تفسير و مفسران (جلد دوم )

آيت الله محمد هادي معرفت (ره)

- ۲۸ -


شارح ((گلشن راز)) در بيان فرق ميان ((حلول )) و ((اتحاد)) و ((وحدت ))، وحدت را چنين توصيف مى كند: ((وحدت ، تنزلات مراتب ظهور است كه به سبب تقيدات اعتباريه كه تماما اعدامند، در هر جا به صورتى و نقشى جلوه مى كند.
شبسترى مى گويد:

حلول و اتحاد آنجا محال است   كه در وحدت دوئى عين ضلال است
حلول ، چيزى درون چيز ديگر قرار گرفتن و اتحاد، چيزى - بعينه - چيز ديگر شدن است كه از ديدگاه اهل وحدت ، هر دو محالند و موجب ((دوگانگى )) و ((جدايى )) در حقيقت وجودى مى شوند كه خود مستلزم دوگانگى اشياء (استقلال آنها از ذات حق ) است .
صوفيه معتقدند در دار وجود، جز حق ديارى نيست : ((ليس فى الدار غيره ديار)) و در وحدت حقيقى ، دوگانگى (اثنينيت ) و جدايى (غيريت )، محض ضلال و گمراهى و امرى محال است .
حلول و اتحاد از غير خيزد   ولى وحدت همه از سير خيزد
يعنى ذات واحد، در مراتب تنزلات و ظهورات ، به سبب تقيد به قيود اعتباريه هر جا به صورتى و نقشى ظهور نموده است و آن نقشها كه در حقيقت ، عدمند، موهم تعدد و تكثر آن حقيقت واحده گشته اند)).(902)
جمله عالم نقش اين درياست بس   هرچه گويم غير از اين سوداست بس
بحر كلى چون به جنبش كرد راى   نقشها بر بحر كى ماند به جاى
كل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون .(903)
2. كشف و شهود
عرفا، در عين قبول داشتن علوم رسمى و ظاهرى و پذيرفتن ارزش و اعتبار عقل و استدلال ، بر اءصالت ارتباط حضورى تاءكيد مى كنند و علوم حاصل از مكاشفات و مشاهدات را بر نتايج حاصل از براهين عقلى مقدم مى دارند. حواس آدمى و نيز قواى عقلى وى - در محدوده اى تنگ و سطحى پايين - با ظاهر جهان و ماهيات و تعينات سر و كار دارد؛ ولى انسان از راه باطن خويش مى تواند در سير آفاق و انفسى ، با حقيقت واحد جهان هستى ، ارتباط حضورى و شهودى داشته باشد؛ و اين وقتى ميسر است كه از تعلقات ظاهرى رها شده باشد: ((رو مجرد شو، مجرد را ببين )).
هر كه در خلوت به بينش يافت راه   او ز دانشها نجويد دستگاه
با جمال جان چو شد هم كاسه اى   باشدش ز اخبار و دانش ‍ تاسه اى
عرفا، به اتفاق ، بينش عرفانى و ذوقى را بر دانش كلامى و فلسفى ترجيح مى دهند. اين ترجيح - بر اءساس اظهارات آنان - بر اين دلايل مبتنى است :
نخست آنكه ، بينش عرفانى ، يگانه معرفت دور از تقليد است ؛ زيرا معرفت حاصل از كشف و شهود، آدمى را مستقيما به ساحت قدس حقيقت نزديك مى كند و او، آن را حضورا در مى يابد؛ در صورتى كه در معرفت حاصل از مباحث كلامى ، از آنجا كه استناد بحثها و دلايل آن ، به احاديث و ظواهر نصوص است ، طبعا نوعى تقليد و تعبُدگونگى در كار است . به عبارت ديگر، معيار در كلام ((شنيدن )) است ولى در عرفان ((ديدن )) و ((شنيدن كى بود مانند ديدن )).
اين سخن مباهات آميز عارفان - خطاب به دانشمندان - نيز ناظر به همين نكته است : ((شما، دانش خود را از سلسله مردگان به دست مى آوريد و ما، از سر سلسله زندگانى ، يعنى ساحت قدس الهى )).(904)
ديگر آنكه در كلام ، از مبانى اعتبارى ، مانند حسن و قبح عقلى بهره مى گيرند؛ در نتيجه ، استدلال خود را به صورت جدل مطرح مى كنند نه برهان و جالبتر آنكه متكلم ، نتيجه را پيش از استدلال پذيرفته و طبعا استدلال وى تابع نتيجه است . فلاسفه نيز، از تقليد به دور نيستند؛ زيرا هر يك از ايشان معمولا به مكتب يا شخصيت معروفى دل مى بندد و پيرو افكار و عقايد او مى گردد؛ مانند پيروان افلاطون يا ارسطو و ديگران و در صورت استقلال فكرى هم ، در تفكر و استدلالشان نوعى پيروى و تقليد از اصول و مبادى و مقدمات قياسى وجود دارد؛ چون نتيجه ، محصول قهرى صغرى و كبرى و مبادى است . چنانكه ابن عربى ، تعقل را هم نوعى تقليد مى داند.(905) اين مبادى و مقدمات ، واسطه درك حقايقند؛ در صورتى كه عارف شخصا و بدون واسطه ، به حقيقت راه پيدا مى كند.
دوم آنكه ، معرفت عرفانى ، معرفتى شهودى است كه به لحاظ اطمينان و ارزش ، هرگز با علم حصولى فلاسفه و اهل كلام ، قابل مقايسه نيست . در علم حصولى ، تنها با صور ذهنى پديده ها سر و كار داريم نه با وجود خارجى اعيان ؛ به اصطلاح ، حقايق خارجى معلوم عرضى اند و تنها صورتهاى نقش بسته در ذهن كه از حقايق خارجى به دست مى آيند معلوم ذاتى هستند؛ در صورتى كه معرفت عرفانى ، با اتصال و اتحاد ((عالم و معلوم )) آغاز مى شود و به مرحله فناى عالم و معلوم مى انجامد.
به بيان ديگر، علماى ظاهر از مراتب سه گانه علم ؛ يعنى علم اليقين ، عين اليقين و حق اليقين ، در نخستين مرتبه يعنى در مرتبه علم اليقين هستند؛ اما نيل به مقام عين اليقين و حق اليقين ، تنها در شاءن عارفان و سالكان راه حق است . اين سه مقام را عرفا با تمثيلى ، چنين توضيح داده اند:
اگر از فاصله دور با مشاهده دود، به وجود آتش استدلال و آن را باور كنيم ، آگاهى ما از آتش ، علم اليقين است و اگر نزديك برويم و آتش را ببينيم ، اطلاع ما از آن ، از نوع عين اليقين است ؛ و اگر در آتش بيفتيم و در آن بسوزيم به حق اليقين ، آتش را دريافته ايم . به همين دليل ، به نظر عرفا، هدفى را كه حكمت دنبال مى كند، يعنى نيل به حقيقت اشيا، جز به وسيله عرفان ، دست يافتنى نيست .
حكما و فلاسفه نيز، خود بر عجز بشر از درك حقايق اشيا اعتراف كرده اند.(906)
دليل سوم ، گستردگى قلمرو كشف و شهود است كه از توانايى درك عقلانى فراتر است ؛ زيرا توانايى عقل ، محدود به حوزه و قلمرو معيارها و مبادى خويش است ؛ در حالى كه حقايق جهان ، بسى وسيعتر از اين قلمروند. عقل - مانند قوا و حواس ديگر - نيرويى از نيروهاى وجود آدمى است كه به مسائل مادى و معنوى دنيوى محدود است . همان گونه كه نبايد از چشم انتظار شنيدن و از گوش توقع ديدن داشت و هر يك در محدوده خود، فعاليت دارد، نبايد از عقل كه صرفا وسيله انديشه است ، انتظار درك حقايقى را داشته باشيم كه تنها با استبصار باطنى قابل شهود و وصولند.
بنابراين ، مسائلى مانند ذات و صفات و افعال الهى ، وحى و نبوت ، قضا و قدر، ولايت و هدايت ، معاد و زندگى اخروى ، حقيقت هستى ، ارزش و موقعيت انسان و جز آن ، تنها به وسيله كشف و شهود باطنى و بينش درونى و بصيرت عرفانى ، قابل درك و وصولند. ابن عربى ، چند مساءله را از مختصات اهل حق و قلمرو شهود مى داند. اين مسائل كه اساس شناخت همه حقايقند عبارتند از:
1. شناخت اسماء الله ؛ 2. شناخت تجليات حق ؛ 3. شناخت خطاب حق به زبان شرايع ؛ 4. شناخت مراتب كمال و نقص وجود؛ 5. شناخت انسان از ذات خويش ؛ 6. شناخت امراض نفس و درمان آن ؛ 7. شناخت حقيقت و پايگاه و ارزش زندگى .(907)
3. فناى در حقيقت و فناى فى الله
اصولا فرق ميان عالم و عارف در آن است كه هدف عالم ، فهم حقيقت است و هدف عارف ، فناى در حقيقت . مولوى مى گويد:
هيچ كس را تا نگردد او فنا   نيست ره در بارگاه كبريا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست   ليك در اول فنا اندر فناست
چيست معراج فلك ؟ اين ((نيستى ))   عاشقان را مذهب و دين ((نيستى ))
نيستى هستت كند، اى مرد راه   نيست شو، تا هست گردى از اله
عارف چنين مى پندارد كه در اثر سير و سلوك و مجاهدت ، از مرز حدود و قيود شخصى مى گذرد و به حقيقت مطلق و نامحدود مى رسد و با آن متحد مى گردد و سرانجام در آن فانى مى شود.
مى گويند: اعيان موجود است ، تعيناتى بيش نيستند كه از مبداء لايزال جدا شده اند. تشخص آنها تنها با مرزهايى نابود شدنى صورت گرفته است و سرانجام بايستى اين حدود از آنها زدوده شود يا خود آنها را از خود بزدايند و اين تشخصها را از خود دور سازند تا به اصل خويشتن بازگردند؛ لذا اين تعينها و تشخصها، اعدامى بيش نيستند و آدمى ، پس از رها شدن از اين تعينها، به هستى مطلق - كه اصل حقيقت است - مى رسد و همين شوق بازگشت به اصل و حقيقت خويشتن است كه موجودات را در سوز واداشته است .
بشنو از نى چون حكايت مى كند   وز جداييها شكايت مى كند
كز نيستان تا مرا ببريده اند   از نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق   تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش   باز جويد روزگار وصل خويش
فنا، همان رفع تعين است و در حقيقت جز تعين و خود بودن ، حجاب ديگرى ميان موجودات و حضرت حق نيست . حافظ مى گويد:
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست   تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز
شبسترى مى گويد:
روا باشد اناالحق از درختى   چرا نبود روا از نيكبختى
و ديگرى چنين مى گويد:
زنگ دوئى ز آئينه دل زدوده ايم   تا حسن جان فزاى تو با تو نموده ايم
همچون كليم تا كه به طور دل آمديم   انى انا الله از همه عالم شنيده ايم
در شرح ((گلشن راز)) چنين آمده است :
اين تعين شد حجاب روى دوست   چونكه برخيزد تعين جمله او است
آنچه تو جوياى آنى روز و شب   در تويى شد او نهان يا للعجب
چون دلت صافى شود از غين و رين   پرده ما و تو برخيزد ز بين
نيست گردد صورت بالا و پست   حق عيان بينى به نقش هر چه هست
تا تعين برنخيزد از ميان   حق نهان است و نخواهد شد عيان (908)
هرگاه سالك راه حق ، از طريق تصفيه باطن به سير رجوعى باز گردد و در اثر تجلى وحدت ذاتيه ، تعينات و نقوش كه موهم تعدد و كثرتند، محو و نابود شوند، هر آينه ((فنا)) صورت مى گيرد و ((وحدت )) بر صرافت اطلاق ، ظهور مى يابد و معلوم مى گردد كه ((اثنينيت )) و ((غيريت )) اعتبارى بوده و جز يك حقيقت ، موجود نيست .
برفشان بر هر دو عالم آستين   در مقام وحدت ايمن نشين
چون روى راه خدا بيخود برو   دوست خواهى ، از خودى بيگانه شو
چونكه گردد نور وحدت آشكار   ظلمت كثرت نماند برقرار
و شبسترى - چون فنا و وصول به حق ، لازمه رفع تعين است - مى گويد:
تعين بود كز هستى جدا شد   نه حق شد بنده نى بنده خدا شد
يعنى چنين نيست كه وقتى گفته مى شود: خود را از خود خالى كن و از خود بگذر و فانى و محو و نيست شو و هستى خود را برانداز، همه ، فرع آن باشد كه اين سرا را سراى هستى و وجود بدانيم . در اين صورت ، تو نيز وجودى دارى ؛ بكوش تا آن وجود را از خود برانى و عدم شوى ؛ بلكه مقصود آن است كه ظهور حق در صورت كثرات و تعينات ، مانند حباب و امواج درياست كه بر روى آب پيدا مى شوند و دريا در پشت آنها مخفى مى ماند و امواج و حبابها، غير از دريا مى نمايند؛ در حالى كه چيزى جز دريا در آنجا نيست و تا زمانى كه امواج و حبابها از روى دريا محو نشوند، دريا در وحدت مطلق ظهور نمى يابد. اين امواج و حبابها همه ، نقشهايى اعتبارى و خيالى محض هستند و حقيقتى ندارند:
جمله عالم نقش اين درياست بس   هرچه گويم غير از اين سوداست بس
بحر كلى چون به جنبش كرد راءى   نقشها بر بحر كى ماند به جاى
لهذا فرمود: ((تعين بود كز هستى جدا شد)).
يعنى نيست شدن از خود، هالك شدن غير و خالى شدن از خود، همه به معناى برخاستن ((تعينات )) است از وجه ((وجود مطلق )) كه ((حق )) - جل جلاله - است ؛ زيرا ظهور وحدت حقيقى ، بدان بسته است .
تا تو پيدايى خدا باشد نهان   تو نهان شو تا كه حق گردد عيان
چون برافتد از جمال او نقاب   از پس هر ذره تابد آفتاب (909)
يعنى وجود مخلوقات و كثرات و ممكنات ، بحقيقت ، نمودى است از تجلى ذات حق به صورت اشيا و تقيد آن حقيقت محض ، به قيود اعتباريه اى كه نمايان شده اند؛ و هرگاه آن قيود اعتباريه محو گردد، جز يك حقيقت چيز ديگرى نيست .
وصول به مقام توحيد عيانى ، بى آنكه ((فناى تام )) كه فناى فى الله است ، حاصل شود، ممكن نيست :
ز هستى تا بود باقى بر او شين   نيابد علم عارف صورت عين
هستى عارف از آن جهت عار و شين است كه مايه حجاب او از لقاى ذات حق است . تشبثات و تعلقات جسمانى و نفسانى ، مانع او از مشاهده عين توحيد است و اين مقام (فناى فى الله ) مقام كاملان طريقت و اولياى درگاه احديت است كه در همين حيات صورى ، بر حسب و جد و حال و كشف و شهود، قيامت ايشان برپا شده و در اين نشئه ، ((كل شى ء هالك الا وجهه ))(910) بر ايشان عيان شده است :
راه توحيد اين جماعت مى روند   كز وجود خويش فانى مى شوند
پرده تو، هستى موهوم توست   وصل خواهى ، شو فنا از خود نخست (911)
4. سير و سلوك
در عرفان ، علم حقيقى نه تنها از عمل جدا نيست ؛ بلكه نتيجه و محصول عمل است . براى رسيدن به بينش عرفانى ، بايد به سير و سلوك پرداخت و از مراتب و درجاتى گذشت . به همين دليل عرفان به دو قسمت نظرى و عملى تقسيم شده است ؛ عرفان عملى عبارت است از اجراى برنامه هايى
پر مشقت ، جهت گذشتن از مراحل و منازل و رسيدن به مقامات و احوالى كه در راه دست يافتن به بينش عرفانى و نيل به ((توحيد)) و ((فنا))، از كردن و رسيدن به آنها گريزى نيست ؛ و از آن به ((طريقت )) تعبير مى شود.
عرفان عملى (طريقت ) مقدمه عرفان نظرى است و عرفان نظرى ، مجموعه اى است از آگاهيها و دريافتهاى شهودى درباره حقيقت جهان هستى و انسان .
عارف براى رسيدن به كمال خويش - كه همان مرحله توحيد و فناست - لازم است تن به سختيها سپرده ، از خواب و خوراك و خواسته هاى جسمانى كم كند و بر اعمال و اشتغالات معنوى و نفسانى بيفزايد.
چشم پوشى از شهوات و لذات ، مبارزه با هواهاى نفسانى - كه در بيان نبوى ، ((جهاد اكبر)) ناميده شده است - رها كردن جاه و مقام ، گذشتن از نشان و نام ، پرداختن به باطن براى احراز شايستگى رسيدن و پيوستن به آستان حق و حقيقت ، و در يك كلام ، كوشش بى اءمان براى دست يافتن به مرگ اختيارى ((موتوا قبل اءن تموتوا))، و تولد نوين در عالم ماوراى طبيعت براى رسيدن به حيات جاويد، گامهاى اصلى سير و سلوك است .
مردن تن در رياضت ، زندگى است   رنج اين تن ، روح را پايبندگى است
اين رياضتهاى درويشان چراست   كان بلا بر تن ، بقاى جان ماست
شيخ محمد شبسترى نيز، از آنجا كه وصول به مراتب كمالات معنوى و مكاشفات روحانى جز به مواظبت طاعات و عبادات نافله (مستحب ) حاصل نمى شود، مى گويد:
كسى كو از نوافل گشت محبوب   به لاى نفى كرد او خانه جاروب
كه اشاره به اين حديث قدسى است كه به حديث ((قرب نوافل )) مشهور است : لايزال العبد يتقرب الى بالنوافل و العبادات حتى اءحبه ، فاذا اءحببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها و رجله التى يمشى بها؛(912) بنده من ، با انجام دادن نوافل (عبادات مستحب ) همواره به من نزديك و نزديكتر مى شود؛ تا هنگامى كه او را دوست بدارم ؛ و هرگاه او را دوست خود گرفتم ، گوش و چشم و زبان و دست و پاى او، خواهم بود؛ پس او خداگونه مى شنود؛ و خداگونه مى بيند و سخن مى گويد و كوشش مى كند و راه مى رود: همه حركات و سكناتش خدايى مى شود)).
بايد دانست كه بدون مواظبت بر طاعات و عبادات نافله ؛ همچون دوام بر طهارت و ذكر و صيام و قلت طعام و منام و مواظبت بر اوراد و اوقات عبادات و انقطاع از خلق و توجه كامل به حق ، نمى توان به مرتبه محبوبى حق رسيد.
يكى از شرايط سلوك ، ذكر است ؛ و ذكر ممتاز نزد ارباب قلوب ((لا اله الا الله )) است ؛ زيرا قطع منازل اين راه با گامهاى نفى و اثبات ، ميسر مى گردد؛ چنانكه سالك ، پيوسته با داس ((نفى )) خس و خاشاك علايق و عوايق را از بستان دل برمى كند و بر قوت ((اثبات ))، نهال توحيد را در اعماق وجود خوئد مى كارد و آن را آراسته تر مى سازد؛ و اين معانى ، جز در كلمه طيبه ((لا اله الا الله )) يافت نمى شود و هيچيك از انواع اذكار و عبادات ، در ترقى درجات كمال و صعود بر مقامات قرب و وصال ، سرعت اثر اين كلمه طيبه را ندارد؛ لذا حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كل حسنة يعملها الرجل توزن يوم القيامة الا شهادة اءن لا اله الا الله ، فانها لا توضع فى الميزان ، لاءنها لو وضعت فى الميزان و وضعت السماوات و الاءرضون السبع و ما فيهن ، كان ((لا اله الا الله )) اءرجح من ذلك ))؛(913) يعنى اثر حاصل از اين ذكر، بى پايان و نتايج به دست آمده از آن بى شمار است .
هر كه به ((لاى نفى )) خانه دل را جاروب كند و خس و خاشاك ((غيريت )) را بكلى - حتى هستى خود را - بردارد و بزدايد و خانه را به خداى خانه واگذارد، البته به مقصود آفرينش خود خواهد رسيد؛ پس :
درون جاى محمودان مكان يافت   ز ((بى يسمع )) و ((بى يبصر)) نشان يافت
و
موانع تا نگردانى ز خود دور   درون خانه دل ، نايدت نور
بنابراين ، خداوند سبحان ، به پيامبر عظيم القدرش چنين گوشزد مى كند: و من الليل فتهجد به نافلة لك ، عسى اءن يبعثك ربك مقاما محمودا(914)
((جاى محمود)) مقام محمدى است ؛ كه مرتبه ((جمع الجمع )) و ((بقاء بعد الفناء)) است .(915)
5. عشق به جمال مطلق
عشق از عناصر عمده بينش و سلوك عرفانى است و آفرينش از عشق نشاءت گرفته است : كنت كنزا مخفيا فاءحببت اءن اعرف ، فخلقت الخلق لكى اءعرف ؛(916) گنجى نهان بودم ؛ پس دوست داشتم كه شناخته شوم ؛ از اين رو (آفريدگان را) آفريدم تا شناخته شوم )).
سراسر جهان آفرينش ، مظهر و آينه تجلى ذات حق است و اساس آفرينش ‍ نيز جمال و زيبايى و عشق به جمال و زيبايى است .
عبدالرحمان جامى مى گويد:
جمال اوست ، هر جا جلو كرده   ز معشوقان عالم بسته پرده
سر از جيب مه كنعان برآورد   زليخا را دمار از جان برآورد
به هر پرده كه بينى پردگى اوست   قضا جنبان هر دلبردگى اوست
به عشق اوست دل را زندگانى   به شوق اوست جان را كامرانى
دلى كان عاشق خوبان دلجوست   اگر داند وگر نى ، عاشق اوست
تا آنكه مى گويد:
همان بهتر كه ما در عشق بپيچيم   كه بى اين گفتگو هيچيم و هيچيم (917)
عشق عرفانى دو طرفه است : ((يحبهم و يحبونه ؛(918) خدا ايشان را دوست دارد؛ و ايشان خدا را)).
از نظر عارفان ، عشق حق به جمال خويش ، عامل تجلى وى و در نتيجه عاملى پيدايش جهان گرديد؛ سپس عشق - مانند وجود - از ذات حق به سراسر عالم هستى سرايت كرد؛ پس هر موجودى عاشق ذات و كمالات ذات خويش است ؛ چون كمالات مراتب دارد. هر مرتبه طالب مرتبه بالاتر از خويش است و چون بالاترين مرتبه هستى كمال ، مرتبه ذات حضرت حق است ، معشوق حقيقى سلسله هستى ، ذات مقدس بارى تعالى است . پس ‍ همين عشق به كمال و عشق به اصل خويش ، عامل و محرك نيرومند حركت و سير همه پديده ها - از جمله انسان - به سوى حضرت حق است : يا اءيها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه (919)
((كدح )): راه پيمودن پيوسته است كه با تلاش مداوم و دشوارى فراوان انجام گيرد. ترجمه آيه چنين است : اى انسان ، تو به سوى پروردگارت رهسپار و پيوسته در تلاشى و خواسته و ناخواسته ، هرگز در اين راه پيمودن ، درنگ روا نمى دارى و در نهايت به هدف خويشتن خواهى رسيد.
عشق به جمال حق است كه انسان را به سوى او رهسپار ساخته است : ((انا لله و انا اليه راجعون ؛(920) ما از خداييم و به سوى او رهسپاريم )).
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش   باز جويد روزگار وصل خويش
6. راز و رمز
عرفان و تصوف ، در تمامى ادوار و در ميان همه اقوام ، از ديرزمان با مساءله ((باطن )) و ((تعاليم باطنى )) و ((اسرار و رموز)) سر و كار داشته است و همين تعاليم باطنى و اسرار نهانى ، آنان را به انتخاب مجامع اختصاصى و تشكيلات گروهى و دسته هاى خاص واداشته و از همراه بودن با انبوه جامعه بازداشته است ؛ مبادا اسرار و رموز مكتب و طريقت در اختيار بيگانگانى قرار گيرد كه شايستگى دريافت آنها را ندارند.
در مكتب عرفان ، حفظ اسرار از واجبات طريقت است و افشاى اسرار، به منزله كفر و ارتداد و موجب تنبيه و مجازات است .
عين القضات مى گويد: ((بيشتر سبب هلاك عاشق در اين راه ، از افشاى سر معشوق است ؛ زيرا در عالم طريقت ، ((افشاء سر الربوبية كفر)).(921)
مولوى مى گويد:
بر لبش قفل است و بر دل رازها   لب خموش و دل ، پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيده اند   رازها دانسته و پوشيده اند
هر كه را اسرار حق آموختند   مُهر كردند و دهانش دوختند
حافظ درباره به دار آويخته شدن منصور حلاج مى گويد:
گفت آن يار، كزو گشت سر دار بلند   جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد
لاهيجى مى گويد: ((چون فهم اسرار حقيقت ، در غايت صعوبت است و بى مخالفت نفس و هوى و تصفيه و تجليه و سلوك راه ، به ارشاد شيخ كامل راه دادن راه بين ، ميسر نيست و اكثر، آن است كه ناگاه عارفى صاحب مكاشفه و مشاهده ، افشاى بعضى از اسرار و حقايق امور فرمايد، ظاهربينان ، زبان به طعن و انكار درباره وى دراز كنند و از اين سبب فرمود:
يكى گوهر بر آورد و هدف شد   يكى بگذاشت آن ، نزد صدف شد
يعنى جماعتى از غواصان بحر حقيقت ، گوهر اسرار و معانى (را) از اصداف احكام ظواهر بر آوردند و افشا و اظهار آن اسرار نمودند و از اين سبب ، هدف تير طعن و ملامت خلايق گشتند و از نادانى كه خلقان را بود، آن كاملا را منسوب به زندقه و الحاد نمودند و بر قتل بعضى فتوى دادند.
چون قلم بر دست غدارى بود   لا جرم منصور بر دارى بود
چون سفيهان راست اين كار و كيا   لازم آيد: يقتلون الانبيا
و اذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم .(922)
و رب جوهر علم لو اءبوح به   لقيل لى اءنت ممن يعبد الوثنا
و لاستحل رجال مسلمون دمى   يرون اءقبح ما ياءتونه حسنا
و جماعتى ديگر از اوليا، آن گوهر اسرار را همچنان در اصداف مخفى نگاه داشتند و با هيچكس اظهار نفرمودند و بعضى ديگر كه مى خواستند از مكاشفات و مشاهدات خود، به نوعى اظهار نمايند - كه هر كس ، راه بدان معانى نبرد، جز خواص - هر يك از آن معانى را به عبارتى و اشارتى ادا نمودند)).(923)
در آنجا مشكل چند از عبارت   ز مشكلهاى ارباب اشارت
شبسترى ، مساءله به كار بردن برخى رموز را به صورت سوال مطرح مى كند و مى گويد:
بت و زنار و ترسايى در اين كوى   همه كافر است وگرنه چيست ، بر گوى ؟!
و در پاسخ مى گويد:
بت اينجا مظهر عشق است و وحدت   بود زنار بستن عقد خدمت