دو مكتب در اسلام
جلد دوم : ديدگاه دو مكتب درباره مدارك
تشريعى اسلامى
سيد مرتضى عسگرى
- ۳ -
بخش سوم : فقه و اجتهاد از ديدگاه دو مكتب
مفهوم فقه و اجتهاد در جامعه اسلامى بخصوص در اين اواخر به گونه اى خلط و درهم شده
اند كه جدا كردن آن دو از يكديگر بدون بررسى عميق و گسترده ناشدنى است .
ما نخست به بررسى اجتهاد در مكتب خلفا مى پردازيم ، و در پايان به فقه و اجتهاد از
ديدگاه مكتب اهل بيت (ع ) اشاره خواهيم كرد.
1. دگرگونى مفهوم اجتهاد در مكتب خلفا
اصطلاح اجتهاد و مجتهد، دير زمانى پس از عصر صحابه و تابعين بر سر زبانها افتاده
است . زيرا صحابه و تابعين ، تغيير احكام از نزد خود را
تاءويل مى ناميدند؛ مانند آنچه در خبر كشته شدن مالك
بن نويره به فرمان خالد بن وليد آمده است كه خالد از رفتار خود در محضر ابوبكر چنين
عذر آورد: اى جانشين رسول خدا! من تاءويل كرده ، نيت خير داشتم ، اما خطا كرده ،
اشتباه نمودم !
و ابوبكر در پاسخ عمر كه مى گفت : خالد زنا كرده و بايد سنگسار شود گفت : من او را
سنگسار نمى كنم ؛ زيرا او تاءويل كرده و مرتكب خطا و
اشتباه شده است
(148)!
و يا همچون مطلبى كه در روايت زهرى ، از عروة آمده است كه عايشه گفت : نماز، كه
براى نخستين بار واجب شده بود، دو ركعتى بود كه همان نماز سفر شد، و نماز در حضر
تمام گرديد. زهرى مى گويد كه از عروه پرسيدم : پس چرا عايشه نماز را در سفر تمام
به جاى مى آورد؟ عروه پاسخ داد: او همچون عثمان تاءويل مى كرد
(149)
ابن حزم در كتاب الفصل خود مى نويسد: عمار(رض ) به دست ابو الغاديه كشته شد. او در
بيعت رضوان شركت كرده و از كسانى بود كه خداوند به پاكى او گواهى داده است . زيرا
كه از دل او آگاه بود و آرامش خود را به وى ارزانى داشته ، رضايت و خشنودى خود را
از او اعلام داشته است . اما ابوالغاديه ، در كشتن عمار بر او ستم كرده لكن دست به
تاءويل زده و مجتهدى است كه اجتهادش به خطا رفته و در پيشگاه خداوند تنها يك اجر و
ثواب خواهد داشت ! او مانند كشندگان عثمان نيست ؛ زيرا آنها در كشتن عثمان مجالى
براى تاءويل و اجتهاد نداشته اند
(150)!
ابن حجر نيز در شرح حال ابوالغاديه مى نويسد: در آن جنگها، گمان قوى در مورد اصحاب
اين است كه آنها تاءويل كرده بودند. و مجتهد خطا كار در برابر پروردگار از يك اجر و
ثواب برخوردار است . و اگر حق تاويل و اجتهاد براى يكايك مردمان قابل قبول باشد، پس
به طريق اولى چنين حقى براى اصحاب پيغمبر محرز و مسلم خواهد بود
(151)!
ابن حزم در كتاب المحلى ، و ابن تركمانى در كتاب الجوهر النقى آورده اند:
همه افراد اين امت متفقند كه عبدالرحمن بن ملجم ، على (ع ) را از راه تاءويل كشته
است ! او اجتهاد كرد و بر اين باور بود كه كارش درست است و از اين روى است كه عمران
بن حطان درباره اش گفته است :
يا ضربة من تقى ما اءراد بها
|
الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا
|
اوفى البرية عند الله ميزانا
(152)
|
ضربتى را كه آن مرد پرهيزگار زد، بجز رسيدن به رضوان پروردگار قصدى نداشت . من آن
روز او را از خاطر مى گذرانم كه كفه ثوابش نزد خداوند از همه سنگينتر باشد!
و شيخ عبداللطيف در حاشيه كتاب صواعق ابن حجر مى نويسد:
همه صحابه اى كه در زمان على بوده اند، چه آنها كه به همراه او در جنگ شركت نموده
يا عليه او شمشير كشيده و يا از هر دو سپاه متخاصم كناره گيرى نموده اند، در كار
خود تاءويل كرده اند و آنچه از ايشان سرزده است ، موجب خروج آنها از دايره عدالت
نخواهد شد
(153)!
ابن كثير نيز درباره يزيد بن معاويه مى گويد:
اقدامات نارواى يزيد را حمل به تاءويل او و خطاى در اجتهادش كرده اند. او، با همه
اينها، امام و پيشوايى بوده است فاسق و غير قابل عزل ...و قيام عليه او ناروا! اما
اينكه مى گويند يزيد از شنيدن خبر اهل مدينه و بلائى كه به سبب جنگ حرة از طرف
سربازانش بر آنها وارد شده اظهار فرح و شادى بسيار كرده است ، علتش اين بوده كه او
خود را امام مى دانسته كه مردمان مدينه عليه رهبريش سر به شورش برداشته اند و ديگرى
را بر خود فرماندار كرده اند. پس بر او لازم بود كه با آنها بجنگد و ايشان را به
زير فرمان آورد تا با
جماعت هماهنگ شوند
(154)!
در نخستين خبر ديديم كه هر يك از دو صحابى ، ابوبكر و خالد بن وليد، قتل مالك بن
نويره و همبستر شدن با زن مالك را تاءويل ناميده اند!
در دومين خبر، عروة بن زبير تابعى ، تمام خواندن نماز عايشه را در سفر، بر خلاف
آنچه كه خود آن بانو روايت كرده ، تاءويلى چون تاءويل عثمان خوانده است .
و سالها بعد ابن حزم (م 456 ق ) را مى بينيم كه ابوالغاديه را در كشتن عمار ياسر
شخصى متاءول و مجتهد و داراى اجر و پاداشى واحد نزد خداى متعال معرفى مى كند!
و ابن تركمانى حنفى (م 750 ق ) را نيز مى نگريم كه با وى همداستان شده و هر دو، ابن
ملجم مرادى را در كشتن اميرالمؤ منين على (ع ) شخصى متاءول و مجتهد توصيف مى
نمايند!
و دست آخر، ابن حجر (م 852) مى آيد و همه صحابه اى را كه در جنگهاى دوران زمامدارى
اميرالمؤ منين على (ع ) حيات داشته اند، متاءول خوانده و گفته است كه هر مجتهد خطا
كار را در نزد خداوند اجر و پاداشى واحد مى باشد!
به اين ترتيب عمل به راءى و نظر شخصى ، نخست
تاءويل ، و در آخر اجتهادناميده
شد. و سپس دانشمندان مكتب خلفا، به پيروى از صحابه و خلفا، درهاى اين اجتهاد يعنى
عمل به راءى و نظر شخصى را به روى خود گشودند؛ با اين تفاوت كه آنان براى اجتهاد و
عمل به راءى ، قواعد و قوانينى كشف كردند و بر آنها نامهايى نهادند و بخشهايى از
علم اصول را به آن اختصاص دادند. و سرانجام ، مراجعه به همين قواعد و قوانين موضوعه
و استخراج احكام از آن طريق را، اجتهاد ناميدند و آن
كس را كه به چنين كارى بپردازد، مجتهد خواندند. در
حاليكه در اصطلاح شرعى به علوم دينى فقه و به
دانشمند در اين رشته فقيه گفته مى شود. پس بحث و
بررسى آينده در حول سه محور به اين ترتيب دور مى زند:
1. نامگذارى ؛ 2. مجتهدان قرن اول هجرى و موارد اجتهاد ايشان ؛ 3. اجتهاد در قرن
دوم به بعد، و استنباط احكام از عمل صحابه .
2. نامگذارى اجتهاد
تاءويل در لغت و شرع
ابوالعباس احمد بن يحيى ، معروف به ثعلب (م 291 ق ) گفته است :
التاءويل والمعنى و التفسير، بمعنى . يعنى هر سه واژه
تاءويل و معنى و تفسير داراى يك معنى و مفهوم مى باشند
(155).
جوهرى (م 396 ق ) نيز گفته است : التاءويل ، تفسير ما يؤ ول
اليه الشى ء.يعنى تاءويل ، تفسير آن چيزى است كه معنى به آن بر مى گردد
(156).
راغب اصفهانى (م 502 ق ) هم گفته است :
التاءويل من الاءول ، اءى الرجوع الى الاءصل . يعنى تاءويل از
اءول و به معناى بازگشت به اصل و ريشه است ، موئل
محل بازگشت را گويند. و معناى تاءويل در لغت ، باز گردانيدن شيى ء است به مراد و
مقصود اصلى آن . و در قرآن كريم در موارد زير نيز به همين معنا آمده است :
و ما يعلم تاءويله الا الله والراسخون فى العلم
(157). و نيز:
هل ينظرون الا تاءويله ، يوم ياءتى تاءويله
(158). يعنى : هدف و مقصود آن را جز خدا و راسخان در علم نمى دانند، و
نيز: آيا جز
تاويل يعنى بيان مقصود آن را مى جويند؟
(159).
لفظ تاءويل در قرآن و سنت ، به معناى تعبير خواب نيز آمده است مانند: نبئنا
بتاءويله . و يا تعبيرى كه رسول خدا (ص ) از خواب خود در جنگ احد فرمود: فاءولت اءن
الدرع المدينة
(160). يعنى آن زره كه در خواب ديدم به شهر مدينه تعبير كردم .
اين معناى تاءويل در لغت ، و نمونه هايى از كاربرد آن بود؛ صحابه و تابعين همين لفظ
را به رعايت گرفته ، تغيير احكام را از آن اراده كرده اند. و از همين جا لفظ تاءويل
در عرف مكتب خلفا معنايى تازه به خود گرفت .
ابن اثير مى گويد: التاءويل من آل الشى ء يؤ ول كذا...،
يعنى تاءويل انتقال ظاهر لفظ است از وضع اصلى آن به معنائى كه دليل مى خواهد، به
طورى كه اگر آن دليل نباشد، معناى لفظ رها نمى شود(161).
به اين ترتيب مفهوم و مدلول لفظ را تغيير دادند و همين تغيير، در كتابهاى حديث
انتشارى تمام يافت ؛ تا جايى كه بخارى در صحيح خود در كتاب ادب ، بابى را زير عنوان
باب من اءكفر اءخاه من غير تاءويل فهو كما قال و نيز
باب من لم ير اكفار من قال ذلك متاءولا و جاهلا به آن اختصاص داده است
(162).
ابن حجر در كتاب فتح البارى در شرح بر صحيح بخارى ، در باب
ما جاء فى المتاءولين مى نويسد:
هر كس مسلمانى را كافر بشمارد و نسبت كفر به او بدهد، بايد ديد كه اگر تكفير او
بدون تاءويل توجيه صورت گرفته ، تكفير كننده مستحق سرزنش بوده ، چه بسا كه خودش
كافر است ؛ ولى اگر با تاءويل توجيه همراه بوده لكن توجيه او موجه نباشد، مستوجب
سرزنش و ملامت است ، اما به حد كفر نرسيده است ؛ بكله بايد خطايش را به او گوشزد
كرده ، گوشمالى لازم هم به او داد؛ ولى بنا به راءى جمهور فقيهان چون مورد اول
نخواهد بود. اما اگر تكفيرش با تاءويل و توجيه موجه و جايز همراه باشد، مستوجب
توبيخ و سرزنش نبوده ، بلكه حجت برايش مى آورند تا به راه درست و صواب باز آيد.
دانشمندان گفته اند: هر تاءويل كننده اى به خاطر تاويل و توجيه خود معذور است و اگر
تاءويل توجيه او در زبان عرب جايز باشد، گناهى را مرتكب نشده و اينگونه تاءويل و
توجيه جايگاه علمى دارد(163).
و بدين سان مفهوم تاءويل را جا به جا كردند تا اين اواخر كه موارد تاءويل را در عرف
خود اجتهادنام نهادند. اينك ما در مقام بحث و بررسى
درباره مجتهدين قرن اول اسلام و موارد اجتهاد ايشان مى باشيم .
3. مجتهدين مكتب خلفا در قرن اول
و مواد اجتهاد آن
الف - خاتم پيامبران ، و سيد رسولان
(ص )
ابن ابى الحديد معتزلى در مقام اعتذار از سرپيچى ابوبكر و عمر از فرمان رسول خدا(ص
) و نرفتنشان با سپاه اسامه مى گويد: پيامبر خدا(ص ) سپاهيانى را كه به اطراف گسيل
مى داشت ، با اجتهاد خودش بود و نه وحى الهى كه سرپيچى از آن حرام باشد!(164)
آنگاه به دنبال آن از اجتهاد پيغمبر در اين قضيه بتفصيل سخن گفته است .
در بحث درباره اجتهاد عمر، مورد ديگرى وجود دارد كه حكم رسول خدا(ص ) را اجتهاد
گفته اند، و ما در آنجا دليل ايشان را درباره اجتهاد پيغمبر بتفصيل آورده ، نظر خود
را نيز - به خواست خدا - در همين زمينه خواهيم آورد.
اين است كه در اينجا، بر خلاف ديدگاه مكتب اماميه كه اجتهاد را به طور كلى از رسول
خدا(ص ) نفى مى كند، نام پيغمبر را در راءس نام مجتهدين قرن اول در مكتب خلفا آورده
ايم .
ب - خليفه اول ، ابوبكر
قوشجى در شرحى كه بر كتاب تجريد خواجه نصير الدين طوسى نوشته است ، اعتراض و
ايرادهاى خواجه را بر ابوبكر كه فجاءة سلمى را زنده زنده در آتش سوزانيده و موضوع
كلاله را نمى دانسته ، و از ميزان ارثيه جده اطلاعى نداشته ، چنين پاسخ داده است :
اينكه فجاءه سلمى را در آتش سوزانيده ، اجتهاد نموده و در اجتهادش راه خطا رفته است
. و مجتهدين چون او فراوانند!اما مساءله كلاله و ميزان ارثيه مادر بزرگ ، در ميان
مجتهدين تازگى ندارد زيرا آنان حكم شرعى را از مدارك احكام مى جويند، و از آن كس كه
واردتر است پرسش مى نمايند...(165).
همچنين او در پاسخ اينكه چرا ابوبكر، خالد بن وليد را حد نزد و قصاص نكرد، مى
گويد: خالد بن وليد، زن مالك را در ميدان جنگ به همسرى گرفت و آن هم از مسائل
اجتهادى مجتهدين است ! و نيز مى گويد: پرخاش عمر بر او، دليلى بر عيبجويى وى بر
امامت ابوبكر نبوده ، و چنين قصدى را هم نداشته است ؛ بلكه اعتراض وى ، همچون خرده
گيرى برخى از مجتهدين بر يكديگر مى باشد!(166).
ج - صحابى مجتهد، خالد بن وليد
ابن كثير مى نويسد: گرچه خالد بن وليد در كشتن مالك بن نويره اجتهاد كرد و دچار خطا
در اجتهادش گرديد، با اين وصف ، ابوبكر همچنان خالد را در پست فرماندهيش نگاهداشت
(167).
د - خليفه دوم ، عمر بن خطاب
ابن ابى الحديد در پاسخ پنجمين مورد از انتقاد بر عمر كه : او از بيت المال به
ناروا مى بخشيد و به عايشه و حفصه در هر سال ده هزار درهم مى داد، در حالى كه از
پرداخت خمس به اهل بيت جلوگيرى كرده بود... مى گويد: بيت المال براى اين است كه
ثروت و اموال جمع شده در آن بحق و در جايش به مصرف برسد، و بر فرمانرواى زمان است
كه در بيش و كم پرداختن آن اجتهاد نمايد. اما مساءله خمس هم موضوعى است اجتهادى
...!و نيز مى گويد:
عمر، در هيچكدام از مواردى كه حكم صادر كرده ، پا از دايره اجتهاد بيرون ننهاده است
. و اگر كسى در اين قبيل موارد بر او خرده گرفته ، وى را سرزنش كند، اصل اجتهاد
را، كه روش صحابه بوده ، به باد انتقاد گرفته است
(168).
آنگاه ابن ابى الحديد در مساءله خمس سخن ابن جوزى را مى آورد كه گفته است : خمس از
مسائل اجتهادى است
(169).
او پس از آوردن هفتمين مورد از انتقادهاى وارد بر عمر كه : در صدور احكام و
دستوراتش دچار تلون راءى مى شد، تا جايى كه آورده اند درباره پدر بزرگ از سهم الارث
هفتاد گونه ، و حتى گفته اند كه صد گونه حكم صادر كرده است !و يا در حالى كه خداوند
بين همه مردم امر به مساوات فرموده است ، او بعضى را بر ديگران ترجيح مى داد و در
احكام بر اساس حدس و گمان ، و راءى و سليقه خود سخن مى گفت در جواب ، سخن آنان را
آورده است كه گفته اند:
در مسائل اجتهادى اختلاف نظر و برگشتن از رائى به راءى ديگر. به خاطر دلايل و غلبه
ظن جايز است . بعد مى گويد:
سخن و ايراد در اصل قياس و اجتهاد است ، كه اگر اصالت اين دو مورد قبول قرار گرفت ،
ديگر طعنه و خرده گيرى معنا ندارد
(170).
قوشجى هم در موارد انتقاد خواجه طوسى بر عمر كه گفته است : او در حالى كه به زنان
پيغمبر مى بخشيد و بر ايشان مقررى تعيين مى كرد، فاطمه و اهل بيت رسول خدا(ص ) را
از دريافت خمسشان محروم كرده بود، و صد گونه حكم درباره ارثيه پدر بزرگ صادر كرد، و
برخى از مردمان را در دريافت حقوق از بيت المال و عطايا بر ديگران ترجيح داد، در
صورتى كه چنين چيزى در زمان پيغمبر خدا(ص ) سابقه نداشته است ، مى گويد: پاسخى كه
به اين چهار مورد داده شده اين است كه در آنها جاى هيچگونه خرده گيرى و ايراد وجود
ندارد. چه ، آنها از موارد اختلاف مجتهدى با مجتهد ديگر در مسائل اجتهادى مى باشد
(171)!
در حقيقت قوشجى مى گويد: مخالفت خليفه عمر با رسول خدا(ص ) در اين قبيل احكام ، از
باب اختلاف مجتهدى چون عمر با مجتهدى ديگر، همچون رسول خدا(ص ) مى باشد. و از اين
جهت جاى هيچ خرده گيرى و ايرادى بر شخص عمر نيست
(172)!!!
ه - خليفه سوم ، عثمان
قوشجى در پاسخ به اين اعتراض كه عثمان عبيدالله بن عمر را كه مرتكب قتل شده بود
آزاد كرد، مى گويد: عثمان اجتهاد كرد و ديد كه داورى در صدور حكم اين قتل بر عهده
او نمى باشد. زيرا كه اين حركت پيش از آن اتفاق افتاده بود كه وى به خلافت برسد
(173)! ابن تيميه نيز در همين مورد مى گويد: اين موضوع يك مساءله اجتهادى
بوده است
(174).
ابن ابى الحديد پاسخ ايشان را در انتقاد از عثمان در مورد باز گردانيدن حكم كه به
دستور شخص پيامبر(ص ) از مدينه اخراج شده بود چنين آورده است كه آنها مى گويند: اگر
پيغمبر خدا(ص ) هم اجازه بازگردانيدن حكم به مدينه را نداده باشد ولى عثمان از
اجتهادش چنين نتيجه گرفته باشد، باز هم مجاز به بازگردانيدن او بوده است ؛ زيرا
موقعيت زمانه فرق مى كند
(175)!
ابن تيميه نيز مى گويد: اين موضوعى اجتهادى است !
و در انتقاد از رفتار عثمان با ابن مسعود مى گويد: اگر هر يك از ايشان در رفتار و
گفتارشان اجتهاد كرده باشند، خداوند بر كارهاى نيك ايشان اجر و ثواب ، و بر كارهاى
زشتشان قلم و عفو و بخشايش خواهد كشيد. سپس مى گويد:
اگر امام از طريق اجتهاد عقوبتى براند، در پيشگاه خداوند اجر و حسنه خواهد يافت .
آنها نيز در كارهايى كه كرده اند مجتهد بوده ، گناهى را مرتكب نشده اند. بلكه برعكس
به خاطر اجتهادشان ثواب هم برده اند؛ مانند شهادت ابوبكره عليه مغيره ، چه ،
ابوبكره مردى وارسته و شايسته ، و از مسلمانان برجسته بود و در گواهى خود بينا، و
بر اين باور بوده كه بر گواهيش اجر و پاداشى نيكو خواهد يافت
(176). و موردى هم وجود ندارد كه رفتار عثمان را در تاءديب ابن مسعود و
عمار جداى از اين موضوع بدانيم . و اگر آنها كه به جان هم افتاده و يكديگر را كشته
اند، مجتهد بوده و گناهشان مورد عفو و بخشايش خداوند قرار خواهد گرفت ، ستيزه جويان
نسبت به يكديگر در اين بخشودگى سزاوارتر خواهند بود
(177).
و در پاسخ اين انتقاد كه او سومين اذان روز جمعه را زياد كرده است ، مى گويد: اين
مطلب نيز از مسائل اجتهادى است
(178)!
ابن حجر هيتمى نيز در كتاب صواعق خود مى نويسد: ابن مسعود از عثمان بسيار بد مى گفت
و از او خرده مى گرفت و مصلحت او در بركنار كردنش بود(179).
اگر چه هر مجتهدى در موردى كه اجتهاد كرده بر او بحثى نيست ، اما اين خرده گيران
ملعون رانه ادراكى است و نه شعورى
(180).
و در مورد توقيف حقوق ابن مسعود مى گويد: توقيف حقوق ابن مسعود و راندنش را از
دستگاه حكومتى وقتى فرمان داد كه آن اخبار موجب تنبيه را درباره او دريافت كرده
بود. بويژه اينكه هر دو آنها مجتهد بوده ، جاى خرده گيرى و ايراد بر هيچكدامشان در
رفتارى كه با يكديگر داشته اند نمى باشد
(181).
او در مورد انتقاد از عثمان ، كه چرا در حجى كه با مردم بجاى آورده بود نماز را در
منى تمام گزارده است ، مى گويد: اين يك مساءله اجتهادى است و ايراد بر آن ، از
نادانى و غرض و حماقت معترض حكايت مى كند. چه ، بيشتر علما بر اين عقيده اند كه
نماز قصر جايز است و نه واجب
(182)!
و - ام المؤ منين عايشه ، بانوى
مجتهده
ابن تيميه در پاسخ اعتراض علامه
(183) به عايشه مى نويسد اينكه مى گويد عايشه فرمان خدا را كه فرموده است
: و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن الجاهلية الاولى
. (در خانه هاتان آرام بگيريد و چون دوره جاهليت در جامعه به خود آرايى
نپردازيد) زير پا گذاشته است ، او - عايشه - چون دوره جاهليت از خانه اش بيرون نشده
، بلكه فرمان به آرام گرفتن در خانه ، با بيرون شدن از آن بنا به مصلحتى منافات
ندارد... سپس مى گويد:
و اگر مسافرت آنها به خاطر خير خواهى و مصلحت باشد، عايشه در اين سفر مجاز بوده است
. زيرا او چنين باور داشت كه سفرش به مصلحت مسلمانان است و او اين چنين تاءويل كرده
بود... و باز مى گويد: مجتهد كه خطا كند، خطايش مورد عفو است . آنگاه مى گويد: پس
از اين جهت كه عايشه در خانه خودش آرام نگرفته است ، مورد عفو خداوند قرار خواهد
گرفت ؛ زيرا كه او بانويى مجتهد و متاءول بوده است . و در آخر مى گويد: پس خروج
عايشه اين چنين پاسخ داده مى شود كه اگر مجتهد خطا كند، خطايش به موجب قرآن و سنت
بخشوده است
(184).
قرطبى نيز در مقام عذر آوردن از حركت عايشه مى گويد: عايشه بانويى بوده است مجتهده
و مصيب ، كه در اجتهادش اجر و پاداش نيك و بر كارش مزد و ثواب خواهد يافت . چه ، هر
مجتهدى در حكمى كه صادر مى كند مصيب خواهد بود
(185).
ز - معاويه مجتهد، فرزند ابوسفيان
ابن حجر هيتمى معاويه را در كتاب تطهير اللسان خود فقيه و مجتهد، و سرآمد دانشمندان
معرفى كرده است و مى نويسد: الفقيه المجتهد الذى لا يبارى ،
والحبر الذى لا يجارى ، معاوية بن اءبى سفيان
(186).
ح - وزير و ياور معاويه ، عمرو بن عاص
سخن ابن حزم در كتاب الفصل خود در اين مورد به طور فشرده چنين است : معاويه و
يارانش ، همگى مجتهد بودند و در اجتهاد خود دچار لغزش و خطا گرديدند و تنها يك
پاداش خير خواهند داشت
(187)...معاويه - كه رحمت و بخشايش خداوند بر او باد - از آن رو كه مجتهد
بوده و در اجتهادش خطا كرده ، به يك پاداش ماءجور است
(188)...
و در جاى ديگر كه سخن از معاويه و عمرو عاص به ميان آورده ، مى گويد: اين دو، در
مساءله خونريزيها دست به اجتهاد زده اند، همان گونه كه مفتيان اجتهاد مى كنند و گاه
مى شود كه دو مفتى ، يكى كشتن ساحر را روا مى دارد، و ديگرى با آن مخالف است . پس
چه فرقى بين اين گونه اجتهادات و اجتهاد معاويه و عمرو عاص و ديگران مى باشد؟! هر
گاه در داورى درباره آنها نادانى و بى اطلاعى ، كور دلى و خلط مبحث دخالت نداشته
باشد
(189)؟!
ابن تيميه نيز بر كارهاى معاويه ، به اين بهانه كه شخص او مجتهد بوده است ، سرپوش
نهاده مى گويد: او هم مانند على بن ابى طالب است
(190)!
ابن كثير هم در تاريخ خود مى نويسد: معاويه مجتهده بوده - و ان شاءالله - اجر و
پاداش نيكو خواهد داشت
(191)! و پس از نقل داستان تحكيم و آنچه بين عمرو عاص و ابوموسى اشعرى
گذشته است ، مى نويسد: و چون عمرو عاص مصلحت را در آن ديد، معاويه را به خلافت
منصوب كرد، و گاه مى شود كه اجتهاد شخص مجتهد به خطا رود، و گاهى هم درست از كار
درآيد
(192).
ابن حجر هيتمى نيز در كتاب صواعق خود مى گويد: اهل سنت و جماعت بر اين باورند كه
معاويه - رض - در روزگار زمامدارى على (ع ) خليفه نبود، بلكه يكى از پادشاهان به
حساب مى آمد و در اجتهادش يك پاداش خير خواهد برد؛ اما شخص على (ع ) را دو پاداش
است : يكى به خاطر اجتهادش ، و ديگرى هم براى اينكه اجتهادش درست بوده است
(193)...
همچنين او در كتاب ديگرش به نام تطهير الجنان ...مى نويسد
(194):
معاويه به خاطر اجتهادش ماءجور بوده است . زيرا وى به موجب اين حديث كه
اگر مجتهد اجتهاد كند و اجتهادش درست باشد دو اجر، و اگر اجتهادش خطا باشد يك اجر
خواهد داشت ، اجتهاد كرده و ماءجور مى باشد. معاويه بى هيچ شكى مجتهد بوده و
اگر در اجتهاداتش به راه خطا رفته است ، مزد و پاداش خواهد يافت و هيچ عيب و ايرادى
هم بر كارهاى او وارد نيست
(195). آنگاه همين دانشمند در اثبات اجتهاد معاويه به بحثى طولانى
پرداخته است
(196).
و نيز او در كتاب صواعق در معناى باغى مى نويسد:
در كتاب انوار، كه يكى از كتابهاى ائمه اخير ما مى باشد، آمده كه باغى ظالم و
تجاوزگر نه به معناى فاسق است و نه كافر؛ بلكه الباغون
ظالمين مشتى مردم اشتباه كارند كه دنباله روا اشتباهات خود مى باشند. و روا نيست كه
معاويه به باد سرزنش و زخم زبان گرفته شود. زيرا او از بزرگان صحابه به شمار مى آيد
(197)!
و شيخ عبدالوهاب عبداللطيف
(198) در حاشيه اش بر كتاب تطهير الجنان ابن حجر، پس از نقل مطالبى از
كتاب دراسات البيب كه گفته است عده بسيارى از صحابه بر
كارهايى كه از معاويه سرزده است خرده گرفته اند، مى نويسد: از اين قبيل امور
و فتواها بسيار ياد شده كه براى همه مجتهدين به سبب اختلاف در راءى يا عدم اطلاع به
نص و مانند آن اتفاق افتاده و همانند آنها از صحابى و غير صحابى نيز سرزده است . و
اين قبيل مسائل باعث آن نمى شوند كه معاويه از رديف مجتهدين بيرون آيد!
ط - ابوالغاديه ، قاتلعمار
ياسر
ابن حزم در كتاب الفصل مى نويسد: عمار - رض - به دست ابوالغاديه يسار بن سبع سلمى
كشته شده است . عمار در بيعت رضوان شركت داشته و از كسانى است كه خداوند به سودش
گواهى داده ؛ زيرا به راز درونش آگاه بوده و آرامش به دلش افكنده و از او اظهار
رضايت و خشنودى فرموده است : اما ابوالغاديه - رض - نيز مجتهدى بوده است متاءول و
خطا كار كه بر عمار ستم كرده و او را كشته است و به پاس اين حركت يك پاداش خير نزد
خدا خواهد داشت . او مانند كشندگان عثمان - رض - نمى باشد؛ زيرا آنان را مجالى براى
اجتهاد در كشتن عثمان نبود
(199)!
همين سخن را ابن حجر در شرح حال ابوالغاديه در كتاب اصابه خود آورده و او را از
صحابه مجتهد معرفى كرده است . بزودى به بحث درباره آن خواهيم پرداخت .
ى - گروه مجتهدين
ابن تيميه در پاسخ اين سخن علامه كه : طعن و خرده گيرى نسبت به يكى دو نفر نبوده ،
بلكه گروه و جماعتى را شامل مى شود، و جمهور اهل سنت ، خود بسيارى از موارد طعن و
سرزنش را نقل كرده اند، تا جايى كه كلبى
(200) در اين باره كتابى مستقل تصنيف كرده و براى نمونه در آن كتاب حتى
يك حركت قابل ايراد و سرزنش از اهل بيت نياورده است ، مى گويد: بيشتر آن موارد را
عذر و بهانه هايى بوده كه آنها را از زمره معصيت بيرون آورده ، در رديف موارد
اجتهاد قرار مى دهد كه اگر شخص مجتهد درست اجتهاد كرده باشد دو ثواب مى برد، و اگر
در اجتهادش خطا كرده به يك ثواب مى رسد. و آنچه را درباره خلفاى راشدين نقل كرده
اند، از همين مقوله است .
آنگاه درباره همين موضوع از صفحه 19 تا 30 از جلد سوم كتاب منهاج السنه به بحث
پرداخته و سرانجام بيشتر موارد خرده گيريهاى علامه را بر بزرگان و شرفاى قوم ، نام
اجتهاد گذاشته است
(201).
ابن حجر در شرح حال ابوالغاديه در اصبه خود مى نويسد: گمان غالب در مورد صحابه در
آن جنگها اين است كه آنها دست به تاءويل زده اند، و مجتهد خطا كار را يك ثواب است .
و چنانچه حق اجتهاد براى عموم مردم قابل قبول باشد، صحابه را به طريق اولى چنين حقى
خواهد بود
(202).
و شيخ عبدالوهاب عبداللطيف نيز در حاشيه صواعق مى نويسد: همه صحابه كه در زمان على
بوده اند، چه آنهايى كه در كنار او جنگيدند و يا بر او شوريدند و به رويش شمشير
كشيدند، و يا كسانى كه بى طرفى اختيار كرده ، خود را از دو سپاه متخاصم به كنار
كشيدند و با او نجنگيدند، همانند اصحاب ابن مسعود و سعد بن ابى وقاص ، و يا كناره
گيرانى همچون حذيفه و ابن مسلمه و ابوذر و عمران بن - حصين و ابوموسى اشعرى ، همگى
مجتهد بوده ، كار خود را تاءويل كرده اند و آنچه را انجام داده اند، موجب بيرون
شدنشان از حريم عدالت نخواهد شد
(203)!
به اين ترتيب پيروان مكتب خلفا، از قرن دوم هجرى تا به امروز اوايل قرن پانزدهم بر
اين مساءله اتفاق كرده اند كه همه اصحاب مجتهد بوده اند و خداى بزرگ بر تمام كارهاى
ايشان ، از دشمنيها كه كرده اند و خونها كه ريخته اند، نه تنها گناهى به پايشان
نخواهد نوشت ، بلكه بر آن همه خطا و گناه مزد و پاداش نيكو نيز ارزانى خواهد داشت !
و اگر قرار بر اين باشد كه آنها مدعى هستند، و خداوند حاكم داور قهار، ما را به
خاطر گناهانمان مجازات كند و آنان را به پاس زشتكاريهايشان اجر و مزد نيكو مرحمت
فرمايد، چه عدالتى براى خدا باقى مانده نمى دانم !!
آنان بر اين پندار خود در حق صحابه تا عصر معاويه اتفاق نظر دارند؛ و برخى قدم
فراتر نهاده ، مى گويند كه مساءله اجتهاد تا زمان حكومت يزيد نيز ادامه داشته است ؛
همچنان كه ابن خلدون از آنها كه همزمانش بوده اند چنين ياد مى كند:
برخى از ايشان معتقد بودند كه بايد بر يزيد اعتراض كرد، و بعضى نيز حتى راءى به جنگ
با او دادند... تا آنجا كه مى گويد: اين حال همه مسلمانان بوده و همه آنان مجتهد
بوده اند و ايرادى هم بر هيچيك از دو دسته نيست . زيرا قصدشان در نيكى و رعايت جانب
حق و حقيقت ، معروف و مسلم است ؛ و خدا ما را به پيروى از ايشان موفق بدارد
(204).
من كه ندانستم اگر اينها تنها به خاطر درك صحبت پيغمبر خدا(ص ) به مقام اجتهاد
رسيده اند، پس چرا اصحابى كه عثمان را كشته اند از جمع آنها استثنا شده ، از
مجتهدين به حساب نيامده اند؟!سخن ابن حزم اندلسى در مورد اجتهاد ابوالغاديه ، قاتل
عمار، را فراموش نكرده ايم كه گفته است : او مانند كشندگان عثمان - رض - نيست .
زيرا كشندگان عثمان را مجالى براى اجتهاد در كشتن او نبود. زيرا عثمان نه كسى را كه
كشته بود و نه با كسى سر جنگ داشت . نه به جان كسى قصد كرده بود و نه خونى ريخته
بود و نه زناى محصنه مرتكب شده ، و نه از دين خدا بيرون رفته بود كه كشتنش قابل
تاءويل باشد؛ بلكه كشندگان او، مشتى مردم اخلالگر فاسق بودند كه بعمد و بدون تاءويل
خون بى گناهان را از طريق دشمنى و ستمكارى به ناروا ريخته اند. آنها همگى تباهكار و
فاسق و ملعون مى باشند
(205)!!
ابن حجر هيتمى نيز مى گويد: مطلبى كه بيشتر علما قبول دارند اين است كه كشندگان
عثمان فقط مردمى ظالم نبودند؛ بلكه مردمانى سركش و ستم پيشه و نا آرام ، و درگير
شبهات بى ارزش خود بودند. آنان پس از اينكه حق بر ايشان معلوم گرديد، باز هم دست از
لجاجت و سرسختى و راه باطلشان بر نداشتند، و چنين نيست كه هر كس شبهه و اشكالى را
ادعا كرد مجتهد مى شود، زيرا شبهه و اشكال بر افرادى عارض مى شود كه از رسيدن به
درجه اجتهاد قاصرند
(206).
راستى را، چطور شد كه در مكتب خلفا كشنده اميرالمؤ منين على (ع ) همچنان در درجه
اجتهادش باقى مانده است در صورتى كه او، امام را به هنگام نماز و در محراب عبادت و
در مسجد كوفه به ضرب شمشير از پاى درآورده است ؟! به شرح زير توجه كنيد!
ك - مجتهد متاءول ، ابن ملجم ، قاتل
على (ع )
ابن حزم در كتاب المحلى و ابن تركمانى در كتاب الجوهر النقى مطالب زير را آورده
اند. ما سخن ابن حزم را مى آوريم . او مى نويسد:
بين هيچيك از افراد امت در اين مورد اختلافى نيست كه عبدالرحمان بن - ملجم على را
تنها از راه تاءويل و اجتهاد كشته و بر اين باور بوده كه كارش درست و بر پايه
مصلحت است . به همين جهت عمران بن حطان ، شاعر صفويه ، در وصف او مى گويد:
يا ضربة من تقى ما اءراد بها
|
الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا
|
اوفى البرية عندالله ميزانا
(207)
|
و ما ندانستيم كه چگونه ابن ملجم به درجه اجتهاد رسيده ، در حالى كه از صحابه نبوده
است !و نيز ندانستيم كه يزيد، فرزند معاويه ، چگونه مجتهد شده ، در حالى كه او نيز
صحابى نبوده است !
ل - خليفه و امام ، يزيد بن معاويه
ابوالخير شافعى درباره يزيد بن معاويه مى نويسد: او پيشوايى مجتهد بوده است .
(208)
ابن كثير نيز پس از نقل سخنان ابوالفرج بن جوزى
(209)، كه لعن بر يزيد را جايز مى داند، مى نويسد: گروهى نيز با لعن يزيد
مخالف بوده ، حتى كتابى مستقل نوشته اند تا مبادا لعن بر يزيد موجب لعن بر پدرش
معاويه ، يا يكى از اصحاب بشود آنها دخالتهاى بيجا و كارهاى نارواى او را حمل به
تاءويل كرده كه در اجتهادش مرتكب خطا شده است !و گفته اند كه با وجود اين ، او
پيشوايى فاسق بوده و به موجب گفته علما، پيشوا را تنها به خاطر فسق از امامت بر نمى
دارند و معزول نمى كنند، بلكه حتى قيام و شورش عليه او مجاز نيست ؛ زيرا موجب بروز
فتنه و آشوب و هرج و مرج و خونريزى خواهد شد!سپس ادامه داده و مى نويسد:
اما اينكه برخى از مردم گفته اند كه چون خبر اهل مدينه و بلاها و مصيبتهايى كه از
ناحيه مسلم بن عقبه
(210)! و سپاهيانش بر مردم آن سامان به يزيد رسيد، سخت شادمان و خوشحال
شد، علت اين بود كه او خود را امام مى دانست و مردم مدينه عليه او خروج كرده ، سر
به شورش برداشته ، و ديگرى بر آنها پيشوايى يافته بود، پس بر يزيد واجب بود كه با
آنها بجنگد تا فرمانبرداريش را گردن نهند و با جماعت هماهنگ شوند
(211)!
ابن حجر نيز سخنان غزالى و متولى
(212) را در كتاب صواعق چنين نقل كرده است : نه لعن بر يزيد رواست و نه
تكفيرش . زيرا او از مؤ منان به شمار مى آيد! و كارش با خداست كه اگر بخواهد او را
عذاب فرمايد، و چنانچه اراده كند از او در مى گذرد
(213)!
4. موارد اجتهاد اين مجتهدين
الف - رسول خدا (ص )
رسول خدا(ص ) نخستين كسى است كه در مكتب خلفا به عنوان مجتهد معرفى شده است . ما به
سخن ايشان در اين مورد، ضمن داستان ماءموريت جنگى اسامه اشاره كرده ايم كه گفتند:
رسول خدا(ص ) فرمان ماءموريتهاى جنگى را بر اساس اجتهادش صادر مى كرده است . اكنون
ببينيم داستان ماءموريت جنگى اسامه چه بوده و چه شد كه دو خليفه نخستين از پيوستن
به سپاه اسامه سرپيچى كرده اند.
در طبقات ابن سعد، انساب الاشراف بلاذرى ، عيون الاثر و ديگر منابع خبرى آمده است
(214):
روز دوشنبه ، چهار روز به آخر ماه صفر مانده در سال يازدهم هجرت ، رسول خدا(ص )
بسيج عمومى داد و مقرر داشت كه مردم براى جنگ با روميان آماده شوند. فرداى آن روز،
حضرتش اسامه را احضار كرد و به او فرمود: به آنجا كه پدرت به شهادت رسيده است حركت
كن ، و با سوارانت به روميان تاختن آور كه من تو را به فرماندهى اين سپاه برگزيده
ام ... و چون روز چهارشنبه فرا رسيد، پيغمبر خدا(ص ) دچار تب و سردرد شديد شد. اما
در روز پنجشنبه آن حضرت به دست مبارك خويش پرچم فرماندهى اسامه را بست ... اسامه با
پرچم بسته اش از محضر پيغمبر(ص ) بيرون آمد و در خارج از شهر مدينه در ناحيه جرف
(215) اردو زد. و هيچيك از سران و معاريف مهاجران نخستين و انصار باقى
نماند. مگر اينكه در آن لشگر گرد آمده بودند. از آن جمله ابوبكر صديق ، عمر بن خطاب
، ابو عبيده جراح ، سعيد بن زيد و...بودند.
در اين ميان ، گروهى زبان به شكايت گشودند كه اين درست است كه جوانى نورس را بر
مهاجران نخستين فرمانده كنند؟ اين سخن ، رسول خدا(ص ) را سخت به خشم آورد، پس در
حالى كه بر سر مباركش دستمالى بسته و قطيفه اى بر دوش افكنده بود، پاى از خانه
بيرون نهاد و بر منبر برآمد و فرمود:
اين چه سخنى است كه از شما درباره فرماندهى اسامه به من رسيده است ؟ شما در گذشته
نيز به سبب فرمان فرماندهى كه براى پدرش صادر كرده بودم ، بر من خرده گرفته بوديد،
در صورتى كه به خدا سوگند او براى فرماندهى لياقت داشت ، و پس از او پسرش نيز
شايسته فرماندهى است . و چون از منبر به زير آمد، مسلمانانى كه با اسامه بيرون مى
شدند، به خدمت حضرتش آمده ، او را بدرود گفته به اردوگاه جرف رفتند.
چون بيمارى بر پيامبر خدا شدت يافت ، آن حضرت پياپى مى فرمود: سپاه اسامه را حركت
دهيد. در روز يكشنبه بيمارى رسول خدا(ص ) شدت يافت ، و درد بر حضرتش چيره شد. اسامه
از اردوگاه بازگشت و در حالى كه پيغمبر(ص ) بيهوش افتاده بود، خم شد و بر چهره
حضرتش بوسه زد. رسول خدا(ص ) سخنى نگفت و اسامه به اردوگاهش بازگشت . آنگاه در روز
دوشنبه ، بار ديگر به خدمت پيغمبر(ص ) رسيد. در اين نوبت رسول خدا(ص ) سرحال بود و
به وى فرمود: به نام خدا حركت كن . اسامه نيز پيغمبر(ص ) را بدرود گفت و به اردوگاه
شتافت و فرمان حركت را صادر كرد. اما درست در همان هنگام كه پاى در ركاب مى گذاشت ،
فرستاده مادرش ام ايمن از راه رسيد و گفت : رسول خدا(ص ) در حال مرگ است !اين بود
كه وى به همراه عمر و ابوعبيده به خدمت پيغمبر(ص ) بازگشت و رسول خدا(ص ) را در حال
احتضار ديد. آفتاب روز دوشنبه دوازدهم ماه ربيع الاول كاملا بالا آمده بود كه رسول
خدا(ص ) به سراى باقى رحلت فرمود
(216).
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد:
چون پيغمبر(ص ) به هوش آمد، از اسامه و سپاهش پرسيد. به حضرتش گفتند كه آنها خود
را آماده حركت مى كنند. اين بود كه پياپى مى فرمود: سپاه اسامه را حركت دهيد؛ خدا
لعنت كند آن كس را كه خود را از سپاه اسامه كنار بكشد. و اين را بارها تكرار كرد.
پس اسامه ، در حالى كه پرچم فرماندهى بر فراز سرش در اهتراز بود و اصحاب پيشاپيش او
در حركت بودند، بيرون آمد و در جرف اردو زد. در اين ماءموريت ، ابوبكر و عمر و اكثر
مهاجران ، و از انصار اسيد بن حضير و بشير بن سعد و ديگر سران و معاريف با او همراه
بودند كه فرستاده ام ايمن
(217)...
اين داستان اسامه و ماءموريت جنگى او در زمان حيات پيغمبر خدا(ص ) بود. اما عروه
سرنوشت اين ماءموريت و سپاه را بعد از وفات پيامبر(ص ) چنين آورده است :
چون كار بيعت را به پايان بردند و از آن آسوده خاطر شدند، و مردم نيز از جوش و خروش
افتاده آرام گشتند، ابوبكر به اسامه گفت به سوى ماءموريتى كه پيغمبر خدا برايت
تعيين كرده است حركت كن
(218). اسامه با سپاهش حركت كرد و دو خليفه ، ابوبكر و عمر، به علت
اشتغالشان به امور خلافت از شركت در آن سپاه سرباز زدند. عمر همواره به اسامه مى
گفت : رسول خدا از دنيا رفت در حاليكه تو بر من امير و فرمانده بودى . حتى هنگامى
هم كه به خلافت نشست ، هر وقت كه اسامه را مى ديد، به رسم امارت به او سلام مى كرد
و مى گفت : السلام عليك اءيها الاءمير!و اسامه مى گفت : خدايت رحمت كناد اى
اميرالمؤ منين !تو مرا چنين خطاب مى كنى ؟! او عمر مى گفت : آرى ، تا من زنده ام ،
تو را فرمانده خطاب خواهم كرد. پيامبر از دنيا رفت در حاليكه تو بر من امير و
فرمانده بودى
(219)!
بارى دو خليفه نخستين ، ابوبكر و عمر، را به سبب عدم شركتشان در سپاه اسامه مورد
خرده گيرى و انتقاد قرار داده اند و از جوابهائى كه دانشمندان مكتب خلفا در عذر
ايشان آورده اند، و ما در گذشته به آن اشاره كرده ايم ، يكى اين بود كه : رسول
خدا(ص ) فرمان ماءموريتهاى جنگى را بنا به اجتهاد خود صادر مى كرده است
(220). بنابراين استدلال ، صحابه مجتهد مى توانند با اجتهاد خود، با
اوامر رسول خدا(ص ) در ماءموريتهاى جنگى مخالفت نمايند
(221)!
|