فصل چهارم: جاودانگى اخلاق
از مبادى علم اخلاق، بحث جاودانگى يا نسبى بودن آن است. جاودانه بودن اخلاق به
اين معناست كه اگر چيزى خوب است، براى همه در هر عصر و نسلى، خوب است و مردم هر
زمان و زمينى بايد اين فضيلت را تحصيل كنند و اگر چيزى بد است نيز براى همه در هر
عصر و نسلى بد است وهمگان در هميشه تاريخ بايد از آن بپرهيزند. اخلاق، نسبى نيست تا
به لحاظ زمين يا زمان خاصى دگرگون شود. اين نه تنها به اين علت است كه همه حقيقتها
در خارج، كلى است و عوض نمىشود چون ما واقعيت متغير و نسبى نداريم; اگر تغير
دارند، تغيرشان هم دائمى است، چنين نيست كه يك واقعيتبا حفظ همه حدود و شرايط، با
مقياسها و سنجشهاى گوناگون به صورت واقعيتهاى متعدد درآيد. بلكه بر اساس تجرد روح و
اثبات اوصاف نفسانى نيز ثابت مىشود.
مرحوم شيخ رئيس، بيانى دارد كه اختصاص به مسائل فلسفه نظرى دارد. ايشان براى اين
كه ثابت كنند موجود، منحصر در طبيعت و ماده نيست، دو تحقيق دارند و دو نمونه ذكر
مىكنند: يكى تحقيق در مسائل جهان بينى و نظرى و ديگرى تحقيق در مسائل اخلاقى و
حكمت عملى; و مىفرمايند: ما وقتى در بين محسوسات، جستجو مىكنيم «كلى» را
مىيابيم كه بر همه مصاديق، حمل مىشود البته برخلاف پندار «اسميون» از متفكران
مادى غرب، كه كلى را همان مشترك لفظى مىدانند، «كلى» غير از «مشترك لفظى» است;
چنانكه فخر رازى در كتاب «مباحث مشرقيه» و پيش از وى مرحوم بوعلى به صورت روشن،
اين سخن را ابطال كردهاند.
مرحوم بوعلى مىگويد: ما هنگام جستجو در بين افراد محسوس، معناى جامعى را كشف
مىكنيم و مىفهميم كه بر همه آنها قابل انطباق است; مثلا ما وقتى وارد باغى
مىشويم كه در آن هزار درخت وجود دارد، هزار و يك معنا مىفهميم; يعنى از هر كدام
يك «صورت» حسى جدا و جزئى داريم كه اين هزار درخت، به ذهن ما مىفرستد و معنايى هم
از مجموع اينها انتزاع مىكنيم كه آن مفهوم جامع با اين درختان جمعا هزار و يك معنا
است ولى اين معنا كه غير از آن هزار است، ديگر در باغ نيست و فقط در ذهن ما هست;
ولى بر همه اين درختها حمل مىشود; به اين معنا كه، ما با ديدن اين هزار درخت، هزار
«قضيه» مىسازيم كه موضوع اين قضاياى هزارگانه، تك تك اين هزار درخت است و آن
معناى ذهنى را محمول اين هزار موضوع قرار مىدهيم و مىگوييم: اين، درخت است; آن،
درخت است; و آن هزارمى هم درخت است; اما اين كلمه «درخت» مشترك لفظى نيست كه در هر
جا معنايى جدا داشته باشد. وقتى مشترك لفظى نبود به اين معناست كه اين هزار درخت در
«اسم»، شريك نيستند بلكه در معنا شريكند.
بنابراين، آنان كه درك كلى را منكرند و كلى را مشترك لفظى مىدانند و مىگويند
افراد در اسم سهيمند (و به همين جهتبه آنان اسميون مىگويند) مسئله ذهن را
درستبررسى نكردهاند كه ما قضايايى داريم كه در آنها «محمول» غير از «موضوع»
است; يعنى در تمام اين قضاياى هزارگانه، محمول يكى است و فقط موضوعها فرق مىكند.
پس، بررسى درخود طبيعت، معنايى غير طبيعى به نام «كلى» را براى ذهن اثبات مىكند
(1) .
نمونه ديگر در مسائل اخلاقى، عاطفى و حقوقى است: ما محبتها، عداوتها، صداقتها،
كذبها، امانتها و خيانتها را كه بررسى مىكنيم از اينها جامعى به نام اصل محبت،
عاطفه، ايثار، صدق، امانت و... مىگيريم كه اين معانى كلى غير از افراد جزئى مندرج
در زير پوشش آنهاست واگر مثلا هزار مورد محبت ديديم، هزار قضيه تشكيل مىدهيم كه
داراى هزار موضوع و يك محمولاند و جمع معانى حاصل از موضوعهاى هزارگانه به اضافه
معناى جامع محمول، هزار و يك معنا خواهد بود كه هزار معناى آن جزئى و خارجى است و
يك معناى آن كلى، و مفهوم مجرد ذهنى است. پس ما با بررسى در هر يك از مسائل نظرى و
مسائل حقوقى، عملى و اخلاقى بخشى از مسائل كلى را در دست ذهن داريم و معلوم است كه
كلى را روح مجرد درك مىكند و روح مجرد امرى جاودانه است; و اگر امرى جاودانه شد،
براى تطهير و تهذيب يك امر جاودانه مسائل جاويدان لازم است. از اين جهت، اخلاق يك
مسئله جاودانه يعنى يك امر ثابت و «لايتغير» مىشود.
تجرد قواى حسى، خيالى و وهمى
از ابتكارات حكمت متعاليه، اثبات تجرد قواى حسى، خيالى و وهمى است; يعنى گرچه
اوساط از متكلمين به اين حد نرسيدهاند كه بگويند روح انسانى و نيز كمالات نفسانى
مجرد است ولى محققين آنان فرمودهاند روح انسان و كمالات آن مجرد است; يعنى
معرفتخدا، اعتقاد، ايمان، عقل، عدالت، تقوا و ساير ملكات نفسانى، مانند ترشحات غدد
مغز، مادى نيستبلكه مجرد است; زيرا مكان و زمان ندارد و قابل تقسيم به نصف و ثلث و
ربع و... نيست و اگر ملكات نفسانى مجرد باشد، روح نيز كه موصوف اينهاستيقينا مجرد
است.
اما حكما نوعا روح انسان و كمالات عقلى او را مجرد مىدانند; ولى حكماى مشاء و
اشراق نوعا نتوانستند تجرد قوه حسى، خيالى و وهمى را اثبات كنند و قوه «متفكره»،
«متصرفه»، «متخيله» و مانند آن را مجرد بدانند; آنان مرحله تجرد را فقط براى
«عاقله» روح بشر قايل بودند; يعنى نفس در مرحله عاقله، مجرد است و اگر انسانى
عاقله بالقوه داشته باشد نه عقل بالفعل، اثبات تجرد روح چنين انسانى براى حكماى
پيشين، دشوار بود. از اين رو آنان نسبتبه بقاى بعد از مرگ چنين انسانى مشكل داشته
و در اثبات برزخ و معاد وى دچار زحمت مىشدند; ولى حكمت متعاليه، تجرد همه اين قوا
را اثبات كرده; يعنى ثابت كرده كه روح انسان و همه شئون آن مجرد است; اما تجرد،
درجاتى دارد و درجات برترش مخصوص قوه عاقله و درجه وسط و پايين آن هم مربوط به
«واهمه»، «متخيله»، «خيال»، «حس مشترك» و... است.
وقتى انسان در اين قسمتها مجرد شود، گرچه، از فرزانگان نادر و عاقلهاى بالفعل هم
نباشد همين كه حساس، متخيل و متوهم بالفعل شود مجرد مىشود و وقتى مجرد شود، كارهاى
علمى و عملى او ثابتخواهد بود; يعنى علومى كه در حد وهم و خيال فراهم كرده، مجرد
است. چون اصولا انديشه، مجرد است و قابل زوال، تغير و تقسيم نيست; انديشه از جهت
انديشه بودن، مصون از گزند تحول است و آنچه كه متغير است «معلوم» است و انسان علم
به تغير دارد. حتى در جايى كه انسان بفهمد اشتباه كرده انديشهاش عوض نمىشود بلكه
انديشه ديگرى ظهور مىكند; و انديشه قبلى نه نابود مىشود و نه مبدل به انديشه
جديد; زيرا آن انديشه پيشين هم اكنون محفوظ است. لذا حكم مىشود كه آن انديشه قبلى
صحيح نبوده و اين انديشه فعلى درست است.
بنابراين، وقتى اين علوم و نيز صاحبان و موصوفان آنها، يعنى قواى ياد شده، مجرد
باشند، ملكات فاضله يا رذيلهاى كه همتاى اين علوم در حد احساس يا تخيل يا توهم
يعنى در حد شهوت يا غضب و مانند آن هستند مجردند و مجرد، ابديت و دايمى بودن را به
همراه دارد و در نتيجه مسائل اخلاقى را با اين ابديت كه با تجرد روح انسانى همراه
است مىشود تضمين كرد و اين همان رهآورد نو حكمت متعاليه است; زيرا در سخنان جناب
بوعلى و ساير حكما به زحمت مىشود شواهدى براى تجرد قوه خيال يافت; گرچه از كتاب
مباحثاتشان بر مىآيد كه قوه خيال، مجرد است و ايشان قايل به برزخند اما ديگران
نوعا براى اثبات تجرد ساير قوا به زحمت مىافتند; ولى در حكمت متعاليه هم براى تجرد
قواى علمى وهم براى تجرد قواى عملى براهينى اقامه كردند كه نتيجه آن اين است كه
اخلاق همانند انديشه امرى ثابت است.
جاودانگى نسبى
بايد توجه داشت كه جاودانه بودن هم نسبى است; اما اين نسبى بودن به اصل جاودانه
بودن آسيبى نمىرساند; چون «كليات» نسبىاند; و نسبيت آنها نيز به اصل كليت آسيب
نمىزند.
«كلى» يعنى موجود مجرد جامع ثابت لا يتغير. اين معنا را نفس ادراك مىكند و
ذهنى كه چنين معنايى را درك مىكند نيز مجرد و ثابت است. البته منظور از عدم تغير
اين نيست كه تحول در نفس نيست تا با «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن آن
ناهماهنگ باشد; بلكه معنايش اين است كه نابود نمىشود و در سير صعودى خود همچنان
راه را ادامه مىدهد و هست.
كلى طبيعى، رياضى و اخلاقى
كليات هم بعضى برتر از بعض ديگرند; كلى در مسائل رياضى فوق كلى در مسائل تجربى و
طبيعى است و كلى در مسائل الهى فوق كلى در مسائل رياضى است; به اين معنى كه، در
مسائل رياضى بخشى از قضايا، قوانين كلى و نيز موضوعات و محمولات كلى است كه
فراگيرتر از كليات عالم طبيعتند. چون عالم طبيعت، تغيير پذير و وابسته به ماده است
و معانى جامع آن با تحول ماده، ارتباط تنگاتنگ دارد. از اين رو كليتش به آن گستردگى
نيست. قضاياى رياضى گرچه در خارج با ماده همراهند ولى در ذهن، منزه از مادهاند و
از تجرد، دوام، كليت و سعه بيشترى برخوردارند; اما قضاياى الهى، همان طور كه در
خارج، از ماده منزهند در ذهن هم، از تصور ماده مبرا هستند.
قضاياى رياضى هرچه گسترش پيدا كند، از محدوده كم متصل يا منفصل بيرون نمىرود و
شامل مجرد كه كميت ندارد نخواهد شد. مجرد، با قوانين رياضى شناخته نمىشود; مجردات
يا مسائل الهى تنها در قلمرو «رياضت» جا دارد; نه «رياضى» ولى مسائل رياضى وسيعتر
از مسائل تجربى است. البته در مسائل تجربى تصورات و تصديقات، كلى است; اما كليت
آنها گسترش ندارد.
مثلا در علم طب مىگويند: همه كسانى كه در مناطق استوايى به سر مىبرند و داراى
مزاج حار و خصوصيات بدنى خاصى هستند، اگر به فلان بيمارى مبتلا شوند، راه درمانش
چنين است و همه كسانى كه در منطقه قطبى و سردسير زندگى مىكنند و بدن آنان با سردى
عادت كرده نه سرد و گرم، به اصطلاح طب قديم، اگر به فلان بيمارى مبتلا شوند راه
درمانش آن است; يا بعضى از داروها براى كودكان يا سالمندان فرتوت، تجويز نمىشود يا
با مصرف كمترى تجويز مىشود; اما مسائل اخلاقى مانند مسائل علوم تجربى نيست كه
مربوط به قطب جنوب يا شمال يا مناطق استوايى يا اعتدالى باشد; مثلا رعايت امانت،
اخلاق، صدق، تقوا، ادب و...، اصلى كلى و جاويد براى همه در همه سرزمينهاست. از اين
رو در اين گونه از مسائل، تعبيرات قرآن كريم به عنوان «يا ايها الناس»، «وما هى
الا ذكرى للبشر» (2) و يا «تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون
للعالمين نذيرا» (3) ياد شده كه مخاطب اصلى در اين موارد، عنوان ناس،
بشر، انسان، فرزند آدم و مانند آن است.
بنابراين، كليتى كه در اخلاق يعنى طب روح، است، وسيعتر از كليتى است كه در طب
بدن است. البته در طب هم يك سلسله قضاياى كلى هست; مثل اين كه: غذا خوردن بيش از
مقدار نياز بدن براى هر كسى در هر منطقهاى زيانبار است; اما قضاياى كلى فراگير، در
طب كم است; ولى نوع مسائل اخلاقى فراگير است.
پس چون روح مجرد تغيير ناپذير، در همه انسانها وجود دارد و در گرو زمان و مكان
نيست، فضايل اخلاقى هم، كه براى تهذيب روح ثابت مجرد است، قهرا اصولى ثابت، پايدار،
كلى و نامحدود است.
گسترش جاودانگى اخلاق
معناى جاودانه بودن اخلاق، تنها در اين نيست كه انسان قضاياى كلى را ادراك
مىكند بلكه به اين نيز هست كه اگر قضاياى جزئى را هم ادراك كند و كارها را بر اساس
آن قضاياى جزئى، تنظيم كند، آن قضاياى جزئى مانند خود روح، «جسمانية الحدوث و
روحانية البقاء» است; زيرا كارهاى جزئى در اوايل، مادى است ولى در پايان مجرد
مىشود. چون همراه با روح حركت مىكند; وقتى خود روح، سيار باشد و به مقام روحانيت
و تجرد برسد، ملكات و اوصافى كه در متن آن تعبيه شده و همگام با روح، سير و حركت
جوهرى يافتهاند نيز «روحانية البقاء» مىشوند.
پس جاودانه بودن اخلاق به چند تفسير، قابل تبيين است:
1. اين كه نفس، معانى كلى را ادراك مىكند.
2. فطرت انسانها در همه يكسان است و اگر چيزى خوب است، براى همه انسانها خوب و
اگر چيزى زيانبار است، براى همه آنها زيانبار است.
3. نفس بعد از ادراك كلى بايد قضاياى جزئى را ادراك كند و كارها را بر وفق
قضاياى جزئى انجام دهد اما همان قضاياى جزئى كه نخست، صبغه ماديت دارد وقتى به
دالان ورودى روح برسد و با آن متحد شود همراه روح حركت مىكند; وقتى همراه روح حركت
كند، «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» مىشود آنگاه براى هميشه در روح مىماند و
جاويد مىگردد.
مسئله خلود و ابديت نيز چنين است، اگر روح با اوصافى چند، جاويد شد و اين اوصاف،
«صورت نوعيه» آن و «خارج محمول» شد، نه «محمول بالضميمة» يعنى، وصف نبودند بلكه
ذات بودند (4) قهرا اين اوصاف هم مجرد مىشود و وقتى مجرد شد جاويد
مىگردد; و كلى هم چون مجرد است، نه چون كلى است، جاويد است; نفس نيز چون مجرد را
درك مىكند، نه چون كلى را درك مىكند، جاويد است و اصولا چيزى كه از گزند تحول،
مصون است مجرد و جاويد است، خواه عين خارجى مانند فرشتهها باشد و خواه صورت ذهنى
مثل مفاهيم كليه، و نفس هم در تحولات جوهرى به اين مرحله بار مىيابد كه از اين سو
بدن را به همراه دارد و از سوى ديگر اوصاف نفسانى آن به صورت «ملكات» و سپس به
صورت «صور» ظهور مىكند و انسان همان طور كه در دنيا روحى مجرد و بدنى مادى دارد در
برزخ هم روحى مجرد دارد; اما بدنش ديگر بدن برزخى است نه دنيايى تا به «حشر اكبر»
برسد كه بدنى مناسب با آن عالم خواهد داشت.