فصل يكم: اهميت علم اخلاق
آشنايى با اهميت اخلاق و تهذيب نفس، انگيزه فراگيرى علم اخلاق را در انسان سالك
بيشتر مىكند; هر چه انسان سالك اهميت راه را بهتر درك كند در پيمودن آن موفقتر
است، چنانكه بازگو كردن مبدا پيدايش و شناسايى معلم آن علم براى سالك، انگيزه
پيمودن راه را تقويت مىكند.
ما نيازمند به فراگيرى همه معارف الهى هستيم ليكن در شرايط كنونى نياز، به علم
اخلاق و به دنبال آن تهذيب روح بيشتر است. در ساختار جامعه مدنى بسيارى از امور
بايد فراهم آيد كه در راس همه آنها تهذيب روح است، روح مهذب و نفس مزكى آن قدرت را
دارد كه كمبودها را ترميم كند; اگر روح، تهذيب نشود نه تنها انسان از امكانات، بهره
خوب نمىبرد بلكه ممكن است امكانات بيشتر نتيجه سوء بيشترى را به دنبال داشته باشد،
انسان مهذب جهان را پاكيزه نگه مىدارد و انسان آلوده آن را آلوده مىكند.
هر انسانى سعادت، رفاه و خير خود را طلب مىكند ولى مىخواهد آسوده زندگى كند،
از نيكبختى استقبال مىكند و از بدبختى گريزان است همه اينها حق است ولى مهم تشخيص
موضوع است كه سعادت و نيكبختى و آسايش انسان در جيست؟ هيچ انسان «عاقلى» عمدا، با
علم و اراده، به بدى و شقاوت تن نمىدهد و اگر راه را درست تشخيص دهد آن را طى
مىكند، عنوان كلى خير و شر، سعادت و شقاوت، سلامت و مرض، روشن است كه يك طرف آن
خوب و طرف ديگرش بد است; ولى تشخيص موضوع كه خير و سعادت كدام است و در چيست، كار
آسانى نيست.
البته چون علم به تنهايى براى تهذيب روح كافى نيست عنوان «عقل» انتخاب شده است
كه آواى آميختگى علم و اراده را به گوش مىرساند، و چنين گفته شد كه: هيچ انسان
عاقلى عمدا...; زيرا روشن است كه بر اساس: «رب عالم قد قتله جهله وعلمه معه لا
ينفعه» (1) صرف علم به زشتى يا زيبايى چيزى براى اجتناب از آن يا
ارتكاب آن، كافى نيست.
استنباط و تجربه اهل سير و سلوك بر اين است كه قبل از فراگيرى هر علمى بايد به
علم اخلاق پرداخت.
جناب احمد بن محمد بن مسكويه رازى (325-421) كه از علماى بنام شيعه به شمار
مىرود معاصر مرحوم ابنسيناست. داستانى در برخورد وى با بوعلى (رضوان اللهعليهما)
نقل مىشود كه در صورت صحت، نشانه اهتمامى است كه جناب ابن مسكويه به مسئله اخلاق
دارد. البته در عصر آنان يعنى در حكومت «آل بويه» كه حكومتى شيعى بود و شيعيان كم
و بيش به دربار راه پيدا مىكردند، كتابهاى فراوانى با حمايتحكومت وقت، نوشتند و
شاگردان زيادى تربيت كردند. اين قصه، كه در بخشى از مقدمات كتابهاى ابن مسكويه
آمده، اين است كه:
روزى شاگردان ابن مسكويه در كنار او نشسته بودند، در همان حال، ابن سينا وارد شد
و گردويى در دست داشت. او به ابن مسكويه گفت: سطح اين گردو را مشخص كن و ساحتيك
دانه جو را نيز مشخص كن و بگو كه مساحت اين دانه گردو با چند حبه جو برابر است.
فورا ابن مسكويه كتاب اخلاق را به ابو على سينا داد و گفت: تو نخست، اخلاقت را با
اين كتاب، اصلاح كن تا ما مساحت آن گردو را مشخص كنيم! (2) .
يعنى احتياج انسان به اصلاح اخلاق و تهذيب روح، بيش از نيازمندى وى به دانستن
مساحت گردو و مساحتحبه جو است; يعنى در برابر قوت تو در «رياضى» ما در «رياضت»،
قوى هستيم و اگر تو در رياضيات، مسائلى را طرح مىكنى، ما در رياضتها مباحثى را
ارائه مىدهيم.
كودكى و اخلاق
محصول سخنان عالمان دينى موفق در علم و عمل، در دو بخش خلاصه مىشود: يكى چگونگى
تربيت كودك و ديگرى ترتيب علوم و دانشها.
در بخش تربيت كودك گفتهاند: انسانى كه به دنيا آمده، «حديث العهد بالرب» است،
يعنى تازه از حضور ذات اقدس خداوند، تنزل كرده و به خدا تعهد توحيد ربوبى سپرده و
به ياد اوست. او خداى خود را خوب مىشناسد و به موادى كه بر اساس آن به خدا تعهد
توحيد ربوبى سپرده آگاه است و با سرمايه الهام و آگاهى
«فالهمها فجورها وتقويها» (3)
به دنيا آمده و هنوز رنگ تيره طبيعت او را رنگين نكرده و قابل ترقى است.
بنابراين، قبل از اين كه با عادات و رسوم ديگر آشنا شود، بايد او را با تربيت و
آداب صحيح كه «صبغه الهى» است رنگين كنيم و نگوييم كودك است و بايد بازى كند و
هرچه خواستبگويد. بلكه بگوييم بازى صحيح بكند و حرف خوب، ياد بگيرد. چون حرف و
بازى خوب و رفتار، گفتار و كردار ظريف و صحيح كودكانه هم كم نيست. اگر دستور دينى
اين است كه اولين سخنى كه كودك مىشنود اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او
باشد، براى آن است كه كودك واقعا اين حرفها را مىفهمد. همان طور ه«الستبربكم»
(4) را شنيد و فهميد و پاسخ صحيح داد،«اشهد ان لا اله الا الله»را هم به
خوبى مىفهمد و به توحيد و رسالتشهادت مىدهد و نماز و فلاح و عمل خير و تكبير را
به خوبى مىفهمد و مىپذيرد.
گستردگى نقش اخلاق
بخش دوم در ترتيب فراگيرى علوم و دانشهاست. همان گونه كه در «شرح رسالة الطير»
مرحوم بوعلى در ترتيب علوم از معلم اول آمده، شايسته است طلاب حوزهها يا دانشجويان
دانشگاهها، ابتدا اخلاق را بياموزند و آنگاه به ترتيب، علوم منطق، طبيعى، رياضى و
الهى را فرا بگيرند. بزرگان ديگر علم اخلاق نيز همين روش را امضا كردهاند; مثلا،
مرحوم ابن مسكويه در «طهارة الاعراق» همين راه را پيشنهاد مىكند; زيرا كاربرد
اخلاق در همه علوم و اعمال، مشخص است. اگر اخلاق نباشد، علومى كه انسان فرا مىگيرد
اولا در فراگيرى آنها آلوده خواهد شد، ثانيا در كاربرد آنها نيز صفا نخواهد داشت.
ابن مسكويه مىگويد: من تجربه تلخى در اين زمينه دارم و حاضر نيستم شما به اين
تجربه تلخ مبتلا شويد; من مقدارى از عمر را به سرگرمى لذتهاى صورى گذراندم ولى
اكنون پشيمانم. او مىافزايد: برخى سعى مىكردند كودكانشان را به اشعار «امرء
القيس» و «نابغه ذبيانى» و ... سرگرم و به پوشيدنيها و نوشيدنيها مشتاق كنند;
زيرا خيال مىكردند لذت و كمال در اينهاست; در حالى كه مقدارى از عمر انسان كه سپرى
مىشود مىفهمد اينها لذايذ راستين و كمال حقيقى نيست و اگر كسى بخواهد عمر سپرى
شده را ترميم و تدارك كند، نمىتواند. نه گذشته را مىتوان برگرداند و نه آينده را
با اطمينان مىتوان تامين كرد. انسان وقتى به هوش مىآيد كه جز پشيمانى كارى ندارد
و اين پشيمانى هم سودمند نيست. اگر انسان با پستان طبيعت، انس گرفتبايد كودكى را
رها كند و دوران شيرخوارگى را پشتسر بگذارد و ديگر، شير طبيعت را ننوشد (5)
.
براى اين كه انسان به اين مسائل بهتر بپردازد دو راه وجود دارد. البته جمع اين
دو راه امكان دارد و واقع هم شده: يكى راه عقل است و ديگرى راه تمثيل.
حجاب علم
براى توده مردم، پيمودن راه عقل ميسر نيست; ولى براى همه اعم از خواص و عوام راه
تمثيل، سودمند است.
بعضى از محققان در شناخت نفس گفتهاند: انسان، داراى نفوس فراوان و روحهاى
گوناگون روح ملكى، درندگى و بهيمى است; اما عدهاى مىگويند انسان، داراى سه روح
نيست، بلكه داراى يك روح است و بقيه امور ادراكى و تحريكى، قوا و شئون آن هستند. در
حكمت متعاليه گفته شده كه خود روح، در همه شئون، حاضر و ناظر است كه در عين وحدت،
كثرت دارد; نه ارواح يك فرد متعدد است و نه حقيقت روح او همان مرحله تعقل اوست و
بقيه، به منزله ابزار و ادوات، بلكه حقيقت روح آدمى، واحد مبسوط و گسترده است كه در
اينباره گفته شده:
النفس فى وحدتها كل القوى
و فعلها فى فعلها قد انطوى (6)
اين راه عقلى است كه دو مشكل دارد:
1 بسيار عميق است و درك آن مقدور همه نيست. در حالى كه تزكيه نفوس و تهذيب روح،
وظيفه همه انسانهاست.
2 اين راه به همان اندازه كه عميق و پيچيده استحجاب است; يعنى، انسان تا بفهمد
كه آيا در او سه روح وجود دارد، يا يك روح و بقيه ابزار آن هستند يا فقط يك حقيقت
داراى شئون گوناگون وجود دارد عمرى سپرى مىشود و به جاى اين كه علم را مقدمه عمل
قرار دهد خود اين علم، براى او هدف مىشود و به جاى اين كه بفهمد كيست و خود را در
يابد عمر را در خود شناسى ونه در خود سازى صرف مىكند. مثل اين كه عدهاى در باره
عذاب قبر مدتها بحث كردهاند كه آيا در قبر، همين بدن، معذب استيا بدن مثالى؟ آيا
مار و عقربى كه در قبر هست از درون بر مىخيزد يا از بيرون؟ و آيا «تجسم اعمال»
هستيا عذابهاى بيرونى بر انسان، تحميل مىشود؟ در حالى كه عمده آن است كه انسان
كارى كند كه بعد از مرگ، آرام و راحتباشد و از عذاب نجات پيدا كند، چون اصل عذاب
قبر براى تبهكاران قطعى است، و تحمل آن غير ممكن و تحصيل راه نجات واجب و دانستن
كيفيت آن غير لازم و صرف عمر براى فهميدن كيفيت آن بدون اهتمام به نجات از آن،
اتلاف و تضييع است.
فهميدن همه اين مسائل مايه معرفت كامل است و زمينه تكامل روح را فراهم مىكند;
ولى اگر انسان عمرى را در اين علوم صرف كند، محجوب مىشود، مانند پزشك بيمارى كه
مىخواهد مبدا پيدايش بيمارى و راه درمان آن را بيابد، نتايج پيمودن اين راه درمانى
چيست كه عمرى را در آن صرف مىكند بدون اين كه تجربه عملى داشته باشد و مرض خود را
معالجه كند؟ در صورتى كه راههاى علمى براى بهرههاى عملى است; نه اينكه خود آن راه
هدف بشود.
در مسئله تهذيب روح و تزكيه نفس هم چنين است. آن مقدار كه فهميدن آن لازم و براى
همه سودمند است آن است كه بدانيم ما داراى شئون گوناگونى هستيم اما بحث از نفوس
متعدده يا واحده و... نقش مهمى براى همه انسانها ندارد، گرچه براى خواص از مهذبان
نفوس، نقش تعيينكننده خواهد داشت.
تمثيل اخلاقى
راه تمثيل، راهى همگانى است و آن اين است كه چون انسان در خود، احساسفرشته خويى
مىكند; ميل به فضيلت و كسب علوم دارد; از عدل و احسان خوشش مىآيد; مىخواهد حق را
بيابد و به آن عمل كند و آن را منتشرسازد; چنان كه درنده خويى، تهاجم و تحقير
ديگران و نيز لذت به عيش ونوش و... را در خود مشاهده مىكند، مىتوان براى تفهيم او
از مثالى كه علماىاخلاق ذكر كردهاند مدد جست و آن اين كه اگر شكارچى، سوار بر
اسبى شود و سگى شكارى را هم به دنبال داشته باشد، هر كدام از اين سه موجود،
خواستهاى دارند. در اينجا سؤال اين است كه زمام اين برنامه را بايد به دست كدام يك
از اين سه موجود، سپرد؟ اگر كارها به اسب، سپرده شود تا برنامه ريزى كند، اسب هر جا
علف سبز و خرم ببيند به آن سمت مىرود در فكر چريدن و خوردن خودش است و در فكر خطر
و سقوط سرنشين خود نيست; زيرا اسب، شهوت دارد و برنامه سفر را بر اساس شهوت تنظيم
مىكند; نه بر معيار عقل و قهرا نتيجهاش سقوط است.
اگر تنظيم برنامه به دستسگ شكارى باشد، او، هر صيدى را ببيند به آن سمت هجوم
مىبرد و به هر كوه و دره و دشتى خود را مىكشاند و در فكر سلامت اسب و راكب آن
نيست. اين حيوان بر اساس درندگى و تهاجم، حمله مىكند و قهرا هم خود و هم اسب و هم
اسب سوار را به دره هلاكت مىفرستد; زيرا غضب دارد و عقل ندارد; ولى اگر كار اين
مجموعه و برنامه اين كاروان به دست انسان سوارى كه عاقل استسپرده شود لامتخود،
سلامت اسب و هم سلامتسگ شكارى را تامين مىكند.
انسان، عقلى دارد كه به منزله انسان شكارچى است; شهوتى دارد كه به منزله اسبى
است كه مركوب اوست و غضبى دارد كه به منزله سگ شكارى است.
چنانچه انسان، برنامه كار را به دستشهوت جوانى و... بدهد هم قدرت غضب، اين
نيروى كارساز الهى، نابود مىشود و هم قدرت عاقله. جوانى كه در دوران جوانى به فكر
بوالهوسى و شهوترانى باشد، هم عاقله را ويران مىكند و از فراگيرى علوم و دانشها
باز مىماند و هم قدرت غضب و دفاع از حق را سركوب مىكند و از ناموس، دين و مرز و
بوم ميهن اسلامى حمايت نمىكند و صرفا يك جوان شهوتران بى اعتنا خواهد بود.
اگر انسان برنامه كار را به دست قدرت قهر و غضب بسپارد، انسانى مهاجم و مزاحم
خواهد شد. او مىكوشد كه خوى درندگى خود را ارضا كند و در نتيجه از لذتهاى حلال و
از فراگيرى علم و دانش، محروم مىشود و از تهذيب نفس و تزكيه روح، طرفى نمىبندد و
چون غضب او عاقلانه نيست، به فكر انفجار، تخريب، ترور و هتك مىافتد; نه به فكر
حمايت از شرع و شرف.
ولى اگر زمام برنامه كار را به عقل بدهد كه هويت انسان را همان عقل او مىسازد،
سلامت هر سه قوه تامين مىگردد. منظور از اين عقلى كه هويتساز است، همان عقلى است
كه:
«به يعبد الرحمن و يكتسب الجنان» (7)
به وسيله آن پروردگار، عبادت و بهشت كسب مىشود كه البته اين عقل، عقل عملى است
و عقل عملى وقتى مىتواند فعال باشد كه از عقل نظرى كمك بگيرد; اما عقل نظرى در اين
زمينه، مقدمه كار عقل عملى است. عمده عقل عملى است كه بتواند رشد كند و اين موهبت
الهى بالقوه در توده انسانها هست گرچه عقل نظرى آنها ضعيف باشد. البته كمال برين آن
است كه انسان هم در نظر و هم در عمل به اوج خود برسد و هر اندازه كه عقل نظرى يعنى
معرفت، بالاتر باشد عمل صالح هم كه محصول عقل عملى است اوج گيرد; اما چنين جمع
سالمى مقدور همه انسانها نيست; در حالى كه تهذيب نفوس، وظيفه همه انسانهاست.
از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است كه:
«اذا كنتم ثلاثة في سفر فامروا احدكم» (8)
در مسافرت اگر سه نفر بوديد، يكى را امير كاروان كنيد كه برنامهها را تنظيم كند
و مسئول گروه باشد. بايد ديد در اين قافله سه نفرى در موضوع بحث ما «امير» كيست؟
آيا غضب و شهوت است و يا عقل؟ آنچه كه شرع يعنى مجموع عقل و نقل مىگويد اين است كه
طراح و برنامهريز بايد عقل باشد كه در هر انسانى وجود دارد. بنابر اين، نسل نو
براى اينكه از تهاجم فرهنگى در امان باشد، نه بايد فريب زرق و برق طبيعت او را به
شهوترانى بهيمى بكشاند و نه قدرت تخريبى نظم نوين جهانى او را به آدمكشى سوق بدهد،
بلكه پيشرفت علوم و معارف الهى از يك سو و ترقى و تعالى معنوى از سوى ديگر بايد او
را فرشته خو كند، بايد عقل برين را امام قافله و امير كاروان نيروهاى ادراكى و
تحريكى كرد و اين راه خوبى است كه ارائه كردهاند.
آتش زير خاكستر
مثال ديگرى كه حكما ذكر كردهاند اين است كه اگر كسى ياقوت گرانبهايى داشتهباشد
و آن را نشناسد، بولهوسانه آن را در آتش مىاندازد و به صورت خاكسترى در مىآورد.
روح، كه امانتخداست چنين است. اگر كسى حساب نكرده با آن رفتار كند، مثل اين است كه
ياقوت گرانمايه را در آتش به صورت خاكستر در آورد.
اگر قدرت شهوت و غضب در سايه تدبير روح فرشته منش، تربيت نشود، دشمن درونى و آتش
زير خاكستر است و تا آخرين لحظه مقاومت مىكند.
چنانچه حجاب بسيار رقيق و نازك نسوزى بين آب و آتش وجود داشته باشد، اگر چه آب،
مقهور آتش است و آتش آن را گرم كرده و به جوش مىآورد و بهتدريج آن را تبخير و
نابود مىكند، ولى اگر روزنهاى از همين حجاب، باز شودو آب به آتش دسترسى پيدا كند،
در عين حال كه اين آتش آن آب رابه جوش آورده و بر آب مسلط مىشود و غليان و فراز و
نشيب آن به دست تواناى همان آتشپرحرارت است، ولى فورا آن را خاموش مىكند.
رهايى از عداوت
حضرت على (سلام الله عليه) به مرزداران و نيروهاى دفاعى فرمود: اگر دشمن
كستخورد و مقهور شد غافل نباشيد; زيرا ممكن استبه دنبال فرصت مناسبى باشد تا راه
نفوذى پيدا كرده و شما را سركوب كند (9) ; همان طور كه آب مغلوب آتش
قهار و به جوش آمده، اگر مختصر روزنهاى پيدا كند، حتى به اندازه يك قطره، خود را
به آتش برساند، به همان اندازه در آتش اثر مىگذارد و گوشهاى از شعلههاى آتش را
خاموش مىكند.
فرموده حضرت امير (سلام الله عليه) درباره دشمنان برونى است ولى درباره دشمن
درونى نيز كاملا صادق است. ايننمونهها گوشهاى از شرارت دشمن است. جز اين كه
انسان بكوشد دشمن را دوست كند كه تلاشى نتيجه بخش خواهد بود، يعنى انسان مهذب وقتى
دشمن شناس باشد و همه خواستههاى او را شناسايى و او را تربيت كند، خواستههاى او
را تعديل و برآورده خواهد كرد كه در اين صورت قهرا دشمن، دوست مىشود.
تبديل به احسن هم در جبهه بيرونى و هم در جبهه درونى، ممكن است. تبديل دشمن به
دوست در زمينه جبهه بيرونى در دو جاى قرآن كريم آمده است: در جايى مىفرمايد:
«ادفع بالتى هى احسن» (10)
اگر با يكى از برادران ايمانى، دشمنى دارى بكوش كه اين دشمنى را به دوستى تبديل
كنى. چرا كه ممكن است همين دشمن، دوستبشود و در آيه ديگرى مىفرمايد:
«ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم» (11)
در اين صورت كسى كه با تو دشمن است ولى و دوست گرم تو خواهد شد.
در باره دشمن درون كه انسان در صحنه پيكار جهاد اكبر، گرفتار اوست نيز چنين
استيعنى، شهوت و غضب با عقل، مخالف است و در دوران جوانى هر سه در حال پيكار و
نبردند. چون هر سه مىخواهند شكفته شوند. اگر انسان بخواهد قوه شهوت و غضب را سركوب
و يا تعطيل كند، موفق نمىشود و اگر هم قاهر گردد، توفيق كاذبى نصيب او مىشود ولى
همان شهوت و يا غضب سركوب شده، اگر فرصت كوتاهى پيدا كنند، چراغ عقل را خاموش
خواهند كرد. ولى اگر شهوت و غضب را تعديل كند، نه تعطيل، اين دشمنان درونى، دوست
قوه عاقله مىشوند و خواستههاى او را به خوبى انجام مىدهند. وقتى عقل، فرمان دفاع
داد، قدرت غضب از رهنمود عقل مدد مىگيرد و دفاع مقدس هشتساله جمهورى اسلامى ايران
را پشتسر مىگذارد و اگر عقل، دستور امتثال داد، قدرت شهوت به اندازه معقول و
منقول از لذتهاى ظاهرى كه برخى از آنها به عنوان سنت اسلامى است استفاده مىكند.
بنابراين، بهترين راه براى رهايى از عداوت، شناخت دشمنها و تنظيم كارهاى آنهاست.
شناخت نفس و رهايى از غفلت
رواياتى كه از حضرت على (عليه السلام) در باره شناخت و عظمت نفس رسيده فراوان و
بيش از روايات ديگران است. ساير ائمه (عليهم السلام) هم از آن حضرت و هم از پيغمبر
صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه رواياتى نقل كردهاند; چنان كه خودشان هم
منشا و منبع علوم الهى هستند در اين مورد بياناتى دارند و قهرا كسى دراين كارها
موفق است كه از ابتدا، نفس خود را به خوبى شناسايى كند.
ذات اقدس اله همواره به عهد و ميثاق عالم ذريه تذكر مىدهد. بسيارى از آيات،
تعبير «واذكر» دارد، يعنى به ياد آن صحنه باشيد. تذكر صحنه عهد و ميثاق، خيلى
سازنده است و انسان را از غفلت مىرهاند; چنان كه اعمال و عبادات هم در حقيقت،
تذكره همان ميثاق است.
از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرموده هنگام نماز، هاتف
غيب و فرشته الهى ندا مىدهد:
«ايها الناس قوموا الى نيرانكم التي اوقدتموها على ظهوركم فاطفئوها بصلاتكم»
(12)
يعنى، برخيزيد و آتشهايى را كه بر پشتخود، روشن كردهايد به وسيله نماز، خاموش
كنيد البته اين آتش را خود انسان مىافروزد.
آتش فشان و آتش نشان
قرآن كريم از طرفى، نفس و انسان را «وقود» يعنى هم آتش گيره و هم آتش زنه و از
طرف ديگر آن را «ماء طهور» معرفى مىكند; زيرا توبه را كه از اوصاف نفسانى انسان
است، ماء طهور مىداند. چون انسان را شستشو مىدهد. نگاه به نامحرم، دروغ و...«وقود
النار»و آتشفشان است و در مقابل، پرهيز از نگاه، عفيف بودن، صدق و نماز آتش نشان
است. اگر انسان سرى به صحنه دل بزند، مىبيند كه به طور مرتب از يك طرف انفجار و
آتش فشانى است و از طرف ديگر، آب و آتش نشانى.
اين كه در روايات ما آمده است كه اگر كسى چهل روز مخلصا با خداى خودرفتار كند،
چشمههاى حكمت از قلب او بر زبان (يا قلم) او جارى مىشود، به اين معناست كه چهل
چشمه آتش نشان از آن مىجوشد و همه صحنههاىانفجار و آتش فشانى را به بوستان و
گلستان تبديل مىكند و در نتيجه
«روح و ريحان و جنة نعيم» (13)
و
«روضة من رياض الجنة» (14)
يعنى بهشت متحرك مىشود كه آتش در آن نيست; چنان كه در بهشت، جاى هيچ آتشى نيست
و درجهنم همجاى هيچ آبى نيست; زيرا درخت جهنم با آتش، رشد مىكند:
«انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم طلعها كانه رؤوس الشياطين» (15) .
در شهوت و ياغضب، جاى هيچ آبى نيست و يكپارچه، آتش فشان است; چنان كه در
فرشتهخويى جاى هيچ آتشى نيست و يكپارچه آب آتش نشان است. اين حالات راانسان در خود
مشاهده مىكند; مثلا وقتى پشيمان مىشود خنك و معتدلمىگردد و آنگاه كه عصبانى يا
شهوتزده مىشود، مثل كوره انفجار و آتشفشان است. و اگر به ما فرمودهاند: موقع
نماز برخيزيد و آن آتشها را خاموشبكنيد، يعنى نماز آتش نشان است و اصولا همه
كارهاى اخلاقى اين گونه است.
انسان عاقل، سعى مىكند ياقوت گرانمايه روح را به آتش نكشاند و آن چشمهها را
جوشان كند. پس ما بايد چشمه را كند وكاو كنيم تا آب بجوشد و به اين وسيله آتش
زنهها را خاموش.
پاكى از پليديها
قرآن جمال و كمال را در سايه نزاهت روح مىداند و انسانهاى كاملى كه به اين مقام
بار يافتهاند براى ما پيام خوبى دارند. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه معلم
ثانى جهان بشريتبه شمار مىآيد مىفرمايد:
«شرف المرء نزاهته و جماله مروءته» (16)
وقتى انسان، شريف است كه از هر پليدى پاك باشد و وقتى جميل است كه از هر بزهكارى
و گناه، پاك و داراى مردانگى باشد.
انسان ناچار استخلق و خويى، انتخاب و برنامهاى را طرح كند. در طرح برنامه
انسانى، معصوم (عليه السلام)، كه انسان كامل است، به ما چنين آموخته و فرموده است:
«اكره نفسك على الفضائل و اما الرذائل فانت مطبوع عليها» (17)
يعنى، خود را به كسب فضايل وادار كنيد; زيرا رذيلت، خواه و ناخواه، فراهم است و
نيازى به تمرين، تدريس، ترغيب و تشويق ندارد. چون طبع انسان به طرف آن گرايش دارد و
چون طبع به جهان طبيعت و حس نزديكتر است، گرايش و نيز دسترسى به آن بيشتر است; اما
فطرت به ماوراى طبيعت گرايش دارد و به همين جهت دسترسى به آن دشوار است. مثل اين كه
اگر كسى در فكر طلا باشد، بايد كوههاى طلا را شناسايى و در آن كند وكاو كند; و گرنه
اگر خاك طلب باشد، هر كوى و ديارى پر از خاك است.
دعوت قرآن به خلق عظيم
قرآن كريم كه جوامع بشرى را به اقتداى به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
دعوت مىكند، پيامبرش را به عنوان:
«انك لعلى خلق عظيم» (18)
مىستايد. «عظمتخلق» غير از «حسنخلق» و زيبايى غير از بزرگى است. ديگران
ممكن ستبه حسن خلق راهيابند ولى به بزرگى خلق راه يافتن، كار هر متخلق نيست.
هنرمندى، غير ازبزرگى و بزرگوارى است. هنرمندى، لازمه بزرگوارى است و هر بزرگوارى،
هنروهنرمندى را دارد اما هر هنرمندى، بزرگ و بزرگوار نيست. حسن خلق، زيبايىوظرافت
اوصاف نفسانى است. ممكن است چيزى ظريف ولى كوچك باشدامااگر چيزى بزرگ و بزرگوار شد،
حتما ظرافت را دارد; زيرا منظور بزرگىحجموجرم نيست. ذات اقدس اله، رسول خود را به
خلق عظيم مىستايدوبه مانيز دستور تاسى و اقتدا مىدهد:
«لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة» (19)
پسنه تنها موظفيم كه خلق حسن فراهم كنيم; بلكه ماموريم داراى خلق عظيم باشيم و
اين كار شدنى است وگرنه دستور تاسى به پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم داده
نمىشد.
شناسنامه اخلاقى
ما در دنيا در شرايط اقليمى و اجتماعى خاص زندگى مىكنيم و ناچاريم شناسنامهاى
به همراه داشته باشيم. مشخصات قبيله، نژاد، قوم و... شناسنامهاى طبيعى است كه در
هر نقطهاى حتى در جايى كه اداره آمار نباشد، چنين شناسنامه طبيعى وجود دارد. خداى
سبحان در سوره «حجرات» مىفرمايد: ما اين شناسنامه طبيعى را همراه با آفرينش
انسانها خلق كردهايم تا يكديگر را شناسايى كنيد:
«يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا»
(20) .
شناسنامه، خواه آمارى باشد يا طبيعى، كه از اقليم و نژاد و قوم و خويش نشئت
گرفته، بيرون از قلمرو جان ماست. اما اخلاق، شناسنامه حقيقى ماست كه هم در دنيا و
هم در قبر، برزخ و قيامت كبرا ما را همراهى مىكند. ما اگر به شناسنامه آمارى اكتفا
كنيم، يك «شهروند» و اگر به شناسنامه نژادى و قبيلهاى بسنده كنيم، يك «بيابان
نشين» يا «بيابانگرد» مىشويم ولى اگر به شناسنامه اخلاقى روى آوريم «انسان»
مىشويم. به همين جهت، اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
«اكرم الحسب حسن الخلق» (21)
يعنى، حسب انسان را اخلاق او تعيين مىكند و گراميترين نژاد، نسب، حسب و
شناسنامه، حسن خلق انسان است كه همواره او را همراهى مىكند. اين شناسنامه، مانند
شناسنامههاى آمارى نيست كه گاهى به همراه انسان هست و گاهى نيست و گاه مهر بطلان
مىخورد. و نيز مانند شناسنامههاى اقليمى نيست كه با كوچ كردن از سرزمينى به
سرزمين ديگر، دگرگون شود; بلكه هميشه به همراه انسان هست; چنانكه اميرالمؤمنين
(عليه السلام) مىفرمايد:
«لا قرين كحسن الخلق» (22)
هيچ قرين و همدمى به اندازه حسن خلق، انسان را همراهى نمىكند و به حال او
سودمند نيست. چون حسن خلق در درون جان انسان است و هرگز او را تنها نمىگذارد.
معناى حسن خلق
حسن خلق به معناى گشادهرويى و خندهرو بودن و... نيست، گرچه آنها نيز به موقع
خود سودمند است. حسن خلق، گاهى دندان بر جگر گذاشتن و مشكل را تحمل كردن است. اگر
باطلى به انسان پيشنهاد شود، بايد دندان بر جگر نهاده حق را رها نكند و باطل را ترك
كند; در سخنان على (عليه السلام) آمده است:
«نعم الخلق التصبر في الحق» (23) :
بهترين خلق صابر و بردبار بودن بر پايگاه حق است.
گاهى براى انسان حادثهاى جزئى پيش مىآيد و او با صبر، مشكل را حل مىكند. در
اين جا اگر چه اصل كار حق، و تحمل در برابر باطل، سخت است اما اين سختى، قابل تحمل
است; مثلا اگر انسان بار كمى را به همراه ببرد، كار سختى نيست; ولى اگر انسان عادى
بخواهد بار سنگينى ببرد سخت است و چون سنگين است، توانفرساست و تحمل مىخواهد به
اين تحمل «تصبر» مىگويند; يعنى انسان بايد خيلى صابر باشد تا اين بار را به مقصد
برساند. اين كه گاهى انسان، زود عصبانى مىشود و از حق مىگذرد و به مرز باطل روى
مىآورد براى آن است كه تصبر ندارد و نمىتواند اين بار را ببرد، و به اصطلاح
«بردبار» نيست.