يكى از موارد اجتهاد ابوبكر، داستان سوزاندن فجاءة سلمى است كه بنا به قول طبرى و
ابن اثير داستان آن از اين قرار است :
مردى از قبيله بنى سليم به نام فجاءة ، بجير بن اياس بن عبد يا ليل بن عميرة بن -
خفاف
(222)، نزد ابوبكر آمد و گفت : من مردى مسلمانم و مى خواهم كه با كافران
مرتد پيكار كنم ، ولى نه اسبى دارم و نه سلاحى ، مرا با دادن اسب و سلاح تجهيز كن .
ابوبكر نيز خواسته اش را برآورده ساخت . اما او، به جاى پيكار با كافران و مرتدان ،
به سر راه گرفتن پرداخت و به جان مردم اعم از مسلمان و مرتد افتاد، اموالشان را
غارت مى كرد و اگر كسى هم مقاومت مى كرد، او را مى كشت . در اين راهزنى ، مردى از
قبيله بنى شريد، به نام نجبة بن ابى الميثاء او را يارى مى داد. هنگامى كه اين خبر
به ابوبكر رسيد، به طريفة بن حاجر
(223) نوشت :
دشمن خدا، فجاءة ، با اظهار مسلمانى نزد من آمد و از من خواست تا وى را براى پيكار
با كسانى كه از اسلام رويگردان شده اند تجهيز كنم . من هم اسب و سلاحى در اختيارش
گذاشتم ، اما خبر قطعى به من رسيده كه آن دشمن خدا، سر راه بر مسلمان و كافر گرفته
، دارايى ايشان را به يغما مى برد و هر كس را هم كه مقاومت كند، مى كشد! اينك تو با
مسلمانانى كه به زير فرمان دارى ، بر او بتاز و وى را بكش ، يا دستگير كرده ، به
نزد من گسيل دار.
طريفه به سوى فجاءة شتافت و چون به ايشان رسيد، بينشان تيراندازى شروع شد و در
اثناى آن نجبة بن ابى الميثاء به سبب تيرى از پاى در آمد و كشته شد. و چون فجاءة
دريافت كه مسلمانان در اعدام يا دستگيرى او مصمم هستند، به طريفه گفت : تو بر من
هيچگونه فضيلت و برترى ندارى ، تو از جانب ابوبكر ماءمورى ، و من هم از طرف او
فرمان دارم !طريفه گفت : اگر راست مى گويى ، اسلحه را بر زمين بگذار و با من بز نزد
ابوبكر بيا.
اين بود كه فجاءة به همراه طريفه نزد ابوبكر آمد چون چشم ابوبكر به او افتاد، به
طريفه گفت : او را به بقيع ببر و زنده در آتش بسوزان !طريفه نيز فرمان برد و در
بقيع آتشى برافروخت و فجاءة را در آن افكند و بسوزانيد.
طبرى در روايتى ديگر مى نويسد: طريفه ، هيزمى بسيار در مصلاى مدينه بر هم نهاد و در
آن آتش افكند. آنگاه فجاءه را طناب پيچ كرده ، در آن انداخت و بسوزانيد!اما سخن ابن
كثير در اين مورد چنين است : طريفه دستهاى فجاءة را از پشت گردنش ببست و سپس او را
طناب پيچ كرده ، در آتش افكند و بسوزانيد
(224).
ابوبكر بعدها از فرمانش درباره فجاءه ، سخت پشيمان شد و در بستر بيمارى اى ، كه از
آن برنخاست ، مى گفت : مرتكب سه كار شده ام كه اى كاش آنها را انجام نداده بودم :
اى كاش در خانه زهرا را نگشوده بودم ، اگر چه آن در براى جنگ به روى من بسته شده
بود. و اى كاش فجاءه را به آتش نمى سوزانيدم ، بلكه دستور مى دادم تا او را به
طور معمول اعدام كنند و يا به زندانش مى افكندم . و اى كاش در سقيفه بنى ساعده امر
خلافت را به گردن يكى از آن دو يعنى عمر يا ابو عبيده مى انداختم
(225).
در اين باره بر ابوبكر خرده گرفته اند كه حكم مفسدى چون فجاءه در قرآن آمده است ؛
آنجا كه در سوره مائده آيه 33 مى فرمايد: انما جزاء الذين
يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا اءن يقتلوا اءو يصلبوا اءو تقطع
اءيديهم و اءرجلهم من خلاف اءو ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى
الاخرة عذاب عظيم .
رواياتى نيز از رسول خدا(ص ) در نهى سوزانيدن مجرمان آمده است ؛ از جمله بخارى در
صحيح خود و احمد بن حنبل در مسندش از پيامبر خدا(ص ) آورده اند كه فرموده است
(226): لا يعذب بالنار الا رب النار. و: اءن
النار لا يعذب بها الا الله . و: لا يعذب بالنار الا ربها . و نيز روايت شده
كه آن حضرت فرموده است : من بدل دينه فاقتلوه . يعنى هر كس كه پشت پا به دينش زد،
او را اعدام كنيد
(227). و نيز فرموده است : لا يحل دم امرى مسلم
يشهد اءن لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله ، الا باحدى ثلاث : زنا بعد احصان
فانه يرجم ، و رجل يخرج محاربا لله و رسوله فانه يقتل اءو يصلب اءو ينفى من الاءرض
، اءو يقتل نفسا فيقتل بها . يعنى ريختن خون هيچ مسلمان گوينده لا اله الا
الله و محمد رسول الله روا نيست ، مگر در سه مورد: زناى محصنه كه بايد سنگسار شود؛
كسى كه با خدا و پيامبرانش بجنگد كه بايد كشته شود، يا به دار آويخته شده ، يا با
توجه به شرايطش نفى بلد شود؛ و يا كسى را كشته باشد كه در مقابل آن اعدام مى شود
(228).
اما با اين همه ، علماى مكتب خلفا، در مورد مخالفت صريح ابوبكر با نصوص آشكارى كه
در اين قضيه گذشت ، چنين عذر آورده اند كه : سوزانيدن فجاءة سلمى با آتش ، از خطاى
در اجتهاد ابوبكر بوده و همانند او از مجتهدين كه دچار لغزش در اجتهاد مى شوند،
بسيارند!
ديگراز موارد اجتهاد خليفه ابوبكر، فتوايش در مساءله كلاله است . كلاله به كسى گفته
مى شود كه در بازماندگانش نه فرزندى از او باشد و نه پدرى . همچنين به وارثين او
نيز كلاله گويند
(229).
در قرآن كريم سوره نساء، آيه 12 درباره كلاله آمده است : و
ان كان رجل يورث كلالة اءو امراة و له اءخ اءو اءخت فلكل واحد منهما السدس فان
كانوا اءكثر من ذلك فهم شركاء فى الثلث . يعنى و هر گاه وارث مرد يا زنى
كلاله باشد، و او برادر يا خواهرى داشته باشد، هر يك از آنها يك ششم ، و اگر
تعدادشان بيش از آن باشد، در يك سوم شريك يكديگر خواهند بود
(230).
و در آيه 176 آمده است : يسقتونك قل الله يفتيكم فى اكلالة
، ان امرو هلك ليس له ولد و له اخت فلها نصف ما ترك و هو يرثها ان لم يكن لها ولد
فان كانتا اثنتين فلهما الثلثان مما ترك و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل
حفظ الانثيين يبين الله لكم اءن تضلوا و الله بكل شى ء عليم . يعنى از تو
فتوا مى خواهند، بگو خداوند درباره كلاله چنين فتوا مى دهد: اگر مردى بميرد و
فرزندى نداشته باشد و تنها خواهرى داشته باشد، نصف ما ترك او به وى مى رسد و او نيز
از خواهر ارث مى برد اگر خواهر را فرزندى نباشد و اگر دو خواهر باشند دو سوم ما ترك
به آنان مى رسد و اگر چند نفر برادر و خواهر بودند براى مردان دو برابر سهم زنان
است خداوند حكم ارث را براى شما بيان مى كند تا گمراه نشويد خداوند بر هر چيزى دانا
است
(231).
از ابوبكر در مورد كلاله سؤ ال شد، او در پاسخ گفت :
من نظر خودم را مى گويم ، اگر درست بود از آن خداست ، و اگر غلط از آب در آمد، از
آن من و شيطان است ، و خدا و پيامبرش از آن بيزارند. به نظر من كلاله غير از فرزند
و پدر است .
و چون عمر بر جاى او به خلافت نشست ، گفت : من از خدا شرم مى كنم كه سخنى را كه
ابوبكر گفته است رد كنم
(232)!و يك بار هم گفت : كلاله كسى است كه فرزندى نداشته باشد
(233).
مورد ديگر، پاسخ ابوبكر درباره سهم الارث مادربزرگ است كه در موطاء مالك ، پيشواى
مالكيان ، و سنن دارمى و سنن ابوداود و سنن ابن ماجه آمده است . ما سخن مالك را مى
آوريم . او گفته است :
مادر بزرگى به خدمت ابوبكر صديق رسيد و از ميزان سهم الارثش از او پرسيد. ابوبكر
پاسخ داد: در كتاب خدا، قرآن ، حقى براى تو معين نشده است و در سنت پيغمبر خدا هم
چيزى براى تو سراغ ندارم . حالا برگرد تا من از مردم بپرسم . آنگاه مطلب را با مردم
در ميان نهاد. مغيرة بن شعبه گفت : مادربزرگى به خدمت پيغمبر آمد و آن حضرت يك ششم
به او داد. ابوبكر از او پرسيد شاهدى هم دارى ؟ آنگاه محمد بن - مسلمه انصارى
برخاست و مانند مغيره گواهى داد. اين بود كه ابوبكر صديق هم همان مقدار را براى
مادر بزرگ مقرر داشت ...(234).
و در شرح حال سهل بن عبدالرحمان در استيعاب و اسدالغابه و اصابه ، و به طور مختصر
در موطاءمالك آمده است كه : دو مادربزرگ مادر مادر، و مادر پدر براى دريافت سهم
الارث خود به ابوبكر مراجعه كردند. ابوبكر ارثيه را به مادربزرگ مادرى داد و به
مادر بزرگ پدرى چيزى نداد. عبدالرحمان بن سهل به ابوبكر گفت : اى خليفه رسول خدا،
تو ارثيه را به كسى دادى كه اگر مرده بود ميراث گذار از وراث نمى برد. ابوبكر كه
اين را شنيد ارثيه يعنى يك ششم را ميان هر دو نفر تقسيم كرد
(235).
ديگر از آن موارد، داستان كشته شدن مالك بن نويره است به دست خالد بن - وليد و
همبستر شدن خالد با زن مالك در همان شب !فشرده اين ماجرا به شرح زير است : مالك بن
نويره تميمى يربوعى كه كنيه اش ابو حنظله ، و لقبش جفول بود، مردى شاعر و بزرگوار و
دليرى سواركار از بنى يربوع در دوران جاهليت ، و از بزرگان آن قبيله به حساب مى
آمد.
زمانى كه مالك اسلام آورد، رسول خدا(ص ) وى را به جمع آورى صدقات قبيله اش ماءمور
فرمود. و چون رسول خدا(ص ) رحلت كرد، مالك وجوهات جمع آورى شده را نگه داشت و به
صاحبانش بازگردانيد و گفت :
فقلت خذوا اءموالكم غير خائف
|
و لا ناظر فى ما يجى ء من الغد
|
فان قام بالدين المخوف قائم
|
اءطعنا و قلنا الدين ، دين محمد
(236)
|
گفتم كه بى هيچ ترسى از آينده و اينكه چه اتفاقى خواهد افتاد اموال خودتان را پس
بگيريد. اگر براى اين دين بيم دهنده كسى قيام كرد، ما هم تمكين كرده ، مى گوييم دين
، دين محمد(ص ) است .
و طبرى از قول عبدالرحمان بن ابى بكر مى نويسد:
چون خالد بن وليد به سرزمين بطاح
(237) فرود آمد، ضرار بن ازور
(238) را به همراهى تنى چند از سپاهيانش كه ابو قتاده
(239) نيز در ميانشان بود، به ماءموريت فرستاد. اينان نيز بر قبيله مالك
شبيخون زدند. ابو قتاده بعدها مى گفت :
چون همراهان ما قبيله مالك را در ميان گرفته راه را از هر طرف بر آنها بستند، مالك
و همراهانش به خاطر حفظ جان خود مسلح شدند. گفتيم : ما همه مسلمانيم . آنها هم
گفتند: ما هم مسلمانيم . گفتيم : اگر راست مى گوييد چرا مسلح شده ايد؟ پاسخ دادند:
شما چرا مسلح هستيد؟ ما گفتيم : اگر راست مى گوييد كه مسلمانيد، اسلحه تان را بر
زمين بگذاريد. ابو قتاده مى گويد: آنها اين پيشنهاد را پذيرفتند و اسلحه خود را بر
زمين گذاشته ، به نماز برخاستند و ما هم نماز بجاى آورديم
(240).
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد: همين كه مالك و همراهانش سلاح خود را
بر زمين نهادند، ضرار و يارانش هجوم برده ، همه آنها را دستگير و به بند كشيده به
نزد خالد بن وليد بردند.
در اصابه آمده است كه خالد بن وليد چشمش به زن مالك ، كه بسيار زيبا بود، افتاد،
مالك كه متوجه شد، روى به زن خود كرد و گفت : مرا بكشتن دادى !يعنى خالد به خاطر تو
مرا خواهد كشت
(241).
و در تاريخ يعقوبى آمده كه چون چشم خالد بن زن مالك افتاد سخت شيفته او گرديد؛ پس
روى به مالك كرد و گفت : به خدا سوگند كه ديگر به خانه ات باز نخواهى گشت ، من تو
را خواهم كشت
(242)!
و در كنز العمال آمده است كه خالد بن وليد مدعى بود كه مالك بن نويره با سخنى كه
گفته و به گوش او رسيده مرتد شده است . مالك چنين ادعايى را رد كرد و گفت : من مردى
مسلمانم و از مقررات آن نه چيزى را تغيير داده و نه تبديل كرده ام و ابوقتاده و
عبدالله بن عمر نيز به سود او گواهى داده سخن او را تصديق كردند؛ ولى خالد زير بار
نرفت و مالك را پيش كشيد و فرمان داد تا ضرار گردنش را بزد. و سپس خالد زن او (ام
تميم ) را همان شب متصرف شد و با وى همبستر گرديد
(243)!
و در وفيات الاعيان ، و فوات الوفيات و تاريخ ابوالفداء و اين شحنه آمده است كه
عبدالله بن عمر و ابو قتاده انصارى ، كه ناظر بر ماجرا بودند، در مورد مالك بن
نويره با خالد بن وليد سخن گفتند و از او به نيكى ياد كردند؛ ولى خالد را سخن ايشان
ناخوش آمد. ناچار مالك گفت :
خالد، تو ما را نزد ابوبكر بفرست تا خودش درباره ما تصميم بگيرد. تو به غير از ما
كسانى را به خدمت او فرستاده اى كه گناهشان به مراتب از جرم ما بيشتر بوده است
!خالد گفت : خدا امانم ندهد اگر سرت را برنگيرم . و او را مقابل ضرار بداشت تا
گردنش را بزند. مالك در اين لحظه روى به زن زيبا روى خود كرد و با اشاره به او، به
خالد گفت : اين زن مرا بكشتن داد؟ خالد گفت : بلكه خدايت به جرم ارتدادت بكشت .
مالك گفت : من مردى مسلمانم ، ولى در اينجا خالد بى صبرانه به ضرار بانگ زد: ضرار،
گردنش را بزن !كه شمشير ضرار صداى اعتراض مالك را در گلوى او در هم شكست . آنگاه
خالد فرمان داد تا سر مالك را كه از مردان پر موى به شمار بود
(244)، ديگ پايه قرار دادند! و هم در آن شب با ام تميم ، زن بيوه مالك ،
همبستر گرديد
(245)! ابو زهير سعدى در اين زمينه چنين سروده است :
اءلا قل لحى اءوطئوا بالسنابك
|
تطاول هذا الليل من بعد مالك
|
و كان له فيها هوى قبل ذلك
|
فاءمضى هواه خالد غير عاطف
|
عنان الهوى عنها، و لا متمالك
|
و اءصبح ذا اءهل ، و اءصبح مالك
|
الى غير اءهل هالكا فى الهوالك
(246)
|
يعنى به سوار كارانى كه با اسب تاختن آوردند بگو كه پس از مالك شب تار ما را پايانى
نخواهد بود. خالد كه از گذشته دلباخته زن مالك بود، ناجوانمردانه به خاطر آن زن ،
مالك را از پاى درآورد. و بدين سان خالد آتش شهوت خود را فرو نشانيد و نتوانست كه
عنان هواى دلش را در دست بگيرد و آن را از آن كار باز دارد. خالد شبى را به صبح
آورد، در حالى كه همسر مالك را به دست آورده بود و مالك در آن صبحگاه به خاطر آن زن
، در خاك و خون خود براى ابد آرميده بود.
آنگاه منهال به همراه يكى از بستگانش بر كشته مالك بن نويره گذر كرد. پس از
انبانش پيراهنى بيرون كشيد و بدن مالك را با آن كفن كرد و به خاك سپرد(247).
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: ابو قتاده خود را به ابوبكر رسانيد و ماجرا را به وى
گزارش داد و سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز به زير پرچم خالد به جنگى بيرون نشود. زيرا
كه او مالك مسلمان را بى هيچ جرم و گناهى كشته است .
طبرى نيز از قول عبدالرحمان بن ابى بكر آورده است كه از كسانى كه به مسلمان بودن
مالك گواهى دادند، ابو قتاده بود كه با خداى خود عهد كرده كه هرگز در جنگى كنار
خالد شركت ننمايد!
و يعقوبى مى نويسد كه عمر بن خطاب به ابوبكر گفت : اى جانشين رسول خدا!خالد مرد
مسلمانى را كشته و در همان شب زنش را تصرف كرده است . اين بود كه ابوبكر امر به
احضار خالد داد. خالد چون در محضر ابوبكر حضور يافت ، براى كار خود چنين عذر آورد
كه : اى جانشين رسول خدا! من تاءويل
(248) (اجتهاد) كردم و قصد خير داشتم ، ولى خطا نمودم .
و در وفيات الاعيان و تاريخ ابوالفداء و كنز العمال و ديگر منابع آمده است :
هنگاميكه خبر خالد با مالك بن نويره و همسرش به ابوبكر و عمر رسيد، عمر به ابوبكر
گفت : خالد مرتكب زنا شده ، او را سنگسار كن . ابوبكر پاسخ داد: من او را سنگسار
نمى كنم . او اجتهاد كرده و در اجتهاد خود مرتكب اشتباه شده است !عمر گفت : پس او
را از پست فرماندهى بردار. ابوبكر گفت : من شمشيرى را كه خداوند بر كشيده است ،
غلاف نمى كنم
(249)!
و طبرى از قول عبدالرحمان بن ابى بكر مى نويسد:
چون خبر كشته شدن مالك و همراهانش به عمر رسيد، با ابوبكر به گفتگو نشست و در اين
سخن اصرار كرد كه : اين دشمن خدا، به ناروا بر مرد مسلمانى تاخته و او را كشته و به
زنش تجاوز كرده است !
سرانجام ابوبكر امر به احضار خالد كرد. خالد به مدينه بازگشت و در مسجد به حضور
خليفه رسيد. او قبايى در برداشت كه زنگار آهن بر آن نشسته بود، و عمامه اى بر سر
نهاده كه در چين و خم آن به رسم رزمندگان اسلام چند تير چوب نشانده بود. همين كه
عمر چشمش به خالد افتاد، برجست و تيرها را از عمامه او بيرون كشيد و خشمگين با سر
زانوان خود شكست و گفت : ريا كار متظاهر! مرد مسلمانى را به ناروا مى كشى و زنش
تجاوز مى كنى ؟ به خدا قسم كه به اين جرمت تو را سنگسار مى كنم .
خالد در برابر اين حركت غير منتظره عمر، هيچ سخنى نگفت و عكس العملى نشان نداد.
زيرا كه يقين داشت كه ابوبكر، همفكر عمر است و سخنان او را تاءييد و تكرار خواهد
كرد. اما همين كه به خدمت ابوبكر رسيد و ماجرا را به وى گزارش كرد و از كار خود نيز
پوزش خواست ، ابوبكر نيز عذر او را پذيرفت و از خطايش در آن جنگ درگذشت . را وى مى
گويد:
خالد با به دست آوردن رضايت خاطر ابوبكر، از خدمت او بيرون آمد، عمر هنوز در مسجد
نشسته بود. بس بى درنگ بر سر عمر فرياد كشيد و گفت :
بيا ببينم پسر ام شمله ! حرف حساب تو چيست ؟
عمر كه بفراست دريافته بود ابوبكر خالد را بخشيده است ، چيزى نگفت و يكراست به خانه
خود رفت . در وفيات الاعيان و تاريخ يعقوبى آمده است :
ابو نهشل ، متمم بن نويره ، برادر مالك بن نويره ، كه شاعر بود، اشعار سوزناك
بسيارى در سوگ برادرش سرود. او روزى در مدينه به نزد ابوبكر رفت . صبحگاهان نماز را
پشت سر ابوبكر بجاى آورد. و چون خليفه از نمازش فارغ گرديد، متمم برخاست و در كنار
ابوبكر بايستاد و به كمان خود تكيه داد و اين سوگنامه را خواند.
نعم القتيل اذ الرياح تناوحت
|
خلف البيوت ، قتلت يا ابن الاءزور
|
در آن هنگام كه باد در پشت خانه ها به نوحه گرى پرداخته بود، تو اى فرزند
ازورچه نيكو مردى را به خاك و خون كشيدى .
تو - و اشاره به ابوبكر كرد - به نام خدا او را فراخواندى و با او پيمان بسته پناهش
دادى ، و سپس به وى خيانت كرده نيرنگ زدى . در صورتى كه اگر او تو را خوانده و پناه
داده بود، خيانت نمى كرد.
ابوبكر گفت : خداى را سوگند كه من او را نخواندم و پناه ندادم و به او نيرنگ نزدم .
اين داستان كشته شدن مالك بن نويره و تجاوز كردن خالد بن وليد در همان شب كشته شدن
او به همسرش بود.
خالد بن وليد نسبت به مسلمانى كه نماز مى خواند دست به اجتهاد زد و او را در بند
كشيد و اسير كرد. آنگاه اجتهاد كرد و و را بكشت !و سپس اجتهاد نمود و زن مالك را در
همان شب اعدام به زنى گرفت !
اينك نوبت ابوبكر بود كه اجتهاد كند. او در اين قضيه اجتهاد كرد و خالد را بر اين
عمل ناروا بازداشت نكرد و در بند نكشيد. و سپس به تاءويل پرداخت و اجتهاد كرد و
اجراى حد شرعى را درباره او روا نداشت !
و بالاخره ، اين دو صحابى مجتهد، اجتهاد كردند و در اجتهادشان دچار لغزش و خطا
گرديدند و براى هر يك از ايشان به خاطر هر خطايشان يك اجر و حسنه در نامه عملشان
منظور مى گردد!!
اما عمر صحابى را دو اجر و پاداش است !زيرا كه او اجتهاد كرد و راءى به سنگسار كردن
خالد داد و تاءويل و اجتهادش درست و بجا بود.
ولى در اين ميان بى چاره مالك بن نويره صحابى و كارگزار رسول خدا(ص ) را نه مزد و
حسنه اى در اسارتش در كار است ، و نه اجر و پاداشى به خاطر كشته شدنش . زيرا كه
اسارت و اعدام او بنا به فرمان بزرگ فرمانده سپاه ، خالد بن وليد، صورت گرفته است !
ج - اجتهادهاى خليفه عمر
طبرى در سيره عمر، و حوادث و رويدادهاى سال بيست و سوم از هجرت در تاريخش مى نويسد:
عمر نخستين كسى در اسلام بود كه دست به تهيه و تنظيم دفاتر اسامى حقوق بگيران
اسلامى زده است . او در اين راه ، مردم را بر حسب قبايلشان طبقه بندى كرد و حقوق و
مستمرى را بر همان اساس بر ايشان مقرر داشت .
طبرى پس از آن مى نويسد: عمر بن خطاب (رض ) در مورد تهيه و تنظيم دفاتر محاسباتى و
در آمد و هزينه با ديگر مسلمانان به مشورت نشست . على بن ابى طالب گفت :
هر سال تمامى اموالى كه نزد تو فراهم آمده ميان مردمان تقسيم كن و چيزى از آن را بر
جاى مگذار. عثمان گفت :
من مى بينم كه مالى فراوان گردآمده كه مردمان را به آسايش مى رساند. و اگر بررسى و
صورت بردارى نشود كه چه كسى از آن بهره مند شده و چه كسى از آن محروم مانده است ،
بيم آن مى رود كه اين موضوع عموميت يافته موجب تضييع حق ديگران شود.
وليد بن هشام ، نواده مغيره ، گفت :
اى اميرالمؤ منين !به شام كه رفته بودم ، پادشاهان آنجا را ديدم كه دفتر ديوان
اسامى ترتيب داده ، سپاهيانى را نيز براى نبرد آماده داشتند. تو نيز چنان كن و آن
گونه دفاتر مالى را تهيه كن و سپاهى آماده رزم داشته باش .
عمر، سخن وليد را پذيرفت و به احضار عقيل بن ابى طالب و مخرمة بن نوفل و جبير بن
مطعم ، كه از نسب شناسان نامى قريش بودند فرمان داد و مقرر داشت تا آنها مردمان را
بر حسب منازل و مراتبى كه دارند دسته بندى نمايند...(250).
ابن جوزى نيز در اخبار و سيره عمر به طور مفصل مقررات موضوعه او را در پرداختهاى
بيت المال و اينكه او برخى از مردمان را بر برخى ديگر در حقوق فضل و برترى داده بود
آورده و مى گويد:
او براى عباس بن عبدالمطلب دوازده هزار درهم مقررى تعيين كرده بود، و براى هر يك از
زنان پيغمبر(ص ) ده هزار درهم . اما عايشه را بر آنان مقدم داشت و برايش دو هزار
درهم بيشتر مقرر كرده بود! براى هر يك از مهاجرانى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند،
پنج هزار، و براى انصار چهار هزار درهم در نظر گرفته بود. و نيز گفته اند كه براى
شركت كنندگان در جنگ بدر، از هر قبيله كه بوده اند، پنج هزار درهم تعيين كرده بود.
براى شركت كنندگان در جنگ احد و جنگهاى بعد از آن تا حديبيه ، چهار هزار، و براى
رزمندگانى كه در جنگهاى بعد از حديبيه مشاركت داشته اند سه هزار درهم در نظر گرفته
بود و مقرر داشت تا به كسانى كه در جنگهاى بعد از پيغمبر خدا(ص ) شركت كرده بودند
از دو هزار و يك هزار و پانصد و يك هزار تا دويست درهم مقررى تعيين شود. راوى گفته
است كه تا عمر زنده بود پرداخت حقوق بر همين قاعده صورت مى گرفت . و نيز گفته است :
عمر براى زنان رزمندگان جنگ بدر پانصد، و زنان جنگجويان بعد از بدر تا حديبيه چهار
صد، و براى همسران رزمندگان بعد از حديبيه سيصد، و زنان رزم آوران جنگ قادسيه دويست
، و برا بقيه زنان سربازان اسلام به طور تساوى مستمرى تعيين كرد
(251).
اما روايت يعقوبى در تاريخش با اين روايت اين اختلاف را دارد كه :
عمر براى سران و بزرگان مكه از قريش ، مانند ابوسفيان بن حرب و معاويه بن - ابى
سفيان ، پنج هزار تعيين كرده بود
(252).
و بدين سان عمر خليفه ، برخى از مردمان را در عطايا و حقوق و بر برخى ديگر مقدم
داشت تا آنجا كه بعضى تا شصت برابر ديگران حقوق دريافت مى كردند؛ مانند مستمرى
عايشه كه دوازده هزار درهم بود، نسبت به دريافتى ديگر زنان كه مسلمان كه دويست درهم
تعيين شده بود.
و به اين ترتيب خليفه عمر بر خلاف سنت پيغمبر خدا(ص ) در جامعه اسلامى نظامى طبقاتى
به وجود آورد، و در نتيجه ثروت باد آورده و انبوه در يك طرف ، و تنگدستى و فقر در
سوى ديگر نمايان شد، و طبقه اى خوشگذران و تنبل ، كه از زحمت و فعاليت گريزان
بودند، در جامعه نو پاى اسلامى به وجود آمد.
گويى عمر در آخرين روزهاى زندگيش خطرى را كه از اين رهگذر جامعه اسلامى را تهديد مى
كرد دريافته بود، كه به موجب روايتى كه در تاريخ طبرى آمده گفته است :
اگر نتيجه كارم را پيش از اين مى دانستم ، تعديل ثروت مى كردم ، و اضافه داراييهاى
توانگران را گرفته ، در ميان مهاجران فقير و بينوا قسمت مى كردم
(253)!
البته نبايد از نظر دور داشت كه در اين آرزوى خليفه باز هم تبعيض به چشم مى خورد!
چه ، او در اين آرزو نيز مهاجران فقير را بر بينوايان انصار برترى داده است
(254)!
و باز از جمله زيانهاى تقسيم بيت المال به صورت پرداختها و بخشش هاى ساليانه اين
بود كه مسلمانان بعد از آن تاريخ زير فشار و تعدى مستقيم واليان و فرمانداران قرار
گرفتند. زيرا كه اين واليان و حكام بودند كه مى توانستند به هر كس كه بخواهند
ببخشند، و عطاى مخالفان خود را قطع نمايند. مانند آنچه در زمان خلافت عثمان اتفاق
افتاد، و يا زمان حكومت زياد بن ابيه
(255)، و پسرش عبيدالله بن زياد
(256) در كوفه به وقوع پيوست
(257).
5. اجتهاد ابوبكر و عمر در مساءله خمس
همان طور كه گفته اند، از موارد اجتهاد ابوبكر و عمر محروم ساختن اهل بيت از دريافت
خمسشان بوده است ؛ بويژه حق فاطمه زهرا (ع ) دختر پيغمبر خدا(ص ) كه ناگزيريم براى
درك چگونگى اجتهاد ايشان ، در اين مورد مطالب زير را مورد بحث قرار دهيم .
نخست الفاظ زكات ، صدقه ، فيى ء، صفى ، انفال ، غنيمت و خمس را از لحاظ لغت و شرع
مورد بررسى قرار داده ، سپس به مساءله خمس و حق دختر پيغمبر(ص ) در زمان رسول خدا(ص
) مى پردازيم . تا پس از آن بررسى اجتهاد آن دو خليفه به طور كلى در مساءله خمس ،
بويژه حق دختر پيغمبر خدا(ص ) براى ما ساده و آسان شود.
1.زكات
الف : زكات در لغت به معناى رشد، پاكى ، بركت ، تعريف و ستايش آمده است
(258).
زكاالزرع يعنى محصول رشد كرد و رسيد
(259): خداوند تعالى مى فرمايد: اءيها اءزكى طعاما. يعنى : هر كدام
غذايشان كه پاكيزه تر است . (كهف / 19). و امام باقر (ع ) فرموده است : زكاة الارض
يبسها(260).
يعنى پاك شدن زمين با خشك شدن آن است . و يا سخن اميرالمؤ منين على (ع ) كه مى
فرمايد: العلم يزكو على الانفاق
(261). يعنى دانش با تعليم آن به ديگران زياد مى شود. و خداى تعالى در
قرآن مى فرمايد: الذين يزكون اءنفسهم . يعنى آنان كه خودستايى مى كنند
(262).
ب . در شرع ، زكات به چيزى گفته مى شود كه آدمى از حق خداى متعال - از اموال خودش -
به مستحق آن مى پردازد، و چنين نامى از آن روى بر آن نهاده شده كه در اجراى آن ،
بركت و فراوانى در اموال ، پاكى و خودسازى و خيرات و بركات و يا همه آنها اميد مى
رود. چه ، تمامى اينها، يعنى خيرات دنيا و آخرت ، در زكات موجود است و
زكى يعنى زكات مالش را پرداخت
(263).
اين فشرده مطالبى است كه اهل لغت در بيان معنى زكات آورده اند
(264)
2. صدقه
راغب اصفهانى در مفردات خود مى نويسد:
آنچه را آدمى از مال خودش به قصد قربت جدا كرده بپرداز صدقه است . اين عمل همانند
زكات است ؛ با اين تفاوت كه صدقه در اصل به موردى گفته مى شود كه به ميل و خواسته
شخصى انجام پذيرفته و عملى استحبابى است ، در صورتى كه زكات در مورد واجب به كار
برده مى شود
(265).
طبرسى در تفسير مجمع البيان مى نويسد: فرق بين زكات و صدقه در اين است كه زكات امرى
واجب است ، اما صدقه ممكن است كه واجب ، و يا به صورت عطا و بخشش باشد
(266).
مى بينيم كه در زكات معناى وجوب لحاظ شده و حق خداى تعالى در مال آدمى منظور گرديده
و در صدقه ، تطوع يا بخشيدن مال ، آن هم به قصد قربت به خداى متعال ملحوظ شده و در
آن لطف و دلسوزى بخشنده مال به چشم مى خورد. همانند سخن برادران يوسف (ع ) در قرآن
كريم تصدق علينا. يعنى بر ما رحمت آورده ببخشاى .
(يوسف / 55).
و از آنجا كه در زكات ، مساءله وجوب ، يا حق خداى تعالى در مال مورد توجه قرار
گرفته ، در مى يابيم كه همين لفظ، انواع صدقات واجبه و خمس واجب و جز اينها را هم
كه خداوند در اموال آدمى فرض فرموده است ، در بر مى گيرد. و شاهد بر اين مدعا مطلبى
است در نامه پيغمبر خدا(ص ) به پادشاهان حمير كه در آن مى فرمايد:
...و آتيتم الزكاة من المغانم ، خمس الله و سهم النبى ، و
صفيه و ما كتب الله على المؤ منين من صدقة . يعنى زكات دستآوردهاى خود را،
از قبيل خمس خدا و سهم پيامبر و خالصه او و آنچه را كه خداوند از انواع صدقه بر مؤ
منان واجب كرده است ، پرداختيد
(267).
همين لفظ من (از) كه بعد از كلمه زكات در كلام
پيغمبر(ص ) آمده ، انواع مختلف زكات را بيان مى كند كه عبارتند از:
1. من المغانم خمس الله . يعنى از دستاوردها خمس خدا.
2. سهم النبى و صفيه . يعنى سهم پيغمبر(ص ) و خالصه او.
3. و انواع صدقاتى را كه خداوند بر مؤ منان واجب فرمود، يا نوع واجب صدقه .
رسول خدا اين چنين صدقه واجب را يك نوع از اقسام زكات قرار داده است . و خداوند
مصرف صدقه را به موارد هشتگانه زير كه به آنها تصريح شده منحصر فرموده است و مى
فرمايد:
انما الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها والمؤ لفة
قلوبهم و فى الرقاب والغارمين و فى سبيل الله وابن السبيل فريضة من الله ، والله
عليم حكيم . يعنى صدقات براى فقرا و بينوايان و ماءمورين جمع آورى آنها و
استمالت و دلجويى كفار و بردگان و زيان ديدگان و در راه خدا و در راه ماندگان است .
فريضه اى از جانب خداست و خدا دانا و حكيم است . (توبه / 60).
زكات در هيچ كجاى قرآن به تنهايى نيامده ، بلكه در بيست و پنج آيه همراه با نماز
ذكر شده است
(268). و هر جا كه لفظ زكات در كلام خدا يا پيامبرش به همراه نماز آمده
باشد، به طور مطلق حق خداوند را در مال در نظر داشته است . از آن جمله آنچه را كه
به حد نصاب رسيده باشد از نقدين ، يعنى طلا و نقره ، و انعام و غلات ، كه صدقات
واجبه مى باشند، و نيز حق خداوند در بهره ها و دستاوردها. كه خمس ناميده مى شود، و
يا حقى را كه خداوند در غير آنها دارد.
و اگر اين لفظ در كلام خدا و پيامبرش با لفظ خمس همراه باشد، منظور فقط صدقات واجبه
است . همچنين اگر با نام يكى از موارد اصناف صدقات ، مانند زكاة الغنم ، و زكاة
النقدين آمده باشد، باز هم مقصود صدقات واجبه آنها خواهد بود.
در حديث و سيره به ماءمور جمع آورى صدقات المصدق
(269) مى گويند نه
المزكى . و صدقات دهندگان را
المتصدق
(270) مى نامند نه
المزكى يا المتزكى .
و آن چيزى كه بر بنى هاشم حرام است صدقه مى باشد نه زكات
(271). و چنان مى نمايد كه مسلم اين موضوع را در نيافته كه در صحيح خود
بابى را به نام باب تحريم الزكاة على رسول الله و على آله
...
(272) گشوده است ! در صورتى كه خود او در باب هشتم احاديثى را مى آورد كه
در آنها صراحت به حرمت صدقه براى آنها دارد، نه زكاتى كه گفته است .
بنابراين آنچه در قرآن كريم مانند اين آيه آمده است : و اءقيموا الصلوة و اتوا
الزكاة .
(273) يعنى برپا داريد نماز را و پرداخت كنيد زكات را، اولا برپا داشتن
نماز، هر نمازى كه باشد، مانند نماز يوميه و نماز آيات و نمازهاى ديگر را فرمان مى
دهد، ثانيا پرداختن حق خداى تعالى در اموال را فرمان مى دهد؛ خواه حق او در موارد
صدقه واجبه باشد يا در موارد خمس و غير آن .
همچنين منظور آنچه را كه از رسول خدا(ص ) آورده اند كه فرموده است :
اذا اءديت زكاة مالك فقد قضيت ما عليك .
(274) يعنى اگر زكات مالت را پرداختى بر آنچه كه بر عهده داشته اى عمل
كرده اى ، اين است كه اگر تو حقى را كه خداوند در مال و دارايى تو دارد، يعنى تمام
حقوقى را كه خداوند در آنها دارد، پرداخت كردى ، بدهى خودت را پرداخته و وظيفه ات
را انجام داده اى . و همچنين است روايتى كه از آن حضرت آورده اند كه فرموده است :
من استفاد مالا، فلا زكاة عليه ، حتى يحول الحول .(275)
يعنى هر كس كه مالى را مورد استفاده خود قرار دهد، زكات بر او نيست ، مگر پس از
گذشتن يك سال . يعنى خداوند را در آن حقى نيست . و در احاديث ائمه اهل بيت (ع )
آمده است : و حق فى الاءموال الزكاة .
(276) يعنى زكات اموال حقى مسلم است .
و دور نيست كه پوشيده ماندن اين موضوع بر مردم از آن روى باشد كه خلفا چون موضوع
خمس را پس از رحلت رسول خدا(ص ) از بين بردند، در عمل مصداقى براى زكات بجز صدقات
باقى نماند. و بدين سان بتدريج موضوع خمس به دست فراموشى سپرده شد، تا جايى كه در
اين اواخر، از لفظ زكات بجز مفهوم صدقات چيز ديگرى به ذهن متبادر نمى شده است .
3.الفى ء
فى ء در لغت به معناى بازگشت است ، و به بازگشت سايه پس از زوال شمس
الفى ء مى گويند. اما در شرع ، به طورى كه در لسان العرب آمده ، به اموالى
كه از كفار بدون جنگ به دست آمده باشد فى ء مى گويند. و به آنچه كه خداى تعالى به
ديندارانش از اموال مخالفين مى بخشد نيز فى ء مى گويند؛ اموالى كه بدون جنگ به دست
آمده باشد، خواه با بيرون رفتن از موطنشان كه آن را براى مسلمانان بر جاى نهاده
باشند و يا با دادن جزيه كه جانشان را در امان نگه دارند
(277).
و سخن خداى تعالى كه در سوره حشر مى فرمايد: ما اءفاء الله
على رسوله من اءهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين وابن السبيل
. يعنى آنچه را كه خداوند به پيامبرش از - اموال آن كافران - بخشوده است ، متعلق به
خدا و پيامبرش و خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان مى باشد
(278).
اين آيه شريفه و تمامى سوره حشر در قضيه بنى نضير نازل شده و داستان آن از اين قرار
بود كه يهود بنى النضير پيمان خود را با رسول خدا(ص ) شكستند و در مقام حيله و
نيرنگ برآمده تا با فرو افكندن سنگ بام غلطانى از بام خانه بر سر آن حضرت ، كه به
همراه ده تن از اصحابش پاى ديوار حصار با ايشان به مذاكره نشسته بود، وى را از پاى
درآورند، كه وحى بر آن حضرت نازل شد و پرده از نيرنگ ايشان برگرفت . پس رسول خدا(ص
) با شتاب از آنجا بيرون آمد و چنان نمود كه كارى فورى دارد و يكراست به مدينه رفت
. و چون مراجعتش به طول انجاميد، اصحاب از بازگشت او نااميد شده برخاستند و در
مدينه خود را به آن حضرت رسانيدند. آنگاه رسول خدا(ص ) كسى را نزد ايشان فرستاد و
آنان را از نيرنگى كه در مقام به كار بردن آن بودند آگاه فرمود، و فرمان داد تا
همگى از مدينه كوچ كرده كسى از ايشان در جوار حضرتش باقى نماند.
بنى نضير زير بار نرفته در دژ خود متحصن شده در به روى خود بستند. سپاه اسلام
پانزده روز ايشان را در محاصره گرفت تا اينكه ناگزير شدند سر بر فرمان حضرتش فرود
آورند. به اين ترتيب كه تنها اجازه يافتند يك بار شتر اسباب و لوازم زندگانى را، آن
هم به غير از آلات جنگى ، با خويشتن برگيرند.
بدين سان طايفه مزبور با ششصد بار شتر از قلعه خارج و به سوى خيبر و ديگر جاها كوچ
كردند، و خداوند، آنچه را كه از سلاح بسيار و زمينها و نخلستانها، بر جاى گذاشته
بودند، به پيامبرش رسول خدا(ص ) اختصاص داد. پس عمر روى به رسول خدا(ص ) كرد و
گفت :
آيا خمس اين غنايم را برنمى گيرى و باقى را ميان مسلمانان قسمت نمى نمايى ؟ پيامبر
فرمود: چيزى را كه خداوند تنها ويژه من ساخته است و مسلمانان را از آن محروم داشته
، به موجب ما اءفاء الله على رسوله قسمت نمى كنم .
واقدى و ديگران مى نويسند:
رسول خدا(ص ) از اموالى كه از بنى نضير به دست آورده و ويژه خودش بود، بر خانواده
اش انفاق مى فرمود. و به هر كس كه مى خواست از آن اموال مى بخشيد و به آن كس كه
مايل نبود چيزى نمى داد. و اداره امور اموال بنى نضير را به ابو رافع
(279)، آزاد كرده خويش ، سپرد
(280).
4.الصفى
الصفى كه به صفايا جمع بسته مى شود، در دوره جاهليت به اموالى گفته مى شد كه
فرمانروا از اموال به دست آمده دشمن پيش از تقسيم به خود اختصاص مى داد. اما در شرع
اسلامى به اموال منقول و غير منقول ، از اراضى و اموال و خانه و اثاث گفته مى شود
كه به غير از سهم پيغمبر از خمس ، خالصه شخص آن حضرت بوده ، به بقيه مسلمانان تعلق
ندارد
(281).
ابوداود در سننش
(282) از قول عمر آورده كه او گفته است :
الف - پيامبر خدا(ص ) را سه خالصه بود: بنى نضير و خيبر و فدك ...
ب - و در حديثى ديگر گفته است : خداوند ويژگى اى را به پيامبرش اختصاص داده كه
هيچكس را چنين ويژگى مرحمت نكرده . و فرموده است : فما
اءوجفتم عليه من خيل ولا ركاب ولكن الله يسلط رسله على من يشاء والله على كل شى ء
قدير .
يعنى آنچه را كه شما - مسلمانان - پاى در ركاب نكرده بر آن اسبى نتاخته ايد، اما
خداوند فرستادگانش را بر هر كس كه بخواهد پيروز گرداند، و خداوند بر هر چيز تواناست
(283). و خدا بود كه اموال بنى نضير را به پيامبرش اختصاص داد...
ج - و در حديثى ديگر بعد از ذكر آيه گذشته گفته است :
اينها يعنى شركهاى عربى فدك و فلان جا و فلان جا خالصه پيغمبر خدا(ص ) است .
ابوداود از قول زهرى آورده كه او گفته است :
رسول خدا(ص ) در حالى كه ديگر شهركها را در محاصره خود داشت ، با اهالى فدك ، كه به
حضرتش پيشنهاد صلح داده بودند، مصالحه كرد و گفت بنا به فرموده خداوند كه
فما اءوجفتم عليه من خيل و لا ركاب ، و اينكه
مسلمانان براى تصرف آنجا اسبى را برنجهانيده و شترى را نتازانده ، بدون جنگ و
خونريزى به تصرف آمده بوده ، فدك خالصه رسول خدا(ص ) به حساب آمد، همان گونه كه
اموال بنى نضير خالصه پيامبر خدا بود، كه آن هم بدون جنگ و از راه صلح به دست آمده
بود.
با توجه به آنچه گفتيم معلوم مى شود كه پژوهشگرى چون ابن اثير در كتاب نهاية اللغه
در واژه صفا دستخوش اشتباه شده كه مى نويسد:
الصفى چيزى است كه فرمانده سپاه از غنيمت به دست
آمده پيش از تقسيم آن براى خود بر مى گزيند كه به ((آن
صفيه مى گويند و جمع آن صفايا است . و گواه
بر آن سخن عايشه است كه مى گويد صفيه (رض ) در شمار خالصه پيغمبر(ص ) بوده است .
يعنى صفيه دختر حيى را كه از جمله غنايم خيبر به حساب مى آمد، پيغمبر براى خود
برگزيد و خالصه او گرديد. او مى گويد: ذكر صفى و صفايا
در روايات زياد آمده است :
و نيز مى گويد: در حديث آمده است كه على و عباس در حال بحث و جدال - درباره صوافى
(خالصه ها) كه خداوند از اموال بنى نضير ويژه پيامبرش كرده بود، به نزد عمر (رض )
رفتند. در اينجا ابن اثير به معناى واژه پرداخته مى گويد
صوافى به املاك و سرزمينهايى گفته مى شود كه صاحبانش از آنجا كوچ كرده ،
يا مرده و وارثى بر جاى نگذاشته اند و مفرد آن صافيه
است .
ازهرى مى گويد صوافى به اموالى گفته مى شود كه
فرمانروا آن را ويژه نزديكان خود كرده است .
همين مطالب را هر يك از لغت شناسانى كه بعد از ازهرى و ابن اثير آمده اند، از آن دو
گرفته و در كتابهاى لغت خويش آورده اند. مانند ابن منظور در واژه
صفا در لسان العرب .
سخن اينان به طور اختصار از اين قرار است :
صفى ، كه به صفا يا جمع
بسته مى شود، به اموال غير منقولى گفته مى شود كه فرمانروا از غنايم جنگى براى خود
برمى گزيند. و
صافيه ، كه به صوافى
جمع بسته مى شود، به اراضى و اموالى اطلاق مى شود كه فرمانروا آن را خالصه خود كرده
باشد.
و ما ندانستيم كه اين چگونه درست در مى آيد، در صورتى كه ديديم عمر فدك و خيبر و
ديگر شهركهاى عربى را صفايا رسول خدا(ص ) ناميده است
.
و مى بينيم كه ابوداود
(284) (م 275 ق ) در سنن خود بابى را به باب صفايا
رسول الله اختصاص داده و در آنجا درباره شهركهايى كه در حديث عمر و غير عمر
آمده به بحث پرداخته است .
و نيز مى بينيم كه اين تقسيم بندى از ازهرى
(285) ناشى شده كه در سال 370 هجرى و يا حدود يك قرن بعد از ابوداود
درگذشته است و شايد كه او نيز چنين برداشتى را از عرف زمان خود، و نه پيش از آن ، و
بويژه از قرامطه به دست آورده باشد، كه سالهاى درازى را در اسارت آنان با ايشان
گذرانيده و از گفتگوهاى آنها استفاده ها برده است .
كوتاه سخن اينكه صفايا كه مفرد آن صفى مى باشد، تا زمان ابوداود به هر چه كه خالصه
و ويژه پيغمبر خدا(ص ) بوده ، از اموال و اثاثيه و ملك و دارايى و غيره اطلاق مى
شده است .
5.انفال
انفال ، جمع نفل ، در لغت به معناى عطيه و بخشش است . و نفل با سكون فاء يعنى زياده
و بيش از مقدار واجب .
لفظ انفال در شرع اسلامى براى نخستين بار در سوره انفال آمده است . در آنجا كه مى
فرمايد: و يساءلونك عن الاءنفال ، قل الاءنفال لله والرسول
فاتقوا الله واءصلحوا ذات بينكم و اءطيعوا الله و رسوله ان كنتم مؤ منين .
يعنى از تو از انفال مى پرسند. بگو انفال متعلق به خدا و پيامبر است ، از خدا
بترسيد و ميان خودتان را اصلاح كنيد و فرمانبردار خدا و پيامبرش باشيد اگر مومن
هستيد
(286).
شاءن نزول اين سوره آن بوده كه مسلمانان در نخستين جنگى كه زير پرچم پيشواى
بزرگوارشان حضرت رسول اكرم (ص ) در سال دوم از هجرت و در جنگ بدر كبرى شركت كردند،
پس از پيروزى چشمگير و كوبنده ايشان بر قريش ، در غنيمتى كه به سبب جنگ از دشمن به
دستشان آمده بود، دچار چند دستگى و اختلاف شدند. پس داورى به رسول خدا(ص ) بردند كه
نخستين آيات سوره انفال بر حضرتش نازل گرديد: و يساءلونك عن الانفال ...
در سيره ابن هشام و طبرى و سنن ابوداود
(287) و ديگر منابع ، مطالب زير آمده است ما سخن ابن هشام را نقل مى كنيم
:
رسول خدا(ص ) در ميان سپاهيان خود فرمان داد تا آنچه را كه از غنيمت فرا چنگ آورده
اند به يك جا فراهم نمايند. سپاهيان فرمان بردند، ولى در اينكه چه گروهى حق تملك
آنها را خواهد داشت گرفتار چند دستگى و اختلاف شدند.
كسانى كه آنها را جمع آورى كرده بودند، مى گفتند: اينها به ما تعلق دارد! و آنهايى
كه در ميدان كار زار با دشمن روبرو شده با وى جنگيده بودند اظهار مى داشتند كه :
اگر ما نبوديم ، شما اين غنيمتها را به دست نمى آورديد. اين ما بوديم كه با آنها
درگير شده و به جنگ با خود سرگرمشان كرده بوديم ، به طورى كه مجالى نداشتند كه به
شما بپردازند. پس اين غنايم به ما مى رسد! اما آنهايى كه از ترس نزديك شدن دشمن به
رسول خدا(ص )، پاسدارى و نگاهبانى از حضرتش را بر عهده گرفته بودند، مى گفتند: شما
به تصرف اين غنايم از ما سزاوارتر نيستيد، زيرا كه ما مى توانستيم با دشمنى كه
خداوند او را زبون ما ساخته بود در افتاده پيكار كنيم ، و هم توانايى آن را داشتيم
كه اموال و داراييهاى ايشان را كه بى هيچ پاسدارى بر جاى مانده بود تصاحب نماييم .
اما از بيم يورش دشمن به پيامبر خدا چنان كارهايى را نكرديم و در كنار حضرتش به
نگهبانى ايستاديم ، پس شما در تصرف آن از ما سزاوارتر نمى باشيد.
و از عبادة بن صامت
(288) آمده است كه گفت :
سوره انفال درباره ما رزمندگان جنگ بدر نازل شده است . و آن هنگامى بود كه درباره
غنايم جنگى دچار اختلاف و چند دستگى شديد شده ، اخلاق و رفتار ما به زشتى گراييد.
اين بود كه خداوند هم تمامى آن غنايم را از دست ما بيرون كشيد و در اختيار پيامبرش
گذاشت . و سرانجام رسول خدا(ص ) آن را به طور مساوى ميان ما قسمت فرمود.
و از ابو اسيد ساعدى
(289) آورده است كه گفت :
من در جنگ بدر شمشير بنى عائذ مخزومى
(290) را، كه به آن مرزبان مى گفتند، به
عنوان غنيمت به چنگ آوردم . اما همين كه رسول خدا(ص ) فرمان داد تا سپاهيان آنچه را
كه از غنايم به دست آورده اند تحويل دهند، من هم پيش رفته آن شمشير را در ميان
غنايم جنگى انداختم .
سپس ابن هشام ادامه داده مى نويسد:
رسول خدا(ص ) در حالى كه اسيران مشرك جنگ بدر را به همراه داشت به سوى مدينه بازگشت
. و چون از تنگه صفراء
(291) بيرون شد، بر پشته اى فرود آمد و در آنجا انفالى را كه خداوند به
غنيمت از مشركان به مسلمانان ارزانى فرموده بود، بين ايشان به طور مساوى قسمت فرمود
(292).
از آنچه گذشت در مى يابيم كه خداى تعالى آنجا كه لفظ
انفال را در آيه شريفه به كار برده ، معناى لغوى آن
را كه عبارت از بخشش و عطيه مى باشد در نظر داشته است . به اين معنى كه آنچه را كه
از اموال دشمن در جنگ به دست آورده ايد، بر اساس قوانين و عرف جاهليت (سلب و نهب يا
غارت و چپاول ) نيست كه آن را به همان نام تصاحب نماييد؛ بلكه اينها همه عطيه هايى
است الهى و از آن خدا و پيامبرش . و بر شماست كه آنها را به پيامبر خدا(ص )
بازگردانيد تا بر اساس راى خودش در آن دخل و تصرف نمايد.
ضمنا از همين جا، مناسبت كاربرد لفظ انفال را در احاديث اهل بيت (ع ) در مى يابيم
كه انفال عبارت است از: آنچه را كه در ميدان كار زار بدون
جنگ و خونريزى به دست آيد، و هر زمينى كه صاحبان آن بدون جنگ از آنجا كوچ كرده
باشند. و املاك و اراضى پادشاهان كه بدون اعمال فشار و غضب در دست داشته باشند. و
نيز نيزارها و بيشه ها و بيابان ها، و زمينهاى موات و همانند آنها
(293). زيرا كه همه آنها عطا يابى است از جانب خداوند به پيغمبرش
، و پس از آن حضرت نيز به ائمه بعد از او. و با چنين كاربردارى ، انفال در عرف
اسلامى و نزد امامان اهل بيت (ع ) نامى شد براى آنچه كه در پرانتز بيان داشتيم .