آرمان و غرض جهانى
جهان پهناور آفرينش از كوچكترين ذره بى مقدارش گرفته تا بزرگترين مجموعه از اجرام ثابت و سيار و كهكشانهاى شگفتانگيز وى به واسطه ارتباط حقيقى كه همه با هم دارند، واحد بزرگى را تشكيل مىدهد كه با همه هويت و واقعيت و شئون خود (نه تنها از جهت نسبيت مكانى) در تغيير و تحول بوده و يك حركت كلى و عمومى را به وجود مىآورد (طبق نظريههاى علمى و فلسفى) و متوجه غرض و آرمانى بوده و رهسپار به سوى مقصدى است كه (طبق نظريه قطعى نامبرده بالا) با رسيدن به مرز مشترك وى هدف و غرض نامبرده جايگزين اين حركت شده و اين جهان آينده ما كه جهانى است فردايى، در دنبال جهان امروزى، بى ترديد در برابر
روز گذشته خود حالت ثبات و آرامش خواهد داشت و نواقص و كم و كاست اين جهان را رفع و تكميل نموده و هر قوه را به فعليت خواهد رسانيد.
ولى آيا اين اثبات و كمال وى نسبتى بوده و
تنها با مقايسه به حال امروزى جهان داراى اين صفت خواهد بود يا ثبات و آرامش نفسى پيدا نموده و هيچ گونه تحول تغيير راه به وى نخواهد داشت؟
و با تغيير ديگر آيا حركت كلى جهان كه با رسيدن به مقصد و غرض تبديل به همان هدف و غرض شده و آرامش پيدا مىكند مانند هدف و غرض حركتهاى جزئى امروزى پا برجايى و آرامش نسبى خواهد داشت؟ اگرچه از جهات ديگر در حركت بوده و سرگرم تكاپو و افت و خيز است. و يا اين كه جهان آينده ثبات و كمال نفسى و حقيقى داشته و حساب تغيير و تحول كه در اين جهان نقش حقيقى پيدايش هر پديدهاى را مىبازد به كلى لاك و موم شده و پرگار روزگار با رسيدن به نقطه نخستين، گردش خود را خاتمه داده و دايره ثابت و كاملى به جاى خود خواهد گذاشت و با تعبير امروزى ادراك، چهار بعدى شده و پديدههاى آن روز ديگر در گرد ديروز و فردا نخواهند بود؟
آنچه بيان اجمالى گذشته روشن مىكند، نتيجهاى است سربسته و مطلبى است كامل؛ پيچيده و فشرده؛ جهانى است ثابت كامل در دنبال اين جهان سيال و ناقص و سرمنزلى است آرام كه كاروان هستى با نهايت تلاش و كوشش به سوى وى روان بوده و روزى همه و همه اين رهروان، نتيجه مساعى خود را به صورت فعليت در آن جا دريافت خواهند داشت.
البته انسان در راه هضم همين نتيجه، به سؤال نامبرده و دهها و صدها سؤالات ديگر برخورد مىكند كه سياهى يك سلسله مجهولات را از دور جلوه مىدهند و در حقيقت يك رشته بحث هايى را تشكيل مىدهند كه آنها را پيچيدهترين و عميقترين بحثهاى كلى فلسفى مىتوان شمرد.
زيرا نظريههاى كلى كه كمك حسى ندارد، براى افهام ما غير الهضم مىباشند تا ما چشم گشوده و به تماشاى مناظر اين جهان مادى پرداختهايم آنچه از هر گوشه و كنار به چشم ما خورده است در حال حركت و انتقال و تكوين و زوال بوده و خود نيز فردى از اين كاروان و رهسپار اين راهيم و هر كدام از ما نيز كه چشم از اين جهان بربست، ديگر خبرى از وى نداريم (و آن را كه خبر شد خبرى باز نيامد) و در عين حال بحثهاى دقيق فلسفى با اتكاى به براهين يقينى كه از مقدمات منطقى و غير قابل ترديد تاليف شدهاند، به قسمت عمده اين سؤالات پاسخ مىدهند و اين نظريه (جهان سيال و گذران غرض ثابت و پا برجايى داد) منطبق است به موضوع معاد كه اولياى دين از راه وحى به دست آورده و خبر دادهاند.
غرض خدا از آفرينش جهان
از بحثى كه در آغاز مقاله كرديم روشن شد كه: موضوع غرض رابطهاى با فعل دارد كه حركت فعلى را تبديل به سكون و آرامش مىكند و رابطهاى با فاعل دارد كه نقص وجودى وى را تبديل به كمال مىنمايد، و طبق بحثهاى برهانى كه از صفات آفريدگار جهان شده، ذات پاك وى جز كمال محض چيزى نبوده و هيچ گونه نقص و حاجتى را در وى نمىشود سراغ كرد.
با عطف دو نظريه فوق نسبت به فعل خداى جهان مىتوان فرض غرض و اثبات آن نمود، چنان كه تفصيلا بيان شد، ولى نسبت به ذات پاك، پاسخ نفى بايد داد و به عبارت ديگر اين كه گفته مىشود مقصود و غرض از اصل خلقت چيست؟ و چرا خداوند غير از خود موجودى را آفريد؟ اگر مقصود اين است كه هدف فعل خداوند چيست و متوجه چه غايت و نهايتى است (غرض فعل) جوابش اين است كه هدف اين جهان ناقص، جهان كامل و كاملترى است و اگر مراد اين است كه خداوند به واسطه آفرينش چه نقصى را از خود رفع مىكند و چه كمال يا نفعى را به خود جلب مىكند سؤالى است خطا و جوابش منفى است.
و پاسخى كه نسبت به مسئله غرض خلقت با زبان دينى گفته مىشود غرض خداى متعال از آفرينش جهان، رسانيدن نفعى است به ديگران نه به خود منظور از آن همان معناست كه گفته شد.
در خاتمه بايد تذكر داد كه به طورى كه تجزيه و تحليل معناى غرض گفته شد، نتيجه مىدهد غرض در جايى تحقق مىپذيرد كه فعل و فاعل يا تنها نقصيهاى داشته باشد كه با غرض رفع شود. بنابراين اگر فعلى يعنى آفريدهاى فرض شود كه هيچ گونه نقيصه قابل رفع نداشته باشد (مانند مجرد عقلى به اصطلاح فلسفه) البته غرضى به اين معنا كه گفته شد نخواهد داشت.
بلى، فلاسفه به واسطه تجزيه و تحليل دقيقترى به دست آوردهاند كه غرض فعل در حقيقت كمال فعل و غرض فاعل كمال است. نهايت اين كه فعل گاهى تدريجى است و كمال وى در آخر به وى ملحق مىشود و گاهى دفعى و مجرد از ماده و حركت و در اين صورت وجود فعل هم خود فعل است و هم كمال و غرض فعل.
و هم چنين فاعل گاهى ناقص است و پس از فعل كمال خود را مىيابد و گاهى تام و كامل است و در اين صورت هم فاعل است و هم غايت و غرض و از اين روى غرض خداى جهان از آفرينش جهان ذات خودش مىباشد و بس و غرض فعلش كه اين جهان ناقص بوده باشد، جهان كاملترى است و غرض از جهان كاملتر، خود همان جهان كاملتر خواهد بود.
و هم چنين هر آفريده كاملى كه فرض شود غرض از خلقت وى خود وى خواهد بود والسلام.
خداوند چه نيازى به آزمايش بشر دارد؟
چرا جهان را در شش روز خلق شد؟
سؤال اول: اگر فردى دو كوزه بسازد يكى را يك دسته و ديگرى را دو دسته بچسباند، هيچ نمىتواند از كوزه يك دستهاى ايراد بگيرد كه چرا يك دسته دارى و حتى چون صانع كوزههاست، اگر آنها را از نظرش محو كنند، باز هم به احوال آنها واقف است و طرح و رنگ و شكل آنها را كاملا مىداند.
يا مثلا اگر نقاشى منظرهاى كشيده باشد و از اول تا آخر آن با سليقه خود رنگآميزى كرده باشد به چگونگى منظره واقف است و نمىتواند بگويد مىخواهم بدانم كه اين منظره خوب است يا بد، زيرا براى كسى كه به دست خود مصنوعى را خلق كرد لزومى ندارد درباره آن تجسس و تفحص كند.
و اما مطلب اصلى اين كه خداوند تمام ماديات و معنويات ارضى و سماوى را خلق نموده است و از ابتدا تا انتهاى جهان را كاملا مىداند، زيرا اولا: خود صانع آنهاست و ثانيا: اگر نداند عاجز است و در اين صورت خدا نمىتواند عاجز باشد و عجز از ذات اقدسش مبراست. لذا چه لزومى دارد خداوند بشرى كه خودش خلق كرده و سرنوشت و تقديرش همه به دست خود اوست بيازمايد؟!
پاسخ: اشكالى كه راجع به آزمايش بشر و امتحان خداوندى ذكر نموده بوديد و بالاخره در ذيل نامه به اين عبارت خلاصه كرده بوديد: چه لزومى دارد خداوند بشرى را كه خودش خلق كرده و سرنوشت و تقديرش همه به دست خود اوست، بيازمايد بايد دانست كه خداى متعال در تعليم قرآنى خود نسبت به راز آفرينش از دو راه بحث مىكند:
1. از راه منطق اجتماعى با طبقه متوسط مردم با زبان خودشان با ايشان به گفت و گو پرداخته، تعليم مىدهد. به حسب اين منطق خداى آفرينش حكم فرماى مطلق و داراى سلطنت مطلقه و مالك الرقابى است كه همه بندگان او مىباشند و زندگى دنيايى مردم كه مقدمه زندگى اخروى و جاويدشان است بايد طبق مشيت و اراده وى و مطابق دستورات و تكاليف او باشد و در نشئه آخرت پاداش عمل خود را خواهند يافت و به اين نظر زندگى دنيويشان يك زندگى آزمايشى و امتحانى خواهد بود كه امتحان و آزمايش كننده آن خداست و تنظيم آيات قرآن از اين نظر بحث مىكنند چنان كه مىفرمايد: كل نفس ذائقه الموت و نبلوكم بالشر والخير فتنه همه خواهند مرد و شما را به عنوان امتحان با شر و خير مىآزماييم.
2. از راه منطق عقلى خالص و واقع بينى و جهانشناسى حقيقى و از نظر مثل خدا و آفرينش جهان و حوادث نيك و بد آن مثل نقاشى است كه منظرهاى داراى زشت و زيبا و نيك و بد در تابلوى نقش و تصوير كند و ديگر هيچ گونه چون و چرايى متوجه آن مصور و صورتش نخواهد شد و معناى آزمايش پيش نمىآيد فقط از اين نكته اساسى نبايد غفلت ورزيد و آن اين است كه بايد فرض شود كه نقشهاى انسانى كه در تابلو است با اختيار خود كار مىكنند؛ يعنى اين طور كشيده شدهاند و كارشان زشت و زيبايى دارد و نقشهاى آينده خوب و بدشان ارتباط مستقيم با كارهاشان دارد (دقت شود).
سؤال دوم: اراده خداوند آنى است و به مجرد اراده معدوم موجود مىشود. با اين وضع چه لزومى داشته خلقت آسمانها شش روز طول بكشد.
پاسخ: اشكالى كه در نامه ذكر شده اشكالى است فلسفى كه در كتب فلسفه مطرح گرديده و جواب كافى داده شده است و اشكال مزبور تنها متوجه آفرينش شش روزه آسمانها نيست بلكه نظر به اين همه پديدههاى عالم مشهود تحت نظام حركت مىباشد و پيدايش هر چيز با حركات خاصه انجام مىگيرد و آفرينش آن تدريجى است و تدريجى بودن وجود شىء با دفعى بودن مؤثره منافى است همه اجزاى اين عالم اين اشكال را دارد و اختصاص به خلقت شش روزه آسمانها ندارد، زيرا اراده خداوندى عزاسمه صفت ذات نيست، بلكه صفت فعل است كه خارج از ذات بوده و از مقام فعل انتزاع مىشود و معناى اين كه مىگوييم خداوند فلان چيز را اراده كرده اين است كه علل و اسباب وجودش را فراهم ساخت (عالم عالم اسباب و تحت حكومت قانون عليت مىباشد) بنابراين از باب مطابقت اراده و مراد اراده خدا در امور دفعى الوجود دفعى در امور تدريجى است و محذورى هم ندارد، زيرا صفتى است قائم نه فعل نه قائم به ذات تا تغير در ذات لازم آيد.
و اما اصل اشكال همان ارتباط حادث به قديم، يعنى ارتباط متغير به ثابت و به عبارت ديگر ارتباط معلول زمانى به علت خارج در زمان مىباشد كه در كتب فلسفى و كلامى مطرح شده و براى دريافت توضيح كامل آن به مظانش بايد مراجعه كرد.
آنچه اجمالا در اين نامه مىتوان اشاره كرد اين است كه صفت تدريج و تغير و معناى زمان مانند بزرگى و كوچكى از معانى نسبى و قياسى است كه در ميان موجودات اين عالم با مقايسه پيدا مىشود و نسبت اشى به خداى تعالى نسبتى ثابت و از اين صفتها خالى است.
قرآن كريم اين بيان را در دو آيه ذيل وارد ساخته:
انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون؛ وما امرنا الا واحده كلمه بالصبر به موجب آيه اولى كارى كه خدا وقت اراده چيزى انجام مىدهد ايجاد آن يعنى وجود خارجى آن است و به مقتضاى آيه دوم وجود خارجى اشيا نسبت به خدا ثابت و خارج از زمان مىباشد، يعنى اشيا نسبت به همديگر زمانى و متغير و تدريجى هستند و نسبت به خدا ثابت و غير متغير تدريجى (دقت فرماييد).
چرا ظلم وجود دارد؟
السلام عليكم، نامه گرامى زيارت شد. اميدوارم در اين تلاش علمى موفق باشيد. مرقوم داشته بوديد: در دنيايى كه ما زندگى مىكنيم ظلم همه جا را فرا گرفته، انسان و حيوان هر قدر كه از دستشان مىآيد مظلوم را مىكوبند و يا بدون ظالم بعضىها مظلوم اند مانند مريضى بچه و مانند آن. حيوانى را مىبينيم كه بدون هيچ گونه گناهى شكار حيوان قوىتر از خود شده و در دست آن به بدترين شكلى جان مىدهد.
مقدمتا و پيش از ورود در بحث بايد توجه داشت كه نظام آفرينش بر اساس عليت و معلوليت گذاشته شده و جهان ماده با اصولى تكوينى استثنا پذير اداره مىشود نه با عواطف و احساسات؛ مثلا خاصيت آتش سوزانيدن است، دامن پيغمبرى باشد يا لباس ستمگرى. حيوانات درنده و مرغهاى شكارى گوشت خوارند كه اگر نخورند مىميرند و اين حق را با تجهيزات بدنى آفرينش به آنها داده و مسئوليتى در اين باب ندارد، چنان كه انسان نيز با گوشت حيوان تغذيه مىكند و وجدانا مسئوليتى حس نمىكند.
بنابر آنچه گذشت، ظلم (به معناى تجاوز به حق غير و يا تبعيض در اجراى مقررات) در خارج از جامعه انسانى وجود ندارد و ناملايماتى را كه در حوادث مشاهده مىشود نبايد ظلم ناميد بلكه شر هستند كه نسبت به علت پيدايش خود، خير مىباشند و نسبت به مورد عمل شر و علت، نظر به اقتضاى وجودى خود حق عملكرد دارد. بيمارى بچه شش ماهه ظلم نيست بلكه شر و محروميتى است كه بر اثر پيدايش اسباب مرض به وجود آمده است.
نا ملايم و ناگوارى كه گربه در چنگال سگ مىبيند شر است نه ظلم، و در عين حال خود گربه همان رويه را در مورد موش اجرا مىكند و روا مىبيند.
آرى، نوع انسان كه فعاليت حياتى خود را در شعاع خواستهاى نفسانى و بر اساس عواطف و احساسات و از مجراى اختيار انجام مىدهد بر اثر اين كه در زندگى نيازمندىهاى بى شمار و متنوع دارد و به تنهايى نمىتواند زندگى نمايد، نا گزير زندگى اجتماعى را اختيار نموده و طبعا براى استقامت اجتماع خود يك سلسله مقررات لازم الرعايه را پذيرفته كه به موجب آنها منافع هر يك از اجزاى اجتماع طبق و زن اجتماعى كه دارد حفظ شده و حقوق لازم الرعايه براى او تثبيت گرديده كه حفظ آنها طبق مقررات لازم و تعدى بر آنها و ابطال آنها ممنوع مىباشد. همين تعدى و تجاوز بر حقوق وضعى و قراردادى است كه ظلم ناميده شده و جرم و جنايت شمرده مىشود و محصل آن اين است كه كسى بدون اين كه حقى داشته باشد به حق ثابت كسى ديگر تجاوز نموده، ابطالش كند.
از اين بيان روشن مىشود كه ظلم در خارج از محيط اجتماعى انسان مصداق ندارد و در هر حال ظالم بايد حق تجاوز نداشته باشد.
بنابراين تاثيرات ناگوار علتهاى تكوينى كه آفرينش با آنها مجهزشان كرده و حق دارد، شر است نه ظلم و هم چنين انسانى كه براى دفاع از حقى مهمتر، حق غير مهم را ابطال كند شر است نه ظلم و هم چنين قصاص معادل ظلم كه از ظالم گرفته شود، براى ظالم شر است نه ظلم. فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و هم چنين است نوع مصيبتها و نا گوارىها كه به خداى متعال نسبت داده مىشود، چنان كه اشاره خواهد شد.
مرقوم داشته بوديد: آقايى مىگفت: وقتى حيوان كوچكى توسط حيوان بزرگترى خورده مىشود تكامل پيدا مىكند (يعنى گوشت حيوان ضعيف جزء حيوان قوى شده، كاملتر مىشود) گوشت گربه جزء گوشت سگ شدن چه تكاملى است؟ اين بيان، نظرى است فلسفى و صحيح و از فروغ نظريه حركت جوهرى مىباشد ولى چون فنى است و دامنه دارد، ايراد آن در يك نامه و دو نامه امكانپذير نيست.
مرقوم داشته بوديد: مىگويند مالك همه چيز خداست و همه ملك اوست، خودش مىداند. من هم مىدانم كه خودش مىداند، اما مسئله اين است كه قرآن مجيد صراحت دارد بر اين كه خدا اصلا ظلم نمىكند.
بيان صحيح مطلب اين است كه در جهان آفرينش هر چه هست و هر چه كمالى كه فرض شود ملك مطلق خداى آفريدگار است از جزئى تا كلى عطيه و بخشش اوست بدون اين كه موجودى از راه استحقاق حقى به عهده خدا داشته باشد كه او را ناگزير به عطيه و بخشش بنمايد و نه علتى مىتوان فرض كرد كه در خداى متعال تاثير كرده، او را ناچار به فعل يا ترك كند و هر حقى فرض شود جاعل و مالك حقيقى آن خداست، و در همين صورت در مصيبت و ناگوارى كه از ناحيه خداى متعال به مخلوقى از مخلوقات برسد، خداوند حق آن را دارد و آن مخلوق در آن باره حقى عليه خداى متعال ندارد (ويعفل الله ما يشاء) پس آن امر اصولا ظلم نخواهند بود نه اين كه ظلم است و از خدا مذموم نيست.
منتهى اين كه نعمت و عطيه خداوندى رحمتى است كه نازل مىكند و نقمت و مصيبت، نفرستادن رحمت كه امر عدمى باشد چنان كه فرمايد: ما يفتح الله للناس من رحمه فلا ممسك لها وما يمسك فلا مرسل له من بعده.
آرى در صورتى كه به كسى حقى اعطا فرمايد ابطال آن حق بدون مجوز ظلماست و خداوند از آن منزه مىباشد چنان كه مثلا به انسان به عنوان هدف وجود هستى، صلاحيت سعادت و وعده بهشت بدهد، بعد از آن بى جهت گرفتار عذاب ابدى كند، اين ظلم است و خداوند منزه از آن است بلكه انسان كه نافرمانى كرده، خود را گرفتار عذاب ابدى مىكند، چنان كه مىفرمايد: ان الله لا يظلم الناس شيئا ولكن الناس انفسهم يظلمونو مىفرمايد: فاليوم لا تظلم نفس شيئا ولا تجزون الا ما كنتم تعلمون.
مرقوم داشته بوديد: و باز مىگويند خود مظلوم تقصير كار است. بچه شش ماهه چه تقصيرى مىتواند داشته باشد؟ و اگر پدر و مادش مقصر است پس چرا جريمهاش را اين پس بدهد؟ و اگر در قيامت عوض داده خواهد شد، آيا براى آن كبوتر كه شكار شده عوض هم هست؟ نسبت دادن تقصير به بچه شش ماهه يا به پدرش دليلى قابل توجه ندارد، اگر چه به نص قرآن كريم در آيه وليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذريه ضعافا خافوا عليهم گاهى ظلم انسان به اولاد خودش منعكس شده، در ايشان ظهور مىكند ولى در اين صورت گرفتارى بچه همان ظلم پدرش است نه جريمه ظلم پدر.
و اما پاداش حيوانات گرفتار؛ در روز جزا طبق نص قرآن كريم براى حيوانات نيز حشر است، وما من دابه فى الارض ولا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم ما فرطنا فى الكتاب من شىء ثم الى ربهم يخشرونولى جريان تفصيلى حشر آنها بيان نشده و در بعضى از اخبار هست كه خداوند روز قيامت از حيوان شاخدار قصاص حيوان بى شاخ را مىگيرد. و روى هم رفته از كتاب و سنت در مىآيد كه در جهان آفرينش و نظامى كه در آن جارى است واقعهاى بى مصلحت نيست، خواه ما بدانيم يا ندانيم.
مرقوم داشته بوديد: خلاصه عرض بنده و ناراحتيم از اين است: 1. در دنيا ظلم هست و اكثرا قصاص هم نمىشود؛
2. مبادا اين كار در آخرت نيز باشد و براى آنها (حيوانات) كه مظلوم مىشوند روز جزا پاداشى نباشد. چرا ظلم مىشود در حالى كه ظلم از اول كار غلطى است.
اما اين كه فرمودهايد اكثرا در ظلم قصاص نمىشود، اكثرا آنچه ظلم ناميدهايد، شر است نه ظلم و قصاص در ظلم است نه در مطلق شر و در مورد شرور مصالح و حكمى است راجع به نظام آفرينش عموما يا خصوصا و در مواردى كه حقيقتا ظلم است و پايمال مىشود، اگر قصاصى در دنيا هست فبها و اگر در دنيا نشد. طبق وعدههاى صريح خداوندى در آخرت خواهد بود؛ والله لا يخلف الميعاد.
و اما اين كه براى حيوانات مظلوم در روز جزا پاداشى هست يا نه؟ خداوند عز اسمه روز جزا را يوم الدين و روز جزا ناميده و حشر حيوانات را صريحا تذكر داده و لازمه آن پاداش مىباشد ولى چگونگى حكمى را كه خواهد فرمود براى ما بيان نفرموده است. همين قدر فرموده است كه لا ظلم اليوم.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
ذوالقعده 96 ه
شخصت انسان و روز رستاخيز
سؤال: از نظر علمى ترديدى نيست كه بدن انسان پس از مرگ و دفن، تحت عوامل تبديل به نيترات و ازت مىشود و قسمتى از آن در خاك جذب مىگردد و همين مواد پس از زراعت، در محصولات كشاورزى جذب مىشود و با مصرف آنها، توسط انسانهاى زنده، همان مواد باعث رشد و نمو انسانهاى زنده گشته و تشكيل دهنده سلولهاى بدن مىشود.
در روز رستاخيز و در مواقع احياى مجدد انسان، كمبود مواد سازنده بدن فرد اول چطور جبران مىگردد؟ اگر با همان مواد اوليه تكميل شود، بدن فرد ثانوى دچار نقص مىگردد؟ و اگر تكميل نگردد، بدن فرد نخستين ناقص خواهد ماند!
جواب: از راه تحقيقات علمى به ثبوت رسيده كه اجزاى بدن انسان در طول عمر در معرض تحليل و تغيير است و در هر چند سال يك بار، از فرق تا قدم به كلى عوض شده، مغاير اجزاى قبلى مىشود و در عين حال شخص انسان بعينه همان شخص سابق مىباشد و تغيير اجزاى بدن هيچ تاثيرى در بطلان شخصيت وى ندارد و به عبارت روشنتر هر يك از ما كه مثلا پنجاه و شصت سال كمتر و بيشتر عمر كرده، عيانا از خود مشاهده مىكند كه همان شخص انسان است كه روزى كودك و روزى جوان بود و اكنون پير شده است، حقيقتى كه از آن با لفظ من تغيير مىكند و ما آن را نفس مىناميم هيچ گونه تغييرى نيافته و ثابت است و هم چنين جرم و جنايتى را كه شخص در جوانى انجام مىدهد و در پيرى به سبب ارتكاب آن مجازات مىشود.
بنابراين نظر، شخصيت انسان با نفس اوست نه با بدن او و از ميان رفتن مقدارى از ماده بدنى با فرض تعلق همان نفس شخصيت انسان را تغيير نمىدهد و اگر روز رستاخيز نفس انسان به هر كدام از بدن هايى كه اجزاى آنها عوض شده و از بين رفته تعلق يابد، يا كمبودى داشته باشد و با اجزاى ديگرى تتميم يابد، بدن انسان همان بدن دنيوى و انسان بعينه همان شخص انسان دنيوى خواهد بود.
محمد حسين طباطبائى
جهان چگونه آفريده شد؟
سؤال: با اين كه وجود خداوند جل و علا نا محدود و قبل از خلق عالم محدود، همه جا بوده، پس چگونه جهان را آفريد؟ آيا در وجود خود كه نا ممكن است؟ و اگر خارج از وجود اقدس خودش كه لازم مىآيد خودش با آن عالم نباشد؟ يا آن كه خودش - العياذ بالله - عين موجودات است اين هم كه همان عقيده فاسد وحدت وجود است؟ پس حضرت حق چگونه جهان را آفريده كه با وجود اقدس خودش تزاحمى نداشته باشد؟
جواب: اصولا طرح سؤال به شكل غير صحيحى به عمل آمده است. مثلا در مقدسه گفته شده است: با اين كه وجود خداوند جل و علا نا محدود و در قبل از خلق عالم همه جا بوده، در صورتى كه اولا، قبل از خلق، نه جاى معنا دارد و نه همه جا و ثانيا، همه جا بدون خدا متفرع شده به نامحدود بودن وجودش؛ يعنى وجود خدا جسمى داراى حجم نامتناهى فرض شده كه مطلق مكان را اشغال كرده و جايى براى ديگران نگذاشته باشد! در حالى كه وجود مقدس خداوند از ماده و جسميت و حجم منزه است. بنابراين براى او نه مكان مىشود فرض كرد و نه زمان و وجودش نه داخلى دارد و نه خارج... و نه داخل چيزى مىشود و نه خارج از چيزى، زيرا اينها همه نسب و عوارض جسمانى هستند و از اين روى مخلوقات نه در داخل خدا و نه خارج از خداوند و نه خدا عين مخلوقات است، زيرا وى آفريدگار است و مخلوقات آفريده شدگان وى و آفريدگار غير از آفريده است و معناى نا محدود بدون وجود خدا اين است كه بدون هيچ قيد و شرط و در هر فرض و تقديرى، ثابت و موجود است.
و معناى معيت خدا با خلق احاطه علم و قدرت و مشيت اوست به آنها، نه قرب مكانى... .
نبوت و امامت
سؤال دوم: مقام امامت چه مزيتى بر رسالت و نبوت دارد كه خداوند بر حضرت ابراهيم (عليه السلام) منت مىگذارد كه پس از اتمام كلمات (و از عهده آفرينشها برآمدن) او را امام قرار داد؟ و اگر مقام امامت برتر از نبوت است، چگونه على ابن ابى طالب (عليه السلام) مفضول و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) فاضل است؟ - به اتفاق آراى مسلمانان - و خلاصه، ملاك برترى امامت بر نبوت را بيان فرماييد.
جواب: خداوند متعال جمله انى جاعلك للناس اماما را وقتى به حضرت ابراهيم (عليه السلام) فرمود كه مسلم بود وى نبى و رسول بود و از انبياى اولوالعزم و صاحب كتاب و شريعت بود و طبعا همراه امر نبوت و رسالت وظيفه هدايت و دعوت و تبليغ را داشت و در چند جا از كلام خود در وصف امام فرموده، ائمه يهدون بامرنا و صفت هدايت را معرف امام قرار داده است.
و از اين جا معلوم مىشود كه هدايت امام غير از هدايت نبى است و مسلما هدايت نبى دعوت و تبليغ است و به اصطلاح هدايت به معناى ارائه الطريق و راهنمايى مىباشد و بنابراين هدايت را در امام بايد به معناى ايصال به مطلوب گرفت. پس امام، چنان كه وظيفه بيان معرف و احكام را دارد، متصدى سازمان اعمال نيز هست و نشو و نماى باطنى اشخاص و سوق اعمال به سوى خدا و رسانيدن آنها به غايات و اهداف كار امام است، چنان كه روايات عرض اعمال و حضور وقت مرگ و دعوت مردم با امامشان روز قيامت و توزيع نامههاى اعمال و رجوع حساب به امام و غير آنها، به اين مطلب دلالت دارد.
و طبق نظريه شيعه هيچ وقت زمين از امام خالى نمىشود و بنابر اين پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) چنان كه نبى و رسول بود، در زمان خود امام نيز بوده و در نتيجه نبوت و رسالت و امامت، از حضرت على (عليه السلام) افضل خواهد بود، چنان كه اجماع امت نيز بر آن دلالت دارد.
محمد حسين طباطبائى