آغاز جزء سيزدهم قرآن
(193)
وَ مآ أُبَرِّىُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ
رَبّى اِنَّ رَبّى غَفُورٌ رَحيمٌ (53 ) وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونى بِه
أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسى فَلَمّا كَلَّمَهُ قالَ اِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكينٌ
أَمينٌ (54) قالَ اجْعَلْنى عَلى خَزآئِنِ الْأَرْضِ اِنّى حَفيظٌ عَليمٌ (55 ) وَ
كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشآءُ نُصيبُ
بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشآءُ وَ لا نُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ (56 ) وَ لَأَجْرُ
الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ (57 )
و من خود را تبرئه نمى كنم، همانا نفس، همواره به بدى فرمان مى دهد مگر آنكه
پروردگارم رحم كند، همانا پروردگار من آمرزنده بخشايشگر است (53) و پادشاه گفت: او
را نزد من آوريد تا او را براى خود برگزينم، پس چون با او صحبت كرد، گفت: تو امروز
نزد ما قدرتمند و امانتدار هستى (54) گفت: مرا بر گنجينه هاى اين سرزمين بگمار،
همانا من نگهبان و دانا هستم (55) و اين چنين يوسف را در آن سرزمين قدرت داديم كه
در آن هر جا كه بخواهد مسكن گزيند. رحمت خود را به هر كس كه بخواهيم مى رسانيم و
پاداش نيكوكاران را تباه نمى كنيم (56) و البته پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان
آورده اند و تقوا پيشه كرده اند، بهتر است(57)
نكات ادبى
1 ـ «ما» در «مارحم» يا موصوله است و «رحم ربّى» صله آن است و ضمير ربط حذف شده و
در اين صورت «ما» به معناى «من» خواهد بود، همان گونه كه در «ما طاب لكم من النساء»
به معناى «من» است و استعمال «ما» در ذوى العقول اشكالى ندارد هرچند كه بيشتر در
غير ذوى العقول استعمال مى شود. يا بگوييم «ما» براى ظرف است و تقدير آن چنين است:
«الا مدة زمان رحم ربى» و يا استثنا را منقطع بگيريم و تقدير چنين باشد: «ولكن رحمة
ربى تصرف السوء».
2 ـ «استخلصه» او را براى خود برگزينم، او را همصحبت مخصوص خود كنم. استخلاص به
معناى انتخاب يك چيز و خالص كردن و اختصاص دادن آن براى خويشتن است.
3 ـ «مكين» صاحب مكنت و قدرت و عزت.
4 ـ «امين» مورد اعتماد، امانتدار.
5 ـ «الارض» اين سرزمين. منظور از آن سرزمين مصر است، چون ارض با الف و لام عهد
آمده است و همين طور است «الارض » بعدى.
6 ـ «يتبوّء» جابگيرد، مسكن گزيند. از «باء» به معناى «رجع» است كه وقتى به باب
تفعيل مى رود به معناى جا گرفتن مى شود.
7 ـ «وكانوا يتقون» دلالت بر استمرار در تقوا دارد.
تفسير و توضيح
* آيه (53) و ما ابرّىء نفسى انّ النّفس لامّارة بالسّوء ... : طبق تقريبى كه ما
كرديم و آيه قبلى را سخن يوسف دانستيم، اين آيه نيز دنباله سخن يوسف مى شود و اگر
احتمال ديگر را بپذيريم و آيه قبلى را سخن زليخا بدانيم اين آيه نيز دنباله سخن او
مى شود.
يوسف در اين كلام خود به يك مطلب مهم اشاره مى كند كه مربوط به طبيعت انسانى است و
آن اينكه نفس و شهوت موجود در انسان، همواره او را به سوى بدى سوق مى دهد و هميشه
او را امر مى كند كه به طرف بديها و اِعمال شهوات نفسانى برود.
وجود شهوتهايى مانند شهوت جنسى و رياست طلبى و خودخواهى و حرص در انسان در اصل براى
تأمين زندگى و بقاى نسل او است و اِعمال محدود آن در زندگى بشر لازم است و به او
نيرو و تحرك مى دهد ولى معمولا انسان به طور طبيعى به سوى افراط در اِعمال آنها
كشيده مى شود و همين امر باعث انحراف و گمراهى و افتادن در گرداب گناه مى گردد.
تنها كسانى مى توانند در برابر اين ميلها و شهوتهاى نفسانى بايستند و به طور
نامشروع و غير منطقى از آن استفاده نكنند كه خداوند به آنان رحمت آورد و آنان را
مورد لطف و مرحمت خود قرار دهد و آنان را در اجتناب از گناه يارى كند و مسلم است كه
خدا كسانى را مورد لطف خود قرار مى دهد كه ايمان و تقوا داشته باشند، يعنى بايد گام
اول را خود انسان بردارد، در اين صورت است كه خداوند او را كمك خواهد كرد و از
هدايتهاى خاص خود برخوردار خواهد نمود، چون پروردگار جهان، آمرزنده و مهربان است و
كسى را كه گامى به سوى او بردارد، مى پذيرد و ياور و مددكار او مى شود.
يوسف در اين سخن به اين حقيقت اشاره مى كند كه او نيز مانند ديگران داراى نفس
انسانى است و اين خداوند بود كه او را در برابر وسوسه هاى زليخا حفظ كرد و از
افتادن در دام شهوتِ او بازداشت. همان گونه كه بارها گفته ايم، پيامبران نيز مانند
ساير مردم شهوت و نفس دارند و مجبور به ترك گناه هم نيستند ولى در اثر ايمان محكم
به خداوند، خود را از گناه حفظ مى كنند و در اين ميان عنايت خداوند هم به كمك آنان
مى شتابد و عزم آنان را در پرهيز از گناه محكمتر مى كند.
* آيات (54 ـ 55) و قال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى ... : پس از گفتگوهايى كه
ميان يوسف و فرستاده پادشاه رد و بدل شد و بى گناهى و در عين حال مراتب علم و حكمت
يوسف معلوم گرديد، پادشاه گفت: يوسف را نزد من آوريد تا او را همنشين مخصوص خود
كنم. پادشاه مى خواست از علم و دانش يوسف در اداره مملكت خود استفاده كند، لذا
دستور آزادى او را از زندان داد و او را پيش خود فراخواند. وقتى يوسف نزد پادشاه
آمد، پادشاه با او صحبت كرد و جريان خواب خود را بار ديگر با او در ميان گذاشت و
يوسف همان تعبيرى را كه به فرستاده پادشاه گفته بود تكرار كرد و براى مقابله با هفت
سال خشكسالى كه در انتظار مردم مصر بود، رهنمودهايى ارائه كرد.
پس از اين گفتگو، پادشاه به يوسف گفت: تو امروز نزد ما مقام و منزلت و قدرت و مكنت
دارى و مورد اعتماد ما هستى، يوسف كه زمينه را براى خدمت به مردم و اجراى برنامه
هاى خاص خود آماده ديد، همكارى با پادشاه مصر را پذيرفت و پيشنهاد كرد كه او را بر
گنجينه هاى سرزمين مصر بگمارد و اختيار همه خزانه ها و انبارهاى مصر با او باشد.
يوسف شايستگى خود را براى داشتن چنين اختيارى با دو كلمه اظهار كرد، او گفت: من
نگهبان و دانا هستم، يعنى هم اين خزانه ها و انبارها را حفظ مى كنم و از حيف و ميل
شدن آنها جلوگيرى مى نمايم و هم دانش لازم براى استفاده بهينه از اين امكانات را
دارم. يوسف هم درستكار بود و در اموال عمومى خيانت نمى كرد و هم برنامه هاى اقتصادى
روشنى داشت و به اصطلاح هم تعهد و هم تخصص داشت.
بدين گونه، يوسف شرط احراز يك مسئوليت بزرگ در حكومت را تعهد و تخصص يا درستكارى و
علم مى داند و بدون شك وجود اين دو صفت در زمامداران و دست اندركاران جامعه، آن
جامعه را به سوى سعادت سوق مى دهد.
اينكه يوسف با يك پادشاه كافر و مشرك دست همكارى مى دهد و حاضر مى شود كه در حكومت
كافران منصب مهمى داشته باشد، براى آن است كه او با پيش بينى خشكسالى چند ساله، بر
خود لازم مى دانست كه وارد عمل شود و مردم را از قحطى و گرسنگى نجات بخشد و اين كار
در عين حال كه خود يك كار نيكو و با ارزشى است، زمينه را براى محبوبيت يوسف در ميان
مردم و در نتيجه هدايت آنان فراهم مى آورد.
بنابراين، همكارى با حكومت كافران و يا ظالمان در صورتى كه مصلحت مهمى در آن باشد،
اشكالى ندارد و اگر همكارى با آنان باعث تقويت كفر و ظلم باشد، كارى حرام است.
مطلب ديگر اينكه مى بينيم در اينجا يوسف از خودش تعريف مى كند و خود را حفيظ و عليم
مى خواند، معلوم مى شود كه تعريف كردن از خود يا «تزكيه نفس» هميشه كار بدى نيست و
در موارد خاصى اشكال ندارد، از جمله در جايى كه جامعه به وجود شخصى با صفات معينى
احتياج داشته باشد كه در اين صورت بايد كسى كه اين صفات را دارد، خود را معرفى كند
تا از او استفاده شود.
* آيات (56 ـ 57) و كذلك مكّنّا ليوسف فى الارض ... : بدين گونه يوسف با موافقت
پادشاه با پيشنهاد او، در سرزمين مصر قدرت و مكنت پيدا كرد و در اين آيه خداوند مى
فرمايد: اين چنين ما به يوسف در آن سرزمين مكنت داديم كه در هر كجا كه بخواهد مسكن
گزيند و اين لطف خدا بر او بود كه او را از گوشه زندان كه هيچ گونه اختيارى نداشت
به مقامى رسانيد كه هر كجا كه مى خواست مى رفت و به آزادى كامل رسيده بود. آنگاه
اضافه مى كند كه ما رحمت خود را به هر كس كه بخواهيم مى رسانيم و پاداش نيكوكاران
را تباه نمى كنيم.
اين يك سنت تغيير ناپذير الهى است كه هر كس در راه او گام بردارد، مورد لطف و مرحمت
او قرار مى گيرد و هر كس را كه بخواهد عزت مى دهد و مسلّم است كه خواست او براى خود
معيارها و ضابطه هايى دارد و كسانى را از اين موهبت برخوردار مى كند كه ايمان و
تقوا داشته باشند و البته براى چنين كسانى در دنيا كمك مى شود ولى پاداشى كه خدا در
آخرت به آنان خواهد داد، بسى بهتر و سودمندتر است.
طبق اين سنت الهى، يوسف كه از همان كودكى داراى ايمان و تقوا بود و شايستگى
برخوردارى از لطف الهى را داشت، از قعر چاه به قصر شاه رسيد و على رغم بدخواهى
برادران حسود، او به مقام و منزلتى رسيد كه آنان تصور آن را هم نمى كردند.
پادشاه مصر، يوسف را مقامى والا داد و او را عزيز مصر كرد، اين يك منصب ويژه اى بود
كه در واقع تمام اختيارات مملكت به او سپرده مى شد. پيش از يوسف، عزيز مصر همان كسى
بود كه يوسف را از بازار برده فروشان خريده بود و همسر او با يوسف آن معامله را
كرده بود كه پيشتر خوانديم. گفته مى شود كه نام او «قطفير» بود و او همزمان با
آزادى يوسف از زندان درگذشت و زليخا بيوه او با يوسف تماس گرفت و يوسف با او ازدواج
كرد و او را باكره يافت چون علت آن را پرسيد، زليخا گفت: عزيز مصر قدرت همبستر شدن
با زنان را نداشت. البته در اين باره داستانهايى در بعضى از كتابهاى تفسيرى آمده
ولى چون سند محكمى ندارد از ذكر آنها خوددارى شد.
چند روايت
1 ـ عن ابى عبدالله فى قول يوسف (ع):
«اجعلنى على خزائن الارض انّى حفيظ عليم» قال حفيظ بما تحت يدى عليم بكلّ لسان.
(194)
امام صادق(ع) درباره سخن يوسف كه گفت: «مرا بر گنجينه هاى اين سرزمين بگمار كه
من نگهبان ودانا هستم» فرمود: نگهبان به آنچه در اختيار من است و دانا به همه
زبانها.
2 ـ امام رضا(ع) فرمود: يوسف در آن هفت سال فراوانى به جمع آورى طعام پرداخت و آن
را در انبارها قرار داد و چون اين سالها گذشت و سالهاى قحطى رسيد، يوسف آنچه را كه
جمع كرده بود به معرض فروش گذاشت و در سال اول طعام را در مقابل درهم و دينار فروخت
تا جايى كه در مصر و اطراف آن درهم و دينارى نماند مگر اينكه در ملك يوسف قرار گرفت
و در سال دوم طعام را در برابر جواهر و زينت آلات فروخت تا جايى كه در مصر جواهرى
نماند مگر اينكه در ملك يوسف قرار گرفت و در سال سوم طعام را در مقابل چارپايان
فروخت و چارپايانى در مصر و اطراف آن نماند مگر اينكه در ملك يوسف قرار گرفت و در
سال چهارم طعام را در برابر برده ها فروخت و در مصر و اطراف آن برده اى نماند مگر
اينكه در ملك يوسف قرار گرفت و در سال پنجم طعام را در برابر زمين و خانه فروخت و
در مصر و اطراف آن خانه و و زمينى نماند مگر اينكه در ملك يوسف قرار گرفت و در سال
ششم طعام را در برابر باغها و نهرها فروخت و در مصر و اطراف آن باغى نماند مگر
اينكه در ملك يوسف قرار گرفت و در سال هفتم طعام را در برابر بردگى خودشان فروخت و
در مصـر و اطراف آن آزاد و بـرده اى نماند مگر اينكه برده يوسف شد.
پس چون يوسف مالك خود آنها و اموالشان شد، مردم گفتند:ما هرگز پادشاهى را نديده و
نشنيده ايم كه مانند او باشد و خداوند به او اين همه ملك بدهد و چون او حكيم و عليم
و باتدبير باشد.
پس از آن يوسف به پادشاه مصر گفت: اى پادشاه، نظر تو درباره آنچه پروردگارم از ملك
مصر و اهل آن به من داده چيست؟ نظر خود را بگو، چون من به صلاح آنها اقدام نكردم تا
آنان را تباه كنم و آنان را از بلاى قحطى نجات ندادم تا خودم وبالى براى آنان باشم،
بلكه خدا آنها را به وسيله من نجات داد. پادشاه گفت: نظر نظر توست. يوسف گفت: هم
خدا و هم تو را گواه مى گيرم كه همه آنها را آزاد كردم و اموال و عبيدشان را به
خودشان باز مى گردانم...(195)
وَ جآءَ اِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ
مُنْكِرُونَ (58 ) وَ لَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونى بِأَخ لَكُمْ
مِنْ أَبيكُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنّى أُوفِى الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلينَ
(59 ) فَاِنْ لَمْ تَأْتُونى بِه فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدى وَ لا تَقْرَبُونِ (60
) قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ اِنّا لَفاعِلُونَ (61 ) وَ قالَ
لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فى رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهآ
اِذَا انْقَلَبُوا اِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (62 )
و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، پس آنان را شناخت در حالى كه آنها او را
نمى شناختند (58) و چون بار و بنه آنان را فراهم كرد، گفت: برادرى را كه از پدرتان
است نزد من آوريد، آيا نمى بينيد كه من پيمانه را به تمامى مى دهم و من بهترين
ميزبانان هستم؟ (59) پس اگر او را نزد من نياوريد، شما را پيش من پيمانه اى نخواهد
بود و به من نزديك نشويد (60) گفتند: او را از پدرش خواهيم خواست و ما كننده اين
كار هستيم (61) و (يوسف) به غلامان خود گفت: وجه پرداختى آنان را در بارشان
بگذاريد، باشد كه وقتى نزد خاندان خود شدند، آن را بشناسند، شايد برگردند (62)
نكات ادبى
1 ـ «جاء اخوة» فعل و فاعل. اينكه براى اخوة فعل مذكر آمده بدان جهت است كه اخوة
مؤنث مجازى است و براى مؤنث مجازى مى توان فعل مذكر يا مؤنث آورد.
2 ـ «وهم له منكرون» جمله حاليه است.
3 ـ «جهّزهم» تجهيز كرد، آماده كرد.
4 ـ «بجهازهم» توشه آنان، بار و بنه آنان. جهاز چيزى است كه انسان به آن احتياج
دارد، گفته مى شود: جهاز عروس يا جهاز ميت و منظور چيزهاى مورد نياز آنان است و به
جهاز شتر هم از آن جهت جهاز گفته مى شود كه انسان براى سوار شدن بر شتر به آن
احتياج دارد.
5 ـ «باخ لكم» برادرى براى شما. علت اينكه نكره آورده و نگفته «باخيكم» مبالغه در
نشناختن است; گويا كه يوسف او را هيچ نمى شناخت.
6 ـ «اوفى» به تمامى مى دهم، به طور كامل مى دهم.
7 ـ «المُنزِلين» با كسره زاء، جمع مُنزِل به معناى كسى كه مهمان دوست است و مهمان
را طلب مى كند. فرق آن با «مُنزَل» اين است كه مُنزَل كسى است كه مهمان خودش بر او
وارد مى شود ولى «مُنزِل» كسى است كه از مهمان مى خواهد كه بر او وارد شود. البته
در بعضى از قرائتها كلمه «منزلين» با فتحه زاء خوانده شده است.
8 ـ «لاتقربون» يا نهى و يا نفى است و در هر دو صورت مجزوم است و اگر لا براى نهى
باشد، مجزوم بودن آن روشن است و اگر براى نفى باشد مجزوم بودن فعل بدان جهت است كه
در سياق جزا واقع شده است و شرط آن «فان لم تأتونى» است. ضمناً نون آخر كلمه نون
وقايه است و ياء متكلم به جهت واقع شدن در رأس آيه حذف شده و كسره دلالت بر آن
دارد.
9 ـ «سنراود» بزودى طلب مى كنيم. از مراوده به معناى طلب كردن و جستجو كردن.
10 ـ «لفتيانه» جوانانش، غلامانش. جمع كثرت از «فتى» و جمع قلّه آن «فِتية» مى آيد.
فتى در اصل به معناى جوان است ولى در اين گونه موارد به معناى برده و غلام استعمال
مى شود.
11 ـ «بضاعتهم» وجه پرداختى آنان، سرمايه آنان.
12 ـ «رحال» جمع «رحل» هر چيزى كه براى كوچ كردن و سفر كردن آماده مى شود. بار و
بنه.
13 ـ «يرجعون» يا فعل لازم است يعنى برگردند و يا فعل متعدى است و مفعول آن حذف شده
يعنى وجه را برگردانند.
تفسير و توضيح
* آيات (58 ـ 61) و جاء اخوة يوسف فدخلوا عليه ... : پس از آنكه يوسف به عنوان
خزانه دار و عزيز مصر تعيين شد، تمام امكانات كشور مصر در اختيار او قرار گرفت و
همان گونه كه يوسف پيش بينى كرده بود، منطقه مصر و شامات دچار قحطى و خشكسالى شد.
يوسف براى مقابله با اين بحران، از مدتها پيش برنامه هاى خاصى را تدارك ديده بود و
انبارها را پر از گندم كرده بود، وقتى بحران شروع شد مردم از اطراف و اكناف به سوى
عزيز مصر مى شتافتند و از او گندم مى خريدند و يوسف به صورت جيره بندى به آنان در
مقابل گرفتن قيمت، گندم مى داد.
در كنعان ـ شهر يعقوب ـ نيز مردم دچار قحطى شده بودند. يعقوب به فرزندانش گفت:
شنيده ام كه حاكمى در مصر حكومت مى كند كه شخص با انصاف و خوبى است و هر كس پيش او
مى رود، از او گندم مى گيرد، شما نيز پيش او برويد و از او غلّه بگيريد تا دچار
گرسنگى نشويم.
اين قسمت از داستان كه گفتيم در متن قرآن نيامده ولى سياق قصه به آن دلالت دارد و
ناگفته پيداست. اين يكى از شيوه هاى قرآن در بيان قصه هاست كه گاهى قسمتهايى را كه
معلوم است حذف مى كند.
قرآن، داستان را از اينجا پى گيرى مى كند كه برادران يوسف نزد او آمدند و بر او
وارد شدند. يوسف آنها را شناخت ولى آنها يوسف را نشناختند. اينكه يوسف آنها را
شناخت براى آن بود كه او همواره در انتظار ورود آنان بود، چون مى دانست كه در كنعان
نيز قحطى است و دير يا زود برادرانش پيش او خواهند آمد. ضمناً به او وحى شده بود كه
روزى داستان خود را به برادران تعريف خواهد كرد و اينكه برادران، او را نشناختند
بدان جهت بود كه چهل سال از جريان به چاه انداختن يوسف گذشته بود و قيافه او كاملا
تغيير كرده بود و آنها احتمال نمى دادند كه يوسف به چنين مقامى برسد.
يوسف دستور داد بار آنها را بستند و به هر كدام به اندازه بار يك شتر گندم داد و با
آنان مذاكره كرد و احوالشان را پرسيد. آنان گفتند كه ما دوازده برادر بوديم كه يكى
از آنها را گرگ خورد و پدرمان يعقوب كه از پيامبران خداست در فراق او بسيار غمگين
شد و ما ده نفر پيش تو آمده ايم و يك برادرمان نزد پدر پيرمان مانده است يوسف پرسيد
آيا همه شما از يك پدر و مادر هستيد؟ گفتند: همه ما از يك پدريم ولى مادرهاى ما
گوناگون است و برادرى كه پيش پدر مانده با همان برادرى كه گرگ او را خورده از يك
مادرند.
البته يوسف همه اينها را مى دانست ولى براى او صحبت كردن با برادران جالب و خاطره
انگيز بود. گفته شده كه با اينكه يوسف زبان آنها را مى دانست ولى براى آنكه شناخته
نشود، توسط مترجم با آنها صحبت مى كرد.
يوسف به آنها گفت: بار ديگر كه نزد من مى آييد، آن برادرتان را نيز كه از پدرتان
است پيش من آوريد، نمى بينيد كه من پيمانه را به طور كامل مى دهم و من بهترين
ميزبانان هستم؟ در اينجا يوسف خودش را به عنوان (خير المنزلين) معرفى مى كند و اين
يكى از صفات خداست و يوسف مظهر اين صفت الهى است، اين همان صفتى است كه به نوح
دستور مى رسد كه خدا را با آن ياد كند:
وقل ربّ انزلنى منزلا مباركا وانت خير المنزلين (مؤمنون/ 21)
و بگو: پروردگارا، مرا در جايى با بركت فرود آور و تو بهترين فرود آورنده اى.
يوسف در ادامه اضافه كرد كه اگر آن برادرتان را نزد من نياوريد، ديگر به شما گندم
نخواهم داد و بدون او به كشور من وارد نشويد و نزد من نياييد. يوسف در اينجا، هم
آنها را تطميع كرد و هم تهديد نمود.
علت درخواست يوسف، ديدن برادر خود بنيامين بود ولى در ظاهر چنين وانمود مى كرد كه
آن برادر كه پيش پدر مانده حتما نزد پدر محبوبتر از شماهاست و چون مى گوييد پدرتان
پيامبر است، معلوم مى شود كه آن برادرتان به جهت كمالاتى كه دارد نزد او گرامى است
لذا من علاقمند شدم كه او را ببينم و به كمالات او پى ببرم.
برادران يوسف گفتند: ما بزودى آن برادر را از پدرمان خواهيم خواست و نزد تو خواهيم
آورد و توانايى انجام اين كار را داريم.
* آيه (62) و قال لفتيانه اجعلوا بضاعتهم فى رحالهم ... : برادران يوسف براى گرفتن
غلّه مانند ديگران چيزى را به عنوان قيمت پرداخت كردند كه از قبيل كالا و يا پول
بود، يوسف به طور پنهانى به غلامان خود گفت: وجه پرداختى آنان را در بارشان
بگذاريد، تا وقتى به شهر خود نزد خانواده شان بازگشتند و بارهاى خود را باز كردند،
آن را ببينند و اين باعث شود كه دوباره به سوى من بازگردند.
اينكه يوسف چنين كارى را انجام داد، براى آن بود كه برادران به سخاوت و كرامت او پى
ببرند و تشويق شوند كه باز هم نزد او بيايند. شايد هم بدان جهت بود كه يوسف از
اخلاق آنها خبر داشت و مى دانست كه وقتى آن وجه را در بار خود پيدا كنند، چنين مى
پندارند كه آن وجه به طور اشتباهى در بار آنها جا مانده و حتما براى پرداخت آن بار
ديگر به مصر مى آيند و با او ملاقات مى كنند و به هر حال اين كار براى كشيدن آنها
به مصر و سفر مجدد آنها صورت گرفت. (لعلهم يرجعون)
فَلَمّا رَجَعُوا اِلى أَبيهِمْ قالُوا يآ أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ
فَأَرْسِلْ مَعَنآ أَخانا نَكْتَلْ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ (63 ) قالَ هَلْ
آمَنُكُمْ عَلَيْهِ اِلاّ كَمآ أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللّهُ
خَيْرٌ حافِظًا وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمينَ (64 ) وَ لَمّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ
وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ اِلَيْهِمْ قالُوا يآ أَبانا ما نَبْغى هذِه
بِضاعَتُنا رُدَّتْ اِلَيْنا وَ نَميرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ
كَيْلَ بَعير ذلِكَ كَيْلٌ يَسيرٌ (65 ) قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتّى
تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللّهِ لَتَأْتُنَّنى بِه اِلاّ أَنْ يُحاطَ بِكُمْ
فَلَمّآ آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكيلٌ (66 )
پس چون نزد پدرشان برگشتند، گفتند: اى پدر، پيمانه از ما منع شد، پس برادرمان را با
ما بفرست تا پيمانه بگيريم و ما البته نگهبان او هستيم (63) گفت: آيا شما را بر او
امين قرار بدهم همان گونه كه پيش از اين شما را بر برادرش امين قرار داده بودم؟ پس
خداوند بهترين نگهبان است و همو مهربانترين مهربانان است (64) و چون بار خود را باز
كردند وجه پرداختى خويش را يافتند كه به آنان بازگردانده شده است. گفتند: اى پدر،
ديگر چه مى خواهيم؟ اين وجه پرداختى ماست كه بر ما بازگردانيده شده و ما براى
خانواده مان غذا فراهم مى سازيم و برادرمان را حفظ مى كنيم و يك بار شتر اضافه مى
گيريم كه آن (نزد عزيز مصر) بار اندكى است (65) گفت: او را با شما نمى فرستم مگر
اينكه مرا پيمانى از خدا بدهيد كه او را نزد من مى آوريد مگر اينكه ناتوان شويد. پس
چون پيمان خود را دادند، گفت: خداوند به آنچه مى گوييم گواه است (66)
نكات ادبى
1 ـ «نكتل» پيمانه بگيريم. بر وزن نفتل و محذوف العين است و بر وزن نفعل نيست و
براى واقع شدن در جواب امر مجزوم است.
2 ـ «هل آمنكم» براى استفهام است ولى به قرينه «الاّ» كه پس از آن آمده معناى نفى
مى دهد، يعنى «لا آمنكم كما آمنتكم على اخيه» الاّ در اينجا از ادات حصر است.
3 ـ «حافظا» تميز است و مى توان آن را حال گرفت.
4 ـ «ما» در «مانبغى» براى استفهام است يعنى ديگر چه مى خواهيم. اين احتمال هم بعيد
نيست كه براى نفى باشد و در اين صورت بغى به معناى دروغ مى شود يعنى ما دروغ نمى
گوييم.
5 ـ «نمير» آذوقه تهيه مى كنيم. از «ميره» به معناى طعامى كه از شهرى به شهرى حمل
مى شود.
6 ـ «بعير» شترنر، همان گونه كه به شتر ماده «ناقه» گفته مى شود.
7 ـ «موثق» مصدر ميمى به معناى پيمان و عهد.
8 ـ استثنا در «الا ان يحاط بكم» منقطع است به معناى«لكن اذا احيط...» و شايد هم
متصل باشد و از مفعول له عام استثنا شده باشد و در اين صورت فعل قبلى را بايد به
صورت نفى معنا كرد: «لا تمنعون من الاتيان».
9 ـ «وكيل» شاهد، نگهبان.
تفسير و توضيح
* آيات (63 ـ 64) فلمّا رجعوا الى ابيهم قالوا يا ابانا منع منا الكيل ... : هنگامى
كه برادران يوسف از مصر به كنعان برگشتند، نزد پدرشان رفتند و جريان را به او گزارش
دادند و از جمله گفتند: پدرجان! عزيز مصر از دادن غلّه در آينده دريغ كرد. منظورشان
اين بود كه اگر بار ديگر پيش او برويم به ما غله نخواهد داد چون به ما گفته است اگر
دفعه بعد برادر كوچكتان را نياوريد، به شما غله نخواهم داد. بنابراين دفعه بعد،
برادرمان (بنيامين) را همراه ما بفرست تا غله بگيريم و ما او را حفظ خواهيم كرد.
يعقوب در پاسخ آنها گفت: آيا او را به شما بسپارم و به شما اطمينان كنم همان گونه
كه پيش از اين در مورد برادرش يوسف به شما اطمينان كردم؟ خدا بهترين نگهبان و
مهربانترين مهربانان است، يعنى او را به خدا مى سپارم كه بهترين نگهبان است. يعقوب
به صراحت نگفت كه اجازه مى دهم او را با خود ببريد ولى همين جمله دليل است كه او
چنين اجازه اى را داد و بنيامين را به خدا سپرد و به طورى كه در آيه بعدى خواهيم
ديد از آنان پيمانى خدايى گرفت كه او را برگردانند.
* آيات (65 ـ 66) و لمّا فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ... : برادران يوسف پس از اين
مذاكره بارهاى خود را گشودند و ديدند مبلغى را كه به عزيز مصر بابت قيمت غلّه
پرداخته بودند، به خودشان برگردانيده شده است و آن را در بارشان گذاشته اند، به پدر
گفتند: پدرجان! اين سرمايه و وجه پرداختى ماست كه به خودمان برگردانيده شده است،
ديگر چه مى خواهيم؟ يعنى بهتر از اين نمى شود كه هم كالا و هم قيمت آن را به ما
بدهند. بار ديگر به مصر مى رويم و براى خانواده خود آذوقه مى آوريم و برادرمان را
كه با خود مى بريم از خطرات حفظ مى كنيم و به خاطر وجود او يك بار شتر، بيشتر غله
مى گيريم، چون عزيز مصر براى هر يك نفر يك بار شتر غله مى دهد.
آنها اضافه كردند كه اين يك پيمانه آسان و اندك است، يعنى براى عزيز مصر دادن يك
بار شتر چندان مهم نيست و او غلّه بسيار دارد. شايد هم منظورشان اين بوده كه آنچه
ما آورده ايم در برابر مصرفى كه داريم اندك است و لذا بايد برادرمان را هم ببريم تا
غلّه بيشترى بياوريم.
يعقوب با وجود آنكه فرزندانش سابقه بدى داشتند، با فرستادن بنيامين موافقت كرد و
شايد علت آن اين بود كه مى ديد آنان بزرگ شده اند و به خود آمده اند و بعيد است كه
بار ديگر خطاى پيشين را تكرار كنند، به اضافه اينكه آنان آن حسدى را كه به يوسف
داشتند به بنيامين نداشتند. ديگر اينكه خشكسالى و قحطى بود و براى به دست آوردن غذا
مجبور به اين كار بود.
در عين حال به آنان گفت: من برادرتان را با شما نمى فرستم مگر اينكه براى من عهد و
پيمانى از خدا بياوريد كه او را پيش من بازگردانيد، يعنى به خدا سوگند بخوريد كه او
را برمى گردانيد مگر اينكه از هر طرف احاطه و محاصره شويد، يعنى از حفظ او ناتوان
باشيد كه در اين صورت معذور خواهيد بود.
پسران يعقوب، سوگند خوردند كه چنين كنند و چون اين پيمان را بستند، يعقوب گفت: خدا
به آنچه مى گوييم گواه است و با اين پيمان مؤكدى كه يعقوب از آنها گرفت، اجازه داد
در سفر بعدى بنيامين را همراه خود ببرند.
وَ قالَ يا بَنِىَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ باب واحِد وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْواب
مُتَفَرِّقَة وَ مآ أُغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللّهِ مِنْ شَىْء اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ
لِلّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ (67 )
وَ لَمّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنى عَنْهُمْ مِنَ
اللّهِ مِنْ شَىْء اِلاّ حاجَةً فى نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها وَ اِنَّهُ لَذُو عِلْم
لِما عَلَّمْناهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ (68 ) وَ لَمّا
دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى اِلَيْهِ أَخاهُ قالَ اِنّى أَنَا أَخُوكَ فَلا
تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (69 )
و گفت : اى فرزندان من! از يك دروازه وارد نشويد و از دروازه هاى گوناگون وارد
شويد، و من در برابر خدا شما را هيچ گونه سودى نخواهم داد، حكم جز براى خدا نيست،
به او توكل كردم و بايد توكل كنندگان به او توكل كنند (67) و چون از همانجا كه
پدرشان دستور داده بود وارد شدند، (اين كار) آنان را در برابر خدا هيچ سودى نداد و
فقط نيازى در نفس يعقوب بود كه آن را اظهار كرد; و او به آنچه كه به او ياد داده
بوديم، آگاهى داشت، ولى بسيارى از مردم نمى دانند (68) و چون بر يوسف وارد شدند،
برادرش را كنار خود جاى داد، گفت: همانا من برادر تو هستم، پس، از آنچه آنها انجام
داده اند اندوهگين نباش(69)
نكات ادبى
1 ـ «بنىّ» با فتحه باء جمع ابن است كه به سوى ياء متكلم اضافه شده است و ابن به
ابناء و بنين يا بنون جمع بسته مى شود و «بُنىّ» با ضمه باء مصغر ابن است كه به سوى
ياء متكلم اضافه شده است.
2 ـ «باب» در اينجا به معناى دروازه شهر است.
3 ـ «ما اغنى» بى نياز نمى كنم، سودى نمى دهم.
4 ـ تقديم «عليه» بر «توكلت» افاده حصر مى كند، يعنى فقط به خدا بايد توكل كرد.
5 ـ جواب «لمّا دخلوا » «ما كان يغنى» است.
6 ـ «الا حاجة» استثناى منقطع است و «الاّ» به معناى «لكن» مى باشد.
7 ـ ضمير فاعلى «قضيها» به يعقوب برمى گردد و بعضى گفته اند كه به خدا برمى گردد.
8 ـ «آوى اليه» در كنار خود جاى داد.
9 ـ ضمير منفصل «انا» براى تأكيد ضمير متكلم در «الىّ» است.
10 ـ «لاتبتئس» غمگين مباش. از بؤس به معناى ناراحتى و اندوه مشتق شده است.
تفسير و توضيح
* آيه (67) و قال يا بنىّ لا تدخلوا من باب واحد ... : برادران يوسف با صلاح ديد
پدر تصميم گرفتند براى گرفتن غلّه، بار ديگر به مصر سفر كنند و بنيامين را هم همراه
خود ببرند. وقتى آنها عازم سفر شدند، يعقوب به آنان گفت: اى فرزندان من، چون به مصر
رسيديد همگى از يك دروازه وارد نشويد بلكه از دروازه هاى مختلف وارد شويد. منظور
يعقوب اين بود كه پسرانش كه يازده نفر بودند به طور دسته جمعى از يك دروازه وارد
شهر نشوند بلكه هر چند نفرشان از يك دروازه وارد شوند. گفته شده كه مصر در آن زمان
چهار دروازه داشت.
اين سفارش يعقوب براى آن بود كه اگر آنان همگى از يك دروازه وارد مى شدند، قدرت و
شوكت و زيبايى آنها باعث حساس شدن مردم مى گشت و اين براى آنها دردسر درست مى كرد و
اى بسا مورد حسد واقع مى شدند و يا از ترس اينكه آنان اقدامى بر ضرر حكومت به عمل
آورند، تحت تعقيب و مراقبت قرار مى گرفتند، ولى اگر از هم جدا مى شدند و از دروازه
هاى مختلف وارد مى شدند، چنين حساسيتى به وجود نمى آمد.
برخى از مفسران گفته اند كه نگرانى يعقوب از اين بود كه مردم آنها را يكجا ببينند و
چشم بزنند و در نتيجه آنان دچار مصيبت شوند.
البته چشم زدن يا همان چشم زخم، چيزى است كه نمى توان آن را انكار كرد و تأثير
نگاهِ بعضى از مردم در اشياء و اشخاص تجربه شده است و امكان آن وجود دارد كه امواج
خاصى از چشمان اشخاص معينى بيرون شود و در شخص يا چيز مرئى تأثير عميقى بگذارد. ما
امروز شاهد تأثير فراوان نگاه را در خوابهاى مغناطيسى مى بينيم و كسانى با نگاه
كردن چنان تصرفى مى كنند كه شخص مورد نظر به خواب عميقى فرو مى رود و از اسرار
درونى خود خبر مى دهد. همچنين از انتقال افكار به صورت تله پاتى سخنهايى گفته مى
شود.
تأثير نگاه يا همان چشم زخم، مورد قبول قرآن و روايات است. ظاهر اين آيه شريفه
دلالت بر درستى تأثير چشم دارد:
و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم (قلم/51)
نزديك است كه كافران با ديدگانشان تو را آسيب برسانند.
همچنين در رواياتى از چشم زخم به عنوان يك حقيقت ياد شده است. پيامبر اسلام(ص) فرمود:
ان العين حق و العين تستنزل الحالق.
(196)
چشم زدن حق است و چشم، زمين بلند را پست مى كند.
و نيز در روايتى آمده كه پيامبر(ص) حسن و حسين(ع) را با كلماتى، از چشم زخم دور مى كرد.
(197)
بنابراين، چشم زخم را به عنوان يك حقيقت بايد پذيرفت، ولى آيا يعقوب آن جمله را
براى ترس از چشم زخم گفت؟ آيه بر آن دلالت ندارد و ظاهر اين است كه يعقوب نگران آن
بود كه اگر پسرانش دسته جمعى از يك دروازه وارد شوند ايجاد حساسيت كنند و اين امر
باعث دردسر آنها گردد.
يعقوب پس از اين سفارش، به فرزندانش گفت: من در برابر حكم خدا و قضاى الهى هيچ گونه
سودى براى شما ندارم و نمى توانم آن را از شما دور كنم; چون حكم از آنِ خداوند است
و من خود را به او سپرده ام و به او توكل كرده ام و تمام توكل كنندگان بايد فقط به
او توكل كنند و كارهايشان را به او واگذارند.
جمله (ان الحكم الا لله) كه در كلام يعقوب آمده جمله اى است كه يوسف هم آن را در
زندان به هم بندان خود گفت. (آيه 67 همين سوره كه خوانديم)
بدين گونه يعقوب ضمن اينكه براى حفظ فرزندانش چاره جويى مى كند و از طريق علل و
اسباب مادى وارد مى شود، در عين حال توكل بر خدا مى كند و كارها را به او وامى
گذارد و خاطرنشان مى شود كه همه چيز در اختيار خداست.
اين يك درس بزرگى است كه بايد از يعقوب آموخت و در تعاليم اسلام نيز روى آن تأكيد
شده است. انسان بايد در مشكلات زندگى با تمام قدرت و توان از اسباب و علل مادى
استفاده كند و به چاره جويى بپردازد، در عين حال آن علل و اسباب را در برابر خدا
قرار ندهد و بداند كه تأثير آنها به امر خداست و بايد در هر حال به خدا توكل كرد و
حل مشكل را از او خواست.
* آيه (68) و لمّا دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم ... : فرزندان يعقوب
به سوى مصر رهسپار شدند. وقتى به مصر رسيدند، طبق سفارش يعقوب، به طور جمعى از يك
دروازه وارد نشدند بلكه هر چند نفرشان از يك دروازه وارد شدند، ولى اين كار سبب نشد
كه آنان از قضاى الهى خود را رها كنند و به گرفتارى و مصيبت نرسند بلكه چنانكه
خواهيم ديد، آنان در اين سفر دچار مصيبت شدند و برادرشان بنيامين به اتهام سرقت از
آنان جدا شد و آنان با ناراحتى بسيار به سوى يعقوب برگشتند و حتى يكى از آنان كه
شمعون نام داشت در مصر ماند و به هر حال جمعشان پريشان شد.
يعقوب با آن تدبيرى كه كرد خواست آنان را آسيبى نرسد ولى تقدير الهى اين بود كه
آنان آسيب ببينند و البته اين براى خود حكمتهايى داشت كه ما نمى دانيم و شايد هم
خدا مى خواست آنان را به سبب كار بدى كه در حق يوسف كرده بودند، مجازات كند.
در آيه چنين آمده كه تدبير يعقوب آنان را سودى نداد ولى در نفس يعقوب يك نگرانى بود
كه آن را اظهار داشت، يعنى يعقوب چون از فرزندانش نگران بود آن سفارش را كرد و به
وظيفه خود عمل نمود ولى او مى دانست كه آنچه خدا مى خواهد همان خواهد شد و خود او
اين حقيقت را به زبان آورد. سپس اضافه مى كند كه يعقوب به آنچه كه به او ياد داده
بوديم آگاهى داشت ولى بسيارى از مردم اين حقيقت را نمى دانند، يعنى گمان مى برند كه
اسباب و علل تأثير مستقلى در سرنوشت انسان دارد.
بدين گونه در اين آيه يعقوب و بينش درست او را تعريف مى كند و اظهار مى دارد كه اين
علمى بود كه ما به او آموخته بوديم ولى بيشتر مردم آن را نمى دانند.
* آيه (69) و لما دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه ... : وقتى برادران يوسف همراه با
بنيامين وارد بر او شدند، يوسف برادرش بنيامين را در كنار خود جاى داد و او را
گرامى داشت. به طورى كه پيشتر گفته ايم، بنيامين تنها برادر يوسف بود كه با او از
يك پدر و يك مادر بودند، برادران ديگر فقط پدرى بودند.
گفته شده كه يوسف پس از ورود برادرانش دستور داد براى آنها غذا بياورند و قرار شد
كه هر دو نفر با هم غذا بخورند، آنها دو نفر دو نفر بر سر طعامى نشستند و بنيامين
تنها ماند، يوسف به او گفت: تو هم بيا با من غذا بخور.
وقتى بينامين كنار يوسف نشست، يوسف مخفيانه به او گفت: من برادر تو يوسف هستم و من
با تو از يك پدر و مادر هستيم، ضمناً به او گفت كه مطلب را آشكار نكند و پوشيده
بدارد، وقتى بنيامين برادرش را شناخت، ستمى كه برادران بر او روا داشتند به يادش
آمد و ناراحت شد. يوسف گفت: از كارهايى كه آنها انجام داده اند اندوهگين مباش.
بعضى ها گفته اند كه يوسف خود را به بنيامين معرفى نكرد و اينكه به او گفت من برادر
تو هستم، خواست به او وانمود كند كه من به جاى برادر توام و اين براى زدودن آثار
ناراحتى و غربت از او بود. ولى آنچه ظاهر آيه بر آن دلالت دارد بخصوص با توجه به
تأكيدهايى كه در آيه وجود دارد، اين است كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد و لذا
به او گفت كه از كارهاى گذشته برادران اندوهگين مباش و اين اشاره روشنى به اقدام
ستمكارانه آنها در حق يوسف بود.
فَلَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فى رَحْلِ أَخيهِ ثُمَّ
أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعيرُ اِنَّكُمْ لَسارِقُونَ (70 ) قالُوا وَ
أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ماذا تَفْقِدُونَ (71 ) قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ
لِمَنْ جآءَ بِه حِمْلُ بَعير وَ أَنَا بِه زَعيمٌ (72 ) قالُوا تَاللّهِ لَقَدْ
عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِى الْأَرْضِ وَ ما كُنّا سارِقينَ (73 ) قالُوا
فَما جَزآؤُهُ اِنْ كُنْتُمْ كاذِبينَ (74 ) قالُوا جَزآؤُهُ مَنْ وُجِدَ فى
رَحْلِه فَهُوَ جَزآؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِى الظّالِمينَ (75 )
پس چون بار و بنه آنان را فراهم كرد، پيمانه را در بار برادرش گذاشت، آنگاه ندا
دهنده اى ندا داد كه اى كاروانيان شما دزديد (70) در حالى كه روى به آنان كردند،
گفتند: چه چيزى گم كرده ايد؟ (71) گفتند: پيمانه پادشاه را گم كرده ايم و براى كسى
كه آن را بياورد، بار شترى است و من به آن ضامن هستم (72) گفتند: به خدا سوگند كه
خودتان مى دانيد كه ما نيامده ايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ايم
(73) گفتند: پس سزاى آن چيست اگر دروغگو باشيد؟ (74) گفتند: سزاى آن اين است كه كسى
كه آن (پيمانه) در بار او پيدا شود خود او سزاى آن است، ما اين چنين ستمگران را
كيفر مى دهيم (75)
نكات ادبى
1 ـ «جهاز» بار و بنه (قبلا توضيح بيشترى داده شد)
2 ـ «سقايه» ظرفى كه با آن آب مى نوشند و در اينجا منظور از آن پيمانه است، گويا
پيمانه اى كه آنها داشتند از طلا يا نقره بود و پيش از آن ظرف آب پادشاه بود.
3 ـ «مؤذن» ندا دهنده، كسى كه با آواز بلند مطلبى را اعلام كند و به همين مناسبت در
اسلام به اذان گو مؤذن گفته شد.
4 ـ «العير» كاروان، و در اينجا منظور كاروانيان است. گفته شده كه «عير» به كاروانى
گفته مى شود كه همراه با شتران و الاغها باشد.
5 ـ «واقبلوا عليهم» جمله حاليه است به تقدير: «و قد اقبلوا عليهم».
6 ـ «صواع» پيمانه، بيشتر به صورت صاع به كار مى رود.
7 ـ «زعيم» ضامن، كفيل.
8 ـ «تالله» سوگند به خدا. حرف قسم «تا» مخصوص لفظ جلاله است و نمى توان با آن به
غير «الله» سوگند خورد.
9 ـ «جزائه من وجد...» از نظر تركيب به اين صورت است كه «جزائه» مبتدا و «من وجد فى
رحله» خبر آن است و «فهو جزائه» مبتدا و خبر براى تأكيد جمله قبلى است و براى اهميت
مطلب اسم ظاهر به جاى ضمير آمده و آن در حكم «فهو هو» است. و يا «جزائه» مبتداء و
«من وجد فى رحله» شرط است و جواب آن «فهو جزائه» مى باشد و اين جمله شرطيه خبر براى
آن مبتدا است و در هر دو صورت منظور اين است كه هر كس كه پيمانه در بار او يافته
شود، به بردگى كشيده شود و در واقع خود او سزاى عمل سرقت او باشد.
تفسير و توضيح
* آيات (70 ـ 72) فلمّا جهّزهم بجهازهم جعل السقاية ... : يوسف دستور داد بار
برادران بسته شد و به هر كدام از آنها بار شترى گندم تحويل داده شد، وقتى اين بارها
بسته مى شد، به دستور يوسف پيمانه پادشاه كه با آن گندم را پيمانه مى كردند در بار
برادرش بنيامين قرار داده شد. هدف يوسف از اين كار اين بود كه بهانه اى به دست آورد
تا بنيامين را نزد خود نگهدارد.
آن پيمانه كه به طور پنهانى در بار بنيامين گذاشته شد، جام زرين يا سيمينى بود كه
پادشاه مصر با آن آب مى خورد و در اين قحط سالى از آن به عنوان يك پيمانه استفاده
مى شد. گفته شده كه آن پيمانه يك دوازدهم «اردب» مصرى بود و «اردب» كه اكنون نيز در
مصر متداول است معادل 198 ليتر يا 156 كيلوگرم است.
وقتى كاروان به راه افتاد، ندا دهنده اى ندا داد كه اى كاروانيان شما دزديد!
برادران يوسف در حالى كه روى به كاركنان يوسف كردند، گفتند: شما چيزى را گم كرده
ايد؟
آنها گفتند: پيمانه پادشاه گم شده است و هر كس آن را بياورد يك بار شتر جايزه دارد،
گوينده اين سخن اضافه كرد كه من ضامن آن هستم.
اينكه در اينجا به برادران يوسف نسبت دزدى داده مى شود، شايد از آن جهت باشد كه
گوينده اين سخن غير از كسى بود كه پيمانه را در بار بنيامين گذاشت و او از حقيقت
قضيه خبر نداشت و گمان مى كرد كه واقعا آنها پيمانه را دزديده اند; احتمال ديگر
اينكه اين نسبت به دستور يوسف به آنها داده شد و منظور اين بود كه شما پيش از اين
يوسف را دزديديد. اگر اين احتمال درست باشد بايد گفت كه يوسف توريه كرد; يعنى سخنى
گفت كه شنونده از ظاهر آن چيزى مى فهمد كه گوينده آن را اراده نكرده است و اين در
جاى خود مورد بحث قرار گرفته كه آيا توريه جايز است و يا آن هم مانند دروغ حرام
است؟ آنچه اكثر علماى اخلاق و فقها گفته اند اين است كه در مواردى كه انسان مجبور
به دروغ گفتن باشد، توريه كردن جايز بلكه لازم است.
* آيات (73 ـ 75) قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض ... : برادران يوسف
كه خود را در معرض تهمت بزرگى ديدند و به آنها نسبت دزدى داده شد، براى دفاع از خود
گفتند: به خدا قسم كه چنين نيست و شما خود مى دانيد كه ما به اين سرزمين نيامده ايم
كه در آن فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم.
اينكه آنها گفتند شما خود مى دانيد كه ما اهل فساد نيستيم، از اين جهت است كه
كارگزاران يوسف، هم در سفر قبلىِ آنان و هم در اين سفر آثار نيكويى را در آنان ديده
بودند و بخصوص در سفر دوم آنان همان مبلغى را كه در سفر قبلى پرداخته بودند ولى
يوسف آن را در بار آنها گذاشته بود و به آنان پس داده بود، آورده بودند و اين نشانه
درستكارى آنان بود. هم چنين آنها خودشان را معرفى كرده بودند و گفته بودند كه ما
فرزندان كسى هستيم كه خداوند او را به پيامبرى برگزيده است و براستى از چنين افرادى
بعيد بود كه دزدى كنند.
به هر حال آنها سوگند خوردند كه دزدى نكرده اند. كارگزاران يوسف گفتند: اگر دروغ
گفته باشيد، به نظر شما سزاى اين كار چيست؟ آنها گفتند: سزاى كسى كه چنين كند،
خود اوست، يعنى شخصى كه دزدى كرده به بردگى كشيده مى شود و ما ستمگران را چنين
سزا مى دهيم.
در آيين يعقوب و مردم كنعان با دزد چنين معامله مى شد كه به مدت يكسال او را به
بردگى مى كشيدند ولى در آيين پادشاه مصر چنين نبود و به دزد تازيانه مى زدند.
برادران يوسف همان آيين و رسم خودشان را پيشنهاد كردند و مى دانستند كه آنها
دزدى نكرده اند.
چند روايت
1 ـ امام صادق فرمود: يوسف براى آنها (برادرانش) غذايى تهيه كرده بود وقتى به او
وارد شدند گفت: هر دو برادرى كه از يك مادر هستند بر سر يك سفره بنشينند. پس آنها
نشستند و بنيامين ايستاده ماند. يوسف به او گفت: تو چرا ننشستى؟ گفت: تو گفتى
برادرانى كه از يك مادرند بر سر سفره اى بنشينند و در ميان آنها برادرى كه از مادر
من باشد وجود ندارد. يوسف گفت: برادرى از مادر نداشتى؟ گفت: داشتم. يوسف گفت: پس چه
شد؟ بنيامين گفت: اينان گمان مى كنند كه گرگ او را خورد. يوسف گفت: اندوه تو درباره
او چقدر بود؟ بنيامين گفت: من يازده فرزند دارم و نام همه آنها را از نام آن برادر
مشتق كرده ام. يوسف گفت: تو را مى بينم كه پس از او با زنان هم آغوش شدى و فرزند به
دنيا آوردى. بنيامين گفت: مرا پدرى صالح است و او به من گفت ازدواج كن شايد از نسل
تو فرزندانى به وجود آيند كه زمين را با تسبيح گفتن خود سنگين كنند. پس يوسف به او
گفت: با من بر سر سفره بنشين. برادران گفتند خدا يوسف و برادرش را برترى داد تا
جايى كه همراه با پادشاه بر سفره نشست.(198)
2 ـ امام صادق(ع) درباره اين آيه «ايتها العيرانكم لسارقون = اى كاروانيان شما دزد هستيد» فرمود: آنها يوسف را از پدرش دزديده بودند. آيا نمى بينى كه وقتى آنها گفتند: چه چيزى را گم كرده ايد، پاسخ دادند كه پيمانه شاه را گم كرده ايم و نگفتند: شما پيمانه شاه را دزديده ايد. منظورشان اين بود كه شما يوسف را از پدرش
دزديده ايد.(199)