تفسير و مفسران (جلد اول )

آيت الله محمد هادي معرفت (ره)

- ۳۶ -


همچنين در آن سخنانى آمده است كه با علم سازش ندارد؛ مثلا درباره خسوف و كسوف سخنانى بسيار شگفت آور و دور از واقع به چشم مى خورد. در تفسير آيه و جعلنا الليل و النهار آيتين فمحونا آية الليل و جعلنا آية النهار مبصرة (1502) آمده است : از جمله اوقاتى كه خداوند مقرر داشته دريايى است كه ميان آسمان و زمين واقع است و خداوند مدار خورشيد و ماه و ستارگان و سيارات را در آن قرار داده است ؛ سپس تمام آنها را بر چرخى قرار داده و فرشته اى را كه تحت امر او هفتاد هزار فرشته فلك را مى چرخانند، بر چرخ ماءمور كرده است تا خورشيد و ماه و ستارگان و سيارگان (كهكشان ها) به فرمان او حركت كنند و در مدار خود قرار گيرند، ولى اگر گناه بندگان زياد شود و خداوند بخواهد آنان را با يكى از نشانه هاى قدرت خود مورد عتاب و نكوهش ‍ قرار دهد، به فرشته ماءمور چرخش آسمان فرمان مى دهد تا مدارى را كه خورشيد و ماه و ستارگان و كهكشان ها در آن قرار دارند از ميان بردارد. آنگاه آن فرشته ، به هفتاد هزار فرشته تحت امر خود فرمان مى دهد كه چرخ را از مدار خود خارج كنند. چون چنين كنند، خورشيد به دريا افكنده مى شود و حرارتش كم شده ، نور آن تغيير مى كند؛ همين كار را با ماه نيز مى كنند؛ و هرگاه خدا اراده كند كه آنها را از دريا خارج سازد و به مدار خودشان برگرداند، به فرشته دستور مى دهد كه چرخ را به مدار خود برگردانند و در اين هنگام ، خورشيد - در حالى كه كدر است ، از آب خارج مى شود و ماه نيز چنين حالتى را دارد!
درباره مساحت زمين و خورشيد و ماه چنين آمده است : مساحت زمين مسافتى حدود 500 سال است . مقدار چهارصد سال خراب غير آباد و صد سال آباد. مساحت خورشيد 60 فرسخ در 60 فرسخ است و مساحت ماه 40 فرسخ در 40 فرسخ !
سوزان تر بودن خورشيد نسبت به ماه را چنين تعليل كرده است : خداوند خورشيد را از روشنايى آتش و زلالى آب آفريد، يك لايه از اين و يك لايه از آن ؛ تا اينكه هفت لايه روى هم قرار گرفت . سپس جامه اى از آتش بر آن افكند، لذا خورشيد سوزنده تر از ماه شد.
سپس درباره آفرينش ماه آورده است : ماه را از پرتو آتش و زلالى آب آفريد، يك لايه از اين و يك لايه از آن ؛ تا اينكه هفت لايه روى هم قرار گرفت ، آنگاه لباسى از آب بر آن افكند؛ لذا ماه از خورشيد خنك تر گرديد.(1503)
همچنين افسانه هايى در آن آمده است كه با عقل سرشت سازگارى ندارد؛ مانند داستان مردى كه پاى او را در هند يا ماوراى هند بسته اند و تا آخر دنيا خواهد زيست .(1504) يا داستان پادشاه روم و حضور امام حسن و يزيد در نزد او؛ كه به محاكمه اين دو پرداخت و سوالات عجيبى مطرح كرد.(1505) يا داستان ((عناق )) مادر عوج كه بيست انگشت دارد و در هر انگشت دو ناخن همچون داس .(1506) يا داستان اسرافيل كه هر آسمان را با يك قدم مى پيمايد و پرده دار خداوند است .(1507) يا داستان مارمولك كه در آتش نمرود مى دميد و غورباغه در خاموش ساختن آن مى كوشيد.(1508) يا اينكه ياءجوج و ماءجوج مردم را مى خورند.(1509)
همچنين گاهى واژه ها به اشيا يا اشخاصى تفسير شده است كه هيچ تناسبى بين آن ها نيست ؛ مثلا ((بعوضه ))(1510) و ((دابة الارض ))(1511) و ((ساعت )) در آيه ((بل كذبوا بالساعة ))(1512) به على (عليه السلام ) تفسير شده و نيز ((ورقه )) به جنين سقط شده و ((حبه )) به فرزند(1513) و ((مشرقين )) به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليه السلام ) و ((مغربين )) به امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ((بحرين )) به على و فاطمه عليهما السلام و ((برزخ )) به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تفسير شده ،(1514) كما اينكه ((ثقلان )) در آيه ((سنفرغ لكم اءيها الثقلان ))(1515) به كتاب و عترت (1516) و ((فاحشه )) به قيام با شمشير تفسير گرديده است .(1517)
در آينده - در بحثى گسترده - پيرامون روايات تفسيرى و راه شناخت صحيح و سقيم آن ، سخن خواهيم گفت . البته بايد متذكر باشيم كه نسبت دادن برخى احاديث تفسيرى ضعيف به امامان معصوم با عنوان تفسير قرآن ، مستوجب دو خطاى بزرگ است : اولا نسبت دادن چيزى كه انتساب آن به معصوم معلوم نيست . ثانيا تفسير كلام خدا بدون آگاهى از آن ؛ پس ‍ از روى جهل و نادانى ، هم به خدا و هم به عترت طاهره چيزى نسبت داده ايم و اين خود گناه بزرگى است . در وصيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ابوذر آمده است : كفى بالمرء كذبث بكل ما سمع (1518) همين كه آدمى هر چه بشنود بازگو كند، براى دروغگو دانستن آن ، كافى است )).
نمونه هايى از تفاسير معتبر منقول از اهل بيت
حال به بررسى نمونه هايى از تفاسير منقول از اهل بيت عليهم السلام مى پردازيم كه مى تواند به عنوان آموزش كيفيت صحيح پرداختن به تفسير قرآن كريم و روش استنباط معانى حكيمانه آن ، استفاده شود. مهمترين اين نمونه ها را از درون كتاب هاى معتبر كه داراى اسناد صحيح و بى اشكال است ، برگزيديم . اينك به عنوان مثال ، تفاسيرى را كه درباره آيه وضو، آيه قصر در سفر، آيه خمس ، قطع يد سارق ، تحريم خمر، كيفر قتل مومن ، سه طلاقه كردن زن ، متعه زن و متعه حج ، رجعت و بدا آمده است ، ذيلا يادآور مى شويم :
1. آيه وضو
و امسحوا برؤ وسكم و اءرجلكم الى الكعبين ...(1519)
مسح سر؛
ثقة الاسلام كلينى از طريق على بن ابراهيم نقل مى كند كه زراره از امام باقر (عليه السلام ) درباره مسح سر - كه به قسمتى از سر كفايت مى كند - پرسيد: ((از كجا اين را دريافته اى ؟ امام تبسمى كرد و آنگاه فرمود: اى زراره ! اين حكم پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است و در آيه قرآن نيز آمده است . - آنگاه تفصيلا درباره آن سخن گفت و فرمود: - زيرا خداوند وقتى فرمود: ((فاغسلوا وجوهكم )) دريافتيم كه بايد تمام صورت شسته شود. سپس فرمود: ((و اءيديكم الى المرافق )) و آنگاه با تفاوت در تعبير فرمود: ((و امسحوا برؤ وسكم )) و وقتى كه فرمود: ((برؤ وسكم )) چنين دريافتيم كه بايد برخى از سر مراد باشد - به خاطر وجود باء))؛(1520) يعنى خداوند اسلوب گفتار را تغيير داد و حروف ربط (باء) را ميان فعل و متعلق آن آورد؛ با اينكه در ظاهر، نيازى به آن نبود؛ زيرا هر دو فعل (غسل و مسح ) متعدى به نفسه هستند و گفته مى شود: مسحه مسحا و غسله غسلا. پس ناگزير بايد در اينجا دليلى باشد و نكته اى معنوى در نظر باشد كه چنين زيادى به ظاهر غير لازمى ، در آيه آمده است ؛ زيرا زيادة المبانى تدل على زيادة المعانى .(1521)
امام (عليه السلام ) به اين نكته خفى اشاره كرده كه با توجه به موضع حرف ((باء)) در اينجا، تبعيض در محل مسح را روشن مى سازد. حضرت مى فرمايد: ((و امسحوا رؤ وسكم )) فراگيرى تمام سر است چنان كه در شستن صورت اين گونه است ، ولى ((و امسحوا برؤ وسكم )) اين معنا را ايجاب مى كند كه تنها مسح مرتبط به سر، مورد تكليف است ؛ يعنى تكليف همان حصول ربط مسح به سر است نه بيشتر؛ كه اين مقدار از مسح ، با نخستين كشيدن دست مرطوب به سر حاصل مى شود و وقتى فرد، دست را مثلا بر جلوى سر بگذارد و آن را بكشد پيوستگى مسح به سر، صدق مى كند و با همين مقدار، تكليف ساقط مى گردد؛ زيرا مكلف به با همين مقدار، امتثال شده است و تعدد در امتثال لازم نيست ؛ چنان كه در علم اصول بيان شده است .
توضيح اينكه ((مسح )) مانند ((غسل )) اگر به طور مطلق ذكر شود، ايجاب مى كند تا تمامى محل ، مسح (دست كشيده ) يا غسل (شسته ) شود و مقتضاى آن استيعاب ، فراگيرى تمامى محل ممسوح يا مغسول است ؛ چنان كه در شستن صورت و دو دست تا مرفق ، فراگيرى كامل شرط است ، ولى درباره مسح سر، ملاحظه مى شود كه حرف ربط ((باء)) اضافه شده است با آنكه طبق معمول نيازى بدان نيست ؛ زيرا ((مَسَح )) مانند ((غَسَل )) فعل متعدى است و به حرف ربط نيازى ندارد؛ از اين رو بايد نكته اى در كار باشد كه اين زيادتى را ايجاب كرده است .
لذا با دقت در مفاد ((باء)) كه ((ربط الصافى )) است (1522) مى توان به دست آورد كه در مسح سر، تكليف ، استيعاب مسح (فراگيرى دست كشيدن ) نيست ، بلكه تكليف تنها الصاق (پيوستگى ) مَسْح به سر است كه با اولين دست كشيدن بر سر، تحقق مى يابد و نياز به استمرار و تداوم و استيعاب ندارد؛ زيرا هر تكليفى با انجام اولين بار ساقط مى گردد، و به تكرار يا ادامه آن نيازى نيست .
ضمنا روش گرديد كه چگونه امام (عليه السلام ) راه استفاده از قرآن را نشان مى دهد و به زراره - كه از دانشمندان و انديشوران عصر به شمار مى رفت - مى آموزد كه چگونه مى توان از نكات و ظرايف به كار رفته و تعابير قرآنى ، فايده كلان برد و احكام فراوانى استنباط نمود. از همين جاست كه متذكر شديم روش تفاسير امامان ، بيشتر براى تعليم شيوه دستيابى به حقايق قرآنى است ، تا با دقت در دقايق كلامى قرآن بهره بردارى كلان حاصل شود.
نكته ديگرى كه نبايد مخفى بماند اين است كه اين برداشت ، چنان كه بعضى گمان كرده اند، به معناى استعمال ((باء)) در معناى تبعيض نيست ، بلكه ساختار عبارت و تركيب خاص آن - زياد شدن چيزى كه ظاهرا لازم نيست - اين حكم را - يعنى كفايت مسح به بخشى از سر - افاده مى كند و بنابراين تبعيض در ممسوح (اختيار بخشى از سر) از تمام جمله به دست مى آيد نه از خصوص ((باء))، زيرا تبعيض جزو معانى ((باء)) نيست . بنابراين ، اينكه برخى گفته اند ((باء)) افاده تبعيض مى كند و بر سر اين مطلب با ديگران به جدال پرداخته اند بى وجه مى نمايد.
شيخ محمد عبده مى گويد: ((برخى بر سر اينكه ((باء)) افاده تبعيض مى كند اختلاف كرده اند؛ بعضى گفته اند مطلقا اين معنا را افاده نمى كند و برخى گفته اند استقلالا، ((باء)) اين معنا را تنها در ضمن معناى الصاق - كه يكى از معانى ((باء)) است - افاده مى كند و اينكه گفته شود زايد است روشن نيست - او ادامه مى دهد: - حقيقت اين است كه ((باء)) در اينجا به معناى الصاق است ؛ نه معناى تبعض دارد و نه معناى سببيت و تنها چيزى كه معتبر است اين است كه يك فرد عرب از ((مسح بكذا - يا - مسح كذا)) چه مى فهمد. عرب از ((مسح راءس اليتيم - يا - على راءسه )) و در مسح بعنق الفرس و ساقه او بالركن او الحجر اين را مى فهمد كه اين فرد دستش را بر روى آن كشيده است و آن را - نه در ماسح و نه در ممسوح - مقيد نمى سازد؛ يعنى شرط نيست كه با تمام كف مسح كند؛ همان طور كه شرط نيست تمام بخش هاى سر يا گردن يا ساق يا ركن يا سنگ را مسح كرده باشد. اين معنايى است كه هر كس بهره اى از اين زبان - عربى - دارد از لا به لاى آنچه گفته شد و نيز از آيه ((فطفق مسحا بالسوق و الاعناق ))(1523) - البته بنابر قول صحيح و مختار كه مسح با دست بوده است نه با شمشير - و از شعر:

و لما قضينا من منى كل حاجة   و مسح بالاركان من هو ماسح (1524)
به روشنى مى فهمد. - عبده در پايان نتيجه مى گيرد كه : - ظاهر آيه دلالت بر اين دارد كه مسح قسمتى از سر، در امتثال (دستور مربوط) كفايت مى كند؛ چون معناى لغوى مسح هم همين است و چنين مسحى با حركت دادن عضو ماسح - در حالى كه به ممسوح چسبيده باشد - محقق مى شود. بنابراين در آيه اجمالى وجود ندارد.))(1525)
نيز امام (عليه السلام ) براى اثبات عدم وجوب مسح تمام صورت و دو دست در تيمم به وجود ((باء)) در آيه فامسحوا بوجوهكم و اءيديكم منه (1526) استدلال نموده است ، چون در آيه نگفته است : امسحوا وجوهكم و اءيديكم ، تا اينكه وجوب استيعاب (مسح تمام صورت و دست ها) را افاده كند.
محمد بن ادريس شافعى هم در آيه وضو: ((و امسحوا برؤ وسكم )) جز اين معنا (يعنى مسح بخشى از سر) را اصلا احتمال نداده است . وى مى گويد: ((معنايى كه از آيه به دست مى آيد اين است كه هر كس بخشى از سر خود را مسح كند، مسح به سر انجام گرفته است و آيه معناى ديگرى بيش از اين را بر نمى تابد و روشن ترين معناى آيه همين است و روايات نيز دلالت مى كند كه مسح تمام سر واجب نيست . وقتى سنت چنين دلالتى داشت معناى آيه اين خواهد شد كه هرگاه كسى بخشى از سرش را مسح كند كفايت مى كند)).(1527)
شافعى در كتاب ((الام )) نيز مى گويد: ((اگر كسى به هر بخش از سرش - چنانچه موى نداشته باشد - يا به هر قسمت از موى سرش چه با يك انگشت و چه با قسمتى از انگشت يا با كف دست مسح كند يا به كسى دستور دهد كه دستش را گرفته ، سرش را بدان مسح كند، كفايت مى كند و نيز اگر به دو طرف سرش يا يكى از آن دو يا بخشى از آن ، مسح كند كافى است ؛ زيرا آنها هم جزو سر به حساب مى آيند)).(1528)
او دليل معقول بودن برداشت خود از آيه را چنين بيان مى دارد: ((معلوم است كه اين ادوات و ابزار (حروف ) براى افاده معانى وضع شده اند؛ پس ‍ هر زمان بتوانيم آن ها را در معنايى كه در بردارند استفاده كنيم بايد آنها را در همان وجه به كار ببريم ؛ اگرچه گاهى اوقات صله كلام (1529) واقع مى شوند و مى توانند زايد باشند، ولى تا وقتى مى توانيم آنها را به شكلى استفاده كنيم كه داراى معنا باشند، نبايد آنها را زايد بدانيم ؛ از اين روست كه ما گفتيم ((باء)) در آيه براى افاده تبعيض است به دليل اينكه اگر گفته شود ((مسحت يدى بالحائط)) آنچه به ذهن مى آيد اين است كه دست ، بخشى از ديوار را مسح كرده است و اگر گفتيد ((مسحت الحائط)) معناى مفهوم از اين عبارت اين است كه تمام ديوار را مسح كرده ايد، نه بخشى از آن را. با اين بيان ، فرق بين حالتى كه ((باء)) باشد با حالتى كه نباشد - در عرف و لغت - روشن گرديد)). شافعى در ادامه ، اين برداشت خود را با روايتى كه از ابراهيم (1530) نقل مى كند تقويت مى نمايد. در آن روايت آمده است : ((اگر بخشى از سر را مسح كند، مجزى است )). شافعى مى گويد: ((اگر آيه ((امسحوا رؤ وسكم )) بود بر وجوب مسح تمام سر دلالت مى كرد. - اضافه مى كند: - از سخن ابراهيم روشن شد كه آوردن ((باء)) در اينجا براى افاده تبعيض است و نظر او در نزد لغت شناسان پذيرفته و مقبول است )).(1531)
فخر رازى مى گويد: ((دليل شافعى اين است كه اگر كسى بگويد: مسحت المنديل (دستمال ) اين جمله زمانى صادق خواهد بود كه تمام آن را مسح كرده باشد؛ اما اگر بگويد: ((مسحت يدى بالمنديل )) - در صدق آن - كافى است كه برخى از آن را مسح كرده باشد)).(1532)
راءى شافعى هر چند در ظاهر موافق با ديدگاه امام صادق (عليه السلام ) به نظر مى رسد و شايد هم اصلا به همان راءى امام نظر دارد، از چند جهت با نظر امام مخالف است :
1. او پنداشته كه ((باء)) در آيه نظير ((من )) براى تبعيض است ؛ در حالى كه در لغت ((باء)) بدين معنا نيامده است و هيچ دليلى هم بر آن نيست و تمسك او به كلام ابراهيم نخعى هم درست نيست ، چه اينكه ابراهيم تصريح نكرده است كه ((باء)) براى تبعيض است ، بلكه سخن او هم مانند سخن امام صادق (عليه السلام ) است كه جايگاه ((باء)) در اينجا، كافى بودن مسح بخشى از سر را افاده مى كند - با بيانى كه گذشت - و اين بدين معناست كه ((باء)) در جايگاه خاص آن در اين آيه ، افاده تبعيض در مسح سر مى كند و اين غير از آن است كه بگوييم : ((باء)) در معناى تبعيض به كار برده شده است .
2. مثال زدن به دستمال درست نيست ؛ زيرا دستمال چيزى است كه با آن صورت يا دست مسح مى شود؛ نه اينكه آن را با دست مسح كنند؛ زيرا نه در لغت و نه در عرف گفته نمى شود: ((مسحت المنديل ...)) و معناى ((مسحت يدى بالمنديل )) اين است كه دست خود را با دستمال مسح (خشك ) مى كنيم ؛ نه اينكه دستمال را مسح مى كنيم .
3. شافعى شرط نمى داند كه مسح با دست باشد. او مى گويد: ((اگر (فرد) آب را به بخشى از سر ترشح داد كافى است )).(1533) كه ما نفهميديم ترشح ، چگونه مى تواند مسح باشد؟! احتمالا او ملاك را قياس قرار داده (1534) و از مدلول آيه خارج شده است !
حنفى ها گفته اند: مسح يك چهارم سر از هر طرف كه باشد كافى است و بايد با انگشت باشد، ولى مالكى ها و حنبلى ها مسح تمام سر را واجب مى دانند و موضع ((باء)) را در آيه ناديده گرفته اند.(1535) همان گونه كه همه مذاهب چهارگانه ، جايگاه ((باء)) در آيه تيمم را نيز در نظر نگرفته اند و مسح تمام صورت و تمام دست تا آرنج ها را واجب دانسته اند.(1536)
قرطبى كه مالكى مذهب است مى گويد: ((سر، عبارت از مجموعه اى است كه صورت بخشى از آن است ، وقتى خداوند براى صورت ، حكم غَسل را قرار داد، بدين معناست كه بقيه آن مجموعه را بايد مسح كرد به گونه اى كه اگر نامى از شستن بخشى از اين مجموعه به ميان نمى آمد، مسح تمامى آن واجب مى شد. - قرطبى اضافه مى كند: - مالك براى اثبات وجوب مسح سر به آنچه ما گفتيم اشاره كرده است . از او درباره كسى سوال كردند كه بخشى از سرش را در وضو بدون مسح رها مى كند، او در پاسخ گفت : اگر او شستن بخشى از صورتش را رها كند چه حكمى دارد؟ آيا درست است ؟)). قرطبى مى گويد: ((با اين بيان روشن شد كه دو گوش هم جزو سر است و حكم آن هم حكم سر است . او ((باء)) در آيه را زايد و براى تاءكيد دانسته است ، نه براى افاده معناى جديدى ؛ و گفته است : ((و امسحوا برؤ وسكم ))؛ يعنى ((و امسحو رؤ وسكم )).))(1537)
مسح پاها؛
از مسائل دشوارى كه فضاى زيادى را در تفسير و ادبيات اشغال كرده مساءله حكم مسح پاها در وضو است . برخى گمان برده اند كه قرائت به جر در آيه موافق با مذهب شيعه اماميه در وجوب مسح است ، ولى قرائت به نصب موافق با ساير مذاهب است و هر يك از اين دو گروه دلايل و شواهدى از روايات يا ادبيات و زبان عربى بر مدعاى خويش اقامه كرده اند كه خواهان آن مى تواند در كتب مربوط آن را جست و جو كند.
ولى آنچه از طريق ائمه اهل بيت عليهم السلام در تفسير آيه به ما رسيده اين است كه قرآن صريحا به مسح پاها حكم داده است . جبرئيل حكم را اين گونه از طرف خدا آورد و پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، امير مومنان و فرزندانش و نيز برگزيدگان صحابه و اكثر تابعان به همين شيوه عمل كرده اند.
شيخ طوسى از سالم و غالب - فرزندان هذيل - روايت كرده است كه آن دو، درباره حكم مسح پاها از امام باقر (عليه السلام ) پرسيدند. حضرت فرمود: ((همان است كه جبرئيل از جانب پروردگار آورده است )).(1538) يعنى آنچه از ظاهر آيه قرآن با عطف كردن ((رجلين )) بر ((رؤ وس )) به دست مى آيد وجوب مسح پاهاست و جايز نيست كه بر ((وجوه )) يا ((ايدى )) در آيه عطف شود، چون در فاصله ميان معطوف و معطوف عليه ، جمله اى بيگانه و غير مرتبط لازم مى آيد و چنين گمانى درباره قرآن روا نيست . فرق هم نمى كند كه ((ارجل )) مجرور باشد يا منصوب ؛ چون معنا بنا بر قرائت جر واضح است و نيازى به توضيح ندارد و ابن كثير، ابو عمرو، و حمزه از قاريان سبعه و همچنين شعبه يكى از دو راويان عاصم - همگى - ((ارجل )) را مجرور قرائت كرده اند، ولى مقتضاى اين قرائت مسح بخشى از پاهاست ؛ چنان كه درباره سر همين است . امام اگر ((ارجل )) به نصب خوانده شود، در آن صورت ، عطف بر محل خواهد بود؛ زيرا محل (برؤ وسكم ) منصوب است ؛ چون مفعول به براى ((امسحوا)) است كه فعلى متعدى و طالب نصب است و ((باء)) در اين ميان - برابر توضيحاتى كه گذشت - فقط به خاطر افاده تبعيض گنجانده شده است . سه نفر از قاريان سبعه : نافع ، ابن عامر و كسائى ((ارجل )) را منصوب قرائت كرده اند و حفص راوى ديگر عاصم نيز به نصب خوانده است و تنها قرائت مستند به عبدالرحمان سلمى به نقل از امير مؤ منان (عليه السلام ) همين قرائت حفص است كه شرح آن در فصل قرائات كتاب ((التمهيد))(1539) آمده است ، ولى قرائت نصب دلالت بر استيعاب (1540) و فراگيرى تمام پا دارد زيرا فعل ((امسحوا)) در اين صورت ، بلا واسطه به ممسوح (روى دو پا) تعلق مى گيرد، اما چون محدوده پاها در وضو تا دو برآمدگى دو طرف پا مشخص شده ، همان طور كه دست تا آرنجها تعيين شده است ، ظاهر آيه دلالت بر شمول ما بين همين دو مرز است (از سر انگشتان تاكعبين .) اين نكته اى است كه صحت قرائت نصب را تاءييد مى كند و اين قرائت ، همان است كه همه مسلمانان در بستر زمان بر اساس آن مشى كرده اند و بر اساس ضوابطى كه بيان داشتيم قرائت برگزيده ما نيز هست .
در هر حال چه ((ارجل )) مجرور خوانده شود و چه منصوب ، عطف بر ((رؤ وس )) خواهد بود و عطف بر ((ايدى )) نيست ؛ در نتيجه دليلى بر شستن پاها وجود ندارد. از اين روست كه از ظاهر آيه تنها حكم مسح به دست مى آيد و ائمه اهل بيت عليهم السلام بدين حكم تصريح كرده اند.
از مولا امير مؤ منان (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: ((در قرآن ، تنها حكم مسح پاها نازل شده است ))؛(1541) و از ابن عباس نقل شده است كه گفت : ((در كتاب خدا تنها مسح تعيين شده است ، ولى مردم از پذيرش آنچه به جز شستن پاهاست سر باز مى زنند)).(1542) اين سخن ابن عباس نوعى اعتراض بر عامه است كه با ظاهر قرآن ، كه با قواعد فنى و ادبى و اصول نيز همسوست مخالفت ورزيده اند. شيخ محمد عبده مى گويد: ((ظاهرا ((ارجل )) بر ((رؤ وس )) عطف شده است ؛ يعنى ((و امسحوا باءرجلكم الى الكعبين )). - عبده مى گويد - مسلمانان درباره اينكه حكم پاها؛ شستن است يا مسح كردن اختلاف نظر دارند؛ جمهور مسلمانان حكم شستن را برگزيده اند و شيعه اماميه حكم مسح را... فخر رازى از قفّال روايت مى كند كه حكم به مسح ، نظر ابن عباس ، انس بن مالك ، عكرمه ، شعبى و امام باقر (عليه السلام ) است )). عبده مى گويد: ((دليل جمهور مسلمانان در اين مساءله (شستن پاها) سيره عملى مسلمانان صدر اول و نيز احاديثى است كه در اين زمينه رسيده است )). عبده در ادامه گفتار را به درازا كشانده و نظر طبرى در مساءله را كه قائل به جمع بين هر دو حكم - غسل و مسح - است بيان داشته ، سپس كلام آلوسى و تهاجم وى بر شيعه را كه نظاير آن در كتب اهل سنت فراوان است در ضمن كلامى بسيار طولانى آورده است .(1543)
2. آيه قصر در سفر
اين آيه ، از جمله آياتى است كه پيرامون دلالت آن و اينكه آيا مقصود تنها بيان نماز خوف (كه در حال جنگ انجام مى شود) است يا شامل نماز مسافر هم مى شود بحث فراوان شده است .
مفسران با استناد به سيره عملى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ائمه اطهار و ديگر مسلمانان از صدر اول اسلام تا كنون كه با استناد به همين آيه - هر چند به ظاهر درباره تنها نماز خوف وارد شده است - نمازهايشان را - در سفر - به قصر مى خوانده اند، دلالت آيه را تعميم بخشيده اند. متن آيه چنين است : و اذا ضربتم فى الارض فليس عليكم جناح اءن تقصروا من الصلاة ان خفتم اءن يفتنكم الذين كفروا ان الكافرين كانوا لكم عدوا مبينا. و اذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلاة فلتقم طائفة منهم معكم و لياءخذوا اءسلحتهم فاذا سجدوا فليكونوا من ورائكم ، ولتات طائفة اخرى لم يصلوا فليصلوا معك و لياءخذوا حذرهم و اءسلحتهم ود الذين كفروا لو تغفلون عن اءسلحتكم و اءمتعتكم فيميلون عليكم ميلة واحدة ...(1544)
آنچه از ظاهر عبارت به دست مى آيد اين است كه جمله شرط ((ان خفتم )) قيد موضوع باشد؛ يعنى قصر در نماز به هنگام مسافرت مشروط به وجود خوف است ؛ به همين جهت شرح نماز خوف در آيه بعد بلافاصله آمده است ، و فتنه در آيه ((اءن يفتنكم )) به معناى سختى ، گرفتارى و آزمايش ‍ است ؛ يعنى به خاطر بيم از اينكه به كشتار و غارت و اسارت گرفتار آييد. همان گونه كه اين معنا در آيه على خوف من فرعون و مليهم اءن يفتنهم (1545) و آيه ((واحذرهم اءن يفتنوك ))(1546) و آيه ((و ان كادوا ليفتنونك ))(1547) تكرار شده كه همه به معناى گرفتار شدن و به سختى و دشوارى دچار شدن است .
مرحوم طبرسى مى گويد: ((ظاهر آيه بيانگر اين است كه قصر در نماز تنها در موقع ترس و بيم جايز است ، ولى ما جواز قصر را در موقع امنيت و عدم خوف نيز از بيان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آموختيم . شايد علت اينكه خوف در آيه ذكر شده است اين باشد كه غالب سفرها با بيم همراه بوده است و آنان در بيشتر مسافرت ها از دشمنان خود بيم داشته اند؛ لذا آوردن كلمه خوف در آيه ، از باب اعم و اغلب است كه نظاير آن در قرآن فراوان يافت مى شود)).(1548)
مرحوم فيض كاشانى مى گويد: ((برخى گفته اند: گويا مسلمانان با تمام خواندن نماز انس گرفته بودند و بيم آن مى رفت كه به ذهنشان چنين خطور كند كه اگر نمازشان را به قصر بخوانند، براى آنان گناه و تقصير به شمار خواهد رفت ، خداوند از آنان اين حكم را برداشت تا با رضايت خاطر و آرامش نفس نماز را به قصر بخوانند)).(1549)