دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب اهل البيت درباره صحابه و امامت

سيد مرتضى عسگرى

- ۳ -


اختلاف در ساختن بناء بر آرامگاه پيامبران ومحل عبادت قرار دادن آن
برخى از مسلمانان در تحريم ساختن بناء بر آرامگاه ، رواياتى را دستاويز خود قرار مى دهند كه به دو نمونه از مهمترين آنها اشاره مى كنيم .
از اميرالمومنين على (ع ) روايت مى كنند كه آن حضرت فرمود:
پيامبر خدا در تشييع جنازه اى ، رو به اصحاب خود كرد و فرمود: چه كسى حاضر است كه به مدينه رود و تمام بتها را بشكند و همه گورها را با زمين هموار سازد و كليه عكسها و صورتهاى كشيده شده را از بين ببرد؟ يكى از اصحاب پاسخ داد: من اى رسول خدا، آن مرد به مدينه رفت ولى از ترس ‍ مردم كارى انجام نداد و ديرى نپاييد كه بازگشت . پس ، على رو به پيامبر خدا كرد و گفت : من مى روم اى رسول خدا. و پيامبر فرمود: اى على تو برو. على در اجراى دستور پيغمبر رفت و پس از مدتى بازگشت و گفت : اى رسول خدا، من رفتم و تمامى بتها را شكستم ، و همه گورها را با زمين هموار نمودم ، و هر چه تصوير بود از ميان برداشتم . (88)
اين حديث به صورتهاى مختلف در كتابهاى حديث آمده كه ما كاملترين آنها را نقل كرديم .
ايرادهاى حديث ياد شده  
اولا بايد بگوييم كه پيامبر اسلام - بر اساس رواياتى كه نقل شده و سپس به آنها خواهيم پرداخت - مزار مادرش را زيارت كرده و بر سر قبر او گريسته و همراهان خود را نيز به گريه انداخته بود؛ در صورتى كه حضرتش شش ساله بود كه مادرش را در مدينه از دست داد، و پس از گذشت بيش از چهل سال و به هنگام مهاجرتش از مكه به مدينه به زيارت قبر مادرش توفيق يافته بود و پس از اين مدت نشانه قبر مادرش همچنان آشكار بود؛ وگرنه نمى توانست آن را شناسايى كند. اكنون اين سوال مطرح است كه اگر حكم اسلام هموار ساختن قبور با زمين است ، پس چرا پيغمبر اسلام دستور نداد تا مزار مادرش را با زمين هموار كنند و نشانه آن را بردارند.
ثانيا بعد از اينكه گروهى از مردم مدينه اسلام آوردند، رسول خدا(ص ) معصب بن عمير را براى تعليم احكامى كه تابه آن روز به حضرتش ابلاغ شد بود، به همراه ايشان به مدينه فرستاد. و آنگاه كه مردم مدينه براى انجام حج بيرون شدند، مسلمانان آنها، در محل عقبه گرد آمدند و پنهانى با رسول خدا(ص ) بيعت نمودند. و اين در حالى بود كه هنوز اسلام در مدينه كاملا انتشار نيافته بود، تا اينكه پيامبر خدا(ص ) به مدينه هجرت كرد و پس از سه روز يا بيشتر، على (ع ) هم به او پيوست كه داستان ورود او به مدينه نيز مشهور است .
رسول خدا(ص ) پس از اينكه در مدينه با قبايل يهود (بنى قريطه و بنى النضير و بنى قينقاع ) پيمان دو جانبه منعقد ساخت ، دايره نفوذ و حكومتش ‍ را آرام آرام در مدينه گسترش داد و بتدريج اهالى مدينه به اسلام گرويدند. با اين حساب ، چه وقت پيامبر اسلام (ص ) توانسته بود مانند فرمانروايى مطلق و نافذ الكلمه در هنگام تشييع جنازه اى به اميرالمومنين (ع ) فرمان دهد تا به مدينه رود و همه بتها را بشكند و تمامى گورها را با زمين هموار كند و تمامى صورتها را از ميان ببرد؟ مضافا اينكه در متن خبر خوانديم كه فرستاده نخستين ، به هنگامى كه پيغمبر و اصحابش در تشييع جنازه اى بودند، به مدينه رفت و ترسان ، كارى انجام نداد و بازگشت و آنگاه رسول خدا(ص ) على (ع ) را فرستاد و او همه آن كارها را بخوبى انجام داد و بازگشت ، و هنوز پيغمبر و يارانش در تشييع همان جنازه بودند، چنين چيزى چگونه ممكن است ؟
ثالثا در ادامه حديث آمده است كه اميرالمومنين (ع ) به ابوالهياج اسدى فرمود: من تو را به انجام كارى مامور مى كنم كه پيغمبر خدا(ص ) مرا به آن فرما داده است كه همه گورها را با خاك يكسان كنم و تمامى بتها را از ميان بردارم . (89) و پيداست كه چنين ماموريتى را كه امام به ابواهياج داد، بايد در دوره خلافت و زمامداريش صورت گرفته باشد، نه در زمان انزوا و خانه نشينى .
اما در زمان خلافت آن حضرت ، و پس از آن همه فتوحات در ايام خلافت خلفاى سه گانه پيش از وى ، امام ، ابوالهياج را به كدام شهر از شهرهاى اسلامى فرستاد تا بتها را بشكند و قبور را با زمين هموار سازد؟ مگر تا آن وقت بتى هم در شهرى باقى مانده بود؟ تا چه رسد به مدينه .
اگر بر فرض ، اين موارد را هم در نظر نگيريم و بپذيريم كه اين دو خبر صحيح است ، اين اخبار مبين فرمان پيغمبر و امام در از بين بردن آثار گور بت پرستان در سرزمين شركت است و چه ارتباطى به وجوب خراب كردن قبور مسلمانان ، آن هم در سرزمين اسلامى دارد؟
حديث ديگرى كه دستاويز برخى از مسلمانان در تحريم ساختن بناء بر آرامگاه است ، منقول از رسول خدا(ص ) و به قرار ذيل است :
الهم الا تجعل قبرى وثنا، لعن الله قوما اتخذوا قبور انبيائهم مساجد. (90)
يعنى بار خدايا گور مرا بت قرار مده ، خدا لعنت كند مردمى كه گورهاى پيامبرانشان را مسجد قرار دادند.
همچنين آن حضرت در روايتى ديگر، كسانى كه گورهاى پيامبرانشان را مسجد قرار داده اند، معرفى كرده و فرموده است :
قاتل الله اليهود، اتخذوا قبور انبيائهم مساجد. (91)
يعنى خدا بكشد يهود را كه گورهاى پيامبرانشان را مسجد قرار دادند.
ايراد بر حديث ياد شده
پس از اينكه بنى اسرائيل از مصر بيرون آمدند و از دريا گذشتند و تيه را پشت سر نهادند و به فلسطين رسيدند، محل عبادت ايشان بيت المقدس ‍ در نظر گرفته شد و غير از آن جايى براى عبادت نداشتند. و در زمان سليمان پيغمبر - كه پادشاهى بنى اسرائيل را هم به عهده داشت - كاخى براى آن حضرت ساخته شد كه به آن هيكل سليمان مى گفتند. با اين حال قبور انبياى ايشان كجا قرار داشت كه بر آنها نماز بگزارند؟ در حالى كه بيت المقدس و شهر آن همواره مورد بازديد مردم و عرب پيش از عصر پيامبر اسلام (ص ) بوده است . اما قبور ديگر انبياى ايشان ، مانند قبر ابراهيم خليل و موسى بن عمران ، را ما نديده و نخوانده و نشنيده ايم كه قوم يهود آنها را بت قرار داده باشند. و به فرض اينكه گورى را بت قرار داده باشند، اين مورد هيچ ربطى به احترام و زيارت قبر ندارد. بت قرار دادن گورها به اين معنى است كه آن را چون كعبه هنگام نماز قبله خود قرار دهند، اين كجا و آن كجا؟
در تمام آنچه پيش از اين آورديم و آنچه بعد از اين مى آوريم ، درباره احاديث رسول خدا(ص ) هيچ ترديدى وجود ندارد و در اين مورد به خدا پناه مى بريم ؛ بلكه سخن درباره راويان احاديث است كه خداوند آنها را از لغزش و اشتباه و فراموشى در امان نداشته است .
آنچه تا كنون آورديم ، نمونه اى بود از دلايل كسانى كه ساختن بناء را بر قبور خلاف شريعت اسلامى مى دانند. اينك اينك ادله موافقان آن .
آرامگاه ، جايى براى عبادت  
موافقان قرار دادن آرامگاههاى پيامبران براى عبادت ، دليل مى آورند كه طواف كنندگان به گرد خانه خدا، به گرد حجر اسماعيل نيز مى گردند و به ديوار آن تبرك مى جويند و به اتفاق همه علماى سالامى قبر اسماعيل نيز مى گردند و به ديوار آن تبرك مى جويند و به اتفاق همه علماى اسلامى قبر اسماعيل و مادرش هاجر در آنجا واقع است .
در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و ابن اثير و ابن كثير آمده است : اسماعيل در كنار ماردش هاجر و در حجر دفن شده است (سخن ابن هشام ). و ابن اثير مى نويسد: اسماعيل وصيت كرد كه او را در حجر و در كنار ماردش به خاك بسپارند. (92)
همچنين ابن سعد در طبقات آورده است : چون اسماعيل به بيست سالگى رسيد، مادرش هاجر در نود سالگى درگذشت و اسماعيل بدن مادرش را در حجر به خاك سپرد. اسماعيل نيز كه بعد از پدر جهان را بدرود گفت ، در كنار كعبه و در جنب مادرش دفن گرديد. و در روايت ديگر آمده است : گور اسماعيل زير ناودان ، ما بين كعبه و ركن ، قرار دارد. (93)
و نيز چكيده سخن كلامى در كتاب الاكتفاء اين است : هاجر و اسماعيل و دخترش نابت در حجر دفن شده اند. (94)
همچنين ابن جبير در سفرنامه اش از قبر اسماعيل و مادرش هاجر چنين ياد كرده است :
قبر اسماعيل زير ناودان و در محوطه حجر، و نزديكيهاى ديوار كعبه قرار دارد، و علامت آن سنگ مرمر كوچكى سبز رنگى است به شكل محراب كه سنگ مرمر سبز رنگ دايره شكلى به آن متصل است و هر دو بسيار زيبا و جالبند، و در ميان آنها لكه هاى زرد رنگى چون معرق به چشم مى خورد كه خيلى شبيه به ذرات طلايى است كه در ته بوته ذوب چسبيده باشد. و در كنار قبر اسماعيل و نزديك به ركن عراقى ، گور مادرش هاجر - رضى الله عنها - واقع است كه علامتش سنگ مرمر سبز رنگى است به پهناى يك وجب و نيم كه حاجيان با اداى نماز در اين دو جا، به آن تبرك مى جويند و حق هم دارند. زيرا محل دفن اين دو بزرگوار، جزء بيت عتيق و كعبه مشرفه است كه بدنهاى مقدس ايشان را در برگرفته ، و خداوند هميشه آنها را نورانى گردانيده و هر كس را هم كه بر گور ايشان نماز گزارد خير و بركت ارزانى خواهد فرمود. اين دو گور مقدس به اندازه هفت وجب و نيم از يكديگر فاصله دارند. (95)
اينها مطالبى است كه در كتابهاى دانشمندان پيرو مذهب خلفا آمده ، اما آنچه در اين باره علماى پيرو مذهب اهل بيت نقل كرده اند، در كتابهاى ذيل آمده است : كافى ، تاليف كلينى (م 329 ق )، من لا يحضره الفقيه و علل الشرايع ، تاليف شيخ صدوق (م 381 ق ) وافى ، تاليف فيض (م 1089 ق ) و بحار الانوار، تاليف علامه مجلسى (م 1111 ق )
كلينى در كافى آورده است :
قبر اسماعيل و هاجر در حجر قرار دارد... (96) و نيز آورده است : گور بسيارى از پيامبران خدا در حجر است ... (97) همچنين : در حجر، و در كنار ركن سوم ، دختران اسماعيل به خاك سپرده شده اند. (98) و نيز ابوبكر فقيه از رسول خدا(ص ) نقل كرده است كه آن حضرت فرمود:
هر پيغمبرى كه از جور امتش مى گريخت ، به كعبه پناه مى برد و تا هنگام مرگ در آنجا به عبادت خدا مى پرداخت . قبر هود و شعيب و صالح بين زمزم و مقام واقع است و در درون كعبه سيصد تن از پيامبران ، و بين ركن يمانى و حجرالاسواد هفتاد تن از پيامبران خدا به خاك سپرده شده اند. (99)
همچنين موافقان ساختن بناء بر قبور انبيا به اين دليل متوسل مى شوند كه : قبر رسول خدا(ص ) و ابوبكر و عمر در بنايى سرپوشيده قرار دارد. و نيز دليل مى آورند كه خداى تعالى فرموده است : واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى . (بقره / 125). و در داستان اصحاب كهف مى فرمايد: قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا. يعنى كسانى كه بر حال ايشان آگاهى يافتند گفتند كه بر آنان مسجدى بنا مى كنيم . (كهف / 21)
وهابيها، مسلمانانى كه قبور انبياء و ائمه و صحابه را زيارت مى كنند، گورپرست و مرده پرست مى نامند، با توجه به آنچه پيش از اين گفتيم ، بهتر است بگوييم آنها خاتم پيامبران و اصحاب آن حضرت و ديگر پيامبران پيش از او را كه به گرد حج اسماعيل طواف مى كردند مرده پرست مى نامند. زيرا كه در حجر اسماعيل ، هم گور هاجر قرار دارد و هم گور اسماعيل و فرزندانش و هم آرامگاه بسيارى از پيامبران پيش از وى .
اختلاف احاديث در ساختن بناء بر آرامگاه ، اين چنين به وجود آمده و يا به عبارت بهتر، اختلاف در فهم احاديث منشا بروز چنين اختلافاتى شده است .
اختلاف در گريستن بر ميت و بنيانگذار آن  
گريه بر ميت ، بويژه شهيد، سنت پيامبر خدا(ص ) بوده است . بخارى در صحيح خود مى نويسد:
رسول خدا(ص ) پيش از آنكه خبر شهادت زيد و جعفر و ابن رواحه منتشر شود، به ماتم اين عزيزان نشست و فرمود:
زيد پرچم را به دست گرفت . زيد كشته شد.
جعفر آن را برداشت . جعفر هم كشته شد.
ابن رواحه آن را به دست گرفت . ابن رواحه نيز كشته شد. رسول خدا(ص ) اينها را مى گفت و سرشك از ديدگانش فرو مى چكيد. (100)
در شرح حال جعفر بن ابى طالب در كتابهاى استيعاب و اسد الغابه و اصابه و تاريخ طبرى و ديگر منابع مطلبى آمده كه فشرده آن به شرح زير است :
هنگامى كه جعفر و يارانش به شهادت رسيدند، رسول خدا(ص ) به خانه جعفر وارد شد و فرزندان او را طلبيد و آنها در كنار گرفت و بوييد و سرشك از ديدگانش روان شد. اسماء، همسر او، چون چنان ديد، پرسيد: پدر و مادرم فدايت . چه پيش آمده كه گريه مى كنى ، آيا از جعفر و يارانش خبرى رسيده است ؟ رسول خدا فرمود: آرى . آنها امروز كشته شدند. اسماء مى گويد: برخاستم و صدا به نوحه و زارى بلند كرده و زنان را به گرد خود جمع كردم . در همين هنگام هم فاطمه ، در حالى كه مى گريست و مى گفت اى واى عمويم ، از در وارد شد، و رسول خدا(ص ) فرمود: بر كسى چون جعفر، بايد كه گريه كنندگان بگريند.
گريه رسولخدا(ص ) در سوگ فرزندش
در صحيح بخارى از قول انس آمده است :
ما به همراه پيغمبر خدا(ص ) به خانه ماريه رفتيم ... ابراهيم در حال جان دادن بود. اشك در چشم رسول خدا(ص ) حلقه زد.
عبدالرحمن بن عوف - رض - روبه پيغمبر كرد و پرسيد: تو هم اى رسول خدا؟ پيامبر پاسخ داد: اى فرزند عوف ، اشك ، رحمت خداست ، و آنگاه چنين ادامه داد: اشك فرو مى ريزد و دل مى سوزد، ولى چيزى خلاف رضاى خدا بر زبان نمى آورم . سپس خطاب به فرزندش ابراهيم گفت : ما به فراق تو اى ابراهيم سخت متاثر و اندوهگين هستيم .
همچنين در سنن ابن ماجه آمده است كه آن حضرت خود را روى فرزندش ‍ ابراهيم انداخت و گريست . (101)
گريه رسول خدا(ص ) بر نوه خود  
در صحيح بخارى آمده است كه يكى از دخترهاى پيامبر خدا(ص ) به حضرتش پيام فرستاد كه پسرم در حال مرگ است ، خودت را به ما برسان . رسول خدا(ص ) به همراه سعد بن عباده و گروهى از اصحاب به خانه دخترش وارد شد. كودك را در حالى كه جان به گلويش رسيده بود و نفس با صدا در نايش مى شكست به آغوش حضرتش دادند. اشك از چشمهاى پيامبر خدا(ص ) سرازير شد. سعد، كه اين حالت را ديد، گفت : اى رسول خدا اين چه حالت است ؟ آن حضرت فرمود: اين رحمت است كه خداوند در دل بندگانش قرار داده ، و خداوند بندگان نازك دل و مهربان خود را مورد رحمت و عطوفت خود قرار مى دهد. (102)
رسول خدا(ص ) مى خواهد بر حمزه گريه كنند  
پس از جنگ احد، چون رسول خدا(ص ) از محله انصار صداى گريه و زارى آنان را بر شهيد ايشان شنيد، اشك بر چشمهايش حلقه زد و فرمود: اما حمزه كسى را ندارد كه بر او گريه كند، سخن رسول خدا به گوش سعد بن معاذ رسيد. پس او كسى را به دنبال زنان بنى عبدالاشهل فرستاد و آنها را به خانه رسول خدا(ص ) برد. ايشان بر در خانه پيغمبر به سوگ نشستند و به عزادارى پرداختند. چون صداى نوحه و زارى آنها به گوش پيامبر رسيد، در حق ايشان دعاى خير كرد و باز گردانيدشان . از آن تاريخ به بعد، هيچ زن انصارى بر مرده اى نگريست ، مگر اينكه نخست بر حمزه و شهادت وى گريست . (103)
همچنين گفتيم كه رسول خدا(ص ) بر سر مادرش گريست و ديگران را هم به گريه انداخت . (104)
دستور رسول خدا(ص ) براى تهيه غذا براى مصيبت ديدگان  
آنگاه كه خبر شهادت جعفر انتشار يافت ، پيامبر خدا(ص ) فرمود براى خانواده جعفر غذا تهيه كنيد كه آنها درگير عزاى خود هستند. (105)
تعيين مدت سوگوارى از جانب رسول خدا(ص )
اين خبر به تواتر از رسول خدا(ص ) نقل شده است كه آن حضرت مقرر داشت تا زن براى غير شوهرش به مدت سه روز، و براى همسرش همان مدت را كه خداوند در قرآن (بقره / 224) مقرر فرموده (اربعه اشهر و عشرا، يعنى چهار ماه و ده روز) به سوگ بنشينند. (106)
منشا اختلاف در گريستن بر ميت  
ديديم كه رسول خدا(ص ) پيش و پس از مرگ ميت ، بويژه شهيد، بر او گريست و به گريستن بر شهيد فرمان داد. همچنين آن حضرت ، خود، بر مزار مادرش گريست و ديگران را هم به گريه انداخت . و نيز مقرر داشت تا براى خانواده ميت غذا تهيه كنند و براى سوگوارى زن براى غير شوهرش ، سه روز مدت تعيين كرد.
بنابر اين گريه بر ميت و اقامه سوگوارى براى او و تهيه و ساختن غذا براى خانواده مصيبت ديده ، از سنت پيامبر گرامى اسلام است . پس منشا اين اختلاف كه بر ميت نبايد گريست از كجا ناشى شده است ؟ چون به صحيح بخارى و صحيح مسلم مراجعه كنيم ، مى بينيم كه حديث نهى از گريه بر ميت از سوى عمر روايت شده است .
در صحيح بخارى و مسلم از قول ابن عباس آمده است :
چون عمر بر اثر زخم ابولولوء از پاى در آمد، صهيب گريه كنان از راه رسيد و فرياد مى زد: اى واى برادرم اى واى رفيق و همدمم عمر به او
گفت : صهيب بر من گريه مى كنى ، در صورتى كه رسول خدا(ص ) گفته است : مرده به سبب گريه خانواده اش بر او رنج مى برد.
ابن عباس گفت : پس از مرگ عمر، من روايت او را با عايشه ، ام المومنين ، در ميان گذاشتم . او گفت : خدا عمر را بيامرزد. به خدا سوگند كه پيغمبر نفرموده است كه مومن را خداوند به سبب گريه بستگانش بر او عذاب مى كند. سپس عايشه به سخن خود چنين ادامه داد: شما به قرآن مراجعه كنيد، كه بهترين دليل است ، آنجا كه مى فرمايد: و لا تزر وازره وزر اخرى . (بار گناه كسى را، ديگرى بر دوش نمى كشد.) ابن عباس گفت : بنابراين خداست كه مى خنداند و مى گرياند. (107)
همچنين در صحيح مسلم آمده است :
در نزد عايشه گفته شد كه فرزند عمر، به رسول خدا(ص ) نسبت داده كه آن حضرت فرموده است : مرده در گورش ، از گريستن خانواده اش بر او رنج مى برد، عايشه گفت : او اشتباه كرده بلكه رسول خدا فرموده است : مرده درگير اشتباهات و گناهان خودش مى باشد، در حالى كه بستگانش بر او گريه مى كنند.
و در روايت پيش از آن آمده است :
سخن فرزند عمر را كه گفته بود مرده به سبب گريستن خانوده اش بر او رنج مى برد به عايشه گفتند. او گفت : خدا فرزند عمر را بيامرزد. او چيزى شنيده ، ولى آن را درست به خاطر نسپرده است . قضيه از اين قرار بود كه روزى جنازه مردى يهودى را به گورستان مى برند و خانواده اش در دنبال جنازه اش مى رفتند و مى گريستند. رسول خدا كه شاهد اين واقعه بود، فرمود: شما گريه مى كنيد، در حالى كه او در عذاب است . (108) امام نووى در شرح بر صحيح مسلم ، درباره روايتى كه از پيغمبر در مورد نهى از گريستن بر ميت آمده است مى نويسد:
اين روايتها، از جمله روايتهاى عمر بن خطاب و فرزندش عبدالله - رض - است كه مورد ايراد عايشه قرار گرفته و نسبت فراموشى و اشتباه به آنها داده و تاكيد كرده كه پيغمبر خدا(ص ) چنين دستورى نداده است . (109)
از حديث زير نيز روشن مى شود كه منشا اين اختلاف ، اجتهاد عمر در نهى بر گريستن بر ميت بوده ، در برابر سنت پيغمبر كه فرمان گريستن بر ميت را داده است . به اين حديث توجه كنيد:
كسى از خانواده پيغمبر(ص ) از دنيا رفت ، زنان جمع شدند و به گريستن پرداختند، عمر در مقام جلوگيرى از ايشان بر آمد، ولى رسول خدا(ص ) به او فرمود: اى عمر آنها را به حال خودشان بگذار كه چشمها گريان و دلها دردمند است و عزيزى تازه از دست رفته . (110)
و در صحيح بخارى آمده است كه عمر با كتك زدن با چوبدستى و سنگ پرانى و خاك و خاشاك پاشى بر سر كسانى كه بر مرده خويش مى گريستند، با آنان به مقابله برمى خاست . (111)
خود اين قبيل احاديث متعارض كه در كتابهاى صحيح مكتب خلفا آمده ، منشا اختلاف در گريستن بر ميت شده است ؛ و دور نيست كه اجتهاد عمر در منع از گريستن بر ميت موجب پيدايش آن همه روايات متعارض شده باشد. چه غير از آنچه ما در اينجا آورديم ، احاديث ديگرى را نيز در تاييد اجتهاد عمر آورده اند كه در اينجا مجالى براى بيان آنها نيست و همين اندازه كه ما آورديم براى درك و شناخت منشا اختلاف درباره گريستن بر ميت كفايت مى كند.
تا اينجا نمونه هايى از مسائل مورد اختلاف را درباره گريستن بر ميت ، كه منشا پيدايش آنها وجود احاديث متعارض بود، آورديم . اينك ، به يارى خدا، آياتى از قرآن مجيد را مطرح مى كنيم كه در تاويل آنها اختلاف ايجاد شده است .
اختلاف در تاويل آيات قرآن  
از جمله مسائل مورد اختلاف ، تاويل پاره اى از آيات قرآن است كه در ذيل به نمونه هايى از آن اشاره مى كنيم .
خواستن از غير خدا و حكم از غير خدا  
الف . خواستن از غير خدا  
شيخ محمد بن عبدالوهاب ، بنيانگذار مذهب وهابيت ، مى گويد:
بر هر فرد مسلمان ، از زن و مرد، لازم است اين سه مساله را بداند و به آنها عمل كند: اول اينكه خداوند ما را آفريد و... دوم اينكه خداوند به هيچكس ‍ اجازه نمى دهد تا در پرستش براى او شريك و انبازى قائل شود، چه فرشته مقرب باشد و يا نبى مرسل . و دليل آن ، اين آيه است كه مى فرمايد: و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا. (الجن / 18). سوم اينكه ... (112)
او سپس اضافه مى كند:
دين پاك و حنيف از آن ملت ابراهيم است كه بايد تنها خدا را بپرستى و در دين به او اخلاص ورزى و بر اين اساس همه مردم را فرمان داده و به همين منظور آنان را آفريده است : و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون . يعنى جن و انس را جز براى عبادت خود نيافريديم . و معناى يعبدون اين است كه تنها مرا بخوانيد و مرا بى نياز بدانيد و ستايش كنيد. و بزرگترين موضوعى كه خداوند به آن امر فرموده ، توحيد است ؛ به اين معنى كه تنها خداوند پرستيده شود. و نيز تنها چيزى كه از آن نهى شده ، شرك است ؛ به اين معنى كه ديگرى در پرستش با خداوند انباز نشود... و دليل همه اينها، سخن خداست كه مى فرمايد: و اين المساجد لله ... (113)
همچنين وى مى گويد:
مشركان زمان ما از مشركان صدر نخستين ، كه در فراخى و آسايش براى خدا شريك مى تراشيدند و در شدت و سختى به او پناه مى بردند و او را موثر مى دانستند، بسى بدترند و در شرك ، سرسخت تر. زيرا مشركان زمان ما هميشه در شرك بسر مى بردند: خواه در فراخى و نعمت ، و خواه در شدت و سختى ، دليل اين مدعا، سخن خداوند است كه مى فرمايد: فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون . يعنى چون به كشتى بنشينند خداى را به اخلاص كامل بخوانند، و چون نجات يابند (قدم به خشكى نهند) بار ديگر باى خدا شريك سازند. (عنكبوت / 65) (114)
و در رساله الدين و شروط الصلاه مطالبى آورده كه فشرده آن از اين قرار است : عبادت خداى تعالى انواع مختلفى دارد كه از جمله ، خواستن است . و دليل آن ، اين سخن خداست كه مى فرمايد: و ان المساجد لله ... (115)
و در رساله شفاء الصدور، كه آن را دار الافتاء العامه در پاسخ به رساله الجواب المشكور چاپ و منتشر كرده ، آمده است : سران دعوه التوحيد و آنها كه تيرگيهاى شرك رااز اين سرزمين (مكه مكرمه و مدينه منوره ) سترده و آنها را از پليديها پاك كرده و همه آثار آن را از ميان برداشته اند، طى نامه اى
به حضرت خليفه چنين گزارش دادند...
مقصود اينان از دعا و درخواست از غير خدا و يا به همراه خدا، اين است كه - مثلا مسلمانى به عنوان توسل به خدا بگويد: يا رسول الله و با يكى از اولياء خدا را به همان نيت بخواند. و دليل ايشان در تمام اين موارد، اين كلام خدا و نظاير آن است : و ان المساجد لله ... كه درخواست از غير او و يا به همراه او را نهى كرده است .
ب : حكم و داورى از غير خدا  
حكم و داورى از غير خدا نيز همانند در خواست از غير اوست .
مخالفين اين عقيده مى گويند استدلال پيشينيان با سخن امروزيان چقدر به هم شباهت دارد. يعنى دلايل اينان با منطق خوارج چقدر به هم شبيه است كه آنها پذيرفتگان تحكيم را در جنگ صفين با استناد به اين آيه از قرآن تكفير كردند: ان الحكم الا الله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون . يعنى حكومت و داورى تنها خداى راست ، بر او توكل مى كنم و همه متوكلان به او اعتماد مى نمايند (يوسف / 67). يا آنجا كه مى فرمايد: افغير الله ابتغى حكما و هو الذى انزل اليكم الكتاب . يعنى آيا داورى به غير از خدا بخواهم ، و حال آنكه اوست كه بر شما كتاب را فرستاده است . (انعام / 114). (116)
آغاز اين ماجرا از جنگ صفين شروع شد و آن هنگامى بود كه معاويه فرمان داد تا قرآنها را بر سر نيزه كنند و سپاهيان عراق را به پذيرش داورى آن فرا خوانند. سرانجام اغلب قاريان سپاه عراق فريب خوردند و امام را به آتش بس و پذيرش دعوت معاويه به تحكيم زير فشار گذاشتند. معاويه از سوى خود عمرو بن عاص را به عنوان داور معرفى كرد، و سپاه عراق امام را ناگزير كردند كه داورى ابوموسى اشعرى را بپذيرد. چون اين دو داور با يكديگر ديدار كردند، عمرو، ابو موسى را فريب داد و گفت : ما معاويه و على را از مقامى كه دارند بر كنار مى كنيم و كار مردم را به خودشان وامى گذاريم تا رهبرى را براى خود انتخاب كنند.
ابو موسى بسادگى پيشنهاد عمرو را پذيرفت و بنا به تقاضاى او پيش از وى آغاز به سخن كرد و گفت : اى مردم ما على و معاويه را از حكومت بر مى داريم تا مسلمانان براى خود پيشوايى ديگر را انتخاب كنند، آنگاه عمرو بن عاص برخاست و گفت : اى مردم ، شاهد بوديد كه ابوموسى رفيق خود، على ، را از مقام خلافت بركنار كرد. اما من ، رفيقم معاويه را به امامت منصوب مى نمايم .
به سبب اين سخن ، بين عمرو و ابوموسى مشاجره در گرفت و يكديگر را دشنام و ناسزا دادند. سرانجام آن دو از يكديگر جدا شدند و هر يك به راه خود رفتند.
پس از اين واقعه ، آنان كه در سپاه عراق و هواداران تحكيم بودند، چون به اشتباه خود پى بردند، نداى حكومت و داورى جز از آن خدا نيست را سر دادند و گفتند: ما به قبول داورى غير خدا، سر از فرمان خداوند پيچيديم و كافر شديم . اينك به سوى او توبه مى كنيم و بر ديگران نيز واجب است تا به كفر خود اعتراف كنند و مانند ما توبه كنند، و اگر كسى چنين نكند، كافر است .
با اين منطق ، نخست هر كسى را كه در آن رويداد شركت كرده بود، امثال عايشه ، على طلحه ، زبير معاويه ، عمرو بن عاص و پيروانشان ، تكفير كردند و بعد از آن حكم به تكفير همه مسلمانان دادند و خود را هم شرات (جانبازان راه خدا) نام نهادند.
اينان شمشير عصيان بركشيدند و قرنها مسلمانان را از دم تيغ گذرانيدند، و خود نيز به خون خويش در غلتيدند (117) و فرمايش رسول خدا(ص ) درباره ايشان چه راست آمد آنجا كه فرمود: مسلمانان را مى كشند و بت پرستى را تبليغ مى كنند، اگر من ايشان را دريابم ، همانند قوم عاد آنها را مى كشم . (118) همين حديث بنا به روايتى ديگر چنين آمده است : ايشان را همانند قوم ثمود مى كشم . (119)
پاسخ مخالفين در اين دو مساله  
مخالفين عقيده فوق مى گويند:
قرآن مجيد، خود، قسمتى قسمت ديگر را تفسير مى كند. بنابراين همان طور كه در جايى از آن آمده است : ان الحكم الا الله ، در جايى ديگر آن آمده است : فان جاءوك فاحكم بينهم او اعرض عنهم وان تعرض عنهم فلن يضروك شيئا و ان حكمت فاحكم بينهم بالقسط. . يعنى پس اگر به نزد تو آيند، ميانشان داورى كن ياروى از آنان بگردان كه اگر روى از ايشان بگردانى ، هرگز زيانى به تو نتوانند رسانيد. و اگر بين ايشان داورى كردى به عدالت داورى كن . (مائده / 42). در اين آيه ، خداوند داورى بين اهل كتاب را به پيغمبرش واگذار كرده است . همچنين در آيه ديگر به انتخاب داور از ميان مردم فرمان داده و فرموده است : ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريد اصلاحا يوفق الله . يعنى اگر از آن مى ترسيد كه بينشان جدايى افتد، پس از بستگان مرد داورى و از خويشان زن داورى برگزينيد كه اگر آشتى را خواهان باشند، خدا ايشان توفيق خواهد داد. (نساء / 35)
بين اين دو آيه ، هيچ دوگانگى و منافاتى به چشم نمى خورد. زيرا همان طور كه در آيه نخست داورى را براى خداوند تثبيت مى كند، داورى ذات بارى تعالى را چون داورى داوران محاكم محدود و مقيد اعلام نمى كند. داوران محاكم مجبورند تا در چارچوب قوانين ميان مردم داورى نمايند و حق آن را هم ندارند كه از سوى خود داور ديگرى برگزينند. زيرا كه چنين حقى از وظايف مقام بالاتر از ايشان است . با اين حساب ، داوران محاكم ، حاكم مطلق نيستند، بلكه به طور محدود مى توانند در ميان مردم داورى نمايند. اما خداوند مى تواند به موجب قدرت مطلقه اش بين مردم داورى كند، و اين قدرت را هم دارد كه به ديگرى اجازه داورى بدهد. و يا اينكه مى توان گفت خداوند مختار است تا در هر مورد، و يا در هر كجاى قلمرو نامحدودش ، داورى را معين كند. زيرا سلطه و قدرتش نامحدود است .
پس هر گاه پيامبران الهى به داورى بنشينند، بنابه فرمان خدا چنان مى كنند. و آن دو نفر نيز كه از سوى خانواده هاى زن و شوهر انتخاب مى شوند كه بين آن دو به داورى بپردازند و حكم صادر كنند، بنا به اراده و خواست خدا داورى كرده و حكم مى كنند. پس حكم تمامى اين داوران به موجب فرمان خداوند صورت گرفته است ، نه بدون اذن حكم او، و يا به حكم غير از او، و يا اينكه در داورى انبازى براى خدا در نظر گرفته شده باشند؛ بلكه اين داور بنابه امر خدا قضاوت كرده و به اجازه خداوند حكم صادر كرده است .
ضمنا پاسخ ايشان در مورد درخواست از غير خدا، بعد از اين و در زير عنوان درخواست از پيغمبر و توسل به او خواهد آمد.
همين تفسير درباره برخى ديگر از آيات قرآن نيز كه پاره اى از صفات را براى خداوند اثبات مى كند صدق مى كند. زيرا در آنها، صفات خداوند به طور محدود و مقيد ياد نشده است ، بلكه به صورت مطلق بيان شده است ؛ مانند اثبات صفت مالكيت خداوندكه به بحث درباره آن مى پردازيم .
مالكيت خداوند  
آيات متعددى در قرآن كريم دلالت بر مالكيت خداوند دارد. از جمله : ولله ملك السموات و الارض و ما بينهما و اليه المصير. يعنى آسمانها و زمين ، و آنچه ميان آنهاست ، همه از آن خداست ، و بازگشت همه به سوى اوست . (مائده / 18). و نيز: لم يتخذ ولدا و لم يكن له شريك فى الملك . يعنى نه فرزندى بگيرد، و نه در مالكيت او را شريكى باشد. (اسراء / 111، فرقان / 2) و ديگر آيات نظير آنها. ميان اين دسته آيات با آياتى همچون : ما ملكت ايمانكم ، يعنى آنچه را كه مالك شده ايد. (نساء / 3 و 24 و 25 و 36) هيچگونه منافاتى به چشم نمى خورد. زيرا خداى متعال در جاى ديگرى مى فرمايد: قل اللهم مالك الملك ، توتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير. يعنى بگو بار خدايا، مالك هستى تويى ، تو هركس را كه بخواهى ملك بخشى ، و از هر كس كه اراده كنى ملك ستانى ، هر كس را كه بخواهى عزت دهى ، و آن كس را كه بخواهى خوار گردانى . هرنيكى به دست توست و تو بر هر چيز توانايى . (آل عمران / 26).
بنابراين وقتى كه خداوند بنده اى را مالك چيزى مى كند. آن بنده با خدا در آن ملك شريك و انباز نيست ؛ زيرا مالك اصلى و مطلق خداست و قدرت تملك بنده جز از سوى او نبوده و از غير او ناشى نشده و نمى شود. و اين مسلم است كه هر چه را بنده در اختيار خود داشته باشد، از آن خداوند است . و اين خود يكى از بارزترين مصاديق الملك لله است كه بنده بنا به فرمان و خواست خدا مالك چيزى مى شود. بنابراين دايره مالكيت خداوند همانند بندگانش محدود و مقيد نيست . چه ، بنده خدا در يك محدوده معين و بنا به خواست و اراده بارى تعالى مالك چيزى مى شود و آن نيرو و توان را ندارد كه بيش از آن مقدار كه خداوند برايش در محدوده زمان و مكان مقرر داشته ، در آن ملك دخل و تصرف كند.
خالقيت خداوند  
آيات متعددى در قرآن دلالت بر خالقيت و حياتبخشى خداوند دارد. از جمله : خالق كل شى ء. (انعام / 102) و: هل من خالق غير الله . (فاطر / 3) و: الا له الخلق و الامر. (اعراف / 54) و: هو الذى يحيى و يميت . (مومنون / 80) و: فالله قو الولى و هو يحيى الموتى . (شورى /9). ميان اين دسته آيات با آيه اى كه به عيسى بن مريم (ع ) اجازه مى دهد تا بيافريند و زنده كند، هيچ منافاتى وجود ندارد. آنجا كه مى فرمايد: اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذنى فتفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى الاكمه و الابرص باذنى و اذا تخرج الموتى باذنى . يعنى آنگاه كه از گل ، مرغى را به فرمان من ساختى و در آن دميدى تا به فرمان من مرغى شد، و كور مادرزاد و پيس را به اذن و فرمان من شفا دادى ، و بنا به فرمان من مرده را زنده كردى . (مائده / 110). و يا آنجا كه از زبان عيسى (ع ) مى فرمايد: انى اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله و ابرى الاكمه و الابرص و احى الموتى باذن الله . من از گل براى شما مرغى مى سازم و در آن مى دمم و آن مرغ به فرمان خدا زنده مى شود. كور مادرزاد و پيس را شفا مى دهم و مرده را به فرمان خدا زنده مى كنم . (آل عمران / 49)
دليل عدم منافات اين آيات با يكديگر اين است كه خداى سبحان آنگاه كه خلق مى كند، مانند ماشين توليدى نيست كه نيرو و قدرت از خود ندارد، بلكه ذات كبريايى از چنين حالتى مبرا و به دور است . و نيز چون بشر نيست كه نتواند نيروى خلاقيت خود را به ديگرى واگذار كند، بلكه قادر است به ديگران حيات بخشد؛ انسان باشد يا حيوان ، از راه آميزش نر و ماده باشد و يا بدون آن ، كه آفرينش آدم نمونه اى از آن است . و نيز توانايى آن را دارد كه به عيسى بن مريم اجازه آفرينش دهد و او هم بنا به فرمان او بيافريند و در اشيا تصرف كند. و در همه اين موارد، خالق و آفريننده اصلى ، خداى تبارك و تعالى خواهد بود.
زنده كردن نيز چنين است . زيرا خداى تعالى توانايى آن را دارد كه مرده را بى هيچ واسطه اى در روز قيامت از نو زنده كند، و مى تواند نيروى زنده كردن را به پيامبرش عيسى بن مريم ، ببخشد و او هم بنابه فرمان خدا، مرده را زنده كند. و نيز قادر است كه زنده كردن را در زدن پاره اى از گوشت گاو زرد بنى اسرائيل بر بدن مقتولى از ايشان قرار دهد تا مقتول ، زنده شود و قاتل خود را معرفى كند.
عيسى بن مريم در همان هنگام كه پرنده مى ساخت و حيات و زندگى در آن مى دميد، و مرده را زنده مى كرد، آفرينش و حياتبخشى او همه به اذن و اجازه خدا بوده و در اين كارها مشاركتى با خداى تعالى نداشته است . چه غير از خدا نيافريده و زنده نكرده است و غير از ذات احديت در آن دخالتى ندارد و آفرينش و زنده كردن مرده به وسيله عيسى (ع ) به خواست و بنا به فرمان خدا صورت گرفته است .
شفاعت خداوند  
خداوند در آيات متعددى از قرآن ، شفاعت را به خود نسبت داده است . در آيه اى مى فرمايد: ام اتخذوا من دون الله شفعاء قل اولو كانوا لا يملكون شيئا و لا يعقلون ، قل لله الشفاعه جميعا له ملك السموات والارض ثم اليه ترجعون . يعنى آيا اين كافران ، خداوند را نهاده و غير او را شفيع برگرفته اند. به آنان بگو با اينكه اين (بتها) قدرت و عقل و شعورى ندارند (باز ايشان را شفيع خود قرار مى دهيد.) بگو شفاعت از آن خداست ، سلطنت آسمانها و زمين از آن اوست ، و همه به سوى او باز مى گردند. (زمر / 43 - 44)
همچنين مى فرمايد: ما لكم من دونه من ولى ولا شفيع افلا تتذكرون . يعنى شما را غير از او صاحب اختيار و شفاعت كننده اى نيست ، آيا متوجه نيستيد؟ (سجده / 4)
و نيز مى فرمايد: ليس لهم من دونه ولى ولا شفيع . يعنى آنان را غير از خدا صاحب اختيار و شفيعى نيست . (انعام / 51).
همچنين مى فرمايد: وذكر به ان تبسل نفس بما كسبت ليس لها من دون الله ولى ولا شفيع . يعنى متذكر شو كه هر كس به كرده خود خواهد رسيد و هيچكس را غير از خدا صاحب اختيار و شفيع نخواهد بود. (انعام / 70)
ميان آياتى كه در فوق گذشت ، با آيات ذيل هيچ منافاتى وجود ندارد:
ما من شفيع الا من بعد اذنه . يعنى هيچ شفيعى وجود ندارد مگر بعد از اجازه و فرمان خدا، (يونس / 3)
من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه . يعنى چه كسى مى تواند در نزد او به شفاعت برخيزد، مگر به اذن و اجازه او. (بقره / 255).
يومئذ لا تنفع الشفاعه الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا. يعنى در آن روز شفاعت سودى نخواهد بخشيد، مگر آن كس را كه خداى رحمان اجازه دهد و سخنش را پسندافتد. (طه / 109)
و لا تنفع الشفاعه عنده الا لمن اذن له . يعنى و نزد او شفاعت كسى سودى ندارد، مگر آن كس را كه خدا اجازه دهد. (سبا / 23)
لا يملكون الشفاعه الا من اتخذ عند الرحمن عهدا. يعنى حق شفاعت ندارد، مگر آن كس كه از خداى رحمان فرمان يافته باشد. (مريم / 87)
لا يشفعون الا لمن ارتضى . يعنى شفاعت نكنند مگر آن كس را كه خداى از او راضى باشد. (انبياء / 28)
دليل عدم منافات اين آيات با يكديگر اين است كه خداوند سبحان آنگاه كه به بندگان صالح و نيكوكارش اجازه و فرمان مى دهد كه به شفاعت برخيزند، اين شفاعت بى ترديد از آن خداست . بنابراين هيچ شفيعى غير از خدا نخواهد بود.
ولايت خداوند  
آيات متعددى در قرآن دلالت بر ولايت (صاحب اختيارى و سرپرستى ) خداوند دارد. از جمله :
ان الله له ملك السموات والارض يحيى و يميت و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير. يعنى سلطنت آسمانها و زمين ، و آفرينش و مرگ ، خداى راست . و شما را غير از خداوند صاحب اختيار و كمك كارى نيست .(توبه / 116)
الم تعلم ان الله اله ملك السموات والارض و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير. يعنى آيا نمى دانى كه سلطنت آسمانها و زمين از آن خداست ، و شما را غير از خداوند صاحب اختيار و ياورى نمى باشد. (بقره / 107)
افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا. يعنى آيا كافران مى پندارند كه بندگان من غير از مرا صاحب اختيار و سرپرست خود خواهند گرفت ؟ ما دوزخ را جايگاه كافران قرار داده ايم . (كهف / 102)
ميان آيات فوق با آيه ذيل هيچ منافاتى وجود ندارد:
انما وليكم الله و رسوله و اللذين ءامنوا الذين يقيمون الصلاه ويوتون الزكاه و هم راكعون . يعنى تنها ولى و سرپرست شما خدا و پيامبرش و آنهايى هستند كه نماز مى خوانند و در ركوع صدقه مى دهند. (مائده / 55)
پس در اين صورت شرك نيست اگر بگوييم : ولى و صاحب اختيار من ، خدا و پيامبرش و آن دسته از مومنين هستند كه نماز مى خوانند و در ركوع صدقه مى دهند. زيرا ولايت و سرپرستى مطلق از آن خداست ، و اوست كه اين اختيار و سرپرستى را به پيغمبر و آن مومن نمازگزار صدقه دهنده ، يعنى اميرالمومنين على (ع )، عنايت فرموده است ؛ همان گونه كه به پدر حق سرپرستى و ولايت بر فرزند را عطا كرده است .
در تمام صفاتى كه نام برديم ، هم صحيح است اگر گفته شود كه خداوند، حاكم ، مالك ، شفيع ، ولى است ، و هم صحيح است اگر گفته شود - مثلا - فلانى ، حاكم ، مالك ، شفيع ، ولى است . و بهترين و روشنترين نمونه گفته بالا را در آيات زير مى توان يافت كه خداوند مى فرمايد:
تتوفاهم الملائكه ظالمى انفسهم . يعنى كسانى كه به خود ستم كردند، فرشتگان جانهايشان را مى گيرد. (نحل / 28).
الذين تتوفاهم الملائكه طيبين يقولون سلام عليكم . يعنى پاكان را كه فرشتگان جانهايشان را مى گيرند، به ايشان مى گويند درود بر شما باد. (نحل / 32).
توفته رسلنا و هم لا يفرطون . يعنى فرستادگان ما جانش را مى گيرد و آنان كوتاهى نمى كنند. (انعام / 61).
قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم ثم الى ربكم ترجعون . يعنى بگو فرشته مرگ ، كه مامور گرفتن جان شماست ، شما را مى ميراند و آنگاه به سوى خدايتان باز مى گرديد. (سجده / 11)
و از سوى ديگر خداوند مى فرمايد:
الله يتوفى الانفس حسن موتها. يعنى خداست كه در هنگام مرگ جانهاى مردم را مى گيرد. (زمر/ 42).
پس اگر كسى بگويد فرشتگان در هنگام مرگ جانهاى مردم را به فرمان خدا مى گيرند، نه دروغ گفته و نه به خدا شرك ورزيده است . همچنين اگر كسى بگويد فرشته مرگ (عزرائيل ) جانهاى مردم را به فرمان خدا در هنگام مرگ مى گيرد، نه دروغ گفته و نه مشرك شده است . زيرا بين اين دو بيان ، كه اخيرا در فوق گفته شده ، و اينكه خداوند جانها را در هنگام مرگ مى گيرد، هيچ منافات و دوگانگى به چشم نمى خورد. چه ، در تمامى اين موارد جانها را غير از خدا نگرفته و كسى با او در اين امر مشاركتى نداشته و تنها خدا گيرنده جانهاست . (120)
صفات ديگر خداوند متعال نيز، كه در پيش برشمرديم ، به همين گونه است .
درخواست از پيغمبر و توسل به او  
بنابر آنچه گفتيم ، هرگاه حاكم ، مالك ، شفيع ، آفريننده ، زنده كننده ، ميراننده ، صاحب اختيار و ولى ، همه و همه ، بنا به فرمان و خواست خداوند باشد، در آنجا امرى در غياب خدا، و يا با غير خدا، و يا همراه و شركت با خدا، صورت نگرفته است . بنابراين درخواست از پيغمبر و توسل به او در نزد خدا نيز به موجب فرمان و اجازه خدا صورت گرفته و از غير خداوند درخواستى نشده و يا خداوند ناديده گرفته نشده و يا با خدا شريك و انبازى قرار داده نشده است تا از مصاديق نهى خداوند به حساب آيد. آنجا كه مى فرمايد: و لا تدعوا مع الله احدا.
و در حديثى كه در مسند احمد و سنن ترمذى و ابن ماجه وبيهقى آمده و همگى درستى آن را تصديق كرده اند، ديديم كه رسول خدا(ص ) آن صحابى نابينا را دستور داد تا در پى نماز چنين دعا كند:
اللهم انى اسالك و اتوجه بنبيك محمد، نبى الرحمه ، يا محمد انى توجهت بك الى ربى فى حاجتى لتقضى لى . اللهم فشفعه لى . يعنى بار خدايا به وسيله پيامبرت محمد، پيامبر رحمت ، از تو درخواست مى كنم و به تو روى مى آورم . اى محمد، من به وسيله تو به خدايم روى مى آورم تا حاجتم برآورده شود. خداوندا شفاعت او را در حق من بپذير. (121)
و خداوند نيز نيازش را برآورده ساخت و خواهش پيامبرش را درباره او پذيرفت و او را شفا داد. و اين درست مصداق فرمان خداوند است كه مى فرمايد:
وابتغوا الى ربكم الوسيله . يعنى به سوى او دستاويزى بجوييد. (مائده / 35).
و نيز مى فرمايد:
يبتغون الى ربهم الوسيله . يعنى به سوى پروردگارشان دستاويزى مى جويند. (اسراء / 57)
تا اينجا پاره اى از مسائل مورد اختلاف را آورديم و به منشا بروز آنها نيز - تا آنجا كه ميسور بود - اشاره كرديم . اينك به بحث درباره عواملى مى پردازيم كه موجب پيدايش چنين اختلافات فاحشى شده است .
انگيزه اصلى پيدايش اختلافات عبارتند از:
1- تكبر و خود خواهى بندگان خدا در همه قرون و اعصار.
2- نياز هيئت حاكمه تا چگونگى زندگانى پيامبران و برگزيدگان خدا را به گونه اى نشان دهند كه با زندگانى آلوده به شهوات خودشان تفاوتى نداشته باشد. اينك هر يك از موارد ياد شده را جداگانه مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم .