معرفه النفس
حضور محترم حضرت استاد علامه آقاى طباطبائى - دام ظله العالى - تقاضا مىشود به سؤالات زير پاسخ فرماييد:
1. فرق بين علم النفس و معرفه النفس را بيان فرماييد؟
2. آيا مراد از معرفه النفس اين است كه انسان نفس روح خويش را مجرد از ماده و صورت بالشهود و العيان مشاهده نمايد و با اين كه مراد از اين مىباشد؟ در هر صورت مستدعى است غرض از شناخت نفس را كه در آيات و اخبار به آن امر شده است بيان فرماييد؟
3. در معناى حديث معروف من عرف نفسخ، فقد عرف ربه در حدود 12 قول (كتاب مصابيح النوار مرحوم سيد عبدالله شبر) بيان شده است، چه ارتباطى بين عرفان نفس و شناسايى رب است، وجه ارتباط را بيان فرماييد؟
4. احاديث بسيارى در اصول كافى و بصائر الدرجات راجع به خلقت ائمه اطهار (عليه السلام) و مقام نورانيت ايشان رسيده كه از بعضى از آنها بر مىآيد كه نخستين مخلوقات پروردگار ايشان اند و هم چنين از احاديث ديگر و زيارت جامعه، چنين مستفاد مىشود كه آن حضرات (عليه السلام) اسماء الله، وجه الله، يد الله، جنب الله مىباشند، با توجه به اين احاديث، آيا مىتوانيم بگوييم مراد از معرفت و لقاى پروردگار همان معرفت معصومين (عليه السلام) است كه فرمودند: معرفتى بالنورانيه معرفه الله تقاضا مىشود چگونگى جمع بين اين احاديث و احاديثى را كه صريح در معرفت پروردگار است، بيان فرماييد؟
5. چنان كه در رساله لقائيه مرحوم ميرزا جواد آقاملكى مسطور است، فكر در معرفه النفس مفتاح معرفه الرب است، با توجه به اين كه نفس مجردات است، آيا فكر مىتواند به مجردات راه پيدا نمايد يا خبر؟ در صورت امكان آن، مستدعى است طريق فكر را واضحتر از آنچه در آن رساله ضبط شده، بيان فرماييد؟
6. دو مطلب در رساله لقائيه ذكر شده است؛ اولا، درباره فكر در معرفه النفس مىفرمايد: اشتغل المتفكر تازه لتجزيه نفسه، و اخرى لتجزيه العالم حتى يتحقق له ان ما يعلمه من العالم ليس الا نفسها و عالمه الا لعالم الخارجى و ان هذه العوالم المعلومه له، انما هو مرتبه من نفسه (ص 188) اين عبارت چه معنا دارد و منظور چيست؟ ثانيا، بعد مىفرمايند: هر صورت و خيالى را از قلبش نفى نموده سپس فكر در عدم نمايد منظور از نفى و فكر در عدم چيست؟
مستدعى است منظور از اين دو عبارت را به طور واضحترى بيان فرماييد؟
7. آيا كسانى كه خارج از مذهب تشيع و نيز خارج از دين اسلام هستند، مىتوانند با عبادات و رياضيات مخصوص به مذهبشان، به مقام خودشناسى نايل شوند؟ در صورت امكان مسلم است كسى كه خود را شناخت، خدا را شناخته و در نتيجه به غايب و هدف دين مقدس اسلام كه توحيد است، نايل شده و از راهى غير از دستورات اسلامى به هدف رسيده است، آيا اين فرض امكانپذير است يا خير؟
8. منظور از ياد خدا بودن كه در آيات قرآن به آن امر شده، چيست؟ آيا ياد خداوند، ياد اولياى حق و ياد نعمتهاى حق است يا خير؟ غرض از ذكر الله را بيان فرماييد؟
9. چنان كه روشن است: فاقد شيئى معطى شيئى نخواهد شد اگر اين قاعده كليت داشته و استثناپذير نيست، پس چگونه پروردگار جسميت به اشياء بخشيده و خود منزه از آن مىباشد؟ با احترام
پاسخها به طور اجمال:
1. معمولا علم نفس به فنى گفته مىشود كه از نفس و مسائل مربوط به آن و خواص آن بحث مىكند و معرفه النفس به شناسايى واقعيت نفس از راه مشاهده و عيان گفته مىشود. شناسايى نفس از راه علم نفس، شناسايى فكرى است و از راه معرفه النفس شناسايى شهودى... .
2. مراد از معرفه النفس همان معناى اول است، يعنى شناخت شهودى نسبت به نفس مجرد از ماده و از اين كه نوشته نفس مجرد از ماده و صورت اشتباه است، زيرا نفس انسان، خود صورت اوست و غرض از معرفت نفس همان رب است كه در روايات وارد است.
3. اصل روايات اين طور است: من عرف نفسه عرف ربه و دوازده معنا كه براى اين روايات ذكر شده، به طورى كه يادم مىآيد هيچ كدام معناى دقيق روايت نيست، فقط وجهى را كه از راه فقر توجيه شده مىتوان معناى ظاهرى روايت قرار داد و ارتباط در مابين عرفان نفس و شناسايى رب در اين راه است كه نفس موجودى است و معلول حق تعالى و در مقال حق تعالى، هيچ گونه استقلالى ندارد و هر چه دارد از آن خداست و مشاهده چنين موجودى، بى مشاهده حق صورت نمىگيرد.
4. مقام نورانيت حضرات مقام كمال ايشان است كه بالاترين مرتبه كمال ممكن مىباشد و اين كه وارد شده كه آن حضرات: اسماء الله، وجه الله، يد الله، جنب الله مىباشند كه عميقترين بحثهاى توحيدى است كه بيان تفصيلى آن در اين مختصر نمىگنجد، آنچه به طور خلاصه در لفافه اصطلاح علمى مىتوان بيان كرد اين است كه آن حضرات مظهر تام اسماء و صفات خداوندى بوده، داراى ولايت كليه و مجراى فيض الهى مىباشند. شناختن ايشان، شناخت خدا عز اسمه است.
5. فكر در مجردات راه پيدا مىكند، چنان كه در ماديات راه پيدا مىكند، در فلسفه در بخش مجردات مسائل زيادى در مجردات حل شده است، ولى مراد از فكر در اين جا غير از معناى معروف آن است و آن اين است كه انسان در جايى خلوت و بى سر و صدا آرام نشسته و چشمها را پوشيده، به صورت خود توجه كند، مانند كسى كه در آيينه به صورت خود نگاه مىكند و از هر صورت خيالى كه به ذهن او خطور مىكند اعراض نموده، فقط به صورت خود نگاه كند.
6. مراد از عبارت عربى اين است كه انسان همان طور كه برهان قائم شده، پيوسته به خود تلقين كند و بداند كه آنچه از خود و از عالم بيرون از خود درك مىكند، در خود درك مىكند و مىبايد نه اين كه عالم خارج از خود را يافته باشد. و مراد از نفى صورتهاى خيالى، اعراض از آنها و منحصر بر نگاه قلبى به صورت خود مىباشد و مراد از فكر در عدم به صورت خود است كه وجودش مجازى است و در حقيقت عدم است.
7. جمعى از دانشمندان اين فرض را امكانپذير مىدانند، ولى ظواهر مدارك اصلى از كتاب و سنت، نسبت به اين فرض روى موافق نشان نمىدهند، مگر اين كه همچو مجاهد مفروض را مستضعف در مقدمات فرض كنيم.
8. معناى ياد كردن واضح است و مراد از ياد كردن خدا ابتدا ياد كردن اوست در هر فعل و تركى از اعمال و آوردن فعل يا ترك آن، آن طورى كه خدا مىخواهد و بالاتر از آن ديدن خود است در برابر خدا دائما و بالاتر از آن ديدن خداست در برابر خود، به نحوى كه مناسب با ساحت مقدس اوست... .
9.قاعده: فاقد شيىء نمىشود قاعدهاى است فلسفى و استثناپذير و طبق اين قاعده هر علتى بايد واجد همان معلول باشد كه ايجادش نموده است و چنان كه در مبحث جعل مقرر شده، اثرى كه علت در معلول مىگذارد و در وجود است فقط و ماهيت معلول ارتباطى با علت ندارد. بنابراين، علت كمالى را كه به معلول مىدهد كمال وجودى است و اما ماهيت، نه علت واجد آن است و نه اثر علت مربوط به آن است. خداوند عزاسمه آنچه به جسم مىدهد وجود كمالات وجودى آن است و اما مفهوم جسم ماهيت است و خداوند نه ماهيت دارد و نه ماهيت ساز است.
محمد حسين طباطبائى
قم - 1396
تقيه
تقيه به معنى وسيع خود كه پرهيز و تجنب از هر خطر متوجه مىباشد، در اين مقاله موضوع بحث ما نيست، بلكه مراد نوعى از انواع آن است و آن پنهان داشتن مذهب است در جايى كه اظهار داشتن مذهب يا يكى از مراسم مذهبى، از ناحيه مخالفين مذهب خطر قطعى يا احتمالى در بر داشته باشد.
تقيه در مذهب شيعه
در ميان طوائف اسلامى طائفه شيعه معروف است به قول به تقيه، اينان در موارد خطر تقيه مىكنند و مذهب يا مراسم خاص مذهبى خود را از مخالفين خود پنهان مىدارند.
مدرك شيعه در قول به تقه
مدرك شيعه در اين مساله مذهبى، از قرآن كريم آيه شريفه لا يتخذ المؤمنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين ومن يفعل ذلك فليس من الله فى شىء الا ان تتقوا منهم تقاه و يحذركم الله نفسه و الى الله المصيراست. چنانكه از آيه شريفه روشن است خداى متعال از ولايت كفار (مراد از ولايت آميزش دوستى و مودت است، به طورى كه در زندگى انسان تاثير داشته باشد) با نهايت تاكيد نهى مىفرمايد و با اين حال در مورد ترس و بيم رخصت نمىدهد.
و در جاى ديگر مىفرمايد:
من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره وقبله مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم.
چنان كه اهل سنت و شيعه روايت كردهاند آيه شريفه در خصوص عماربن ياسر نازل شده است. كفار مكه پس از هجرت عدهاى از مسلمانان مكه را گرفته و شكنجه مىدادند و تكليف مىكردند كه از اسلام دست برداشته به مذهب سابق خود كه بت پرستى بود، برگردند از آن جمله عمار از اسلام برنگشته بالاخره زير شكنجه جان دادند، ولى عمار براى اين كه از شكنجه و مرگ رهايى يابد، صورتا از اسلام دست برداشته به حقانيت بت پرستى اعتراف كرد! و از خطر جانى رهايى يافت سپس پنهانى از مكه در آمده راه مدينه را در پيش گرفت تا در مدينه به حضور پيغمبر اكرم رسيد و با كمال پشيمانى و پريشانى كه از كار خود داشت، از آن حضرت پرسيد كه آيا من از حريم دين كنار افتادهايم؟ پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: وظيفه تو همان بوده كه انجام دادهاى و آيه فوق درباره او نازل شد.
دو آيه گذشته اگر چه در مورد خاصى نازل شدهاند، ولى سياق آنها طورى است كه همه مواردى را كه در اظهار عقيده عمل مذهبى ترس از خطر است مىگيرد.
گذشته از آيات، اخبار زيادى از پيشوايان اهل بيت عصمت (عليه السلام) داريم كه در موارد ترس از خطر، امر به تقيه مىنمايد. آرى به شيعه اعتراض كردهاند كه استعمال تقيه در مذهب، با فضيلت شجاعت و شهامت منافى است.
ولى كمترين تاملى در اين موضوع، سقوط اين اعتراض را روشن مىسازد، زيرا تقيه در جايى لازم است كه انسان از خطرى بترسد كه قدرت مقاومت در برابر آن را نداشته باشد و مقاومت و ترك تقيه در برابر چنين خطرى تهور است نه شجاعت و شهامت. شجاعت و شهامت در مواردى است كه اقلا انسان احتمال پيشرفت در اقدام خود بدهد، اما در مورد خطر قطعى يا احتمالى كه در صورت وقوع آن براى انسان احتمال پيروزى نيست، مانند سركشيدن آبى كه احتمال مسموميت در آن هست يا خود را در برابر گلوله توپ انداختن يا در رهگذر قطار خوابيدن، چنين اقدامى جز نوعى از جنون و اختلال عقلى نيست.
خلاصه
احتياط و پرهيز از خطر قطعى يا احتمالى غير قابل دفع يكى از قوانين عامه عقلايى است كه پيوسته در ميانشان معمول بوده و در اطوار زندگى از آن استفاده كردهاند.
كسى كه به تاريخ پيدايش و نشو و نماى مذهب تشيع مراجعه نمايد و سير تاريخى آن و روزگاران سياهى را كه اين طايفه، به ويژه در سه قرن اول هجرى كشيدهاند و خون اى فراوانى كه از ايشان به ويژه در عراق و مصر و شام و حلب ريخته شده، تاملى نمايد ترديد نمىكند كه اگر عملى به تقيه نبود، از قريب ميليون شيعه كه در گوشه و كنار جهان زندگى مىكنند خبرى و اثرى نبود.
سؤالات
1. از امام (عليه السلام) سؤال مىشود كه چه دليلى بر حدوث عالم داريد. امام مىفرمايد: نگاه كنيد به تخم مرغ كه از دو مايع مختلف تشكيل يافته و از آن جوجههاى مختلف از نر و ماده به انواع مختلف درست مىشود و همين دلالت بر حدوث عالم دارد. سائل هم ساكت مىشود. اين بيان امام چه دلالتى بر حدوث عالم دارد؟ (تفسير ابوالفتوح، ج 2، ص 301).
2. در قرآن كريم به غير از آيه خاتم آيا آيه ديگرى موجود است كه دلالت بر خاتميت و افضليت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) بر ساير پيمبران داشته باشد يا خير؟
3. در كتاب توحيد مجلسى ضمن بحث در حالات موحدين چنين عبارتى از رسول اكرم بيان مىكند: و ان اهل التوحيد ليشفعون فيشفعون بيان فرماييد كه اهل توحيد براى چه دستهاى شفاعت مىكنند؛ براى غير موحدين كه ممكن نيست و درباره خود موحدين هم كه درست نيست زيرا موحدين خود شفيع اند، پس براى چه كسى شفاعت مىكنند؟
4. در پرسشهاى قبلى درباره قضيه ادامه بردگى در اسلام سؤال شده بود كه مجملا پاسخ فرموده و جواب كامل را به جلد 6 تفسير الميزان ارجاع فرمودهايد، در حالى كه در تفسير الميزان به اشكال حقير پاسخى داده نشده، حقير سؤال كردهام كه اگر در اوايل اسلام به خاطر مصالحى رقيت و بندگى تجويز شده، ولى به اطلاع از اين كه فكر بشر در ترقى و تكامل بوده و روزى خواهد آمد كه بشر رقيت و بردگى را تقبيح نموده و از نظر عقلى هم قابل قبول نيست كه عدهاى هده ديگر را استعمار نموده و هر گونه آزادى را از آنان سلب نمايد و هم چنين اگر كفار را به بردگى مىگرفتند تا در محيط اسلام تربيت شوند، فرزندان آنان چرا به تبعيت برده شده، اگرچه مسلمانان هم بودند، اگر بفرماييد كه اسلام براى آزادى آنان وسايل زيادى برانگيخته، در پاسخ خواهيم گفت اين موضوع اشكال اصل تجويز رقيت را بر طرف نمىكند. چطور بعض مسائل عبادى يا جنبههاى ديگر بنده را در درجه پستى قرار دادهاند؟
5. سؤال پنجم اين حقير، از اهم سؤالات ديگر است. سؤالى است كه نوع طبقه تحصيل كرده روى آن جدا اشكال كرده و مشكل بزرگى براى طبقه متدين هم شده و آن قضيه اصل خلقت انسانى است. قرآن كريم بالصراحه جد انسان را آدم و خلقت او را از خاك مىداند در حالى كه عدهاى از دانشمندان انسان شناس پس از سالها تحقيق و آزمايش نظريات مختلفى در اين زمينه بيان داشتهاند كه به طور كلى با نظر قرآن تفاوت دارد. با اطلاع از اين كه اين عده از دانشمندان پس از مدتها آزمايش روى انواع انسانها و حيوانات اين چنين نظرياتى مىدهند، به هر صورت اميدوارم كه اين قضيه را روشن بفرماييد.
پاسخها:
1. تركيب تخم مرغ از دو مايع مختلف و پيدايش جوجههاى نر و ماده و گوناگون از آن، دليل است بر حدوث عالم و استناد آن بر علتى بالاتر از آن، زيرا اين صور و اشكال مختلف را كه اين همه آثار گوناگون از آنها بروز مىكند بى حقيقت و موهوم و پندارى نمىتوان فرض كرد و راه سفسطه پيمود، بلكه اينها حقايق و واقعيت هايى هستند كه داراى هويتهاى مختلف و آثار و خواص گوناگون و متغاير مىباشند.
و با ارتباط بسيار منظم و نظام دقيق شگفت انگيزى كه در ميانشان حكم فرماست نمىتوان پيدايش آنها را اتفاقى و بدون سبب و علت فرض كرد. بلكه اينها حقايقى هستند كه در پيدايش سبب استناد دارند و به واسطه واقعى بودن اختلافات نمىتوان آنها را معلول ماده يك نواخت كه هيچ گونه اختلافى ندارد دانست و اگر براى ماده اختلاف تركيب يا اختلاف حركت فرض كنيم، تازه سؤال بر مىگردد به اختلاف تركيب با اختلاف حركت كه از كجا پيدا شدهاند.
پس ناگريز اين اختلاف ذاتى صور و اشكال و آثار را بايد به علت و سببى بالاتر از ماده و جهان ماده نسبت داد و در نتيجه بايد تخم مرغ را با آن همه تركيب و آثارى كه به آن مرتبت مىباشد حادث و مسبوق به علت دانست.
و همين خاصه كه در تخم مرغ مىبينيم، در ساير موجودات و پديدههاى جهان موجود است و حتى ماده كه در وجود خود نيازمند به صورت و شكل است و در نتيجه جهان طبيعت با نظام وسيعى كه دارد حادث و مسبوق به علت مىباشد.
2. چنان كه آيه ولكن رسول الله و خاتم النبيين دلالت بر خاتميت دارد، هم چنين آياتى كه دلالت بر همگانى و هميشگى بودن عموم و دوام دين اسلام دارند مانند آيه و انزل على هذا القرآن لا نذركم ومن بلغ و آيه و انه لكتاب عزيز لاياتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه، زيرا عمر و دوام دينى بدون خاتميت آورنده دين نامبرده تصور ندارد.
و هم چنين آياتى كه دلالت بر افضليت و اجمعيت قرآن كريم نسبت به ساير كتب آسمانى دارد مانند آيه ونزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شىء و آيه وانزل اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه و آيه شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا والذى اوحينا اليك وما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى دلالت بر افضليت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) دارند، زيرا قرآن كريم جز دعوت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) چيزى ندارد و ميزان ارزش نبى ارزش دعوت اوست.
3. روايت وان اهل التوحيد ليشفعون فيشفعون به يكى از دو معنا قابل حمل است.
يا مراد از اهل توحيد كملين از موحدين و علما همه است، به دلالت آيه كريمه ولا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم يعلمون و آيه الا من اذن له الرحمن و قال صوابا يا مراد شفاعت موحدين است نسبت به مستضعفين و آنان كه خداى متعال در حقشان مىفرمايد: الئك برجون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب عليهم و مستضعفين به حس به ظاهر اكثريت بشر را تشكيل مىدهند.
4. مرقوم داشتهايد كه پاسخ اشكال بردهگيرى اسلام را كه مجلد 6 تفسيرالميزان ارجاع نمده بوديد در حالى كه در تفسير نامبرده به اشكال مذكور پاسخى داده نشده و خلاصه اين كه فكر متكامل بشر بردهگيرى و سلب آزادى مطلق از يك فرئ انسان تقبيح مىكند و از نظر عقلى نيز قابل قبول نيست و اگر گفته شود اسلام كفار را به بردگى مىگرفت تا در محيط اسلام تربيت شوند مىگوييم گناه فرزندانشان چيست كه پس از پذيرفتن اسلام نيز بايد در حال بردگى به سر برند و اگر گفته شود اسلام براى آزادى آنان طرقى انديشيده مىگوييم اشكال در اصل بردگى ايشان است كه در بقا و دوام آن پس از استقرار. الخ.
گويا به بحثى كه در تفسير درج شده است توجه كامل مبذول نشده، لذا ناگريز مجددا به توضيح مىپردازيم: اصولا بايد دانست كه: اولا اگرچه انسان از نظر صفت اختيار كه دارد آزاد آفريده شده، ولى هرگز نمىتوان براى وى آزادى مطلق قائل شد. انسانى كه طبعا بايد در حال اجتماع قهرا با رعايت مقرراتى كه حافظ اجتماع اند زندگى كند نمىشود كه مطلق العنان و فعال مايشاء باشد، پس در هر حال آزادى انسان در ماوراى قوانين و مقررات است. به عبارت ديگر، انسان آزاد است فى الجمله نه بالجمله. افراد عادى و متوسط جامعه در موارد و جريان قوانين آزادى عمل ندارند و افراد نيز تحت شرايطى آزادى از ايشان مسلوب است. به ديوانه، به سفيه و به كودكان نمىشود آزادى عمل داد. به دشمن جانى و بزه كار بى و بند و بار نمىشود آزادى عمل داد.
و ثانيا: نزاع با سرمايه بردگى استعباد و استرقاق و نظاير آنها نيست، بلكه در معناى آن است. خواه نام بردگى نيز همراه آن باشد يا نباشد.
حقيقت بردگى عبارت است از سلب استقلال اراده و عمل و بديهى است كسى كه در اراده و عمل استقلال نداشته باشد، اراده و عملش مملوك كسى ديگر خواهد بود از همين نظر بوده كه برده را خريد و فروش مىكردهاند.
مسئله بردگى در ميان ملل و اقوام سلف در چهار مورد جارى مىشد:
1. بزرگ خانواده مىتوانسته دختر و پسر و زير دستان خود را بفروشد.
2. مرد گاهى زن خود را مىفروخته و گاهى به اجاره يا عاريه مىداده يا بذل مىكرده.
3. فرمانرواى جماعتى به استناد و اتكاى قدرت
خود مىتوانسته هر كه را دلش خواست زير يوغ بردگى و بندگى در آورد، چنان كه پادشاهان را مالك الرقاب مىناميدند.
4. يكى از دو طرف متخاصم كه
در جنگ فاتح مىشد اگر دشمن جانى خود را زنده به دست مىآورد مىتوانست او را برده خود قرار دهد يا بكشد يا ببخشد.
اسلام از اين چهار نوع بردهگيرى سه نوع اول آن را الغا كرده و با تحديد حقوق والدين نسبت
به اولاد و هم چنين تحديد حقوق مرد نسبت به زن و يابسط حكومت هادله اسلامى، اين نوع بردهگيرى را ريشه كن نموده است.
ولى نوع چهارم را امضا نموده است و هرگز نمىتوانست نكند، زيرا اسلام دينى است فطرى و حكم فطرت جز اين نيست. هيچ فردى و هيچ جامعهاى نمىتوان يافت كه در برابر دشمنى كه مىخواهد نام او را يا مقدسات او را از لوح هستى پاك كند ساكت نشسته، از هستى خود كه با پستى دشمن توام است دفاع نكند يا پس از غلبه، وقتى كه دشمنى را به دست آورد، به همان نام پيروزى قناعت نموده، دوباره دشمن را در اراده و عمل خود آزاد گذارد و سبب استقلال اراده و عمل او (كه همان بردگى است) مبادرت نكند، مگر مقتضيات
و عواملى براى عضو پيدا شود. تا انسان بوده و خواهد بود، فطرت و نهاد خدادادى او به همين نحو حكم كرده و خواهد كرد.
و اما اين كه مرقوم داشتهايد كه عقلا قابل قبول نيست انسانى انسان ديگرى را استعمار كرده،
هرگونه آزادى را از وى سلب كند، اين بيان تنها در سه نوع اول بردهگيرى جارى است نه در قسم چهارم به بيانى كه گذشت.
و اما اين كه مرقوم داشتهايد فكر مترقى امروز بردهگيرى را تقبيح مىكند، معنى اين سخن (اگرچه جناب عالى اراده هم نفرموده باشيد) اين است كه دنياى متمدن يعنى جهان غرب سلب آزادى را تقبيح مىكند، چنان كه تقريبا هشتاد سال پس از مجاهدات زياد الغاى عمومى بردهگيرى را اعلام كردند و بدين وسيله
به قول خودشان ننگى در عالم بشريت زدوده و حقى به گردن جهانيان حتى مسلمين كه دينشان اين رويه را اجازه مىداد گذاشتند.
ولى بايد دقيقا توجه كرد كه اين دولتهاى مترقى بشر دوست تا چه اندازه الغاى بردگى را اجرا كردند؟
آرى، اينان كه نوع اول از بردهگيرى (فرزند فروشى و زن فروشى) را كه در آفريقا و بعضى اطراف معموره رواج داشت، الغا كردند - و اسلام نيز دوازده قرن پيش از آن الغا كرده است - آيا نوع سوم بردگى را كه اسلام الغا كرده بود اين دولتهاى مترقى نيز الغا كردهاند؟ و آيا صدها ميليون ملتهاى آسيايى و آفريقايى و غير آنها كه صدها سال است تحت استعمار و نفوذ ايشان هستند بردگان (مسلوب الاراده و العمل) ايشان نيستند؟ با اين تفاوت كه نام بردگى برده نمىشود و كارى كه گذشتگان با فرد مىكردند اكنون يك جا با يك جامعه مىكنند! بله چيزى كه هست دولت مترقى پس از جنگ جهانى دوم تدريجا به پارهاى از مستعمرات خود كه به قول خودشان رشد سياسى پيدا مىكنند آزادى و استقلال مىدهند ولى آيا همين دادن آزادى و بخشيدن استقلال دليل اين نيست كه اين انسانهاى متمدن آزادى را ملك طلق خود مىدانند؟ و معتقدند كه ملت هايى كه به قول خودشان وحشى يا عقب مانده هستند، حتى آزادى اراده و عمل ندارند. يعنى تا هستند بردگان و بندگان خواجگان خود و پيشروان قافله تمدن مىباشند.
گذشته از اين كه مىدانيم معناى اين استقلال و آزادى چيست و جز تبديل اسم و تغيير شكل امرى در ميان نيست، مارك بردگى اين انسانهاى مترقى را با هفت دريا نيز نمىتوان شست، با شير در بدن شد و با جان بدر شود.
و هم چنين در نوع چهارم از بردگى (سلب آزادى اراده و عمل از اسيران جنگى و شكست خوردگان) چه رويهاى پيش گرفتند؟ اين عقده با كمى بررسى و تامل در اوضاعى كه پس از جنگ جهانى دوم پيش آمده حل مىشود. متفقين پس از شكستن حريف و تسليم بلاشرط، به كشور حريف ريختند و از صنايع سنگين و غير آن هرچه به دردشان مىخورد بردند و از سر شناسان دشمن هر كه را مىخواستند گرفتند و كشتند و كشور دشمن را از هر جهت كه لازم مىديدند تحت سيطره خود در آوردند و تا كنون كه تقريبا بيست سال از خاتمه جنگ مىگذرد، هنوز از آزادى كامل خبرى نيست و هنوز هم مشكل آلمان شرقى به جاى خود باقى است و هنوز هم (از قرار مسموع) عده فراوانى دانشمندان آلمانى در داخله شوروى به سر مىبرند. متفقين اين همه محروميت. تضييق را تنها مخصوص افراد دشمن كه در حال جنگ بزرگ و توانا بودند نكردند، بلكه افرادى از دشمن كه در حال جنگ بزرگ و توانا بودند نكردند، بلكه افرادى از دشمن كه در حال تسليم كودك بودند و هم چنين نوزادانى كه پس از آن به وجود آمدند و تا كنون تدريجا رشد و نمو كردهاند همه را مشمول بردگى قرار دادند و مىدهند و هرگز نمىگويند كه گناه، گناه بزرگان بود و كودكان در اين باره تقصيرى ندارند. تنها حجت متفقين اين است كه به اين ترتيب از هستى و بقاى خود محافظت مىكنند و به مجرد گذاشتن اسلحه به زمين و تسليم بلاشرط مىتوان از دشمن صرف نظر كرده او را به حال خود گذاشت! و نمىتوان طبقه فرزندان را از نياكان خود و آيندگان را از گذشتگان خود جدا فرض كرده، مگر با شرايطى استثنايى.
اين حجتى است كه پيوسته در ميان بشر داير بوده و استناد آن دشمن غالب از مغلوب خود سلب آزادى اراده و عمل مىكرده و اكنون نيز مىكنند و قطعا در آينده نيز خواهند كرد، زيرا دشمن جانى را آزاد نمىتوان گذاشت. دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد. حالا اگر به مقررات اسلامى عطف توجه كرده، تامل فرماييد، خواهيد ديد كه اسلام نيز همين مقررات انسانى و معاملههاى فطرى در مورد اسيران جنگى به كار برده و با اين تفاوت كه كارهايى را كه اينان در لفافه تزويرهاى سياسى و با كمال بى رحمى و ناجوانمردى انجام مىدهند، اسلام با نهايت صفا و صداقت و دلسوزى و جوانمردى اجرا مىنمايد.
اگر كافر حربى را پس از اسيرى برده مىگيرد و اگر اسلام پس از بردگى را سبب الغاى بردگى نمىداند و اگر فرزندان بردگان را (همين فرزندانى كه حالا در قرن بيستم نيز دم از نياكان خود و مراسم ملى ايشان مىزنند) تابع پدران خود فرض مىكند، دور از حق و حقيقت نبوده. گذشته از اين كه با همه وسايل ممكنه در رفاهيت و تسريع آزادى آنان كوشيده است.
5. مسئله انتهاى نسب نسل انسانى موجود به دو فرد معين به نام آدم و زوجه او در قرآن كريم مذكور و آيات قرآنى ظهور قوى نزديك به صراحت در اين مطلب دارند، به طورى كه جز با برهان قطعى نمىتوان از ظهور نامبرده رفع يد نمود. و ما در اين باره در اوايل سوره نساء در تفسيرالميزان اجمالا به بحث پرداختهايم.
خلاصه اين كه نظرياتى كه دانشمندان علوم مربوطه در مورد كيفيت پيدايش نوع انسان اظهار كردهاند، مانند اين كه اصل انسان به بوزينه يا ماهى يا غير آن مىرسد، از حدود يك فرضيه علمى (كه از براى خاطر توجيه مسائل علم فرض مىشود) تجاوز نمىكند و دلايلى كه اقامه كردهاند به بيشتر از اين دلالت ندارد كه انسان و اصل مفروض او دو آفريده طبيعى هستند كه از جهت وجود و آثار وجود نسبت كامل و ناقص دارند و اين غير از اشتقاق يكى از ديگرى يا تبديل يكى است به ديگرى كه مدعاى مدعيان تبدل انواع مىباشد.
مخصوصا از اين نظر كه بيانات دينى در اسلام با منطق فطرى فلسفى سخن مىگويد و دانشمندان علوم مادى غالبا در بيانات خود از منطق رياضى آلگوريسم تبعيت مىكنند، چنان كه مىگويند: برق در شرايط خاص تبديل به حركت يا حرارات يا مغناطيس مىشود و آبا وقتى كه به صد درجه حرارت رسيد كميت خود را به كيفيت تبديل كرده، تبخير مىشود و عدد ايجابى مثلا كه در يك طرف معادله قرار گرفته، اگر به طرف ديگر برود تبديل به عدد سلبى مىشود.
و آنچه مرقوم داشتهايد كه اينان براى انسان ميليونها سال پيش دليل اين نمىشود كه انسانهاى آن روز با انسانهاى امروز از يك نسل هستند، زيرا ممكن است همين زمين ادوار مختلفى طى كرده باشد كه در هر يك از آنها يك نسل جداگانه از انسان به وجود آيد و پس از گذراندن عمر نوعى خود منقرض شود و پس از چندى نسل ديگرى به وجود آيد، چنان كه در بعضى روايات دارد كه اين نسل انسانى مئجود دوره هشتم از ادوار انسانيت مىباشد كه بر روى اين زمين به وجود آمده است.