دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب
اهل البيت درباره صحابه و امامت
سيد مرتضى عسگرى
- ۲ -
اختلاف در برخى از ويژگيهاى پيامبران
برخى از مسلمانان درباره پيامبران باور دارند كه :
تبرك به آثار آنان و محل عبادت قرار دادن آرامگاهشان ، شرك است .
ساختن آرامگاه بر قبور آنان در حد شرك است .
تشكيل مجالس به نام روز ولادت آنها و نيز ولادت اولياء خدا، گناه و بدعت و حرام است
.
توسل به غير خدا، در حد شرك است و رسول خدا(ص ) را بعد از وفاتش شفيع قرار دادن ،
مخالف شرع اسلامى است .
اما در مقابل ، مخالفين ايشان دلايلى دارند كه در ذيل به آنها اشاره مى شود.
الف . تبرك به آثار پيغمبر
اينان ، مشروعيت تبرك به آثار پيغمبر خدا را به احاديث متواترى مستند مى كنند كه در
همه كتابهاى حديث آمده است : به اين معنى كه اصحاب ، به شخص پيغمبر خدا(ص ) در زمان
حياتش ، و آثار و آنچه به آن حضرت تعلق داشته ، تبرك مى جسته اند و از خود آن حضرت
در اين مورد دستور صريح داشته اند كه چنان كنند.
و باز همين اصحاب ، پس از درگذشت پيامبر خدا(ص )، به آثار و يادبودهاى حضرتش تبرك
جسته اند كه از هر قسمت نمونه اى مى آوريم .
1- تبرك به آب دهان پيغمبر
در صحيح بخارى از قول سهل بن سعد، در باب ما قيل فى لواء النبى
از كتاب مغازى او، چنين آمده است كه رسول خدا (ص ) در جنگ خيبر فرمود:
من فردا اين پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خداوند خيبر را به دست او خواهد
گشود. او خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيغمبرش هم او را دوست دارند. راوى
مى گويد: مردم در سراسر شب در اين انديشه بودند كه فردا پيغمبر خدا پرچم را به دست
چه كسى خواهد سپرد. در صبحگاهان ، اصحاب ، پيرامون پيامبر را گرفتند و هر يك
اميدوار بودند كه حضرتش پرچم را به دست او بسپارد. آنك پيامبر فرمود: على كجاست ؟
گفتند: اى رسول خدا به درد چشم گرفتار است . پس رسول خدا(ص ) مردى با به دنبال او
فرستاد تا وى را بياورد...
(43)
بخارى ، دنباله اين داستان را در كتاب الجهاد و السير
چنين آورده است :
پيامبر دستور داد تا على را حاضر كردند. پس در حق او دعاى خير فرمود و آب دهان خويش
را در چشمهاى او كشيد. ناگهان چشمهاى على بهبود يافت ؛ آن سان كه گويى در آنها چيزى
نبوده است .
(44)
مسلم نيز دنباله اين ماجرا را از قول سلمه بن الاكوع چنين آورده است :
به دنبال على رفتم و او را، در حالى كه چشمهايش متورم شده بود، به خدمت پيامبر (ص )
آوردم . آن حضرت آب دهان خويش را به چشمهاى على كشيد و از درد چشم شفا يافت . آنگاه
پيامبر جنگ را به دست او داد.
(45)
2- تبرك به آب وضوى پيغمبر
در صحيح بخارى از قول انس بن مالك آمده است :
نزد رسول خدا(ص ) بودم ، هنگام نماز عصر بود و مردم آبى براى وضو گرفتن نداشتند. پس
ظرف آبى را براى وضوى پيغمبر حاضر كردند، آن حضرت دست خود را در آن ظرف نهاد و
فرمان داد تا همه مردم از همان ظرف وضو بگيرند. من خود شاهد بودم كه آب از زير
انگشتهاى مبارك آن حضرت مى جوشيد و تا آخرين نفر وضو گرفتند.
(46)
همچنين بخارى از قول جابربن عبدالله آورده است :
روزى هنگام نماز عصر خدمت رسول خدا(ص ) نشسته بوديم و آبى براى وضو نداشتيم ، مگر
اندكى كه آن را هم در ظرفى گذاشت و انگشتانش را از هم باز كرد و فرمود: وضوگيران
وضو بگيرند، بركت از خداست . من به چشم خود مى ديدم كه آب از بين انگشتان آن حضرت
مى جوشيد. پس همه حاضران از همان آب نوشيدند و وضو گرفتند. من خود از آن مقدار
آبى كه از آن ظرف نوشيدم ، هرگز پشيمان نيستم و خود را سرزنش نمى كنم . زيرا آن را
مايه خير و بركت مى دانم . راوى مى گويد: از جابر پرسيدم كه در آن روز تعداد شما
چند نفر بود؟ او گفت : ما در آن روز هزار و چهارصد نفر بوديم ... (و بنا به روايتى
ديگر، هزار و پانصد نفر.)
(47)
3- تبرك به آب سر و سينه پيغمبر
بخارى در داستان صلح حديبيه از قول عروه بن مسعود درباره پيامبر خدا(ص ) و اصحابش
آورده است :
به خدا سوگند كه پيغمبر خدا(ص ) چيزى از بينى و يا دهانش بيرون نمى انداخت ، مگر
اينكه مردم آن را مى قاپيدند و به سر و صورت و بدن خود مى ماليدند. پيغمبر خدا هر
وقت كه وضو مى گرفت ، مردم براى تبرك به آب وضوى پيغمبر، از سر و كول هم بالا مى
رفتند تا آنجا كه نزديك مى شد به جان يكديگر بيفتند.
(48)
4- تبرك به موى سر پيغمبر
مسلم در صحيح خود مى نويسد:
رسول خدا(ص ) به منى تشريف آورد، و پس از رمى جمرات و انجام مراسم قربانى سر خود را
تراشيد و آنگاه موى سر خود را ميان مردم قسمت كرد.
و در روايتى ديگر مى نويسد:
حضرتش سلمانى خواست ، سلمانى سر او را تراشيد. پس پيغمبر خدا(ص ) موهاى تراشيده سر
خود را به ابو طلحه سپرد و به وى فرمود: آن را ميان مردم قسمت كن .
(49)
همچنين از قول انس آورده است :
من خود رسول خدا(ص ) را ديدم سلمانى سر حضرتش را مى تراشيد و اصحاب پيرامون او مى
گرديد و نمى گذاشتند تار مويى از سر آن حضرت بر زمين افتد.
(50)
در كتاب اسد الغابه در شرح حال خالد بن وليد آمده است :
خالد بن وليد را در جنگ با ايرانيان و روميان و گشودن شهر دمشق ، شهرتى بسزا است .
او در كلاهى كه هنگام نبرد بر سر مى گذاشت ، يكى از تارهاى موى سر پيغمبر را جا
سازى كرده بود، و به بركت وجود همان تار موى پيغمبر پيروزى مى جست ، و پيروز هم مى
شد.
و در كتابهاى اسد الغابه و اصابه و مستدرك الصلحيحين آمده است :
خالد بن وليد در جنگ يرموك كلاه خود را گم كرد. پس مامورينى را گماشت تا آن را
بيابند و به وى بازگردانند. مامورين رفتند و دست خالى بازگشتند. بار ديگر آنها را
فرستاد و امر اكيد كرد. سرانجام آنها كلاه او را يافتند و به خدمتش آوردند؛ كلاهى
بود سخت كهنه و فرسوده . خالد چون تعجب اطرافيان را ديد، گفت رسول خدا(ص ) پس از
اداى عمره سرش را تراشيد و مردم هجوم بردند و موهاى اطراف سر آن حضرت را به دست
آوردند. اما منت پيشدستى كردم و از موى جلوى سر او برداشتم و در اين كلاه نهادم .
لذا در هيچ جنگى شركت نمى كنم ، مگر اينكه اين كلاه و مو را با خود همراه داشته
باشم ، و به بركت آن ، پيروزى هم به دست مى آورم .
(51)
همچنين بخارى در صحيح خود آورده است :
نزد ام سلمه ، همسر رسول خدا(ص )، مقدارى از موى سر پيغمبر وجود داشت . اگر كسى به
درد چشم مبتلا مى شد، ظرف آبى را به خدمت آن بانو مى فرستاد و او هم موى سر پيغمبر
را در آن آب مى زد و همان آب ، بيمار را شفا مى داد.
(52)
و نيز در صحيح بخارى و ديگر منابع آمده است كه عبيده گفت :
اگر يك تار موى رسول خدا(ص ) را داشتم ، برايم از همه دنيا و مافيها گراميتر بود.
(53)
تبرك به تير پيغمبر
بخارى در داستان صلح حديبيه مى نويسد:
رسول خدا(ص ) با يارانش در نزديكيهاى حديبيه و در كنار آبگيرى ، كه اندكى آب باران
در آن جمع شده بود، فرود آمدند همراهان آن حضرت براى رفع نياز، اندك اندك از آب بر
مى داشتند تا اينكه آب آن تمام شد. پس ، از تشنگى شكايت به پيغمبر(ص ) بردند. رسول
خدا(ص ) تيرى از تركش خود بيرون كشيد و فرمان داد تا آن را در آن آبگير فرو كنند.
راوى مى گويد: به خدا سوگند، آشكارا از محل تير، آب جوشيدن گرفت و مردم تا زمانى كه
آنجا را ترك كردند، همچنان از آب آن برمى داشتند و مى نوشيدند.
(54)
6- تبرك به جاى دست پيغمبر
در كتاب اصابه در شرح حال حنظله و در مسند احمد بن حنبل ، روايتى نقل شده كه ما
فشرده آن را در اينجا نقل مى كنيم :
حنظله گفت پدر بزرگم مرا خدمت پيغمبر برد و گفت مرا فرزندان بزرگ و كوچك فراوان است
و اين كوچكترين آنهاست ؛ پس برايش دعا كن . رسول خدا(ص ) دستى بر سر من كشيد و
فرمود: خداوند تو را بركت دهد. (يا دروى بركت نهد.) راوى مى گويد من خود حنظله را
ديدم كه شخصى را كه صورتش بد كرده بود، و نيز چهارپايى را كه پستانهايش متورم شده
بود، نزد او آورده بودند و او آب دهان در كف دستهاى خود مى انداخت و آن را بر سر
خود مى كشيد و مى گفت : به نام خدا، اين دست را به جاى دست پيغمبر خدا مى كشم و از
آن بركت مى جويم . و سپس دست خود را برورى بيمار مى كشيد و در دم ، ورم او برطرف مى
شد.
(55)
سخنان همين راوى در كتاب اصابه چنين آمده است :
... مى گفت : بسم الله ، و دست بر سر خود و به جاى دست رسول خدا(ص ) مى گذاشت و آن
را مسح مى كرد و سپس ورم بيمار را با همان دست مسح مى كرد و ورم برطرف مى شد.
بارى ، فيض و بركت از رسول خدا(ص ) به اطرافيانش چنان مى رسيد كه پرتو خورشيد به
زمين ، و رايحه دلپذير گلها به مشام جانها. خير و بركت همواره ملازم حضرتش بود و
لحظه اى از او جدا نمى شد: چه در كودكى و چه در بزرگسالى ، در سفر و حضر، روزها و
شبها، چه آن گاه كه كودكى شيرخوار و در خيمه حليمه سعديه بوده و چه زمانى كه به
عنوان تجارت به شام مسافرت كرده بود. چه در آن روز كه به نام مهاجر در خيمه ام معبد
نشسته بود، و چه در روزگارى كه در مدينه عنوان رهبرى و رياست يافته بود. در همه حال
، خير و بركت الهى ملازم حضرتش بود و بى دريغ هم به اطرافيانش مى رسيد.
ما مواردى را كه به آنها اشاره كرديم ، نه از آن روى بود كه مى خواستيم همه خيرات و
بركات حضرتش را بشماريم . زيرا برشمردن آنها براى هيچ پژوهشگرى ممكن نيست . پس
خردمندان و حقگويان و گواهى دهندگان به راستى را همين اندازه كه آورده ايم ، كافى
خواهد بود.
اكنون ، به خواست خدا، به مساله استشفاع به پيامبر مى پردازيم و سپس به منشا اختلاف
درباره امتيازاتى كه پيامبر بزرگ اسلام بر ديگران داشت ، خواهيم پرداخت .
ب - استشفاع به پيغمبر
آن دسته از مسلمانان كه توسل جستن به رسول خدا و شفيع قرار دادن آن حضرت را در هر
زمان مشروع و روا مى دانند، مدعى هستند كه چنين موضوعى ، حتى پيش از آفرينش پيغمبر
و در سراسر ايام حيات آن حضرت و پس از مرگ و رحلت او و نيز در روز قيامت و حساب ،
مورد رضايت و خشنودى خداى متعال است . دلايل ايشان از اين قرار است :
1- توسل به پيغمبر پيش از خلقتش
گروهى از ايشان ، از جمله حاكم در مستدركش ، از قول عمر بن خطاب آورده است :
چون حضرت آدم مرتكب خطا و ترك اولى شد، روى به آسمان كرد و گفت : بار خدايا تو را
به حق محمد سوگند مى دهم كه از من گذرى . خداوند به او فرمود: تو محمد را، پيش از
آنكه او را بيافرينم ، چگونه شناختى ؟ آدم گفت : پروردگارا چون مرا با دست خودت
آفريدى و روح ويژه ات را در كالبدم دميدى ، سر برداشتم و ديدم كه بر پايه هاى عرش
نوشته شده است : لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، و دانستم كه نامى را با نام
خودت همراه نمى كنى ، مگر اينكه او را بيش از همه دوست داشته باشى . خداوند فرمود:
درست گفتى آدم منت او را از همه مخلوقاتم بيشتر دوست دارم . اكنون كه مرا به او
سوگند دادى ، تو را بخشيدم . چه اگر محمد نبود، من تو را نمى آفريدم .
(56)
همچنين طبرانى ، روايت مزبور را آورده و در پايان آن چنين افزوده است : و او آخرين
پيامبران از فرزندان تو خواهد بود.
حديث شناسان و مفسران در تفسير آيه و لما جاء هم كتاب من عند
الله مصدق لما معهم و كانوا من قبل يسفتحون على الذين كفروا، فلما جاء هم ما عرفوا
كفروا به فلعنه الله على الكافرين ، نوشته اند:
هنگامى كه يهود مدينه و خيبر پيش از بعثت پيامبر اسلام با مشركان عرب ، از اوس و
خزرج و ديگران ، مى جنگيدند، به نام آن حضرت توسل مى جستند و گشايش كار و پيروزى بر
دشمن را آرزو مى كردند. زيرا آنها از پيش ، نام پيغمبر را در تورات ديده بودند و در
جنگهاى خود با كفار به نام وى متوسل مى شدند و چنين دعا مى كردند: خداوندا ما به
نام پيامبر درس ناخوانده ات از تو كمك مى خواهيم تا ما را بر دشمنانمان پيروز
گردانى ، يا اينكه مى گفتند: پروردگارا، به نام پيامبرت ما را بر اينان پيروز گردان
،
(57) و پيروز هم مى شدند. اما زمانى كه از سوى خداوند، قرآن به آنها رسيد
كه آنچه را در تورات و انجيلشان آمده بود تصديق مى كرد، و آن كس را كه از پيش مى
شناختند، يعنى محمد(ص )، در ميانشان آشكار شد و درباره او هيچ ترديدى هم نداشتند،
او را منكر شدند و نپذيرفتند. زيرا كه پيغمبر از طايفه بنى اسرائيل نبود.
(58)
2- توسل به پيغمبر در حياتش
احمد بن حنبل و ترمذى و ابن ماجه و بيهقى از قول عثمان بن حنيف آورده اند كه مرد
كورى به خدمت رسول خدا(ص ) آمد و با اصرار از آن حضرت خواست :
در حقم دعا كن و از خدا بخواه كه مرا شفا دهد و بينا گرداند. پيامبر به او فرمود:
اگر بخواهى دعا كنم ، اما اگر بر اين حال شكيبا باشى ، برايت بهتر است . آن مرد گفت
نه ، دعا كن . پس رسول خدا(ص ) به او دستور داد كه به نحوى شايسته وضو بگيرد و خدا
را چنين بخواند: بار خدايا من از تو مى خواهم و به وسيله پيامبرت محمد، پيامبر رحمت
، به سوى تو روى مى آورم . اى محمد من به تو روى مى آورم و به وسيله تو نيازم را به
خدا مى برم تا آن را برايم برآورده سازد. بار خدايا شفاعتش را در حقم بپذير.
(59)
بيهقى و ترمذى اين حديث را صحيح دانسته اند.
3- توسل به پيغمبر پس از رحلتش
طبرانى در معجم كبير، آنجا كه سخنش درباره عثمان بن حنيف است مى نويسد:
مردى براى انجام تقاضايش بارها به عثمان خليفه مراجعه كرده بود، ولى عثمان به او
عنايتى نمى كرد و به خواسته اش توجهى نمى نمود. تا اينكه آن مرد عثمان بن حنيف را
ديدار كرد و شكايت به او برد. عثمان بن حنيف به او گفت : به وضو خانه برو و وضو
بگير و سپس به مسجد بيا و دو ركعت نماز بگزار و آنگاه بگو: اللهم انى اسالك و اتوجه
اليك بنبيا محمد، نبى الرحمه محمد نبى الرحمه ، يا محمد انى اتوجه بك الى ربى فتقضى
حاجتى . آنگاه حاجتت را بر زبان بياور. آن مرد رفت و دستور عثمان بن حنيف را انجام
داد و پس از آن به در خانه عثمان بن عفان آمد. در اين نوبت دربان دستش را گرفت و به
اندرون به خدمت عثمان برد. عثمان وى را در كنار خود نشانيد و بگرمى از خواسته اش
پرسيد. او تقاضاى خود را گفت و عثمان نيز حاجتش را برآورده ساخت و به او گفت : تا
كنون چنين خواسته اى اظهار نكرده بودى ، حالا هم هر وقت كه نيازى به هم رسانيدى ،
مستقيما به ما مراجعه كن .
(60)
استشفاع به عباس ، عموى پيغمبر
در صحيح بخارى آمده است كه عمر بن خطاب عادت داشت كه هر وقت خشكسالى پيش مى آمد به
تقاضاى باران بيرون مى رفت و عباس بن عبدالمطلب ، عموى پيغمبر، را هم با خود مى برد
و او را راى باريدن باران شفيع قرار مى داد و مى گفت : الهم
انا كنا نتوسل بنينا فتسقينا، و انا تنوسل اليك بعم نبينا فاسقنا. و باران
هم مى باريد.
(61)
البته توسل عمر به عباس از آن جهت بود كه او عموى پيغمبر خدا(ص ) بود، وگرنه شخص
ايشان ويژگى خاصى نداشت .
با وجود اين قبيل احاديث از سنت رسول خدا(ص )، جايى براى وجود اختلاف در مساله
ويژگيهاى پيامبران باقى نمى ماند؛ مخصوصا با مقام و منزلتى كه خداوند به آنها
ارزانى داشته و بر ديگر افراد بشر، فضيلت و برتريشان داده است ؛ بويژه سر آمد ايشان
و خاتم آنان .
اينك در زير پاره اى از آنچه را كه به نظر مى رسد موجب بروز اختلاف نظر در ويژگيهاى
پيامبران خدا گرديده است ، مى آوريم .
منشا اختلاف در ويژگيهاى پيامبران خدا(ص
)
با وجود صراحتى كه احاديث متواتر گذشته درباره ويژگيهاى پيامبران خدا داشته ، اين
سوال مطرح مى شود كه اختلاف نظر درباره آنها چگونه به وجود آمده است ؟
پاسخ اين است كه اگر به مجموعه روايات ديگرى بنگريم كه در پايين آوردن مقام و منزلت
پيامبران خدا، آن هم تا حد كمتر از يك انسان معمولى ، آمده است در مى يابيم كه اين
دسته از احاديث در كسانى كه به درستى آنها ايمان و اعتقاد داشته باشند، بينش خاصى
نسبت به پيغمبران درست بر خلاف احاديثى كه گذشت ايجاد مى كند.
در اينجا براى پرهيز از اطاله كلام ، تنها به ذكر نمونه اى چند از آن احاديث ، كه
در شاءن خاتم پيامبران و برترين آنان ، رسول خدا(ص )، آمده است ، بسنده مى كنيم و
همين مقدار هم براى ارباب بصيرت و كمال كافى است .
1- بخارى در صحيح خود آورده است : رسول خدا(ص ) بيش از آنكه به مقام پيغمبرى رسد و
به او وحى نازل شود، ميهمانى اى به افتخار زيدبن عمرو بن نفيل ترتيب داد و بر سر
سفره غذا، خوراكى از گوشت نهاد. زيد از خوردن آن گوشت خوددارى كرد و گفت : من از
گوشتى كه هنگام سربريدن حيوان ، نام خدا بر آن برده نشده باشد، نمى خورم .
(62)
توجه مى كنيد كه زيد در دوره جاهليت ، بسى پرهيزگارتر از پيامبر اسلام بوده است .
چه ، پيش از ظهور اسلام و سالها قبل از آن ، از خوردن گوشتى آن چنانى پرهيز مى كرده
، در حالى كه رسول خدا(ص ) به آن توجهى نداشته است .
2- بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند: هنگامى كه جبرئيل بر رسول خدا(ص ) نازل شد
و آياتى از سوره علق را بر حضرتش آورد، پيغمبر با ترس و لرز خود را به خانه
رسانيد و به همسرش ، خديجه ، گفت : من بر خود مى ترسم كه نكند ديوانه شده باشم .
خديجه گفت : بلكه بر عكس ؛ مژده باد تو را كه خداوند تو را هرگز خوار نمى كند.
آنگاه او را به نزد ورقه بن نوفل ، كه در آن زمان بر آيين مسيح بود، برد و پيغمبر
هم تمام آنچه را كه ديده بود با وى در ميان نهاد. ورقه گفت : اين همان
ناموس كبيراست كه بر موسى هم نازل مى شده است .
(63)
پس با اين حساب ، ورقه مسيحى از شخص پيامبر اسلام كه مستقيما با وحى و جبرئيل سر
كار داشت و به وسيله وحى مورد خطاب خداوند قرار مى گرفت ، به مساله وحى و جبرئيل
واردتر و آشناتر بود، و همان سخنان دلگرم كننده ورقه بوده كه او را به راهى كه در
پيش داشته ، اميدوار كرده است . و گرنه بنا به گفته ابن سعد در طبقات ، اگر ورقه و
سخنان او نبود، حضرتش تصميم داشت كه خود را از كوه به زير اندازد و خود را از آن
رسوايى رها سازد.
طبرى نيز در كتابش مى نويسد: پيغمبر خدا(ص ) در آن حالت فرمود: من يا بدبخت يا شاعر
يا ديوانه شده ام و به خدا سوگند كه قريش را مجالى نخواهيد بود كه درباره من چنين
قضاوتى كند.
(64) معنى حديث مزبور اين اس كه من خود را هلاك مى كنم تا قريش درباره من
چنين سخنى نگويد.
3- بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند:
رسول خدا(ص ) به خشم مى آمد و دشنام و ناسزا مى گفت و بى سبب كسانى را كتك مى زد و
آزار مى رسانيد. اين بود كه حضرتش از خدا خواست كه اين قبيل كارهاى ناشايسته او را
در باره چنان كسانى ، مايه پاكى و صفاى ايشان قرار دهد.
(65)
4- باز هم بخارى و مسلم آورده اند:
مردى يهودى ، پيغمبر خدا(ص ) را سحر كرده بود. نيروى سحر آن يهودى چنان در رسول
خدا(ص ) كارگر افتاده بود كه مثلا حضرتش مى پنداشت كار بخصوصى را انجام داده است ،
در حالى كه آن را انجام نداده بود.
(66)
5- همچنين مسلم در صحيح مى نويسد:
پيغمبر خدا(ص ) بر جمعى گذر كرد كه مشغول گرده افشانى بر نخلهاى خود بودند. آن حضرت
رو به آنان كرد و گفت : اگر آنها را تلقيح نكنيد بهتر است . با سخن پيغمبر، آنان
دست از كار خود برداشتند و نخلها را به حال خود رها كردند. در نتيجه ، در آن سال
نخلهاى ايشان به بار ننشست . موضوع را به حضرتش گفتند. او در پاسخ آنها فرمود: انتم
اعلم بامور دنياكم . يعنى شما در كارهاى دنياتان از من واردتر و دانا هستيد.
(67)
6- بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند:
رسول خدا(ص ) مشغول گوش دادن به آواز كنيزكانى بود. ابوبكر از راه رسيد و بر سر
كنيزكان فرياد كشيد و آنان را متوارى ساخت .
(68)
7- مسلم در صحيح خود مى نويسد:
رسول خدا(ص )، عايشه را بر دوش خود برداشته بود تا شيرينكاريهاى حبشيان را، كه در
مسجد بساط نمايش پهن كرده بودند، تماشا كند. در آن هنگام عمر از راه رسيد و بر سر
نمايش دهندگان فرياد كشيد و پراكنده شان ساخت .
(69)
دنباله اين داستان در روايت ترمذى چنين آمده است : ناگهان عمر از راه رسيد، تا مردم
چشمشان به عمر افتاد، پس پس رفتند و متفرق شدند. پيغمبر فرمود: مى بينم كه شياطين
جن و انس هم از عمر مى گريزند.
(70)
و در روايتى ديگر چنين مى خوانيم :
پس از بازگشت رسول خدا(ص ) از يكى از غزوات ، كنيزكى سياه چرده در پيش حضرتش بر دف
مى كوفت و آواز مى خواند. در همين هنگام عمر وارد شد و كنيزك بيدرنگ دف را به زير
خود نهاد و روى آن نشست . رسول خدا(ص ) به عمر گفت : اى عمر شيطان هم از تو مى
ترسد.
(71)
8- بخارى و مسلم در صحيح خود از قول عايشه مى نويسد:
پيغمبر خدا(ص ) در مسجد گوش به قرآن خواندن مردى مى داد و ناگاه فرمود: خداوند اين
مرد را بيامرزد كه فلان آيه و فلان آيه را كه من از فلان سوره انداخته بودم ، به
خاطر آورد.
(72)
در احاديثى كه گذشت ، ديديم : زيد بن عمرو بن نفيل ، پسر عموى عمر، خيلى پرهيزگارتر
از پيامبر خدا بود. زيرا از خوردن گوشت حيوانى كه در پاى بتها و مجسمه آنان قربانى
شده بود خوددارى كرد، اما پيغمبر خدا در بند چنين مساله اى نوبد و از آن مى خورد.
ورقه بن نوفل مسيحى مى داند كه آن كس كه به خدمت پيغمبر رسيده است جبرئيل بود، اما
رسول خدا خودش اين را نمى داند، و حتى از اين مى ترسيد كه نكند او را جن گرفته باشد
و آيات قرآن هم سخنان موزون آنان باشد.
سحر يهود در حضرتش كارگر مى افتد، تا آنجا كه به نظرش مى آيد كارى انجام داده ، حال
آنكه انجام نداده است .
آياتى از قرآن را فراموش كرده و از قرآن انداخته ، تا اينكه يكى از اصحاب همانا را
مى خواند و به خاطرش مى آورد.
فرمان داد تا نخلها را تلقيح نكنند. چه ، چنين صلاح مى ديد. اما چون نخلها به بار
ننشست ، گفت : شما در كارهاى دنياتان از من واردتر و داناتر هستيد.
پيغمبر به آواز خواندن تنى چند از كنيزكان يكى از انصار گوش مى دهد، اما ابوبكر از
لهو بيزار است ، و يا اينكه حضرتش درباره عمر فرموده است : شيطان هم از او مى
گريزد.
روايتهايى كه گذشت و همانند آنها ثابت مى كند:
زيد بن عمر در دوره جاهليت از رسول خدا(ص ) پرهيزگارتر و برتر، و ورقه بن نوفل نيز
پس از ظهور اسلام از آن حضرت به مساله وحى و جبرئيل آشناتر بوده است .
ابوبكر و عمر در اجراى فرامين الهى خيلى بيشتر از خود پيغمبر دقيق ، و از لهو و لعب
بيزار و متنفر بوده اند.
آن صحابى كه آيات فراموش شده رسول خدا(ص ) را در مسجد تلاوت مى كرد، حافظه اش از
حافظه آن حضرت قويتر بوده است .
پيغمبر خدا فردى است چون ديگر مردم و خداوند او را از دمدمه هاى يهود و سحر ايشان
در امان نداشته است .
او چون هر انسانى ديگر بى سبب بر مردم خشم مى گيرد و به خروش مى آيد و بى هيچ گناهى
آنان را مى آزارد و به باد لعن و نفرين و دشنام مى گيرد.
(73)
هر كس كه به درستى اين قبيل احاديث يقين داشته باشد، ناگزير برداشتى بر خلاف
احاديثى پيدا مى كند كه پيش از اين مورد اشاره قرار گرفت و بيانگر ويژگيهاى بود كه
خداوند به آخرين پيامبرش ارزانى داشته و او را به فضايل و مناقبى چشمگير بر ديگر
مردم برترى داده است .
اينجاست كه به آن روشنفكرنماى سعودى حق داده مى شود كه بگويد:
محمد كيست ؟ محمد هم مردى مانند من بوده و مرده است .
حال به اين قبيل احاديث ، كه برداشتى درست مخالف با احاديث فضايل به وجود مى آورد،
رفتار و روش خليفه صحابى ، عمر بن خطاب ، را اضافه كنيد كه اجتهاد كرد و فرمان داد
تا درخت مقدسى را كه نامش در قرآن آمده و در زير آن اصحاب با رسول خدا(ص ) بيعت
كرده اند، قطع نمايند
(74) (شرح حال اين ماجرا را مى توانيد در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
معتزلى ، ج 1، ص 59 مطالعه كنيد.)
اما در مقابل تمام آن احاديث كه فضايل و مناقب رسول خدا(ص ) را به زير سوال مى برد
و از شان و منزلت آن حضرت مى كاهد، سخن اميرالمومنين در خطبه قاصعه است كه تمام
آنها را رد مى كند. امام (ع ) در آن خطبه مى فرمايد:
خداوند از همان هنگام كه پيامبر را از شير باز گرفتند، با بزرگترين فرشته اى از
فرشتگان قرين فرمود تا او را به راه و صفات و اخلاق نيكان بدارد و من - در اين سير
و سلوك - در همه حال چون بچه شترى كه مادرش را دنبال مى كند، حضرتش را پيروى مى
كردم . او همواره از سيرت نيكويش نمونه اى مى نمود و نشانه اى برايم مى افراشت و
مرا به پيروى از آن فرمان مى داد.
حضرتش در هر سال مدتى را در غار حراء مى گذرانيد و من تنها كسى بودم كه وى را در آن
مدت مى ديدم . در آن زمان ، اسلام تنها در خانه رسول خدا(ص ) و خديجه پاى نهاده بود
و من سومين نفر ايشان بودم . نور وحى را به چشم خود مى ديدم و بوى دلاويز نبوت را
استشمام مى كردم . و چون وحى بر آن حضرت فرود آمد، ناله شيطان را به گوش خود شنيدم
و از پيامبر پرسيدم : اى رسول خدا اين چه صدا بود؟ فرمود، اين ناله شيطان بود، و از
اينكه ديگر فرمانش برده نمى شود نااميد و مايوس گرديد...
(75)
و ما اين را نفهميديم كه پيغمبر چگونه موقعيت خود را نتوانست در يابد در حالى بر
كتفش مهر نبوت نقش بسته بود و همين ، نشانه شناسايى او براى هر بيننده اهل كتاب به
حساب مى آمد، همچنان كه ورقه او را از همين راه شناخت .
(76)
و نيز اين قبيل روايات را، رواياتى رد مى كند كه از دلايل پيامبرى آن حضرت است و از
آن حضرت سرزده و پيش از آنكه به مقام پيامبرى مبعوث شود، فضايلى از او به وقوع
پيوسته است . مانند رويدادهاى نخستين مسافرتش به شام به همراه عموميش ابوطالب ،
مسافرتش براى تجارت از طرف خديجه ، خبر دادن راهبى به اينكه حضرتش به پيامبرى مبعوث
خواهد شد، سايه افكندن ابر بر سر مباركش در دو سفر به طورى كه همه همراهان او شاهد
آن بودند و همه آنها در كتابهاى حديث و سيره آمده است .
(77)
و يا اخبار اهل كتاب داير به ظهور آن حضرت ، پيش از آنكه به مقام پيامبرى مبعوث شود
كه همه آنها در تورات موجود است ،
(78) و يا سلام گفتن درخت و سنگ به آن حضرت ، پيش از آنكه به رسالت مبعوث
شده باشد.
(79)
اين پيغمبر چگونه خود را نمى شناخت در صورتى كه عيسى (ع ) در قرنها پيش مژده آمدنش
را داده بود و خداى متعال سخن او را در قرآن آورده است كه : مبشرا برسول ياتى من
بعدى اسمه احمد. يعنى مژده مى دهم به آمدن پيامبرى بعد از خودم به نام احمد. (صف /
6).
او چگونه خود را نمى شناخت در حالى كه درباره اهل كتاب آمده است : يعرفونه كما
يعرفون ابناء هم . يعنى اهل كتاب وى را چنان مى شناختند كه فرزندهايشان را. (بقره /
46 و انعام / 20). بلكه بر عكس ، او را مى شناختند: الرسول النبى الامى الذى يجدونه
مكتوبا عندهم فى التورات و الانجيل . يعنى پيامبر درس ناخوانده اى كه كه مشخصاتش در
تورات و انجيلى كه در دست دارند مى يابند. (اعراف / 175).
در بحثهايى كه پس از اين درباره مصادر شريعت اسلامى خواهيم داشت ، به طور مفصل
اقداماتى را كه احكام و فرمانروايان اسلامى براى بالا بردن مقام خلافت بر مقام
پيامبرى در انظار مسلمانان به كار برده اند، خواهيم آورد. اما در اينجا تنها به
نمونه اى از آنها، آن هم در روش حجاج بن يوسف عبدالملك مروان فرماندارى كوفه را در
عراق به عهده داشت ، كسانى را كه مرقد پاك پيامبر اسلام را در مدينه زيارت مى
كردند، به باد انتقاد گرفت و گفت :
خاك بر سر آنهايى كه به گرد مشتى تخته پاره و استخوانهاى پوسيده مى گردند. آنها چرا
به گرد كاخ اميرالمومنين ، عبدالملك ، نمى چرخند؟ مگر آنها نمى دانند كه مقام خليفه
و جانشين كسى ، به مراتب از مقام فرستاده او برتر و والاتر است ؟
(80)
اينكه در اين روزگار سبك انگاشتن امر نبوت و توهين و گستاخى به مقام رسالت را در
ميان برخى از مردم مشاهده مى كنيم ، چيزى جز نتيجه همان اقدامات و فعاليتهاى قرون
گذشته نيست ؛ خواه از راه نقل رواياتى كه مقام رسول خدا(ص ) را تا حد يك انسان
معمولى پايين مى آورد، با تاويل آيات قرآن مجيد، و يا ديگر مواردى كه مسلمانان را
به سوى هدفى ، كه خود از پيش تعيين كرده بودند، توجيه مى كند، كه از جمله ، نظر
ايشان درباره تشكيل مجالسى است كه به منظور يادبود ميلاد پيامبر خدا(ص ) تشكيل مى
شود و اينك به شرح اين مساله مى پردازيم .
تشكيل مجالس به ياد بود ميلاد پيامبران
و بندگان صالح خدا
در ميان همه سخنانى كه مخالفين برگزارى مجالس ياد بود ميلاد پيغمبر اسلام (ص )
ايراد كرده اند، تنها به آوردن فتواى شيخ عبدالعزيز بن عبدالله بن باز رياست كل
اداره مطالعات و مباحث علمى و فتاوا و دعوت و ارشاد عربستان سعودى ، بسنده مى كنيم
كه گفته است :
تشكيل مجالس يادبود ميلاد پيغمبر (ص ) و ديگران جايز نيست . زيرا ليت قبيل امور از
بدعتهاى است كه در دين گذاشته شده ...(81)
اما در مقابل ، كسانى كه تشكيل مجالس را به ياد ايشان امرى شايسته مى دانند، چنين
استدلال مى كنند كه بيشتر مناسك حج ، خود اجتماعى است براى يادبود پيامبران و
اولياى خدا، كه ما به آوردن نمونه هايى از آن اكتفا مى كنيم .
الف . مقام ابراهيم
خداى سبحان مى فرمايد: واتخدوا من مقام ابراهيم مصلى . يعنى محل ايستادن ابراهيم را
جايگاه نماز خود قرار (بقره /125). و در صحيح بخارى در باره مقام نكاتى آمده كه
فشرده آن از اين قرار است :
هنگامى كه ابراهيم و اسماعيل (عليهاالسلام ) به ساختن كعبه پرداختند، اسماعيل سنگ
مى آورد و در اختيار پدر مى نهاد و ابراهيم آنها را بر يكديگر مى گذاشت تا اينكه
پايه خانه خدا بالا آمد. سرانجام اسماعيل سنگ مقام را آورد و آن را زير پاى پدر
نهاد. ابراهيم بر روى آن سنگ بالا رفت و كار را از سر گرفت .
اسماعيل همچمنان سنگ مى آورد و ابراهيم آن را بر ديوار مى نهاد تا ديوار بالا آمد و
بنا به روايتى ديگر: ديوار تا آنجا بالا آمد كه پيرمرد (حضرت ابراهيم ) قادر نبود
كه سنگ را روى ديوار قرار دهد. پس بر سنگ مقام بالا رفت و اسماعيل هم پياپى سنگ در
اختيار او مى نهاد.
(82)
بنابراين به طورى كه معلوم است خداى تعالى فرمان داد تا مردم به جاى پاى ابراهيم در
خانه مقدسش تبرك جويند و براى زنده نگه داشتن خاطره او، آنجا را محل نماز قرار دهند
و در آن هيچگونه شركى هم وجود ندارد.
ب : صفا و مروه
خداى تعالى مى فرمايد: ان الصفا و المروه من شعائر الله فمن
حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما. يعنى صفا و مروه از شعائر
خداست ، پس هر كس كه حج خانه خدا را به جاى آورد يا عمره كند، بين آن دو سعى نمايد.
(بقره 158)
بخارى در اين مورد سخنى دارد كه فشرده آن چنين است :
هنگامى كه ابراهيم عليه السلام هاجر و فرزندش اسماعيل را در مكه تنها بر جاى گذاشت
و رفت ، ديرى نپاييد كه آب آنها تمام شد و تشنگى به او و فرزندش فشار آورد. كودك
سخت بى تابى مى كرد و مادر نتوانست بى تابى و ناله فرزندش را نظاره گر باشد، اين
بود كه از كوه صفا بالا رفت تا در پس آن كسى را به يارى ببيند، اما كسى را نيافت .
پس ، از صفا به زير آمد و چون به وادى رسيد، با شتاب آن فاصله را پيمود و از كوه
مروه بالا رفت و در آنجا هم كسى را نيافت . هاجر، اين رفت و برگشت از صفا به مروه و
از مروه به صفا را هفت مرتبه تكرار كرد. ابن عباس گفته است كه پيغمبر خدا(ص )
فرموده از اين روست كه مردم بين صفا و مروه را سعى مى كنند.
(83)
بارى ، خداوند سعى بين صفا و مروه را براى زنده نگاه داشتن خاطره رفت و برگشتهاى
هاجر، جزء مناسك حج قرار داد، و هروله بين آن دو را كه هاجر، جزء مناسك حج قرار
داد، و هروله بين آن دو را كه هاجر با قدمهاى تند و شتاب برداشته ، جزء مستحبات آن
مقرر داشت تا خاطره هروله آن بانوى صالح زنده بماند.
ج : رمى جمرات
احمد بن حنبل و طيالسى در مسندهايشان از قول رسول خدا(ص ) آورده اند كه فرمود:
جبرئيل ابراهيم را به جمره عقبه برد. در آنجا شيطان در مقابلش حاضر شد. و ابراهيم
او را با هفت سنگريزه از خود براند و شيطان ناپديد شد. آنگاه به محل جمره وسطى
رسيد، بار ديگر شيطان حاضر شد و ابراهيم او را هفت سنگريزه زد و شيطان گريخت . پس
در محل جمره اولى دوباره شيطان حاضر شد. بازهم ابراهيم او را با پرتاب هفت سنگريزه
متوارى ساخت .
(84)
از اين رو خداوند خاطره سنگ پرانيهاى ابراهيم را جزء اعمال حج قرار داده و آن را
هميشه زنده نگه داشته است .
د: قربانى
خداوند در داستان ابراهيم و اسماعيل مى فرمايد:
فبشرناه غلام حليم ، فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى
فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى قال يا ابت افعال ما تومر ستجدنى ان شاء الله من
الصابرين ، فلما اسلما و تله للجبين ، و ناديناه ان يا ابراهيم ، قد صدقت ارويا انا
كذلك نجزى المحسنين ، ان هذا لهو البلاء المبين ، و فديناه بذبح عظيم .
يعنى مژده پسر شكيبا و بردبارى را به او داديم . چون پسر بزرگ شد و بار پدر به كوشش
برخاست ، ابراهيم به او گفت : اى پسرك من ، در خواب به من فرمان داده شده تا تو را
سر ببرم ؛ تو چه مى گويى ؟ او گفت : اى پدر، دستورى كه به تو داده شده به انجام
رسان كه مرا به خواست خداوند از شكيبايان خواهى يافت . چون هر دو تسليم امر
پروردگار شدند، ابراهيم فرزند را به رو در افكند و ما ندا در داديم كه اى ابراهيم ،
فرمان را انجام دادى ، ما اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم . اين آزمايشى آشكار
بود و ما با ذبحى بزرگ او را قربانى داديم . (صافات / 101 - 107)
اين چنين خداوند تجديد خاطره فداكارى ابراهيم (ع ) را در قربانى كردن فرزندش
اسماعيل و اينكه خداوند قوچى را براى قربانى او فرستاده بود، جزء مناسك حج قرار داد
و مقرر داشت تا حاجيان با اقتداى به ابراهيم (ع ) در منى قربانى كنند و خاطره او در
فرمانبردارى از خداوند تجديد نمايند.
همان طور كه ملاحظه مى شود، در مقام ابراهيم بركت و قداست از پاهاى آن پيامبر به
جاى قدمهاى او سرايت كرد، و خداى متعال براى زنده نگه داشتن خاطره او، آن را جزء
مناسك حج قرار داد تا در كنار خانه مقدس او، و در محل جاى پاهاى وى ، خدا را سجده
برند و نماز گزارند. انتشار بركت و فرخندگى را از ناحيه حضرت آدم نيز مى بينيم .
توجه كنيد:
تجديد خاطره آدم (ع )
در پاره اى از اخبار آمده است كه خداى تعالى در شامگاه روز نهم از ماه ذى حجه و در
محل عرفات آدم را مورد آمرزش خود قرار داد. پس جبرئيل او را هنگام غروب آفتاب به
سوى مشعر برد تا شب را در آنجا به روز آورد. آدم در آن شب خداى را پرستش كرد و از
پذيرفته شدن توبه اش او را سپاس گفت :
پس بامداد روز دوم فرشته وحى او را به سوى منى حركت داد و آدم در آنجا به عنوان
قبول شدن توبه و آزاد شدنش از بند گناهان سر خود را بتراشيد. خداوند نيز آن روز را
براى او و فرزندانش عيد قرار داد و كارهاى اين دو روز او را تا پايان جهان جزء
مناسك حج مقرر فرمود. اين است كه زائران خانه خدا در عصر روز نهم به پاس آمرزش
گناهانشان در محل عرفات جمع مى شوند و شب را در مشعر الحرام به عبادت مشغول مى شوند
و در روز دهم در منى سر مى تراشند. بر اين وظايف ، خداوند كارهاى ابراهيم و اسماعيل
و هاجر را هم اضافه كرده و همه آنها را جزء مناسك حج قرار داده است .
بنابراين تمام مناسك حج ميمنت و فرخندگى از زمانها و مكانهايى است كه بندگان شايسته
خداوند در آنجا از خود خاطراتى بر جاى نهاده اند. و همه اين گردهماييها و كارها،
براى زنده نگاه داشتن خاطره آنهاست .
تنها بركت و ميمنت چنين خاصيتى را ندارد، شومى محل اقامت هر امتى نيز موجب مى گردد
كه آن شومى از محل اقامتشان به آنان منتقل شود. توجه كنيد:
آثارى از شومى و بديمنى امتى
مسلم در صحيح خود مى نويسد:
رسول خدا(ص ) در جنگ تبوك با همراهان خود در سرزمين حجر و در كنار ويرانه هاى قوم
ثمود فرود آمد. اصحاب آن حضرت از همان چاهى آب برداشتند كه قوم ثمود برمى داشت .
آنها آب كشيدند و نوشيدند و براى غذا، خمير كردند و گوشت در ديگها ريختند و بر آتش
نهادند. رسول خدا(ص ) چون از ماجرا باخبر گرديد، فرمان داد تا ديگها را واژگون
كردند و خميرها را به شتران خورانيدند. سپس فرمان داد تا حركت كنند و در كنار چاهى
، كه ناقه صالح از آب آن مى نوشيد، فرود آيند. همچنين آن حضرت فرمان داد كسى در
منازل آن قوم ، كه مورد خشم خداوند قرار گرفته اند، وارد نشود و فرمود از آن مى
ترسم كه بر شما نيز همان رود كه بر آنها رفته است .
(85)
همچنين مسلم در روايتى ديگر مى نويسد كه پيامبر فرمود:
به خانه كسانى كه بر خود ستم كرده اند وارد نشويد مگر با حالت تاءثر و گريه ؛ كه
مبادا بر شما همان رود كه بر آنان رفته است . آنگاه با شتاب از آنجا دور شد.
بخارى در صحيح خود همين قسمت را چنين آورده است : آنگاه رسول خدا(ص ) چيزى بر سر
كشيد و با شتاب حركت كرد و آن سرزمين را ترك گفت . احمد حنبل نيز در مسندش چنين
آورده است : آنگاه رسول خدا(ص ) همان طور كه سوار بود، گوشه اى از رداى خود را بر
سر كشيد و...
(86)
منشا شومى و فرخندگى
شومى و بدنامى سرزمين ثمود و آبشخورهاى آن ، از غير از خود قوم ثمود، از كجا مى
توانست ناشى شده باشد؟ اين شومى و بدنامى از همان مردم به سرزمين و آبشخورهاى آنان
سرايت كرده و تا عصر رسول خدا(ص ) و تا آن زمان كه خدا بخواهد ادامه خواهد يافت .
فضل و فرخندگى آبشخور ناقه صالح پيغمبر (ع ) نيز غير از آنجا ناشى شده كه ناقه آن
پيامبر خدا از آن آب مى نوشيده است ؟ و همين فضل و فرخندگى تا زمان پيامبر اسلام (ص
) و سپس تا آن زمان كه خدا بخواهد، ادامه خواهد يافت .
و مى دانيم كه ناقه صالح پيغمبر و چشمه او نزد خداى متعال از شخص اسماعيل (ع ) و
چشمه زمزم او گراميتر نيست ، بلكه خداوند بركت و مباركى را به خاطر اسماعيل تا
پايان جهان در زمزم او نهاده است .
فرخندگيهايى را كه خداوند در اوقات و روزهاى معينى به بندگان شايسته اش ارزانى
داشته است نيز همين حالت را دارد؛ همچون فرخندگى و بركتى كه خدا در روز جمعه نهاده
است .
بركت و فرخندگى روز جمعه
در صحيح مسلم آمده است : خداوند در روز جمعه آدم را بيافريد و نيز در روز جمعه او
را به بهشت برد.
(87) اين مورد و ديگر مواردى را كه خداوند در اين روز بر بندگان شايسته
اش ارزانى داشته ، بركت و فرخندگى روز جمعه را همواره تثبيت كرده است .
بركت و فرخندگى ماه رمضان
بركت و فرخندگى ماه رمضان نيز چنين است . خداوند در قرآن مى فرمايد: شهر رمضان الذى
انزل فيه القرءان هدى للناس و بينات من الهدى و الفرقان . يعنى ماه رمضان ماهى است
كه قرآن در آن نازل شده كه راهنماى مردم است و دليلهايى از هدايت و تميز بين حق و
باطل .(بقره / 185). و نيز فرموده است : انا انزلناه فى ليله القدر... ليله القدر
خير من الف شهر. يعنى ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم ... شب قدر از هزاران ماه
بهتر است . (قدر/1و 3).
فرخندگى و بركت از شب قدر، كه در قرآن بر خاتم پيامبران نازل شده ، بر همه ماههاى
رمضان تسرى يافته و چنين فرخندگى و بركت در اين ماه و چنان شبى ، تا پايان جهان
باقى خواهد ماند.
بدين سان ، انتشار فرخندگى و بركت را از زمان و مكان مبارك ، كه فرخندگى خود را از
بركت وجود برگزيدگان خداى متعال به دست آورده بودند، ملاحظه كرديم . و خداوند به ما
فرمان داده تا اقتدا به اعمال برگزيدگانش كنيم و رفتارشان را در زمانها و مكانهاى
معين و به منظور تجديد خاطره آنها و زنده نگاه داشتن كار و رفتارشان ، تقليد نماييم
تا از همان فرخندگى و بركت كه سراسر وجود آنها را فرا گرفته است ، برخوردار گرديم .
بنابراين ، برگزارى مجالسى به مناسبتهاى مختلف اسلامى ، چون ميلاد پيامبر و ليله
الاسرى (همان شبى كه خداوند پيامبرش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى
برد) و روز بعثت آن حضرت ، چه مانع شرعى مى تواند داشته باشد؟
در پايان اين مختصر، كه به طور اشاره از پسنديده بودن تشكيل مجالس بزرگداشت براى
زنده نگه داشتن خاطره برگزيدگان و اولياى خدا آورديم ، آشكارا اعلام مى كنيم كه قصد
و غرض ما از تشكيل چنين مجلسى ، ياد كردن - فى المثل - سيره و روش پيامبر خدا(ص )
از منابع صحيح و معتبر در شب تولد آن حضرت و اطعام در راه خدا - كه ثوابش به آن
حضرت برسد - است ؛ با دورى جستن از رفتار و بدعتهايى كه پاره اى از متصوفه بنيان
نهاده اند.
|