شارح ((گلشن
راز)) در بيان فرق ميان ((حلول
)) و ((اتحاد))
و ((وحدت ))، وحدت را
چنين توصيف مى كند: ((وحدت ، تنزلات مراتب ظهور
است كه به سبب تقيدات اعتباريه كه تماما اعدامند، در هر جا به صورتى و
نقشى جلوه مى كند.
شبسترى مى گويد:
حلول و اتحاد آنجا محال است |
|
كه در وحدت دوئى عين ضلال است |
حلول ، چيزى درون چيز ديگر قرار گرفتن و اتحاد، چيزى - بعينه - چيز
ديگر شدن است كه از ديدگاه اهل وحدت ، هر دو محالند و موجب
((دوگانگى
)) و
((جدايى
)) در حقيقت
وجودى مى شوند كه خود مستلزم دوگانگى اشياء (استقلال آنها از ذات حق )
است .
صوفيه معتقدند در دار وجود، جز حق ديارى نيست :
((ليس
فى الدار غيره ديار
)) و در وحدت حقيقى ، دوگانگى
(اثنينيت ) و جدايى (غيريت )، محض ضلال و گمراهى و امرى محال است .
حلول و اتحاد از غير خيزد |
|
ولى وحدت همه از سير خيزد |
يعنى ذات واحد، در مراتب تنزلات و ظهورات ، به سبب تقيد به قيود
اعتباريه هر جا به صورتى و نقشى ظهور نموده است و آن نقشها كه در حقيقت
، عدمند، موهم تعدد و تكثر آن حقيقت واحده گشته اند
)).
(902)
جمله عالم نقش اين درياست بس |
|
هرچه گويم غير از اين سوداست بس |
بحر كلى چون به جنبش كرد راى |
|
نقشها بر بحر كى ماند به جاى |
كل
شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون .(903)
2. كشف و شهود
عرفا، در عين قبول داشتن علوم رسمى و ظاهرى و پذيرفتن ارزش و
اعتبار عقل و استدلال ، بر اءصالت ارتباط حضورى تاءكيد مى كنند و علوم
حاصل از مكاشفات و مشاهدات را بر نتايج حاصل از براهين عقلى مقدم مى
دارند. حواس آدمى و نيز قواى عقلى وى - در محدوده اى تنگ و سطحى پايين
- با ظاهر جهان و ماهيات و تعينات سر و كار دارد؛ ولى انسان از راه
باطن خويش مى تواند در سير آفاق و انفسى ، با حقيقت واحد جهان هستى ،
ارتباط حضورى و شهودى داشته باشد؛ و اين وقتى ميسر است كه از تعلقات
ظاهرى رها شده باشد:
((رو مجرد شو، مجرد را ببين
)).
هر كه در خلوت به بينش يافت راه |
|
او ز دانشها نجويد دستگاه |
با جمال جان چو شد هم كاسه اى |
|
باشدش ز اخبار و دانش تاسه اى |
عرفا، به اتفاق ، بينش عرفانى و ذوقى را بر دانش كلامى و فلسفى ترجيح
مى دهند. اين ترجيح - بر اءساس اظهارات آنان - بر اين دلايل مبتنى است
:
نخست آنكه ، بينش عرفانى ، يگانه معرفت دور از تقليد است ؛ زيرا معرفت
حاصل از كشف و شهود، آدمى را مستقيما به ساحت قدس حقيقت نزديك مى كند و
او، آن را حضورا در مى يابد؛ در صورتى كه در معرفت حاصل از مباحث كلامى
، از آنجا كه استناد بحثها و دلايل آن ، به احاديث و ظواهر نصوص است ،
طبعا نوعى تقليد و تعبُدگونگى در كار است . به عبارت ديگر، معيار در
كلام
((شنيدن
)) است ولى
در عرفان
((ديدن
)) و
((شنيدن كى بود مانند ديدن
)).
اين سخن مباهات آميز عارفان - خطاب به دانشمندان - نيز ناظر به همين
نكته است :
((شما، دانش خود را از سلسله مردگان
به دست مى آوريد و ما، از سر سلسله زندگانى ، يعنى ساحت قدس الهى
)).
(904)
ديگر آنكه در كلام ، از مبانى اعتبارى ، مانند حسن و قبح عقلى بهره مى
گيرند؛ در نتيجه ، استدلال خود را به صورت جدل مطرح مى كنند نه برهان و
جالبتر آنكه متكلم ، نتيجه را پيش از استدلال پذيرفته و طبعا استدلال
وى تابع نتيجه است . فلاسفه نيز، از تقليد به دور نيستند؛ زيرا هر يك
از ايشان معمولا به مكتب يا شخصيت معروفى دل مى بندد و پيرو افكار و
عقايد او مى گردد؛ مانند پيروان افلاطون يا ارسطو و ديگران و در صورت
استقلال فكرى هم ، در تفكر و استدلالشان نوعى پيروى و تقليد از اصول و
مبادى و مقدمات قياسى وجود دارد؛ چون نتيجه ، محصول قهرى صغرى و كبرى و
مبادى است . چنانكه ابن عربى ، تعقل را هم نوعى تقليد مى داند.
(905)
اين مبادى و مقدمات ، واسطه درك حقايقند؛ در صورتى كه عارف شخصا و بدون
واسطه ، به حقيقت راه پيدا مى كند.
دوم آنكه ، معرفت عرفانى ، معرفتى شهودى است كه به لحاظ اطمينان و ارزش
، هرگز با علم حصولى فلاسفه و اهل كلام ، قابل مقايسه نيست . در علم
حصولى ، تنها با صور ذهنى پديده ها سر و كار داريم نه با وجود خارجى
اعيان ؛ به اصطلاح ، حقايق خارجى معلوم عرضى اند و تنها صورتهاى نقش
بسته در ذهن كه از حقايق خارجى به دست مى آيند معلوم ذاتى هستند؛ در
صورتى كه معرفت عرفانى ، با اتصال و اتحاد
((عالم
و معلوم
)) آغاز مى شود و به مرحله فناى عالم و
معلوم مى انجامد.
به بيان ديگر، علماى ظاهر از مراتب سه گانه علم ؛ يعنى علم اليقين ،
عين اليقين و حق اليقين ، در نخستين مرتبه يعنى در مرتبه علم اليقين
هستند؛ اما نيل به مقام عين اليقين و حق اليقين ، تنها در شاءن عارفان
و سالكان راه حق است . اين سه مقام را عرفا با تمثيلى ، چنين توضيح
داده اند:
اگر از فاصله دور با مشاهده دود، به وجود آتش استدلال و آن را باور
كنيم ، آگاهى ما از آتش ، علم اليقين است و اگر نزديك برويم و آتش را
ببينيم ، اطلاع ما از آن ، از نوع عين اليقين است ؛ و اگر در آتش
بيفتيم و در آن بسوزيم به حق اليقين ، آتش را دريافته ايم . به همين
دليل ، به نظر عرفا، هدفى را كه حكمت دنبال مى كند، يعنى نيل به حقيقت
اشيا، جز به وسيله عرفان ، دست يافتنى نيست .
حكما و فلاسفه نيز، خود بر عجز بشر از درك حقايق اشيا اعتراف كرده اند.
(906)
دليل سوم ، گستردگى قلمرو كشف و شهود است كه از توانايى درك عقلانى
فراتر است ؛ زيرا توانايى عقل ، محدود به حوزه و قلمرو معيارها و مبادى
خويش است ؛ در حالى كه حقايق جهان ، بسى وسيعتر از اين قلمروند. عقل -
مانند قوا و حواس ديگر - نيرويى از نيروهاى وجود آدمى است كه به مسائل
مادى و معنوى دنيوى محدود است . همان گونه كه نبايد از چشم انتظار
شنيدن و از گوش توقع ديدن داشت و هر يك در محدوده خود، فعاليت دارد،
نبايد از عقل كه صرفا وسيله انديشه است ، انتظار درك حقايقى را داشته
باشيم كه تنها با استبصار باطنى قابل شهود و وصولند.
بنابراين ، مسائلى مانند ذات و صفات و افعال الهى ، وحى و نبوت ، قضا و
قدر، ولايت و هدايت ، معاد و زندگى اخروى ، حقيقت هستى ، ارزش و موقعيت
انسان و جز آن ، تنها به وسيله كشف و شهود باطنى و بينش درونى و بصيرت
عرفانى ، قابل درك و وصولند. ابن عربى ، چند مساءله را از مختصات اهل
حق و قلمرو شهود مى داند. اين مسائل كه اساس شناخت همه حقايقند عبارتند
از:
1. شناخت اسماء الله ؛ 2. شناخت تجليات حق ؛ 3. شناخت خطاب حق به زبان
شرايع ؛ 4. شناخت مراتب كمال و نقص وجود؛ 5. شناخت انسان از ذات خويش ؛
6. شناخت امراض نفس و درمان آن ؛ 7. شناخت حقيقت و پايگاه و ارزش زندگى
.
(907)
3. فناى در حقيقت و فناى
فى الله
اصولا فرق ميان عالم و عارف در آن است كه هدف عالم ، فهم حقيقت
است و هدف عارف ، فناى در حقيقت . مولوى مى گويد:
هيچ كس را تا نگردد او فنا |
|
نيست ره در بارگاه كبريا |
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست |
|
ليك در اول فنا اندر فناست |
چيست معراج فلك ؟ اين ((نيستى
)) |
|
عاشقان را مذهب و دين ((نيستى
)) |
نيستى هستت كند، اى مرد راه |
|
نيست شو، تا هست گردى از اله |
عارف چنين مى پندارد كه در اثر سير و سلوك و مجاهدت ، از مرز حدود و
قيود شخصى مى گذرد و به حقيقت مطلق و نامحدود مى رسد و با آن متحد مى
گردد و سرانجام در آن فانى مى شود.
مى گويند: اعيان موجود است ، تعيناتى بيش نيستند كه از مبداء لايزال
جدا شده اند. تشخص آنها تنها با مرزهايى نابود شدنى صورت گرفته است و
سرانجام بايستى اين حدود از آنها زدوده شود يا خود آنها را از خود
بزدايند و اين تشخصها را از خود دور سازند تا به اصل خويشتن بازگردند؛
لذا اين تعينها و تشخصها، اعدامى بيش نيستند و آدمى ، پس از رها شدن از
اين تعينها، به هستى مطلق - كه اصل حقيقت است - مى رسد و همين شوق
بازگشت به اصل و حقيقت خويشتن است كه موجودات را در سوز واداشته است .
بشنو از نى چون حكايت مى كند |
|
وز جداييها شكايت مى كند |
كز نيستان تا مرا ببريده اند |
|
از نفيرم مرد و زن ناليده اند |
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق |
|
تا بگويم شرح درد اشتياق |
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش |
|
باز جويد روزگار وصل خويش |
فنا، همان رفع تعين است و در حقيقت جز تعين و خود بودن ، حجاب ديگرى
ميان موجودات و حضرت حق نيست . حافظ مى گويد:
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست |
|
تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز |
شبسترى مى گويد:
روا باشد اناالحق از درختى |
|
چرا نبود روا از نيكبختى |
و ديگرى چنين مى گويد:
زنگ دوئى ز آئينه دل زدوده ايم |
|
تا حسن جان فزاى تو با تو نموده ايم |
همچون كليم تا كه به طور دل آمديم |
|
انى انا الله از همه عالم شنيده ايم |
در شرح
((گلشن راز
)) چنين
آمده است :
اين تعين شد حجاب روى دوست |
|
چونكه برخيزد تعين جمله او است |
آنچه تو جوياى آنى روز و شب |
|
در تويى شد او نهان يا للعجب |
چون دلت صافى شود از غين و رين |
|
پرده ما و تو برخيزد ز بين |
نيست گردد صورت بالا و پست |
|
حق عيان بينى به نقش هر چه هست |
تا تعين برنخيزد از ميان |
|
حق نهان است و نخواهد شد عيان
(908) |
هرگاه سالك راه حق ، از طريق تصفيه باطن به سير رجوعى باز گردد و در
اثر تجلى وحدت ذاتيه ، تعينات و نقوش كه موهم تعدد و كثرتند، محو و
نابود شوند، هر آينه
((فنا
))
صورت مى گيرد و
((وحدت
))
بر صرافت اطلاق ، ظهور مى يابد و معلوم مى گردد كه
((اثنينيت
)) و
((غيريت
)) اعتبارى بوده و جز يك حقيقت ، موجود نيست .
برفشان بر هر دو عالم آستين |
|
در مقام وحدت ايمن نشين |
چون روى راه خدا بيخود برو |
|
دوست خواهى ، از خودى بيگانه شو |
چونكه گردد نور وحدت آشكار |
|
ظلمت كثرت نماند برقرار |
و شبسترى - چون فنا و وصول به حق ، لازمه رفع تعين است - مى گويد:
تعين بود كز هستى جدا شد |
|
نه حق شد بنده نى بنده خدا شد |
يعنى چنين نيست كه وقتى گفته مى شود: خود را از خود خالى كن و از خود
بگذر و فانى و محو و نيست شو و هستى خود را برانداز، همه ، فرع آن باشد
كه اين سرا را سراى هستى و وجود بدانيم . در اين صورت ، تو نيز وجودى
دارى ؛ بكوش تا آن وجود را از خود برانى و عدم شوى ؛ بلكه مقصود آن است
كه ظهور حق در صورت كثرات و تعينات ، مانند حباب و امواج درياست كه بر
روى آب پيدا مى شوند و دريا در پشت آنها مخفى مى ماند و امواج و
حبابها، غير از دريا مى نمايند؛ در حالى كه چيزى جز دريا در آنجا نيست
و تا زمانى كه امواج و حبابها از روى دريا محو نشوند، دريا در وحدت
مطلق ظهور نمى يابد. اين امواج و حبابها همه ، نقشهايى اعتبارى و خيالى
محض هستند و حقيقتى ندارند:
جمله عالم نقش اين درياست بس |
|
هرچه گويم غير از اين سوداست بس |
بحر كلى چون به جنبش كرد راءى |
|
نقشها بر بحر كى ماند به جاى |
لهذا فرمود:
((تعين بود كز هستى جدا شد
)).
يعنى نيست شدن از خود، هالك شدن غير و خالى شدن از خود، همه به معناى
برخاستن
((تعينات
)) است
از وجه
((وجود مطلق
)) كه
((حق
)) - جل جلاله - است
؛ زيرا ظهور وحدت حقيقى ، بدان بسته است .
تا تو پيدايى خدا باشد نهان |
|
تو نهان شو تا كه حق گردد عيان |
چون برافتد از جمال او نقاب |
|
از پس هر ذره تابد آفتاب
(909) |
يعنى وجود مخلوقات و كثرات و ممكنات ، بحقيقت ، نمودى است از تجلى ذات
حق به صورت اشيا و تقيد آن حقيقت محض ، به قيود اعتباريه اى كه نمايان
شده اند؛ و هرگاه آن قيود اعتباريه محو گردد، جز يك حقيقت چيز ديگرى
نيست .
وصول به مقام توحيد عيانى ، بى آنكه
((فناى تام
)) كه فناى فى الله است ، حاصل شود، ممكن نيست :
ز هستى تا بود باقى بر او شين |
|
نيابد علم عارف صورت عين |
هستى عارف از آن جهت عار و شين است كه مايه حجاب او از لقاى ذات حق است
. تشبثات و تعلقات جسمانى و نفسانى ، مانع او از مشاهده عين توحيد است
و اين مقام (فناى فى الله ) مقام كاملان طريقت و اولياى درگاه احديت
است كه در همين حيات صورى ، بر حسب و جد و حال و كشف و شهود، قيامت
ايشان برپا شده و در اين نشئه ،
((كل شى ء هالك
الا وجهه
))(910)
بر ايشان عيان شده است :
راه توحيد اين جماعت مى روند |
|
كز وجود خويش فانى مى شوند |
پرده تو، هستى موهوم توست |
|
وصل خواهى ، شو فنا از خود نخست
(911) |
4. سير و سلوك
در عرفان ، علم حقيقى نه تنها از عمل جدا نيست ؛ بلكه نتيجه و
محصول عمل است . براى رسيدن به بينش عرفانى ، بايد به سير و سلوك
پرداخت و از مراتب و درجاتى گذشت . به همين دليل عرفان به دو قسمت نظرى
و عملى تقسيم شده است ؛ عرفان عملى عبارت است از اجراى برنامه هايى
پر مشقت ، جهت گذشتن از مراحل و منازل و رسيدن به مقامات و احوالى كه
در راه دست يافتن به بينش عرفانى و نيل به
((توحيد
))
و
((فنا
))، از كردن و
رسيدن به آنها گريزى نيست ؛ و از آن به
((طريقت
)) تعبير مى شود.
عرفان عملى (طريقت ) مقدمه عرفان نظرى است و عرفان نظرى ، مجموعه اى
است از آگاهيها و دريافتهاى شهودى درباره حقيقت جهان هستى و انسان .
عارف براى رسيدن به كمال خويش - كه همان مرحله توحيد و فناست - لازم
است تن به سختيها سپرده ، از خواب و خوراك و خواسته هاى جسمانى كم كند
و بر اعمال و اشتغالات معنوى و نفسانى بيفزايد.
چشم پوشى از شهوات و لذات ، مبارزه با هواهاى نفسانى - كه در بيان نبوى
،
((جهاد اكبر
)) ناميده
شده است - رها كردن جاه و مقام ، گذشتن از نشان و نام ، پرداختن به
باطن براى احراز شايستگى رسيدن و پيوستن به آستان حق و حقيقت ، و در يك
كلام ، كوشش بى اءمان براى دست يافتن به مرگ اختيارى
((موتوا
قبل اءن تموتوا
))، و تولد نوين در عالم ماوراى
طبيعت براى رسيدن به حيات جاويد، گامهاى اصلى سير و سلوك است .
مردن تن در رياضت ، زندگى است |
|
رنج اين تن ، روح را پايبندگى است |
اين رياضتهاى درويشان چراست |
|
كان بلا بر تن ، بقاى جان ماست |
شيخ محمد شبسترى نيز، از آنجا كه وصول به مراتب كمالات معنوى و مكاشفات
روحانى جز به مواظبت طاعات و عبادات نافله (مستحب ) حاصل نمى شود، مى
گويد:
كسى كو از نوافل گشت محبوب |
|
به لاى نفى كرد او خانه جاروب |
كه اشاره به اين حديث قدسى است كه به حديث
((قرب
نوافل
)) مشهور است :
لايزال العبد يتقرب الى بالنوافل و العبادات حتى اءحبه ، فاذا اءحببته
كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده
التى يبطش بها و رجله التى يمشى بها؛(912)
بنده من ، با انجام دادن نوافل (عبادات مستحب ) همواره به من نزديك و
نزديكتر مى شود؛ تا هنگامى كه او را دوست بدارم ؛ و هرگاه او را دوست
خود گرفتم ، گوش و چشم و زبان و دست و پاى او، خواهم بود؛ پس او
خداگونه مى شنود؛ و خداگونه مى بيند و سخن مى گويد و كوشش مى كند و راه
مى رود: همه حركات و سكناتش خدايى مى شود
)).
بايد دانست كه بدون مواظبت بر طاعات و عبادات نافله ؛ همچون دوام بر
طهارت و ذكر و صيام و قلت طعام و منام و مواظبت بر اوراد و اوقات
عبادات و انقطاع از خلق و توجه كامل به حق ، نمى توان به مرتبه محبوبى
حق رسيد.
يكى از شرايط سلوك ، ذكر است ؛ و ذكر ممتاز نزد ارباب قلوب
((لا اله الا الله
)) است
؛ زيرا قطع منازل اين راه با گامهاى نفى و اثبات ، ميسر مى گردد؛
چنانكه سالك ، پيوسته با داس
((نفى
)) خس و خاشاك علايق و عوايق را از بستان دل
برمى كند و بر قوت
((اثبات
))،
نهال توحيد را در اعماق وجود خوئد مى كارد و آن را آراسته تر مى سازد؛
و اين معانى ، جز در كلمه طيبه
((لا اله الا
الله
)) يافت نمى شود و هيچيك از انواع اذكار و
عبادات ، در ترقى درجات كمال و صعود بر مقامات قرب و وصال ، سرعت اثر
اين كلمه طيبه را ندارد؛ لذا حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله و
سلم فرمود:
كل
حسنة يعملها الرجل توزن يوم القيامة الا شهادة اءن لا اله الا الله ،
فانها لا توضع فى الميزان ، لاءنها لو وضعت فى الميزان و وضعت السماوات
و الاءرضون السبع و ما فيهن ، كان ((لا اله الا
الله )) اءرجح من ذلك ))؛(913)
يعنى اثر حاصل از اين ذكر، بى پايان و نتايج به دست آمده از آن بى شمار
است .
هر كه به
((لاى نفى
))
خانه دل را جاروب كند و خس و خاشاك
((غيريت
)) را بكلى - حتى هستى خود را - بردارد و بزدايد
و خانه را به خداى خانه واگذارد، البته به مقصود آفرينش خود خواهد
رسيد؛ پس :
درون جاى محمودان مكان يافت |
|
ز ((بى يسمع
)) و ((بى يبصر))
نشان يافت |
و
موانع تا نگردانى ز خود دور |
|
درون خانه دل ، نايدت نور |
بنابراين ، خداوند سبحان ، به پيامبر عظيم القدرش چنين گوشزد مى كند:
و من
الليل فتهجد به نافلة لك ، عسى اءن يبعثك ربك مقاما محمودا(914)
((جاى محمود
)) مقام محمدى
است ؛ كه مرتبه
((جمع الجمع
))
و
((بقاء بعد الفناء
))
است .
(915)
5. عشق به جمال مطلق
عشق از عناصر عمده بينش و سلوك عرفانى است و آفرينش از عشق
نشاءت گرفته است :
كنت
كنزا مخفيا فاءحببت اءن اعرف ، فخلقت الخلق لكى اءعرف ؛(916)
گنجى نهان بودم ؛ پس دوست داشتم كه شناخته شوم ؛ از اين رو (آفريدگان
را) آفريدم تا شناخته شوم
)).
سراسر جهان آفرينش ، مظهر و آينه تجلى ذات حق است و اساس آفرينش نيز
جمال و زيبايى و عشق به جمال و زيبايى است .
عبدالرحمان جامى مى گويد:
جمال اوست ، هر جا جلو كرده |
|
ز معشوقان عالم بسته پرده |
سر از جيب مه كنعان برآورد |
|
زليخا را دمار از جان برآورد |
به هر پرده كه بينى پردگى اوست |
|
قضا جنبان هر دلبردگى اوست |
به عشق اوست دل را زندگانى |
|
به شوق اوست جان را كامرانى |
دلى كان عاشق خوبان دلجوست |
|
اگر داند وگر نى ، عاشق اوست |
تا آنكه مى گويد:
همان بهتر كه ما در عشق بپيچيم |
|
كه بى اين گفتگو هيچيم و هيچيم
(917) |
عشق عرفانى دو طرفه است :
((يحبهم و يحبونه ؛
(918)
خدا ايشان را دوست دارد؛ و ايشان خدا را
)).
از نظر عارفان ، عشق حق به جمال خويش ، عامل تجلى وى و در نتيجه عاملى
پيدايش جهان گرديد؛ سپس عشق - مانند وجود - از ذات حق به سراسر عالم
هستى سرايت كرد؛ پس هر موجودى عاشق ذات و كمالات ذات خويش است ؛ چون
كمالات مراتب دارد. هر مرتبه طالب مرتبه بالاتر از خويش است و چون
بالاترين مرتبه هستى كمال ، مرتبه ذات حضرت حق است ، معشوق حقيقى سلسله
هستى ، ذات مقدس بارى تعالى است . پس همين عشق به كمال و عشق به اصل
خويش ، عامل و محرك نيرومند حركت و سير همه پديده ها - از جمله انسان -
به سوى حضرت حق است :
يا اءيها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه
(919)
((كدح
)): راه پيمودن
پيوسته است كه با تلاش مداوم و دشوارى فراوان انجام گيرد. ترجمه آيه
چنين است : اى انسان ، تو به سوى پروردگارت رهسپار و پيوسته در تلاشى و
خواسته و ناخواسته ، هرگز در اين راه پيمودن ، درنگ روا نمى دارى و در
نهايت به هدف خويشتن خواهى رسيد.
عشق به جمال حق است كه انسان را به سوى او رهسپار ساخته است :
((انا لله و انا اليه راجعون ؛
(920)
ما از خداييم و به سوى او رهسپاريم
)).
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش |
|
باز جويد روزگار وصل خويش |
6. راز و رمز
عرفان و تصوف ، در تمامى ادوار و در ميان همه اقوام ، از
ديرزمان با مساءله
((باطن
))
و
((تعاليم باطنى
)) و
((اسرار و رموز
)) سر و
كار داشته است و همين تعاليم باطنى و اسرار نهانى ، آنان را به انتخاب
مجامع اختصاصى و تشكيلات گروهى و دسته هاى خاص واداشته و از همراه بودن
با انبوه جامعه بازداشته است ؛ مبادا اسرار و رموز مكتب و طريقت در
اختيار بيگانگانى قرار گيرد كه شايستگى دريافت آنها را ندارند.
در مكتب عرفان ، حفظ اسرار از واجبات طريقت است و افشاى اسرار، به
منزله كفر و ارتداد و موجب تنبيه و مجازات است .
عين القضات مى گويد:
((بيشتر سبب هلاك عاشق در
اين راه ، از افشاى سر معشوق است ؛ زيرا در عالم طريقت ،
((افشاء سر الربوبية كفر
)).
(921)
مولوى مى گويد:
بر لبش قفل است و بر دل رازها |
|
لب خموش و دل ، پر از آوازها |
عارفان كه جام حق نوشيده اند |
|
رازها دانسته و پوشيده اند |
هر كه را اسرار حق آموختند |
|
مُهر كردند و دهانش دوختند |
حافظ درباره به دار آويخته شدن منصور حلاج مى گويد:
گفت آن يار، كزو گشت سر دار بلند |
|
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد |
لاهيجى مى گويد:
((چون فهم اسرار حقيقت ، در
غايت صعوبت است و بى مخالفت نفس و هوى و تصفيه و تجليه و سلوك راه ، به
ارشاد شيخ كامل راه دادن راه بين ، ميسر نيست و اكثر، آن است كه ناگاه
عارفى صاحب مكاشفه و مشاهده ، افشاى بعضى از اسرار و حقايق امور
فرمايد، ظاهربينان ، زبان به طعن و انكار درباره وى دراز كنند و از اين
سبب فرمود:
يكى گوهر بر آورد و هدف شد |
|
يكى بگذاشت آن ، نزد صدف شد |
يعنى جماعتى از غواصان بحر حقيقت ، گوهر اسرار و معانى (را) از اصداف
احكام ظواهر بر آوردند و افشا و اظهار آن اسرار نمودند و از اين سبب ،
هدف تير طعن و ملامت خلايق گشتند و از نادانى كه خلقان را بود، آن
كاملا را منسوب به زندقه و الحاد نمودند و بر قتل بعضى فتوى دادند.
چون قلم بر دست غدارى بود |
|
لا جرم منصور بر دارى بود |
چون سفيهان راست اين كار و كيا |
|
لازم آيد: يقتلون الانبيا |
و اذ
لم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم .(922)
و رب جوهر علم لو اءبوح به |
|
لقيل لى اءنت ممن يعبد الوثنا |
و لاستحل رجال مسلمون دمى |
|
يرون اءقبح ما ياءتونه حسنا |
و جماعتى ديگر از اوليا، آن گوهر اسرار را همچنان در اصداف مخفى نگاه
داشتند و با هيچكس اظهار نفرمودند و بعضى ديگر كه مى خواستند از
مكاشفات و مشاهدات خود، به نوعى اظهار نمايند - كه هر كس ، راه بدان
معانى نبرد، جز خواص - هر يك از آن معانى را به عبارتى و اشارتى ادا
نمودند
)).
(923)
در آنجا مشكل چند از عبارت |
|
ز مشكلهاى ارباب اشارت |
شبسترى ، مساءله به كار بردن برخى رموز را به صورت سوال مطرح مى كند و
مى گويد:
بت و زنار و ترسايى در اين كوى |
|
همه كافر است وگرنه چيست ، بر گوى ؟! |
و در پاسخ مى گويد:
بت اينجا مظهر عشق است و وحدت |
|
بود زنار بستن عقد خدمت |