باب ششم : در اسماء حسناى خداى متعال
و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها
(اعراف /180)
((و خدا را بهترين نامهاست ، پس او را بدانها بخوانيد.))
فصل 1. معانى اسم
(1 - لفظ): اسم ، چيزى است كه بر ذاتى كه موصوف به يك صفت معينى است دلالت مى كند،
مانند لفظ ((رحمن )) كه دلالت دارد بر
ذاتى كه متصف به رحمت است ، و ((قهار)) كه
دلالت دارد بر ذاتى كه داراى قهر است و همين طور...
(2 - ذات موصوف ): و گاهى اسم بر خود ذات به اعتبار اتصافش به آن صفت اطلاق مى
گردد،
(248) از اينرو اسم ، به اعتبار هويت و وجود، عين مسمى مى باشد هر چند كه
به اعتبار معنا و مفهوم غير مسمى است ، چه يكى از آنها مقيد و ديگرى غير مقيد است ،
مانند اينكه صفات خداى متعال به اعتبارى عين ذات مقدسش و به اعتبارى غير آن است . و
اسماء لفظى بنا به اطلاق دوم اسماء اسماء مى باشند.
و از مولايمان حضرت رضا عليه السلام سؤ ال شد از اسم كه آن چيست ؟ فرمود: صفتى است
براى موصوف .(249)
اين لفظ محتمل هر دو معناست ، اگر چه در معناى دوم ظاهرتر است .
(3 - مفهوم لفظ): و گاهى اسم بر آنچه از لفظ فهميده مى شود - يعنى معناى ذهنى
مفهوم- اطلاق مى شود
(250)، و به همين معناست آنچه در ((كافى
)) به سند حسن از هشام بنحكم روايت شده كه از مولايمان امام صادق عليه
السلام از اسماء خداىمتعال و اشتقاق آنها پرسيد كه ((الله
)) از چه چيز مشتق است ؟ گويد: امام به من فرمود:
اى هشام ، ((الله )) از ((اله
)) (پرستيدن ) مشتق است و اله مقتضاى وجود ماءلوه (معبود) است ، و اسم غير
مسمى مى باشد، پس هر كه اسم را بدون معنا بپرستد تحقيقا كافر شده و چيزى را
نپرستيده است . و هر كه اسم و معنا هر دو را بپرستد تحقيقا كافر شده و دو چيز را
پرستيده است .(251)
و هر كه معنا را بدون اسم بپرستد اين همان توحيد است . اى هشام ! آيا فهميده اى ؟
گويد: گفتم : بيشتر بفرماييد.
فرمود: خدا را نود و نه اسم است ، پس اگر همان مسمى بود در نتيجه هر اسمى خدايى
جداگانه بود! ولى (اينطور نيست بلكه ) ((الله ))
معنايى است كه با اين اسامى بر او دلالت مى شود و همه اين اسامى غير خود او مى
باشند. اى هشام ، ((نان )) اسم ماءكول و
چيزى است كه خورده مى شود
(252) و ((آب )) اسم مشروب و
چيزى است كه نوشيده مى شود، و ((پيراهن ))
اسم ملبوس و چيزى است كه پوشيده مى شود، و ((آتش
))
اسم چيزى است كه مى سوزاند. اى هشام ، آيا فهميدى به گونه اى كه بتوانى دشمنان ما
را دفع كرده و به جنگ آنان بروى ، آنان كه غير خدا را با او شريك گرفته اند؟!
گويد: گفتم : آرى ، فرمود: اى هشام ، خداوند تو را بدان سود بخشد و پايدارت بدارد.
هشام گويد: به خدا سوگند، تا حال كه اينجا ايستاده ام هيچ كس در مساءله توحيد مرا
مقهور خود نساخته است .(253)
و نيز به همين معناست روايتى كه در ((كافى ))
و ((توحيد)) با سندشان از امام صادق عليه
السلام منقول است كه فرمود:
هر كه خدا را با توهم (تصور مفهوم اسم ) بپرستد كفر ورزيده ، و هر كه اسم را بدون
معنا بپرستد باز هم كفر ورزيده .
(254) و هر كه اسم و معنا هر دو را بپرستد شرك ورزيده ، و هر كه معنا را
با توجه به وقوع و دلالت اسماء بر او و با صفاتى كه خودش خود را بدانها وصف نموده
بپرستد، پس در نهان و آشكار وجودش دلش بدان معتقد و زبانش بدان گويا باشد، چنين
كسانى مؤ منان حقيقى اند.
(255) و در لفظ ديگرى : چنين كسانى اصحاب حقيقى اميرمؤ منان عليه السلام
اند.(256)
پس مراد از اسم در اين دو خبر، آن چيزى است كه از لفظ فهميده مى شود، و مراد از
معنا آن چيزى است كه لفظ بر آن صادق است . پس اسم امر ذهنى و معنا امر خارجى است كه
همان مسمى مى باشد و اسم غير از مسمى است ، زيرا مثلا انسان در ذهن (مفهوم انسان )
انسان نيست و جسمانيت ، حيات ، حس ، حركت ، نطق و هيچ يك از خواص انسانيت را ندارد.
در اين بيان خوب دقت كن تا معناى حديث را دريابى ، و يارى از خداست .
فصل 2. اسماء حسناى خدا
در كتاب ((توحيد)) با سند خود از مولايمان
امام صادق عليه السلام از پدران بزرگوارش ، از اميرمؤ منان عليه السلام روايت كرده
است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداى متعال را نود و نه اسم است - صد
تا يكى كم -، هر كه آنها را احصاء كند
(257)
داخل بهشت گردد. و آنها عبارتند از:
الله 1، واحد 2، احد 3، صمد 4، اول 5، آخر 6، سميع 7، بصير 8، قدير 9، قاهر 10،
علىّ 11، اعلى 12، باقى 13، بديع 14، بارى 15، اكرم 16، ظاهر 17، باطن 18، حى 19،
حكيم 20، عليم 21، حليم 22، حفيظ 23، حق 24، حسيب 25، حميد 26، حفى 27، رب 28، رحمن
29، رحيم 30، ذارى 31، رزاق 32، رقيب 33، رئوف 34، رائى 35، سلام 36، مؤ من 37،
مهيمن 38، عزيز 39، جبار 40، متكبر 41، سيد 42، سبوح 43، شهيد 44، صادق 45، صانع
46، طاهر 47، عدل 48، عفو 49، غفور 50، غنى 51، غياث 52، فاطر 53، فرد 54، فتاح 55،
فالق 56، قديم 57، ملك 58، قدوس 59، قوى 60، قريب 61، قيوم 62، قابض 63، باسط 64،
قاضى الحاجات 65، مجيد 66، مولى 67، منان 68، محيط 69، مبين 70، مقيت 71، مصور 72،
كريم 73، كبير 74، كافى 75، كاشف الضر 76، وتر 77، نور 78، وهاب 79، ناصر 80، واسع
81، ودود 82، هادى 83، وفى 84، وكيل 85، وارث 86، بر 87، باعث 88، تواب 89، جليل
90، جواد 91، خبير 92، خالق 93، خيرالناصرين 94، ديان 95، شكور 96، عظيم 97، لطيف
98، شافى 99.(258)
و با سند خود از مولايمان امام رضا عليه السلام از پدران بزرگوارش عليهم السلام
روايت كرده كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداى بزرگ را نود و نه اسم
است ، هر كه خدا را با آنها بخواند دعايش را مستجاب كند، و هر كه آنها را احصا كند
داخل بهشت گردد.(259)
اين حديث را عامه نيز با اسانيد متعدد با اختلاف در بعضى الفاظ و جايگزين ساختن
برخى اسماء به جاى برخى ديگر در رواياتى كه متضمن تفصيل است ، روايت كرده اند. و در
بعضى از آنها اضافه كرده است : ((خداوند فرد (طاق ) است و فرد
را دوست دارد))
(260).
و اينكه اين عدد (نود و نه ) ذكر شده - با اينكه اسماء خداى متعال آن گونه كه از
تتبع كتاب و سنت استفاده مى شود بيش از اين است به اندازه اى كه به ضبط و شماره در
نمى آيد - يا به جهت ويژگى داشتن اين عدد است كه با احصاء آن دخول در بهشت و
استجابت دعا حاصل مى گردد، يا به خاطر آن است كه اين اسماء با داشتن فضل و برترى
بيشتر از ساير اسماء ممتاز است ، زيرا اينها جامع انواع معانيى هستند كه خبر از
جلال الهى مى دهند و ساير اسماء اين جامعيت را ندارند.
همچنين بايد هر كدام داراى معنايى باشد كه در ديگرى نباشد هر چند كه اين تفاوت به
دلالت بيشترى باشد كه ديگرى آن دلالت را نداشته باشد، مانند ((غنى
)) و ((ملك ))، كه ((غنى
)) كسى است كه به چيزى محتاج نيست ، و ((ملك
)) كسى است كه به چيزى محتاج نيست و همه چيز به او محتاج است . پس
((ملك )) معناى ((غنى
)) را با يك زيادتى مى رساند. و همچنين است ((عليم
)) و ((خبير))، زيرا
((عليم )) تنها بر علم دلالت دارد و
((خبير)) بر علم به امور باطنى دلالت مى
نمايد.
و بسا كه ما نتوانيم خصوص وجه افتراق ميان هر دو اسم را مشخص سازيم هر چند كه در
اصل فرق ميان آنها ترديد نخواهيم داشت ، مانند ((عظيم
)) و ((كبير))، زيرا در لغت عربى
هيچ كدام از اين دو جاى ديگرى به كار نمى رود، مثلا گفته نمى شود: ((فلانى
سنش عظيم تر است )) به جاى ((فلانى سنش
بزرگتر است )). و در حديث قدسى وارد است :
العظمة ازارى ، و الكبرياء ردائى
(261)، كه ميان آندو فرق گذاشته فرقى كه دلالت بر تفاوت مى كند هر چند آن
تفاوت را مشخصا نشناسيم .
علت اينكه تفاوت را لازم دانستيم اينست كه اسامى به خاطر داشتن حروف بيشتر يا مخارج
اصوات خود معناى اضافه اى پيدا نمى كنند بلكه زيادتى معنا به جهت مفهومها و معانى
آنهاست ، از اين رو روا نيست كه مترادف محض باشند چون تحت عدد مخصوصى در آمده اند،
هر چند كه اسماء خداوند از نظر معنا برخى از آنها در تحت برخى ديگر مندرج مى باشد
مانند آنكه ((نافع )) تحت ((لطيف
)) و ((مانع )) تحت
((قهار)) مندرج است و...
و تمام اسماء خدا تحت اسم ((الله )) مندرج
اند زيرا ((الله ))
شامل جميع صفات الهى است . و اسم اعظم در ميان اينها مستور است مگر از اهلش ، و آن
را خواصى عجيب و آثارى غريب و تناسبهايى با نفوس و تاءثيراتى در آنهاست چه به صورت
ذكر باشد يا نوشتن يا وفق (دعانويسى ) يا همراه داشتن ، البته با شرايط ويژه اى كه
گروهى از اهل اين فن در كتابها و تاليفات خود ذكر نموده اند.
فصل 3. معناى احصاء اسماء و شرح اسماء
الله
شيخ فقيه صدوق محمد بن على بن بابويه قمى رحمة الله گويد: احصاء آنها احاطه بر آنها
و آگاهى از معانى آنهاست و معناى احصاء، شمارش آنها نيست .
(262)
سيد فضل الله راوندى در ((شرح شهاب الاخبار))
گويد: احصاء به معناى طاقت آوردن و توانستن است ، چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و
آله فرمود: ((استقامت كنيد و هرگز نتوانيد))
(263) و خداى متعال فرموده : ((خدا دانست كه هرگز آن
را احصا نمى كنيد))
يعنى هرگز طاقت آن را نداريد. و در حديث است : ((خدا را نود و
نه اسم است ، هر كه آن را احصا كند داخل بهشت گردد)). يعنى هر
كه تواند بر آن ها دست يابد به اندازه اى كه بتواند، داخل بهشت شود.
و يكى از اهل معرفت گويد: احصاء آنها آن است كه اين اسامى را با تحصيل معانى آن ها
در خودش به قدر امكان ، اسامى خود سازد، و اين مثل فرمايش رسول خدا صلى الله عليه
و آله است كه : ((خود را به اخلاق خدا بياراييد)).
و گرنه اگر كسى هزار هزار اسم از اسماء بزرگ را به مجرد لقلقه زبان برشمرد بى آنكه
معانيى كه اين اسامى بر آنها دلالت دارند در طبع او منعكس شود و در نفسش نقش بندد،
به حيوانى ماند كه بر او بانگ مى زنند و او جز ارتعاش صدا چيزى نمى شنود. مقصود اين
است كه از اين صفات امورى براى بنده ثابت گردد كه وى فى الجمله با آن ها مناسبت
پيدا كند و در اسم با آنها مشاركت داشته باشد هر چند به صورت كامل شبيه و نظير آنها
نشود.
يكى از علماء گويد:
(264) بدان ، كسى كه از معانى اسماء خداى متعال بهره اى ندارد جز اينكه
لفظ آن را بشنود و وضع آن را در لغت بفهمد و با قلب خود وجود و معناى آن را براى
خداى متعال گواهى دهد، چنين كسى از بهره اى اندك و درجه اى نازل برخوردار است و
زيبنده او نيست كه به آنچه به دست آورده دلشاده گردد. زيرا:
(1) شنيدن الفاظ چيزى جز سالم بودن حس شنوايى كه اصوات بدان ادراك مى شود را نمى
طلبد، و اين رتبه اى است كه حيوانات در آن شركت دارند.
(2) فهم وضع آن در لغت نيز چيزى جز شناخت زبان عربى را نمى طلبد، و اين رتبه اى است
كه اديب لغت شناس بلكه بى خبر بيابانگرد در آن شركت دارد.
(3) اعتقاد ثبوت معناى آن براى خداى متعال بدون كشف (و شهود) نيز چيزى جز فهم معانى
آن الفاظ و اعتقاد به آن را نمى طلبد، و اين رتبه اى است كه آدم بى سواد بلكه كودك
هم در آن شركت دارد، زيرا وى پس از آنكه سخن را فهميد هرگاه اين معانى به او القا
شود آنها را دريافت نموده و فرا مى گيرد و با قلبش به آنها اعتقاد پيدا كرده و نسبت
به آنها مصمم گردد.
و اينها درجات بيشتر علماست چه رسد به ديگران . البته برترى اينان نسبت به كسى كه
اين سه مرتبه برخوردار نيست قابل انكار نمى باشد، ولى داشتن همين ها نسبت به اوج
كمال ، نقصى آشكار به شمار مى رود، چرا كه نيكيهاى نياكان ، گناهان مقربان به حساب
مى آيد. بلكه بهره هاى مقربان نيز از معانى اسماء خداى متعال بر سه مرتبه است :
اول - شناخت اين معانى به طور مكاشفه و مشاهده تا آنجا كه حقايق آنها با برهانى كه
خطا در آن نمى رود برايشان روشن شده و اتصاف خداى متعال به آنها بر آنان منكشف شود
انكشافى كه از نظر وضوح و روشنى مانند يقينى باشد كه براى انسان نسبت به صفات باطنى
خود كه با باطن خويش مشاهده مى نمايد (علم حضورى ) نه با احساس ظاهرى ، حاصل مى
گردد. و چقدر فرق است ميان اين كشف و ميان باورى كه به صورت تقليد از پدران و
آموزگاران گرفته شده و بر آنها مصمم شود، هر چند مقرون به ادله جدلى كلامى بوده
باشد.
دوم - بزرگداشت ايشان از چيزى است كه از صفات جلال براى آنان منكشف مى گردد، به
گونه اى كه از اين بزرگداشت شوق آنان به متصف شدن به آن صفات به قدر امكان
برانگيخته گردد تا به حق تعالى تقرب يابند قرب صفتى نه مكانى ، و از اين اتصاف به
آن صفات ، شباهتى به فرشتگان مقرب نزد خداى متعال پيدا كنند. و هرگز تصور نمى شود
كه دل از بزرگداشت صفتى و آگاهى بر آن سرشار شده مگر آنكه شوقى به آن صفت و عشقى به
آن كمال و جمال و حرصى به آراسته شدن بدان وصف در پى خواهد داشت ، البته اگر اين
اتصاف به طور كامل براى آن شخص ممكن باشد، و اگر به طور كامل ممكن نيست ناگزير
اشتياق به قدر ممكن برانگيخته خواهد شد، و كسى از اين شوق خالى نيست مگر به دو جهت
:
يا به جهت ضعف شناخت و يقين است به اينكه آن وصف معلوم از اوصاف جلال و كمال مى
باشد. و يا به اين جهت است كه دل از شوق ديگرى سرشار و غرق در آن است . مثلا شاگرد
وقتى كمال استاد خود را در علم مشاهده كند شوقش به شباهت پيدا نمودن به او و دنباله
روى او برانگيخته مى شود، مگر آنكه مثلا گرسنگى سد راه آن گردد، زيرا استغراق باطن
او به شوق به غذا بسا كه مانع شوق او به علم گردد، از اين رو براى كسى كه در صفات
خداى متعال نظر مى كند شايسته است كه قلب خود را از اراده غير خداى بزرگ تهى سازد،
زيرا معرفت بذر شوق است تا زمانى كه دل را خالى از بذرها و جاذبه هاى شهوات ببيند،
پس اگر دل خالى از آنها نباشد آن بذر كامياب نخواهد بود.
سوم - كوشش در به دست آوردن اين صفات به قدر امكان و خو گرفتن به آنها و آراستگى به
زيباييهاى آنها، بدين سبب است كه بنده ربانى شده - يعنى نزديك به پروردگار متعال
گشته - و بدين سبب رفيق و همنشين فرشتگان ملا اعلى مى شود، زيرا آنان بر بساط قرب
قرار دارند، پس هر كه همت خويش را به سوى شباهت پيدا كردن به صفات آنان بگرداند، به
هر اندازه كه از اوصاف نزديك سازنده آنان به حق تعالى بهره مند شود به همان اندازه
به فرشتگان تقرب پيدا خواهد نمود.
سپس گويد:
(265) اگر گويى : ظاهر اين سخن اشاره دارد به اثبات مشابهت ميان بنده و
خداى متعال ، زيرا هرگاه به اخلاق الهى آراسته شد شبيه او خواهد بود، در حاليكه از
نظر شرع و عقل معلوم است كه چيزى مانند خدا نيست ، نه او به چيزى مانند است و نه
چيزى به او.
در پاسخ گويم : اگر معناى هماننديى را كه از خداى متعال منفى است بدانى ، خواهى
دانست كه خدا را مثل و نظيرى نيست ، ولى شايسته نيست كه گمان رود مشاركت در هر وصفى
موجب مماثلت و همانندى است . آيا نمى بينى كه ميان دو ضد با اينكه ميان آندو نهايت
دورى و جدايى كه بالاتر از آن دورى تصور نمى شود وجود دارد ولى در اوصاف بسيارى
مشاركت دارند باز همانندى وجود دارد؟ مثلا سياهى كه ضد سفيدى است در صفاتى چون عرض
بودن ، رنگ بودن ، قابل ديد بودن و... با آن مشاركت دارد (ولى در عين حال مماثل و
همانند يكديگر نيستند).
آيا پندارى آنكه گويد: خداى متعال موجود است نه در محل و شنوا و بينا و عالم و
داراى اراده و سخنگو و زنده و توانا و فاعل است ، و فرشته و نفس انسان نيز چنين
اند، مرتكب تشبيه شده و براى خدا همانند اثبات نموده است ؟
هرگز چنين نيست ، و اگر مطلب از اين قرار بود همه خلق اهل تشبيه بودند، زيرا دست كم
اثبات مشاركت در وجود را مى كنند و آن هم مشابهت را مى رساند. بلكه همانندى عبارت
از مشاركت در نوع و ماهيت است . اسب هر چند از زيركى برخوردار باشد مثل و همانند
انسان به شمار نمى رود. زيرا در نوع با انسان مخالف است و تنها در زيركى كه عارض
خارج از خاصيت مقوم ذات انسانيت است با انسان شباهت دارد.
خاصيت و ويژگى خداوندى آن است كه موجود واجب الوجود بالذات است كه هر چه امكان وجود
دارد، به احسن وجه نظام و كمال از سوى او ايجاد مى گردد. و در اين خاصيت تصور
مشاركت نمى رود اما همانندى در اين خاصيت حاصل مى گردد. پس اينكه بنده رحيم و صبور
و شكور باشد موجب همانندى با خداوند مى شود چنانكه اگر سميع و بصير و عالم و قادر و
حى و فاعل بوده باشد نيز.
بلكه گويم : خاصيت الهيه تنها از آن خداى متعال است و جز خدا آن را نمى شناسد و
تصور ندارد كه كسى جز او يا كسى كه مثل او باشد آن را بشناسد، و چون خدا را مثلى
نيست پس خاصيت الهيه را جز خدا كسى نشناسد. پس حق آن است (كه جنيد رحمة الله گفت ،
آنجا كه گفته است :) ((خدا را جز خدا نمى شناسد)).
از اين رو والاترين خلق خود (محمد صلى الله عليه و آله ) را جز يك اسم كه او را
بدان محجوب داشته عطا فرموده است كه فرموده : سبح اسم ربك
الاعلى ((اسم پروردگار برتر خود را تسبيح گو.))
و سوگند به خدا كه در دنيا و آخرت خدا را كسى جز خدا نشناخته است ))(266).
سپس شروع كرده در شرح معانى يك يك اسماء خداى سبحان و بيان بهره اى كه بنده از آنها
دارد، كه ما خلاصه آن را در اينجا مى آوريم ، و تاءييد از خداست :
1. الله
اسم است براى موجود حقى كه جامع صفات الهيه ، موصوف به وصف ربوبيت ، و يگانه در
وجود حقيقى است ، زيرا هر موجودى غير او به ذات خود مستحق وجود نيست بلكه وجود خود
را از او به دست آورده است ، بنابراين از جهت ذات خودش هالك و تباه شدنى و از جهتى
كه به سوى اوست موجود مى باشد. ((الله ))
خصوصى ترين و بزرگترين اسماء است ، زيرا اولا جامع تمام صفات الهيه است ، و ساير
اسماء هر كدام بر معناى واحدى چون علم ، قدرت و فعل دلالت دارند. ثانيا به هيچ وجه
بر غير خداوند چه به صورت حقيقت و چه مجاز اطلاق نمى گردند، زيرا غير او به هيچ
آميزه اى از آن منصف نمى باشد چنانكه اتصاف به ساير اسماء را دارد. از اين رو ساير
اسماء با اضافه به آن (الله ) شناخته مى شوند، مثلا گفته مى شود: ((جبار))
از اسماء ((الله )) تعالى است و نمى
گويند: ((الله )) از اسماء
((جبار)) است .
بهره بنده از اين اسم ((الهى شدن )) است ،
به اينكه خداوند تمام قلب و همتش را فراگرفته ، جز خدا نبيند، به غير او التفات
نكند و بيم و اميد جز از او نداشته باشد. و چگونه چنين نباشد و حال آنكه از اين اسم
تحقيقا فهميده است كه موجود حق و حقيقى اوست و هر چه غير اوست فانى و تباه و باطل
است مگر با اتصال به او. از اين رو نخست خودش را اولين هالك و باطل مى بيند چنانكه
رسول خدا صلى الله عليه و آله ديد، آنجا كه فرمود: راست ترين شعرى كه يك شاعر گفته
سخن لبيد است كه گويد: الا كل شى ء ما خلا الله باطل
: ((هان ، همه چيز - جز خدا - باطل و تباه است )).
(267)
2 و 3. رحمن ، رحيم
اين دو اسم از ((رحمت )) مشتق است ، و آن
افاضه نمودن خير بر نيازمندان از روى عنايت به آنان است . رحمت خداى متعال هم تمام
است هم عام و هم كامل . تماميت از آن جهت است كه برآوردن حاجات نيازمندان را اراده
نموده و از روى عنايت به آنان حاجاتشان را برآورده ساخته است . عموميت آن از آن جهت
است كه شامل مستحق و غير مستحق بوده ، دنيا و آخرت و امور ضرورى و غير ضرورى را فرا
ميگيرد. كمال از آن جهت است كه خالى از رقت و ترحمى است كه به رحيم دست مى دهد و
موجب آزار درون اوست و همين رنجش او را به سوى برآوردن حاجت شخص مورد رحمت تحريك مى
كند، زيرا اين رقت به گونه اى است كه بسا صاحبش براى دفع الم آن از خود دست به آن
مى يازد، و در نتيجه نظر به خود داشته و در راه هدف نفس خود كوشش نموده نه در راه
مرحوم و براى خود مرحوم ، و اين نقصانى است از كمال معناى رحمت .
و بايد دانست كه : اين رقت ، دخلى در تحقق معناى رحمت ندارد و رحمت تنها با حصول
ثمره خودش حاصل مى گردد، مرحوم در رنجش خاطر و دردناك شدن راحم بهره و نقشى ندارد،
بلكه رنجش وى به جهت ضعف و نقصان خود اوست ، و نيز اين رنجش چيزى به هدف محتاج نمى
افزايد.
رحمن از رحيم خصوصى تر است ، از اين رو غير خدا به آن نامگذارى نمى گردد، لذا
شايسته است كه مفهوم آن نوعى از رحمت باشد كه بسيار دور از توان بندگان باشد و آن
چيزى است كه به سعادت اخروى مربوط است .
مؤلف : ((در اخبار اهل بيت عليهم السلام وارد است : رحمن مربوط
است به جميع عالم ، و رحيم تنها مربوط مؤ منين مى باشد)).
(268)
بهره بنده از اسم رحمن اين است كه به بندگان غافل خدا رحمت آورد و با پند و نصيحت و
از راه لطف و مهربانى نه با شدت ، آنان را از راه غفلت بازگرداند و به سوى خداى
متعال رهنمون سازد. و به گنهكاران به ديده رحمت بنگرد نه به ديده خوارى و سرزنش ، و
چنين باشد كه هر گناهى كه در عالم جريان مى يابد بسان مصيبتى باشد كه در جانش پديد
آمده ، پس از هيچ كوششى در ازاله آن دريغ نورزد، از روى رحمت به آن گنهكار كه مبادا
در معرض خشم خداى متعال قرار گرفته و مستحق دورى از جوار خدا گردد.
و بهره او از اسم رحيم آن است كه نياز هيچ نيازمندى را رها نسازد تا آنكه به اندازه
توان خود جاى آن را پر كند، و فقيرى را در جوار خود نگذارد مگر آنكه به رسيدگى و
برطرف كردن فقر او اقدام نمايد حال يا با مال و آبرو يا با كوشش در شفاعت و
ميانجيگرى در حق او، و اگر از همه اينها ناتوان بود با دعا و اظهار اندوه به خاطر
حاجت او به وى يارى رساند، از روى رقت و مهربانى كه گويا در رنج و نياز او با وى
شريك است .
پرسش و پاسخ
شايد بگويى : چه معنا دارد كه او رحيم و ارحم الراحمين است ؟ با آنكه رحيم هيچ
گرفتار و زيانمند و تهيدست و بيمارى را نمى بيند و بتواند گرفتارى آن ها را برطرف
سازد مگر آنكه به رفع آن مبادرت مى ورزد، و پروردگار متعال بر كفايت هم بلا و دفع
هر فقر و برطرف ساختن هرگونه مرض و ازاله هر ضرر توانا بوده و دنيا هم سرشار از
بيماريها و رنجها و بلاهاست و او بر ازاله همه آنها تواناست ، با اين حال بندگان
خود را در حال گرفتارى به مشكلات و رنجها رها ساخته است !
پاسخت آن است كه : كودك را بسا مادرش بر او رقت آورد و او را از حمايت كردن باز
دارد ولى پدر عاقل او را به حجامت وادار كند، و آدم بيخرد پندارد كه رحيم همان مادر
است نه پدر، ولى خردمند مى داند كه دردى را كه پدر بر اثر حجامت بر كودك وارد سازد
از كمال رحمت و مهربانى و دلسوزى اوست و مادر دشمنى است در چهره دوست . و همانا درد
اندك هرگاه سبب لذت بسيار باشد شر نيست بلكه خير است . رحيم نيز به ناچار خير مرحوم
را مى خواهد، و در عالم وجود شرى نيست مگر آن كه خيرى در ضمن آن نهفته است كه اگر
آن شر برطرف شود آن خيرى كه در ضمن آن است نيز از بين رفته و با از ميان رفتن آن ،
شرى بزرگتر از آن شرى كه متضمن خير بود پديد خواهد شد. پس خير ذاتا مورد نظر است و
شر به تبع آن ، و آنچه ذاتا مورد نظر است بر آنچه تبعى است تقدم دارد. و از همين رو
خداى متعال فرموده : سبقت رحمتى غضبى
(269) ((رحمت من بر خشمم پيشى دارد)).
پس خشم خداوند اراده بالعرض شر است ، و رحمت او اراده بالذات خير. حال اگر شرى به
خاطرت رسيد كه در زير آن خيرى نهفته نمى بينى ، يا به ذهنت خطور كرد كه تحصيل آن
خير بى آنكه در ضمن آن شر باشد امكان پذير است ، عقل نارس خود را در مورد يكى از دو
خاطره متهم دار:
يا در اينكه مى گويى : ((هيچ خيرى در زير اين شر نهفته نيست
))، زيرا اين مطلبى است كه خردها از شناخت آن قاصر است . و شايد تو در اين
مورد چون كودكى هستى كه حجامت را شر محض مى بيند، يا مانند آن سبك مغزى كه قصاص را
شر محض مى پندارد، زيرا وى به خصوص شخص مقتول مى نگرد و قصاص را درباره او شر محض
مى بيند ولى از خير فراگيرى كه براى تمام مردم حاصل مى شود غافل مى ماند، و نمى
داند كه توسل يافتن به يك شر خاص براى دستيابى به خير عام به نوبه خود خير محضى است
كه بر فرد خيرخواه اهمال آن روا نيست .
و يا اينكه عقل خود را در مورد خاطره دوم متهم دان كه گويى :
((تحصيل آن خير نه در ضمن آن شر امكان پذير است
)). زيرا كه اين نيز باريك و پيچيده است ، چرا كه هر ممكن و محالى از
چيزهايى نيست كه محال بودن يا امكانش بالبداهه يا با اندك دقت قابل ادراك باشد، چه
بسا با نظر دقيق و غامض كه اكثر مردم از آن قاصرند قابل شناخت باشد.
پس عقل خود را در اين گونه خاطر متهم دان و هرگز در اينكه خداوند ارحم الراحمين است
و رحمت او بر غضبش پيشى دارد ترديد مكن .
4. ملك
ملك كسى است كه در ذات و صفات خود از هر موجودى بى نياز بوده و هر موجودى بدو
نيازمند باشد، بلكه هيچ چيزى در هيچ موردى بى نياز از وى نباشد نه در ذات و صفات و
نه در وجود و بقا، بلكه هر چيزى وجودش از او يا از چيزى است كه از او به وجود آمده
است . پس هر چه غير اوست در ذات و صفات خود مملوك او بوده و او از همه چيز بى نياز
است .
چنين كسى ملك مطلق است . در مورد بنده چنين تصورى ندارد زيرا بنده هميشه به خدا
نيازمند است ، ولى تصور دارد كه از پاره اى چيزها بى نياز بوده و نيز پاره اى چيزها
از او بى نياز نباشد، بنابراين مى تواند آميزه اى از ملك براى او باشد. پس ملك از
ميان بندگان كسى است كه جز خداى متعال مالك او نيست ، بلكه وى از غير خداوند بى
نياز است و با اين حال مالك مملكت خويش است به گونه اى كه همه سپاهيان و ملت آن
مملكت فرمانبر اويند. مملكت ويژه اش قلب و قالب او، سپاهش شهوت و غضب و خواسته او،
و ملتش زبان و چشمها و دستها و ساير اعضاى اوست .
پس هرگاه بنده مالك آن مملكت شد نه مملكت مالك او، و همه آنها فرمانبر او بودند نه
او فرمانبر آنها، چنين بنده اى در عالم خويش به درجه ملك و سلطنت رسيده ، و اگر بى
نيازيش از تمام مردم و نياز همه مردم در زندگانى دنيا و آخرت خود به او نيز بدان
افزوده گردد، وى ملك و سلطان عالم زمينى خواهد شد. و اين رتبه پيامبران - صلوات
الله عليهم - است ، زيرا در زمينه هدايت به حيات اخروى از همه كس جز خداى متعال بى
نيازند و همه به آنها نيازمند. علما و دانشمندان نيز كه وارث پيامبرانند، در اين
ملك و سلطنت پس از انبيا قرار دارند و دامنه ملكشان به اندازه توان آنان بر ارشاد
بندگان و بى نيازيشان از ارشاد آنها مى باشد.
5. قدوس
قدوس كسى است كه از هر وصفى كه به ادراك حس يا تصور خيال درآيد يا وهم بدان سبقت
گيرد يا در ضمير خلجان كند يا فكر و انديشه بدان حكم نمايد منزه باشد. نمى گويم :
از عيبها و نقصها منزه باشد، زيرا چنين تعبيرى نزديك به بى ادبى است ، زيرا از ادب
به دور است كه شخصى گويد: ((پادشاه كشور بافنده و حجامت كننده
نيست ))، زيرا همين نفى ايهام دارد كه امكان آن در مورد وى هست
. و در اين ايهام نقص نهفته است .
بلكه گويم : قدوس كسى است كه از هر وصفى از اوصاف كمال كه اكثر خلق آن را كمال مى
دانند منزه باشد، زيرا خلق او را به هر چيزى كه در مورد خودشان كمال به شمار مى رود
وصف مى كنند در حالى كه خداى متعال از اوصاف كمال آنها منزه است همان گونه كه از
اوصاف نقص آنان منزه مى باشد. بلكه هر صفتى كه در مورد خلق تصور مى رود خداوند از
آن و صفات مشابه و نظير آن منزه و مقدس مى باشد؛ و اگر رخصت و اجازه اطلاق آنها بر
خدا وارد نشده بود اطلاق بيشتر آنها بر خدا جايز نبود.
قدس و پاكى بنده به اين است كه علم و اراده خود را پاك و منزه سازد:
اما عملش را بايد از متخيلات ، محسوسات ، موهومات و هر ادراكى كه حيوانات نيز از آن
برخوردارند پاك و منزه بدارد، بلكه بايد گردش انديشه و جولان علمش در اطراف امور
شريف كلى الهى كه مربوط به معلومات ازلى و ابدى است نه معلومات شخصى متغير زوال
پذير، بوده باشد.
و اما اراده اش را بايد از اينكه در اطراف بهره هاى بشرى كه مربوط به لذت و شهوت و
غضب و بهره ورى از خوراك و نكاح و پوشاك و ديدنيها و لذاتى كه جز به واسطه حس و
قالب بدن بدان دست نتوان يافت ، منزه بدارد، بلكه جز خدا نخواهد و جز بهره مندى از
او برايش نماند و جز به ديدن او شوق نداشته و سرورى جز از نزديكى به او نداشته
باشد، و اگر بهشت و همه نعمتهايى كه در آن است بر او عرضه شود همتش بدان التفات
ننموده و از خانه جز صاحب خانه را نجويد.
خلاصه : ادراكات حسى و خيالى به پايه اى است كه حيوانات نيز از آن بهره مندند، پس
سزاوار است كه از آنها قدم فراتر نهاده و به چيزى كه از ويژگيهاى انسان است متوجه
گردد. حيوانات نيز از لذات و بهره هاى بشرى شهوانى بهره مندند، لذا شايسته است كه
خود را از آنها منزه بدارد. پس جلالت و ارجمندى اراده كننده بر مقياس جلالت مراد
اوست ، و هر كه تمام همتش چيزى است كه به شكمش وارد مى شود ارزش او همان است كه از
او بيرون مى آيد. و هر كه همتش جز خدا نباشد، درجه او نيز به قدر همت اوست . و هر
كه علمش از درجه امور خيالى و حسى فراتر و اراده اش از مقتضاى شهوات منزه باشد به
فضاى باز قدس و پاكى گام نهاده است .(270)
6. سلام
سلام كسى است كه ذاتش از عيب و نقص ، صفاتش از نقص و كارهايش از شر و بدى سالم
باشد، و چون چنين بود در عالم وجود سلامتى اى وجود ندارد جز آنكه منسوب به او و
صادر از اوست . و در گذشته دانستى كه افعال خداى متعال از شر ذاتى سالم است نه از
شرى كه در ضمن آن خيرى بزرگتر از آن حاصل است .
هر بنده اى كه قلبش از ناخالصى و كينه و حسادت و بدخواهى ، و اعضا و جوارحش از
گناهان و امور ممنوعه ، و صفاتش از واژگونى و دگرگونى سالم مانده باشد، چنين كسى با
قلب سليم به نزد خدا مى رود، و او از ميان بندگان سلام است و در اين وصف خويش به
سلام مطلق حق كه هيچ شائبه اى در صفات او نيست (يعنى خداوند) نزديك است . منظور من
از واژگونى در صفاتش آن است كه عقل او اسير شهوت و غضبش گشته باشد، زيرا حق عكس آن
است و آن اينكه شهوت و غضبش اسير و فرمانبر عقل او باشند.
7. مؤ من
مؤ من (در امان دارنده ) كسى است كه امن و امان به او نسبت داده شود به اينكه اسباب
آن را فراهم آورده و راههاى بيم و هراس را بسته باشد. و او خداى سبحان است ، چرا كه
هيچ امن و امانى در دنيا از آفات و امراض و امور هلاكت بار، و در آخرت از عذاب و
كيفرها نيست مگر آنكه از سوى خداوند فراهم آمده با اسبابى كه تنها خدا آفريده و به
استفاده از آن ها رهنمون گشته است . البته اين بدان معنا نيست كه خدا (مخوف نيست و)
اسباب خوف را نيافريده است ، چنانكه ((مذل ))
بودن خدا مانع ((معز)) بودن او و
((زمين زننده )) بودن خدا مانع ((بالابرنده
)) بودن او نمى باشد، ولى توقيف و تعيين بالفظ ((مؤ من
)) وارد شده نه ((مخوف )).
بهره بنده از اين صفات آن است كه تمام آفريدگان از جانب او احساس امنيت كنند،
بلكه هر خائفى براى دفع هلاكت از خود در دين و دنيايش اميد به پشتيبانى او داشته
باشد. در حديث است كه : ((مؤ من كسى است كه همسايه اش را از
آزار خود ايمن سازد)).
(271)
شايسته ترين بندگان به اسم كسى است كه با هدايت و ارشاد خود سبب امنيت خلق از عذات
خدا باشد و آنان پيامبران و دانشمندانند. از اين رو پيامبرمان صلى الله عليه و آله
فرمود: ((شما در آتش سرنگون مى شويد و من دامن شما را مى گيرم
(و از آن نجات مى بخشم ) )).(272)
مؤلف : ((مؤ من )) معناى ديگرى هم دارد و
آن كسى است كه اشياء را آن گونه كه هستند باور دارد، و به همين معنا دلالت دارد سخن
مولايمان امير مؤ منان عليه السلام در حديث ذعلب كه فرمود: (((خدا)
مؤ من است نه به واسطه بندگانش ))
(273)، و شك نيست كه خداى سبحان به همه امور از معدوم و موجود نهايت درجه
ممكن از تصديق را دارد.
8. مهيمن
معناى آن در مورد خداى متعال اين است كه خداوند با آگاهى و استيلا و حفظ خود قائم
خلق خويش است نسبت به اعمال و ارزاق و آجال آنان . و هر چيزى كه مشرف بر كنه امور و
مستولى بر آنها و حافظ آنها بوده باشد ((مهيمن ))
بر آنها مى باشد. و اين صفات به طور اطلاق و كمال جز براى خدا جمع نيست . و از اين
رو گفته اند: اين اسم از آن اسماء خداست كه در كتابهاى قديم (كتابهاى آسمانى پيشين
) موجود است .
هر بنده اى كه مراقب قلب خود باشد به گونه اى كه بر اعماق و اسرار آن آگاه شده و با
اين آگاهى بر استوار ساختن اموال و اوصاف آن غلبه يافته و پيوسته به مقتضاى استوارى
آن به حفظش قيام نمود، او نسبت به قلب خود مهيمن است . حال اگر اشراف و استيلاى وى
گسترده تر شده تا آنجا كه به حفظ برخى از بندگان خدا به راه درست همت گمارد پس از
آنكه از راه تفرس و زيركى و استفاده از ظواهرشان آگاهى بر باطنهاشان پيدا نمود،
نصيبش از اين معنا بيشتر و بهره اش تمامتر مى گردد.
9. عزيز
عزيز، آن ارزشمندى است كه وجودش كمياب ، نياز به او شديد و دستيابى به او مشكل است
. پس هر كه وجود نظير او محال و همه چيز در همه موارد نيازمند او باشد و دستيابى به
او به معناى احاطه به كنه او محال نمايد سزاوارتر است به اين اسم از كسى است كه
چنين نباشد.
و عزيز از بندگان كسى است كه خلايق در مهمترين امور خود كه همان سعادت ابدى است بدو
نيازمندند.
10. جبار
جبار كسى است كه خواست خود را اجبارا درباره هر كسى اعمال مى كند و خواست هيچ كس
درباره او اعمال نمى گردد. كسى كه احدى از قبضه قدرت او خارج نيست و دستها از رسيدن
به قرقگاه حضرتش كوتاه است .
جبار از بندگان كسى است كه از مقام دنباله رو بودن فراتر رفته و به درجه پيشوايى و
پيروى شدن در آمده است به گونه اى كه با هيئت و صورت خود آفريدگان را مجبور به
اقتدا و پيروى خود نمايد، چنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
((اگر موسى زنده بود جز پيروى من چاره اى نداشت .))(274)
11. متكبر
متكبر كسى است كه همه چيز را نسبت به خود ناچيز ببيند و عظمت و كبريا را جز براى
خود نبيند، پس به ديگران با نظر شاهان به بندگان مى نگرد. اگر اين بينش و پندار
درست بود تكبر حق است ، و اين جز براى خداى سبحان نيست .
و متكبر از بندگان (به معناى حق آن ) كسى است كه دنيا و آخرت را ناچيز شمارد بدين
معنا كه خود را بالاتر از آن بداند كه اين دو او را از خداى بزرگ مشغول بدارند.
12، 13، 14. خالق ، بارى ، مصور
هر چه از عدم به صحنه وجود مى آيد، اولا نيازمند به طرح و نقشه است ، ثانيا نيازمند
به ايجاد بر طبق همان نقشه ، و ثالثا نيازمند به صورتگرى پس از ايجاد. پس خداى
سبحان به اين اعتبارات سه گانه ، خالق (طراح آفرينش ) و بارى (ايجاد كننده ) و مصور
(صورتگر) مى باشد.
بهره بنده از اسم مصور آن است كه صورت عالم وجود را به هيئت و نظامش همانگونه كه
هست در نفس خود حاصل كند تا آنجا كه به همه آنها احاطه نموده گويا بدان مى نگرد.
اما خلق و ايجاد برمى گردد به استعمال قدرت به موجب علم پس هرگاه در مجاهده با نفس
خود به سبب رياضت و در سياست نفس و خلق به حدى رسيد كه به تنهايى توانست امورى را
كه با آن سابقه نداشته استنباط نمايد و همراه با اين توانست آنها را انجام دهد و
بدان ترغيب نمايد، چون كسى خواهد بود كه آنچه را قبلا وجود نداشته اختراع نموده است
. پس اين دو لفظ (خالق و بارى ) درباره او جارى مى شود هر چند به نوعى از مجاز
بعيد.
15. غفار
غفار كسى است كه زيباييها را آشكار و زشتيها را بپوشاند. ((غفر))
به معنى پوشانيدن است و خداى سبحان اولا زشتيهاى بدن بنده را كه ديده ها آن را زشت
مى شمارد پوشانيده و با جمال ظاهرش بر آن پرده افكنده است ؛ ثانيا خاطره هاى
نكوهيده و خواسته هاى زشتى را كه در مجارى وسوسه هاى او بر انديشه وى مى گذرد، و
نيز غش و خيانت و بدگمانى به مردم را كه در نهادش موجود است و اگر چيزى از آنها
براى مردم آشكار شود به دشمنى او برخاسته و نابودش مى سازند، همه و همه را پوشانيده
است . ثالثا گناهانى را كه با انجام آنها شايسته فضيحت و شرمندگى در نظر مردم
گرديده با افكندن پرده بر آنها در دنيا و عفو و گذشت از كيفر آن در آخرت ، پوشانيده
است ، و به او وعده نموده كه اگر با ايمان بميرد گناهان او را تبديل به حسنات نمايد
تا زشتيهاى گناهانش را به پاداش نيكيهايش پوشيده بدارد.
بهره بنده از اين اسم آن است كه آنچه را دوست دارد از خودش پوشانده شود بر ديگران
پوشيده دارد. و در حديث وارد است : ((هر كه عيب مؤ منى را
بپوشاند، خداوند در روز قيامت عيوب او را خواهد پوشاند)).(275)
16. قهار
قهار كسى است كه پشت زورگويان از دشمنان خود را مى شكند و با ميراندن و خوار ساختن
مقهورشان مى نمايد، بلكه قهار كسى است كه هيچ موجودى نيست جز آنكه در تحت قهر و
قدرت او و عاجز در قبضه قدرت اوست .
و قهار از بندگان كسى است كه بر دشمنان خويش قاهر آيد. و سرسخت ترين دشمنانش نفس
اوست كه ميان دو پهلويش قرار دارد، و اين نفس از شيطان كه از دشمنى وى بر حذر داشته
شده با او دشمن تر است . و هرگاه توانست شهوات خود را سركوب كند شيطان را سركوب
نموده است ، زيرا سلاح او را از دستش گرفته است . بلكه با اين كار تمام مردم را
مقهور ساخته و احدى را بر او قدرتى نيست . زيرا هدف دشمنان وى كوشش در نابودى بدن
اوست ، در حالى كه نفس كشى زنده كردن روح خود است ، چرا كه هر كس در حيات خود از
شهوات خويش بميرد، در مرگ خويش به زندگانى دست يافته است .
17. وهاب
وهاب بسيار بخشنده است بدون در نظر گرفتن عوضى يا داشتن غرضى از قبيل به دست آوردن
عين آن يا ستايش ، آوازه ، رسيدن به كمال ، رهايى از نكوهش ديگران و يا دست يافتن
به چيزى بهتر از سابق يا چيزى كه آن گونه كه بايد باشد. جواد نيز به همين معناست .
اين معنا حقيقة جز براى خداى بزرگ تصور ندارد، زيرا بنده هر گاه كه انجام كارى بهتر
از ترك آن نباشد بدان اقدام نمى كند، پس اقدام وى به خاطر هدف شخصى خودش مى باشد.
ولى كسى كه همه دارايى حتى روح خودش را تنها براى خداوند مبذول مى دارد نه براى
رسيدن به نعمتهاى بهشت يا پرهيز از عذاب دوزخ يا منافع دنيوى و اخروى ، چنين كسى
شايسته است كه ((وهاب )) و
((جواد)) ناميده شود. در مرتبه بعد از او كسى است كه مى
بخشد تا به نعمت بهشت دست يابد. و از او پايينتر كسى است كه مى بخشد تا خوشنامى و
بلند آوازگى را به دست آورد.
18. رزاق
رزاق كسى است كه روزى و روزى خوران را آفريده و روزى را به آنان رسانده و اسباب
بهره بردارى از آن را برايشان آفريده است .
روزى دو نوع است : روزى ظاهرى جسمانى براى بدنها، كه همان خوراكيهاست . و روزى
روحانى براى دلها، كه همان علوم و اسرار است ، و اين از آن ديگرى شريفتر است ، زيرا
مايه حيات ابدى است و اولى مايه حيات بدنى است تا مدتى كوتاه . و هر يك از اين دو
رقم روزى با مرگ اهلش قطع مى شود. و از همين رو جاهلان به مردگان توصيف شده اند در
آيه : و ما يستوى الاحياء و لا الاموات
(276) ((و زندگان با مردگان مساوى نيستند)).
و متولى اين دو نوع روزى خود خداى سبحان است ، ولى روزى را بر هر كه بخواهد گسترش
مى دهد و بر هر كه بخواهد تنگ مى گيرد.
بهره بنده از اين اسم اين است كه : ميان خداى متعال و بندگان واسطه رساندن روزى -
اعم از دانشها و خوراكيها - باشد. در حديث آمده است : ((كسى كه
مال را بيندوزد و آنچه را بدان ماءمور است با رضاى خاطر ببخشد، از جمله صدقه
دهندگان است ))(277).
و نيز: ((دست بندگان گنجينه هاى خداست )).
پس هر كه دستش گنجينه روزى بدنها و زبانش گنجينه روزى دلها باشد، با آميزه اى از
اين صفت (اسم ) گراميش داشته اند. ولى بهره ديگرش بايد اين باشد كه : حقيقت اين صفت
را بشناسد كه كسى جز خدا مستحق آن نيست ، و چشمداشت روزى جز او نداشته و در اين
راستا بر كسى جز او توكل ننمايد.
19. فتاح
فتاح كسى است كه هر بسته اى به عنايت او باز، و هر مشكلى به هدايت او برطرف مى شود.
گاهى سرزمين ها را براى پيامبران خود فتح نموده و از دست دشمنانش خارج مى كند، كه
مى فرمايد: انا فتحنا لك فتحا مبينا
(278) ((ما براى تو فتحى آشكار كرديم
)).
و گاه پرده از دلهاى دوستانش بر مى دارد و درهاى به سوى ملكوت آسمانش و جمال
كبريايش را به روى آنان مى گشايد، كه مى فرمايد: ما يفتح الله
للناس من رحمة فلا ممسك لها و ما يمسك فلا مرسل له من بعده
(279) ((رحمتى را كه خدا بر مردم بگشايد كس
نمى تواند بازش دارد، و آنچه را دريغ دارد كس پس از او نمى تواند روانش سازد)).
و آن كس كه كليدهاى غيب و روزى به دست اوست شايسته تر است كه فتاح (گشاينده )
باشد.
فتاح از بندگان كسى است كه با زبانش گره مشكلات الهى را گشوده و با كمك وى سختيهايى
كه از امور دينى و دنيايى بر مردم مى رود آسان گردد.
20. عليم
معناى عليم روشن است ، و كمال آن در اين است كه به باطن و ظاهر، ريز و درشت ، اول و
آخر، و پايان و آغاز هر چيزى احاطه داشته ، و علم او از نظر وضوح و روشنى به
كاملترين وجه ممكن باشد به گونه اى كه مشاهده و كشفى آشكارتر از آن تصور نرود و نيز
علمش از معلومات به دست نيامده بلكه معلومات از آن به دست آمده باشد.
بهره بنده از اين اسم معناى پوشيده اى نيست ، ولى علم او با علم خداى متعال در امور
سه گانه فوق (احاطه و فراگيرى ، و وضوح و روشنى ، ذاتى و كسب نشدنى بودن ) فرق
دارد، زيرا معلومات بنده هر چه وسيع باشد در اندكى از علوم محصور است . و نيز هر چه
روشن باشد باز هم به نهايت روشنى نمى رسد بلكه گويا از پشت پرده نازكى به آنها مى
نگرد. و نيز علم او به معلومات ، تابع (وجود) آنهاست و از طريق آنها حاصل مى گردد
(ولى علم خدا به معلومات قبل از وجود آنها حاصل است ).