مراد از عشق در اينجا، حقيقت
مطلقه است ؛ چنانكه شيخ عراقى در ((لمعات
)) فرموده است : ((نزد
اهل كشف و شهود كه صوفيان صافى دلند، جميع ذرات موجودات ، مظهر و مجلاى
آن حقيقتند و به صورت ، همه اوست كه تجلى و ظهور نموده است
)).
پس بت در اينجا، نزد ارباب كمال ، مظهر عشق است كه مراد، ذات مطلق است
كه در صورت بت پديدار شده است و هر مظهرى را نيز به اين اعتبار، مى
توان بت شمرد؛ چون محبوب حقيقى و مظهر تجلى حق است ؛ و همين عشق به
حقيقت است كه سالكان راه حقيقت را به كرنش در مقابل مظاهر حق وامى
دارد:
حسن شاهد از همه ذرات چون مشهود ماست |
|
حق پرستم دان اگر بينى كه هستم بت پرست |
شبسترى در ادامه سخنش مى گويد:
چو كفر و دين بود قايم به هستى |
|
شود توحيد عين بت پرستى |
چو اشيا هست هستى را مظاهر |
|
از آن جمله يكى بت باشد آخر |
نكو انديشه كن اى مرد عاقل |
|
كه بت از روى هستى نيست باطل |
يعنى هر چه موجود است ، خير محض است و به مقتضاى
((ربنا
ما خلقت هذا باطلا
))(924)
سراسر وجود، حق است و حقيقت و تجلّيگاه حضرت حق و ذات اقدس اوست .
هر چه بينى محض خير و حكمت است |
|
گر تو را زو راحت و گر زحمت است |
زانكه نايد فعل باطل از حكيم |
|
فعل حق باطل نباشد اى سليم |
لذا فرمود:
بدان كايزد تعالى خالق اوست |
|
ز نيكو هر چه ظاهر گشت نيكوست |
وجود آنجا كه باشد محض خير است |
|
اگر شرى است در وى او ز غير است |
مسلمان گر بدانستى كه بت چيست |
|
بدانستى كه دين در بت پرستى است |
يعنى اگر مسلمان كه قايل به توحيد است و بت را انكار مى كند، مى دانست
و آگاه مى شد كه در حقيقت ، بت چيست و مظهر كيست و چه كس به صورت بت
ظاهر شده است ، مى دانست كه البته دين حق در بت پرستى است ؛ زيرا بت
مظهر
((هستى
)) مطلق (حق
) است ؛ پس در حقيقت حق است و دين و عادت مسلمانى ، حق پرستى است و بت
پرستى عين حق پرستى است . پس هر آينه دين در بت پرستى است :
بت پرستان را تويى مطلوب جان |
|
هست از بت روى تو محبوب جان |
و علت گمراهى بت پرستان ، در آن است كه از حقيقت بت آگاهى ندارند و
صورت آن را مى پرستند:
وگر مشرك ز بت آگاه گشتى |
|
كجا در دين حق گمراه گشتى |
نديد او از بت الا خلق ظاهر |
|
بدين علت شد اندر شرع كافر |
تو هم گر زو نبينى حق پنهان |
|
به شرع اندر نخوانندت مسلمان |
آنكه نشناسد نقاب از روى يار |
|
كافر شرع است دست از وى بدار(925)
|
البته ، به كار بردن رمز و اشاره در تبيين و تفسير ظواهر شرع ، يكى از
بارزترين شيوه هاى اين گروه است و بيشتر جنبه تاءويلى دارد تا جنبه
تفسيرى ؛ و آنان به اصطلاح خويش ، به بواطن قرآن و سنت مى پردازند، نه
به ظواهر و قشور آنها؛ و در اين زمينه - چنانچه خواهيم گفت - راه افراط
را پيش گرفته اند:
اصطلاحاتى است مر ابدال را |
|
كه نباشد زو خبر اغفال را(926)
|
لحن مرغان را اگر واصف شوى |
|
بر مراد مرغ كى واقف شوى |
گر بياموزى صفير بلبلى |
|
تو چه دانى كو چه دارد با گلى |
عارفان واصل ، معانى كشف و شهودى را با رعايت مناسبت و بر حسب تفاوت
مراتب و موارد سخن ، در كسوت
((زلف
)) و
((خال
)) و
((خط
))
و
((شراب
)) و
((شمع
)) در نظر خلايق
جلوه داده اند. شبسترى مى گويد:
يكى از زلف و خال و خط بيان كرد |
|
شراب و شمع و شاهد را عيان كرد |
يكى از هستى خود گفت و پندار |
|
يكى مستغرق بت گشت و زنار |
كثرات را بدان جهت به زلف و خط تشبيه كرده اند كه حاجب روى وحدتند؛ و
نقطه وحدت را به خال نسبت داده اند تا از ديده كوته نظران كه مستعد
قبول آن معانى نبوده اند پنهان باشد؛ و عشق و ذوق و سكر را به شراب ؛ و
پرتو انوار الهى را كه در دل سالكان ، اطوار ظهور و تجلى مى كند، به
شمع تشبيه كرده اند و تجلى جمالى ذات مطلق را، در لباس شاهد عيان
فرموده اند
)).
(927)
عرفان و تصوف
صوفى ، منسوب به
((صوف
))
به معناى
((پشم
)) است و
پشمينه پوشى - كنايه از
((تقشّف
)): زهد در زندگى و تحمل مشقت و دشوارى - شعار اين گروه بوده
است .
ابن خلدون و بيشتر محققان اسلامى و غربى اين نظريه را پذيرفته اند.
(928)
برخى گمان كرده اند كه اين نام ، همچون اصل مكتب آنها ريشه باستانى
دارد و از واژه هاى يونانى
((سوفيا يا سوفوس
)) و
((تئوسوفيا
))،
كه به معناى
((دانش و دانشمند
))
و
((حكمت
)) است گرفته
شده .
(929)
ابوريحان بيرونى
(930) و برخى مستشرقان ، اين نظريه را ترجيح داده اند.
(931)
ولى كلمه
((سوفيا
)) در
استعمال يونانى ، همچون ترجمه اش (دانش ) بيشتر به طبيعيات و طب مربوط
است تا الهيات و معرفت باطنى .
(932)
از اين گذشته ، اين كلمه نخستين بار به
((ابو
هاشم كوفى
)) كه از زهاد اوايل قرن دوم بود نسبت
داده شد؛ زيرا اولين كسى بود كه در اسلام ، پوشيدن لباس پشمين و خشن را
برگزيد؛ همان گونه كه در جاهليت ، مرسوم راهبان و كاهنان زاهد پيشه
بوده است ؛ ولى در اسلام نكوهش شده است .
(933)
در آن هنگام ، هنوز فلسفه يونان و از جمله عرفان نظرى و عملى ، ترجمه و
شايع نگرديده بود.
به هر صورت ، عنوان
((تصوف
))
لقبى است كه از ديرباز به گروهى پشمينه پوش - در مقابل كسانى كه به
دنيا روى آورده و اسلام را وسيله تحصيل دنياى خويش كرده بودند - گفته
مى شده كه زهد و عبادت و اخلاص در عمل را پيشه خود كرده بودند و از
زخارف دنيا و ماديات روگردانده بودند.
اين گروه ، همان گونه كه در لباس و معيشت نهايت سادگى را پيشه خود كرده
بودند، در علم و دانش هم ، جز بدانچه به اعمال رياضت گونه آنان ارتباط
داشت ، توجهى نداشتند؛ آن را هم
((علم آخرت
)) نام نهاده بودند.
ولى اين مسلك ، رفته رفته جنبه معرفتى به خود گرفت و به عنوان گونه اى
جهان بينى عرفانى مرسوم گشت كه از روى مكاشفه و مشاهدات باطنى و بر اثر
تداوم اخلاص در عمل ، به حقايق هستى راه مى يافتند.
عنوان
((تصوف
)) كه اصالت
تاريخى دارد، به جنبه عملى و سير و سلوك اين گروه نظر دارد؛ ولى عنوان
((عرفان
)) كه پس از آن
مطرح گرديد، به جنبه نظرى و بينش و جهان بينى اين گروه مربوط است ؛ ولى
در اصل ، هر دو يكى هستند و از يك واقعيت حكايت دارند.
البته عارفان شيعه بر اثر نكوهشهاى فراوانى كه در روايات اسلامى -
مخصوصا احاديث صادره از اهل بيت عصمت - از متصوفه شده و آنان را اهل
عزلت و بريدن از جماعت و پيروى از طريقه رهبانيت دانسته اند از عنوان
((تصوف
)) و
((صوفى گرى
)) تحاشى مى
كنند.
امروزه در ميان اهل سنت ، طريقه تصوف رايج است و مفاهيمى چون پير طريقت
و خانقاه و جلسات انس و سماع و قطب و مريد و امثال آن كه از مبتدعات
اين گروه است رواج دارد؛ ولى در ميان عارفان اهل تشيع - چنانچه قبلا
اشاره شد - جز به كار بردن الفاظى از اين دست ، آنهم به عنوان كنايه از
معانى و مفاهيمى ديگر، از آن خبر نيست .
عارفان وارسته ، كه به راستى راهيان راه حقيقت و عاشقان لقاى حقند، در
هر دوره فراوان بوده و هستند. اينان شريعت را عين طريقت مى دانند و در
حركت خود، به سوى
((الله
))
رهسپارند و - چنانكه خواهيم آورد - از مخازى جدايى طريقت از شريعت
بيزارند.
شريعت و طريقت
اشارت شد كه عارفان حقيقى و سالكان وارسته راه حقيقت ، طريقت را
در متن شريعت يافته ، بلكه عين آن دانسته اند و براى رسيدن به كمال
انسانى ، همان راه شريعت را با تمامى دستورها و احكام آن برگزيده اند و
آن را يگانه راه وصول به حق و حقيقت شمرده اند.
از
((مبتدعات
)) گروه
((متصوفه
)) اين است كه
طريقت را جدا از شريعت شناخته و شريعت را
((قشر
))
و طريقت را
((لب
))(934)
دانسته اند. احكام و تكاليف ظاهرى شرع را تمهيدى براى رسيدن به باطن
امر گرفته اند و از نظر آنان ، هرگاه پويندگان راه حقيقت به سر حد كمال
رسيدند، احكام شريعت - كه پوسته حقيقتند - رها مى شود و به احكام باطن
و مغز، مكلف مى شوند. به زعم اين گروه ، اينان محو شدگان جمال حقند كه
از هرگونه تكليف ظاهرى مبرا گرديده اند.
شبسترى مى گويد:
شريعت پوست ، مغز آمد حقيقت |
|
ميان اين و آن باشد طريقت |
خلل در راه سالك نقص مغز است |
|
چو مغزش پخته شد، بى پوست نغز است |
در اينجا، عبارتهايى را از مقدمه قيصرى - در اين خصوص - مى آوريم :
1. ظاهر و باطن شريعت ؛
و
لما كان للكتاب ظهر و بطن و حد و مطلع ... و ظهره ما يفهم و من اءلفاظه
بسبق الذهن اليه و بطنه المفهومات اللازمة ... و حده ما ينتهى اليه
غاية ادراك الفهوم و العقول ، و مطلعه ما يدرك منه على سبيل الكشف و
الشهود، من الاسرار الالهية و الاشارات الربانية ... و المفهوم الاول
الذى هو الظهر للعوام ، و المفهومات اللازمة له للخواص ... والحد
للكاملين منهم و المطلع لخلاصة اءخص الخواص كاءكابر الاءولياء... و
كذلك التقسيمات فى الاءحاديث القدسية ، و الكلمات النبوية ...؛
قرآن ،
((ظهر
)) و
((بطن
)) و
((حد
)) و
((مطلع
)) دارد... مقصود از
((ظهر
))، معنا و مفهومى
است كه در نخستين برخورد، از الفاظ و عبارات آن به ذهن متبادر مى شود؛
و مراد از
((بطن
))،
لوازم مفهومى كلام است . منظور از
((حد
))،
معنا و حقيقتى است كه عقول و انديشه هاى بشرى در آخرين مرحله كمال به
آن نايل مى گردند؛ و مقصود از
((مطلع
))، حقايقى از اسرار الهى و اشارات ربانى است كه
بر سبيل كشف و شهود حاصل آيد. احاديث قدسى و كلام نبوى نيز مانند قرآن
، اين مراتب را دارند
)).
2. لزوم متابعت از شريعت (مادام كه سالك در راه است )؛ قيصرى ، پس از
آن ، به مراتب علما و اوليا در درك و فهم اين مراحل مى پردازد و مى
گويد:
فالواجب على المسترشد اتباع علماء الظاهر فى العبادات و الطاعات و
الانقياد لظاهر علم الشريعة ؛ فانه صورة علم الحقيقة لا غير. والواجب
عليه اءيضا متابعة الاولياء فى السير و السلوك ، لتنفتح له اءبواب
الغيب و الملكوت ... و عند الفتح و انكشاف الباطن له و المفهومات
اللازمة المعلوم من لسان الاشارة ، يجب عليه العمل بمقتضى علم الظاهر و
الباطن ؛ ان كان مما يمكن الجمع بينهما، و ان لم يمكن الجمع بينهما،
فهو مادام لم يكن مغلوبا بحكم الحال و الوارد، اءيضا يجب عليه اتباع
العلم ؛ بر طالبان راه حق واجب و لازم است كه در عبادات و طاعات
، از علماى ظاهر پيروى كرده ، علم به ظاهر شريعت را بپذيرند؛ چون صورت
علم حقيقت است و لاغير؛ ولى در سير و سلوك ضرورى است از اولياى الهى
پيروى كنند تا درهاى غيب و عالم ملكوت بر ايشان گشوده شود. آنگاه كه به
مرتبه
((فتح
)) و انكشاف
باطن و روشن شدن مفهومات لازمه ، از لسان شرع - كه با اشاره و رمز در
كتاب و سنت آمده - رسيدند و بر آنها دست يافتند، بر آنان واجب است كه
در صورت امكان ، ميان علم ظاهر و باطن جمع نموده ، به مقتضاى هر دو عمل
كنند؛ ولى اگر امكان جمع ميسر نباشد، نيز تا هنگامى كه
((حال
)) و واردات عالم غيب ، بر او چيره
نشده است ؛ بايد از علم شريعت متابعت كند
)).
مقصود از عبارت اخير، كسانى هستند كه در نيمه راه
((وصول
)) به حق هستند و هنوز به سر منزل مقصود نرسيده
اند؛ لذا بر آنان فرض و حتم است كه از ظواهر شرع پيروى كنند:
((و اعبد ربك حتى ياءتيك اليقين
))(935)
3. رفع و سقوط تكليف (پس از رسيدن به حق )؛ او در ادامه مى گويد:
و ان
كان مغلوبا، بحيث خرج من مقام التكليف فعمله بمقتضى حاله ، لكونه فى
حكم المجذوبين . و كذلك الكاملون المكملون ، فانهم فى الظاهر متابعون
لخلفاء ظاهر النبى صلى الله عليه و آله و سلم و هم العلماء المجتهدون ؛(936)
و اگر بر اثر غلبه حالت وجد و دگرگونيهاى ناشى از آن ، از خود بى خود
شده است ؛ به گونه اى كه از مقام تكليف بيرون رفته باشد، عمل و رفتار
او، طبق مقتضاى حال او خواهد بود؛ چون اكنون در زمره
((مجذوبان
)) (جذب شدگان ) است كه محو جمال حق گرديده و از
خودى بيرون رفته اند. وضع
((كاملان
)) تكامل يافته - كه به نهايت درجه كمال رسيده
اند - نيز چنين است ؛ زيرا اينان در ظاهر، پيرو
((خلفا
))
و جانشينان ظاهرى پيامبر يعنى علما و مجتهدانند
)).
در اينجا بايد اندكى درنگ نمود؛ زيرا
((رفع يا
سقوط تكليف
)) از مواردى است كه هميشه موجب
تكفير يا تسفيه (سفيه شمردن ) صوفيان و عرفاى پيرو آنان بوده است و
هيچگاه و در هيچ مرحله از مراحل كمال ، در شريعت اسلام به سقوط تكليف
اشاره نشده است .
اما تكليف همواره مشروط شرايطى است ؛ از جمله ، عقل و هوشيارء كه نبود
آن ، موجب سقوط و رفع تكليف است و فقها بر اين امر اتفاق نظر دارند.
حال بايد ديد صوفيه و عرفاى پيرو، سقوط تكليف را به كدام مرحله و در چه
حالتى مربوط مى دانند. بدين منظور، نمونه هايى از گفته هاى آنان را مى
آوريم :
عين القضات مى گويد:
((نيك مى شنوى كه چه گفته
مى شود؟... اگر خواهى كه اشكال تو، تمام ، حل شود، بدان كه هر مذهب كه
هست ، آنگاه مقرر وى ثابت باشد كه قالب و بشريت بر جاى باشد؛ كه حكم
خطاب و تكليف ، بر قالب است ... اءما كسى كه قالب را باز گذاشته باشد و
بشريت افكنده باشد و از خود بيرون آمده باشد، تكليف و حكم خطاب برخيزد
و حكم جان و دل قايم شود. كفر و ايمان بر قالب تعلق دارد. آن كس كه
((تبدل الارض غير الارض
))(937)
او را كشف شده باشد، قلم امر و تكليف از او برداشته شود:
((ليس على الخراب خراج
)).
(938)
و احوال باطن در زير تكليف و امر و نهى نيايد... دريغا از روشها و
احوال درونى ؛ روشها در يك وجه نيست ؛ يعنى روش هر رونده بر نوعى ديگر
باشد... چون احوال هر يكى مختلف آمد، آن را حدى معين نباشد و آن را در
عالم امر و نهى ، خود، نياورند. دريغا در عالم شرعى ، شخص قالبى ، در
همه عمر بر يك مقام كه آن بشريت است قرار گرفته باشد، اما شخص روحى ،
در هر لحظه باشد كه چند هزار مقام مختلف و احوال متفاوت بيند و باز پس
گذارد. پس آن شخص كه چنين باشد، او را در يك مقام ، كه شرع باشد، چون
توان يافت ؟! شخص قالب را، با جمله ، يك حكم دادند؛ همه در حكم شرعى
برابر آمدند و در حكم شرعى يكسان شدند...
)).
(939)
در
((گلشن راز
)) تمثيلى
تحت عنوان
تمثيل فى اءن الشريعة كالقشر و الطريقة كاللب و الحقيقة لب اللب
آمده است .
در اين تمثيل ، شريعت را همچون پوسته بادام مى داند كه حافظه و نگهدار
مغز است ؛ تا هنگامى كه مغز به كمال رسد و پخته شود؛ آنگاه پوسته را
رها مى كند و به كمال انتفاع خود مى رسد.
شبسترى ، در اينجا مى گويد:
تبه گردد سراسر مغز بادام |
|
گرش از پوست بخراشى گه خام |
اگر مغز بادام را هنگامى كه خم و نرسيده است از پوست جدا كنند، تباه مى
شود و به كمال مطلوب خود نمى رسد و تباه مى گردد.
ولى چون پخته شد، بى پوست نيكوست |
|
اگر مغزش برآرى بفكنى پوست |
هرگاه مغز پخته و رسيده شود، اگر پوست از او جدا كنى و مغز از ميان
پوست بيرون آورى ، باكى نيست و هيچگونه كاستى به آن مغز نمى رسد؛ بلكه
بى پوست خوبتر و نيكوترست ؛ و چون شريعت به منزله پوست است و حقيقت به
منزله مغز، طريقت را واسطه رسيدن به مغز و حقيقت مى داند و مى گويد:
شريعت پوست ، مغز آمد حقيقت |
|
ميان اين و آن باشد طريقت |
يعنى براى رسيدن به حقيقت ، بايد از طريقت (سير و سلوك عرفانى ) كه
موجب وصول به حقيقت معرفت است سود جست . بايد راه شريعت و طريقت را
بخوبى پيمود تا به حقيقت - كه هدف است - رسيد.
از اين جهت فرموده :
خلل در راه سالك نقض مغز است |
|
چو مغزش پخته شد بى پوست نغز است |
لاهيجى در شرح اين بيت گفته است :
((يعنى سالك
عاشق حيران كه از غلبه و استيلاى عشق معشوق حقيقى ، ديوانه و از قيود
عقل مصلحت جوى ، خلاص و آزاد است ، زنار عبوديت و خدمت از براى قرب
محبوب حقيقى ، بر ميان جان بسته است و به غير از وصال دوست ، مقصود و
غرضى ندارد؛ و محافظت شريعت و طريقت ، از جهت حصول حقيقت است ...
)).
پس هرگاه مغز به وسيله پوست - كه واسطه است - پخته و رسيده شود و از
خلل و نقص ايمن گردد، چنانچه پوست را از وى جدا كنى ، مغز خلل پذير نمى
گردد و نغز و خوب خواهد بود.
چون غرض از عبادات و احكام ، حصول معرفت و وصول به مقام قرب و توحيد
عيانى و يقينى است ، فرمود:
چو عارف با يقين خويش پيوست |
|
رسيده گشت مغز و پوست بشكست |
چون سالك واصل ، از باده توحيد حقيقى كه از جام مشاهده جمال ذوالجلال
نوش كرده ، مست و لايعقل گردد، قلم تكاليف شرعيه - به اجماع همه - در
حالت مستى بر او نيست .
آنكه تو مستش كنى و شيرگير |
|
گر ز مستى كج رود عذرش پذير |
آنكه محراب نمازش گشته عين |
|
سوى ايمان رفتنش مى دان تو شين |
لاهيجى در شرح اين ابيات ، مى گويد:
((بدان كه
نزد محققان ، غرض از شرايع و اعمال و عبادات ظاهره و باطنه ، قرب و
وصول به حق است و روندگان و سالكان راه
((الله
)) چون به وسائل عبادات و متابعت اوامر و نواهى
، به نهايت كمال
فاذا
اءحببته كنت سمعه و بصره و رجله و يده و لسانه وصول مى يابند و
به مرتبه محبوبى مى رسند، به دو قسم مى شوند: قسم اول ، آنهايند كه نور
تجلى الهى ، ساتر نور عقل ايشان گشته و در بحر و حدت
((محو
))
و مستغرق شدند و از آن استغراق و بيخودى ، مطلقا بار ديگر به ساحل
((صحو
)) و مرتبه عقل باز
نيامدند؛ و چون مسلوب العقل گشتند، به اتفاق اوليا و علما، تكاليف
شرعيه و عبادات از اين طايفه ساقط است . چو تكليف بر عقل است و ايشان
را والهان طريقت مى گويند:
هاتفى گفت اى حرم را خاص خاص |
|
هر كه او از بندگى خواهد خلاص |
محو گردد عقل و تكليفش بهم |
|
ترك گير اين هر دو را دركش قلم |
قسم دوم ، آن دسته اند كه پس از آنكه مستغرق درياى وحدت گشتند و از
هستى خود فانى شده و به بقاى حق باقى گرديدند، ايشان را از آن استغراق
توحيد، و سكر وصل به حق ، بجهت ارشاد خلق ، به ساحل
((صحو
))
بعد
((المحو
)) و فرق بعد
الجمع ، فرود آوردند؛ و اين گروه ، چنانكه در بدايت امر، به حقوق
شريعيه از فرائض و نوافل قيام نموده اند، در نهايت امر نيز همچنان قيام
مى نمايند و از رعايت اوضاع و قوانين شرعيه و عبادات ، دقيقه اى فرو
نمى گذارند و دگر باره از وسائط و وسائل دست بر نمى دارند؛ زيرا
حكمتهاى بى نهايت ظاهرى و باطنى ، در ضمن آن حالت (محو و جمع ) مشاهده
فرموده و به عين اليقين ديده ؛ و آنچه ديگران را در اداى آن گمان است ،
ايشان را اكنون يقين و از روى عيان است
)).
(940)
((جمع در اصطلاح اهل عرفان ، مقابل فرق است ؛ و
فرق ، احتجاب از حق به خلق مى باشد؛ يعنى همه ، خلق بيند و حق را من كل
الوجوه نبيند و غير داند؛ و جمع ، مشاهده حق است بى خلق ؛ و اين مرتبه
فناى سالك است ؛ چون تا زمانى كه هستى سالك بر جاى باشد، شهود حق ، بى
خلق ، ميسر نيست ؛ و جمع الجمع ، شهود خلق است ، قايم به حق ؛ يعنى حق
را در جميع موجودات و مخلوقات مشاهده مى نمايد...
)).
(941)
شيوه تفسير عرفانى
(بهره گيرى از اشارات قرآنى و پيمودن راه تاءويل )
اكنون نوبت آن رسيده كه شيوه تفسير عرفانى را با شناختى كه از مكتب
عرفان به دست آورديم ، طرح كنيم . اساسا اهل عرفان ، خود را خواص و
برخى از سرشناسان خود را خاص الخواص مى دانند و بر اين باورند كه راه
آنان براى دريافت مطالب و اسرار نهفته ، بر همگان (طبقه عامه ) پوشيده
است .
از طرفى ، قرآن كه داراى ظهر و بطن است ، مفاهيم بلند و گسترده اى دارد
كه از اسرار پنهانى آن محسوب مى شود و فهم آنها مخصوص خواص است كه با
اسرار شريعت سر و كار دارند؛ و چون قرآن ، اين معانى باطنى را براى
فهماندن به خواص با رمز و اشاره بيان كرده است ، اينان نيز بايد با
همان شيوه رمز و اشاره ، اسرار نهانى قرآن را ابراز كنند و ظاهر قرآن
را براى طبقه عوام واگذارند.
مى گويند: انبيا (عليهم السلام ) همان گونه كه راهنماى كاروان عامه
مردم ، در راه شريعتند، راهب قافله خواس در پيمودن راه طريقتند؛ زيرا
هر گروه ، به اندازه استعداد فطرى و اكتسابى خود مى تواند از فيض هدايت
هاديان بهره گيرد.
سير هر كس تا كمال او بود |
|
قرب هر كس حسب حال او بود |
لاجرم چون مختلف افتاد سير |
|
همروش هرگز نيفتد هيچ طير(942)
|
پيش از اين از مقدمه قيصرى آورديم كه :
و
لما كان للكتاب ظهر و بطن و حد و مطلع ... و المفهوم الاول الذى هو
الظهر، للعوام ؛ و المفهومات اللازمة له للخواص و لا مدخل للعوام فيها؛
والحد للكاملين منهم . و المطلع لخلاصة اءخص الخواص كاءكابر
الاولياء...(943)
اين سخن قيصرى ، اشاره به حديث معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم است كه فرمود:
ما
فى القرآن آية الا و لها ظهر و بطن ؛ و مافيه حرف الا و له حد ولكل حد
مطلع ؛(944)
هر آيه ظاهرى و باطنى دارد؛ و هر عبارت از آن ، حدى و هر حد، مطلعى
دارد؛ يعنى هر آيه ، ظاهرى آشكار دارد كه همگان از آن بهره مى برند و
باطنى پنهان كه پى برن به آن كار خواص است ؛ و هر عبارت ، حد و مرزى
دارد كه كامل شدگان ، از آن آگاهند؛ و از هر حدى پرتوى ساطع است كه اخص
خواص و فرهيختگان آن را مشاهده مى كنند و در مى يابند.
در حديثى ديگر آمده است :
كتاب
الله على اءربعة اءشياء: على العبارة و الاشارة و اللطائف و الحقائق .
فالعبارة للعوام ؛ و الاشارة للخواص ؛ و اللطائف للاءولياء؛ و الحقائق
للاءنبياء؛(945)
ظاهر عبارات (دلالتهاى مطابقه الفاظ) براى همگان است ؛ اشارات
(دلالتهاى التزامى ، بويژه دلالتهاى التزامى غير بين ) براى خواص است
كه عمق نگرند؛ لطايف (نكات ظريف و رموز دقيق ) براى كسانى است كه به
درگاه حق نزديك شده و به مقام ولايت نايل گرديده اند؛ ولى حقايق و
اسرار نهفته كه زير بناى تمامى احكام و معارف است ، مخصوص كسانى است كه
با وحى سر و كار دارند و از اسرار غيبى باخبرند
)).
اين دسته بندى در فهم معانى قرآن و پى بردن به حقايق پنهان و آشكار آن
، امرى است كه از آغاز اسلام ، مطرح و همواره مورد بحث صاحبنظران بوده
است . بنا به فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
و هو
كتاب فيه تفصيل و بيان و تحصيل . و هو الفصل ليس بالهزل . و له ظهر و
بطن ؛ فظاهره حكم و باطنه علم ؛ ظاهره اءنيق و باطنه عميق ... لاتحصى
عجائبه و لا تبلى غرائبه ...؛(946)
تفصيل و بيان براى همگان و تحصيل براى پويندگان است ؛ بيانى قاطع است
كه نبايد آن را به شوخى گرفت (سطحى نگريست )؛ ظاهرش سراسر، بيان احكام
و باطنش سرشار از علم و حكمت است ؛ ظاهرى آراسته و باطنى ژرف دارد.
شگفتيهاى آن به شماره نمى آيد و نوآوريهاى آن فرسوده نمى شود
)).
اهل ذوق و معرفت با همين نگرش به سوى قرآن رو آورده اند و كوشيده اند
به حقايق و گوهرهاى تابناك نهفته در پس پرده آن دست يابند؛ و روشن است
كه طبق آيه كريمه
((لا يمسه الا المطهرون
))(947)
كسانى كه درونى پاك دارند به گوهرهاى تابناك آن دست مى يابند.