-5-
در روش تحليلى جى. اى. مور، بنيان گذار فلسفه جديد تحليلى، پرسشهاى منطقى به پرسشهاى بسته و پرسشهاى گشوده تقسيم مىگردد و حدود و تعاريف اشيا و تمايز يك ماهيت از ماهيت ديگر از طريق پرسشهاى فرجام يافته و نافرجام كاملا مشخص و شناسايى مىشود. سرانجام معلوم مىگردد كه چه حقيقتى قابل تعريف است و چه حقيقتى اصلا قابل تعريف نيست؛ چه حقيقتى با حقيقت ديگر مساوى است و چه حقيقتى با حقيقت ديگر حدود مشترك دارد يا ندارد.
در حدود و تعاريف مفاهيم اخلاقى، مور از اين طريق توانسته است خوب معلوم كند كه خوبى و بدى اخلاقى اصلا تعريفپذير نيست و كسى نمىتواند هيچ معادله منطقى را در مورد اين مفاهيم ثابت كند. او مىگويد، مثلا اگر بخواهيم ميان خوبى و لذت معادلهاى منطقى برقرار كنيم، بايد هر كدام را در قالبى استفهامى قرار دهيم و پرسشهاى خود را بدين گونه طرح كنيم:
1) آيا x خوب است؟
2) آيا x لذت بخش است؟
فرض كنيم پاسخ سؤال دومين را به گونه فرجام يافتهاى كه مورد پذيرش پرسش كننده است اقامه كنيم و اين پرسش قهرا با شنيدن اين پاسخ بسته و فرجام يافته شود. اما آيا پرسش نخستين نيز به همين گونه فرجام يافته خواهد بود؟ هرگز چنين نيست، زيرا ما در اين هنگام احساس مىكنيم كه پرسش نخستين هنوز گشوده و نافرجام است و خواستار پاسخ صحيح خود مىباشد، و همين تفاوت ميان فرجام يافتگى و نافرجامى پرسشها نشان دهنده اين است كه گزاره دوم به هيچ وجه نمىتواند معادلهاى منطقى براى گزاره اول باشد. همين عمل را در هر چيز ديگرى كه ممكن است به عنوان معادله منطقى خوبى اخلاقى پيشنهاد شود تكرار مىكنيم تا اين كه سرانجام مىفهميم كه خوبى اصلا معادله بردار نيست.
همين روش تحليل در قضايا را مىتوان براى توضيح بيشتر به صورت ديگرى تفسير كرد. هر دو پرسش مذكور را در نوعى قالب تلفيقى قرار مىدهيم و بدين ترتيب سؤال خود را مطرح مىكنيم:
3) فرض كنيم كه بدون ترديد x لذت بخش است، اما آياx خوب است؟ اين پرسش قطعا صحيح و خردمندانه است، و چنين نيست كه صدر و ذيل آن با يكديگر تناقض يا اندك ناسازگارى داشته باشند. اگر به راستى خوبى همان لذت بخشى و لذت بخشى معادل منطقى خوب بود قضيه حمليه و قطعيه صدر با جمله استفهامى ذيل ناسازگارى داشت و قضيه صدر پاسخ گوى پيشين پرسش خود مىگرديد و بدان گونه مىبود كه پرسش خود را به ترتيب طرح كنيم:
4) فرض مىكنيم كه بدون ترديد x خوب است، اما آياx به راستى خوب است؟
بديهى است كه اين پرسش نامفهوم و نابخردانه است و حالت بى ترديدى پيشين با حالت ترديد پسين متناقض است.
و چون قضيه (4) مسلما معادل منطقى قضيه (3) نيست، پس بايد با ضرورت منطقى به اين نتيجه رسيد كه خوبى و لذت نيز معادل يكديگر نيستند؛ وگرنه قضيه (3) مانند (4) نامفهوم و ناخردمندانه مىبود.
-6-
اكنون روش تحليلى جى. اى. مور به طور كلى معلوم شد، در اين جا مىخواهيم از اين فرمول تحليلى استفاده و براى علامه و ساير انديشمندان ثابت كنيم كه، بر خلاف پندار معظم له، قضيه به لحاظ منطقى با تصديق معادل نيست و هرگز نمىتوان يكى را با ديگرى مبادله كرد؛ با اين مبادله، قياس مغالطى آن چنانى تشكيل مىشود. طريقه عمل اين است كه پرسشهاى باز و بسته خود را هم با حمل اولى ذاتى و هم با حمل شايع صناعى در قالب معادله تصديق و قضيه بريزيم تا معلوم كنيم كه آيا اين معادله علامه اعتبار منطقى دارد يا نه.
پرسش خود را با حمل اولى ذاتى شروع مىكنيم بدين صورت:
1) آيا نفس تصورات ثلاثه (تصور موضوع، تصور محمول و تصور نسبت حكميه) قضيه است؟
2) آيا نفس تصورات ثلاثه تصديق است؟
مسلم است هر پاسخى به پرسش نخستين بدهيم، چه مثبت و منفى، عينا پاسخ پرسش دوم نخواهد بود، و اگر به هر طريق پرسش اول را به طور كامل پاسخ گويى كنيم و خواسته آن را به فرجام برسانيم، تا جايى كه به كلى خاتمه يابد و بسته گردد، باز هم پرسش دوم پرسش گشوده و نافرجامى است كه به توان استفهامى خود باقى مىماند و هم چنان خواستار پاسخ گويى است. و باز عين همين مطلب را مىتوان در قالب مورد نظر ريخت و بدين صورت تنظيم كرد:
3) مجموع تصورات ثلاثه، كه نسبت تامه حكميه دارد قضيه است؛ اما آيا مجموع تصورات ثلاثه، كه نسبت تامه حكميه دارد تصديق است؟
باز در اين مورد به طور قطع مىتوان معتقد بود كه اين پرسش هرگز پرسشى خود بسنده در پاسخ گويى خود نيست و هيچ گاه نمىتوان حمليه اول را پاسخ قطعى و پيشين براى پرسش آينده خود قرار داد. و بدين طريق تفاهمى مىتوان خوب معلوم كرد كه قضيه مفهوما معادل با تصديق نيست، بلكه تصديق با سلب اولى ذاتى از قضيه صحت سلب دارد، و همين صحت سلب دليل بر مغايرت معناى قضيه با معانى تصديق است. در تعاليم اسلامى هم يكى از دلايل مغاير و اين نه آنى صحت سلب است.
از نظر حمل شايع صناعى نيز مىتوانيم همين روش تحليلى را به كار بريم و با اين حمل نيز ثابت كنيم كه مصاديق و افراد قضايا غير از مصاديق و افراد تصديق اند. در اين مرحله قضيهاى را كه ابن سينا در اين مورد به كار برده - خلا موجود است - يا هر قضيه ديگرى را كه نسبت تامه دارد ولى مورد تصديق نيست، به حرف x ترجمه و سپس پرسشهاى خود را بدين صورت طرح مىكنيم:
4)آياx يك قضيه است؟
5) آياx يك علم تصديقى است؟
واضح است كه پاسخ پرسش 4 هر چه باشد، چه منفى چه مثبت، به هيچ وجه به كار پرسش 5 نمىآيد، و قهرا پرسش 5 هم چنان گشوده و به قوت خود باقى است. در اين جا هم دو پرسش را مىتوان در يك جمله حملى و يك جمله استفهامى قرار داد بدين طريق:
4) x يك قضيه است، اما آياx يك علم تصديقى است؟
به طورى كه بدهتا مشاهده مىشود، اين پرسش پاسخ گوى خود نيست و نمىتوان جمله حمليه را پاسخ پيشين براى پرسش بعدى آن قرار داد و سؤال را جملهاى ناموزون و بى مورد محسوب كرد. و اين خود دليل قاطعى است كه قضيه با حمل شايع صناعى نيز به كلى از علم تصديقى جدا و متمايز است و هيچ معادله منطقى ميان قضيه و تصديق وجود ندارد. اگر به راستى قضيه عينا همان علم تصديقى مىبود، گزاره 6 بدين ترتيب قابل تغيير محتوا مىشد:
7) x يك علم تصديقى است، اما آياx يك علم تصديقى است؟
و اين هرگز پرسش خردمندانهاى نخواهد بود، در حالى كه پرسش 6 كاملا معقول و خردمندانه است.
-7-
حال كه معلوم شد علم تصديقى غير از قضيه معقوله است، هنگام آن است كه بازگرديم به بررسى شكل قياسى كه علامه براى بى اعتبار كردن موجبه سالبه المحمول به كار برده است. ما معتقديم كه علامه مغالطهاى از نوع وضع ما ليس بعله عله مرتكب شدهاند و قياسى را بدان ترتيب مخصوصى كه ما تقرير كرديم به نظم آوردهاند، و خود و پيرامون خود را در تنگناى نابسامانى انديشه قرار دادهاند. به گفته خودشان، علاقه علم تصديقى تام بالفعل را علت انكار موجبه سالبه المحمول قرار دادهاند، در حالى كه به دلايل فوق ثابت گرديد كه علم تصديقى رفعا و وضعا به هيچ وجه دخالتى در تشكيل هيچ قضيهاى از جمله قضيه موجبه سالبه المحمول ندارد و دلايل معظم له در اين زمينه عليل است و تسليت قاطعى بر مطلوبشان ندارد. اكنون به باز سازى قياس مزبور مىپردازيم تا اين اشتباه به كلى از ميان برداشته شود:
1) موجبه سالبه تركيبى از تصور يك موضوع بسيط تصورى و تصور يك محمول سلبى تركيبى و تصور يك نسبت حكميه ميان موضوع بسيط تصورى و محمول سلبى تركيبى است.
2) هر چيزى كه تركيبى از اين تصورات ثلاثه است قضيه تامهاى است كه اعتبار منطقى دارد.
3) پس موجبه سالبه المحمول قضيه تامهاى است كه اعتبار منطقى دارد.
براى مزيد فايده و نقض هر چه بيشتر فرآوردههاى ذهنى علامه اين مطلب نيز اضافه مىگردد كه از نظر نسبت حكميه يا، به گفته علامه، علم تصديقى هيچ تفاوتى ميان نسبت ناقصه يا علم تصديقى تضمينى از يك سوى، و نسبت تامه يا علم تصديقى بالفعل كامل از سوى ديگر نيست. نسبت ناقصه مانند انسان فيلسوف، مرد خردمند يا ايران نو است. حال اگر همين نسبتهاى ناقصه را موضوع يا محمول تصديق فعلى ديگرى كه مفاد كل قضيه است قرار داد و از آن يك قضيه كامل تام بالفعل ساخت؟ در صورتى كه گفتهاند حكم الامثال فيما يجوز و مالا يجوز واحد اگر ممكن نيست كه هيچ نسبت حكمى يكى از اركان قضيه باشد و تمام اركان قضيه بايد خالى از نسبت حكميه يا تصديق فعلى باشند، پس چگونه نسبتهاى ناقصه دائما محمول يا موضوع قضاياى متعارف واقع مىشوند؟ تصور نمىكنيم كه علامه پاسخى براى اين پرسش داشته باشند!
از اين مطلب هم كه صرف نظر كنيم اين پرسش به ميان مىآيد كه چگونه علامه به مقتضاى اصول و تعليمات اوليه منطق ناگزيرند بپذيرند كه سلب سلب دلالت بر اثبات دارد، يعنى سلب قضيه موجبه سالبه محصلهاى مىرسند از قبول آن سرپيچى مىكنند و نمىخواهند اين حقيقت را بپذيرند كه از نظر علم تصديقى كامل بالفعل را به وجود مىآورد؛ و اگر معظم له قضيه سالبه سالبه المحمول را، كه همان سلب سلب است، بپذيرند، ناگزيرند موجبه سالبه المحمول را نيز قبول فرمايند. و اگر هم قرار باشد كه موجبه سالبه المحمول را به دلايل نا موزون خود مردود و بى اعتبار اعلام فرمايند، بايد به همان دلايل عينا قانون منطقى سلب سلب را هم، كه صورت منطقى آن سالبه المحمول است، مردود و نادرست بدانند. چطور مىتوان باور كرد كه، بنابر ادبيات تازى، باء ايشان عامل جر باشد اما باء ما عامل جر نباشد. اگر باء از حروف جر است، همه جا چنين است؛ و اگر نيست در هيچ كجا چنين نيست.
اين بخش اساسى و زير بنايى مقاله علامه بود كه لازم افتاد به تفصيل و با استناد به سخنان فلاسفه مشهور اسلامى بدان پاسخ داده شود؛ اما در مراحل ديگر معظم له تفريعات و حواشى كوتاهى بر نظريات نگارنده آوردهاند كه هم اكنون مهمات آنها را بررسى مىكنيم.
-8-
علامه معظم له در نكته سنجىهاى خود بدين گونه مناقشه در مثال كردهاند:
ايشان (نگارنده) براى سالبه محصله انسان درخت آلبالو نيست را مثال مىزنند و پس از گذاشتن علامت استفهام روى اين قضيه، عمل آزمايش انجام داده و محصول آزمايش را، كه قاعده موجبه سالبه المحمول بايد باشد، اين قضيه نشان مىدهند: راست است كه انسان درخت آلبالو نيست. در صورتى كه اولا، قضيه سالبه محصله مفروضه در اين قضيه موضوع قرار گرفته، نه محمول. انسان درخت آلبالو نيست موضوع، راست است مىباشند؛ و ثانيا، به واسطه وقوع لفظ كه به اصطلاح ادبى تاويل به مصدر شده و مفهوم تصور پيدا كرده است. و مفهوم كه انسان درخت آلبالو نيست مفهومى است تصورى، نه تصديقى...
منطق به ما اين گونه تعليم داده كه قاعده محمول طبيعى اين است كه هر مفهومى كه عمومىتر و فراگيرتر است طبيعتا محمول واقع مىشود، زيرا معناى شمول و فراگيرى همين دربرگيرى است كه تعبير ديگرى از حمل و اشتمال است. و اين قاعده به هنگامى حكم فرماست كه حالت ترديد و استفهامى در ميان نباشد. اما اگر احيانا حالت ترديد و پرسش در نهاد قضيه وجود داشته باشد و قضيه با علامت پرسش طرح و مورد سؤال واقع گردد، سازمان درون مرزى قضيه قهرا تغيير مىيابد بدون اين كه كوچكترين تغيير و رويدادى در معناى قضيه و موضوع و محمول حقيقى آن به وقوع پيوندد. در هنگام ترديد و استفهام طبيعتا چيزى كه مجهول است محمول و شيئى مه معلوم و شناخته شده پرسش كننده است موضوع قضيه واقع مىشود.
مثلا اگر بدانيم كه احمد كيست و هويتش چيست اما بالفرض ندانيم كه حرفه و تخصصش چه مىباشد، سؤال خود را بدين گونه طرح مىكنيم: آيا احمد طبيب است؟ اما اگر مجهول ما هويت و نام احمد باشد، در حالى كه حرفه و تخصص شخص مجهول الهويهاى را بدانيم كه طبابت است، آن گاه سؤال خود را بدين گونه القا مىكنيم: آيا طبيب احمد است؟ در اين جا طبيب با اين كه فراگيرتر است، موضوع واقع شده، نه محمول. گاهى هم اين معيارها تداخل و تزاحم مىكنند و مفهومى كه معلوم است و بايد موضوع قرار مىگيرد و گاهى هم وضع با طبع وفق نمىدهد و محمول بالطبع به ملاحظه معلوليت موضوع واقع مىگردد. اما در همه حال حمل به معناى اتحاد و وحدت است و ناظر به اين كه دو شىء متغاير با يكديگر در مفهوم يا در وجود يگانهاند. در هر حال، حمل به معناى اين همانى است كه پيوند. يگانگى را مىفهماند.
حاج ملاهادى سبزوارى در اول طبيعيات شرح منظومه اين مبادله ميان موضوع و محمول را بدين طريق بيان مىكنند:
اگر كسى بگويد چگونه ممكن است كه جسم در عداد اعراض ذاتيه موضوع (وجود) باشد اما قضيه و مسئله به صورت جسم موجود است تنظيم گردد، و اين بدان معناست كه موضوع محمول و محمول موضوع واقع شده است؟ پاسخ اين است: واقعيت منطقى صورت مسئله، موجود جسم است مىباشد به خصوص بر مبناى اصالت وجود و اعتبارى بودن ماهيات... .
مقصود اين است كه به طور مستند معلوم گردد كه اصولا مبادله ميان موضوع و محمول قضيه امرى متداول است و نبايد جاى هيچ بهانه و نگرانى براى علامه باشد.
اما در مثال مورد انتقاد آقاى علامه كه فرمودهاند در قضيه راست است كه انسان درخت آلبالو نيست مفهوم راست محمول و انسان درخت آلبالو نيست موضوع است، و اين ديگر قضيه سالبه المحمول نيست بلكه قضيه موجبه سالبه الموضوع است ما هم بايد مانند حاج ملاهادى سبزوارى در پاسخ ايشان عرض كنيم كه صورت واقعى اين قضيه همان گونه است كه ما تنظيم كردهايم و تشكيل دادهايم و غير از آن هم نيست، و در اين صورت منطقى، مفهوم راست است موضوع حقيقى است، و انسان درخت آلبالو نيست از عوارض ذاتى (آن هم عرض در باب ايساغوجى) راستى است و به همين جهت محمول حقيقى براى موضوع خود قرار گرفته است. اما چون مفهوم راستى مانند مفهوم وجود، خاصيت فراگيرى دارد، قهرا در تفاهم عرفى و غير اصطلاحى محمول قرار مىگيرد و همان طور كه علامه فرمودهاند، صورت متداول و متعارف آن انسان درخت آلبالو نيست راست است مىباشد؛ اما به خاطر اين كه صورت حقيقى و فنى قضيه موجبه سالبه المحمول را به طور مشهود ارائه دهيم، شكل متعارف آن را به شكل حقيقى تبديل كرديم و به درستى نوشتيم كه موجبه سالبه المحمول مانند اين است كه بگوييم راست است كه انسان درخت آلبالو نيست.
-9-
در آخر گويى علامه معظم له از پى جويىهاى سرسختانه نگارنده به تنگ آمده و خويشتن را از روال اصيل پژوهندگى اسلامى دور كرده و صراحتا به يكى از نابسامانىهاى فكرى راى مثبت دادهاند. ايشان گفتهاند كه منطق عينا به همان معنا و توان كه مىگويد ابوالعلاء معرى، متفكر و شاعر عرب، نابيناست، مىگويد كوه دماوند نابيناست يا عالى قاپوى اصفهان بى چشم و ابروست. علامه در اين موضوع چنين سخنپردازى كردهاند:
(اين) يكى از مسائل غير قابل ترديد فلسفه است كه هيچ امر مفروض از نقيضين خارج نيست؛
مثلا هر امر مفروض يا انسان است يا لا انسان، يا حجر است يا لاحجر، و هم چنين. بنابراين،
اگر درخت آلبالو بر انسان صدق نكند، بالضروره انسان غير درخت آلبالو خواهد بود. كوه دماوند اگر بينا نباشد،
بالضروره غير بينا خواهد بود. عالى قاپوى اصفهان اگر داراى چشم و ابرو نباشد، بالضروره نقيضش بر آن صادق خواهد بود... .
همه مىدانيم كه تقابل سلب و ايجاب گاهى در قضاياست و گاهى در مفاهيم فردى و تصورى است. رفع انسان لاانسان است و نقيض بينايى نابينايى است. تقابل سلب و ايجاب يا تقابل نقيض در مفهوم تصورى به هيچ وجه قابل مقايسه و ارتباط با قضيه يا موضوعى كه در قضيه سلبى يا ايجابى واقع است نمىباشد. در قضايا تقابل سلب و ايجاب ميان دو قضيه است كه در جدول تقابل در بيشتر منطقهاى اسلامى و غير اسلامى نشان داده شده. حال كه تفاوت ميان اين دو نوع تناقض كاملا شناسايى گرديد، بايد توجه كرد كه ميان بينايى و نابينايى و انسان و لاانسان، سلب و ايجاب و تفاوت تصورى است. در اين گونه مفاهيم تصورى اصلا تقابل عدم و ملكه فرض نمىشود، زيرا اين مفاهيم داراى نسبت تامه حكميه نيستند كه توارد بر موضوع واحد كنند. شرايط هشت گانه يا نه گانه تناقض ميان دو قضيه است و ناظر بر تناقض در مفاهيم تصورى نيست. اما كوه دماوند بيناست و كوه دماوند نابيناست يا عالى قاضوى اصفهان بى چشم و ابروست و عالى قاپوى اصفهان بى چشم و ابرو نيست، بر خلاف پندار علامه، هرگز متناقضين نيستند، زيرا هر دو قضيه كاذب اند و ارتفاع هر دو صادق است و اگر به گفته علامه، اينها متناقضين بودند، از كذب هر كدام صدق ديگر لازم مىآمد و از صدق هر كدام كذب ديگر ثابت مىگرديد. پاسخ اين سخن علامه كه اگر كوه دماوند بينا نباشد، بالضروره غير بينا خواهد بود، اين است كه كوه دماوند نه بيناست نه نابينا، زيرا هر چند خود بينايى و نابينايى با تناقض تصورى متناقضين اند، اما بينايى در كوه دماوند و نابينايى در كوه دماوند، كه به صورت دو قضيه در دو نسبت تامه قالب ريزى شده، ديگر تناقض ندارند و تقابل آنها به تقابل عدم و ملكه تغيير پيدا مىكند، و همين كه از تقابل سلب و ايجاب به تقابل عدم و ملكه تغيير شكل يافت، ديگر آن ضرورتى كه علامه ادعا فرمودهاند وجود ندارد.
اگر علامه قدرى توجه مىفرمودند و ميان اين دو نوع سلب و ايجاب، تفاوتى را كه در منطق وجود دارد شناسايى مىكردند، اين اشتباه
و نابسامانى در ذهنشان پديد نمىآمد. به علاوه، لازمه اين سخن علامه اين است كه اصولا تفاوت ميان تقابل سلب و ايجاب و تقابل عدم و
ملكه را به كلى منكر شويم و نظام انواع تقابل را به كلى واژگون سازيم و قواعد علمى و فلسفى را تنها به خاطر اين نابسامانىهاى
فكرى ناديده انگاريم.
به راستى براى نگارنده شگفت آور است كه چگونه علامه توانستهاند به صراحت بگويند كه كوه دماوند نابيناست. يا عالى قاپوى اصفهان بى چشم
و ابروست. قضايايى صادق اند و تفاوت تقابل سلب و ايجاب با تقابل عدم و ملكه را اصلا به حساب نياورند؟!
مهدى حائرى يزدى
اصالت وجود و هدف حيات
السلام عليكم - نامه شريف زيارت شد. مرقوم فرموده
بوديد كه در شيراز سوالاتى در زمينه فلسفه الهى از بنده نمودهايد و بنده وعده دادم كه كتبا جواب آنها را به عرض برسانم
و تا كنون از جوابها خبرى نشده، يعنى عرض بنده اين بود كه جناب عالى سؤالات را كتبا ارسال داريد تا جواب كتبى ارسال شود
و تا كنون چيزى از سؤالات نرسيده تا جواب نوشته شود. در عين حال اگر قصورى از ناحيه بنده شده، معذرت مىخواهم.
اينك سؤالات و اجوبه آنها، با اين همه بايد توجه داشت كه اين مسائل اطراف و جوانب بسيار دارد كه استيفاى بحث در آنها نامهاى اقلا داراى پنجاه و شصت صفحه مىخواهد و بنده بر اثر كسالت اعصابى شديد كه پس از مراجعات از شيراز گرفتار آن شدهام و از خطم معلوم است، قدرت آن را ندارم. فعلا به طور اختصار جواب آنها را مىنويسيم، اگر اشكالاتى در خود جوابها پيش آيد، لطفا بفرستيد ولى تدريجا مثلا دو اشكال سه اشكال كه جواب كتبى آنها براى بنده ميسور باشد، بسيار متشكرم.
سؤال اول: فلسفه اصالت الوجودى ملاصدرا (صدرالمتالهين) با فلسفه وحدت وجودى هندو و صوفى چه فرقى دارد؟
جواب: فلسفه ناميدن بحثهاى الهى كه هندو و متصوفه دارند غلط مشهورى است. فن هندو و متصوفه فن عرفان است نه فلسفه، زيرا علوم با تمايز موضوعاتشان متمايز مىشوند. موضوع فلسفه الهى مطلق موجود است، اعم از واجب و ممكن و از خواص و عوارض مطلق موجوديت بحث مىكند و موضوع عرفان حقيقت حق (خدا) است و از تجليات و تعينات او بحث مىكند، و فرق اين دو فن در مسئله وجود اصيل اين است كه به نظر فيلسوف حقيقت وجود حقيقى است وسيع و صاحب مراتب مختلفه مانند مراتب مختلفه نور و هر موجودى اعم از واجب و ممكن حقيقتا بهرهاى از حقيقت وجود دارد ولى حقيقت وجود دارد ولى حقيقت وجود به نظر عارف يك واحد شخصى است منحصر به واجب و غير واجب از ممكنات موجودند مجازا نه حقيقتا و مظهر وجود واجبى هستند نه مستقل در وجود و داراى حقيقت وجود (و معناى وحدت وجود اين است نه اين كه همه چيز خداست و خدا همه چيز همه چيز).
سؤال دوم: در فلسفه اصالت وجودى آورده شده است كه موجودات هستى ناقص و خداوند هستى كامل است. ضمنا در احاديث و قرآن آمده است كه خداوند بود و همه چيز نبود، چگونه از هيچ چيز هستى ناقص به وجود آمد؟ منظور از هستى ناقص چيست؟ واقعيت چيستى اين هستى ناقص چيست؟
جواب: اين مسئله در فلسفه از فروعات بحث علت و معلول است. طبق براهين فلسفى هر موجود ممكن در وجود خود احتياج به علت دارد و اگر علتش ممكن باشد، آن نيز احتياج به علت دارد. سلسله علل هر چه باشد بالاخره بايد به علتى برسد كه فى نفسه موجود بوده، احتياج به علت خارج از خود نداشته باشد؛ يعنى واجب الوجود بوده، هيچ گونه احتياج به غير نداشته، از هر جهت تام و كامل باشد، زيرا اگر سلسله معلولات به واجب الوجود نرسد، موجود ممكن مفروض الوجود موجود نخواهد شد و اين خلاف فرض است. پس واجب الوجود است كه از هر جهت بى نياز از علت بوده و تام و كامل و علت هر موجود ممكن است بلاواسطه يا معالواسطه.
و از طرف ديگر، احتياج وجودى كه موجود ممكن به علت دارد، در حد ذاتش بايد باشد، زيرا اگر خارج از ذات و زايد بر ذاتش باشد، در حد ذات محتاج نبوده و واجبالوجود خواهد بود، در حالى كه ممكن الوجود فرض شده و اين خلاف فرض است. پس وجود ممكن عين احتياج مىباشد و نقص لازم احتياج است، زيرا محتاج اگر ناقص نبود تام و كامل بود و احتياجى نداشت و معناى نقص ممكن اين است كه هيچ گونه استقلال وجودى ندارد. اگر موجودات با علت موجود است و اگر از علت صرف نظر شود باطل و معدوم و هيچ است. فى المثل نسبت معلول به علت (ممكن به واجب) مانند نسبت معناى حرفى است به اسم اگر گفتيم از تهران تا شيراز فلان مقدار راه است لفظ از يا تهران از تهران معناى معقولى مىدهد و تنها از مفهومى ندارد.
و اما اين كه گفته شده خداوند بود و هيچ چيز نبود الخ، معناى آن نه اين است كه زمان ثابت و بى نهايتى هست كه در طرف آخر آن (جانب ازل) جز خدا چيز ديگرى (مخلوقات) نبودند و در طرف آخر آن (جانب ابد) مخلوقات به وجود آمدند، زيرا در اين صورت زمان در وجود خود احتياج به خدا نخواهد داشت و در مقابل خدا واجب الوجود ديگرى خواهد بود با اين كه زمان نيز مانند ديگر ممكنات مخلوق خداست پس زمان نيز روى ساير مخلوقات بايد باشد در اين صورت عالم هستى همان خدا (اعم از رمان و غير زمان) و مجموع زمان و غير زمان وجود خدا از قبيل بعديت معلول از علت (توقف وجودى) و خداوند نه خودش زمانى و منطق به زمان است نه فعل او مجرى (زمان و غير زمان) زمانى مىباشند.
و شاهد اين مطلب اين كه بعضى از احاديث كه اين مطلب را ذكر مىفرمايد اين طور است: كان الله و لم يكن معه شىء و هو الان كما كان .
و اما اين كه چگونه از هيچ چيز هستى ناقص به وجود آمد؟ معناى اين مطلب فلسفى نه اين است كه عدم ماده هستى ممكن مىباشد و خداوند مقدارى از عدم را برداشته از آن هستى ممكن ساخت چنان كه مثلا زرگر مقدارى از طلا را برداشته، آن را گوشواره و النگو مىسازد، زيرا عدم بطلان و لا شىء است و محال است لا شىء و شىء بشود، بلكه معنايش اين است كه چون ممكنات در حد ذاتشان احتياج به علت داشته، عين احتياج هستند، به حكم عقل در حد ذاتشان عدم است به خلاف خداوند كه در حد ذات خود حاجت به غير (علت) ندارد و عين وجود است، پس خدا بود و هيچ چيز نبود و لايزال همين طور است.
سؤال سوم: چگونه خداوند ساكن غير متغير مافوق جسم بدون زمان و مكان موجودات متغيره در محدوده زمان و مكان به وجود آورد؟
جواب: مسئله ربط حادث به قديم است. بايد توجه داشت كه تغير در تغير خود ثابت است و اگر در تغير خود متغير بود به ثابت تبديل مىشد. موجودات ماديه كه متغير و حادث زمانى آنها هستند حركت جوهرى دارند و با وجودى سيال موجودند و سيال در سيلان خود ثابت مىباشد و از اين راه موجود متغير به علت ثابت مىتواند ارتباط داشته باشد. توضيح كامل اين مطلب را كه بسيار وسيع است از فلسفه صدرالمتالهين بايد به دست آورد، يك نامه گنجايش آن را ندارد.
سؤال چهارم: اگر نيروى خلقت (خالق بودن) جزء ذات خداوند است پس چرا خلقت ابتدا دارد؟ و اگر جزء ذات نيست، خداوند چگونه آن را كسب كرد؟ و رابطه خداوند با اين صفت چگونه است؟
جواب: تعبير جزء ذات، تعبير ناصوابى است اگر خداوند جزء ذات داشت كل ذواجزا مىشد و هر كلى به اجزاى خود احتياج دارد و فرض احتياج در ذات خداوند كه هر احتياج با او رفع مىشود فرضى است محال.
اگر مراد از نيروى خلقت مبدا و سر چشمه ايجاد بودن باشد، منطبق مىشود به صفت قدرت و قدرت عين ذات است و منافاتى با ابتدا داشتن خلقت ندارد، زيرا چنان كه در جواب 2 ذكر شد، خلقت عبارت از مجموع زمان و غير زمان است و چنين مجموعى نمىشود ابتداى زمانى فرض نمود. اگر ابتدايى فرض شود، همان اول صادر و اول ما خلق الله بود.
و اگر مراد صفت خلقت باشد، صفت فعل و خارج از ذات خداوندى خواهد بود، زيرا اتصاف به صفت خالقيت متوقف است بر تحقق مخلوق كه حادث مىباشد و مجرد فرض ذات اين صفت را اثبات نمىكند و صفات فعل با توضيح كاملى كه در فلسفه داده شده، از مقام فعل (ايجاد) انتزاع مىشود نه از مقام ذات.
سؤال پنجم: گفته مىشود: خداوند (از هر لحاظ) از همه چيز بزرگتر است. اگر موجودات هستى جز خدا داشته باشند، پس هستى آنها و صفات زايد بر هستى آنها به علاوه خود خدا از خود بزرگتر خواهد بود.
جواب: طبق براهين فلسفى، وجود واجب، وجودى است كه هيچ گونه قيد و شرط ندارد و نا محدود و بى نهايت مىباشد و چنين وجودى صرف خواهد بود و صرف شىء تكرار و عدد بر نمىدارد و جزء عدد نمىشود، بنابراين هر دومى برايش فرض شود همين خودش خواهد بود. ديگر معنا ندارد كه بگوييم هستى واجب به علاوه فلان هستى ديگر.
گذشته از اين، صفات زايد بر هستى موجودات كه در اشكال فرض شده، صفات عدمى خواهد بود و صفات عدمى معنا ندارد با هستى جمع شوند يا گفته شود هستى واجب به علاوه صفات زايد بر هستى موجودات در نتيجه اين جمع (هستى واجب + هستىهاى موجودات + صفات زائده بر هستى بر آنها بزرگتر از واجب) صورت جمعى است غلط.
سؤال ششم: هدف از حيات چيست؟ اگر تكامل است آيا اين تكامل متوقف مىشود يا در بى نهايت به خدا تبديل مىشود؟ و اگر متوقف مىشود مگر نه زندگى يك نواخت غير قابل تحمل است پس چگونه انسان تا ابد به صورت يك نواخت در بهشت زندگى مىكند؟ ضمن همين موضوع متوجه افراد واقع در جهنم نيز مىشود چون سرانجام بر اثر عادت رنج تعذاب را درك نمىكنند. ضمنا منظور از تكامل چيست؟ اين تكامل چه فايدهاى براى خدا دارد؟ اگر فايدهاى ندارد، چرا خداوند كارى بيهوده انجام مىدهد؟
جواب: هدف وجود آخرين كمالى است كه موجود به آن مىرسد و اين تكامل و استكمال به نظر فيلسوف متوقف مىشود و الا از حدود امكان بيرون نمىرود و اما اين كه در اين صورت زندگى جاويد اهل بهشت به صورت يك نواخت مىافتد و زندگى يك نواخت قابل تحمل نيست، سخنى است بى دليل، زيرا دليلى نداريم بر اين كه نظام نشئه آخرت همان نظامى است كه در نشئه دنيا مىبينيم زندگى انسان در اين نشئه، هزار گونه عوارض از مرگ و مير و صحت و مرض و جوانى و پيرى گرسنگى و تشنگى و غير اينها را دارد كه هيچ يك از آنها در زندگى بهشتى نيست و نظير اين سخن را در زندگى جهنمى و عادت كردنش به رنج و عذاب مىتوان گفت.
به نظر برهانى فلسفه فعل بى غايت و كار بى هدف محال است و چون خداوند كمال مطلق است هدف خارج از ذات كه ممكن او باشد ندارد هدف او در فعلش ذات مقدس او مىباشد چون ذات فياضى است فيض مىدهد. آرى فعل او غايت دارد و آن كمالى است كه فعل را به آن مىرساند.
سؤال هفتم: دليل استقلال روح چيست؟ رابطه روح و بدن چگونه است؟ تاثير متقابل روح و بدن چگونه است؟
جواب: دليل استقلال روح بر اين معناست كه در فلسفه براى تجرد نفس اقامه كردهاند.
رابطه نفس و بدن همان تعلق تدبيرى است كه نفس به بدن دارد، نفس در ذات خود مجرد و از جهت فعل متعلق به بدن است كه با قوا و ادوات بدنى كارهايى انجام داده و به حركت جوهرى خود ادامه داده، متوجه سر منزل كمالى خود مىشود.
و اما تاثير متقابل نفس و بدن (اگر اين تغيير درست باشد، زيرا بدن ماده نفس است فعلا و كار ماده تاثر و استعداد است نه تاثير و فاعليت)؛ بدن در حركتهاى وجودى خود براى نفس استعدادهاى كمالى گوناگون تهيه مىكند و نفس بدن را با فعليت خود نگاه مىدارد. در تفصيل اين سه مسئله به علم نفس بايد مراجعه نمود.
سؤال هشتم: عدهاى از فلاسفه غربى مثلا بويد كه در دانشگاه پهلوى (شيراز) تدريس مىكند، معتقدند كه اين مفهوم خداوند كه اسلام به آن معتقد است و شما هم در كتاب شيعه معرفى كردهايد، خداوند به عنوان سرچشمه همه چيز، از مفهوم خوب افلاطون به عنوان سرچشمه همه چيز گرفته شده است آيا شما گفتار ايشان را تاييد مىكنيد يا نه؟ و اگر نه از نظر شما فرق مفهوم خداوند در اسلام و مفهوم خوب در فلسفه افلاطون چيست؟
جواب: خوب بود كه مفهوم كلمه خوب را از ايشان سؤال مىكرديد تا بحث روى آن قرار مىگرفت. در فلسفه اسلامى ما، خوبى چيزى خير بودن آن است و خير بودن چيزى مطلوب با لذات بودن آن است؛ مثلا وقتى كه ما بيمار مىشويم نزد طبيب مىرويم براى گرفتن نسخه دوا، و نسخه مىگيريم براى گرفتن دوا، و دوا مىگيريم براى خوردن دوا، و دوا مىخوريم براى صحت بدن، و صحت را مىخواهيم براى خودش نه براى چيز ديگر. مثلا در اين مثال صحت مطلوب با لذات است و خير و مقدمات ديگر مطلوب بالغير هستند و نافع، بنابراين هر موجودى كه از جهتى مطلوب با لذات باشد از آن جهت خير است و وجود و كمال وجودى براى موجود خير است و از اين جا معلوم مىشود كه ذات مقدس خداوندى خير محض است، چون وجود محض و كمال محض است.
آنچه اسلام اثبات مىكند موجودى است على الاطلاق كه هر صفت كمالى را مانند حيات و علم و قدرت و خيريت على الاطلاق و به طور فناناپذير دارد و هر موجود ديگر مفروض رشحهاى از رشحات اوست و مفهوم سرچشمه همه چيز لازمه قدرت و خلاقيت اوست نه لازمه خوب بودن او و در فلسفه آنچه اعتبار دارد برهان است، نه شخصيت رجال و صاحبان اقوال و در اين مرحله افلاطون و ارسطو و غير آنها پيش ما مساوى هستند.
مسئله استحقاق چيست؟
درباره اين بحث:
سؤالى در چهار صفحه بزرگ درباره تناسخ و عود ارواح به محضر استاد علامه رسيده بود كه در اين جا، خلاصه آن سؤال به شكل بهترى مطرح مىگردد و سپس پاسخ استاد نقل مىشود. خسرو شاهى
در جلد اول ترجمه تفسير الميزان از بحث جبر و تفويض و چگونگى تعيين مقدرات استفاده كردم، ولى نمىدانم چرا افكار مدفون در ذهن من، دوباره زنده شد... و به ناچار دست به دامن آن استاد بزرگوار مىشوم تا پاسخ شافى و كافى به دست آورم.
بيست سال پيش در تبريز، در يك محفل ادبى، يكى از دوستان كه بزرگتر از ما بود، ضمن بحث درباره جبر و تفويض و چگونگى تعيين مقدرات بشر مىگفت: انسان هشتاد تا صد مرتبه به اين دنيا مىآيد و مىرود، البته نه به صورت جماد و نبات و حيوان، بلكه به صورت انسان، تا مقدراتش از روى پرونده اعمال قلبى، تعيين گردد، وگرنه صحيح نبود كه بشر را يك مرتبه به كره خاكى بياورند و اين همه رنج و زحمت را متحمل گردد... انسان يك بار كه (در قضيه آدم) مرتكب گناه شد و به زمين منتقل گرديد، از دنيا رفت و دوباره برگردانده شد تا مطابق اعمال قلبى، با او رفتار شود و هم چنان اين وضع ادامه مىيابد تا هشتاد يا صد مرتبه... و هر دفعه يك بار جاهل، يك بار عالم، يك دفعه حاكم، يك دفعه محكوم، يك بار مريض يك بار سالم، يك بار زشت، يك بار زيبا... و پس از طى مراحل و امتحانات، استحاق كامل، به آنچه بايد، پيدا مىكند و روى همين اصل، همان طور كه قرآن مىفرمايد هيچ كس در روز قيامت به پرونده اعمال خود اعتراض نخواهد كرد... و اصولا اگر غير از اين بود، عين ظلم بود كه يكى پيغمبر باشد و ديگر شمر، يكى صالح باشد و يكى قاتل... .
اين خلاصه بيان دوست ما درباره موضوع استحقاق بود.
موضوع دوم كه دوست ما مطرح مىكرد اين بود كه: آدم فقط يك انسان مانند من و شما نبود، بلكه موجودى كلى بود و شامل تمام افراد بشرى... يعنى تمام افراد از نخستين تا آخرين فرد بشرى همراه آدم بودند. مانند يك خوشه انگور كه شامل دانههاى زيادى است... و چون نافرمانى كرديم، همه ما را از بهشت بيرون كردند و اگر آدم فقط يك فرد بود، افراد ديگر چه گناهى دارند كه بايد روى زمين باشند؟ علاوه بر اين، خداوند در قرآن مىفرمايد كه ما از همه افراد بشر و از همه پيامبران پيمان گرفتيم، پس همه در موقع خلقت آدم خلق شدهاند... .
موضوع سوم كه باز به مسئله اول بر مىگردد اين بود كه باز دوست ما مىگفت: اگر مرگ و زندگى يك بار باشد، اكثريت مردم استحقاق بهشت و جهنم را نخواهند يافت، و اغلب مردم در حد وسط قرار خواهند گرفت چون اعمال خير و بد آنها غالبا مساوى خواهد شد و عملا نه اهل بهشت خواهند بود نه اهل جهنم. در صورتى كه قرآن مردم را به دو دسته تقسيم مىكند: بهشتى و دوزخى. ولى اگر انسان هشتاد يا صد مرتبه به دنيا بيايد و مرتكب اعمالى بشود، به علت داشتن شرايط مساوى و وقت كافى براى انجام دادن اعمال، يك طرفى خواهند شد و اين استحقاق بهشت يا جهنم، آن وقت عادلانه خواهد بود. استدعا دارد درباره اين موضوع به طور تفصيل پاسخ لازم را مرقوم داريد.