دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب
اهل البيت درباره صحابه و امامت
سيد مرتضى عسگرى
- ۵ -
قاعده شناخت مومن از منافق
از آنجا كه در ميان اصحاب رسول خدا(ص ) منافقانى وجود داشته اند كه بجز خدا، كسى
ديگر آنها را نمى شناخته است . به موجب روايتى كه از اميرالمومنين على (ع )
(166) و ام سلمه
(167) و عبدالله بن عباس
(168) و ابوذر غفارى
(169) و انس بن مالك
(170) و عمران بن حصين
(171) نقل شده است ، رسول خدا(ص ) قاعده شناخت مومن را از منافق ، دوستى
على اعلام داشته و فرموده است : على را دوست نمى دارد مگر مومن ، و دشمن نمى شمارد
مگر منافق .
اين حديث در زمان پيغمبر خدا(ص ) شايع و زبانزد ميان همه مردم بود.
ابوذر غفارى مى گويد:
ما كنا نعرف المنافقين الا بتكذيبهم الله و رسوله و التخلف عن
الصلوات و البغض لعلى بن ابى طالب . يعنى ما منافقان را جز از راه تكذيبشان
به خدا و پيغمبر، و روى گرداندنشان از نماز، و دشمنيشان با على نمى شناختيم .
(172)
ابوسعيد خدرى
(173) نيز گفته است :
ما گروه انصار، منافقان را از راه دشمنى آنها با على بن ابيطالب مى شناختيم .
عبدالله بن عباس هم گفته است :
ما در زمان پيغمبر خدا(ص ) منافقان را بر اساس دشمنيشان با على بن ابى طالب مى
شناختيم .
(174)
جابربن عبدالله انصارى
(175) نيز گفته است :
ما منافقان را جز از راه دشمنى آنها با على بن ابى طالب نمى شناختيم .
اينك با توجه به همه اينها، و اينكه رسول خدا(ص ) درباره اميرالمومنين على (ع )
فرموده است : اللهم وال والاه و عاد من عاداه
(176) پيروان مذهب اهل بيت سخت احتياط مى كنند كه مبادا احكام و مقررات
دين را از صحابى اى بگيرند كه دوستدار على نبوده و دشمن آن حضرت بوده است . و يا به
عبارت ديگر، نكند آن صحابى از منافقانى باشد كه بجز خدا كسى ديگر آنها را نمى
شناسد.
فصل سوم : فشرده مطالب درباره اصحاب از
ديدگاه دو مذهب
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه مذهب خلفا
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه مذهب اهل بيت
فشرده مطالب گذشته
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه
مذهب خلفا
پيروان مذهب خلفا كسى را صحابى مى شناسد كه رسول خدا(ص ) را ديده ، در حالى كه به
او ايمان آورده باشد؛ اگر چه اين ديدار بسيار كوتاه ، و حتى ساعتى در روز باشد. بر
اساس چنين برداشتى ، همه كسانى كه با پيغمبر همزمان بوده و او را ديده باشند، صحابى
هستند. زيرا در سال دهم هجرت در مكه و طائف حتى يك نفر هم پيدا نمى شد كه مسلمان
نشده و با رسول خدا(ص ) در حجه الوداع شركت نكرده باشد. و از آنجا كه در اواخر عمر
آن حضرت و در ميان قبايل اوس و خزرج ، كه در مدينه ساكن بودند، حتى يك نفر هم نبود
كه مسلمانان نشده باشد، بنابراين همه آنها صحابى پيغمبر به شمار مى آيند.
همچنين پيروان مذهب خلفا مى گويند پيشينيان را رسم بر اين بوده كه تنها شخص صحابى
را به فرماندهى سپاه انتخاب مى كرده اند. و بر اين اساس ، گروه بسيارى را به نام
صحابى پيغمبر در صف اصحاب آن حضرت جاى داده اند كه وجود خارجى نداشته اند. ما در
كتاب خمسون و مائه صحابى مختلق ، ساختگى بودن آنها را بر ملا ساخته ايم .
پيروان مذهب خلفا همه اصحاب را عادل مى دانند و اجازه نمى دهند كه هيچيك از آنها
مورد ايراد و انتقاد قرار گيرد. و اگر كسى هر يك از آنها را مورد خرده گيرى قرار
بدهد، از زنديقان شمرده مى شود.
پيروان اين مذهب خود را ملزم مى دانند كه بر صحت روايات اصحاب سر تسليم فرود آوردند
و مقررات و معالم دين اسلام را از ايشان بگيرند و به آن عمل كنند.
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه
مذهباهل بيت
پيروان مذهب اهل بيت كلمه صحابى را مصطلح شرعى نمى
دانند، بلكه آن را مانند يكى از واژه هاى عربى مى دانند و بس . آنان مى گويند: كلمه
صاحب
در لغت به معناى همدم و همصحبت آمده و به كسى اطلاق مى شود كه مدتى همدم و
همصحبت با كسى بوده است . و چون مصاحبت بين دو نفر صورت مى گيرد، كلمه صاحب (كه جمع
آن اصحاب و صحابه است ) در كلام عرب هميشه به صورت اضافه به كار برده مى شود. مانند
يا صاحبى السجن و اصحاب موسى . و همين قاعده در
زمان پيغمبر(ص ) نيز رعايت مى شد و مثلا مى گفتند صاحب رسول
الله و يا اصحاب رسول الله و يا
اصحاب صفه كه كلمه صاحب و
اصحاب به
رسول الله و صفه اضافه شده
است .
كلمه صحابه پس از رسول خدا(ص ) به صورت اسم خاص در آمد و آن را بدون مضاف اليه به
كار مى بردند و از آن ياران رسول خدا(ص ) را اراده مى كردند. بنابراين كلمه
صحابى و صحابه اصطلاح شرعى
نيست ، بلكه از نامگذاريهاى مسلمانان ، و يا اصطلاح متشرعه است .
اما در مورد عدالت اصحاب ، پيروان اين مذهب به پيروى از قرآن مى گويند كه در ميان
اصحاب پيغمبر(ص ) مردمى منافق وجود داشته اند كه در نفاق سخت زرنگ و كاركشته بودند
و بجز خدا، كسى ديگر آنها را نمى شناخته است . همان منافقان بودند كه تهمت انحراف
اخلاقى را به حرم رسول خدا(ص ) زدند و به جان حضرتش سوء قصد نمودند و در دل شب در
گردنه هرشى در مقام ترور وى بر آمدند. همچنين پيغمبر(ص ) از وضع آنها در روز قيامت
خبر داده كه آنها را از وى جدا كنند و پيغمبر، خدا را مى خوانند كه : بار خدايا
اصحابم ، كه خطاب مى آيد: تو نمى دانى كه اينها بعد از تو چه ها كردند؟ اينان از
همان لحظه كه تو از ايشان جدا شدى ، به دوره جاهليت بازگشتند و مرتد و گمراه شدند.
همچنين پيروان مذهب اهل بيت مى گويند: در ميان همان اصحاب ، افرادى وجود داشته اند
سخت پارسا و پرهيزگار و براستى مومن و ديندار كه خداوند ايشان را ثنا و آفرين گفته
و پيامبرش نيز در احاديث خود زبان به ستايش و تحسين آنان گشوده است . لذا به نظر
پيروان مذهب اهل بيت ، ستايش و آفرينى كه در قرآن مجيد و احاديث شريف نبوى از ياران
پيامبر خدا(ص ) شده ، تنها متوجه همان مومنان صحابه است ، نه منافقان ايشان كه
پيغمبر خدا(ص ) محك شناسايى مومن و منافق را دوستى و دشمنى با على بن ابى طالب قرار
داده و آن را به همگان خاطر نشان كرده است .
گفتار دوم : سخنان دو مذهب درباره امامت
رويداد تاريخى صدر اسلام در مساله خلافت
نظر مذهب خلفا درباره امامت
نظر مذهب اهل بيت (ع ) درباره امامت
فشرده اى از مطالب دو مذهب درباره امامت
فصل اول : تاملى در رويداد تاريخى صدر
اسلام در مساله خلافت
وصيت رسول خدا(ص )
وفات رسول خدا(ص ) و عكس العمل عمر
ماجراى سقيفه و بيعت ابوبكر
به خاكسپارى پيكر رسول خدا(ص ) و حاضران در آن مراسم
تحصن در خانه زهرا(س )
كسانى كه با ابوبكر بيعت نكردند
ابوبكر، عمر را به جانشينى خود برمى گزيند
شورا و بيعت عثمان
على (ع ) مى دانست كه خلافت را به او واگذار نمى كنند
بيعت با اميرالمومين على (ع )
تاملى در رويداد تاريخى صدر اسلام در مساله خلافت
پيش از آنكه به بحث درباره نظر دو مذهب درباره امامت و خلافت بپردازيم ، بجاست تا
رويداد تاريخى در صدر اسلام را براى تشكيل حكومت و خلافت و به دست گرفتن زمام امور
مسلمانان مورد مطالعه و بررسى قرار دهيم .
اختلاف در به دست گرفتن زمام امور مسلمانان در همان روز وفات رسول خدا(ص ) آغاز شد
و ماجرا از اين قرار بود كه رسول خدا(ص ) پرچم جنگ و فرماندهى سپاه را به دست آزاد
كرده و فرزند آزاد كرده خود، اسامه بن زيد، بست و وى را مامور جنگ با روميان كرد و
مقرر داشت تا همه سران مهاجران و انصار، همچون ابوبكر، عمر، ابو عبيده جراح ، سعد
بن ابى وقاص ، سعيد بن زيد و ديگران تحت فرماندهى او در اين جنگ شركت كنند.
در اجراى فرمان رسول خدا(ص )، اسامه در سه ميلى مدينه ، در ناحيه اى به نام جرف ،
اردو زد و همى احوال پيامبر خدا(ص ) بيمار و بسترى گرديد.
انتخاب اسامه به سمت فرماندهى سپاه ، كه بيش از هفده سال نداشت ، بر ريش سفيدان و
نامداران مهاجر و انصارگران آمد. لذا اعتراض كنان گفتند: جوانى نوخاسته را بر
پيشگامان در اسلام از ميان مهاجر و انصار فرماندهى مى دهند؟
رسول خدا(ص ) از شنيدن اين سخن به خشم آمد. پس در حالتى كه دستمالى بر سربسته و
قطيفه اى بر دوش افكنده بود، بيرون آمد و بر منبر نشست و فرمود:
اين چه سختى است كه از بعضى از شما درباره فرماندهى اسامه شنيده ام ؟ پيش از اين
نيز درباره فرماندهى پدرش به طعنه پرداخته بوديد؟ حال آنكه به خدا سوگند هم زيد
شايستگى فرماندهى را داشت و هم پسرش ، اسامه ، اين شايستگى را دارد.
پس ، از منبر به زير آمد و به خانه رفت . در همين هنگام همه افرادى كه مقرر شده بود
تا در سپاه اسامه شركت كنند، براى وداع به خدمت پيغمبر رسيدند و از آنجا به اردوگاه
رفتند. پس از رفتن ايشان ديرى نپاييد كه بيمارى رسول خدا(ص ) شدت يافت و در همان
حال پياپى مى فرمود: سپاه اسامه را روانه سازيد.
سرانجام در روز يكشنبه بيمارى و درد بر پيغمبر چيره شد و در روز دوشنبه ، اسامه
فرمان حركت سپاه را صادر كرد. ولى در همين هنگام به آنها خبر رسيد كه پيغمبر(ص ) در
حال مرگ است . اين بود كه اسامه به همراهى عمر و ابوعبيده جراح به مدينه بازگشتند.
(177)
وصيت رسول خدا(ص )
ابن عباس مى گويد: چون زمان وفات پيامبر خدا(ص ) فرا رسيد، در حالى كه در اتاق و
گرداگرد بستر آن حضرت را مردان سرشناس و مختلفى گرفته بودند و عمر نيز در ميان
ايشان بود، آن حضرت فرمود:
هم اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده . يعنى كاغذى حاضر كنيد تا چيزى برايتان بنويسم كه
هرگز گمراه نشويد.
اما عمر بيدرنگ گفت :
ان النبى غلبه الواجع ، و عندكم كتاب الله ، فحسبنا كتاب الله .
يعنى درد بر پيغمبر چيره شده ، كتاب خدا در نزد شما موجود است ، پس همان كتاب خدا
براى ما كافى است .
به سبب مخالفت عمر با خواسته پيغمبر، در ميان حاضران مجلس اختلاف نظر افتاد: جمعى
خواهان اجراى دستور رسول خدا(ص ) بودند، و بعضى هم سخن عمر را تكرار نمودند. سر و
صدا بالا گرفت و اختلاف و پرخاش به يكديگر شدت يافت ؛تا آنجا كه رسول خدا(ص ) خطاب
به آنها فرمود:
قوموا عنى ، لا ينبغى عندى التنازع . يعنى بيرون برويد؛ دعوا و ستيزه در نزد من
درست نيست .
(178)
و بنا به روايتى ديگر، ابن عباس ، به قدرى گريست كه از اشك چشمش ، سنگريزه هاى زير
پايش خيس شد. آنگاه گفت : درد بر رسول خدا(ص ) چيره شد و حضرتش را آزار مى داد كه
در همان حال فرمود: برايم كاغذى بياوريد تا برايتان دستورى بنويسم كه پس از من هرگز
به گمراهى نيفتيد. به سبب فرمان پيغمبر خدا(ص ) در ميان حاضران در آن مجلس مشاجرات
لفظى درگرفت ، در صورتى كه در پيشگاه هيچ پيغمبرى اختلاف و پرخاش روا نيست ؛ تا
آنجا كه زبان درازى و جسارت حاضران به حدى رسيد كه بى هيچ ملاحظه اى گفتند: هجر
رسول الله (ص ). يعنى پيامبر(ص ) هذيان مى گويد.
(179)
و در روايتى ديگر آمده است كه ابن عباس بارها مى گفت :
ان الرزيه كل الرزيه ما حال بين رسول الله (ص ) و بين ان يكتب
لهم ذلك من اختلافهم ولغطهم . يعنى همه بدبختيها از آنجا شروع شد كه بر اثر
اختلاف و ايجاد سرو صدا در ميان حاضران ، بين رسول خدا و نوشتن آن دستور العملش
مانع ايجاد كردند.
(180)
وفات رسول خدا(ص ) و عكس العمل
عمر
ظهر روز دوشنبه بود كه رسول خدا(ص ) براى هميشه ديده بر هم نهاد. در آن هنگام
ابوبكر بيرون از مدينه و در سنح بود و بر بالين پيغمبر حضور نداشت . اما عمر در
مدينه بود و اجازه خواست تا بر بالين پيغمبر حاضر شود. پس ، همراه با مغيره بن شعبه
پا به درون اتاق نهاد و پارچه اى را كه بر چهره مبارك رسول خدا(ص ) انداخته بودند
به كنار زد و خيره در صورت آن حضرت شد. پس از لحظاتى چند، سر برداشت و سكوت را در
هم شكست و گفت : رسول خدا چه سخت بيهوش افتاده است ! مغيره گفت : به خدا قسم كه
پيغمبر از دنيا رفته است . عمر بر سرش فرياد كشيد كه : دروغ مى گويى ! رسول خدا
نمرده است ، تو مردى فتنه گر و آشوب طلبى ، پيغمبر خدا هرگز نمى ميرد، مگر وقتى كه
ريشه منافقان را از بيخ و بن براندازد.
(181)
آنگاه عمر از اتاق بيرون آمد و در ميان حاضران پشت سر هم گفت :
برخى منافقين شايع كرده اند كه رسول خدا مرده است . رسول خدا نمرده ، بلكه پيش خدا
رفته است ؛ همان طور كه موسى در ميان قومش از نظرها غائب شد و چهل روز ديده نشد. به
خدا قسم كه رسول خدا(ص ) برمى گردد و دست و پاى كسانى را كه شايع كرده اند او مرده
است ، مى برد!
(182) هر كس بگويد پيغمبر مرده است ، من با
شمشيرم گردنش را مى زنم ! پيغمبر نمرده ، بلكه به آسمان رفته است !
(183)
در همان هنگام تلاوت آيه اى از قرآن به وسيله ابن ام مكتوم به گوش رسيد كه مى
خواند:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل
انقلبتم على اعقابكم . يعنى محمد نيست مگر پيغمبرى كه پيش از او پيامبرانى
درگذشته اند، آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما به عقب برمى گرديد؟
(184)
همچنين عباس بن عبدالمطلب ، عموى پيغمبر گفت :
بى گمان پيغمبر خدا از دنيا رفته است و من نشانه اى را كه هنگام مرگ بر چهره
فرزندان عبدالمطلب ظاهر مى شود و از آن اطلاع كامل دارم ، در سيمايش مشاهده كرده ام
. آنگاه رو به مردم كرد و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه مطلبى از پيغمبر درباره
مرگش شنيده باشد؟ اگر هست ، برخيزد و به ما هم بگويد. حاضران گفتند: نه . پس بار
ديگر عباس مردم را مخاطب ساخت و گفت : مردم شما گواه باشيد كه حتى يك نفر هم نيست
كه بگويد رسول خدا(ص ) درباره مرگش چيزى به او گفته و يا خيرى داده باشد.
(185) با اين همه ، نه سخنان عباس ، عموى پيغمبر، و نه تاييد مردم در
مورد مرگ رسول خدا(ص )، و نه صراحت و روشنى آيه قرآن كه با صداى بلند و به وسيله
ابن ام مكتوم خوانده مى شد، هيچكدام عمر را از ميدان به در نبرد و او را از معركه
گيرى بازنداشت . او همچنان مى گفت و تهديد مى كرد تا اينكه كف بر لبهايش نشست !
(186)
ميداندارى عمر آن قدر دوام يافت تا ابوبكر از راه رسيد و به جمع آنها پيوست
(187)
و در تاييد مرگ پيغمبر همان آيه اى را خواند كه ابن ام مكتوم خوانده بود. در اينجا
بود كه عمر رو به ابوبكر كرد و پرسيد: اين آيه در قرآن است ؟ ابوبكر گفت : آرى ! آن
وقت عمر خاموش شد و ديگر شعار نداد!
(188)
ماجراى سقيفه و بيعت ابوبكر
پس از درگذشت پيغمبر(ص )، انصار در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گروهى از مهاجران
نيز به آنها پيوستند. بدين سان ، بجز خويشاوندان پيغمبر(ص )، كسى ديگر پيرامون پيكر
آن حضرت باقى نماند. آنان عبارت بودند از:
على بن ابيطالب (پسر عموى پيغمبر)، عباس بن عبدالمطلب (عموى پيغمبر)، فضل بن عباس
(پسر عموى پيغمبر)، قثم بن عباس (پسر عموى پيغمبر)، اسامه بن زيد (آزاد كرده
پيغمبر)، صالح (آزاد كرده پيغمبر) و اوس بن خولى (از انصار).
(189) و تنها همين اشخاص بودند كه غسل و تدفين رسول خدا(ص ) را به عهده
گرفتند. زيرا همان گونه كه گفته شد، انصار و گروهى از مهاجران در سقيفه بنى ساعده
گرد آمده بودند كه اكنون به شرح آن خواهيم پرداخت .
سقيفه به روايت عمر
عمر داستان سقيفه را اين چنين تعريف كرده است :
وقتى كه پيغمبر از دنيا رفت ، از خبرهايى كه به ما رسيد يكى اين بود كه انصار در
سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند. من به ابوبكر پيشنهاد كردم كه بيا تا ما هم به
برادران انصار خود بپيونديم . ابوبكر موافقت كرد و ما همراه يكديگر خود را به سقيفه
رسانديم . على و زبير و همراهان ايشان با ما نبودند. هنگامى كه به سقيفه رسيديم ،
متوجه شديم كه طايفه انصار مردى را، كه در گليمى پيچيده بودند و مى گفتند سعد بن
عباده است و تب دارد، با خود به آن جا آورده بودند.
ما در كنار ايشان نشستيم و ديرى نپاييد كه ديديم سخنران آنها برخاست و پس از حمد و
سپاس خداوند گفت :
ما ياران خداييم و نيروى رزمنده و به هم فشرده اسلام . اما شما گروه مهاجران ،
مردمى به شماره اندك هستيد و...
من خواستم كه در پاسخ او چيزى بگويم ، كه ابوبكر آستينم را كشيد و گفت : خونسرد باش
. پس خودش از جاى برخاست و به سخن پرداخت . به خدا قسم كه او در سخن خويش هيچ نكته
اى را كه من مى خواستم بر زبان بياورم ، از دست ننهاد: يا همان را گفت : و يا بهتر
از آن را به زبان آورد. او گفت : اى گروه انصار! آنچه را از خوبى و امتيازات خود بر
شمرديد، بيگمان اهل و برازنده آنيد. اما خلافت و فرمانروايى تنها در خور قبيله قريش
است ؛ زيرا كه آنها از لحاظ شرافت حسب و نسب وزنه اى ، و در ميان قبايل عرب ممتاز
مى باشند. اين است كه من به عنوان خير خواهى شما، يكى از اين دو تن را پيشنهاد مى
كنم تا هر كدام را كه بخواهيد، به خلافت انتخاب و با او بيعت كنيد. اين بگفت و دست
من و ابوعبيده را بگرفت و به آنان معرفى نمود. تنها اين سخن آخر او بود كه از آن
خوشم نيامد!
در اين هنگام يكى از انصار برخاست و گفت : انا جذيلها المحك و عذيقها المرجب . يعنى
ما گروه انصار به منزله آن چوبى هستيم كه شتران پشت خود را با آن مى خارانند و
درختى كه به زير سايه اش پناه مى برند. حال كه چنين است ، شما مهاجران براى خود
فرمانروايى برگزينيد و ما هم براى خود زمامدارى انتخاب مى كنيم .
در پى اين سخن ، بگو مگو و سر صدا از هر طرف برخاست و چند دستگى و اختلاف بشدت ظاهر
گرديد. من از اين موقعيت استفاده كردم و به ابوبكر گفتم دستت را دراز كن تا با تو
بيعت كنم . او هم دستش را پيش آورد و من با او بيعت كردم . مهاجران نيز با او بيعت
نمودند و به دنبال ايشان ، انصار هم با او بيعت كردند.
پس از اينكه از كار بيعت ابوبكر فراغت يافتيم ، به سوى سعد بن عباده هجوم برديم ...
بعد از همه اين حرفها، اگر كسى بعد از اين و بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان با
مردى به خلافت بيعت كند، نه از او پيروى كنيد و نه از بيعت گيرنده ، كه هر دو مستحق
مرگند.
(190)
طبرى در داستان سقيفه و بيعت ابوبكر مى نويسد:
(191)
طايفه انصار پيكر رسول خدا(ص ) را در ميان خانواده اش رها كردند تا آنان به تدفينش
بپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمد، سعد بن
عباده را كه مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند...
سعد بن عباده خداى را ستايش كرد و سابقه انصار را در دين ، و فضيلت و برتريشان را
در اسلام برشمرد و از احترامى كه آنان براى پيغمبر خدا(ص ) و اصحابش قائل هستند و
جنگهايى كه با دشمنان كردند، ياد كردند و تاكيد كرد كه پيغمبر خدا(ص ) در حالى از
دنيا رفته كه از ايشان راضى و خشنود بود. سرانجام گفت :
اينك شما گروه انصار! زمام حكومت را تنها خود به دست بگيريد و آن را به ديگرى
وامگذاريد.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند كه : راى و انديشه ات كاملا درست ، و سخنانت
راست و متين است و ما هرگز خلاف تو كارى انجام نخواهيم داد و تو را هم به حكومت و
زمامدارى انتخاب مى كنيم .
پس از اين موافقت قطعى ، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى بينشان رد و بدل شد و
سرانجام گفتند: اگر مهاجران قريش زير بار اين تصميم ما نرفتند و آن را نپذيرفتند و
گفتند كه ما مهاجران ، و نخستين ياران پيغمبر، و از خويشاوندان او هستيم و شما حق
نداريد تا در حكومت و زمامدارى پيغمبر با ما از در خلاف درآييد، چه جواب بدهيم ؟
اينجا بود كه گروهى از آنها گفتند ما هم مى گوييم : ما براى خودمان اميرى انتخاب مى
كنيم ، شما هم براى خودتان زمامدارى انتخاب كنيد! سعد بن عباده كه تا آن زمان خاموش
نشسته بود، گفت : و اين خود اولين قدم شكست و عقب نشينى ما خواهد بود.
(192)
همه اين مطالب به گوش ابوبكر و عمر رسيد؛ پس شتابان به همراه ابوعبيد جراح رو به
سقيفه بنى ساعد نهادند. اسيد بن حضير
(193) و عويم بن ساعده
(194) و عاصم بن عدى
(195)، از بنى عجلان
(196)، نيز به ايشان پيوستند و همگى در آنجا به صف نشستند.
ابوبكر پس از اينكه از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيرى نمود، خودش برخاست و حمد و
سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهاجران ، و اينكه ايشان در ميان همه مردم
عرب در تصديق به رسالت پيغمبر پيشگام بوده اند، ياد كرد و گفت :
مهاجران نخستين كسانى بودند كه در روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش
ايمان آوردند. آنان دوستان نزديك و از بستگان پيغمبرند، و به همين دليل در به دست
گرفتن زمام حكومت بعد از حضرتش از ديگران سزاوارترند و در اين امر بجز ستمكاران ،
كسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى خيزد.
ابوبكر پس از اين سخنان ، از فضيلت انصار سخن به ميان آورد و چنين ادامه داد:
البته پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام ، كسى مقام و منزلت شما انصار را نزد
ما نخواهد داشت . فرمان و حكومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد!
آنگاه حباب بن منذر
(197) از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت :
اى گروه انصار! زمام امور حكومت را خود به دست بگيريد كه اين مهاجران جيره خوار شما
و زير سايه شما زندگى مى كنند و هيچ گردنكشى را زهره آن نيست كه سر از فرمان شما
بتابد. پس از دودستگى و اختلاف بپرهيزيد كه اختلاف ، كارتان را به تباهى و فساد
خواهد كشيد و شكست خورده ، رياست و حكومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير
بار نرفتند و بجز آنچه را كه از ايشان شنيدند، چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت ما از
ميان خود فرمانروايى برمى گزينيم و آنها هم براى خودشان اميرى انتخاب كنند!
در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت :
هرگز چنين چيزى امكان ندارد و دو شمشير در يك غلاف نگنجد! به خدا سوگند كه عرب به
حكومت و فرمانروايى شما سرفرود نخواهد آورد در حالى كه پيامبرش از غير شماست ! اما
عرب ، با حكومت و زمامدارى كسى از خاندان نبوت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهد كرد.
ما عليه كسى كه به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهانى قاطع داريم ، و آن اينكه چه كسى
حكومت و فرمانروايى محمد را از چنگ ما بيرون مى كند و با ما بر سر آن به ستيزه و
مخالفت برمى خيزد، در صورتى كه ما از بستگان و خاندان او هستيم ؟ مگر آن كس كه به
گمراهى افتاده ، به گناه آلوده شده و به ورطه هلاكت افتاده باشد؟
(198)
حباب بار ديگر برخاست و گفت :
اى گروه انصار! دستهايتان را به يكديگر بدهيد و گوش به سخنان اين مرد و يارانش
ندهيد كه حق خود را از حكومت و زمامدارى از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار
خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون كنيد و حرف خودتان را به كرسى
بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد كه به خدا قسم شما از آنان به فرمانروايى
سزاوارتر مى باشيد. چه ، كافران به ضرب شمشير شما سرفرود آوردند و به اين آيين
گرويدند.
ما به منزله همان چوبى هستيم كه شتران پشت خود را با آن مى خارانند، و جانپناهى
براى ضعفا و ناتوانان . و اين است كه مى گويم تنها اراده شما كافى است تا جنگ و
خونريزى را از سر بگيريم . عمر گفت : با چنين انديشه اى خدا تو را بكشد! و حباب
پاسخ داد: خدا تو را بكشد.
ابو عبيده چون چنان ديد، خطاب به طايفه انصار گفت : اى گروه انصار! شما نخستين
كسانى بوديد كه به يارى رسول خدا(ص ) و دفاع از آيين مقدس برخاستيد. اينك در
تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان نخستين كس نباشيد!
پس از سخنان زيركانه ابوعبيده جراح ، بشير بن سعد خزرجى از جاى برخاست و گفت :
اى گروه انصار! به خدا قسم كه ما در جهاد با مشركان و پيشگامى در پذيرش اسلام
دارى موقعيت و مقامى والا گرديده ايم . و در اين راه ، بجز رضا و خشنودى خدايمان ،
و فرمانبردارى از پيامبران و رياضت و خودسازى نفسمان را نخواسته ايم . پس شايسته
نيست كه ما با داشتن آن همه فضايل بر مردم گردنكشى كنيم و بر آنان منت بگذاريم ، و
آن را وسيله كسب مال و منال دنياى خود سازيم . خداوند ولى نعمت ماست ، او در اين
مورد برما منت نهاده است .
اى مردم ! اين را بدانيد كه محمد - صلى الله عليه و آله و سلم - از قريش است و
افراد قبيله اش به او نزديكتر، و در به دست گرفتن رياست و حكومتش از ديگران
سزاوارترند. و منت از خدا مى خواهم كه هرگز مرا نبيند كه من در امر حكومت با آنها
به ستيزه و نزاع برخاسته باشم . پس شما هم از خدا بترسيد و با آنها مخالفت نكنيد، و
در امر حكومت با ايشان به نزاع و ستيزه برنخيزيد و دشمنى نكنيد.
چون بشير سخن به پايان برد، ابوبكر برخاست و گفت :
اين عمر، و اين هم ابو عبيده ، هر كدام را كه مى خواهيد انتخاب ، و با او بيعت
كنيد. ولى عمر و ابوعبيده يك صدا گفتند: با وجود تو، به خدا قسم كه ما چنين مقامى
را عهده دار نمى شويم ...
(199)
عبدالرحمن بن عوف هم از جا برخاست و ضمن سخنانى گفت :
اين گروه انصار! اگر چه شما را مقامى والا و شامخ است ، اما در ميان شما كسانى
مانند ابوبكر و عمر و على يافت نمى شود!
منذرين ارقم نيز برخاست و روى به عبدالرحمن كرد و گفت :
ما برترى كسانى را كه نام بردى منكر نيستيم ؛ بويژه اينكه در ميان ايشان مردى وجود
دارد كه اگر براى به دست گرفتن زمام امور حكومت پيشقدم مى شد، كسى با او به مخالفت
برنمى خاست . (منظور على بن ابيطالب بود.(200))
آنگاه همه انصار، و يا برخى از ايشان ، بانگ برداشتند كه : ما فقط با على بيعت مى
كنيم .
(201) عمر خود گفت :
سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مى شد
تا آنجا كه ترسيدم اختلاف موجب از هم گسيختگى شيرازه كار ما بشود. اين بود كه به
ابوبكر گفتم : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم !
(202)
اما پيش از آنكه دست عمر در دست ابوبكر قرار بگيرد، بشير بن سعد پيشدستى كرد و دست
به دست ابوبكر زد و با او بيعت نمود!
حباب بن منذر كه شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد كشيد كه : اى بشير اى نفرين شده
خانواده قطع رحم كردى و از اينكه پسر عمويت به حكومت برسد حسادت نمودى ؟
(203) بشير گفت : نه به خدا قسم ، ولى نمى خواستم دست به حق كسانى دراز
كرده باشم كه خداوند آن را به ايشان روا داشته است .
چون قبيله خزرج هم از به حكومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، ابن بود
كه بعضى از ايشان ، كسانى ديگر از افراد قبيله خود را، كه اسيد بن حضير (يكى از
نقبا) نيز در ميانشان بود، مورد خطاب قرار دادند و گفتند:
به خدا قسم اگر قبيله خزرج براى يك بار هم كه شده خلافت را به دست بگيرد، براى
هميشه افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را
در حكومت خودشان شريك نخواهند كرد. پس برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد!
(204)
آنگاه همگى برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند و با اين كار خود، فعاليت سعد عباده و
افراد قبيله خزرج را در به دست گرفتن زمام امور حكومت نقش بر آب نمودند.
مردم از هر سو براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند و چيزى نمانده بود كه در اين
گيرودار، سعد بن عباده بيمار، زير دست و پاى آنها لگدمال شود كه يكى از بستگان سعد
فرياد زد: مردم مواظب باشيد كه سعد را لگد نكنيد. عمر در پاسخ او بانگ زد: بكشيدش
كه خدايش بكشد! آن وقت مردم را پس و پيش كرد و خود را بالاى سر سعد رسانيد و گفت :
مى خواستم چنان لگدمالت كنم كه عضوى از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، كه بالاى سر
پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت : به خدا قسم اگر تار
مويى از سر او كم كنى ، با يك دندان سالم برنمى گردى ! و ابوبكر نيز به عمر گفت :
آرام باش عمر! در چنين موقعيتى مدارا و نرمى به كار مى آيد نه خشونت و تندى !
(205)
عمر با شنيدن سخن ابوبكر، پشت به قيس كرد و از او دور شد. اما سعد بن عباده خطاب به
عمر گفت : به خدا سوگند اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايى مى داشتم كه از جاى
برخيزم ، در گذرگاهها و كوچه هاى مدينه چنان غرشى از من مى شنيدى كه از وحشت و ترس
، خود و يارانت در بيغوله ها پنهان مى شديد. در آن حال به خدا سوگند تو را نزد
كسانى مى فرستادم كه تا همين ديروز زير دست و فرمانبردارشان بودى ، نه آقا و بالا
سر آنها!
آنگاه خطاب به ياران خود گفت : مرا از اينجا ببريد. پس سعد را به خانه اش
رسانيدند.
ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه خود آورده است :
عمر در روز سقيفه بنى ساعده ، همان روزى كه با ابوبكر بيعت به عمل آمد، كمر خود را
بسته و در پيشاپيش ابوبكر مى دويد و فرياد مى زد: توجه ! توجه ! مردم با ابوبكر
بيعت كردند!
(206)
و به اين ترتيب مردم با ابوبكر بيعت كردند و او را به مسجد بردند تا ديگران نيز با
او بيعت كنند.
در همين هنگام بود كه على و عباس ، كه هنوز از مراسم غسل پيغمبر خدا(ص ) فارغ نشده
بودند، در مسجد بانگ تكبير شنيدند. على (ع ) از عمويش عباس پرسيد چه خبر شده است ؟
عباس گفت : چنين چيزى هرگز سابقه نداشته است ! و سپس گفت نگفتمت ؟
(207)
در همان احوال براء بن عازب در كوى بنى هاشم به راه افتاد و با صداى بلند به طايفه
بنى هاشم گفت چه نشسته ايد كه با ابوبكر بيعت كردند.
با شنيدن اين اخطار برخى از افراد قبيله بنى هاشم گفتند: مسلمانان را حق نبود تا
كارى را به اين بزرگى بدون حضور ما انجام دهند، در صورتى كه ما در به دست گرفتن
زمام حكومت محمد سزاوارتريم .
عباس در پاسخ آنها گفت : اما به خداى كعبه كه چنين كردند!
و اين در حالى بود كه همه مهاجران و اكثريت انصار كمترين ترديدى نداشتند كه على پس
از پيامبر جانشنين آن حضرت بوده و زمام حكومت را به دست خواهد گرفت .
(208) و بنا به روايتى ، مهاجران و انصار در فرمانروايى على پس از پيغمبر
خدا(ص ) ترديدى نداشتند.
طبرى مى نويسد:
همه افراد قبيله اسلم در روز سقيفه بنى ساعده به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در
شهر مدينه به حدى بود كه عبور و مرور در كوچه هاى آن بسختى صورت مى گرفت . افراد
اين قبيله با ابوبكر به خلافت بيعت كردند و عمر در اين مورد چنين گفت : همين كه
قبيله اسلم را ديدم به پيروزى يقين كردم !
(209)
بيعت همگانى
پس از بيعت با ابوبكر در سقيفه ، كسانى كه با او بيعت كرده بودند، وى را چون عروسى
كه به حجله مى بردند، شادى كنان به مسجد پيغمبر(ص ) بردند.
ابوبكر بر فراز منبر پيغمبر خدا(ص ) بنشست و تا شب هنگام مردم مى آمدند و با او
بيعت مى كردند. همين امر ايشان را تا سه شنبه شب از مساله دفن پيغمبر خدا(ص ) به
خود مشغول داشته بود!
(210)
فرداى روزى كه در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت به عمل آمد، ابوبكر بر فراز منبر
رسول خدا(ص ) بنشست و عمر، پيش از آنكه او سخنى بگويد، برخاست و پس از حمد و سپاس
خداوند گفت كه سخن ديروزش نه بر اساس كتاب خدا بوده و نه دستورى از پيامبر خدا،
بلكه او خود چنان مى پنداشته كه پيغمبر شخصا به تدبير كارها خواهد پرداخت و او
آخرين كسى خواهد بود كه از جهان مى رود! و در پايان سخن گفت :
خداوند كتاب خود را، كه دستمايه هدايت و راهنمايى پيامبرش نيز بوده ، در ميان شما
نهاده كه اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند هم شما را به همان راه كه پيامبرش را هدايت
مى فرمود: راهنمايى خواهد كرد. اكنون خداوند شما را در زمامدارى بهترينتان ، كه يار
و همدم غار رسول خدا(ص ) بوده ، بدين ترتيب ، مردم نيز پس از بيعت در سقيفه بار
ديگر با ابوبكر بيعت به عمل آوردند. در صحيح بخارى آمده است : پيش از آن گروهى در
سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت كرده بودند، اما بيعت عمومى با او بر فراز منبر به
عمل آمد.
انس بن مالك مى گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم كه عمر پشت سر هم به ابوبكر
تكليف مى كرد كه از منبر بالا رود، تا اينكه سرانجام ابوبكر فراز منبر نشست و همه
مردم با او بيعت كردند. آنگاه ابوبكر لب به سخن گشود و حمد و سپاس خدا را به جا
آورد و گفت :
اى مردم ! با اينكه من از شما بهتر نبودم ، زمام حكومت بر شما را به دست گرفتم . پس
اگر رفتارم را خوب و كارم را شايسته يافتيد مرا يارى دهيد و اگر بدى كردم و دچار
لغزش و خطا شدم ، مرا به راه آوريد... مادام كه فرمانبردار خدا و رسولش باشم ، مرا
فرمانبردار باشيد؛ و چون خدا و پيامبرش را نافرمانى كردم ، مرا حقى بر فرمانبردارى
شما نخواهد بود. اينك برخيزيد و نمازتان را بخوانيد كه خدايتان رحمت كناد.
(211)
|