تفسير و مفسران (جلد دوم )

آيت الله محمد هادي معرفت (ره)

- ۲۹ -


مراد از عشق در اينجا، حقيقت مطلقه است ؛ چنانكه شيخ عراقى در ((لمعات )) فرموده است : ((نزد اهل كشف و شهود كه صوفيان صافى دلند، جميع ذرات موجودات ، مظهر و مجلاى آن حقيقتند و به صورت ، همه اوست كه تجلى و ظهور نموده است )).
پس بت در اينجا، نزد ارباب كمال ، مظهر عشق است كه مراد، ذات مطلق است كه در صورت بت پديدار شده است و هر مظهرى را نيز به اين اعتبار، مى توان بت شمرد؛ چون محبوب حقيقى و مظهر تجلى حق است ؛ و همين عشق به حقيقت است كه سالكان راه حقيقت را به كرنش در مقابل مظاهر حق وامى دارد:
 

حسن شاهد از همه ذرات چون مشهود ماست   حق پرستم دان اگر بينى كه هستم بت پرست
شبسترى در ادامه سخنش مى گويد:
 
چو كفر و دين بود قايم به هستى   شود توحيد عين بت پرستى
چو اشيا هست هستى را مظاهر   از آن جمله يكى بت باشد آخر
نكو انديشه كن اى مرد عاقل   كه بت از روى هستى نيست باطل
يعنى هر چه موجود است ، خير محض است و به مقتضاى ((ربنا ما خلقت هذا باطلا))(924) سراسر وجود، حق است و حقيقت و تجلّيگاه حضرت حق و ذات اقدس اوست .
 
هر چه بينى محض خير و حكمت است   گر تو را زو راحت و گر زحمت است
زانكه نايد فعل باطل از حكيم   فعل حق باطل نباشد اى سليم
لذا فرمود:
 
بدان كايزد تعالى خالق اوست   ز نيكو هر چه ظاهر گشت نيكوست
وجود آنجا كه باشد محض خير است   اگر شرى است در وى او ز غير است
مسلمان گر بدانستى كه بت چيست   بدانستى كه دين در بت پرستى است
يعنى اگر مسلمان كه قايل به توحيد است و بت را انكار مى كند، مى دانست و آگاه مى شد كه در حقيقت ، بت چيست و مظهر كيست و چه كس به صورت بت ظاهر شده است ، مى دانست كه البته دين حق در بت پرستى است ؛ زيرا بت مظهر ((هستى )) مطلق (حق ) است ؛ پس در حقيقت حق است و دين و عادت مسلمانى ، حق پرستى است و بت پرستى عين حق پرستى است . پس هر آينه دين در بت پرستى است :
 
بت پرستان را تويى مطلوب جان   هست از بت روى تو محبوب جان
و علت گمراهى بت پرستان ، در آن است كه از حقيقت بت آگاهى ندارند و صورت آن را مى پرستند:
 
وگر مشرك ز بت آگاه گشتى   كجا در دين حق گمراه گشتى
نديد او از بت الا خلق ظاهر   بدين علت شد اندر شرع كافر
تو هم گر زو نبينى حق پنهان   به شرع اندر نخوانندت مسلمان
آنكه نشناسد نقاب از روى يار   كافر شرع است دست از وى بدار(925)
البته ، به كار بردن رمز و اشاره در تبيين و تفسير ظواهر شرع ، يكى از بارزترين شيوه هاى اين گروه است و بيشتر جنبه تاءويلى دارد تا جنبه تفسيرى ؛ و آنان به اصطلاح خويش ، به بواطن قرآن و سنت مى پردازند، نه به ظواهر و قشور آنها؛ و در اين زمينه - چنانچه خواهيم گفت - راه افراط را پيش گرفته اند:
 
اصطلاحاتى است مر ابدال را   كه نباشد زو خبر اغفال را(926)
لحن مرغان را اگر واصف شوى   بر مراد مرغ كى واقف شوى
گر بياموزى صفير بلبلى   تو چه دانى كو چه دارد با گلى
عارفان واصل ، معانى كشف و شهودى را با رعايت مناسبت و بر حسب تفاوت مراتب و موارد سخن ، در كسوت ((زلف )) و ((خال )) و ((خط)) و ((شراب )) و ((شمع )) در نظر خلايق جلوه داده اند. شبسترى مى گويد:
 
يكى از زلف و خال و خط بيان كرد   شراب و شمع و شاهد را عيان كرد
يكى از هستى خود گفت و پندار   يكى مستغرق بت گشت و زنار
كثرات را بدان جهت به زلف و خط تشبيه كرده اند كه حاجب روى وحدتند؛ و نقطه وحدت را به خال نسبت داده اند تا از ديده كوته نظران كه مستعد قبول آن معانى نبوده اند پنهان باشد؛ و عشق و ذوق و سكر را به شراب ؛ و پرتو انوار الهى را كه در دل سالكان ، اطوار ظهور و تجلى مى كند، به شمع تشبيه كرده اند و تجلى جمالى ذات مطلق را، در لباس شاهد عيان فرموده اند)).(927)
عرفان و تصوف
صوفى ، منسوب به ((صوف )) به معناى ((پشم )) است و پشمينه پوشى - كنايه از ((تقشّف )): زهد در زندگى و تحمل مشقت و دشوارى - شعار اين گروه بوده است .
ابن خلدون و بيشتر محققان اسلامى و غربى اين نظريه را پذيرفته اند.(928) برخى گمان كرده اند كه اين نام ، همچون اصل مكتب آنها ريشه باستانى دارد و از واژه هاى يونانى ((سوفيا يا سوفوس )) و ((تئوسوفيا))، كه به معناى ((دانش و دانشمند)) و ((حكمت )) است گرفته شده .(929) ابوريحان بيرونى (930) و برخى مستشرقان ، اين نظريه را ترجيح داده اند.(931)
ولى كلمه ((سوفيا)) در استعمال يونانى ، همچون ترجمه اش (دانش ) بيشتر به طبيعيات و طب مربوط است تا الهيات و معرفت باطنى .(932)
از اين گذشته ، اين كلمه نخستين بار به ((ابو هاشم كوفى )) كه از زهاد اوايل قرن دوم بود نسبت داده شد؛ زيرا اولين كسى بود كه در اسلام ، پوشيدن لباس پشمين و خشن را برگزيد؛ همان گونه كه در جاهليت ، مرسوم راهبان و كاهنان زاهد پيشه بوده است ؛ ولى در اسلام نكوهش شده است .(933)
در آن هنگام ، هنوز فلسفه يونان و از جمله عرفان نظرى و عملى ، ترجمه و شايع نگرديده بود.
به هر صورت ، عنوان ((تصوف )) لقبى است كه از ديرباز به گروهى پشمينه پوش - در مقابل كسانى كه به دنيا روى آورده و اسلام را وسيله تحصيل دنياى خويش كرده بودند - گفته مى شده كه زهد و عبادت و اخلاص در عمل را پيشه خود كرده بودند و از زخارف دنيا و ماديات روگردانده بودند.
اين گروه ، همان گونه كه در لباس و معيشت نهايت سادگى را پيشه خود كرده بودند، در علم و دانش هم ، جز بدانچه به اعمال رياضت گونه آنان ارتباط داشت ، توجهى نداشتند؛ آن را هم ((علم آخرت )) نام نهاده بودند.
ولى اين مسلك ، رفته رفته جنبه معرفتى به خود گرفت و به عنوان گونه اى جهان بينى عرفانى مرسوم گشت كه از روى مكاشفه و مشاهدات باطنى و بر اثر تداوم اخلاص در عمل ، به حقايق هستى راه مى يافتند.
عنوان ((تصوف )) كه اصالت تاريخى دارد، به جنبه عملى و سير و سلوك اين گروه نظر دارد؛ ولى عنوان ((عرفان )) كه پس از آن مطرح گرديد، به جنبه نظرى و بينش و جهان بينى اين گروه مربوط است ؛ ولى در اصل ، هر دو يكى هستند و از يك واقعيت حكايت دارند.
البته عارفان شيعه بر اثر نكوهشهاى فراوانى كه در روايات اسلامى - مخصوصا احاديث صادره از اهل بيت عصمت - از متصوفه شده و آنان را اهل عزلت و بريدن از جماعت و پيروى از طريقه رهبانيت دانسته اند از عنوان ((تصوف )) و ((صوفى گرى )) تحاشى مى كنند.
امروزه در ميان اهل سنت ، طريقه تصوف رايج است و مفاهيمى چون پير طريقت و خانقاه و جلسات انس و سماع و قطب و مريد و امثال آن كه از مبتدعات اين گروه است رواج دارد؛ ولى در ميان عارفان اهل تشيع - چنانچه قبلا اشاره شد - جز به كار بردن الفاظى از اين دست ، آنهم به عنوان كنايه از معانى و مفاهيمى ديگر، از آن خبر نيست .
عارفان وارسته ، كه به راستى راهيان راه حقيقت و عاشقان لقاى حقند، در هر دوره فراوان بوده و هستند. اينان شريعت را عين طريقت مى دانند و در حركت خود، به سوى ((الله )) رهسپارند و - چنانكه خواهيم آورد - از مخازى جدايى طريقت از شريعت بيزارند.
شريعت و طريقت
اشارت شد كه عارفان حقيقى و سالكان وارسته راه حقيقت ، طريقت را در متن شريعت يافته ، بلكه عين آن دانسته اند و براى رسيدن به كمال انسانى ، همان راه شريعت را با تمامى دستورها و احكام آن برگزيده اند و آن را يگانه راه وصول به حق و حقيقت شمرده اند.
از ((مبتدعات )) گروه ((متصوفه )) اين است كه طريقت را جدا از شريعت شناخته و شريعت را ((قشر)) و طريقت را ((لب ))(934) دانسته اند. احكام و تكاليف ظاهرى شرع را تمهيدى براى رسيدن به باطن امر گرفته اند و از نظر آنان ، هرگاه پويندگان راه حقيقت به سر حد كمال رسيدند، احكام شريعت - كه پوسته حقيقتند - رها مى شود و به احكام باطن و مغز، مكلف مى شوند. به زعم اين گروه ، اينان محو شدگان جمال حقند كه از هرگونه تكليف ظاهرى مبرا گرديده اند.
شبسترى مى گويد:
 
شريعت پوست ، مغز آمد حقيقت   ميان اين و آن باشد طريقت
خلل در راه سالك نقص مغز است   چو مغزش پخته شد، بى پوست نغز است
در اينجا، عبارتهايى را از مقدمه قيصرى - در اين خصوص - مى آوريم :
1. ظاهر و باطن شريعت ؛ و لما كان للكتاب ظهر و بطن و حد و مطلع ... و ظهره ما يفهم و من اءلفاظه بسبق الذهن اليه و بطنه المفهومات اللازمة ... و حده ما ينتهى اليه غاية ادراك الفهوم و العقول ، و مطلعه ما يدرك منه على سبيل الكشف و الشهود، من الاسرار الالهية و الاشارات الربانية ... و المفهوم الاول الذى هو الظهر للعوام ، و المفهومات اللازمة له للخواص ... والحد للكاملين منهم و المطلع لخلاصة اءخص الخواص كاءكابر الاءولياء... و كذلك التقسيمات فى الاءحاديث القدسية ، و الكلمات النبوية ...؛ قرآن ، ((ظهر)) و ((بطن )) و ((حد)) و ((مطلع )) دارد... مقصود از ((ظهر))، معنا و مفهومى است كه در نخستين برخورد، از الفاظ و عبارات آن به ذهن متبادر مى شود؛ و مراد از ((بطن ))، لوازم مفهومى كلام است . منظور از ((حد))، معنا و حقيقتى است كه عقول و انديشه هاى بشرى در آخرين مرحله كمال به آن نايل مى گردند؛ و مقصود از ((مطلع ))، حقايقى از اسرار الهى و اشارات ربانى است كه بر سبيل كشف و شهود حاصل آيد. احاديث قدسى و كلام نبوى نيز مانند قرآن ، اين مراتب را دارند)).
2. لزوم متابعت از شريعت (مادام كه سالك در راه است )؛ قيصرى ، پس از آن ، به مراتب علما و اوليا در درك و فهم اين مراحل مى پردازد و مى گويد:
فالواجب على المسترشد اتباع علماء الظاهر فى العبادات و الطاعات و الانقياد لظاهر علم الشريعة ؛ فانه صورة علم الحقيقة لا غير. والواجب عليه اءيضا متابعة الاولياء فى السير و السلوك ، لتنفتح له اءبواب الغيب و الملكوت ... و عند الفتح و انكشاف الباطن له و المفهومات اللازمة المعلوم من لسان الاشارة ، يجب عليه العمل بمقتضى علم الظاهر و الباطن ؛ ان كان مما يمكن الجمع بينهما، و ان لم يمكن الجمع بينهما، فهو مادام لم يكن مغلوبا بحكم الحال و الوارد، اءيضا يجب عليه اتباع العلم ؛ بر طالبان راه حق واجب و لازم است كه در عبادات و طاعات ، از علماى ظاهر پيروى كرده ، علم به ظاهر شريعت را بپذيرند؛ چون صورت علم حقيقت است و لاغير؛ ولى در سير و سلوك ضرورى است از اولياى الهى پيروى كنند تا درهاى غيب و عالم ملكوت بر ايشان گشوده شود. آنگاه كه به مرتبه ((فتح )) و انكشاف باطن و روشن شدن مفهومات لازمه ، از لسان شرع - كه با اشاره و رمز در كتاب و سنت آمده - رسيدند و بر آنها دست يافتند، بر آنان واجب است كه در صورت امكان ، ميان علم ظاهر و باطن جمع نموده ، به مقتضاى هر دو عمل كنند؛ ولى اگر امكان جمع ميسر نباشد، نيز تا هنگامى كه ((حال )) و واردات عالم غيب ، بر او چيره نشده است ؛ بايد از علم شريعت متابعت كند)).
مقصود از عبارت اخير، كسانى هستند كه در نيمه راه ((وصول )) به حق هستند و هنوز به سر منزل مقصود نرسيده اند؛ لذا بر آنان فرض و حتم است كه از ظواهر شرع پيروى كنند: ((و اعبد ربك حتى ياءتيك اليقين ))(935)
3. رفع و سقوط تكليف (پس از رسيدن به حق )؛ او در ادامه مى گويد:
و ان كان مغلوبا، بحيث خرج من مقام التكليف فعمله بمقتضى حاله ، لكونه فى حكم المجذوبين . و كذلك الكاملون المكملون ، فانهم فى الظاهر متابعون لخلفاء ظاهر النبى صلى الله عليه و آله و سلم و هم العلماء المجتهدون ؛(936) و اگر بر اثر غلبه حالت وجد و دگرگونيهاى ناشى از آن ، از خود بى خود شده است ؛ به گونه اى كه از مقام تكليف بيرون رفته باشد، عمل و رفتار او، طبق مقتضاى حال او خواهد بود؛ چون اكنون در زمره ((مجذوبان )) (جذب شدگان ) است كه محو جمال حق گرديده و از خودى بيرون رفته اند. وضع ((كاملان )) تكامل يافته - كه به نهايت درجه كمال رسيده اند - نيز چنين است ؛ زيرا اينان در ظاهر، پيرو ((خلفا)) و جانشينان ظاهرى پيامبر يعنى علما و مجتهدانند)).
در اينجا بايد اندكى درنگ نمود؛ زيرا ((رفع يا سقوط تكليف )) از مواردى است كه هميشه موجب تكفير يا تسفيه (سفيه شمردن ) صوفيان و عرفاى پيرو آنان بوده است و هيچگاه و در هيچ مرحله از مراحل كمال ، در شريعت اسلام به سقوط تكليف اشاره نشده است .
اما تكليف همواره مشروط شرايطى است ؛ از جمله ، عقل و هوشيارء كه نبود آن ، موجب سقوط و رفع تكليف است و فقها بر اين امر اتفاق نظر دارند.
حال بايد ديد صوفيه و عرفاى پيرو، سقوط تكليف را به كدام مرحله و در چه حالتى مربوط مى دانند. بدين منظور، نمونه هايى از گفته هاى آنان را مى آوريم :
عين القضات مى گويد: ((نيك مى شنوى كه چه گفته مى شود؟... اگر خواهى كه اشكال تو، تمام ، حل شود، بدان كه هر مذهب كه هست ، آنگاه مقرر وى ثابت باشد كه قالب و بشريت بر جاى باشد؛ كه حكم خطاب و تكليف ، بر قالب است ... اءما كسى كه قالب را باز گذاشته باشد و بشريت افكنده باشد و از خود بيرون آمده باشد، تكليف و حكم خطاب برخيزد و حكم جان و دل قايم شود. كفر و ايمان بر قالب تعلق دارد. آن كس كه ((تبدل الارض غير الارض ))(937) او را كشف شده باشد، قلم امر و تكليف از او برداشته شود: ((ليس على الخراب خراج )).(938) و احوال باطن در زير تكليف و امر و نهى نيايد... دريغا از روشها و احوال درونى ؛ روشها در يك وجه نيست ؛ يعنى روش هر رونده بر نوعى ديگر باشد... چون احوال هر يكى مختلف آمد، آن را حدى معين نباشد و آن را در عالم امر و نهى ، خود، نياورند. دريغا در عالم شرعى ، شخص قالبى ، در همه عمر بر يك مقام كه آن بشريت است قرار گرفته باشد، اما شخص روحى ، در هر لحظه باشد كه چند هزار مقام مختلف و احوال متفاوت بيند و باز پس گذارد. پس آن شخص كه چنين باشد، او را در يك مقام ، كه شرع باشد، چون توان يافت ؟! شخص قالب را، با جمله ، يك حكم دادند؛ همه در حكم شرعى برابر آمدند و در حكم شرعى يكسان شدند...)).(939)
در ((گلشن راز)) تمثيلى تحت عنوان تمثيل فى اءن الشريعة كالقشر و الطريقة كاللب و الحقيقة لب اللب آمده است .
در اين تمثيل ، شريعت را همچون پوسته بادام مى داند كه حافظه و نگهدار مغز است ؛ تا هنگامى كه مغز به كمال رسد و پخته شود؛ آنگاه پوسته را رها مى كند و به كمال انتفاع خود مى رسد.
شبسترى ، در اينجا مى گويد:
 
تبه گردد سراسر مغز بادام   گرش از پوست بخراشى گه خام
اگر مغز بادام را هنگامى كه خم و نرسيده است از پوست جدا كنند، تباه مى شود و به كمال مطلوب خود نمى رسد و تباه مى گردد.
 
ولى چون پخته شد، بى پوست نيكوست   اگر مغزش برآرى بفكنى پوست
هرگاه مغز پخته و رسيده شود، اگر پوست از او جدا كنى و مغز از ميان پوست بيرون آورى ، باكى نيست و هيچگونه كاستى به آن مغز نمى رسد؛ بلكه بى پوست خوبتر و نيكوترست ؛ و چون شريعت به منزله پوست است و حقيقت به منزله مغز، طريقت را واسطه رسيدن به مغز و حقيقت مى داند و مى گويد:
 
شريعت پوست ، مغز آمد حقيقت   ميان اين و آن باشد طريقت
يعنى براى رسيدن به حقيقت ، بايد از طريقت (سير و سلوك عرفانى ) كه موجب وصول به حقيقت معرفت است سود جست . بايد راه شريعت و طريقت را بخوبى پيمود تا به حقيقت - كه هدف است - رسيد.
از اين جهت فرموده :
 
خلل در راه سالك نقض مغز است   چو مغزش پخته شد بى پوست نغز است
لاهيجى در شرح اين بيت گفته است : ((يعنى سالك عاشق حيران كه از غلبه و استيلاى عشق معشوق حقيقى ، ديوانه و از قيود عقل مصلحت جوى ، خلاص و آزاد است ، زنار عبوديت و خدمت از براى قرب محبوب حقيقى ، بر ميان جان بسته است و به غير از وصال دوست ، مقصود و غرضى ندارد؛ و محافظت شريعت و طريقت ، از جهت حصول حقيقت است ...)).
پس هرگاه مغز به وسيله پوست - كه واسطه است - پخته و رسيده شود و از خلل و نقص ايمن گردد، چنانچه پوست را از وى جدا كنى ، مغز خلل پذير نمى گردد و نغز و خوب خواهد بود.
چون غرض از عبادات و احكام ، حصول معرفت و وصول به مقام قرب و توحيد عيانى و يقينى است ، فرمود:
 
چو عارف با يقين خويش پيوست   رسيده گشت مغز و پوست بشكست
چون سالك واصل ، از باده توحيد حقيقى كه از جام مشاهده جمال ذوالجلال نوش كرده ، مست و لايعقل گردد، قلم تكاليف شرعيه - به اجماع همه - در حالت مستى بر او نيست .
 
آنكه تو مستش كنى و شيرگير   گر ز مستى كج رود عذرش پذير
آنكه محراب نمازش گشته عين   سوى ايمان رفتنش مى دان تو شين
لاهيجى در شرح اين ابيات ، مى گويد: ((بدان كه نزد محققان ، غرض از شرايع و اعمال و عبادات ظاهره و باطنه ، قرب و وصول به حق است و روندگان و سالكان راه ((الله )) چون به وسائل عبادات و متابعت اوامر و نواهى ، به نهايت كمال فاذا اءحببته كنت سمعه و بصره و رجله و يده و لسانه وصول مى يابند و به مرتبه محبوبى مى رسند، به دو قسم مى شوند: قسم اول ، آنهايند كه نور تجلى الهى ، ساتر نور عقل ايشان گشته و در بحر و حدت ((محو)) و مستغرق شدند و از آن استغراق و بيخودى ، مطلقا بار ديگر به ساحل ((صحو)) و مرتبه عقل باز نيامدند؛ و چون مسلوب العقل گشتند، به اتفاق اوليا و علما، تكاليف شرعيه و عبادات از اين طايفه ساقط است . چو تكليف بر عقل است و ايشان را والهان طريقت مى گويند:
 
هاتفى گفت اى حرم را خاص خاص   هر كه او از بندگى خواهد خلاص
محو گردد عقل و تكليفش بهم   ترك گير اين هر دو را دركش قلم
قسم دوم ، آن دسته اند كه پس از آنكه مستغرق درياى وحدت گشتند و از هستى خود فانى شده و به بقاى حق باقى گرديدند، ايشان را از آن استغراق توحيد، و سكر وصل به حق ، بجهت ارشاد خلق ، به ساحل ((صحو)) بعد ((المحو)) و فرق بعد الجمع ، فرود آوردند؛ و اين گروه ، چنانكه در بدايت امر، به حقوق شريعيه از فرائض و نوافل قيام نموده اند، در نهايت امر نيز همچنان قيام مى نمايند و از رعايت اوضاع و قوانين شرعيه و عبادات ، دقيقه اى فرو نمى گذارند و دگر باره از وسائط و وسائل دست بر نمى دارند؛ زيرا حكمتهاى بى نهايت ظاهرى و باطنى ، در ضمن آن حالت (محو و جمع ) مشاهده فرموده و به عين اليقين ديده ؛ و آنچه ديگران را در اداى آن گمان است ، ايشان را اكنون يقين و از روى عيان است )).(940)
((جمع در اصطلاح اهل عرفان ، مقابل فرق است ؛ و فرق ، احتجاب از حق به خلق مى باشد؛ يعنى همه ، خلق بيند و حق را من كل الوجوه نبيند و غير داند؛ و جمع ، مشاهده حق است بى خلق ؛ و اين مرتبه فناى سالك است ؛ چون تا زمانى كه هستى سالك بر جاى باشد، شهود حق ، بى خلق ، ميسر نيست ؛ و جمع الجمع ، شهود خلق است ، قايم به حق ؛ يعنى حق را در جميع موجودات و مخلوقات مشاهده مى نمايد...)).(941)
شيوه تفسير عرفانى
(بهره گيرى از اشارات قرآنى و پيمودن راه تاءويل )
اكنون نوبت آن رسيده كه شيوه تفسير عرفانى را با شناختى كه از مكتب عرفان به دست آورديم ، طرح كنيم . اساسا اهل عرفان ، خود را خواص و برخى از سرشناسان خود را خاص الخواص مى دانند و بر اين باورند كه راه آنان براى دريافت مطالب و اسرار نهفته ، بر همگان (طبقه عامه ) پوشيده است .
از طرفى ، قرآن كه داراى ظهر و بطن است ، مفاهيم بلند و گسترده اى دارد كه از اسرار پنهانى آن محسوب مى شود و فهم آنها مخصوص خواص است كه با اسرار شريعت سر و كار دارند؛ و چون قرآن ، اين معانى باطنى را براى فهماندن به خواص با رمز و اشاره بيان كرده است ، اينان نيز بايد با همان شيوه رمز و اشاره ، اسرار نهانى قرآن را ابراز كنند و ظاهر قرآن را براى طبقه عوام واگذارند.
مى گويند: انبيا (عليهم السلام ) همان گونه كه راهنماى كاروان عامه مردم ، در راه شريعتند، راهب قافله خواس در پيمودن راه طريقتند؛ زيرا هر گروه ، به اندازه استعداد فطرى و اكتسابى خود مى تواند از فيض هدايت هاديان بهره گيرد.
 
سير هر كس تا كمال او بود   قرب هر كس حسب حال او بود
لاجرم چون مختلف افتاد سير   همروش هرگز نيفتد هيچ طير(942)
پيش از اين از مقدمه قيصرى آورديم كه : و لما كان للكتاب ظهر و بطن و حد و مطلع ... و المفهوم الاول الذى هو الظهر، للعوام ؛ و المفهومات اللازمة له للخواص و لا مدخل للعوام فيها؛ والحد للكاملين منهم . و المطلع لخلاصة اءخص الخواص كاءكابر الاولياء...(943)
اين سخن قيصرى ، اشاره به حديث معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه فرمود: ما فى القرآن آية الا و لها ظهر و بطن ؛ و مافيه حرف الا و له حد ولكل حد مطلع ؛(944) هر آيه ظاهرى و باطنى دارد؛ و هر عبارت از آن ، حدى و هر حد، مطلعى دارد؛ يعنى هر آيه ، ظاهرى آشكار دارد كه همگان از آن بهره مى برند و باطنى پنهان كه پى برن به آن كار خواص ‍ است ؛ و هر عبارت ، حد و مرزى دارد كه كامل شدگان ، از آن آگاهند؛ و از هر حدى پرتوى ساطع است كه اخص خواص و فرهيختگان آن را مشاهده مى كنند و در مى يابند.
در حديثى ديگر آمده است : كتاب الله على اءربعة اءشياء: على العبارة و الاشارة و اللطائف و الحقائق . فالعبارة للعوام ؛ و الاشارة للخواص ؛ و اللطائف للاءولياء؛ و الحقائق للاءنبياء؛(945) ظاهر عبارات (دلالتهاى مطابقه الفاظ) براى همگان است ؛ اشارات (دلالتهاى التزامى ، بويژه دلالتهاى التزامى غير بين ) براى خواص است كه عمق نگرند؛ لطايف (نكات ظريف و رموز دقيق ) براى كسانى است كه به درگاه حق نزديك شده و به مقام ولايت نايل گرديده اند؛ ولى حقايق و اسرار نهفته كه زير بناى تمامى احكام و معارف است ، مخصوص كسانى است كه با وحى سر و كار دارند و از اسرار غيبى باخبرند)).
اين دسته بندى در فهم معانى قرآن و پى بردن به حقايق پنهان و آشكار آن ، امرى است كه از آغاز اسلام ، مطرح و همواره مورد بحث صاحبنظران بوده است . بنا به فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و هو كتاب فيه تفصيل و بيان و تحصيل . و هو الفصل ليس بالهزل . و له ظهر و بطن ؛ فظاهره حكم و باطنه علم ؛ ظاهره اءنيق و باطنه عميق ... لاتحصى عجائبه و لا تبلى غرائبه ...؛(946) تفصيل و بيان براى همگان و تحصيل براى پويندگان است ؛ بيانى قاطع است كه نبايد آن را به شوخى گرفت (سطحى نگريست )؛ ظاهرش سراسر، بيان احكام و باطنش سرشار از علم و حكمت است ؛ ظاهرى آراسته و باطنى ژرف دارد. شگفتيهاى آن به شماره نمى آيد و نوآوريهاى آن فرسوده نمى شود)).
اهل ذوق و معرفت با همين نگرش به سوى قرآن رو آورده اند و كوشيده اند به حقايق و گوهرهاى تابناك نهفته در پس پرده آن دست يابند؛ و روشن است كه طبق آيه كريمه ((لا يمسه الا المطهرون ))(947) كسانى كه درونى پاك دارند به گوهرهاى تابناك آن دست مى يابند.