در اين باره به تقصير خود اعتراف داريم البته
مورد توبيخ و سرزنش نخواهيم بود) زيرا هر كه به تقصير خود اعتراف كند
از ملامت رسته باشد.
ضمنا ما در اين كتاب حداكثر اختصار را مراعات كرديم و تا آنجا كه مقدور
بود از اطاله سخن و تكرار مطالب خوددارى نموديم ، و تنها به ذكر آن
قسمت از اخبار و شرح زندگى و مبارزات و سرگذشت فرزندان ابوطالب اكتفا
كرديم كه ناگزير از ذكر آن بوديم ، زيرا اگر بنا باشد همه آنچه در اين
باره هست گرد آوريم ، سخن بسيار طولانى خواهد شد و ضبط آن نيز بر
نويسنده و شنوندگان گران خواهد بود و گزيده گويى در امثال اين امور بر
فراگيرنده و نقل كننده سهلتر و آسانتر باشد.
و از خداوند حسن توفيق و ياريش را در آنچه مورد پسند اوست از گفتار و
آنچه نزديكتر است به خواست او از كردار مسئلت مى نماييم . و هو حسبنا و
نعيم الوكيل .
1 : جعفر بن ابيطالب
نخستين كسى است در اسلام . از فرزندان ابيطالب كشته شد، جعفر بن
ابيطالب عليه السلام بوده است . نام ابوطالب عبدمناف و وى فرزند
عبدالمطلب است ، و نام عبدالمطلب شيبه و فرزند هاشم است ، و نام هاشم
عمرو و فرزند عبدمناف است . و چنان كه گويد كنيه جعفر
ابوعبدالله بوده است .
از ابى هريره حديث كننده كه جعفر را ابومساكين
(پدر مستمندان ) كنيه داده بودند و اين حديثى است كه محمد بن
احمد صيرفى (به سند خود) از سعيد بن ابى سعيد از ابى هريرة براى من
حديث كرد.
جعفر سومين پسر ابيطالب است . بدين ترتيب كه بزرگترين پسر او طالب و پس
از او عقيل و سپس جعفر و در آخر على بود. و هر كدام از اين چهر پسر به
ترتيب ده سال از ديگرى بزرگتر بودند و على از همه آنها كوچكتر بود. و
اين مطلبى است كه احمد بن محمد همدانى (به سند خود) از ابن عباس برايم
حديث كرد.
مادر اين چهار تن : فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف است . و مادر
فاطمه بنت اسد نيز فاطمه نام داشته و به حبى
دختر هرم بن رواحه بن حجر بن عبد بن معيص بن امر بن لوى معروف
است .
و مادر حبى : حدية دختر وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمرو بن شيبان بن ...
است .
مادر حدية : فاطمه دختر عبيد بن منقذ بن عمرو معيص است .
مادر فاطمه : سلمى دختر عامر بن ربيعة بن هلال بن ... است .
مادر سلمى : عاتكه دختر ابى همهمه است ، و نام ابى همهمه عمرو بن
عبدالعزى بن ... است .
مادر عاتكه : تماضر دختر ابى عمرو بن عبدمناف بن قصى بن كلاب ... است .
مادر تماضر : حبيبه و او (معروف به ) كنيز خدا و دختر عبد ياليل بن
سالم بان مالك بن .... است .
مادر حبيبه : فلانه دختر مخزوم بن اسامة بن صبح بن وائله بن .... است .
مادر تماضر : حبيبه و او (معروف به ) كنيز خدا و دختر عبد ياليل بن
سالم ابن مالك بن .... است .
مادر فلانه ريطه دختر يسار بن مالك بن .... است .
مادر ربطه : كليه دختر قصية بن سعد بن بكر بن هوازن بود.
مادر كليه : حبى دختر حارث بن نابغه بن ... است .
فاطمه بنت اسد، نخستين زنى بود از زنان بنى هاشم كه با يك مرد هاشمى
(از فاميل خود) ازدواج كرد، و براى او فرزند آورد (و بدين سبب فرزندان
فاطمه از دو طرف ، هم از جانب پدر و هم از طرف مادر نسبشان به هاشم بن
عبدمناف مى رسد.)
اين بانوى سعادتمند ، زمان بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده
بوده ، بدان حضرت ايمان آورده ، و در دين اسلام پايدارى نيز كرد و
هنگامى كه مرگش فرا رسيد آن حضرت را وصى خويش قرار داد و او هم وصيتش
را پذيرفت . هنگامى كه از دنيا رفت پيغمبر بر جنازه اش نماز خواند و در
قبرش فرود آمده و در آن خوابيد (و چنان كه در روايت بعدى و برخى از
روايات ديگر آمده است اين كار را بدان جهت انجام داد كه فاطمه بدان سبب
قبر در امان و آسوده باشد) و به نيكى او را ستوده و مدح بسيار فرمود.
ابن عباس حديث كرده كه چون فاطمه بنت اسد، مادر على بن ابيطالب ، دنيا
رفت ، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله جامه خود را بر او پوشاند و در
قبرش خوابيد. اصحاب و ياران حضرت عرض كردند : اى رسول خدا! ما تا كنون
نديده ايم با كسى اين گونه رفتار كنى ؟ فرمود: كسى پس از ابيطالب نسبت
به من مهربانتر از اين زن نبود، و اينكه من جامه خودم را به او
بپوشاندم بدان خاطر بود كه اين جامه سبب شود تا از جامه هاى بهشتى به
او بپوشانند، و اينكه من در قبرش خوابيدم براى آن بود كه سختى هاى قبر
بر او آسان گردد.
و على بن عباس مقانعى به اسناد خود از على عليه السلام براى من حديث
كرد كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من دستور داد : مادرم
فاطمه بنت اسد را (غسل دهم ، و من به دستور آن بزرگوار او را) غسل داد.
امام صادق عليه السلام فرمود : فاطمه بنت اسد يازدهمين زنى بود كه
ايمان آورد، و او از كسانى بود كه در جنگ بدر حضور داشت .
و احمد بن محمد بن سعيد به اسناد خود از زبير بن عوام براى من حديث كرد
كه هنگامى كه اين آيه بر پيغمبر صلى الله عليه و آله نازل شد:
اى پيغمبر هنگامى كه زنان مومنة نزد تو آيند تا
با تو بيعت كنند...
(39) رسول خدا صلى الله عليه و آله زنان را براى بيعت
با خويشتن دعوت فرمود، نخستين زنى كه آمد و با جناب بيعت كرد فاطمه بنت
اسد بود. و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه بنت اسد (مادر على
بن ابيطالب عليه السلام ) را در مرحله روحاء
مقابل حمام ابى قطيفه دفن كرد.
شهادت جعفر بن ابيطالب و
علت آن بعضى ازاحوال و اخبار آن جناب
اما جريان مراجعت جعفر بن ابيطالب را از حبشه من از كتاب مغازى
محمد بن جرير طبرى براى خود او، در ضمن احاديثى كه در برخى از موارد
شبيه به يكديگرند و همچنين نام اشخاصى از مهاجرين كه همراه او بودند،
خواندم و وى تصديق كرد. من احاديث مزبور را هر كدام با شرح و تفصيل آن
در جاى خود نقل كرده ام .
محمد بن ابراهيم (به سند خود) از شعبى نقل كرده كه او گفت : هنگامى كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله خبير را فتح كرد جعفر بن ابيطالب از حبشه
بازگشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله او را در بر كشيد و ميان
ديدگانش را مى بوسيد و مى فرمود : نمى دانم به كداميك بيشتر شادمان
باشم : به آمدن جعفر يا به فتح خبير؟
ابن اسحاق و زهرى گفته اند : چون از حبشه مراجعت كرد، رسول خدا صلى
الله عليه و آله او را به موته
(40) فرستاد.
ابن اسحاق از عروة بن زبير حديث كند كه گفت : لشكر مزبور را پيغمبر صلى
الله عليه و آله در ماه جمادى سال هشتم هجرى به موته فرستاد، و زيد بن
حارثه را بر ايشان امير و فرمانروا كرد، و فرمود : اگر براى زيد پيش
آمد ناگوارى اتفاق (و شهيد شد) جعفر بن ابيطالب امير سپاه باشد، و اگر
براى جعفر پيشامدى رخ داد عبدالله بن رواحه امير لشكر باشد.
(41)
محمد بن جرير طبرى به سند از زيد بن ارقم نقل كند كه گفت : لشكر مذبور
از مدينه حركت كرده به راه افتاد و همين كه به سر حد بلقاء (از نواحى
شام ) رسيدند لشكر بزرگى كه از مردم روم و اعراب (سرحدى كه تحت حكومت
روم بودند) تشكيل شده بود، سر راه به آنان قرار گرفت ، مسلمانان به دهى
كه نامش موته بود پناهنده شدند، و در آنجا دو سپاه براى جنگ آماده شده
و مسلمانان لشكر را بدين ترتيب آراستند كه ميمنه و سمت راست آن را به
مردى از قبيله عذرة كه
قطبة بن قتاده نام داشت ، سپردند و ميسره
و سمت چپ لشكر را به مردى از انصار كه عبادة بن مالك نام داشت ، سپرده
و جنگ را شروع كردند. زيد بن حارثه با پرچم خود (كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله به دستش داده و او را بدان مفتخر ساخته بود) جنگيد تا از پا
در آمده و به شهادت رسيد. پس از او جعفر بن ابيطالب پرچم را به دست
گرفته ، شروع به جنگ كرد و چون ديد دشمن دورش را احاطه كرده و راه از
هر سو بسته است ، خود را از اسب سرخ رنگى كه داشت به زمين افكنده و آن
را پى كرد و همچنان پياده جنگيد تا به درجه شهادت رسد و او نخستين كسى
بود كه در اسلام اسب خود را پى كرد.
عباد بن عبدالله از پدر رضاعى خود - كه يكى از بنى مره است و در جنگ
موته حاضر بوده - روايت كند كه گفت : گويا هم اكنون مى نگرم (و اين
منظره از نظرم محو نمى شود) كه جعفر خود را از اسب سرخ مويش به زمين
انداخت و آن را پى كرد.
عبدالرحمن بن سمره گويد: خالد بن وليد - كه مسلمانان آخر كار او را به
فرمانروايى انتخاب كردند - مرا براى رساندن خبر جنگ موته به نزد رسول
خدا صلى الله عليه و آله فرستاد، همين كه من به مدينه رسيده و وارد
مسجد شدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عبدالرحمن به جاى
خود باش (تا من خود جريان جنگ را بگويم ) آن گاه فرمود: زيد بن حارثه
پرچم را گرفت و جنگيد تا كشته شد، خدايش رحمت كند! سپس جعفر بن ابيطالب
پرچم را به دست گرفت و جنگيد تا كشته شد، خداوند جعفر را رحمت كند، سپس
عبدالله بن رواحه پرچم را به دست گرفت و جنگ كرد تا كشته شد، خدايش
رحمت كند!
اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه اطرافش بودند ( و اين سخنان را
از آن حضرت شنيدند) گريستند، و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بدانها
فرمود: چرا گريه كنند؟ گفتند: چگونه نگرييم با اينكه (در اين جنگ )
بزرگان و مردان با فضيلت و شريف ما از دستمان رفت ؟ حضرت فرمود: گريه
نكنيد، زيرا حكايت امت من حكايت آن باغى است كه صاحبش براى آبادى آن
اقدام كند، چاههاى آب آن را اصلاح كرده و جويهاى آن را آماده مى سازد و
شاخه هاى (زايد) آن را بتراشد، و در سر سال گروهى از ميوه هاى آن را
بخوراند، سپس در سال ديگر گروه ديگرى را ميوه دهد، و همچنين در سال بعد
نيز گروهى ديگر را ميوه دهد، و شايد ميوه اى كه در آخر دهد بهتر و
نيكوتر باشد. سوگند بدان خدايى كه مرا به راستى و حقيقت برانگيخته است
كه عيسى ابن مريم در ميان امت من مانند حواريين خود را خواهد يافت .
(42)
كعب بن مالك در رثاء جعفر بن ابيطالب اشعار ذيل را سروده است :
سحا كما و كف الضباب امحضل
|
و كانما بين الجوانح والحشا
|
وجدا على النفر الذين تتابعوا
|
يوما بموتة اسندوا لم ينقلوا
|
و سقى عظامهم الغمام المسبل
|
عندالحمام حفيظة ان ينكلوا
|
حيث التقى و عث الصفوف مجدل
|
والشمس قد كسفت و كادت تافل
|
و عليهم نزل الكتاب المنزل
|
و بجدهم
(43) نصر النبى المرسل
|
بيض الوجوه ترى بطون اكفهم
|
تندى اذا اعتذر الزمان الممحل
|
1.چشمها به خواب رفتند ولى اشك چشم من مانند باران ريزان است .
2. گويا ميان سينه من از اين غم و اندوه شراره آتش زبانه مى كشد.
3. اندوه بر آن مردانى كه در جنگ موته (برابر دشمن ) پايدارى و كوشش
كرده و از جاى خود عقب نشينى نكردند.
4. درود خدا بر آن جوانمردانى باد كه ابرهاى ريزان بر استخوانها
بباريد.
5. هنگامى كه مرگ فرا رسيد اينان در راه خدا بردبارى كردند، و براى
ترساندن دشمن واپس نرفتند.
6. راهنماى ايشان و جلودارشان جعفر و پرچمش بود و راستى چه بسيار
جلودار و پيشرو خوبى بود.
7.(در نتيجه جنگى كه شد) صفهاى لشكر پراكنده شد، و جعفر كه سخت او را
از هر جانب احاطه كرده بودند، به زمين افتاد.
8. از فقدان آن رادمرد گويى ماه درخشنده تاريك شد و خورشيد گرفت و
نزديك بود يكسره از ديده ها پنهان شود.
9او از فاميلى بود كه به وسيله آنان خداوند بندگان خود را يارى كرد، و
كتاب آسمانى بر آنان فرود آمد.
10. خداى تعالى راهنمايى ايشان را براى خلق خود پذيرفت و به وسيله جد
ايشان (عبدالمطلب ) يا به تيزى شمشير ايشان پيمبر مرسل خود را يارى
كرد.
11. سفيدرويانى كه در روزگار قحطى سخت مردم از خوان جود و كرمشان بهره
مند مى گشتند.
ابوهريرة به عقيده خود گويد: كسى پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله
بر پشت اسبها و كوهان شتران سوار نشده و كفش نپوشيده است كه فضيلتش بيش
از جعفر بن ابيطالب بوده باشد.
ابوسعيد خدرى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بهترين مردمان
حمزه و جعفر و على عليه السلام هستند.
ابوهريره گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: جعفر را ديدم كه
در بهشت به وسيله دو بال ( كه خداوند به او عنايت كرده ) با فرشتگان
پرواز مى كرد.
امام صادق عليه السلام از پدرش حضرت باقرالعلوم عليه السلام نقل كرده
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مردمان از ريشه هاى مختلف و
گوناگونى آفريده شده اند ولى من و جعفر از يك ريشه و تيره خلق شده ايم
.
و نيز از آن جناب روايت شده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به
جعفر فرمود: تو در خوى و آفرينش شبيه من هستى .
امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد
و در حالى كه مى فرمود مردم از ريشه هاى مختلف اند و من و جعفر از يك
ريشه ايم .
2: محمد بن جعفر بن ابيطالب
كنيه محمد بن جعفر بن ابيطالب به دست نيامده .
مادرش اسماء دختر عميس بن ... است .
و مادر اسماء هند دختر عوف مى باشد.
(44)
و هند مادر اسماء همان زنى است كه درباره اش گفته شده است :
جرشيه و جرش نام جايى است در يمن ( كه
اين زن بدانجا منسوب است ) وى از نظر دامادها متشخص ترين زنان بود.
(زيرا): يكى از دختران او اسماء دختر عميس است كه جعفر بن ابيطالب او
را به همسرى گرفت ، و پس از جعفر ابوبكر با او ازدواج كرد و سپس
اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام او را به همسرى خويش درآورد.
دختر ديگرش ميمونه - ام المؤ منين - همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله
است .
دختر ديگر او: لبابه (معروف ) به ام الفضل - خواهر (پدر و مادرى )
ميمونه ، و مادر فرزندان عباس بن عبدالمطلب است .
دختر ديگرش : سلمى - دختر عميس - است كه مادر فرزندان حمزة بن
عبدالمطلب است .
و ( از اين رو) دامادهاى اين زن
جرشيه :
(به ترتيب ) رسول خدا صلى الله عليه و آله ، اميرالمؤ منين عليه السلام
، حمزة ، عباس ، جعفر، و ابوبكر هستند. و نيز از دامادهاى اوست : وليد
بن مغيرة مخزومى (پدر خالد بن وليد) زيرا مادر خالد: ام الفضل بزرگ
(45) - دختر حارث و خواهر مادرى اسماء مى باشد. و
فرزندان جعفر بن ابيطالب همگى از همان (يك مادرت يعنى ) اسماء بودند.
و هند (مادر اسماء) به همسرى حارث بن جون بن ... نيز درآمد و از او (دو
دختر) پيدا كرد: يكى ميمونه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و
ديگر ام الفصل خواهر ميمونه - كه عباس بن عبدالمطلب او را به همسرى خود
گرفت و از او داراى پنج پسر گرديد: عبدالله ، عبيدالله ، فضل ، معبد و
قثم . روزى حسن بن زيد بن حسن بن على عليه السلام ( در مجلسى ) نام هند
(مادر اسماء) را بر زبان جارى كرد، و درباره اش گفت : اين زن از نظر
داماد خوشبخت ترين زنان بود، سپس نام رسول خدا صلى الله عليه و آله و
على عليه السلام و حمزه و عباس را بر زبان جارى كرد ولى نامى از ابوبكر
نبرد، (از قضا) در آن مجلس گروهى از فرزندان ابوبكر نيز حضور داشتند،
و اين مطلب بر آنان گران و سخت آمد (كه چرا نام ابوبكر را نبرد، حسن بن
زيد براى اينكه آنان نرنجد) پس از مدتى سكوت نام ابوبكر را هم بر زبان
جارى ساخته ) گفت : و ابوبكر.
چون جعفر بن ابيطالب كشته شد، ابوبكر اسماء را به همسرى گرفت ، و محمد
(ابن ابوبكر) را از او پيدا كرد، و چون ابوبكر از اين جهان رخت بربست
على بن ابيطالب عليه السلام او را به همسرى خويش درآورد و از او داراى
پسرى به نام يحيى ابن على شد كه آن فرزند در زمان حيات آن حضرت از دنيا
رفت ، و فرزندى از او به جاى نماند.
(46)
ضحاك بن عثمان گويد: عبيدالله فرزند عمر بن خطاب ( در جنگ صفين از ميان
لشكر معاويه بيرون آمد، و همراه او گروهى از لشكر بود كه به آنها
خضراء (سبزپوشان ) مى گفتند، و از اين سو
در برابرش محمد بن جعفر بن ابيطالب ( از ميان لشكر كوفه و همراهان على
عليه السلام ) بيرون آمد و يكى از پرچمهاى جنگ اميرالمؤ منين عليه
السلام را به نام
پرچم جموح در دست داشت
و مجموع همراهان عبيدالله و محمد بن جعفر ده هزار نفر بودند، پس آن دو
دسته جنگ سختى كردند، و با پايدارى عجيبى كه هر دو دسته در جنگ نمودند
هيچ يك نتوانستند بر ديگرى پيروز شوند، تا اينكه سرانجام عبدالله به
محمد بن جعفر فرياد زد: تا چند فرار كنى ! پيش بيا تا من خود با تو
نبرد كنم ! محمد بن جعفر پيش رفته و هر دو با نيزه شروع به جنگ كردند
تا اينكه نيزه ها شكست ، سپس با شمشير پيكار كردند تا شمشير محمد شكست
و شمشير عبيدالله نيز در سپر فرو رفت (و بيرون نيامد) بدين ترتيب آن دو
دست به گردن يكديگر انداخته بينى يكديگر را مى كندند، تا بالاخره هر دو
از اسب روى زمين افتادند، لشكرى كه همراه هر كدام بود از دو سو حمله
كرده و به كشتن يكديگر مشغول شدند، تا اينكه مانند يك تل بسيار بزرگى
كشتگان روى جسد محمد بن جعفر و عبيدالله ريختند.
در اين هنگام على عليه السلام خود را به معركه رسانيد و مردم شام را
متفرق ساخته بالاى جسد آن دو ايستاد و فرمود: اين كشتگان را از روى جسد
فرزند برادرم به كنارى ببريد مردم جنازه ها را به اين سو و آن بردند،
اينكه جسد آن دو از زير اجساد كشته ها بيرون آمد، ديدند هر دو دست به
گردن همديگر انداخته و كشته شده اند، على عليه السلام فرمود: به خدا
سوگند اين دست به گردن انداختن شما از روى دوستى نبوده است .!
(47)
زيد بن بدر گويد: عبيدالله بن عمر در ميان گروهى از لشكر شام كه به نام
رقطاء موسوم و مركب از چهار هزار نفر
بودند و همگى جامه هاى سبز بر تن داشتند و از اين جهت به لشكر
خضرية معروف بودند بيرون آمد، در اين
هنگام حسن بن على عليه السلام از ميان معركه مى گذشت ، ديد مردى جسد
كشته اى را زير سر گذاشته و نيزه خود را بر چشم او فرو كرده و مهار
اسبش را به پاى آن كشته بسته است . امام حسن عليه السلام فرمود: بنگريد
اين مرد كيست ؟ چون نگاه كردند ديدند آن مرد خفته يكى از مردان قبيله
همدان است ، و آن كشته ، عبيدالله بن عمر است كه آن مرد كشته روى كشته
اش خوابيده تا هوا روشن شود و چون صبح شد جامه از تنش برگيرد. درباره
قاتل و كشنده اش اختلاف كردند، قبيله همدان گفتند: هانى بن خطاب او را
كشت ، قبيله حضرموت گفتند: مالك بن عمرو تبعى او را كشت ، و قبيله
بكرين وائل گفتند: مردى از قبيله تيم الله بن ثعلبة بن نام مالك بن
صحصح كه اهل بصره بود او را كشت ، و شمشير (معروف و قيمتى ) او را كه
ذى الوشاح نام داشت از او برگرفت ، تا
هنگامى كه معاويه براى گرفتن بيعت از مردم بصره بدانجا آمد، نزد آن مرد
فرستاد و آن شمشير را از او بگرفت .
و مانند جريان مزبور و يا شبيه آن را گروهى ديگر نيز از تاريخ نويسان
نقل كرده اند و حقيقت قصه را خدا بهتر مى داند.
3: على بن ابيطالب
اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام دو كنيه داشت :
ابوالحسن و ابوالحسين .
از آن حضرت روايت شده كه فرمود: تا وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله زنده بود، حسن مرا اباالحسن مى خواند و حسين اباالحسن و به رسول
خدا صلى الله عليه و آله ، پدر مى گفتند، و چون حضرت رسول خدا صلى الله
عليه و آله از دنيا رفت مرا پدر مى خواندند.
مادر آن حضرت ، فاطمة بنت اسد، همين كه او را دنيا آورد
حيدرة نام نهاد، ولى ابوطالب اين اسم را
گردانيده نامش را على نهاد و برخى گفته اند:
حيدرة نامى بود كه قريش براى آن حضرت گذاشتند، ولى گفتار نخست
صحيح تر است ، به دليل اينكه خود آن جناب در جنگ خيبر هنگامى كه مرحب
يهودى براى جنگ با او در برابرش آمد و گفت :
قد علمت خيبر انى علمت انى مرحب
|
اذا الحروب اقبلت تهلب
مردم خيبر مى دانند كه منم مرحب ، آن كسى كه اسلحه و افزار جنگم بران و
خود پهلوانى جنگ ديده هستم ، هنگامى كه جنگى پيش آيد و شعله ور گردد.
حضرت به جنگ او رفته و فرمود:
اكيلكم بالصاع كيل السندرة
منم آن كس كه مادرم حيدرة ناميده ، و چون شير بيشه نيرومند و سخت هستم
، اكنون شما را با پيمانه اى چون سندره مى سنجم . (سندره نام پيمانه
بسيار بزرگى است كه گنجايش آن زياد است ، و اين كلام كنايه از آن است
كه كشتار زيادى از شما خواهم كرد.)
امام صادق عليه السلام از جدش روايت فرموده ، و نيز سهل بن سعد ساعدى
گويد: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن حضرت را
ابوتراب كنيه داد، و خود آن جناب نيز اين
كنيه را از كنيه هاى ديگرش بيشتر دوست مى داشت و بنى اميه نيز براى
آسانى همين كنيه را براى دشنام دادن و سب آن حضرت در منبر انتخاب كرده
بودند.
سهل بن سهد ساعدى گويد: ميان على عليه السلام و فاطمه مختصر گفتگويى
شد، از آن طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله به دنبال على عليه السلام
آمده او را در خانه نديد، به فاطمه فرمود: على كجاست ؟ عرض كرد: ميان
من و او اختلاف مختصرى پيدا شد و او با ناراحتى از خانه بيرون رفت ،
پيغمبر صلى الله عليه و آله به جستجوى على از خانه بيرون رفت تا اينكه
در مسجد او را خفته ديد و متوجه شد كه عبا از روى بدنش به يك سو رفته و
خاك بر بدنش نشسته است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بيدار
كرده و خاك از پشتش پاك مى كرد و مى فرمود بنشين كه تو
ابوتراب هستى ، و ما هر گاه او را به
كنيه
ابوتراب مى خوانديم ، مدح على را در
نظر داشتيم (يعنى او اين كنيه را دوست مى داشت ).
و ابوحازم بن دينار گويد: از سهل ساعدى شنيدم كه مى گفت : على نامى را
كه بيش از همه دوست داشت
ابوتراب بود، و
هر گاه بدان نام كسى او را مى خواند خوشحال مى شد، و اين نامى بود كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بدان ناميد، و نيز گويد: سالى قريش
دچار قحطى و خشك سالى شدند، و ابوطالب مردى عيالوار و كثيرالاولاد بود،
از اين رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را كودك بود از
ابوطالب گرفت و نزد خود برد و حمزه ، جعفر را به خانه خود برد، و عباس
بن عبدالمطلب ، طالب را از ابوطالب گرفت تا مخارج آنها را عهده دار
شده و بدين وسيله بار خروج ايشان را از دوش ابوطالب بردارند، و تنها
عقيل بود كه ابوطالب روى علاقه اى كه به او داشت او را نزد خود نگه
داشت ، (در همين جريان بود كه ) رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
من على يعنى كسى را انتخاب كردم كه خداوند برايم انتخاب فرموده بود.
زيد بن على گويد: هنگامى كه على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه
و آله ايمان آورد، مطابق صحيح ترين رواياتى كه رسيده است عمر شريفش
يازده سال بود، و پاره اى گفته اند: سيزده ساله بود، و برخى ديگر
گويند: هفت سال داشت . ولى آنچه ثابت شده همان قول اول است يعنى يازده
سال داشته است ، زيرا آن جناب سال بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله
ايمان آورد و پس از بعثت سيزده سال در مكه با رسول خدا صلى الله عليه و
آله زيست و سپس ده سال ديگر در مدينه با آن حضرت بود، و پس از وفات
پيغمبر صلى الله عليه و آله از سى سال چند ماه كمتر در اين دنيا زندگى
كرد. و خود آن جناب مطابق نقل ابى صادق - پس از اينكه جريان غارت كردن
غامدى
(48) (به دستور معاويه ) از شهر انبار به گوشش رسيد در
خطبه اى كه بدنى مناسبت ايراد كرد، فرمود: قريش گويند: پسر ابوطالب
مرد شجاعى است ولى به جنگ آشنايى ندارد! واى بر ايشان آيا در ميان آنان
كسى هست كه ممارستش در جنگ بيش از من باشد؟به خدا سوگند هنگامى پا در
ميدان جنگ گذاشتم كه بيست سال از عمرم بيش نگذشته بود، و اكنون زياده
از شصت سال از عمرم مى گذرد، پس چنان نيست كه اينان گويند، بلكه كسى كه
فرمانش را نمى برند كارش سرانجام ندارد.
(49)
( از اينكه در اين حديث فرمود: عمر من اكنون زياده از شصت سال است
معلوم شود كه هنگام بعثتت ، عمر شريفش حدود يازده سال بوده است .)
و (از نظر شمائل و خصوصيات بدنى ) آن حضرت عليه السلام گندمگون و ميانه
بالاى كوتاهى بوده ، شكم آن حضرت برآمده ، انگشتان باريك ، و بازوان
ستبر و پيچيده بود، ساقهاى پا باريك ، چشمان خوابيده ، محاسن انبوه ،
جلوى سر آن حضرت مو نداشت ، و پيشانيش برآمده بود.
(50)
براى شناسايى آن جناب همين اندازه كافى است .
اما فضايل آن بزرگوار بيش از آن است كه به شماره درآيد. ما اگر بخواهيم
اندكى از آنها در اين كتاب بيان كنيم از وضع تدوين اين كتاب بيرون است
، و اگر خواسته باشيم آن طور كه شايد فضايلش را ذكر كنيم ناچاريم از
بنايى كه در آغاز بر اجمال و اختصار نهاده ايم دست برداريم ، و اين
اندازه هم براى برخى از مردم است كه شناسايى درباره اش ندارند و فضايل
آن جناب به گوششان نخورده وگرنه صرف نظر از شيعه ، به اجماع موافق و
مخالف فضايل مشهور اميرالمومنين عليه السلام تنها در نزد اهل سنت به
اندازه اى است كه انكار آن به هيچ نحو ممكن نبوده و مستور نگه داشتن
آنها ميسور نخواهد بود، و از اين رو نيازى به بسط كلام و استشهاد به
حديث و روايت نيست .
جريان شهادت آن حضرت و
سبب آن (فاجعه جانگداز)
عبدالرحمن بن عبيدالله از گروهى روايت كرده و نيز اشنانى و طبرى
و ابومخنف و ديگران روايت كرده اند: كه سه تن از خوارج در مكه انجمن
كردند و راجه به اين كار مسلمانان به مذاكره پرداختند
(51) و كردار و رفتار آنان را زشت شمرده و بر آنها عيب
گرفتند، و همچنين سخن از كشتگان نهروان به ميان آورده و بر آنها افسوس
خوردند. تا اينكه يكى از آنها گفت : خوب است ما خود را به خدا فروخته و
جان در كف نهاده به سراغ فرمانروايان گمراه و زمامداران فعلى مسلمانان
برويم ، و كمين كرده ناگهان آغاز را غافلگير نموده و بكشيم و مردم از
دستشان آسوده سازيم ، و نيز انتقام خون برادران شهيد خود را كه در
نهروان كشته شده اند از آنها بگيريم !
بر اساس همين پيشنهاد با يكديگر قرار داد بسته كه پس از گذشتن موسم حج
به دنبال انجام آن بروند، پس عبدالرحمان ملجم - لعنة الله - گفت :
كشتن على به عهده من ! ديگرى گفت : كشتن معاويه نيز به عهده من ، سومى
گفت : من هم كشتن عمرو ابن عاص را به عهده مى گيرم .
آن سه نفر عهد بستند و با همديگر قرار گذاشتند كه اين كار را انجام
دهند و هيچ كدام از آنچه به عهده گرفته سر پيچى نكند، و كشتن آن كس را
كه به عهده گرفته است انجام دهد، و براى اين كار شبى را از ماه مبارك
رمضان معين كردند، يعنى همان شبى كه ابن ملجم به على عليه السلام ضربت
زد.
ابومخنف گويد: كه آن دو مرد ديگر يكى برك بن عبدالله تميمى بود كه كشتن
معاويه را به عهده گرفت ، و ديگرى - كه كشتن عمرو بن عاص را پذيرفت -
عمرو بن بكر تميمى بود.
اما ضارب معاويه همين كه او را ديد شمشيرى بر او زد، و اين ضربه به ران
معاويه اصابت نمود. و آن مرد را گرفتند و براى معاويه طبيبى آوردند.
اسماعيل بن راشد گويد: همين كه طبيب نگاهش بدان زخم افتاد گفت : اين
شمشير زهردار بوده ، و اكنون معالجه تو دو راه دارد، يا بايد آهنى را
با آتش داغ كرده و در اين زخم بگذارم تا خوب شود و يا دارويى خوراكى
به تو بدهم ، كه با آن معالجه خواهى شد ولى نسل تو منقطع خواهد گشت
؟معاويه گفت : من طاقت معالجه با آتش و آهن داغ را ندارم ، و با وجود
يزيد و عبدالله از انقطاع نسل بيمناك نيستم و اين دو براى روشنى چشمم
كافى هستند. طبيب مزبور به وسيله داروى خوراكى به معالجه او پرداخت ،
زخم او را بدان وسيله التيام بخشيد، ولى پس از آن داراى فرزند نشد.
برك بن عبدالله كه ضارب او بود به او گفت : بشارت و مژده اى برايت دارم
! معاويه گفت : چيست ؟ او جريان رفقاى خود را به او خبر داده و گفت :
على نيز در اين شب روى قراردادى كه ما با يكديگر بسته ايم كشته خواهد
شد. اكنون مرا به زندان افكن تا اگر على كشته شد آنگاه تو خود هر چه مى
خواهى درباره من دستور ده و حكم كن ، و اگر كشته نشد من با تو به هر
نحو كه خواهى پيمان خواهم بست كه به كوفه روم و او را بكشم و دوباره به
نزد تو بازگردم و دستم را در دست تو گذارده و خود را تسليم نمايم ، تا
آنچه خواهى درباره من دستور دهى ؟ معاويه كه چنين گفتارى را از او شنيد
او را نزد خود زندانى كرد و چون خبر كشته شدن على را شنيد او را آزاد
كرد، ولى راويان ديگر (غير از اسماعيل بن راشد) گفته اند كه : معاويه
در همان دم (كه او را گرفتند) او را كشت و زنده اش نگذاشت .
و اما آن كس كه مامور قتل عمرو بن عاص بود در همان شب موعود به دنبال
عمرو بن عاص رفت ، ولى او ره واسطه كسالتى كه عارضش شده بود، آن شب را
به مداوا پرداخته بود و ديگرى را به جاى خود براى نماز جماعت به مسجد
فرستاد كه نامش خارجة بن ابى حبيبة و از قبيله بنى عامر بود، خارجة بن
نماز رفت ، و عمرو بن بكر (نيز كه كشتن عمرو بن عاص را به عهده گرفته
بود بدون اينكه اطلاعى از كسالت عمرو بن عاص و نيامدن او به مسجد داشته
باشد، به گمان اينكه آن مرد عمرو بن عاص است ) بر او حمله كرد و با
شمشير او را از پاى درآورد، ضارب را بگرفتند و به نزد عمروعاص آوردند،
او نيز فورا (دستور قتلش را صادر كرده ) او را بكشت ، و فرداى آن شب به
عيادت خارجة رفت ، و خارجة كه در آن حال مشغول جان كندن بود به عمرو بن
عاص گفت : به خدا سوگند منظور اين مرد از اين ضربتى كه به من زد جز تو
ديگرى نبود؟ و قصد كشتن مرا نداشت ؟عمرو بن عاص گفت : آرى ولى خدا قصد
كشتن خارجة را فرموده بود.
و به هر صورت ابن ملجم - لعنة الله - همان طور كه ابى طفيل حديث كرده
بود، همان كسى بود كه چون على عليه السلام مردم را در آغاز براى گرفتن
بيعت گرد آورد، همين عبدالرحمان ابن ملجم پيش آمد كه با آن جناب بيعت
كند، حضرت دو بار يا سه بار او را برگردانده و بيعتش را نپذيرفت ، سپس
به او فرمود: چه چيز از شقى ترين امت جلوگيرى كرده ، سوگند به آن خدايى
كه جانم به دست اوست هرآينه اين محاسن را از خون اين سرم خضاب خواهد
كرد، سپس اين شعر را خواند:
و مطابق نقل ديگرى على عليه السلام به مردم جايزه و عطايى مى داد و
همين كه نوبت به ابن ملجم رسيد فرمود:
اريد حباءه و يريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد
من زندگى (يا عطاى ) او را خواهانم ولى او اراده كشتن مرا دارد، عذر
خود يا عذرپذير خود را نسبت به دوست مرادى خود بياور.
(52)
ابومخنف از ابى زهير عبسى روايت كرده كه گفت : ابن ملجم كه از قبيله
مراد و در زمره طائفه كنده بود، پس از آن برقرارى كه با آن دو نفر در
مكه گذاشت به كوفه آمد و در آنجا به ديدار دوستان خود كه از خوارج
بودند، رفت ولى از ترس آنكه مبادا مطلب فاش شود، قصد خويش را به آنان
نگفت و با اينكه آنان رفقاى خود او بودند از موضوع آن تصميمى كه سه
نفرى در مكه براى كشتن زمامداران مسلمين گرفته بودند آنان را آگاه
نساخت ، تا اينكه روزى به ديدن مردى از هم مسلكان خود از خوارج كه از
قبيله
تيم رباب بود، رفت ، و در نزد او
با قطام دختر اخضر بن شجنة كه او نيز از همان قبيله
تيم رباب بود برخورد نمود، و اين زن كسى
بود كه پدر و برادرش را على در جنگ نهروان كشته بود و يكى از زيباترين
زنان آن زمان بود، همين كه ابن ملجم چشمش به آن زن افتاد دل از دست
بداد و فريفته زيبايى او گرديد و درباره آن زن به تحقيق و پرسش پرداخته
و پس از اينكه او را شناخت از او خواستگارى كرد. قطام گفت : مهريه به
من چه خواهى داد؟ ابن ملجم گفت : هر چه خواهى تعيين كن . قطام گفت : سه
هزار درهم پول ، و يك كنيز و يك غلام ، و كشتن على بن ابيطالب . ابن
ملجم گفت : آنچه خواهى از پول و كنيز و غلام مى دهم ، ولى به چه وسيله
مى توانم على را بكشم و به او دست يابم ؟قطام گفت : او را غافلگير كن و
در كمين او نشسته ناگهان به او حمله كن ، پس اگر او را كشتى دل مرا شفا
داده و به وصل من كامياب خواهى شد، و اگر در اين راه كشته شدى آنچه در
قيامت بدان خواهى رسيد براى تو بهتر از دنياست . ابن ملجم گفت : آگاه
باش به خدا سوگند من با اينكه از اين شهر گريزان بوده ، و خوش نداشتم
در آن باشم ، و با مردم آن مانوس شوم ، بدان كه جز براى همين كار
بدينجا نيامده ام ، و از اين رو خواسته تو را نيز انجام خواهم داد،
قطام گفت : حال كه چنين است من نيز كسانى را براى يارى و كمك دادن به
تو فراهم خواهم كرد، و به همين منظور كسى را به نزد وردان بن مجالد كه
از همان قبيله
تيم رباب بود، فرستاد و
جريان را به اطلاع او رسانيده و از او خواست كه ابن ملجم را در انجام
اين كار كمك كند، او نيز پذيرفت . از آن سو خود ابن ملجم نيز از نزد
قطام بيرون رفت و به نزد مردى از قبيله اشجع كه نامش شبب بن بجرة و از
دشمنان على بن ابيطالب عليه السلام و از خوارج بود برفت و بدو گفت : اى
شبيب آيا دوست دارى شرف و سعادت دنيا و آخرت را به دست آورى ؟گفت :
چگونه ؟ ابن ملجم گفت : مرا در كشتن على بن ابيطالب مساعدت نما؟ شبيب
بن بجرة گفت : اى پسر ملجم مادر به عزايت بگريد، انديشه كار هولناك و
دشوارى به سر پرورانده اى ! چگونه به اين آرزو دست يابى ؟ ابن ملجم گفت
: در مسجد بزرگ كوفه سر راهش كمين مى كنيم و چون براى نماز صبح به مسجد
درآيد او را غافلگير كرده ، مى كشيم ! و با كشتن او دلهاى خويش را شفا
داده و انتقام خونهاى خود را از گرفته ايم ؟! و در اين باره چندان با
شبيب سخن گفت تا او را با خود همراه ساخته و پذيرفت ، و به همراه ابن
ملجم به راه افتاد به نزد قطام كه در مسجد كوفه اعتكاف كرده و خيمه زده
بود و در آن خيمه به سر مى برد، آمدند و بدو گفتند: ما براى كشتن على
بن ابيطالب راى خود را يكى كرده و تصميم گرفته ايم .
قطام گفت : هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد در همين جا به نزد من
آييد تا من نيز به هر نحو كه توانم شما را در اين كار يارى دهم ، آن دو
از نزد قطام بازگشته و چند روزى صبر كردند تا مطابق آنچه ابومخنف گويد:
و به صحت نزديك تر است : در شب جمعه نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرى ،
و مطابق روايت ابوعبدالرحمن سلمى شب هفدهم به نزد قطام آمدند، پس ابن
ملجم به قطام گفت : امشب همان شبى است كه من با دو نفر همدستان و
دوستان خود عهد بستم كه هر كدام يكى از سه نفر: معاويه و عمرو بن عاص ،
و على عليه السلام را بكشيم ، و براى انجام آن از هم جدا شده ايم ؟!
قطام چند قطعه پارچه حرير خواست ، و با آن پارچه هاى آويخته به راه
افتادند، و آمدند تا در مسجد كوفه درى كه اميرالمومنين براى نماز از آن
در به مسجد مى آمد، نشستند.
ابومخنف از اسود و اجلح (دو تن از راويان حديث ) نقل كرده كه ابن ملجم
در آن شب به نزد اشعث بن قيس كه در يكى از گوشه هاى مسجد بود، آمده با
او درباره نقشه شومى كه داشت به مذاكره پرداخت . حجر بن عدى - يكى از
اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام كه در نزديك آنان بود - شنيد كه اشعث
بن ابن ملجم مى گويد: در كارى كه انديشه انجام را دارى شتاب كن كه اگر
روشنى سپيده دميد، مانع انجام آن مى شود! حجر بن عدى - كه به نقشه آنان
پى برد بيتابانه - گفت : گمان كردى كه به او دست يافته و او را كشتى ؟
اين سخن را گفت و سراسيمه از مسجد بيرون دويده مركب خويش را زين كرد كه
خود را به على عليه السلام برساند و او را از سؤ قصد ابن ملجم و
همدستانش آگاه كند ولى تصادفا على عليه السلام از راه ديگر وارد مسجد
شد و ابن ملجم ضربت را بر على عليه السلام وارد ساخت و هنگامى حجر رسيد
كه مردم مى گفتند: اميرالمؤ منين كشته شد!