يا صاحِبَىِ السِّجْنِ ءَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْواحِدُ
الْقَهّارُ (39 ) ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِه اِلاّ أَسْمآءً سَمَّيْتُمُوهآ
أَنْتُمْ وَ آبآؤُكُمْ مآ أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطان اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ
لِلّهِ أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ
أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ (40 )
اى دو رفيق زندانى من! آيا خدايان گوناگون بهترند يا خداى يگانه قهار؟ (39) شما به
جاى او جز نامهايى كه را شما و پدرانتان آنها را ناميده ايد، پرستش نمى كنيد، در
حالى كه خدا حجتى براى آنها نفرستاده است، حكم جز براى خدا نيست، او فرمان داده كه
جز او را نپرستيد، اين آيين استوار است ولى بسيارى از مردم نمى دانند (40)
نكات ادبى
1 ـ «صاحبى السجن» دو رفيق هم زندان، دو هم بند. اين تركيب يا از باب اضافه به سوى
ظرف است و اصل آن يا صاحبىّ فى السجن است و يا از باب اضافه به سوى چيزى است كه
شبيه مفعول به است و معناى آن يا ساكنى السجن است مانند «اصحاب النار».
2 ـ «ارباب» جمع ربّ، خدايان.
3 ـ «القهّار» بسيار غلبه كننده، صاحب قهر و غضب.
4 ـ «اسماء» نامها. در اينجا منظور از اسماء، مسمّيات است و يا مضاف آن حذف شده و
تقدير چنين است: ذوات اسماء و شايد هم از آن نظر اسماء گفته شده كه بتها فقط
نامهايى هستند و حقيقت وجودى به عنوان خدا ندارند.
5 ـ «سمّيتموها» فعلى است كه دو مفعول مى گيرد و در اينجا مفعول دوم حذف شده و اصل
آن:«سميتموها آلهة» مى باشد .
6 ـ «ما انزل» حال است.
7 ـ «من» در «من سلطان» براى تأكيد در تقليل است يعنى هيچ برهانى نفرستاده است.
8 ـ «ان» در «ان الحكم» نافيه است و مكسور بودن نون جهت التقاء ساكنين است.
9 ـ «القيّم» استوار، پابرجا، ماندنى.
تفسير و توضيح
* آيات ( 39 ـ 40) يا صاحبى السجن ءارباب متفرقون خير ... : يوسف به دو نفر از هم
زندانيهاى خود كه از او تعبير خوابهايشان را خواسته بودند، خطاب مى كند و پيش از
آنكه خوابشان را تعبير نمايد، آنها را به سوى توحيد دعوت مى كند و مى گويد: اى دو
يار زندانى من! آيا «رب»هاى گوناگون بهتر است يا «ربّ» يگانه قهار؟ از اين بيان
يوسف فهميده مى شود كه آنان و همفكرانشان اعتقاد به ارباب انواع داشتند و اين يك
عقيده باستانى بود كه براى هر چيزى يك ربّ و خدا قائل بودند و خداى جهان را هم خداى
خدايان و ربّ الارباب مى دانستند، آنها براى هر حقيقتى مانند جنگ و صلح و عشق و
گرسنگى و مانند آنها يك ربّ قائل بودند.
يوسف، اين فكر غلط و اعتقاد باطل را كه ناشى از جهالت مردم و تقليد كوركورانه آنها
از پيشينيان بود، رد مى كند و از آنها مى پرسد آيا ربّهاى پراكنده و گوناگون بهتر
است يا ربّ يگانه اى كه بر همه چيز غلبه دارد؟ بدون شك، انسان يك ربّ داشته باشد كه
در تمام كارها به او رجوع كند بهتر است از اينكه براى هر چيزى به يك ربّ مراجعه كند
و در قيد انواع و اقسام خدايان باشد.
اين بيان يوسف يك استدلال عقلى نيست بلكه احساسات طرف مقابل را تحريك مى كند كه در
ذهنيت خود تجديد نظر كند و با بازنگرى در اعتقادات خود راه درست را بيابد،در واقع
اين سخن، زمينه را براى دريافت پيام بعدى آماده مى كند.
در آيه بعدى، يوسف با يك دليل عقلى و حجت و برهان وارد مطلب مى شود و مى گويد: اين
خدايانى كه شما مى پرستيد فقط نامهايى است كه شما و پدرانتان آن نامها را ساخته
ايد، يعنى آنها در خارج وجود ندارند و فقط نامى از آنها هست كه آن را هم خودتان
ساخته ايد. اضافه مى كند كه خداى جهان هيچ حجتى در اين باره نازل نكرده است، منظور
اين است كه اثبات وجود يك چيزى احتياج به دليل دارد و شما آن دليل را نداريد و تنها
يك سرى نامها و الفاظ در اختيار شماست و اگر اين ارباب وجود داشتند بايد خداوند به
وسيله پيامبران و يا با هر طريق ديگر از وجود آنها خبر مى داد و مى دانيم كه هرگز
خداوند از آنان خبر نداده است.
خلاصه استدلال يوسف در نفى اربابِ انواع اين است كه وجود چنين چيزهايى در عالم،
احتياج به اثبات دارد و شما هيچ دليل بر اثبات آن نداريد، بنابراين چنين اربابى
وجود ندارد. اضافه مى كند كه اساسا راه اثبات آنها منحصر به اين است كه خداى جهان
كه شما نيز به او عقيده داريد، از وجود آنها خبر بدهد و مى دانيم خدا از آن خبر
نداده است.
اضافه مى كند كه حكم حكم خداست (ان الحكم الا للّه) يوسف در اينجا اين جمله را مى
گويد وپدرش يعقوب نيز هنگامى كه پسرانش را به مصر مى فرستد همان جمله را مى گويد
(آيه 67 از همين سوره) و منظور اين است كه تنها خداوند است كه در جهان حكومت مى كند
و نيازى به دستيار و ارباب انواع ندارد و همو فرمان داده كه جز او را نپرستيد و دين
استوار همين است ولى بسيارى از مردم نمى دانند.
دين استوارى كه مورد رضايت و خرسندى خداوند است همين است كه جز او را نپرستيد و
براى او شريك قائل نشويد و اين همان چيزى است كه خداوند در فطرت هر انسانى قرار
داده ولى گاهى عوامل اجتماعى بر روى فطرت انسان پرده مى كشد و او را از راه فطرت
منحرف مى سازد. به اين آيه توجه فرماييد:
فأقم و جهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك
الدين القيم و لكنّ اكثر الناس لايعلمون (روم / 30)
پس روى خود را با توجه به حق، سوى دين كن، همان فطرتى كه خداوند مردم را بر اساس آن
آفريده، تغييرى در خلقت خدا نيست، دين همان دين استوار است ولى بسيارى از مردم نمى
دانند.
توجه كنيم كه خطاب يوسف در آغاز به همان دو نفر زندانى بود ولى بعد كه مطلب را به
طور اساسى مطرح كرد، خطاب او هم عمومى و كلّى شد و شامل تمام كسانى گرديد كه مانند
آن دو نفر زندانى، خدايان پراكنده و گوناگونى را پرستش مى كردند.
يا صاحِبَىِ السِّجْنِ أَمّآ أَحَدُكُما فَيَسْقى رَبَّهُ خَمْرًا وَ أَمَّا
الاْخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِه قُضِىَ الْأَمْرُ الَّذى
فيهِ تَسْتَفْتِيانِ (41 ) وَ قالَ لِلَّذى ظَنَّ أَنَّهُ ناج مِنْهُمَا اذْكُرْنى
عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّه فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ
بِضْعَ سِنينَ (42 )
اى دو رفيق زندانى من! اما يكى از شما به آقاى خود شراب مى نوشاند و اما ديگرى، پس
به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند. آن كارى كه شما درباره آن از من
نظر مى خواستيد، انجام يافت (41) و به كسى كه گمان مى كرد كه از آن دو نفر نجات
پيدا مى كند، گفت: مرا نزد آقاى خود به ياد آور، پس شيطان يادآورى به آقايش را از
خاطر او برد، پس چند سال در زندان ماند(42)
نكات ادبى
1 ـ «فيسقى» مى نوشاند. اين فعل متعدى است و مجرد و مزيد فيه آن به يك معناست و
يَسقى با يُسقى از نظر معنا تفاوتى ندارد. ولذا هر دو وجه در قرائتها آمده
اگرچه قرائت معروف همان يَسقى است.
2 ـ «فيصلب» به دار آويخته مى شود. به چوبه دار هم «صليب» گفته مى شود.
3 ـ «الامر» آن كار معهود. الف و لام آن براى عهد است و منظور همان تعبير خواب
است و اينكه امر را مفرد آورده در حالى كه آنها از دو امر پرسيده بودند براى آن
است هر كدام از آنها يك امر را مطرح كرده بودند.
4 ـ «تستفتيان» نظر خواهى مى كرديد، طلب فتوا مى كرديد.
5 ـ فاعل«ظنّ» يا يوسف است و در اين صورت ظنّ به معناى يقين است چون تعبير او
از راه وحى بود و يا متصدى شراب است و در اين صورت ظن به معناى خودش است.
6 ـ ضمير «انساه» به متصدى شراب برمى گردد. و احتمال ضعيفى هم وجود دارد كه به
يوسف برگردد.
7 ـ «بضع سنين» به خاطر ظرف بودن منصوب است و «بضع» به قطعه اى از زمان گفته مى
شود و شامل سه تا نه سال مى باشد و اصل بضع به معناى قطع است. بضع قطعه اى از
زمان و بضاعة قطعه اى از مال التجارة.
تفسير و توضيح
* آيه (41) يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربّه خمرا ... : پس از آنكه يوسف آن دو
نفر هم زندانى خود را به سوى توحيد دعوت كرد، به پرسش آنها درباره خوابهايى كه ديده
بودند پاسخ داد.
يوسف گفت: اى دو رفيق زندانى من! اما يكى از شما به آقا و سرور خود شراب مى نوشاند
و ساقى او مى شود. اين همان كسى بود كه در خواب ديده بود براى درست كردن شراب،
انگور مى فشارد. او پيش از آنكه به زندان بيفتد ساقى پادشاه بود و طبق اين تعبير كه
يوسف كرد، او از زندان آزاد مى شد و دوباره ساقى پادشاه مى گشت.
و اما ديگرى، يعنى همان كسى كه در خواب ديده بود كه بالاى سرش نانى را حمل مى كند و
پرندگان از آن مى خورند، تعبير خواب او چنين است كه او را بر دار مى زنند و پرندگان
از گوشت سر او مى خورند. اين همان كسى بود كه پيش از افتادن به زندان، مسئول تهيّه
غذاى پادشاه و آشپز او بود. اين دو نفر متهم بودند كه در غذاى پادشاه سمّ ريخته اند
و قصد كشتن پادشاه را داشتند. پس از تحقيق، بى گناهى ساقى و مجرم بودن آشپز معلوم
شد و لذا ساقى بار ديگر به كار گمارده شد و آشپز را بر دار زدند و مرغان هوا با
منقارهاى خود از كاسه سر او خوردند.
يوسف پس از تعبير خواب اين دو نفر گفت: آنچه شما درباره آن از من نظر مى خواستيد
انجام يافت، يعنى آنچه من گفتم تقدير حتمى شماست و چاره اى جز آن نيست. يوسف اين
جمله را براى آن گفت كه آشپز پس از شنيدن تعبير خواب خود، از ترس گفت من شوخى مى
كردم و اصلا چنين خوابى را نديده بودم ولى يوسف به او خاطــر نشان كرد كه تقدير او
چنيــن رقم زده شده و جاى برگشت وجود ندارد.
از اين تعبير معلوم مى شود كه سخن يوسف درباره آنها تنها يك تعبير خواب معمولى كه
ناشى تأويل و تفسير و از روى حدس و گمان باشد، نبود; بلكه از طريق وحى و از باب علم
غيب بود كه خدا او را ياد داده بود.
* آيه (42) و قال للذى ظنّ انّه ناج منهما اذكرنى عند ربّك ... : طبق تعبير يوسف،
يكى از آن دو نفر يعنى ساقى پادشاه از زندان آزاد مى شد و مجددا به خدمت پادشاه در
مى آمد. يوسف از اين موقعيت استفاده كرد و به او گفت كه مرا نزد پادشاه ياد كن.
يعنى بى گناهى مرا به پادشاه بگو، شايد من از زندان آزاد شوم.
توجه كنيم كه «ظنّ» در اينجا به معناى علم است و استعمال ظنّ در يقين و علم در قرآن
بسيار است مانند (انى ظننت انى ملاق حسابيه) و اينكه در اين آيه كلمه ظن به كار
رفته، معناى يقين دارد و يوسف از طريق وحى يقين پيدا كرده بود كه ساقى شاه نجات مى
يابد، به دليل اينكه پيش از اين جمله گفته بود: (قضى الامر الذى فيه تستفتيان)
مطلب ديگر اينكه توسل يوسف به غير خدا و واسطه قرار دادن ساقى كه او را نزد پادشاه
به ياد آورد، هرگز با مقام توكل منافاتى ندارد و مؤمن مى تواند در عين توكل و
انقطاع به خدا از وسايل و ابزار موجود هم در رسيدن به هدفهاى زندگى استفاده كند با
اين ذهنيت كه همين اسباب و ابزار را هم خدا قرار داده است. اين حقيقتى است كه قرآن
خود مردم را به سوى آن خوانده است:
يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيلة (مائده/ 35)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا پروا كنيد و به سوى او وسيله طلب كنيد.
اين وسيله يا عبادت و اطاعت و يا اولياء خدا و يا حتى ابزار مادى است و در هر حال
مؤمن بايد بداند كه مؤثر حقيقى خداوند است.
در عين حال كه يوسف در اينجا كار خلافى نكرد، ولى مقام مقامى بود كه بايد بيشتر بر
خدا توكل مى كرد و كار خود را به خدا وا مى گذاشت چون او همواره لطف عنايت خدا را
در زندگى خود لمس كرده بود و مى توان اين كار يوسف را يك ترك اولى يعنى ترجيح يك
كار خوب بر يك كار خوبتر دانست و از آنجا كه يوسف از مقربان و مخلصان درگاه بود،
تاوان ترك اولى را به اين صورت داد كه شيطان او را از ياد آن ساقى برد و ساقى
پادشاه به كلّى يوسف را فراموش كرد و نزد پادشاه از او يادى نكرد و در نتيجه يوسف
چندين سال در زندان ماند. گفته شده است كه پس از جريان تعبير خواب، هفت سال ديگر
يوسف در زندان بود و مدت زندان او جمعاً دوازده سال طول كشيد. در روايتى از پيامبر
اسلام(ع) نقل شده كه فرمود: اگر يوسف اين جمله را به ساقى نمى گفت، اين مقدار در
زندان نمى ماند.(190)
همان گونه كه گفتيم، منظور از (فانساه الشيطان ذكر ربه) اين است كه ساقى فراموش
كرد كه يوسف را نزد سرور خود به ياد آورد. برخى از مفسران گمان كرده اند منظور آيه
اين است كه شيطان در آن لحظه ياد خدا را از خاطر يوسف برد. اين سخن قابل قبول نيست
زيرا كه به شهادت آيات قبلى، يوسف از «مخلصين» بود و طبق بعضى از آيات قرآنى (آيه
40 از سوره حجر) شيطان را راهى بر مخلصان درگاه الهى نيست. ديگر اينكه در آيه بعدى
آمده است: (و ادّكر بعدامّة = پس از مدتى به ياد آورد) و اين قطعا مربوط به ساقى
پادشاه است و قرينه خوبى است بر اينكه منظور از كسى كه فراموش كرد نيز همان ساقى است.
چند روايت
1 ـ عن النبى (ص) انه قال: عجبت من اخى يوسف كيف استغاث بالمخلوق دون الخالق.(191)
پيامبر(ص) فرمود: تعجب مى كنم از برادرم يوسف كه چگونه به مخلوق پناه برد و نه خالق.
2 ـ امام صادق(ع) فرمود: خداوند به يوسف گفت: آيا من تو را محبوب پدرت قرار ندادم و تو را در زيبايى برتر از مردم نكردم؟ آيا من نبودم كه كاروانى فرستادم تا تو را از چاه نجات دهند؟ آيا من نبودم كه مكر زنان را از تو دور كردم؟ پس چه چيزى تو را واداشت كه از من اعراض كنى و مخلوقى را كه پايين تر از من است بخوانى؟ پس چندين سال در زندان بمان.(192)
وَ قالَ الْمَلِكُ اِنّى أَرى سَبْعَ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ
سَبْعَ سُنْبُلات خُضْر وَ أُخَرَ يابِسات يآ أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونى فى
رُؤْياىَ اِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيا تَعْبُرُونَ (43) قالُوا أَضْغاثُ أَحْلام وَ ما
نَحْنُ بِتَأْويلِ الْأَحْلامِ بِعالِمينَ (44 ) وَ قالَ الَّذى نَجا مِنْهُما وَ
ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّة أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْويلِه فَأَرْسِلُونِ (45 )
يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدّيقُ أَفْتِنا فى سَبْعِ بَقَرات سِمان يَأْكُلُهُنَّ
سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلات خُضْر وَ أُخَرَ يابِسات لَعَلّى أَرْجِعُ اِلَى
النّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ (46 ) قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنينَ دَأَبًا
فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فى سُنْبُلِه اِلاّ قَليلاً مِمّا تَأْكُلُونَ (47 )
ثُمَّ يَأْتى مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ
اِلاّ قَليلاً مِمّا تُحْصِنُونَ (48 ) ثُمَّ يَأْتى مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فيهِ
يُغاثُ النّاسُ وَ فيهِ يَعْصِرُونَ (49 )
و پادشاه گفت: همانا من هفت گاو چاق را در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مى
خورند و نيز هفت سنبل سبز و هفت سنبل خشك، اى درباريان مرا درباره رؤيايم نظر
بدهيد، اگر تعبير خواب مى كنيد (43) گفتند: پراكنده و پريشان است و ما به تعبير
چنين خوابهايى آگاه نيستيم(44) و كسى كه از آن دو نفر نجات يافته بود، و پس از مدتى
به يادش آمد، گفت: من تعبير آن را به شما خبر مى دهم پس مرا (پيش آن زندانى)
بفرستيد (45) يوسف! اى مرد بسيار راستگو! ما را درباره هفت گاو چاق كه هفت گاو لاغر
آنها را مى خورد و نيز هفت سنبل سبز و هفت سنبل خشك، نظر بده; باشد كه من به سوى
مردم بازگردم شايد آنان (تعبير اين خواب را) بدانند (46) گفت: هفت سال با كوشش
زراعت مى كنيد پس هرچه درو كرديد، آن را در سنبل خود كنار بگذاريد جز اندكى كه مى
خوريد (47) آنگاه پس از آن، هفت سال سخت مى آيد كه آنچه را كه براى آن سالها ذخيره
كرده بوديد مى خورند، جز اندكى از آنچه نگهداشته ايد (48) آنگاه پس از آن سالى مى
آيد كه براى مردم باران مى بارد و در آن سال (ميوه ها و دانه ها را) مى فشارند(49)
نكات ادبى
1 ـ «سمان» جمع «سمينه» چاق و فربه. صفت براى «بقرات» است.
2 ـ «عجاف» جمع «عجفاء» لاغر. عجفاء مؤنث اعجف است و جمع آن قاعدتا بايد بر وزن
«فُعل» باشد مانند حمراء و حمر و اين مورد تنها موردى است كه فعلاء بر وزن فعال جمع
بسته شده و شايد براى مقابله آن با «سمان» باشد كه نقيض آن است.
3 ـ «اُخر» به جهت وزن فعل و عدول غير منصرف است. در تعبير «اخريابسات» هر چند كه
به عدد هفت تصريح نشده ولى لفظ «اخر» به آن دلالت دارد.
4 ـ «الملأ» اشراف، درباريان. مهتران قوم.
5 ـ لام در «للرؤيا» براى تبيين است و تعبرون بدون لام هم متعدى مى شود مى گويند:
تعبرون الرؤيا و تعبرون للرؤيا. چنين مى نمايد كه اگر مفعول مقدم بر فعل باشد همان
گونه كه در اين آيه مقدم شده ، آوردن لام بهتر باشد.
6 ـ «اضغاث» جمع «ضغث» دسته، يك قبضه از گياه و در اينجا به معناى خوابهاى پراكنده
و پريشان است كه گويا يك دسته از وقايع غير مرتبط را در خواب ديده است. ضمناً
«اضغاث» خبر براى مبتداى محذوف است و به سوى احلام اضافه شده: «هذه اضغاث احلام».
7 ـ «احلام» جمع «حُلم» خواب. اصل آن از حلم به معناى سكون و آرامش است و چون در
موقع خواب انسان به نوعى آرامش مى رسد، به آن حُلم گفته شد.
8 ـ «ادّكر» به ياد آورد. افتعال از ذكر است و اصل آن «اذتكر» مى باشد، طبق يك
قاعده صرفى تاء افتعال و ذال هر دو به دال قلب شد و درهم ادغام گرديد.
9 ـ «امّة» مدت، زمان. اين واژه در اصل به معناى گروهى از مردم است و چون يك مدت
طولانى هم از گروهى از لحظه ها و دقيقه ها تشكيل مى شود به مدت زمان طولانى هم امت
گفته شد. بعضى ها گفته اند كه آن از «اِمّة» به كسر همزه به معناى نعمت است يعنى آن
شخص پس از نعمتى كه از يوسف ديده بود او را به ياد آورد. در نوشته اى از يكى از
مستشرقان غربى خواندم كه «امة» را در اين آيه تصحيف «امد» دانسته است ولى چون در
هيچ قرائتى حتى قرائتهاى شاذ ديده نشد كه آن را «امد» بخوانند، سخن اين مستشرق بى
دليل و مجرد استحسان است.
10 ـ «تزرعون» مضارع ولى در حكم امر است مانند : «والمطلّقات يتربّصن».
11 ـ «يأكلن» مى خورند. در اينجا به سال نسبت اكل داده شده و از باب مجاز در اسناد
است يعنى مردم در آن سالها مى خورند. مانند : والنهار مبصرا، روز كه نمى بيند بلكه
مردم در روز مى بينند.
12 ـ «دأب» مطابق عادت ، پياپى، مجدّانه.
13 ـ «تحصنون» آنها را حفظ كرده ايد. از احصان به معناى نگهدارى و حفظ در محل خاص.
14 ـ «يغاث» يا از غوث است به معناى نجات پيدا كردن و يا از غيث است به معناى
برخوردارى از باران.
15 ـ «يعصرون» مى فشارند. كنايه از فراوانى ميوه و دانه هاى روغنى كه آنها را مى
فشارند و از آب آنها استفاده مى كنند. گفته شده يعصرون به معناى ينجون است يعنى
نجات پيدا كنند.
تفسير و توضيح
* آيات (43 ـ 45) و قال الملك انّى ارى سبع بقرات سمان ... : يوسف همچنان در زندان
به سر مى برد تا اينكه لطف خدا شامل حال او گرديد و خدا وسيله اى براى آزادى او از
زندان فراهم كرد. روزى پادشاه مصر كه نامش وليدبن ريّان بود خواب عجيبى ديد و پس از
آنكه از خواب بيدار شد خواب خود را براى اطرافيانش نقل كرد، او گفت: در خواب ديدم
كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را خوردند و نيز هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم
خشكيده را ديدم كه خوشه هاى خشكيده برخوشه هاى سبز تنيده و آنها را از بين مى
بردند.
پادشاه كه مضمون خواب خود را نگران كننده مى ديد، از اطرافيان و اشراف قوم خود
خواست كه اگر تعبير خواب مى دانند خواب او را تعبير كنند.
درباريان و خوابگزاران دربار گفتند: اين خواب پريشان و پراكنده است و ما تعبير چنين
خوابهايى را نمى دانيم. منظور آنها اين نبود كه ما تعبير خواب نمى دانيم بلكه
منظورشان اين بود كه خواب پادشاه خواب درست و رؤياى صادقه نيست و اى بسا آن را به
پرخورى پادشاه و پريشانى افكار او نسبت مى دادند و خوابهايى كه ناشى از چنين حالتى
باشد رؤياى صادقه نيست و تعبير ندارد.
در ميان اطرافيان پادشاه، ساقى او يعنى همان كس كه چند سال پيش به زندان افتاده بود
و يوسف خواب او را تعبير كرده بود، ناگهان به يادش آمد كه يوسف خواب او و رفيقش را
در زندان تعبير كرد و تعبير او درست درآمد. اين بود كه به پادشاه و اطرافيانش گفت:
من مى توانم از تعبير اين خواب شما را خبر بدهم، آنگاه داستان خود را تعريف كرد و
گفت: مرا پيش يوسف بفرستيد تا تعبير اين خواب را از او بپرسم. پادشاه با اين
پيشنهاد موافقت كرد و قرار شد كه او نزد يوسف بيايد و از او نظر خواهى كند.
* آيات (46 ـ 45 ) يوسف ايّها الصّدّيق افتنا فى سبع بقرات ... : ساقى پادشاه به
زندان رفت و به حضور يوسف رسيد و خواب پادشاه را به او نقل كرد و تعبير آن را از او
خواست و گفت: تعبير اين خواب را به ما بگو باشد كه من پيش آنان برگردم و آنها از
فضل و دانش تو باخبر شوند و يا باشد كه آنان از تعبير اين خواب آگاه شوند و اين
باعث نجات تو از زندان گردد.
يوسف در اينجا پاسخى حكيمانه و از سر دلسوزى و خيرخواهى داد و ضمن اينكه خواب
پادشاه را تعبير كرد و آن را نگران كننده خواند، براى مقابله با خطرات آن
دستورالعمل لازم را نيز ارائه داد. يوسف خواب پادشاه را چنين تعبير كرد كه هفت سال
كشت و زراعت مانند هميشه خواهد بود و محصول گندم به دست خواهد آمد و پس از آن هفت
سال پشت سر هم خشكسالى و قحطى خواهد شد و پس از آن دوباره وضع به حالت قبلى باز
خواهد گشت.
براى مقابله با هفت سال خشكى و قحطى، او چنين پيشنهاد كرد كه هفت سال پياپى و مثل
هميشه با كوشش زراعت كنيد و پس از آنكه محصول خود را درو كرديد آن را از خوشه هاى
خود جدا نسازيد و با همان خوشه انبار كنيد جز اندكى كه مى خوريد، پس از آن، هفت سال
سخت خواهد آمد كه در آن، ذخيره هاى سالهاى پيش خورده مى شود و از بين مى رود و فقط
اندكى از آنچه نگهداشته ايد مى ماند. پس از آن، سال فراوانى با نزولات آسمانى فرا
مى رسد و مردم از قحطى نجات مى يابند و چنان فراوانى مى شود كه مردم، ميوه ها و
دانه هاى روغنى را مى فشارند و از عصاره آن استفاده مى كنند.
البته آنچه مفسران درباره (و فيه يعصرون) گفته اند همان فشردن ميوه هاست كه آورديم
ولى احتمال مى دهيم كه منظور از آن اين باشد كه در آن سال در اثروفورنعمت و
فراوانى، مردم از غذاها و ميوه هاى خوب و برگزيده استفاده مى كنند و اين پس از هفت
سال قحطى است كه مردم ازهرنوع غذايى حتى ازگياهان صحرا استفاده مى كردند.
نكته اى كه در اينجا تذكر مى دهيم اين است كه يوسف پيشنهاد كرد كه در هفت سال نخست،
محصول خود را از خوشه جدا نكنند و در آن ذخيره نمايند. اين پيشنهاد براى آن بود كه
محصولاتى مانند گندم اگر در خوشه خود انبار شود مدت زمان طولانى مى ماند و آفت در
آن نمى افتد ولى اگر از خوشه جدا شود، در مدت اندكى آفت مى گيرد و مى پلاسد و از
بين مى رود. اين پيشنهاد در آن زمان كه انبارهاى سيلو مانند زمان ما وجود نداشت،
پيشنهاد بسيار جالبى بود.
وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونى بِه فَلَمّا جآءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ اِلى
رَبِّكَ فَسْأَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ الْلاتى قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ اِنَّ
رَبّى بِكَيْدِهِنَّ عَليمٌ (50 ) قالَ ما خَطْبُكُنَّ اِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ
عَنْ نَفْسِه قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوء قالَتِ امْرَأَةُ
الْعَزيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه وَ اِنَّهُ
لَمِنَ الصّادِقينَ (51 ) ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنّى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ
أَنَّ اللّهَ لا يَهْدى كَيْدَ الْخآئِنينَ (52 )
و پادشاه گفت: او را پيش من آوريد ، پس چون فرستاده نزد او(يوسف) آمد، گفت: به سوى
آقاى خود برگرد و از او بپرس آن زنان را كه دستان خود را بريدند چه شده بود؟ همانا
پروردگار من به مكر آنان آگاه است(50) (پادشاه به آن زنان) گفت: آن گاه كه از يوسف
كام خواستيد شما را چه شده بود؟ گفتند: خدا منزه است ما بر او هيچ بدى ندانستيم.
همسر عزيز گفت: اكنون حق آشكار گرديد، من از او كام دل خواستم و همانا او از
راستگويان است (51) (يوسف گفت) اين بدان جهت است كه او (عزيزمصر) بداند كه در نهان
به او خيانت نكرده ام و همانا خداوند نيرنگ خائنان را (به سوى هدف) رهبرى نمى كند (52)
نكات ادبى
1 ـ «بال» شأن و حال. تعبير «ما بال» در عربى در مقام سؤال از مشغوليت مهم آورده
مى شود. ما بالك يعنى تو را چه شده؟ مشغوليت مهم تو چيست؟
2 ـ «خطبكنّ» از «خطب» به معناى كار مهم است و سؤال از «خطب» همان معناى سؤال
از «بال» را مى دهد.
3 ـ «حاش لله» خدا منزه است و منظور از آن منزه بودن يوسف است كه از باب تيمن و
تبرك منزه بودن خدا را بيان مى كنند. در اين باره پيش از اين در تفسير آيه 31
از همين سوره به تفصيل بحث كرديم.
4 ـ «الآن» ظرف زمان براى فعل بعدى و منصوب به آن است.
5 ـ «حصحص» آشكار شد، پديدار شد. از حصه مشتق شده و اين مفهوم را مى رساند كه
حصه حق از حصه باطل جدا شده. حصحص تكرار حصّ است مانند كبكب و كفكف و زلزل در
تكرار كبّ و كفّ و زلّ و اين نوعى ساختن فعل رباعى مجرّد از فعل ثلاثى مجرد
براى دلالت بر مبالغه است.
6 ـ «ذلك» خبر مبتداى محذوف و تقدير آن چنين است: الامر ذلك. ذلك اشاره به
ماتقدم است، يعنى يوسف مى گويد: اين پيشنهاد من براى آن است كه حقيقت روشن شود.
بنابراين، از ذلك به بعد كلام يوسف است نه كلام همسر عزيز مصر،هرچند كه بعضيها
احتمال داده اندكه اين سخن از همسر عزيز باشد،در باره اين دو احتمال در تفسير
آيه بحث خواهيم كرد.
7 ـ ضمير غايب در «لم اخنه» به عزيز مصر برمى گردد و طبق احتمال ديگر به يوسف برمى گردد.
تفسير و توضيح
* آيات (50 ـ 51) و قال الملك ائتونى به فلما جاء الرسول قال ... : دنباله داستان
يوسف است كه با حذف بعضى از قسمتهاى داستان كه معلوم است ادامه مى يابد و اين يكى
از شيوه هاى قرآن در نقل داستانهاست كه براى اختصار، قسمتهايى را كه خواننده مى
تواند خودش آنها را حدس بزند حذف مى كند و اين يكى از وجوه بلاغت قرآنى است.
در آيات پيش، سخنان يوسف در تعبير خواب پادشاه در خطاب به ساقى پادشاه نقل شد. مسلم
است كه فرستاده پادشاه اين مطالب را براى او نقل مى كند و پادشاه از اين سخنان شگفت
زده مى شود و مى خواهد درباره اين امر مهم با يوسف ملاقات كند. اين قسمتها را قرآن
نمى آورد و پس از نقل سخنان يوسف مى فرمايد: پادشاه گفت او را نزد من آوريد.
فرستاده پادشاه پيش يوسف رفت و پيام او را به يوسف رسانيد. يوسف به فرستاده گفت:
پيش آقاى خود برگرد و از او بپرس آن زنان را كه دستان خود را بريدند چه شده بود؟ از
اين سخن يوسف فهميده مى شود كه اولا نظر پادشاه آزاد كردن او از زندان بود و لذا
يوسف قبول اين مرحمت را مشروط به روشن شدن بى گناهى خود كرد و چنين نبود كه فقط
توضيحى از يك زندانى بخواهند، چون در آن حالت يوسف در مقامى نبود كه شرطى تعيين
كند. ثانيا هر چند كه يوسف به آزادى خود علاقه شديدى داشت ولى نمى خواست پس از
آزادى همواره به او به عنوان يك خيانتكار نگاه كنند اين بود كه او خواست نخست بى
گناهى خود را ثابت كند آنگاه از زندان آزاد گردد.
همان گونه كه پيشتر گفتيم، معلوم مى شود كه تنها همسر عزيز مصر نبود كه از يوسف كام
خواست بلكه همه آن زنان پس از ديدن يوسف عاشق او شدند و دستهاى خود را بريدند و از
يوسف كام دل خواستند. اين است كه يوسف فقط همسر عزيز مصر را در قفس اتهام قرار نمى
دهد بلكه همه آن زنان را متهم مى كند و از پادشاه مى خواهد كه از آنان در اين باره
تحقيق كند.
بعضى ها گفته اند كه يوسف از باب احترام به ولىّ نعمت خود، از آن زنان نام برد
وگرنه نظر او فقط زليخا بود در حالى كه چنين چيزى از يك پيامبر بعيد است كه به خاطر
احترام به كسى، ديگران را متهم به كار زشت كند و از اين گذشته همسر عزيز مصر يك زن
هوسبازى بود كه يوسف را به زندان انداخته بود و بنابراين، احترامى نداشت.
طبق پيشنهاد يوسف، پادشاه مصر آن زنان را به حضور خواست و از آنها پرسيد شما را چه
شد كه از يوسف كام دل خواستيد؟ زنان در پاسخ گفتند: خدا منزه است كه ما بر او هيچ
بدى نديديم.
اين زنان آشكارا به اينكه از يوسف كام دل بخواهند اعتراف نكردند ولى با اعتراف به
پاكدامنى يوسف به طور ضمنى به هوسبازى خود اعتراف نمودند ولى در ميان آنها همسر
عزيز مصر با صراحت كامل به هوسبازى خود اقرار نمود و گفت: اكنون حق آشكار شده است،
آرى من از او كام دل خواستم و او از راستگويان است. و بدين گونه همگى آن زنان به بى
گناهى يوسف اعتراف كردند و يوسف از آن اتهام تبرئه شد.
* آيه (52) ذلك ليعلم انّى لم اخنه بالغيب ... : اين آيه نقل سخن يوسف است كه به
فرستاده پادشاه گفت و آن زمانى بود كه فرستاده نزد يوسف بازگشت و به او خبر داد كه
پادشاه مصر آن زنان را خواست و با آنان صحبت كرد و آنان به بى گناهى تو اعتراف
نمودند. اينجا بود كه يوسف به فرستاده گفت: اين پيشنهاد من براى آن بود كه عزيز مصر
بداند كه من در نهان به او خيانت نكرده ام و بداند كه خداوند نيرنگ خائنان را به
مقصد نمى رساند و خائن هر نيرنگى بزند، سرانجام رسوا مى شود و حق آشكار مى گردد.
اين جمله يوسف نظير جمله ديگر اوست كه به هنگام كام دل خواستن زليخا از او به زبان
آورد:
انّه لايفلح الظالمون (يوسف/ 23)
همانا ستمگران رستگار نمى شوند.
آنچه گفتيم نظر بيشتر مفسران است كه اين آيه و آيه بعدى را از كلام يوسف مى دانند و
شاهد آن اين است كه در اين دو آيه مطالب بلندى ذكر شده كه نمى تواند از دهان همسر
عزيز مصر كه زنى هوسباز و بت پرست بود بيرون آيد بلكه اين سخنان كه سرشار از معارف
عميق و مطالب توحيدى است، از يك پيامبر و مربى الهى شايسته است و اينكه اين احتمال
باسياق آيات تناسب ندارد، نمى تواند آن را منتفى كند، زيرا همان گونه كه در صفحات
قبلى اشاره كرديم، شيوه قرآن در بيان قسمتهاى مختلف يك داستان شيوه خاصى است و
مطابق با شيوه معمول نيست. قرآن گاهى قسمتهايى از داستان را حذف مى كند و آن را به
فهم خواننده واگذار مى نمايد و يا گاهى دو سخن را در كنار هم نقل مى كند كه هر كدام
مربوط به گوينده ديگرى است و اين همه براى آن است كه شنونده ذهن خود را به كار
اندازد و با تدبر در آيات قرآنى مطالب ناگفته را نيز بفهمد.
احتمال ديگرى كه در مورد اين آيه داده شده اين است كه اين آيه و آيه بعدى دنباله
سخنان زليخاست و او مى گويد كه من به پاكدامنى يوسف اعتراف كردم تا يوسف بداند كه
من در غياب او به او خيانت نكرده ام اشاره به اينكه در مدتى كه يوسف در زندان بود
من در جايى او را متهم نكرده ام و نيز يوسف بداند كه خداوند نيرنگ خائنان را به
مقصد نمى رساند.
آنگاه زليخا به طورى كه در آيه بعدى خواهد آمد، مى گويد: من نفس خود را تبرئه نمى
كنم چون نفس همواره انسان را به سوى بدى فرمان مى دهد مگر اينكه پروردگارم رحم كند
كه پروردگارم آمرزنده مهربان است.
احتمال اينكه اين سخنان از زليخا باشد با اينكه باسياق آيات مناسب تر است، بعيد به
نظر مى رسد، زيرا طرح اين حقايق و معارف والا و بيان صفات برجسته الهى از مانند او
دور از انتظار است، البته درست است كه در آن زمان سنّى از او گذشته بود و تجربه
هايى به دست آورده بود ولى رسيدن او به اين درجه از رشد فكرى بعيد است. جالب اينكه
طبق اين تفسير زليخا در اينجا به يوسف درس توحيد مى دهد و مى گويد من اعتراف كردم
تا يوسف بداند كه خداوند نيرنگ خائنان را به مقصد نمى رساند! و اين بر استبعاد مطلب
مى افزايد.
بنابراين، احتمال قوى همان است كه در آغاز نقل كرديم و آن اينكه اين آيه و آيه بعدى
مضمون كلام يوسف است.