21، 22. قابض و باسط
خدا كسى است كه در وقت مرگ جانها را از اشباح (بدنها) مى ستاند و در وقت حيات جانها
را در بدنها مى گستراند؛ صدقات را از ثروتمندان مى ستاند و روزى را براى ضعيفان مى
گستراند. روزى را بر ثروتمندان مى گستراند چندان كه فقرى نماند و از نيازمندان برمى
گيرد چندان كه طاقتى نماند. دلها را با آنچه از والايى و جلال خويش به آنها مى
نماياند قبض مى كند و تنگ مى سازد، و با آنچه از لطف و جمال خود، آنها مى شناساند
باز و گسترده مى سازد.
قابض و باسط از بندگان كسى است كه حكمتهاى بى مثال به او الهام گردد و سخنان جامع
(كوتاه و رسا) به او داده شود، پس گاه دلهاى بندگان را با تذكر بخششها و نعمتهاى
خدا بسط و نشاط مى دهد، و گاه با ترساندنشان از انواع عذاب و بلاى او گرفتار قبض و
تنگى مى نمايد.
23، 24. خافض و رافع
خدا كسى است كه كافران را به دركات (دوزخ ) پايين مى برد و اهل ايمان و دانش را به
درجات (بهشت ) بالا مى برد. دشمنان خود را با دور ساختن (از خود) پايين مى برد و
دوستانش را با نزديك كردن (به خود) و سعادتمند نمودن بالا مى برد. كسى را كه تنها
چشم به محسوسات دوخته و همت خود را تنها در شهوات به كار مى برد به فروترين فروتران
(قعر دوزخ ) پايين مى برد و كسى را كه فكر خويش از محسوسات و متخيلات ، و اراده
خويش را از رسم شهوات پيراسته داشته و به افق فرشتگان مقرب فراتر برده است بالا مى
برد.
و خافض و رافع از بندگان كسى است كه با طرد اهل باطل و يارى اهل حق ، باطل را
سرنگون و حق را بالا برد، پس با دشمنان خدا دشمنى ورزد تا سرنگونشان سازد و با
دوستان خدا دوستى كند تا آنان را بالا برد.
25، 26. معز و مذل
اوست كه ملك و سلطنت را به هر كه خواهد مى بخشد و از هر كه خواهد برمى گيرد.
ملك حقيقى در خلاصى از ذلت نيازمندى و مقهور شهوت بودن و عار جهل و نادانى است . پس
هر كه را حجاب از دلش برگيرد تا جمال حضرتش را مشاهده كند، و قناعت روزى او كند
تا از خلق او بى نياز گردد، و با دادن نيرو و پشتيبانى او را يارى كند تا بر صفات
نفس خويش استيلا يابد، تحقيقا عزيزش داشته و ملك را در همين دنيا به وى بخشيده و به
زودى در آخرت با مقرب ساختن او عزيزش خواهد داشت و او را چنين ندا خواهد كرد كه :
يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى .(280)
((اى نفس آرام يافته ، به سوى پرودرگارت باز گرد در حالى كه هم تو از او
خشنودى و هم او از تو، پس به ميان بندگانم درآ و به بهشتم وارد شو)).
و هر كه را كه خدا چشمش را به خلق دوخته تا محتاج آنان باشد، و حرص را بر او مسلط
نموده تا به اندازه كفايت قانع نشود، و او را با مكر و نيرنگ خويش با بخشش نعمتها
فريب داده تا به خود مغرور شده و در تاريكى جهل بماند، تحقيقا ذليلش ساخته و ملك را
از او بازستانده است ، و به زودى مورد اين خطاب واقع شود كه :
و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم
بالله الغرور. فاليوم لا يؤ خذ منكم فدية ... ((ولى شما
را فريب داد تا فرمان خدا در رسيد و شيطان فريبنده شما را به خدا مغرور كرد. پس
امروز از شما فديه اى پذيرفته نشود...)).
و اين است نهايت خوارى ، پس خداست عزيزكننده و خوارسازنده ؛ هر كه را خواهد عزيز
گرداند و هر كه را خواهد ذليل . و هر بنده اى كه در جهت فراهم آمدن اسباب عزت به
دست او، به كار گرفته شود وى از اين وصف بهره مند است .
27. سميع
اوست كه هر چه شنيدنى است - هر چند نهان - از ادراك او پوشيده نيست ، پس راز و
سخنان نهانى را مى شنود، بلكه آنچه را كه از اين نيز دقيقتر و پوشيده تر است ، راه
رفتن مورچه سياه را بر روى سنگ سخت در شب تاريك ادراك مى كند، ستايش ستايشگران را
شنيده و پاداششان مى دهد و دعاى دعاكنندگان را شنيده و پاسخشان مى دهد. او بدون
صماخ و گوش مى شنود چنانكه بدون به كار بردن اعضا و جوارح كار مى كند و بدون زبان
سخن مى گويد. و گوش او منزه است از اينكه حوادثى بر آن راه يابد (و آن را ناشنوا
سازد).
28. بصير
اوست كه مشاهده مى كند و مى بيند به طورى كه آنچه در زير زمين است از ديد او پنهان
نيست . ديدن او نيز از اينكه با حدقه و پلك چشم بوده باشد منزه و از تغيير و حوادث
، مقدس و برتر است .
بهره بنده از اين دو اسم از (همين ) جهت ظاهر است ، ولى او ضعيف و قاصر است ، زيرا
همه شنيدنيها و ديدنيها را ادراك نمى كند، بلكه تنها آنچه را نزديك و آشكار است
ادراك مى نمايد، پس بايد بهره وى از اين دو اسم اين باشد كه بداند:
1 - خدا شنواست ، پس زبانش را نگه دارد. 2 - و بدان كه خدا بيناست ، پس نگاه خدا را
به خود و آگاهى او را از خود سبك و ناچيز نشمارد، و بداند كه خداوند گوش را براى او
نيافريده مگر بدين جهت كه سخن خداى متعال و كتابى را كه فرود آورده بشنود تا راه
هدايت را از آن به دست آورد. و نيز چشم را براى او نيافريده مگر بدين جهت كه به
نشانه ها و شگفتيهاى ملكوت و آسمانها بنگرد، و از اين رو نظرش جز عبرت آموزى نباشد.
29. حكم
اوست حاكم محكم و داور مسلم ، كه حكم او را ردكننده اى و فرمان او را تاءخير
اندازنده اى نباشد، و كسى است كه حكم او درباره بندگانش چنين است :
ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى .
(281)
((اينكه براى انسان جز آنچه خود براى آن كوشيده نيست ، و كوشش
او به زودى در نظر آيد.))
در نتيجه : ان الابرار لفى نعيم ، و ان الفجار لفى جحيم .
(282)
((همانا نيكوكاران در نعمت باشند، و بدكاران در جهنم
)).
معناى اينكه خداوند براى نيكوكار و بدكار حكم به سعادت و شقاوت نموده آن است كه
نيكى و بدى را سببى ساخته كه صاحب خود را به سعادت و شقاوت سوق مى دهند همان گونه
كه داروها و سم ها را اسبابى ساخته كه خورنده خود را به سوى شفا و هلاكت مى برند. و
چون معناى حكم خدا، ترتيب اسباب و متوجه ساختن آنها به سوى مسببات است ، بنابراين
خداوند حكم على الاطلاق است ، زيرا او مسبب همه اسباب اعم از اجمالى و تفصيلى مى
باشد.
بهره بنده از اين اسم اختياراتى است كه در زمينه رياضتها و مجاهدتها و طرح
سياستهايى كه به مصالح دين و دنيا مى انجامد به او داده شده است . و از همين روست
كه خداوند بندگانش را در زمين جانشين ساخته و آنها را به آبادانى آن واداشته تا
ببيند چگونه عمل مى كنند.
و نيز بايد بهره او از اين اسم آن باشد كه بداند كار از كار گذاشته و سرنوشت شدنى
است و همت (در طلب ) فضيلتى است و بس ، پس در طلب روزى حد اعتدال را مراعات نموده ،
با اطمينان خاطر به سر مى برد و پريشاندل نمى باشد. اين است بهره دينى او از اين
اسم .
30. عدل
عدل به معناى عادل است و كسى است كه كار عادلانه كه ضد جور و ستم است از او صادر مى
شود، يعنى هر چيزى را آن گونه كه شايد و بايد در جاى خود قرار مى دهد. و كسى كه علم
كافى به افعال خداى بزرگ از ملكوت آسمانها گرفته تا منتهاى عمق زمين نداشته باشد
هرگز به عدالت خداى سبحان پى نبرد. و هرگاه در آفرينش خداى رحمان هيچ بى نظمى و
خللى نبيند و با نگاه مجدد هرگز شكاف (و كاستى اى ) مشاهده نكند و باز بار ديگر
بنگرد و ديده او خسته و وامانده به او باز گردد در حالى كه جمال حضرت ربوبى مبهوتش
نموده و اعتدال و انتظام آفرينش متحيرش سازد، كه بويى از معانى عدالت خدا به مشام
فهم او خواهد رسيد.
شرح اين مطلب نيازمند چندين جلد كتاب است و همچنين شرح معناى هر يك از اسامى ، زيرا
اسمهايى كه از افعال خدا مشتق مى شوند قابل فهم نمى باشند مگر زمانى كه خود افعال
فهميده شوند، و از طرفى آنچه در عالم وجود قرار دارد فعل خداى متعال است ، و كسى كه
به تفصيل يا جملگى آنها علم نداشته باشد چيزى جز صرف تفسير و لغت ندارد، و دانستن
تفصيل آنها نيز جاى طمع بدان نيست زيرا نهايت ندارد. اما شناخت سربسته و اجمالى ،
بنده را راهى بدان هست و به اندازه گسترش معرفتش در اين زمينه از معرفت اسماء بهره
مند است ، و همين اندازه نيز همه علوم را فراگيرد.
مؤلف : ((ما به خواست خدا در اواخر همين مقصد از كتاب پاره اى
از آثار رحمت و نشانه هاى عظمت و حكمت و لطف و عدالت خدا را مذكور خواهيم داشت
)).
بهره بنده از اسم عدل پوشيده نيست . نخستين چيزى كه از عدالت بر او لازم است درباره
صفات خودش مى باشد، و آن اين است كه شهوت و خشم خود را تحت فرمان عقل و دين در
آورد، و هرگاه عقل را خدمتگزار شهوت و خشم قرار داد تحقيقا ستم ورزيده است . اين
اجمال مطلب است و تفصيلش اين است كه همه حدود شرع را مراعات نمايد.
عدالت او در مورد هر عضوى آن است كه آن را بر وجهى كه شرع اجازه فرموده به كار
گيرد. و اما عدالت او در ميان همسر و فرزندش و نيز اگر از واليان و امرا باشد
عدالتش در ميان رعيت خود، امر پوشيده اى نيست .
و بايد بهره او از ايمان به خداى سبحان اين باشد كه در تدبير و حكم و ساير افعال
خداوند - خواه موافق خواست او باشد يا نه - بر او اعتراض ننمايد و به روزگار دشنام
ندهد و اشيا را به فلك منسوب ندارد، و آن گونه كه عادت همه است بر او اعتراض نكند،
بلكه بداند كه همه اينها سببهايى در تحت تسخيرند، و همه آنها به بهترين ترتيب و
توجيه و با نهايت عدل و لطف به سوى مسببات ترتيب يافته و متوجه گرديده اند.
31. لطيف
(283)
او عالم است به تمام دقايق و غوامض مصلحتها، و در رساندن آنها به چيزى كه صلاحيت
آنها را دارد راه رفق و نرمى مى پيمايد نه درشتى را. كمال اين صفت در علم و فعل جز
براى خداى سبحان متصور نيست ، و لطف در فعل خداى سبحان را نمى شناسد مگر كسى كه
تفاصيل افعال و دقايق رفق و ملايمت به كار رفته در آنها را بشناسد. و هر اندازه
شناخت در اين باره گسترده تر باشد شناخت معناى اسم لطيف گسترده تر خواهد بود. شرح
اين مطلب نيز سخن دراز مى طلبد و تصور نمى رود كه چندين كتاب براى شرح يك دهم آن
كفايت كند.
مؤلف : ((ما در آينده به خواست خدا به جمله اى از آنها اشاره
خواهيم داشت .))
بهره بنده از اين صفت ، رفق و نرمى با بندگان خداست در فراخواندن به سوى خدا و
راهنمايى به سعادت ابدى ، بدون آزار و درشتى و بدون تعصب و خصومت . بهترين وجوه لطف
در اين مورد آن است كه مردم را با روش نيك و سيره پسنديده و كارهاى شايسته به پذيرش
حق جذب نمايد، زيرا روش عملى از الفاظ به هم بافته مؤ ثرتر و لطيف تر است .
مؤلف : ((انجام كارى كه بندگان را به خداى متعال نزديك و از
معاصى دور كند از اين جهت لطف ناميده شده كه اين كار آنان را از درشتى و تيرگى جسم
و موارد جسمانى تلطيف و تجريد مى نمايد. از اين رو اطلاق اسم لطيف بر خداى متعال به
معناى انجام دهنده لطف است . و بهره بنده از اين اسم آن است كه بندگان را به چيزى
كه به خدا نزديكشان مى سازد ارشاد نمايد و از دنياى فانى دور گرداند.))
32. خبير
اوست كه اخبار باطنى و نهان ، از نظر او پوشيده نيست ، از اين رو در ملك و ملكوت ،
چيزى جريان نمى يابد و ذره اى به حركت و سكون در نمى آيد و نفسى آشفته و آرام نمى
گردد مگر آنكه خبرش نزد اوست . خبير به معناى عليم است با اين فرق كه وقتى علم به
امور پوشيده و نهان تعلق گيرد ((خبره ))
ناميده مى شود و صاحب آن را ((خبير))
گويند.
بهره بنده از اين اسم آن است كه از آنچه در عالم خود مى گذرد آگاه بوده باشد. و
عالم او قلب و بدن او و امور پوشيده اى است كه قلب بدانها متصف مى گردد چون غش و
خيانت و گردش در حول و حوش امور دنيا و نهاد داشتن شر و اظهار نمودن خير و خودآرايى
با اظهار اخلاص و تهيدست بودن از آن ، كه بدان پى نمى برد مگر شخص بى نهايت آگاه كه
نفس خود را آزموده و با آن ممارست داشته و مكر و تلبيس آن را شناخته و آستين به
دشمنى با آن بالا زده باشد.
33. حليم
اوست كه نافرمانى بندگان را مشاهده مى كند و سرپيچى آنان را مى بيند ولى خشم او را
از جا در نمى آورد، غيظ و غضب به او دست نمى دهد و با نهايت اقتدارى كه دارد عجله و
سبكسرى او را به شتاب در انتقام وانمى دارد، چنانكه خود فرمود:
و لو يؤ اخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة .
(284) ((و اگر خداوند مردم را به ظلمشان مى گرفت
جنبنده اى بر روى زمين باقى نمى گذاشت )).
بهره بنده از اين اسم روشن است .
34. عظيم
عظيم در ابتداى وضع لغوى آن بر اجسام اطلاق مى شود، سپس در مورد چيزهايى كه با
بصيرت و بينش ها نيز ادراك مى شود استعمال گرديده است . و همانطور كه اجسامى كه چشم
به اطراف آن احاطه مى يابد مانند كوه (عظيم نسبى هستند و) نسبت به مادون خود بزرگ
اند، و عظيم مطلق آن است كه چشم به اطراف آن احاطه نتواند يافت مانند آسمان ،
همچنين عظيم مطلق در مورد آنچه با عقل ادراك مى شود چيزى است كه از تمام حدود عقلها
تجاوز كند، حتى براى هيچ عقلى تصور احاطه به كنه آن نرود، و آن خداى سبحان است .
عظيم از بندگان ، پيامبران و دانشمندان و كسانى هستند كه هرگاه خردمندان چيزى از
صفات آنان را بشناسد سينه هاشان از هيبت (و عظمت ) آنان پر شود به طورى كه جاى خالى
در آن باقى نماند. عظمت هر يك از اينان (نسبى است و) در مقايسه با ديگران آشكار مى
شود نه به طور مطلق ، بنابراين عظمت آنان - برخلاف عظمت خداى بزرگ - ناقص مى باشد.
35. غفور
غفور به معناى غفار است ، ولى از نوعى مبالغه خبر مى دهد كه غفار نمى دهد، زيرا
غفار مبالغه در مفغرت است نسبت به تكرار مغفرت كه بارها و بارها صورت مى گيرد، ولى
غفور مبالغه در مغفرت است نسبت به تمام و كامل و شامل بودن تا به نهايت كمال برسد.
و سخن در اين مورد گذشت . (خلاصه آنكه : غفار مبالغه در كميت مغفرت است و غفور
مبالغه در كيفيت آن ).
36. شكور
اوست كه به اندكى طاعت ، درجات بسيارى را، و با عمل در ايامى چند نعمتهاى نامحدودى
را در آخرت پاداش مى دهد. كسى كه نيكى را چند برابر پاداش دهد گويند كه شكر آن نيكى
را گزارده است . و نيز كسى كه نيكوكار را بستايد گويند كه شكرگزارى كرده است . حال
اگر به معناى پاداش افزون بنگرى (خواهى ديد كه ) شكور مطلق جز خداى متعال نيست ،
زيرا پاداش افزون وى را حصر و حدى نمى باشد، چرا كه نعمت بهشت را پايانى نباشد، و
خداى متعال مى فرمايد:
كلو واشربوا هنيئا بما اءسفلتم فى الايام الخالية .
(285)
((بخوريد و بياشاميد، گوارا باد شما را، به پاداش آنچه در ايام
گذشته كرده ايد.))
و اگر به معناى ستايش بنگرى ، ستايش هر ستايشگرى از غير خود است و حال آنكه خداى
متعال چون اعمال بنده اش را بستايد تحقيقا كار خود را ستوده است ، زيرا اعمال بنده
با توفيق الهى تماميت مى يابد.
(286)
در مورد بنده نيز تصور دارد كه در حق بنده ديگرى شاكر بوده باشد، گاه با ستودن او
به خاطر احسانى كه به او نموده ، و گاه با پاداش دادن او افزون از آنچه وى با او
كرده است . و اين شكر از خصال ستوده است . در حديث است كه :
من لم يشكر الناس لم يشكر الله .
(287)
((كسى كه شكر مردم نگزارد شكر خدا را نگزارده است
)).
اما شاكر بودن بنده نسبت به خدا با نوعى مجاز و توسعه همراه است ، زيرا اگر (شكر او
به اين صورت باشد كه ) ثنا بفرستد ثنايش نارساست ، چرا كه ثناى بر خدا قابل احصا
نيست ؛ و اگر (شكر او به اين صورت باشد كه ) اطاعت و فرمانبرى كند، خود اين اطاعت
نعمت ديگرى از جانب خداى سبحان است ، بلكه خود شكرش نعمت ديگرى است علاوه بر نعمت
پيشين كه شكر آن را به جاى آورده است .
و بهترين وجه شكر نعمتهاى خدا آن است كه آنها را در راه نافرمانى خدا به كار نبرد
بلكه آنها را در راه اطاعت و فرمانبرى او به كار گيرد، كه اين نيز با توفيق و زمينه
سازى خداوند صورت مى گيرد تا بنده شكر گزار پروردگار خود باشد.
37. على
اوست كه رتبه اى بالاتر از رتبه او نيست و تمام مراتب فروتر از اويند، زيرا
((على ))
از ((علو)) مشتق است و آن از
((علو)) (فرايى ) كه در مقابل ((سفل
)) (فروبى ) قرار دارد. درجات عقلى نيز مانند درجات حسى است ، و امكان ندارد
كه موجودات را در عقل به درجاتى قسمت نمود مگر آنكه حق تعالى در بالاترين درجه از
درجات اقسام آن قرار دارد، حتى درجه اى بالاتر از آن تصور ندارد، زيرا او سازنده
سببها، علت ساز علتها، جعل كننده دومها و اولها، تكميل كننده كاملها و فاعل در
قابلهاست . پس او ((على مطلق )) است و غير
او نسبت به مادون خود ((على )) و نسبت به
مافوق خود ((دنى و سافل )) است .
بهره بنده از اين اسم آن است كه به درجه اى دست يابد كه در جنس بشر بالاتر از او
كسى نباشد، و آن درجه پيامبر صلى الله عليه و آله است .
مؤلف : و پس از درجه آن حضرت درجه وصى او عليه السلام است كه ((او
در ام الكتاب نزد ما (كه خداييم ) على حكيم است )).
(288)
38. كبير
اوست كه داراى كبرياست ، و كبريا عبارت است از كمال ذات كه مربوط است به دوام آن
ذات در ازل و ابد، و اينكه آن ذات به گونه اى باشد كه وجود هر موجودى از او صادر
گردد. پس هر وجودى كه در گذشته معدوم بوده و يا در آينده معدوم مى شود ناقص مى
باشد. از اين رو چون زمان وجود انسان دراز گردد به او ((كبير))
گفته شود يعنى سن او بزرگ و زمان بقائش دراز است ، و نمى گويند سن او عظيم است . پس
لفظ ((كبير)) در جايى استعمال مى شود كه
لفظ ((عظيم )) نمى شود. و نيز كسى كه
كمالش به ديگرى سرايت نمى كند ((كبير))
نيست .
بهره بنده از اين اسم اين است كه : كسى با او ننشيند مگر آنكه چيزى از كمال او بر
همنشين وى فايض گردد. و كمال بنده در عقل و پرهيزكارى و دانش اوست . پس كبير،
عالم پرهيزكارى است كه مرشد خلق بوده و شايستگى آن را دارد كه پيشواى ديگران بوده و
از انوار و علو او بهره گرفته شود. از اين رو عيسى عليه السلام فرمود:
من علم و عمل و علم ، فذلك يدعى عظيما فى ملكوت السماء.
((كسى كه بداند و عمل كند و به ديگران بياموزد، در ملكوت آسمان
به نام عظيم خوانده شود)).
(289)
39. حفيظ
اوست كه جدا حافظ است با ادامه دادن به وجود موجودات و باقى داشتن آنها و مصون
داشتن اضداد از يكديگر همچون گرمى و سردى و ترى و خشكى كه خداوند ميان آنها در قالب
بدن انسان و ساير حيوانات و گياهان جمع كرده است . و اگر خداوند گاه با تعديل قواى
آنها و گاه با يارى رساندن به قواى مغلوبه آنها، ايشان را حفظ نمى كرد، اين قوا از
يكديگر گريخته و از هم دور مى شدند و امتزاج آنها از ميان رفته و تركيبشان بهم مى
خورد و آن معنايى كه مستعد قبول تركيب و مزاج بود از بين مى رفت .
نمونه ديگر، حفظ حيوانات است از اسباب خارجى كه موجب هلاكت آنهاست ، مانند درندگان
و دشمنان درگير و ستيزنده ، به وسيله آلات و ادواتى كه براى آنها فراهم آورده از
قبيل جاسوسهاى هشداردهنده به نزديك شدن دشمن مثل چشم و گوش ، و دستهاى حمله برنده و
سلاحهاى دفاعى چون زره و سپر، و سلاحهاى يورشى مانند شمشير و چاقو و از اين قبيل
...
و مانند حفظ كردن مغز گياهان با پوسته محكم تنه آنها و طراوت بخشيدن به آنها با
ايجاد رطوبت ، و گياهانى را كه با داشتن پوست تنها حفظ نمى شدند با خارى كه از آن
مى رويد حفظ نموده تا بدان سبب برخى حيوانات تلف كننده (آفتها) را دور سازد. بلكه
هر قطره اى از آب را حافظى است كه آن را از هواى ضد آن محافظت مى نمايد. در خبر
وارد است كه : ((قطره اى باران نمى چكد مگر آنكه فرشته اى
همراه آن است كه آن را حفظ نموده تا به جايگاه خود در زمين برسد)).
(290) سخن در حفظ خدا نسبت به آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست به
درازا مى كشد چنانكه سخن در ساير افعال نيز چنين است .
بهره بنده از اين اسم آن است كه : اعضا و جوارح و دل خود را پاسدارى كند، و دين خود
را از تازيانه خشم و ربايندگى شهوت نيرنگ نفس و فريب شيطان پاس بدارد، چرا كه او بر
پرتگاهى قرار دارد و تمام اين مهلكات كه به نابودى وى مى انجامد او را احاطه كرده
اند.
40. مقيت
معنايش آن است كه خدا آفريننده غذاهاى مادى و معنوى است ، كه غذاهاى مادى يعنى
خوراكيها را به بدنها و غذاهاى معنوى يعنى معرفت را به دلها مى رساند. پس مقيت به
معناى رازق است با اين فرق كه قوت اخص از رزق است ، زيرا رزق شامل غذا و غير آن
مى شود و قوت فقط همان غذاست كه در قوام بدن بدان اكتفا مى گردد.
و يا اينكه معناى مقيت استيلا يابنده و قادر بر چيز است و معنايش به علم و قدرت
تواءم با يكديگر باز مى گردد. و آيه زير بر اين معنا دلالت دارد كه :
و كان الله على كل شى ء مقيتا.
(291)
((و خداوند بر هر چيزى مقيت است )) يعنى
آگاه و تواناست .
41. حسيب
حسيب يعنى كفايت كننده ، و كسى است كه براى هر كه باشد او را بس است ، و خداى
متعال براى هر كس بس است و به تنهايى او را كافى است ، و حقيقت اين وصف براى غير
خدا تصور ندارد، زيرا هر كفايت كننده اى خود نيازمند كفايت است به خاطر وجود و دوام
وجود و كمال وجودش ، و در عالم وجود چيزى كه به تنهايى كفايت كننده چيز ديگرى باشد
وجود ندارد جز خداوند متعال ، بلكه اشياء يكى به ديگرى وابسته است و همگى به قدرت
خداى متعال بستگى دارند.
بهره بنده از اين اسم بايد اين باشد كه خداوند به تنهايى نسبت به همت و اراده او
كافى باشد بدين معنا كه جز خدا را نخواهد؛ نه بهشت را خواهد و نه قلبش را به آتش
دوزخ مشغول سازد تا از آن حذر نمايد، بلكه همه همش خداى باشد و بس .(292)
42. جليل
او موصوف است به اوصافى جلالى ، چون : فناء (؟)، ملك ، تقدس ، علم ، قدرت و... و
گويا ((كبير)) مربوط به كمال ذات ،
((جليل )) مربوط به كمال صفات و ((عظيم
)) مربوط به كمال ذات و صفات با هم است و منسوب به ادراك بصيرت به گونه اى
كه بصيرت را مستغرق خود گرداند نه خود مستغرق بصيرت باشد. صفات جلال چون به بصيرتى
كه آن را درك كند نسبت داده شود
((جمال )) نام دارد، و آن كه متصف به آن
صفات است
((جميل )) ناميده مى شود.
جميل حق مطلق خداى سبحان است ، زيرا هر جمال و كمال و بهاء و حسنى كه در عالم وجود
دارد از انوار ذات و آثار صفات اوست ، و هر جميلى به نزد آن كس كه جمال او را ادراك
مى كند محبوب است ، از اين رو خداوند محبوب عارفان است :
يحبهم و يحبونه
(293) ((خدا آنان را دوست دارد و آنان خدا را)).
جليل و جميل از بندگان كسى است كه صفات باطنه او كه دلهاى بينا از آن لذت مى برد
نيكو باشد؛ اما جمال ظاهرى كم ارزش است .
43. كريم
كريم كسى است كه چون دست يافت گذشت كند، چون وعده داد وفا كند، چون ببخشد افزون از
نهايت چشمداشت بدهد و باك ندارد كه چقدر و به چه كس بخشيده ، و اگر حاجت به غير او
برده شود خشنود نگردد، و چون به او جفا شود گله و سرزنش را به نهايت نرساند، و كسى
را كه به او پناه آورده تباه نسازد و او را از آوردن اسباب و ميانجيگران بى نياز
سازد. پس هر كه اين صفات بدون تكلف براى او فراهم گردد كريم مطلق مى باشد و او تنها
خداست .
گاهى بنده اندك اندك به كسب آن نايل مى شود ولى تنها در برخى امور و با نوعى تكلف ،
از همين رو گاهى به كرم متصف مى شود. در حديث است كه :
لا تقولوا لشجره العنب الكرم ، و انما الكرم الرجل المسلم .
(294)
((به درخت انگور ((كرم ))
نگوييد، زيرا ((كرم )) مرد مسلمان است
)).
44. رقيب
رقيب ، حافظ داناست . پس كسى كه مراقب چيزى باشد به گونه اى كه از آن غفلت نكند و
پيوسته او را طورى در نظر داشته باشد كه اگر كسى كه از آن چيزى بازداشته شده او را
ببيند هرگز بر آن اقدام نكند، وى را ((رقيب ))
گويند. گويا معناى رقيب بازگشت به علم و حفظ دارد ولى به اعتبار لزوم و دوام ، (علم
و حفظ دائم و هميشگى )، و نسبت به ممنوع عنه دور و محروس از دسترس مى باشد.
بهره بنده از اين اسم آن است كه بداند خداى متعال در همه حال مراقب و شاهد اوست ، و
بداند كه نفس و شيطان دشمن اويند، و هر دو در انتظار فرصت اند تا او را به غفلت و
مخالفت وادارند، پس هشيار خود باشد و خويش را بپايد بدين گونه كه كمينگاهها و
روشهاى فريب و مراكز انگيزش آنها را تحت نظر گيرد تا راههاى نفوذ و جريان آن ها
را مسدود نمايد. اين است مراقبه .
45. مجيب
كسى است كه با درخواست سائل به برآوردن حاجت ، با دعاى دعاكنندگان با اجابت ، و با
نياز درماندگان به كفايت و رفع نياز آنان روبرو مى شود، بلكه پيش از خواندن نعمت مى
دهد و قبل از دعا تفضل مى نمايد. اين كس جز خداى متعال نيست ، زيرا نياز نيازمندان
را پيش از درخواستشان مى داند و در ازل از آن آگاه بوده است ، و با آفريدن خوراكيها
و غذاها و فراهم آوردن اسباب و آلاتى كه به تمام مهمات زندگى راه مى برند كفايت
نيازها را تدبير فرموده است .
بنده بايد نخست به پروردگارش در مورد آنچه به او امر و نهى فرموده و به سوى آن
فراخوانده است پاسخ مثبت دهد، سپس به بندگان او در آنچه خدا نعمت قدرت بر آن را بر
او ارزانى داشته ، و در برآوردن نياز سائلان در صورت توانايى و يا پاسخ لطيف و
مناسب دادن در صورت عدم توانايى پاسخ مثبت دهد.
خداى متعال فرموده : و اما السائل فلا تنهر.
(295) ((و اما سائل را مران )).
و در حديث نبوى است كه : ((اگر به خوردن پاچه اى (از گوسفند)
دعوت شوم اجابت مى كنم ، و اگر پاچه اى به من هديه شود مى پذيرم )).
(296)
46. واسع
از ((سعه )) (وسعت ) گرفته شده ، و سعه
گاهى به علم نسبت داده مى شود آنجا كه علم گسترده بوده و به معلومات زيادى احاطه
داشته باشد، و گاه به احسان و گسترش نعمت به هر صورت كه اندازه گيرى شده و بر هر چه
فرود آمده باشد. پس واسع مطلق خداست ، چرا كه درياى معلومات او را ساحلى و گستردگى
مقدورات او را نهايتى نيست ، بلكه اگر درياها مركب شود براى نگارش كلمات يعنى
(آفريده هاى ) او همه ته خواهد كشيد. هر وسعتى هر چند بزرگ باشد از يك سو پايان مى
يابد و افزونى بر آن نيز تصور دارد و نسبت به چيزى كه از آن وسيعتر است تنگ مى
باشد، مگر سعه خداى متعال .
وسعت و گستردگى بنده در معارف و اخلاق اوست ، اگر علمش فراوان بود وى به اندازه
وسعت علمش واسع است ؛ و اگر اختلافش وسعت داشت به گونه اى كه ترس از فقر و خشم حسود
و غلبه حرص و ديگر صفات بر او تنگ نگرفت ، وى به اندازه وسعت آن اخلاق واسع مى
باشد.
47. حكيم
حكيم داراى حكمت است ، و حكمت عبارت است از شناخت برترين چيزها با برترين دانشها.
والاترين چيزها خداى متعال است ، و ثابت گرديده است كه به كنه و حقيقت شناخت او جز
خودش آگاه نيست آن هم با علم ازلى دائم كه زوالش تصور نمى رود و چنان با معلوم
مطابق بوده كه اشتباه و شبهه اى بدان راه ندارد. پس او حكيم به حق است .
و نيز به كسى كه ريزه كاريهاى صناعات را خوب مى داند و محكم و استوار مى سازد
((حكيم )) گويند.
(297) و كمال اين نيز جز براى خداى بزرگ نيست .
اگر كسى همه چيزها را دانست و خدا را نشناخت مستحق نام حكيم نيست ، زيرا والاترين و
برترين چيزها را نشناخته است . و هر كه خدا را شناخت ((حكيم
)) است هر چند در ساير علوم رسمى كم بار و كندزبان بوده و بيانش در آن زمينه
نارسا باشد.
كسى كه خدا را شناخت سخنش با سخن ديگران فرق دارد، زيرا كمتر به جزئيات مى پردازد
بلكه همه سخنانش كلى مى باشد، و به مصالح زياد نمى پردازد بلكه به آنچه در عاقبت و
آخرت سودمند است سرگرم مى شود. و چون اين گونه موارد از قبيل معرفت خدا از حالات
حكيم نزد مردم آشكارتر است ، بسا مردم نام حكمت را به امثال اين گونه سخنان كلى
اطلاق كنند و به گوينده آنها حكيم گفته شود. و اين گونه سخنان كلى مانند فرمايش
سرور انبيا صلى الله عليه و آله است كه :
راس الحكمة مخافة الله .(298)
((سر حكمت ترس از خداست )).
الكيس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت ، و العاجز من اتبع
نفسه هواها و تمنى على الله تعالى .(299)
((زيرك كسى است كه نفس خود را رام كرده و براى پس از مرگ كار
كند. و زبون كسى است كه از هواى نفس خويش پيروى كند و آرزوى بى جا از خداى متعال
داشته باشد)).
ما قل و كفى خير مما كثر و الهى .(300)
((آنچه كم و كافى باشد بهتر است از آنچه فراوان و سرگرم كننده باشد.))
كن ورعا تكن اعبد الناس . و كن قنعا تكن اشكر الناس .
(301)
((پرهيزكار باش تا عابدترين مردم باشى . و قانع باش تا
شاكرترين مردم باشى
)).
القناعة كنز لاينفد.(302)
((قناعت گنجى است كه تمامى ندارد)).
الصبر نصف الايمان . اليقين الايمان كله .
(303)
((صبر نيمى از ايمان است . يقين همه ايمان است )).
اين سخنان (كلى و استوار) و امثال آن ((حكمت ))
ناميده مى شود و صاحب آن را ((حكيم ))
گويند.
48. ودود
كسى است كه براى همه آفريدگان خير و خوبى را دوست مى دارد، پس به آنان احسان و
عطوفت مى نمايد. ودود از نظر معنا نزديك به معناى رحيم است ، با اين فرق كه كارهاى
رحيم ، مرحوم ضعيفى را مى طلبد ولى افعال مودت مآبانه مستدعى آن نيست ، بلكه نعمت
بخشيدن ابتدايى از نتايج ود است . همان گونه كه معناى رحمت خداى متعال اين است كه
خير را براى مرحوم مى خواهد و او را كفايت مى نمايد بدون رقتى (كه در او ايجاد
شود)، همچنين ود خداوند آن است كه كرامت و نعمت را براى بنده مى خواهد بدون ميلى
(كه در او ايجاد گردد)؛ زيرا رحمت و ود مورد اراده واقع نمى شود مگر به جهت ثمره و
فايده آنها نه به خاطر رقت و ميل .
ودود از بندگان خدا كسى است كه براى خلق خدا مى خواهد آنچه را براى خود مى خواهد؛ و
بالاتر از اين كسى است كه آنان را بر خود ترجيح مى دهد، چنانكه يكى از اين گونه
افراد گفته است : ((مى خواهم پلى بر روى دوزخ باشم تا آفريدگان
از روى من عبور كنند و اذيت نشوند)). و كمال اين صفت آن است كه
خشم و كينه و آزارى كه به او رسيده وى را از ايثار و احسان باز ندارد، چنانكه رسول
خدا صلى الله عليه و آله وقتى دندان مباركش (در جنگ احد) شكست و ضربه ديد، گفت :
اللهم اهد قومى فانهم لايعلمون .
(304) ((خداوندا قوم مرا هدايت كن ، كه آنها نمى
دانند)). پس بد رفتارى آنان او را از خيرخواهى آنان بازنداشت .
49. مجيد
كسى است كه ذاتش شريف ، افعالش جميل ، و عطايش جزيل است . گويا وقتى شرافت ذات با
خوشرفتارى قرين گردد ((مجد)) ناميده مى
شود. مجيد همان ماجد است ، ولى يكى از آن دو بر مبالغه دلالت دارد، و گويا مجيد
معناى جليل و وهاب و كريم را در بردارد، و توضيح آنها گذشت .
50. باعث
كسى است كه روز نشور (روز قيامت كه مردم از قبرها منتشر مى شوند) آفريدگان را زنده
كند، آنچه را در قبرهاست برانگيزد و آنچه را در سينه هاست آشكار سازد. بعث
(برانگيختن ) همان عالم آخرت است ، و انسان از زمانى كه نطفه است تا آنكه خدا را
ملاقات كند داراى عوالمى است ، و انتقال از هر كدام آنها را ((بعث
)) گويند. حقيقت اين اسم را نمى داند مگر كسى كه حقيقت بعث را شناخته باشد،
و اين از پيچيده ترين معارف بوده و شرح آن دراز است .
مؤلف : ((ما به خواست خدا در مقصد آخر اين كتاب ، بيان معناى
بعث و آن عوالم را مى آوريم .))
باعث از بندگان كسى است كه ديگران را از مرگ جهل به حيات علم بالا برد و آنان را به
سوى خدا دعوت نمايد، زيرا در آن صورت عالم ديگرى را ايجاد نموده و حيات پاكيزه اى
را ايجاد كرده است .
51. شهيد
معناى آن با يك ويژگى اضافه اى به معناى عليم باز مى گردد؛ زيرا خداى متعال داناى
به غيب و شهادت (نهان و آشكار) است ؛ آنچه نهان است غيب است و آنچه آشكار است ،
شهادت ؛ و خداست كه مشاهده مى كند. حال اگر علم تنها در نظر گرفته شود
((عليم )) است ، و اگر علم به غيب و امور
نهانى نسبت داده شود ((خبير)) است ، و اگر
به امور ظاهرى منسوب گردد ((شهيد)) مى
باشد.
علاوه بر اين ، اين معنا نيز در نظر گرفته مى شود كه خداوند در قيامت به آنچه از
آفريدگان مى داند و شاهد آن بوده است بر آنان گواهى مى دهد. سخن در اين اسم نزديك
به سخن در عليم و خبير است و ديگر تكرار نمى كنيم .
52. حق
حق در مقابل باطل است ، و اشيا با ضد خودشان آشكار و روشن مى شوند. آنچه مى توان از
آن خبر داد يا مطلقا باطل است و يا مطلقا حق ، و يا از جهتى باطل و از جهت ديگر حق
. چيزى كه ذاتا ممتنع و غير ممكن است مطلقا باطل است ، و آنچه ذاتا واجب است مطلقا
حق است ، و چيزى كه ذاتا ممكن و با استناد به غير خود واجب مى باشد، از جهتى حق و
از جهتى باطل است ؛ پس آن از حيث ذاتش وجودى ندارد بنابراين باطل است ، و از جهت
غير خود به دست آورنده وجود است ، پس از جهتى كه با دهنده وجود ارتباط دارد موجود
است و بنابراين از اين جهت حق است و از جهت خودش باطل .
از اين روست كه همه چيز تباه است مگر وجه او (خدا)، و او ازلا و ابدا چنين است نه
اينكه در حالى چنين باشد و در حالى نه ؛ زيرا هر چه غير اوست ازلا و ابدا از جهت
ذات خود مستحق وجود نيست و از جهت او (خدا) مستحق وجود مى باشد، پس هر چيزى باطل
است به ذات خود و حق است به غير خود. اينجاست كه دانسته مى شود حق مطلق ، موجود
حقيقى بذاته است كه هر حقى حقيقت خود را از او به دست مى آورد.
و نيز به معقولى كه عقل با آن مصادف شده (و آن را ادراك نموده ) موجود گفته مى شود،
حتى گروهى پنداشته اند كه آن حق است ، چنين چيزى از حيث ذاتش موجود ناميده مى شود و
از حيث نسبتش به عقلى كه او را آن گونه كه هست ادراك نموده حق نام مى گيرد.
بنابراين سزاوارترين موجودات به اينكه حق ناميده شود خداى متعال است و شايسته ترين
شناختها به حق بودن شناخت خداست ، و آن فى نفسه حق است يعنى ازلا و ابدا مطابق
معلوم است .
گاهى حق بر اقوال اطلاق مى شود، گفته مى شود: سخن حق و سخن باطل . با توجه به اين
مطلب ، حق ترين اقوال قول ((لا اله الا الله ))
است ، زيرا ازلا و ابدا صادق و راست است به خودى خود نه با استناد به ديگرى .
بهره بنده از اين اسم آن است كه خود را باطل بيند و غير خدا را حق نبيند.
53. وكيل
كسى است كه كارها به او واگذار شود. حال اگر ذاتا مستحق اين است كه كارها به او
واگذار شود نه اينكه با سپردن و واگذاردن مستحق آن گردد، و نيز ذاتا از عهده آن
برآيد و كاملا آن را به اتمام رساند، چنين كسى وكيل مطلق است و او جز خداى متعال
نيست .
بهره بنده از اين اسم به اندازه مدخليت داشتن او در آن نيست .
54 و 55. قوى و متين
قوت دلالت بر قدرت تمام دارد، و متانت دلالت بر شدت قوت . خداى متعال از آن جهت كه
به نهايت قادر است ((قوى )) است ، و از آن
جهت كه قوتش شديد و سخت است ((متين )) مى
باشد. اين معنا به معناى قدرت باز مى گردد كه به زودى مى آيد.
56. ولى
ولى ، دوستدار و ياور است . معناى ود و دوستى خدا گذشت و معناى نصرت و ياريش نيز
روشن است ، زيرا اوست كه دشمنان دين را قلع و قمع مى كند و دوستانش را يارى مى دهد.
خداوند فرموده است : الله ولى الذين آمنوا .(305)
((خداوند ولى (دوستدار و ياور) كسانى است كه ايمان آورده اند)).
و فرموده : ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا
مولى لهم .
(306) ((اين بدان سبب است كه خداوند مولى (ياور)
كسانى است كه ايمان آورده اند و كافران را مولايى نيست )) يعنى
ياورى ندارند. و فرموده : كتب الله لاغلبن انا و رسلى
.(307)
((خداوند مقرر داشته كه : البته من و رسولانم (بر كافران ) پيروز مى شويم
)).
ولى از بندگان كسى است كه خدا و دوستان خدا را دوست داشته و يارى رساند و دشمنانش
را مقهور سازد. از جمله دشمنان خداى متعال نفس و شيطان اند؛ پس هر كه آن دو را
مخذول دارد و بى ياور گذارد و امر خدا را يارى نمايد، دوستان خدا را دوست و دشمنان
خدا را دشمن بدارد، چنين كسى ((ولى )) است
.
57. حميد
حميد كسى است كه مورد حمد و ستايش قرار گيرد، و خداى متعال حميد است كه ازلا و ابدا
خود را مى ستايد و بندگان براى هميشه به حمد و ستايش او مشغولند. اين معنا به صفات
جلال و والايى و كمال باز مى گردد گاهى كه مورد ياد ذاكران قرار گيرد، زيرا حمد،
ذكر اوصاف كمال است از آن جهت كه كمال است .
حميد از بندگان كسى است كه همه عقايد و اخلاق و اعمال او ستوده و به دور از هر
آلودگى باشد، و چنين كسى حضرت محمد صلى الله عليه و آله است و كسانى كه به او
نزديكند از انبيا، و ديگران از اوليا و علما، هر كدام به اندازه مدخليتى كه در اين
صفت دارند.
58. محصى
همان عالم است ، ولى چون علم به معلومات نسبت داده شود از آن جهت كه آنها را احصا
مى كند و برمى شمارد و بر آنها احاطه مى يابد، احصاء ناميده مى شود. محصى مطلق كسى
است كه حد هر معلوم و عدد و اندازه آن در علم او منكشف است .
بنده ، هر چند كه برايش امكان دارد تا به علم خود پاره اى معلومات را احصا كند ولى
از احصاء بيشتر آنها ناتوان است . از اين رو بهره اش از اين اسم همچون بهره اش از
اصل صفت علم ضعيف است .
59 و 60. مبدى و معيد
معناى هر دو ايجادكننده است ، با اين فرق كه ايجاد هرگاه سابقه مثل خود را نداشته
((ابداء)) ناميده مى شود، و اگر سابقه مثل خود را داشته
باشد ((اعاده )). خداى متعال آفرينش مردم
را ابداء كرده سپس خود او آنان را باز مى گرداند يعنى محشورشان مى كند. تمام چيزها
از او پديد آمده و به او باز مى گردد و به سبب او پديد آمده و به توسط او نيز
بازگردانده مى شود.
61 و 62. محيى و مميت
اين دو اسم به ايجاد بازمى گردند، ولى آنچه ايجاد شده هرگاه حيات باشد فعل او احياء
(يعنى زنده كردن ) ناميده مى شود و هرگاه موت باشد فعل او اماته (يعنى ميراندن )
نام دارد. آفريننده اى براى مرگ و زندگى جز خداى متعال نيست ، پس ميراننده و زنده
كننده اى جز خدا وجود ندارد. در اسم ((باعث ))
اشاره اى به معناى حيات گذشت .
63. حى
شخص فعال و دراك است ، زيرا كسى كه اصلا فعل و ادراكى ندارد مرده است . كمترين درجه
ادراك آن است كه ادراك كننده خودش را ادراك كند، پس چيزى كه به خود آگاه نيست جماد
مرده است . بنابراين زنده كامل مطلق كسى است كه همه مدركات در تحت ادراك او و همه
موجودات در تحت فعل او مندرج باشند، تا آنكه هيچ مدركى از علمش و هيچ مفعولى از
فعلش جدا نيفتد، و او خداست . پس خدا حى مطلق است ، و هر چه جز اوست حياتش به
اندازه ادراك و فعل اوست و همه اينها در كمى خود محصورند. خود زنده ها نيز در صفت
حيات متفاوتند و مراتب آنها به اندازه تفاوتشان است .
64. قيوم
بدان كه اشيا تقسيم مى شوند به : 1 - چيزى كه نيازمند محل است مانند اعراض و اوصاف
كه در مورد آنها گفته مى شود؛ آنها قائم به نفس خود نيستند. 2 - چيزى كه نيازمند
محل نيست و گفته مى شود: آن قائم به نفس خود است مانند جوهر، جز آنكه جوهر هر چند
كه قائم به نفس است و از محلى كه قائم به آن باشد بى نياز، ولى از امورى كه در
وجودش بدان نيازمند است و شرط وجودش مى باشد، بى نياز نيست ، پس قائم به نفس خودش
نيست و زيرا در قوام خود به وجود غير خود نيازمند است هر چند نيازمند محل نباشد.
حال اگر در عالم وجود، موجودى باشد كه خودش براى وجود خود كافى باشد و قوامش به غير
خودش نباشد و چيزى در دوام وجود او شرط نباشد چنين چيزى مطلقا قائم به نفس خود است
. و اگر با اين حال هر موجودى قائم به او باشد تا آنجا كه براى اشيا وجود و دوام
وجود جز به او متصور نباشد، او قيوم است ، زيرا قوامش به ذات خودش است و قوام هر
چيزى به اوست ، و اين وصف جز براى خداى متعال نيست .
بهره بنده از اين وصف به اندازه بى نيازى او از غير خداست .
65. واجد
كسى است كه به چيزى محتاج نيست ، و در مقابل فاقد (نادار) قرار دارد. كسى كه از
دستش برود چيزى كه به وجود آن نيازمند نيست ممكن است ((فاقد))
ناميده نشود، و نيز كسى كه چيزى را كه به ذات و كمال ذات او تعلق ندارد حاضر داشته
باشد ((واجد)) ناميده نشود. بلكه واجد كسى
است كه فاقد آنچه لازم دارد نباشد. در مورد خداوند بايد گفت آنچه از صفات الهيه و
كمال آن لازم است براى خداى متعال موجود مى باشد، پس خداوند به اين اعتبار
((واجد)) است و واجد مطلق است . و غير خدا اگر واجد
برخى صفات كمال و اسباب آن باشد فاقد بسيارى ديگر از آنهاست ، پس واجد نسبى است نه
مطلق .