دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب اهل البيت درباره صحابه و امامت

سيد مرتضى عسگرى

- ۶ -


رويدادهاى بعد از بيعت همگانى  
با بالا آمدن آفتاب روز دوشنبه ، رسول خدا(ص ) ديده از جهان فروبست و به سراى باقى شتافت . اما مساله حكومت بر جاى مانده از آن حضرت ، مردم را از پرداختن به تجهيز پيكر مقدس او به خود مشغول داشت ! (212)
آنها از بقيه روز دوشنبه ، تا شامگاه روز سه شنبه از پيغمبر خود بى خبر بودند! و در اين مدت ، نخست به سخنرانيهاى در سقيفه بنى ساعده ، و بعد به نخستين بيعت با ابوبكر، و سپس به بيعت عمومى با او در مسجد، و آنگاه سخنرانى او، و سخنرانى عمر بن خطاب سرگرم و مشغول بودند تا آنگاه كه ابوبكر با ايشان به نماز برخاست !
گفته اند كه چون كار بيعت ابوبكر به پايان رسيد، مردم در روز سه شنبه به ياد جنازه پيغمبرشان افتادند! (213) آن وقت بود كه به خانه رسول خدا(ص ) رو آوردند و بر جنازه آن حضرت نماز گزاردند. (214) آنها در گروههاى چند نفرى مى آمدند و بدون اينكه كسى بر آنها امامت كند بر پيكر پيغمبر خدا(ص ) نماز مى خواندند. (215)
به خاكسپارى پيكر رسول خدا(ص ) و حاضران در آن مراسم  
همان كسانى كه پيكر پاك و مقدس رسول خدا(ص ) را غسل دادند، در مراسم به خاكسپارى نيز شركت داشتند. آنان عبارت بودند از: عباس ، على بن ابيطالب ، فضل بن عباس و صالح ، آزاد كرده پيغمبر. اصحاب رسول خدا(ص ) جنازه آن حضرت را در ميان افراد خانواده او رها كرده و همين چند نفر عهده دار تجهيز پيكر رسول خدا شده بودند. (216)
بنا به روايتى ديگر، على همراه با فضل و قثم ، فرزندان عباس ، و شقران ، آزاد كرده پيغمبر، و بنا به قولى اسامه بن زيد، تمام مراسم تجهيز پيكر رسول خدا(ص ) را به عهده داشتند (217) و ابوبكر و عمر در اين مراسم حضور نداشتند!(218) عايشه ، ام المومنين ، مى گويد:
ما علمنا بدفن الرسول ، حتى سمعنا صوت المساحى من جوف الليل ، ليله الاربعاء. يعنى ما از به خاك سپردن پيغمبر خبر نداشتيم ، تا آنگاه كه در دل شب چهارشنبه صداى بيلها به گوشمان رسيد! (219)
و در روايتى آمده است كه :
بجز نزديكان رسول خدا(ص ) كسى ديگر در به خاك سپردن پيكر آن حضرت شركت نداشت و هنگامى طايفه بنى غنم صداى بيلها را شنيدند كه در خانه اى خود آرميده بودند. (220)
همچنين بزرگان انصار از طايفه بنى غنم مى گفتند كه ما صداى بيلها را در اواخر شب شنيديم ! (221)
پس از دفن رسول خدا(ص )  
نتيجه اى كه از ماجراى سقيفه بنى ساعده به دست آمد اين بود كه ابوبكر و حزب او پيروز شناخته شدند و سعد بن عباده و طرفدارانش بكلى از صحنه سياست و حكومت كنار گذاشته شدند. اما على و يارانش كه نه در سقيفه حاضر بودند و نه در آن نقشى داشتند. اقليتى ثابت قدم و مخالفينى جدى و مصمم به حساب آمدند.
اينجا بود كه ابوبكر و حزب بنده او از يكسو، و على و يارانش از سوى ديگر، براى جلب حمايت انصار سخت به تكاپوافتادند. زبير بن بكار در كتاب الموفقيات خود مى نويسد:
چون كار بيعت ابوبكر به سامان رسيد و خليفه بودنش مسلم گشت ، گروه بسيارى از انصار به ياد على افتادند و از كرده خود و بيعتشان با ابوبكر پشيمان شدند و با نام على شعار دادند. (222)
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: (223)
عده اى از مهاجران و انصار از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و جانب على بن ابى طالب را گرفتند، كه در ميانشان چهره هاى سرشناسى چون عباس بن عبدالمطلب ، و پسرش فضل ، زبير ابن عوام ، خالد بن سعيد، مقداد بن عمرو، (224) سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، عمار بن ياسر، براء بن عازب (225) و ابى بن كعب (226) ديده مى شدند. ابوبكر چون اوضاع را چنان ديد، كسى را به دنبال عمر خطاب و ابوعبيده جراح و مغيره بن شعبه فرستاد. و چون آنان آمدند، ماجرا را گفت و از ايشان پرسيد:
چاره چيست ؟ آنان پاسخ دادند: (227) صواب آن است كه خودت ، عباس را ببينى و از اين حكومت سهمى براى او و فرزندانش به وى پيشنهاد كنى تا از يارى على بريده و به تو بپيوندد. آن وقت همين كارش دليلى قاطع عليه على به دست شما خواهد داد! (228)
اين پيشنهاد را پسنديدند و در شبانگاه هر چهار نفر (ابوبكر و عمر و ابوعبيده و مغيره ) به خانه عباس رفتند. (229) ابوبكر آغاز به سخن كرد و پس از حمد و سپاس خداوند چنين گفت :
خداوند محمد را به پيامبرى برانگيخت و او را سرپرست و ولى مومنان قرار داد، و بر مومنان نيز منت نهاد كه چنين پيغمبرى در ميان ايشان باشد. تا آنگاه كه وى را به سوى خود فراخواند و آنچه را نزد خود برايش برگزيده بود، به وى ارزانى داشت .
پيغمبر در هنگام وفات ، كار مردم را به خودشان واگذاشت (230) تا آنچه به صلاح خود مى دانند، برگزينند. (231) آنان نيز مرا بركشيدند و بر خود فرمانروا، و بر كارهايشان نگهبان و سرپرست قرار دادند و من هم آن را پذيرفتم . من به خواست خدا و يارى پروردگار به پشتوانه او، در اين مهم كه به عهده گرفته ام ، نه از آن مى ترسم كه در كارها سستى و فتورى پيش آيد، و نه موردى مرا بيمناك و هراسان مى سازد. و اينكه تا چه پايه در اين راه توفيق يابم ، به دست خداست ، بر او توكل مى كنم و به او روى مى آورم .
اما به من گزارش مى دهند كه برخلاف هماهنگى عمومى اى كه وجود دارد مغرضى زبان به انتقاد و خرده گيرى گشوده ، شما و موقعيت اجتماعى شان را چانپناه و سپربلاى خود قرار داده ، و سرباز زدن شما از همكارى با ما را وسيله انحراف افكار عمومى ساخته است . شما، يا با ديگران خود را در مسيرى كه در پيش گرفته اند هماهنگ كنيد، و يا اين فرصت طلبان را از راهى كه در پيش دارند باز داريد.
اينك ما نزد تو آمديم و مى خواهيم تا سهمى از اين حكومت را به تو واگذاريم تا از آن بهرمند شوى و پس از تو نيز براى فرزندانت باقى بماند. چه ، تو عموى پيغمبر خدايى اما مردم با همه علم و اطلاعى كه از مقام و منزلت تو و رفيقت على داشته اند (رياست و حكومت خودشان را در اختيار شما نگذاشته اند). (232) بنابراين اى طايفه بنى هاشم ، تند نرويد كه رسول خدا(ص ) هم از ماست و هم از شما!
در اينجا عمر به ميان سخن ابوبكر دويد و گفت :
البته اين را هم بدانيد كه ما از ناچارى به اينجا نيامده ايم و نيازى هم به شما نداريم ؛ ولى نمى خواستيم در مساله اى كه همه مسلمانان بر آن اتفاق نظر دارند، آهنگ خلاف از ناحيه شما شنيده شود و شما مورد زخم زبان قرار گيريد كه زبانش هم به شما خواهد رسيد و هم به ايشان . پس هواى خودتان را داشته باشيد!
آنگاه عباس لب به سخن گشود و حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و رو به ابوبكر كرد و گفت :
خداوند، محمد را، همچنان كه تو گفتى ، به پيامبرى برانگيخت و او را بر مومنان ولى و سرپرست قرار داد و به وجودش بر امت اسلامى منت نهاد تا آنگاه كه او را به حضورى خود فراخواند و از نعمتهاى ويژه اى برخوردارش ‍ ساخت . او رفت و امور مسلمانان را به خودشان واگذاشت تا آنچه را حق است براى خود برگزينند، نه اينكه به پيروى از هواى نفس برخيزند و منحرف شود!
اينك تو اگر به نام رسول خدا(ص ) اين حكومت را به دست گرفته اى ، پر واضح است كه به حق ما تجاوز نموده و آن را غصب كرده اى ! و اگر به نام مومنان اين امت زمام امور را به چنگ آورده اى ، ما نيز از مومنانيم كه به هيچ روى قدمى به سود تو برنداشته ، دخالتى نكرده ايم و اعلام رضا و خرسندى نكرده ، بلكه ناراحت و خشمگين هم شده ايم .
اما اگر اين زمامدارى از سوى مومنان بر تو واجب شده ، چون ما موافق نيستيم ، پذيرش چنين مقامى بر تو واجب نخواهد بود. بنگر كه سخنانت تا چه پايه خلاف يكديگرند: از طرفى مى گويى مورد خرده گيرى و انتقاد مردم قرار گرفته اى ، و از سوى ديگر ادعا مى كنى كه مردم به تو علاقمند بوده تنها به تو روى آورده و شخص تو را براى حكومت بر خود پذيرفته اند!
شگفت آورتر اينكه تو خود را جانشين رسول خدا(ص ) مى خوانى ، و حال آنكه مى گويى كه آن حضرت كار مردم را به خودشان وانهاده تا زمامدارى را براى خود برگزينند و حضرتش جانشينى براى خود انتخاب نكرده است و مردم تو را برگزيده اند! اما اينكه گفتى مرا در اين رياست سهمى خواهى داد، اگر اين رياست حق مسلم مومنان است ، تو حق دخل و تصرف در آن را ندارى (233) و اگر از آن ماست ، ما به گرفتن پاره اى از آن رضا نخواهيم داد. اكنون اين من هستم كه به تو مى گويم : آرام باش و تند نرو كه رسول خدا(ص ) از درختى است كه ما شاخه هاى آن هستيم ، و شما در حكم سايه نشين و همسايه آن .
سران حزب چون از ديدار خود با عباس هم طرفى نبستند، برخاستند و بيرون آمدند.
تحصن در خانه فاطمه (ع )  
عمر بن خطاب مى گويد:
پس از اينكه خداوند پيامبرش را به سوى خود فراخواند، از گزارشهايى كه به ما رسيد يكى اين بود كه على و زبير و همراهانشان از ما بريده و در مقام مخالفت با ما در خانه فاطمه (ع ) گرد آمده اند. (234)
مورخان در شمار كسانى كه از بيعت ابوبكر سرباز زده و همراه با على (ع ) و زبير در خانه حضرت فاطمه (ع ) اجتماع كرده بودند، اشخاص زير را نام برده اند:
عباس بن عبدالمطلب ، عتبه بن ابى لهب ، سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، عمار بن ياسر، مقداد بن اسود، براء بن عازب ، ابن بن كعب ، سعد بن ابى وقاص ، (235) طلحه بن عبيدالله و گروهى از بنى هاشم و مهاجران و انصار. (236)
موضوع خوددارى على و همراهانش از بيعت با ابوبكر و تحصن آنان در خانه فاطمه (ع ) در كتابهاى سيره ، تاريخ صحاح و مسانيد، ادب ، كلام و شرح حال رجال و معاريف به حد تواتر نقل شده است و ترديدى در صحت آن نيست . ولى چون نويسندگان كتابهاى مزبور خوش نداشتند تا از همه اتفاقاتى كه بين متحصنين و حزب پيروز رخ داده است پرده بردارند، بجز آن مقدار كه ناخود آگاه از قلمشان تراوش كرده است ، چيزى به دست نداده اند. نمونه اى از همين اندك را كه سخن بلاذرى درباره اين رويداد مهم تاريخى است ، مى آوريم :
هنگامى كه على زير بار بيعت ابوبكر نرفت ، ابوبكر، عمر بن خطاب را فرمان داد تا او را، گرچه با اعمال زور و خشونت هم كه شده ، در محضر وى حاضر كند! عمر فرمان برد، و در نتيجه بين او و على سخنانى ردوبدل شد تا اينكه على به او گفت :
شير را خوب بدوش كه نيم آن سهم تو خواهد بود! به خداى سوگند جوش ‍ و خروشى را كه امروز براى حكومتش به خرج مى دهى براى آن است كه فردا تو را بر ديگران مقدم دارد و خلافت را به تو بسپارد. (237)
ابوبكر در بستر مرگ مى گفت :
اما انى لا آسى على شى ء من الدنيا الا على ثلاث فعلتهن ، وددت انى تركتهن ... فاما الثلاث التى فعلتها فوددت انى لم اكشف بيت فاطمه عن شى ء وان كانوا قد اغلقوه على الحرب ... يعنى من بر هيچ چيز دنيا متاثر و اندوهناك نيستم مگر بر سه كارى كه كرده ام ، و اى كاش كه آنها را انجام نداده بودم ... اما آن سه كارى كه كاش انجام نداده بودم : اى كاش در خانه فاطمه را نگشوده بودم ، اگر چه براى جنگ و ستيز با من آن را بسته بودند...
يعقوبى سخن ابوبكر را در اين مورد در تاريخ خود چنين آورده است :
اى كاش كه من خانه فاطمه ، دختر پيغمبر را بازرسى نكرده ، مردان با به خانه او نريخته بودم ، اگر چه در آن خانه به منظور تدارك جنگ با من بسته شده بود. (238)
حمله به خانه فاطمه (ع )  
مورخان نام كسانى را كه بنا به فرمان ابوبكر به خانه فاطمه (ع ) حمله كردند چنين آورده اند:
عمر بن خطاب ، خالد بن وليد، (239) عبدالرحمن بن عوف ، ثابت بن قيس ‍ شماس ، (240) زياد بن لبيد، (241) محمد بن مسلمه ، (242) زيد بن ثابت (243) سلمه بن سلامه بن وقش (244) سلمه بن اسلم (245) و اسيد بن حضير. (246)
دانشمندان چگونگى حمله و ورود اين اشخاص را به خانه فاطمه زهرا(ع ) و برخورد ايشان را با متحصنين در آنجا چنين آورده اند:
گروهى از مهاجران ، از جمله على بن ابى طالب و زبير كه از بيعت با ابوبكر سرباز زده بودند، مسلح و خشمگين به خانه فاطمه (ع ) وارد شدند. (247)
به ابوبكر و عمر گزارش دادند كه جمعى از مهاجران و انصار در خانه فاطمه ، دختر پيامبر(ص )، پيروامون على بن ابى طالب گرد آمده اند. (248)
به ايشان اطلاع دادند كسانى كه در خانه دختر پيغمبر جمع شده اند، قصد دارند كه به خلافت با على بن ابى طالب بيعت كنند. (249)
پس ابوبكر به عمر بن خطاب دستور داد تا به خانه فاطمه رود و آنها را از آنجا بيرون آورد و اجتماعشان را پراكنده سازد و اگر مقاومت كردند، با آنه بجنگند.
عمر در اجراى فرمان ابوبكر رو به خانه فاطمه (ع ) نهاد، در حالى كه چوبى شعله ور در دست گرفته بود و تصميم داشت تا با آن ، خانه را بر سرشان به آتش بكشد. چون فاطمه جلوى ايشان آمد، روى به عمر كرد و گفت :
يابن الخطاب ، اجئت لتحرق دارنا؟ قال : نعم ، او تدخلوا فى ما دخلت فيه الامه . يعنى اى پسر خطاب ! آمده اى خانه ما را آتش بزنى ؟ عمر پاسخ داد: آرى ، مگر اينكه با مردم همراه شويد. (250) (با ابوبكر بيعت كنيد)
بلاذرى همين موضوع را چنين آورده است :
يابن الخطاب ، اتراك محرقا على بابى ؟ قال : نعم ... يعنى اى پسر خطاب ! آمده اى تا خانه را بر من آتش بزنى ؟ عمر پاسخ داد: آرى ...! (251)
سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه عبدالله بن زبير در مكه بر طايفه بنى هاشم سخت گرفت تا به حكومت و فرمانروايى او گردن نهند. اما چون آنها زير بار نرفتند، دستور داد تا ايشان را در شكاف كوهى جمع كنند و هيزم فراوانى فراهم نمايند و همه آنان را به آتش بكشند!
عروه بن زبير، برادر عبدالله بن زبير، در توجيه كار برادرش به همان ماءموريت عمر در به آتش كشيدن خانه فاطمه در داستان بيعت ابوبكر استناد كرد و گفت :
كار برادرم جنبه تهديد داشته است ؛ همچنان كه در گذشته نيز بنى هاشم را كه بيعت سرپيچى كرده بودند با فراهم آوردن هيزم به قصد آتش زدنشان ترسانيد! (252)
منظور عروه از گذشته همان داستان هيزم و آتشى است كه به علت خوددارى بنى هاشم از بيعت با ابوبكر بر در خانه فاطمه (ع ) فراهم كرده بودند.
حافظ ابراهيم ، شاعر مصرى ، با توجه به همان رويداد چنين سروده است :
و قوله لعلى قالها عمر
اكرم بسامعيها اعظم بملقيها
حرقت دارك لا ابقى عليك بها
ان لم تبايع وبنت المصطى فيها
ما كان غير ابى حفص يفوه بها
امام فارس عدنان وحاميها (253)
يعقوبى در تاريخ خود آورده است :
آنها به همراه گروهى به خانه على حمل بردند... در اين گيرودار شمشير على شكست و مهاجمان جرات و جسارت ورود به خانه على را پيدا كردند و وارد آنجا شدند! (254)
طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد:
عمر به خانه على ، كه طلحه و زبير و گروهى از مهاجرن در آنجا متحصن بودند، رو آورد. زبير با شمشير كشيده به مقابله او شتافت ، ولى در اين اثنا پايش لغزيد و شمشير از دستش بر زمين افتاد. پس مهاجمان حمله بردند و او را دستگير كردند... (255)
همچنين ابوبكر جوهرى نقل كرده است كه على گفت : انا عبدالله و اخو رسول الله . يعنى من بنده خدا و برادر پيغمبرم ! سرانجام او را نزد ابوبكر بردند و به او پيشنهاد كردند كه با ابوبكر بيعت كند. او در پاسخشان گفت :
من به حكومتى و فرمانروايى از شما سزاورترم ، من با شما بيعت نمى كنم ، اين شماييد كه بايد با من بيعت كنيد. شما اين حكومت را به دليل نزديكى و خويشاونديتان با پيغمبر از انصار گرفتيد، آنها هم زمام حكومت را به موجب همان دليل در اختيار شما نهادند. من هم همانند دليل شما را عليه انصار، عليه خودتان مى آورم . پس اگر از هواى نفستان پيروى نمى كنيد و از خدا مى ترسيد، درباره ما به انصاف داورى كنيد و حق ما را در حكومت و زمامدارى ، همان طور كه انصار به شما حق دادند، به رسميت بشناسيد؛ وگرنه وبال اين ستم كه دانسته بر ما روا داشته ايد، گريبانگيرتان خواهد شد.
عمر گفت : آزاد نمى شوى مگر اينكه بيعت كنى ؟ على پاسخ داد: عمر! شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن سهم تو خواهد بود. اساس حكومتش را امروز محكم گردان ، تا فردا آن را به تو بسپارد. به خدا قسم ، نه سخن تو را مى پذيرم و نه از او پيروى مى كنم . ابوبكر نيز گفت : اگر با من بيعت نكنى ، تو را به آن مجبور نمى كنم . ابوعبيده جراح نيز چنين ادامه داد: اى ابوالحسن ! تو جوانى و اينان پيرمردانى از خويشاوند قرشى تو! تو، نه تجربه ايشان را دارى و نه آشنايى و تسلط آنها را بر امور! من ابوبكر را براى عهده گرفتن چنين مهمى از تو تواناتر و بردبارتر و واردتر مى بينم ! پس تو هم با او موافقت كن و كار حكومت را به او واگذار كه اگر زنده بمانى و عمرى دراز يابى براى احراز چنين مقامى هم از نظر فضل ، و هم از لحاظ نزديكيت با رسول خدا(ص )، و هم از جهت پيشقدميت در اسلام و كوششهاست در راه استوارى دين ، از همگان شايسته تر خواهى بود!
على گفت اى گروه مهاجران ! خداى را فراچشمتان مى دارم كه حكومت و فرمانروايى را از خانه محمد(ص ) به خانه ها و محله ها و قبيله هاى خود نبريد و خانواده اش را از مقام و منزلتى كه در ميان مردم دارند نيندازيد و حقش را پايمال نكنيد. به خدا سوگند اى مهاجران ، ما اهل بيت پيغمبر براى به دست گرفتن زمام امور اين امت از شما سزاوارتريم ؛ مادام كه در ميان ما خواننده قرآن و دانا به امور دين و آشنا به سنت پيغمبر و آگاه به امور رعيت وجود داشته باشد. به خدا سوگند كه همه اين نشانه ها در ما جمع است . پس از هواى نفستان پيروى نكنيد كه قدم به قدم از مسير حق دورتر خواهيد شد.
بشير بن سعد با شنيدن سخنان امام ، رو به او كرد و گفت : اگر انصار پيش از آنكه با ابوبكر بيعت كنند اين سخنان را از تو شنيده بودند، در پذيرش ‍ حكومت و فرمانروايى تو حتى دو نفر هم با يكديگر اختلاف نمى كردند؛ اما چه مى توان كرد كه آنان با ابوبكر بيعت كرده اند و كار از كار گذشته است !
بارى على (ع ) در آن مجلس بيعت نكرد و به خانه خود بازگشت . (256)
همچنين ابوبكر جوهرى گفته است :
چون فاطمه (ع ) ديد كه با على (ع ) و زبير چه كردند، پس بر در حجره خود ايستاد و رو به ابوبكر كرد و گفت : اى ابوبكر! چه زود در مقام نيرنگ با خانواده پيغمبر خدا(ص ) برآمديد! به خدا قسم كه تا جان در بدن دارم با عمر سخن نخواهم گفت . (257)
و در روايتى ديگر آمده است :
فاطمه (ع ) در حالى كه بشدت مى گريست ، از خانه بيرون آمد و مردم را پس ‍ مى زد و از خانه دورشان مى ساخت ... (258)
يعقوبى نيز در تاريخ خود مى نويسد:
فاطمه (ع ) از خانه اش بيرون آمد و خطاب به مهاجمينى كه خانه اش را اشغال كرده بودند، گفت : از خانه ام بيرون مى رويد، يا اينكه به خدا قسم سرم را برهنه كرده ، به خدا شكايت مى برم . با شنيدن اين تهديد، مهاجمين و هر كس ديگرى كه در خانه بودند، بيرون آمدند و آنجا را ترك كردند. (259)
مسعودى نيز در تاريخ خود مى نويسد:
چون كار بيعت با ابوبكر در سقيفه به پايان رسيد، و روز سه شنبه در مسجد با وى تجديد بيعت به عمل آمد، على (ع ) از خانه بيرون شد و رو به ابوبكر كرد گفت : كارهاى ما مسلمانان را تباه كردى و هيچ مشورتى نكردى و حق ما را ناديده گرفتى . (افسدت علينا امورنا و لم تستشر ولم ترع لنا حقا.) ابوبكر پاسخ داد: درست است ، اما من از بروز فتنه و آشوب مى ترسيدم . (260). (بلى ولكنى خشيت الفتنه ).
همچنين يعقوبى مى گويد:
گروهى دور على را گرفتند و از او مى خواستند تا با او بيعت كنند. على (ع ) به آنها فرمود: فردا صبح با سرهاى تراشيده همين جا حاضر شويد. اما چون صبح شد، از آن عده بجز سه نفر كسى ديگر حاضر نشد! (261)
از آن پس ، على (ع ) شب هنگام فاطمه (ع ) را بر درازگوشى مى نشانيد و به خانه هاى انصار مى برد و از آنان مى خواست تا وى را در باز پس گرفتن حقش يارى دهند. فاطمه (ع ) نيز آنان را به يارى على (ع ) فرا مى خواند. اما انصار در پاسخ ايشان مى گفتند:
اى دختر پيغمبر! ما با اين مرد بيعت كرديم و كار از كار گذشته است . اگر پسر عمويت براى به دست گرفتن زمام خلافت بر ابوبكر پيشى گرفته بود، البته كه ما جز او را نمى پذيرفتيم .
على در پاسخ آنها گفت :
افكنت اترك رسول الله (ص ) ميتا فى بيته لم اجهزه و اخرج الى الناس ‍ انازعهم فى سلطانه ؟ يعنى من جنازه پيغمبر خدا(ص ) را بدون غسل و كفن در خانه اش رها مى كردم و براى به دست آوردن حكومت او با مردم درگير مى شدم ؟
فاطمه نيز اضافه كرد كه :
ابوالحسن آنچه را كه شايسته او بود انجام داده است . آنها كارى كرده اند كه خدا به حسابشان خواهد رسيد و بايد جوابگوى آن باشند. (262)
معاويه در نامه اى كه براى على (ع ) ارسال داشته بود، به همين موضوع ، و آنچه ما از يعقوبى نقل كرديم ، اشاره دارد كه مى نويسد:
ديروز را به خاطر مى آورم كه پرده نشين خانه ات (فاطمه زهرا(ع )) را شبانه بر درازگوشى مى نشانيدى و دست حسن و حسين را در دست مى گرفتى و در زمان بيعت ابوبكر صديق ، هيچكدام از اهل بدر و پيشگامان به اسلام را از دست ننهادى مگر اينكه به يارى خود فراخواندى ! با همسرت بر در خانه شان رفتى و دو فرزندت را سند و برهان ارائه دادى و ايشان را عليه همدم پيغمبر به يارى خود خواندى ، ولى در آخر بجز چهار يا پنج نفر، كسى ديگر دعوتت را اجابت نكرد. زيرا به جان خودم اگر حق با تو بود بى شك به تو روى مى آورند و دعوتت را اجابت مى كردند.
اما تو ادعايى داشتى بيجا و باطل ، و سخنى مى گفتى كه كسى باور نداشت و قصد انجام كارى داشتى كه ناشدنى بود.
هر چند فراموشكار باشم ، سخنت را به ابوسفيان ، كه تو را تحريك به قيام مى كرد، فراموش نكرده ام كه گفتى : اگر چهل مرد با اراده و ثابت قدم مى يافتم ، عليه آنها قيام مى كردم . (263)
معمر از زهرى حديثى را از عايشه ، ام المومنين ، نقل مى كند كه در آن از ماجراى بين فاطمه (ع ) و ابوبكر درباره ميراث رسول خدا(ص ) سخن رفته است ، و عايشه در پايان آن مى گويد:
فاطمه از ابوبكر روى برگردانيد و تا زنده بود با او سخن نگفت .
او شش ماه پس از وفات رسول خدا(ص ) زنده بود و چون از دنيا رفت ، همسرش على (ع ) بر او نماز خواند و به خاكش سپرد و ابوبكر را خبر نكرد. فاطمه (ع ) مايه افتخار و احترام على بود.
تا فاطمه زنده بود، على در ميان مردم احترام داشت ، و چون از دنيا رفت مردم از او رويگردان شدند. فاطمه تنها شش ماه بعد از پيغمبر در قيد حيات بود.
معمر گفت در اينجا كسى از زهرى پرسيد: على در اين شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟ زهرى گفت :
نه او، و نه هيچيك از افراد بنى هاشم . (264) مگر هنگامى كه على با ابوبكر بيعت كرد. على چون ديد كه مردم با او بى مهرشده اند، ناچار با ابوبكر از در سازش در آمد... (265)
بلاذرى مى نويسد: هنگامى كه مساله ارتداد عرب پيش آمد، عثمان به نزد على رفت و گفت :
اى پسر عموى ! تا وقتى تو بيعت نكنى ، كسى به جنگ اين دشمنان بيرون نخواهد شد و... و آن قدر از اين مطالب در گوش او زمزمه كرد تا او را به نزد ابوبكر برد و على با او بيعت كرد. پس از بيعت على با ابوبكر، مسلمانان خوشحال شدند و كمر به جنگ با مرتد بستند و از هر سو سپاه به حركت در آمد. (266)
آرى ، على پس از وفات فاطمه (ع ) و بى مهرى مردم با او، ناگزير از سازش با ابوبكر شد. ولى از آنچه بعد از وفات پيغمبر بر او رفته بود گله و شكايت مى كرد و حتى در دوران خلافتش نيز از آن رنج جانكاه سخن مى گفت . اين گلايه در خطبه معروف شقشقيه او آشكار است كه ما در پايان همين بخش ‍ آن را نقل خواهيم كرد.
كسانى كه با ابوبكر بيعت نكردند  
1- فروه بن عمرو
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات خود مى نويسد: فروه بن عمرو از اصحابى بود كه زير بار بيعت ابوبكر نرفت .
فروه در ركاب رسول خدا(ص ) جنگيد و در جنگها علاوه بر اسبى كه خود بر آن مى نشست ، اسبى ديگر را به همراه مى آورد تا در راه رضاى خدا در اختيار رزمنده اى ديگر قرار دهد.
فروه ، آقاى قوم خويش و مردى ثروتمند و معتمد بود و هر سال از نخلستانهاى خود هزار وسق (267) خرما به رسم زكات مى پرداخت . او از ياران اميرالمومنين على (ع ) بود و در جنگ جمل در ركاب آن حضرت جنگيد. (268) زبير بن بكار پس از ذكر اين مطالب ، از پرخاش فروه نسبت به برخى از انصار، كه ابوبكر را در بيعتش يارى داده بودند، سخن گفته است .
2- خالد بن سعيد اموى (269)
خالد بن سعيد از سوى رسول خدا(ص ) فرماندارى صنعاى يمن را به عهده داشت . زمانى كه پيغمبر خدا(ص ) از دنيا رفت ، خالد همراه با دو برادرش ، ابان و عمر، محل خدمت خود را ترك كردند و به مدينه بازگشتند. ابوبكر از ايشان پرسيد: براى چه محل ماموريت خودتان را ترك كرديد؟ هيچكس ‍ براى فرماندارى شايسته تر از منتخبين رسول خدا(ص ) نمى باشد، بر سركارتان برگرديد. آنان پاسخ دادند:
ما پسران احيحه پس از رسول خدا(ص ) براى هيچكس ديگر كار نمى كنيم . خالد و برادرش ابان مدت زمانى با ابوبكر بيعت نكردند.
او ضمن سخنانى به بنى هاشم گفته بود: شما (اهل بيت پيغمبر) درخت تناور و با ميوه هاى نيكو هستيد، ما پيرو شما هستيم . (270)
خالد تا دو ماه دست بيعت به دست ابوبكر ننهاد. او مى گفت رسول خدا
(ص ) مرا به فرماندارى برگزيده و تا زنده بود از آن سمت بركنارم نساخته است . او ضمن ديدارى با على بن ابيطالب و عثمان بن عفان به ايشان گفته بود: اى فرزندان عبد مناف از حكومت و رياست دل بركنديد تا ديگران به آن دست يابند؟
اين سخن خالد به گوش ابوبكر رسانيدند، ابوبكر به آن اعتنايى ننمود، ولى عمر كينه خالد را به دل گرفت . (271)
در همان ايام روزى خالد به خدمت امام رسيد و گفت اجازه بده تا با تو بيعت كنم كه به خدا قسم در ميان اين مردم كسى سزاوارتر از تو به جانشينى پيغمبر خدا(ص ) وجود ندارد. (272)
سرانجام وقتى كه بنى هاشم با ابوبكر بيعت كردند، خالد نيز با ابوبكر بيعت كرد. و آنگاه كه خليفه به شام لشكر كشيد، نخستين كسى را كه بركشيد و فرماندهى يك چهارم سپاه را به عهده او گذاشت ، خالد بن سعيد بود. ولى عمر اين انتخاب را نپذيرفت و زبان به اعتراض گشود و گفت : تو او را فرماندهى سپاه مى دهى ، در حالى كه چنين و چنان كرده و آن حرفها را زده است ؟! (273) و آن قدر در گوش ابوبكر خواند تا اينكه رايش را نسبت به خالد بگردانيد و در نتيجه ، ابوبكر وى را از فرماندهى سپاه بركنار ساخت و يزيد بن ابوسفيان را به جايش برگزيد! (274)
3- سعد بن عباده (275)
سعد بن عباده را پس از ماجراى سقيفه چند روزى به حال خودش گذاشتند و سپس به دنبالش فرستادند كه بيا و بيعت كن ، كه همه مردم و بستگانت با ابوبكر بيعت كرده اند. سعد پاسخ داد:
به خدا قسم تا تمام تركشم را به سوى شما پرتاب نكنم و سنان نيزه ام را با خون شما رنگين نسازم ، با شما بيعت نخواهم كرد. چه تصور كرده ايد؟ تا زمانى كه دستم قبضه شمشير را در اختيار خود دارد، آن را بر فرق شما مى كوبم و به يارى خانواده و هوادارانم ، تا آنجا كه در قدرت و توان داشته باشم ، با شما مى جنگم و دست بيعت در دست شما نمى گذارم . به خدا قسم اگر همه جن و انس با هم در حكومت و زمامدارى شما همداستان شوند، من سر فرود نمى آورم و شما را به رسميت نمى شناسم و بيعت نمى كنم تا هنگامى كه در دادگاه عدل الهى به حسابم رسيدگى شود. (276)
چون سخنان سعد به گوش ابوبكر رسيد، عمر گفت او را رها مكن تا با تابلو بيعت كند. اما بشير بن سعد گفت :
او لج كرده و ممكن نيست كه با شما بيعت كند؛ اگر چه جانش را بر سر اين كار بگذارد. كشتن او هم به همين سادگيها نيست .
چه ، او وقتى كشته مى شود كه تمامى فرزندان و خانواده و گروهى از افراد فاميل و بستگانش با او كشته شوند. او را به حال خودش بگذاريد كه رها كردنش شما را زيانى نمى رساند؛ زيرا كه او فعلا يك تن است .
راهنمايى بشير را پذيرفتند و دست از سعد برداشته ، او را حال خود گذاشتند. (277) سعد هم در هيچيك از اجتماعاتشان شركت نمى كرد و در نماز جمعه و جماعت ايشان حاضر نمى گرديد و در اداى مناسك حج به همراهى آنها و در كنارشان ديده نمى شد. اين حال همچنان ادامه داشت تا اينكه زمان ابوبكر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسيد.
پس از اينكه عمر به خلافت رسيد، روزى سعد بن عباده را در يكى از كوچه هاى مدينه ديد. رو به او كرد و گفت :
آهاى سعد! سعد هم بلافاصله پاسخ داد: آهاى عمر! خليفه پرسيد: تو نبودى كه چنين و چنان مى گفتى ؟ سعد گفت : آرى من گفته ام ، حالا اين حكومت را به تو سپرده ام ؟! به خدا قسم كه رفيقت را بيشتر از تو دوست مى داشتيم . به خدا كه از همسايگى تو بيزارم . عمر گفت : هر كس كه از همسايه اش خوشش نيايد، جا عوض مى كند! سعد گفت : از اين مساله غافل نيستم ، به همسايگى كسى مى روم كه از تو بهتر باشد.
درى نگذشت كه سعد در همان اوايل خلافت عمر راهى ديار شام شد و... (278)
بلاذرى در كتاب انساب الاشراف خود مى نويسد:
سعد بن عباده با ابوبكر بيعت نكرد و به شام رفت . عمر مردى را در پى سعد به شام فرستاد و به او گفت سعد را وادار به بيعت كن و هر ترفند و حيله اى كه مى توانى به كارگير؛ اما اگر آنها كارگر نيفتاد و زير بار بيعت نرفت ، با يارى خدا او را بكش !
آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حوارين ديدار كرد و بيدرنگ مساله بيعت را مطرح كرد و از او خواست تا موافقت كند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت :
با مردى از قريش بيعت نمى كنم . فرستاده ، او را به مرگ تهديد كرد و گفت : اگر بيعت نكنى تو را مى كشم . سعد جواب داد: حتى اگر قصد جانم را بكنى ! فرستاده چون پافشارى او را ديد، گفت : مگر تو از هماهنگى با اين امت خارجى ؟ سعد گفت : در مورد بيعت ، آرى ، من حسابم با ديگران جداست ! در نتيجه ، فرستاده با شنيدن پاسخ قطعى او، تيرى به جانبش پرتاب كرد كه رگ حياتش را از هم بگسيخت . (279)
در كتاب تبصره العوام آمده است :
آنها محمد بن مسلمه انصارى را به اين مهم مامور كرده بودند. محمد نيز به شام رفت و سعد بن عباده را با تيرى از پاى در آورد و كشت .
و نيز گفته اند كه خالد بن وليد در همان هنگام در شام بود و او محمد بن مسلمه را در كشتن سعد بن عباده يارى داد. (280)
مسعودى در مروج الذهب مى گويد:
سعد بن عباده بيعت نكرد. از مدينه بيرون شد و رو به شام نهاد و در آنجا در سال پانزدهم هجرت كشته شد. (281)
همچنين ابن عبدربه مى گويد:
سعد بن عباده را با تيرى كه در قلبش نشسته و از دنيا رفته بود يافتند. جنيان بر او گريستند و با خواندن اين شعر مسئوليت كشتن سعد را به عهده گرفتند: ما سعد بن عباده ، آقا و سرور قبيله خزرج را كشتيم . و با دو تير كه در قلبش ‍ نشانديم ، او را از پاى درآورديم . (282)
ابن سعد نيز در طبقات مى نويسد:
سعد بن عباده در چاله اى نشسته بود و ادرار مى كرد كه ترور شد و در دم جان داد. جنازه سعد را در حالتى يافتند كه بدنش (بر اثر تير زهر آلود) به سبزى گراييده بود. (283)
و نيز در اسد الغابه آمده است :
سعد بن عباده نه با ابوبكر بيعت كرد و نه با عمر. او به شام رفت و در حوارين شام منزل گزيد و سرانجام در سال پانزدهم هجرت در همانجا درگذشت . در اين اختلافى نيست كه سعد را در كنار آبريزى كه به طهارت نشسته بود كشته يافتند و بدنش به سبزى گراييده بود. بستگان سعد از مرگ او بى خبر بودند تا اينكه از ميان چاه آبى خبر مرگش را (به شعر) شنيدند و چون در آن چاه نگريستند كسى را در آن نديدند! (284)
به اين ترتيب دفتر زندگانى سعد بن عباده بسته شد. ولى از آنجا كه كشته شدن چنين شخصيت يكدنده و مخالف بيباكى از سوى حكومت زمامداران وقت ، سوال برانگيز و از حوادثى بود مورخان ! نوشتن و بازگويى ماجراى آن را خوش نداشته اند، از اين رو جمعى از آنان از كنار اين حادثه بزرگ با بى اعتنايى گذشته و آن را ناديده گرفته اند و گروهى نيز چگونگى كشته شدن او را با مسائلى خرافى درهم آميخته و آن را به جنيان نسبت داده اند. (285) اما اين قبيل دانشمندان با طرح چنين مساله اى خرافى نگفته اند كه علت كينه شديد و دشمنى جنيان با سعد چه بوده و چرا در ميان آن همه اصحاب ، از مهاجر و انصار، تيرهاى جانكاه آنان سينه و قلب سعد را نشانه گرفته است .
اگر اين دانشمندان در تكميل افسانه خود در كتابهاى معتبر خويش - مثلا - مى نوشتند چون خوددارى سعد بن عباده از بيعت با ابوبكر و عمر، پاكمردان و سردمداران جنيان را ناخوش آمد و از اين رو به نابوديش كمر بستند و تيرهاى مرگبار زهرآلودشان را تا پر در قلب او نشاندند و به ديار ديگرش فرستادند، نكته مبهمى در اين افسانه باقى نمى ماند.
راويان بيعت نكردن سعد
دانشمندان زير داستان سرپيچى سعد را از بيعت با ابوبكر و عمر به طور مشروح يا سربسته و فشرده در كتابهاى خود آورده اند:
محمد بن جرير طبرى در تاريخ ؛ ابن سعد در طبقات ؛ بلاذرى در جلد اول كتاب انساب ؛ ابن عبدالبر در استيعاب ؛ ابن عبدربه در العقد الفريد؛ ابن قتبه در الامامه و السياسه ، ج 1، ص 9؛ مسعودى در مروج الذهب ؛ ابن حجر عسقلانى در الاصابه ، ج 2، ص 28؛ محب الدين طبرى در الرياض النضره ، ج 1، ص 168؛ ابن اثير در اسد الغابه ، ج 3، ص 222؛ ديار بكرى در تاريخ الخميس ؛ على بن برهان الدين در سيره الحلبيه ، ج 3، ص 396 - 397 و ابوبكر جوهرى در سقيفه بنا به روايت ابن ابى الحديد.
آنچه را تا به اينجا آورديم ، فشرده رويدادهاى مهم در به خلافت رسيدن ابوبكر و انجام بيعت با او بود كه مفصل آن را جلد اول كتاب عبدالله بن سبا آورده ايم . اينك به چگونگى به خلافت رسيدن عمر مى پردازيم .
ابوبكر، عمر را به جانشينى خود معرفى مى كند
ابوبكر در بستر مرگ ، عثمان را تنها بخواند و به وى فرمان داد كه بنويس و عثمان شروع به نوشتن كرد. ابوبكر گفت : بسم الله الرحمن الرحيم
اين وصيت ابوبكر بن ابى قحافه است به مسلمانان . اما بعد (در اينجا ابوبكر از هوش رفت و عثمان ، شتابان بقيه وصيت ابوبكر را چنين تمام كرد:)
من ، عمر بن خطاب را به جانشينى خود و خلافت بر شما برگزيده ام و در اين راه از خيرخواهى شما فروگزارى نكرده ام .
در اين موقع ابوبكر چشم گشود و به عثمان گفت : بخوان ، ببينم ، چه نوشته اى ! عثمان نيز آنچه را نوشته بود براى ابوبكر بخواند. ابوبكر با شنيدن مطالب نوشته عثمان ، تكبير گفت و اضافه كرد:
از آن ترسيدى كه در حالت بيهوشى از دنيا بروم و در ميان مردم بر سر جانشينى من اختلاف بيفتد؟ عثمان جواب داد: آرى .
ابوبكر گفت : با آنچه نوشته اى ، موافقم . خدايت از اسلام و مسلمانان پاداش ‍ خير دهاد. آنگاه همان نوشته را امضا كرد.
طبرى پيش از اين ماجرا مى نويسد:
عمر در حالى كه شاخه اى از درخت خرما در دست داشت در ميان مردم در مسجد پيغمبر نشسته بود. شديد، آزاد كرده ابوبكر، كه فرمان ولايتعهدى عمر را در دست داشت ، در آن جمع حاضر بود. عمر رو به مردم كرد و گفت :
اى مردم ! به سخنان و سفارش خليفه رسول خدا گويش دهيد و از فرمانش ‍ اطاعت كنيد. او مى گويد: من در خير خواهى شما كوتاهى نكرده ام . (286)
راستى را، چه مايه فرق است بين سخنان مزبور عمر با جبهه گيرى و سخنان ديروزش به هنگام نوشتن وصيت نامه پيغمبر خدا!
شورا و بيعت عثمان  
ابن عبدربه در عقد الفريد مى نويسد:
آن هنگام كه عمر را زخم زدند، به او پيشنهاد شد كه كسى را به جانشينى خود برگزيند. او گفت : اگر ابوعبيده جراح زنده بود او را حتما جانشين خود مى كردم . و اگر خدا علت آن را از من مى پرسيد، در جواب مى گفتم كه پيامبرت مى گفت كه او امين امت است ! و اگر سالم ، آزاد كرده ابوحذيفه ، زنده بود بى شك او را به جاى خود برمى گزيدم . و اگر خدا مرا مورد بازخواست قرار مى داد، مى گفتم كه از پيامبرت شنيدم كه مى گفت سالم آن قدر خدا را دوست دارد كه اگر از خدا هم نمى ترسيد، او را نافرمانى نمى كرد. (287)
به او گفتند: اى اميرالمومنين ، در هر صورت يكى را به جانشينى خود تعيين كن جواب داد:
بعد از همه اين حرفها، تصميم داشتم كه مردى را به حكومت و فرمانرواييتان برگزينم كه بى گمان شما را به سوى حق و عدالت راهبر مى بود. (و در اينجا اشاره به على (ع ) كرد.) اما ديدم كه زنده و مرده من چنين چيزى را تحمل نمى كند و زير بار آن نمى رود!
بلاذرى در انساب الاشراف مى گويد:
عمر گفت على و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص را حاضر كنيد. و چون حاضر شدند جز با على (ع ) و عثمان با ديگرى سخنى نگفت . به على (ع ) گفت :
اى على ! شايد اين مردم حق خويشاونديت را با پيغمبر و اينكه داماد او بوده اى و ميزان دانش و فقهى كه خداوند به تو ارزانى داشته است در نظر بگيرند و تو را به حكومت خويش انتخاب كنند، در چنان صورتى خدا را فراموش مكن !
آنگاه رو به عثمان كرد و گفت :
اى عثمان ! شايد اين مردم داماد پيغمبر بودن و سالمنديت را رعايت كنند، پس اگر به حكومت رسيدى از خدا بترس و آل ابو معيط را بر گردن مردم سوار مكن .
پس دستور داد تا صهيب را حاضر كنند و چون آمد، به او گفت : تو مدت سه روز با مردم نماز مى گزارى و اينان نيز در خانه اى جمع شوند تا خود به مشورت بنشينند. پس اگر به خلافت يك نفر از بين خودشان همراءى شدند، هر كس را كه مخالفت كند، گردن بزن !
و چون آن گروه از مجلس عمر بيرون شدند، عمر گفت :
اگر مردم اين اجلح (288) را به خلافت انتخاب كنند، آنان را به راه راست هدايت خواهد كرد. (289)
در رياض النضره آمده است كه عمر گفت :
لله درهم ان ولوها الاصيلع كيف يحملهم على الحق و ان كان السيف على عنقه يعنى خوشا به حال آنها اگر آن مرد پيشانى بلند را به حكومت خود برگزينند. در هر حال آنان را به سوى حق خواهد كشيد؛ اگر چه در اجراى چنين برنامه اى ناگزير باشد كه همواره شمشير برگردن داشته باشد.
محمد بن كعب مى گويد در اينجا من از عمر پرسيدم : اين را مى دانى و با وجود اين او را به حكومت نمى گمارى ؟ عمر گفت :
اينكه من مردم را به حال خودشان مى گذارم ، از آن جهت است كه آن كس ‍ كه بهتر از من بود، مردم را به حال خودشان رها كرد!(290)
بلاذرى در انساب الاشراف از قول واقدى مى نويسد:
عمر درباره جانشين خود از اطرافيان نظر مى خواست كه چه كسى را انتخاب كند. به او گفتند: نظرت درباره عثمان چيست ؟
گفت : اگر او را انتخاب كنم آل ابو معيط را برگردن مردم سوار مى كند. گفتند: زبير چطور است ؟ گفت : او در حالت رضا و خشنودى مومن است ، و در هنگام خشم و غضب كافر دل !
گفتند: طلحه ! گفت : او مردى است متكبر و خودپسند كه بينيش رو به بالاست و نشيمنگاهش در آب ! گفتند: سعد بن ابى وقاص چطور؟ گفت : فرماندهيش بر سواركاران جنگى حرف ندارد، اما اداره يك آبادى برايش ‍ زياد و سنگين است .
پرسيدند: درباره عبدالرحمان ابن عوف چه مى گويى ؟ جواب داد: او، همين اندازه كه بتواند به خانواده اش برسد كافى است ! (291)
بلاذرى در جاى ديگر كتابش مى نويسد:
عمر بن خطاب چون زخم برداشت ، صهيب ، آزاد كرده عبدالله جدعان ، را فرمان داد تا سران مهاجر و انصار را در مجلس او حاضر كند. چون آنان بر وى وارد شدند، گفت : من كار خلافت و حكومت شما را در ميان شش نفر از مهاجران نخستين ، كه تا هنگام وفات پيغمبر(ص ) مورد رضايت و خشنودى آن حضرت بوده اند، به شورا نهاده ام تا يك تن را از ميان خودشان به امامت و پيشوايى شما و امت برگزينند. آنگاه يكايك اعضاى شورا را نام برد و سپس رو به طلحه و زيد بن سهل خزرجى كرد و گفت :
پنجاه نفر از انصار را انتخاب كن تا تو را همراه باشند، و چون من در گذشتم ، اين چند نفر را وادار كن تا ظرف سه روز، و نه بيشتر، يك نفر را از بين خودشان به امامت و پيشوايى خود و امت انتخاب كنند. و صهيب را فرمان داد تا آنگاه كه امام و پيشوايى انتخاب نكرده اند با مردم نماز بگذارد.
در آن هنگام طلحه بن عبيدالله حضور نداشت و در ملكش در سرات بود.
عمر گفت :
اگر ظرف اين سه روز طلحه حاضر شد كه هيچ ، والا بازگشت او را انتظار نكشيد و بجد در انتخاب خليفه برآييد و با آن كس كه اتفاق نظر حاصل كرديد، بيعت كنيد. و اگر كسى هم با راى شما مخالفت كرد، گردنش را بزنيد! راوى مى گويد:
پيكى را به دنبال طلحه فرستادند و او را تشويق كردند كه ظرف آن مدت به مدينه شتاب كند. اما با اين حال ، طلحه وقتى به مدينه رسيد كه عمر در گذشته و با عثمان به خلافت بيعت شده بود. از اين جهت طلحه در خانه نشست و گفت : آيا من كسى هستم كه بى اجازه او كارى را به نامش انجام دهند؟
عثمان چون به ديدنش آمد، طلحه به او گفت :
راستى ! اگر موافقت نكنم ، تو هم استعفا مى دهى ؟ عثمان جواب داد: آرى . طلحه گفت : در اين صورت من هم خلافت تو را تاييد مى كنم ! پس با عثمان بيعت كرد. (292)
همچنين بلاذرى مى نويسد كه عبدالله بن سعد ابى سرح گفت :
من همچنان بيمناك بودم كه نكند بيعت عثمان - به بسبب مخالفت طلحه - دچار تزلزل و شكست شود، تا اينكه طلحه آمد و با رفتارش نسبت به عثمان ، اين اضطراب و تشويش را زا ميان برداشت و خويشاوندى خود را با عثمان رعايت كرد.
عثمان نيز محبت طلحه را بى پاسخ نگذاشت و هميشه جانب احترمش را رعايت مى كرد و او را گرامى مى داشت ، تا وقتى كه به محاصره در آمد، كه در آن هنگام سرسخت ترين دشمن عثمان ، همين طلحه به حساب مى آمد. (293)
بلاذرى در جاى ديگر و به سند ابن سعد مى نويسد كه عمر گفت :
انتخاب بايد بر اساس پيروى اقليت از اكثريت باشد و مخالف را گردن بزنيد.(294)
و نيز به نقل از ابومخنف مى نويسد:
عمر اعضاى شورا را فرمان داد تا مدت سه روز براى انتخاب خليفه به مشورت بشينند. اگر دو نفر با انتخاب مردى و دو نفر ديگر با خلافت مردى ديگر موافقت كردند، بار ديگر به راءيزنى بپردازند و مشورت از سر گيرند. اما اگر چهار نفر با يكى موافقت كرد و يك تن مخالف بود، تابع راى چهار نفرى باشيد. و چنانچه آراء، سه به سه درآمد، راى آن دسته را بپذيريد كه عبدالرحمان بن عوف در آن است . زيرا دين و صلاح عبدالرحمان قابل اطمينان و رايش براى مسلمانان مورد قبول و اعتماد است . (295)
همچنين از قول هشام بن سعد، از زيد بن اسلم ، از پدرش آورده است كه عمر گفت :
اگر آراء سه به سه شد، راى آن دسته را بپذيريد و اجرا كنيد كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست . (296)
و نيز آورده اند كه عمر گفت :
برخى از مردم مى گويند كه بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده بود كه خداوند شرش را از اين امت دور كرده است و بيعت با عمر نيز بدون كسب نظر و مشورت با مردم صورت گرفته است . اما اكنون حكومت پس از من بر عهده شوراست ؛ پس اگر چهار نفر با هم اتفاق داشتند، دو نفر ديگر بايد از آن چهار نفر پيروى كنند. اما اگر آراء سه به سه درآمد، راى و نظر دسته عبدالرحمان بن عوف را بپذيرند و تسليم نظر او شويد. حتى اگر عبدالرحمان يك دستش را به عنوان بيعت به دست ديگرش بزند. (297) (يعنى خودش را نامزد خلافت كند.)
متقى هندى نيز در كنز العمال از قول محمد جبير، از پدرش روايت كرده است كه عمر گفت :
اگر عبدالرحمان بن عوف يك دستش را به عنوان بيعت به دست ديگرش ‍ بزند، فرمانش را اطاعت كنيد و با او بيعت نماييد.
و نيز از قول اسلم آورده است كه عمر بن خطاب گفت :
با هر كس كه عبدالرحمان بن عوف بيعت كرد، شما هم بيعت كنيد و كسى را هم كه زير بار نرفت ، گردن بزنيد. (298)
از همه اين مطالب چنين برمى آيد كه عمر صدور فرمان حكم خلافت را بنا به سياستى به دست عبدالرحمان بن عوف نهاد و او را از امتيازى خاص ‍ برخوردار كرد تا از آن در موقع مقتضى بهره گيرد. زيرا او قبلا با عبدالرحمن بن عوف قرار گذاشته بود كه تبعيت از سيره و رفتار شيخين را در شرايط قبول خلافت بگنجاند و از پيش مى دانستند كه امام على (ع )، از اينكه عمل به رفتار شيخين در رديف عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر قرار گيرد، خوددارى خواهد كرد؛ ولى عثمان آن را مى پذيرد و در نتيجه به خلافت مى رسد، و تنها امام با چنين انتخابى مخالفت مى كند. بنابراين از پيش ، حكم اعدام مخالفت ، يعنى على (ع ) را صادر كرده بود! دليل اين سخن ، علاوه بر آنچه در پيش آورديم ، مطلبى است كه ابن سعد در طبقاتش از قول سعيد بن العاص آورده است كه فشرده آن چنين است :
سعيد بن عاص خدمت عمر مى رسد و از او مى خواهد كه مقدارى بر مساحت زمينش بيفزايد تا خانه اش را وسعت بدهد. خليفه به او نويد مى دهد كه پس از اداى نماز صبح خواسته اش را برآورده خواهد ساخت . عمر به وعده وفا كرد و صبحگاهان به خانه سعيد رفت و... سعيد، خود مى گويد:
خليفه با پاهايش خط كشيد و بر وسعت خانه ام افزود، اما من گفتم :
اى امير المومنين ! بيشتر بده كه مرا اهل بيت ، از كوچك و بزرگ ، زيادتر شده است . عمر گفت :
فعلا همين اندازه تو را كافى است و اين راز را نگه دار كه پس از من كسى به خلافت مى رسد كه جانب خويشاونديت را رعايت خواهد كرد و نيازت را برآورده خواهد ساخت ! سعيد مى گويد:
مدتها از اين موضوع گذشت . دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شوراى عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او از همان ابتداى كار، رضايت خاطر مرا جلب كرد و خواسته ام را بشايستگى برآورده ساخت و مرا در حكومتش شريك خود گردانيد... (299)
بنابراين ، عمر پيشاپيش به سعيد بن عاص خبر داده بود كه پس از او عثمان ، كه از بستگان سعيد است ، به حكومت خواهد رسيد و از وى خواسته بود كه اين راز را پيش خودش نگه دارد.
از اين گفتگو چنين برمى آيد كه منشور خلافت عثمان در دوران حيات عمر و به دست او به امضاء رسيده و قطعيت يافته بود و تعيين شوراى شش ‍ نفرى تنها پوششى بود كه زير آن بى طرفى دستگاه خلافت در انتخاب خليفه بعدى به نحوى جامعه پسند و مقبول جلوه گر شود!
اما نقشه ترور و از ميان برداشتن ، امام ، گذشته از اين مساله ، مطلبى است كه باز ابن سعد در طبقاتش از قول همين سعيد بن عاص آورده است . او مى نويسد:
روزى عمر به خطاب به سعيد بن عاص گفت : چرا تو از من فاصله مى گيرى و روگردان هستى ؟ مثل اينكه گمان مى كنى من پدرت را كشته ام ! من پدر تو را نكشته ام ، پدرت را على بن ابى طالب كشته است ! (300)
آيا با اين سخن : عمر سعى نمى كرد تا سعيد را به گرفتن انتقام از كشنده پدرش ، يعنى على بن ابى طالب ، تحريك كند؟