تفسير كوثر ، جلد پنجم

يعقوب جعفرى

- ۱۸ -


قالَ هِىَ راوَدَتْنى عَنْ نَفْسى وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِهآ اِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُل فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبينَ (26 ) وَ اِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُر فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصّادِقينَ (27 ) فَلَمّا رَا قَميصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُر قالَ اِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ اِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظيمٌ (28 ) يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرى لِذَنْبِكِ اِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ (29 )

گفت: او از من كام خواست; و شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد كه اگر پيراهن او از طرف جلو پاره شده باشد، آن زن راست گفته و او از دروغگويان است(26) و اگر پيراهن او از پشت پاره شده باشد، پس آن زن دروغ گفته و او از راستگويان است (27) پس چون ديد كه پيراهن او از پشت پاره شده، گفت: اين از مكر شماست، همانا مكر شما بزرگ است (28) اى يوسف، از اين درگذر و تو (اى زن) از گناه خود طلب آمرزش كن همانا تو از خطاكاران بودى(29)

نكات ادبى

1 ـ ميان «صدقت» و «كذبت» و «كاذبين» و «صادقين» جناس طباق وجود دارد.

2 ـ «دبر» و «قبل» هر دو مضاف هستند و مضاف اليه آنها حذف شده و تقدير آن چنين است: دبره و قبله.

3 ـ در «صدقت» و «كذبت» حرف قد مقدر است تا ماضى را به زمان حال بكشاند.

4 ـ «كيد» حيله، مكر، چاره انديشى براى رسيدن به يك هدف غير مقدس.

5 ـ «يوسف» در اصل «يا يوسف» بود و چون مناداى نزديك است حرف ندا حذف شد مانند «ربّنا» و مضموم بودن يوسف به جهت مفرد معرفه بودن است.

7 ـ «الخاطئين» جمع مذكر است ولى در خطاب به مؤنث گفته شده و اين به جهت تغليب مردان بر زنان است و يا بگوييم كه منظور اين است كه تو از نسل خطاكاران هستى.

تفسير و توضيح

* آيات (26 ـ 27) قال هى راودتنى عن نفسى ... : وقتى زليخا تهمت خيانت به يوسف زد، يوسف در مقام دفاع از خود برآمد و گفت: او بود كه از من كام دل خواست. البته اگر آن زن چنين تهمتى به يوسف نمى زد، يوسف چنين سخنى را به زبان نمى آورد و آبروى او را پيش همسرش نمى برد ولى چاره اى نداشت و بايد از خود دفاع مى كرد.

هر چند كه شواهد و قرائن دلالت داشت كه يوسف بى گناه است در عين حال خداوند خواست بى گناهى يوسف به روشنى ثابت شود، اين بود كه شاهدى از خاندان آن زن چنين گواهى داد كه بنگريد اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ولى اگر پيراهن از عقب پاره شده باشد آن زن دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است، چون پاره شدن پيراهن يوسف از جلو نشانه آن بود كه يوسف با او رو در رو بوده و به او حمله كرده و او از خود دفاع كرده است ولى پاره شدن از پشت نشانه آن بود كه يوسف فرار مى كرده و آن زن به او حمله كرده است.

گفته شده است كه اين شاهد پسرعموى زليخا بود و همراه عزيز مصر بود ودر بعضى از نقلها هم آمده كه او پسر بچه اى سه ماهه بود كه در گهواره به سخن آمد و اين مطلب را گفت. البته سخن گفتن بچه در گهواره از روى معجزه امكان پذير است همان گونه كه عيسى در گهواره سخن گفت، ولى اگر دليل محكمى بر آن نداشته باشيم نبايد چيزى را كه عادتاً محال است اثبات كنيم. ديگر اينكه اگر كودك سه ماهه اى شهادت داده باشد بايد به طور قطع شهادت بدهد و سخن گفتن با ترديد تناسبى با معجزه ندارد و در اينجا سخن با ترديد گفته شده و مخاطب به سوى يك استدلال سوق داده شده است، در حالى كه با سخن گفتن كودك سه ماهه نيازى به استدلال نبود.

* آيات (28 ـ 29) فلمّا راى قميصه قدّ من دبر ... : با راهنمايى آن شاهد كه راه كشف حقيقت را نشان داده بود، عزيز مصر نگاه كرد و ديد كه پيراهن يوسف از پشت پاره شده و اين دليل بر دروغگويى زليخا و راستگويى يوسف بود. وقتى به حقيقت پى برد خطاب به زليخا گفت: اين سخن تو كه يوسف را متهم مى كنى ناشى از مكر شماست و همانا مكر شما زنان عظيم است!

معروف است كه زنان براى رسيدن به مطامع خود مكرها و حيله هاى خاصى دارند و داستانهاى بسيارى درباره مكر زنان نقل شده است. شايد علت اين كار، حجب و حياى زنان باشد چون مردها به راحتى و آشكارا مطلب خود را اظهار مى دارند ولى زنان به سبب شرم زيادى كه دارند از اظهار صريح و آشكار آن ناتوانند و لذا از حيله و مكر و راههاى غير متعارف وارد مى شوند.

عزيز مصر پس از اين اظهارات، رو به سوى يوسف كرد و گفت: اى يوسف از اين جريان درگذر و آن را ناديده بگير. با اين توصيه مى خواست از شيوع اين جريان در ميان مردم جلوگيرى كند. سپس به زليخا گفت: تو نيز از گناهى كه كردى طلب آمرزش كن كه تو از خطاكاران بودى.

معلوم مى شود كه زليخا سابقه خطا كارى داشته است و اينكه او را امر به استغفار مى كند يعنى پيش شوهرش از اين كار اظهار ندامت و عذرخواهى كند و نيز معلوم مى شود كه عزيز مصر غيرت مردانگى نداشت و در برابر اين خيانت تنها از همسرش مى خواهد كه اظهار ندامت كند.

وَ قالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدينَةِ امْرَأَةُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِه قَدْ شَغَفَها حُبًّا اِنّا لَنَراها فى ضَلال مُبين (30 ) فَلَمّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ اِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَة مِنْهُنَّ سِكّينًا وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَرًا اِنْ هذآ اِلاّ مَلَكٌ كَريمٌ (31) قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذى لُمْتُنَّنى فيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مآ آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُونًا مِنَ الصّاغِرينَ (32 )

گروهى از زنان شهر گفتند: همسر عزيز از جوانش كام مى خواهد، همانا عشق اين جوان در دل او جا گرفته است، البته ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم (30) پس چون مكر آنها را شنيد، دنبال آنها فرستاد و برايشان پشتى فراهم كرد و به هر يك از آنها چاقويى داد و (به يوسف) گفت: بر آنها وارد شو! پس چون او را ديدند وى را بزرگ شمردند و دستان خود را بريدند و گفتند: منزه است خدا، اين بشر نيست، اين نيست مگر فرشته اى بزرگوار (31) (همسر عزيز) گفت: اين همان كسى است كه مرا درباره او سرزنش مى كرديد و براستى من از او كام دل خواستم پس او خوددارى كرد و اگر آنچه را كه فرمان مى دهم نكند، البته زندانى خواهد شد و البته از خواران و ذليلان خواهد بود (32)

نكات ادبى

1 ـ «قال نسوة» فعل و فاعل. كلمه «نسوة» جمع مكسر و يا اسم جمع است و مفرد ندارد و «نساء» اسم جمع است و مفرد آن امراة مى باشد و به هر حال كلمه نسوة به خاطر جماعت، مؤنث غير حقيقى است و چون به خاطر جماعت تأنيث غير حقيقى يافت، تأنيث حقيقى آن ناديده گرفته مى شود چون در يك لفظ دو تأنيث جمع نمى شود و چون مؤنث غير حقيقى شد مى توان براى آن فعل مذكر يا مؤنث آورد و در اينجا فعل مذكر آورده شده است.

2 ـ «فتى» جوان، غلام، برده.

3 ـ «شغفها» محبت او در دلش جا گرفته. شغف در لغت به معناى پرده و يا پوست نازك قلب است. گويا وقتى كسى كسى را به شدت دوست مى دارد، محبت او وارد سويداى قلب او مى شود. توجه كنيم كه «شغف» و «شعف» هر دو به معناى محبت شديد است و شايد «شغف» از «شعف» شديدتر باشد.

4 ـ«حبّا» تميز است.

5 ـ «متّكا» بالش، مخدّه، چيزى كه به آن تكيه مى كنند. گفته شده كه متكا در اين جا به معناى ميوه است يعنى زليخا براى آنها ميوه اى آماده كرد.

6 ـ «اكبرنه» او را بزرگ داشتند، در برابر عظمت او تسليم شدند. گفته شده كه «اكبرنه» به معناى اين است كه آن زنها حايض شدند و ها براى سكت است.

7 ـ «حاش لله» منزه است خداوند. يا از حاشا است كه براى استثنا مى آيد و يا از فعل حاشى يحاشى آمده و يا اسم به معناى تنزيه است و منظور از آن تنزيه پروردگار است و معمولا اين جمله را در موقع شگفت زدگى و يا تنزيه كسى مى گويند.

8 ـ «ما» در «ماهذا بشرا» مشبه به ليس است.

9 ـ «فاستعصم» خوددارى كرد، نگهدارى كرد.

10 ـ «ليكوناً» در اصل ليكونن بود كه فعل مضارع مؤكد به نون تأكيد خفيفه است ولى در رسم الخط آن را به صورت تنوين نصب آورده اند مانند «لنسفعا» و شايد علت آن قرينه ساختن دو طرف كلمه در نوشتن باشد كه هر دو طرف به سوى بالا كشيده شده است.

تفسير و توضيح

* آيات (30 ـ 32) و قال نسوة فى المدينه امرأت العزيز ... : با وجود آنكه عزيز مصر سعى مى كرد كه عشق زليخا به يوسف پوشيده بماند و كسى از آن با خبر نشود، داستان اين عشق به زنان مصر رسيد و زنانِ دربار در مجالس خود از آن سخن مى گفتند و زليخا را به خاطر اين رسوايى سرزنش مى كردند. آنها مى گفتند: همسر عزيز مصر برده خود را به سوى خود خوانده و از او كام خواسته است، معلوم مى شود كه عشق او در سويداى دلش جاى گرفته و او در گمراهى آشكار است زيرا شايسته او نيست كه عاشق برده خود باشد.

گفته شده كه اين سخنان حيله اى بوده كه زليخا را وادار كنند كه يوسف را به آنان نشان دهد چون آنها از زيبايى فوق العاده يوسف سخنها شنيده بودند و لذا در آيه شريفه از سخنان آنها به عنوان مكر آنها ياد مى كند.

وقتى زليخا از سخنان شيطنت آميز آنها آگاه شد به سوى آنها كسى فرستاد و آنها را به مجلس خود دعوت نمود و براى آنها پشتى هايى ترتيب داد وقتى وارد مجلس شدند به دست هر يك از آنها چاقويى داد تا با آن ميوه بخورند. گفته شده كه آنها ميوه ترنج به دست گرفته بودند و مى خواستند با چاقو ببرند كه ناگهان زليخا به يوسف كه پشت پرده بود گفت كه وارد آن مجلس شود و يوسف چنين كرد. وقتى چشمان آنها به جمال يوسف افتاد از زيبايى او شگفت زده شدند و به سبب حواس پرتى كه پيدا كرده بودند به جاى ترنج، دستهاى خود را بريدند و گفتند: خدا منزه است، اين از جنس بشر نيست بلكه او فرشته اى بزرگوار است!

تعبير «حاش لله = منزه است خدا» در هنگامى گفته مى شود كه انسان از چيزى شگفت زده باشد. ضمناً آنها طبق يك تصور همگانى تصور مى كردند كه فرشته از انسان زيباتر است، همان گونه كه در تصور همگانى جن و شيطان از انسان زشت تر است.

وقتى زنان حاضر در مجلس درباره يوسف چنين قضاوتى كردند و زيبايى جمال او چنان در آنها اثر كرد كه به جاى ميوه دستان خود را بريدند، زليخا فاتحانه به آنها گفت: اين همان كسى است كه شما درباره عشق او مرا سرزنش مى كرديد. آرى من از او كام دل خواستم ولى او خوددارى كرد. و حالا اعلام مى كنم كه اگر دستور مرا اطاعت نكند، او به زندان خواهد افتاد و از خواران و حقيران خواهد شد.

معلوم مى شود كه چنين كارهاى خلاف عفت، چندان هم در ميان زنان دربارى مصر زشت نبوده و ننگ و عار به حساب نمى آمده است چون زليخا به طور آشكار در ميان زنان مصر از كامجويى خود سخن مى گويد و يوسف را در صورت اطاعت نكردن از او، تهديد به زندان و شكنجه مى كند و به طورى كه در آيات بعدى اشاره شده زنان حاضر در مجلس نيز متمايل به يوسف مى شوند و از او كام مى جويند و براى به دست آوردن او مكر مى كنند.

بحثى درباره تعبير «حاش لله»

فلمّا رأينه اكبرنه و قطّعن ايديهنّ وقلن حاش لله ماهذا بشرا ان هذا الاّ ملك كريم (يوسف / 31)

در داستان حضرت يوسف كه در قرآن كريم آمده، وقتى در مجلسى كه زليخا ترتيب داده بود، چشمان زنان حاضر در مجلس به جمال زيباى يوسف مى افتد از خود بى خود مى شوند و از دستپاچگى به جاى ميوه اى كه در دستشان بود، دستان خود را مى برند و مى گويند: حاش لله اين بشر نيست بلكه او فرشته اى بزرگوار است.

همچنين پس از آنكه يوسف به زندان مى افتد و سالها در زندان مى ماند بالاخره به دستور پادشاه مصر از زندان آزاد مى شود و موقعيت ويژه اى پيدا مى كند. يوسف از پادشاه مى خواهد درباره آن تهمتى كه زنان به او زدند و او را به زندان انداختند تحقيق كند و پادشاه آن زنان را احضار مى كند و از آنها درباره يوسف مى پرسد و آنها مى گويند: حاش لله ما علمنا عليه من سوء (يوسف / 51).

تعبير «حاش لله» در قرآن فقط در دو مورد ياد شده آمده است و با اين كه مفهوم آن آسان به نظر مى رسد، از نظر تركيب نحوى جاى تأمل و بررسى بسيارى دارد. حاشا از نظر نحوى ميان سه حالت حرفى و فعلى و اسمى متردد است:

1 ـ در معناى حرفى «حاشا» از ادوات استثنا و در عين حال حرف جرّ است. گفته مى شود: ضربت القوم حاشا زيد (با جرّ زيد) و معناى آن خارج ساختن زيد از حكم فعل قبلى است.

زمخشرى گفته است «حاشا» در استثنا معناى تنزيهى دارد يعنى مستثنى را منزه از حكم مستثنى منه مى كند. آنگاه چنين مثال مى زند: اساء القوم حاشا زيد. و در تأييد آن اين شعر اسدى را شاهد مى آورد:

حاشا ابى ثوبان انّ به *** ضنّا على الملحاة والشتم(160)

بنابراين حكم قبلى همواره بايد يك معناى ناپسند داشته باشد و مستثنى منه از آن تبرئه شود. صاحب اقرب الموارد از ايضاح نقل مى كند كه «حاشا» در موردى در استثنا به كار مى رود كه مستثنى از مشاركت در حكم مستثنى منه منزه شود مثلا گفته مى شود ضربت القوم حاشا زيد و خوب نيست كه گفته شود صلّى الناس حاشا زيد چون معناى تنزيه در اين جا وجود ندارد.(161)

ابن حيان در اعتراض به زمخشرى گفته است كه معناى تنزيه ميان نحويها معروف نيست و چون زمخشرى اساء القوم حاشا زيد را مثال زده، از آن برائت و تنزيه زيد را فهميده است.

ضمناً درباره شعرى كه شاهد آورده گفته است در اين شعر مصراع اول يك بيت با مصراع دوم بيت ديگر آميخته شده و درست آن چنين است:

حاشا ابى ثوبان انّ ابا *** ثوبان ليس ببكمة فدْم

عمروبن عبدالله ان به *** ضنّا على الملحاة والشتم(162)

ولى اين اعتراض در جاى خود نيست، زيرا تصريح نحويها به يك معنا لزومى ندارد. كافى است كه موارد استعمال آن را مشاهده كنيم و همان گونه كه در سخن صاحب الايضاح آمده بود گفتن صلّى الناس حاشا زيد بعيد به نظر مى رسد و حاشا را همواره پس از فعلهايى كه بار منفى دارند ديده ايم.

به هر حال اگر حاشا براى استثنا و داراى معناى حرفى باشد، مى توان كلمه بعد از آن را به جهت استثنا منصوب و به جهت بودنِ آن از حروف جر مجرور خواند و در اينجا حاشا مانند خلا و عداست و البته با آنها چندين فرق دارد كه مرادى(163) آنها را به تفصيل آورده و از جمله اينكه به اول خلا و عدا مى توان ما اضافه كرد ولى به اول حاشا نمى توان اضافه كرد. مرادى پس از نقل اين سخن از سيبويه، از ابن مالك نقل مى كند كه گاهى «ما حاشا» هم از عربها شنيده شده، مانند سخن اخطل:

رأيت الناس ما حاشى قريشا *** و انّا نحن افضلهم فعالا

همچنين در روايتى كه به پيامبر اسلام(ص) نسبت داده اند چنين آمده: أسامة احبّ الناس الىّ ما حاشا فاطمة.(164) البته در اينكه اين سخن از پيامبر باشد جاى ترديد وجود دارد.

2 ـ در معناى فعلى، حاشا از ماده حشى است كه به باب مفاعله رفته است، گفته مى شود: حاشى، يحاشى، محاشاة. ابن هشام گفته است كه اين فعل متعدى و متصرّف است، مى گويى «حاشيته» و منظور از آن «استثنيته» مى باشد و براى متصرف بودن آن به اين شعر نابغه ذبيانى تمسك مى كند كه در آن به صورت فعل مضارع آمده است:

ولا ارى فاعلا فى الناس يشبهه *** ولا احاشى من الا قوام من احد(165)

كسانى از نحويها، «حاشا» را فعل جامد دانسته اند كه مضارع آن استعمال نشده و گفته اند آنچه در اين شعر آمده از باب ساختن فعل جعلى از حرف است مانند سوّفت كه از سوف ساخته شده است.(166) البته مقايسه «احاشى» به «سوّفت» درست نيست چون به فعل بودن حاشى تصريح شده است. به گفته ابن منظور حاشى در حالت فعلى به معناى تنحّى و تباعد است و مفهوم دور شدن و برائت دارد و اصل آن از حاشية الشيئ است كه به معناى ناحيه آن است.(167) بيشتر لغت نويسان، حاشى را از حشى گرفته اند كه ناقص يايى است و بعضى ديگر آن را در مادّه «حوش» ذكر كرده اند كه اجوف واوى است مانند خليل بن احمد كه آن را در ذيل مادّه حوش ذكر كرده و گفته است كه حوش به معناى نفرت و دورى است و به كسى كه با مردم مخلوط نمى شود حوشى گفته مى شود و حاشا براى استثناست...(168)

3 ـ در معناى اسمى، حاشا اسمى است كه معناى تنزيه و تبرئه مى دهد و گاهى با تنوين همراه است (حاشاً) همان گونه كه در بعضى از قرائتها «حاشاً لله» خوانده شده است.(169) مرادى گفته است كه ظاهر قول زجّاج اين است كه «حاشا» اسم است و ابن مالك نيز آن را صحيح دانسته و گفته است: درست اين است كه حاشا اسمى است كه مانند منصوب شدن مصدر منصوب مى شود و بدل از فعل است.(170)

قول نادرى هم نقل شده مبنى بر اينكه حاشا اسم فعل است و معناى آن اتبرّء و برئت مى باشد و دليل آن را چنين ذكر كرده كه آن مبنى است در حالى كه در بعضى از لغات به صورت معرب مى آيد.(171)

* * *
ديديم كه درباره حاشا چهار احتمال داده مى شود به اين صورت كه آن يا حرف يا فعل يا اسم و يا اسم فعل است و در هر موردى متناسب با موقعيت آن، بايد يكى از اين چهار احتمال را اجرا كرد و البته هر چهار احتمال از نظر معنا نزديك به هم هستند.

اكنون وقت آن رسيده است كه ببينيم آيا كلمه «حاش» در «حاش لله» كه در دو مورد از قرآن آمده چه وضعيتى دارد؟ مفسران و نحويها در اين آيه، احتمالهاى گوناگونى داده اند: زمخشرى آن را حرف جر براى استثنا دانسته(172) و فرّاء آن را فعل از حاشيت قلمداد كرده(173) و زجاج و ابن مالك آن را اسم معرفى كرده اند.(174)

اينكه حاشا را در آيه شريفه حرف جرّ بگيريم، با اشكالاتى همراه است يكى از آنها اين است كه پس از حاشا كلمه «لله» قرار گرفته كه در اول آن لام حرف جرّ آمده و اگر حاشا حرف جرّ باشد لازم مى آيد كه حرف جرّ بر سر حرف جرّ آمده باشد و آن درست نيست و دوتا حرف در كنار هم نمى آيند مگر در ضرورت شعرى، مانند:

فصبحن لايسألنه عن بما به.(175) ديگر اينكه در آيه شريفه كلمه حاش با حذف الف آخر از حاشا آمده و حذف از حرف در كلام عربى واقع نشده است. اگر گفته شود كه پس چگونه در «منذ» نون حذف مى شود و به صورت «مذ» در مى آيد، مى گوييم: «مذ» مخفف «منذ» نيست بلكه خود مستقلا حرف جرّ است.

از اين گذشته، در آيه شريفه مستثنى و مستثنى منه هيچ كدام وجود ندارند و زمينه اى براى استثنا نيست و قرار گرفتن كلمه «لله» پس از حاش احتمال استثنا را ضعيف و يا منتفى مى كند.

همچنين اين قول كه حاش در آيه شريفه معناى فعلى دارد و از حاشى يحاشى است، نيز قوّت لازم را ندارد زيرا كسانى كه حاش را در اينجا فعل مى گيرند مجبور هستند كه چندين لفظ را در تقدير بگيرند، بعضيها تقدير آن را چنين ذكر مى كنند: حاشى يوسف نفسه من الفاحشة لله و بعضى آن را به اين صورت مى آورند: حاشى يوسف الفعلة لاجل الله وابن عطيه چنين گفته: حاشى يوسف ان يقارف ما رمته به لطاعة الله او لمكانه منه او لترفيع الله له.(176) در حالى كه چنين تقديرهايى خلاف ظاهر است و اصل عدم تقدير است و لذا فرّاء كه خود حاش را فعل مى داند مى گويد: اين فعلى است كه فاعل ندارد.(177) و اين احتمال از تقدير گرفتن هم ضعيف تر است و فعل بدون فاعل معنى ندارد و در جايى نيامده است.

با توجه به اين كه در نظر گرفتن معناى حرفى و فعلى در آيه شريفه اشكالاتى دارد، آنچه نزديك به صواب مى نمايد اين است كه حاش در اين آيه معناى اسمى دارد و براى تنزيه همراه با تعجب است آن هم تنزيه خداوند و با تنزيه خداوند يوسف هم تنزيه مى شود و به كار بردن تنزيه خداوند در مقام تنزيه يك انسان از باب تيمن و تبرك و اصالت دادن به تنزيه خداوند است، مانند سبحان الله كه در مقام تعجب مى گوييم.

كسى كه مى گويد حاش لله، مانند اين است كه بگويد: تنزيهاً لله و اين قول را قرائت ابوالسمال تأييد مى كند كه حاشا را با تنوين خوانده و نيز قرائت ابن مسعود كه آن را با اضافه خوانده مانند سبحان الله و معاذ الله و زمخشرى در «المفصل» گفته است كه حاش لله به معناى «برائة لله من السوء» است.(178)

از كسانى كه اسم بودن كلمه حاش را در آيه شريفه تقويت كرده اند، مى توان از زجاج و ابن مالك و زمخشرى و مرادى و ابن هشام نام برد. ابن هشام مى گويد: صحيح اين است كه حاش اسم است و مرادف با برائت مى باشد و اضافه مى كند اينكه در قرائت معروف تنوين ندارد براى اين است كه حاش را به جهت شباهت به حاشاى حرفى مبنى گرفته اند.(179)

بنابراين، قول برتر اين است كه «حاش» در آيه شريفه اسم است و معناى تنزيه مى دهد، آن هم تنزيه خداوند كه كنايه از تنزيه يوسف است و تفاوت اصلى اين قول با دو قول ديگر كه حاش را حرف يا فعل گرفته اند در اين است كه طبق اين دو قول، تعبير «حاش لله» براى تنزيه يوسف است كه به خاطر خدا از فاحشه خود را دور كرد ولى در اين قول تنزيه براى خداست و از آن تنزيه يوسف هم فهميده مى شود. طبق آن دو قول بايد «حاش لله» را چنين ترجمه كنيم: «يوسف به خاطر خدا منزه است» ولى طبق اين قول چنين ترجمه مى كنيم: «خدا منزه است».

توجه كنيم كه اگر هم آن دو قول در عبارت «قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء» معناى درستى بدهد، در آيه «قلن حاش لله ما هذا بشرا» معناى درستى نمى دهد ولى اگر معناى اسمى را در نظر بگيريم در هر دو جا معنا درست خواهد بود.

در پايان اين بحث اضافه مى كنيم كه كلمه «حاش» در آيه شريفه به چندين صورت خوانده شده و قرائتهاى گوناگونى دارد:

1ـ «حاش لله» كه معروف ترين قرائتهاست و جز ابو عمرو، باقى قراء سبعه به همين حالت خوانده اند و در مصاحف موجود هم به همين صورت است. از ابوعبيد نقل شده كه گفته است آن را در مصحف امام يعنى مصحف عثمان «حاش لله» ديده است.(180)

2ـ در حالت وقف «حاش لله» و در حالت وصل «حاشا لله» اين قرائت از ابو عمروبن علا نقل شده است.(181)

3ـ «حشا لله» اين قرائت از اعمش نقل شده است و در آن الف نخست حذف شده.(182)

4ـ «حاش لله» با سكون شين همان گونه كه حسن آن را قرائت كرده است.(183)

5ـ «حاشاً لله» با تنوين روى الف كه مطابق با قرائت ابوالسمال است.(184)

6ـ «حاشا الله» كه قرائت ابىّ و عبد الله است.(185)

البته اختلاف قرائات در اينجا تأثير چندانى در معناى كلمه ندارد و معنا همان است كه پيش از اين بيان كرديم.

قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ اِلَىَّ مِمّا يَدْعُونَنى اِلَيْهِ وَ اِلاّ تَصْرِفْ عَنّى كَيْدَهُنَّ أَصْبُ اِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ (33 ) فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ اِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ (34 ) ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى حين (35 )

گفت: پروردگارا زندان براى من محبوبتر از آن چيزى است كه مرا به سوى آن مى خوانند و اگر حيله آنها را از من نگردانى، به آنان گرايش پيدا مى كنم و از نادانان مى شوم (33) پس پروردگارش او را پاسخ داد و حيله آنان را از او بگردانيد، همانا اوست شنواى دانا (34) آنگاه آنان پس از آنكه نشانه ها را ديدند، تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند (35)

نكات ادبى

1 ـ «ربّ» در اصل يا ربّى بود و حرف ندا و ياء متكلم براى تخفيف حذف شد.

2 ـ «السجن» زندان يا زندانى شدن. مى توان معناى مكانى و يا مصدرى را اراده كرد و در هر حال مبتداست و خبر آن «احبّ» مى باشد.

3 ـ «احبّ» در اينجا معناى تفضيل نمى دهد و براى انتخاب يكى از دو شرّ است كه مفسده آن كمتر است و چنين نيست كه يوسف هر دو طرف را دوست مى داشت ولى زندان بيشتر از طرف ديگر براى او خوشتر بود.

4 ـ «اِلاّ» در اصل «ان لا» بود، نون ان شرطيه و لام لاى نهى درهم ادغام شد.

5 ـ «اصب» ميل مى كنم، گرايش مى كنم.از صبا يصبو صبوة به معناى ميل كردن و علاقه يافتن. اصل آن اصبو بود واو در طرف قرار گرفته بود حذف گرديد، مانند ادع و ندع.

6 ـ «استجاب» پاسخ داد. استجاب و اجاب به يك معناست.

7 ـ «بدا» آشكار شد. فاعل بدا يا چيزى از جنس خودش است و تقدير چنين است:بدالهم بداء و يا ضميرى است كه به «السجن» برمى گردد و در هر حال نمى تواند فاعل آن «ليسجننه» باشد چون جمله فاعل قرار نمى گيرد.

8 ـ «لهم» ضمير جمع مذكر است و چون آن زنان اطرافيان و خادمانى داشتند براى تغليب مذكر بر مؤنث ضمير مذكر به كار گرفته شده.

تفسير و توضيح

* آيات (33 ـ 35) قال ربّ السّجن احبّ الىّ ... : ديديم كه زليخا يوسف را تهديد كرد كه او را به زندان خواهد انداخت. يوسف در معرض آزمونى بزرگ قرار گرفته بود. او يا بايد از هوا و هوس آن زن پيروى مى كرد كه از نظر مادى لذت آور بود ولى كار خلاف و معصيتى بزرگ بود و يا بايد زندان را مى پذيرفت كه كار سخت و ناراحت كننده اى بود ولى همراه با پاكدامنى و ايمان و تقوا بود.

يوسف پيامبر خدا و معصوم است. پيداست كه او پاكى را انتخاب مى كند و لذا يوسف كه خود را در برابر تهديد زليخا ديد، با خداى خود چنين مناجات كرد كه پروردگارا رفتن به زندان براى من خوشتر است از آن چيزى كه اين زنها مرا به سوى آن مى خوانند.

توجه كنيم اينكه يوسف مى گويد: زندان براى من خوشتر و محبوبتر است، بدان معنا نيست كه يوسف طرف ديگر قضيه را هم دوست مى داشت ولى زندان بيشتر از آن براى او محبوبتر بود، بلكه در اينجا يوسف يكى از دو شرّ را انتخاب مى كند كه مفسده كمترى دارد. اگر بناست يكى از دو شرّ انتخاب شود طبعا براى يوسف انتخاب شرّى كه همراه با تقوا و پاكى است و ايمان او را حفظ مى كند دوست داشتنى مى شود.

يوسف مناجات خود را ادامه داد و گفت: خدايا، اگر نيرنگ و حيله آن زنان را از من نگردانى، من به سوى آنها ميل مى كنم و از جاهلان مى شوم. يعنى اگر لطف تو نباشد، من به سبب شهوت و نفسى كه دارم شايد به دام آنها بيفتم و اسير هواى نفس شوم.

به طورى كه پيشتر نيز گفتيم، پيامبران هم، شهوت و ميل جنسى دارند و چنين نيست كه آنها طبعا از اِعمال غريزه جنسى بدشان بيايد; آنها مجبور به ترك گناه نيستند ولى ايمان و تقواى آنها به حدى است كه آنان را از ارتكاب گناه باز مى دارد، آنها هميشه با توسل به خدا و با در خواست كمك از او، ايمان و تقواى خود را تقويت مى كنند و البته لطف الهى شامل همه است ولى پيامبران و پرهيزگاران لطف بيشترى دريافت مى كنند و ضمناً بايد بدانيم كه گاهى لطف خاص خدا به شرطى شامل يك بنده مى شود كه دعا كند و از خدا درخواست لطف و كمك نمايد، همان گونه كه يوسف كرد.

ديديم كه يوسف از نيرنگ آن زنان به خدا پناه برد، معلوم مى شود كه تنها زليخا نبود كه او را به سوى خود دعوت مى كرد بلكه همه زنان حاضر در مجلس عاشق جمال يوسف شده بودند و در همان مجلس اظهار عشق و علاقه كردند و اين پس از آن بود كه راز زليخا فاش شد و خود از عشق سوزانش خبر داد و ديوار حجب و حيا برداشته شد.

يوسف كه در تنگناى سختى قرار گرفته بود از خدا كمك خواست و خدا پاسخ او را داد و نيرنگ آن زنان را از او بگردانيد، چون خدا شنوا و داناست و مناجات يوسف را مى شنيد و از قلب او خبر داشت.

پس از جواب ردّى كه يوسف به آنان داد و پس از آنكه آنها نشانه هاى پاكى و خويشتن دارى را در او ديدند و دانستند كه يوسف هرگز اسير شهوتهاى آنان نمى شود، تصميم گرفتند كه يوسف را تا مدتى به زندان افكنند. زليخا با همسر خود در اين باره صحبت كرد و از او خواست كه يوسف را زندانى كند تا ننگ اين رسوايى از ميان برود و كسانى كه اين خبر به گوش آنها رسيده خيال كنند كه يوسف گناهكار بوده و لذا به زندان افتاده است و اينكه پيشنهاد مى شود كه تا مدتى معين در زندان بماند، شايد براى آن بوده كه تا وقتى كه اين خبر از يادها برود، يوسف در زندان باشد.

چند روايت

1 ـ عن النبى(ص) قال: رأيت فى السماء الثانية رجلا صورته صورة القمر ليلة البدر فقلت لجبرئيل: من هذا؟ قال: هذا اخوك يوسف. يعنى حين اسرى به.(186)

پيامبر(ص) فرمود: در آسمان دوم مردى را ديدم كه چهره اش مانند چهره ماه در شب چهاردهم بود، پس به جبرئيل گفتم: اين كيست؟ گفت: او برادرت يوسف است. منظور شب معراج است.

2 ـ امام رضا(ع) فرمود: زندانبان به يوسف گفت: من تو را دوست دارم. يوسف گفت: مصيبتهايى كه به من رسيده جز از محبت نبوده است. خاله ام مرا دوست داشت مرا دزديد. و پدرم مرا دوست داشت برادرانم حسد كردند و همسر عزيز مصر مرا دوست داشت مرا زندانى كرد... و در همين روايت آمده است كه يوسف در آن خانه بود و هر زنى كه او را ديده بود پيش او كس فرستاد و او را به خود خواند، پس يوسف در آن خانه ناراحت شد و گفت: پروردگارا زندان براى من بهتر است از آنچه آنها مرا به سوى آن مى خوانند.(187)

وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُمآ اِنّى أَرانى أَعْصِرُ خَمْرًا وَ قالَ الاْخَرُ اِنّى أَرانى أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسى خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْويلِه اِنّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنينَ (36 ) قالَ لا يَأْتيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِه اِلاّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْويلِه قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمّا عَلَّمَنى رَبّى اِنّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْم لا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ (37 ) وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبآئى اِبْراهيمَ وَ اِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنآ أَنْ نُشْرِكَ بِاللّهِ مِنْ شَىْء ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَشْكُرُونَ (38 )

و همراه با او دو جوان وارد زندان شدند. يكى از آن دو گفت: همانا من در خواب ديدم كه (انگورى براى) شراب مى فشارم و ديگرى گفت: همانا من در خواب ديدم كه بالاى سر خود نانى را حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند. ما را ازتعبير آن خبر بده كه تو را از نيكوكاران مى بينيم (36) گفت: غذايى كه مى خوريد نزد شما نمى آيد مگر اينكه پيش از آن من شما را از تعبير آن آگاه مى كنم، اينها از چيزهايى است كه پروردگارم به من آموخته است، همانا من آيين مردمى را ترك كردم كه به خدا ايمان نداشتند و هم به آخرت كافر بودند (37) و از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم. بر ما شايسته نبود كه چيزى را براى خدا شريك قرار بدهيم. اين از فضل خدا بر ما و بر مردم است ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمى كنند (38)

نكات ادبى

1 ـ «فتيان» تثنيه فتى، دو جوان ، دو برده.

2 ـ «قال احدهما» جمله مستأنفه است و محلى از اعراب ندارد.

3 ـ «ارانى» خواب ديدم، خودم را ديدم. در اينجا فاعل و مفعول هر دو ضمير متصل متكلم و براى يك نفر است. اين حالت فقط در اين فعل آن هم وقتى كه براى خواب ديدن باشد جايز است وگرنه بايد ميان دو ضمير فاصله انداخت و نمى توان گفت: اكرمتُنى بلكه بايد گفت: اكرمت نفسى.

4 ـ «خمر» شراب. منظور از آن انگور است و عربها گاهى چيزى را به نام چيز ديگرى كه در آينده به آن تبديل مى شود مى خوانند. برخى از قبايل عرب هم هستند كه به انگور خمر مى گويند. (به اعتبار مايؤول اليه)

5 ـ «ترزقانه» صفت براى طعام است.

6 ـ «الاّ نبأتكما» استثناى مفرّغ است و جمله بعد از آن يا حال است و محل آن نصب است و يا صفت دوم است و محل آن رفع است.

7 ـ «ملّة» آيين، دين، باور.

8 ـ «هم» در «هم كافرون» براى تأكيد است و براى همين تكرار شده است.

9 ـ «ابراهيم» و نامهاى پس از آن ، يا عطف بيان و يا بدل از «آبائى» هستند و حالت جرشان با فتحه آمده چون غير منصرفند و يا با تقدير اعنى منصوب به مدح هستند.

تفسير و توضيح

* آيه (36) و دخل معه السّجن فتيان ... : هنگامى كه يوسف را به زندان انداختند، همزمان با او دو جوان ديگر را هم به زندان بردند آن دو نفر دو خادم و برده پادشاه مصر بودند كه يكى مسؤل تهيهّ شراب و ديگرى مسؤل تهيه غذا براى پادشاه بود و اتهام آنها اين بود كه آنها در صدد بر آمده بودند كه پادشاه را مسموم كنند.

يوسف در زندان با افرادى كه در آنجا بودند چه زندانيان و چه زندانبان، بسيار خوشرفتارى مى كرد و همه از علم و درايت وچهره زيباى او خوششان مى آمد. يك روز يكى از آن دو جوان كه مسئول شراب شاه بود به يوسف گفت: من در خواب ديدم كه براى درست كردن شراب، انگورى مى فشارم و ديگرى گفت: من در خواب ديدم كه بالاى سر خود طبق نانى را حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند. پس از نقل اين دو خواب، هر دو نفر از يوسف خواستند كه خواب آنها را تعبير كند. گفتند: تعبير اين خوابها را بگو كه ما تو را از نيكان مى بينيم.

داورى آن دو جوان درباره يوسف از آنجا ناشى مى شد كه آنها در طول مصاحبت خود با يوسف كارهاى حكيمانه او را ديده بودند و به علم و حكمت او پى برده بودند و اين مى رساند كه آن دو نفر پس از مدتها كه با يوسف در زندان بودند اين خوابها را ديدند و لذا در آيه شريفه مى فرمايد: (قال احدهما) كه به اصطلاح جمله مستأنفه است و اگر آنها خوابهاى خود را در همان آغاز نقل كرده بودند مناسب بود عبارت چنين باشد: (فقال احدهما)

ظاهر اين است كه آن دو جوان واقعا اين خوابها را ديده بودند ولى برخى از مفسران احتمال داده اند كه آنها اين خوابها را نديده بودند بلكه آنها را براى امتحان كردن يوسف از خود ساخته بودند.

* آيه (37) قال لايأتيكما طعام ترزقانه الاّ نبأتكما بتأويله ... : در پاسخ آن دو جوان، يوسف يك شيوه تربيتى خاصى را به كار برد و آن اينكه چون آنها را آماده شنيدن سخنان خود يافت، از فرصت استفاده كرد و پيش از بيان تعبير آنها، آنان را به سوى توحيد دعوت كرد. معلوم است كه در چنين شرايطى، سخن گوينده در شنونده تأثير بيشترى دارد و جالب اينكه قبل از بيان هر مطلبى، به آنان گفت: پيش از آنكه غذايى براى شما آورده شود، تعبير خواب شما را خواهم گفت. اين سخن براى آن بود كه آنها در شنيدن تعبير خوابشان عجله نكنند و فرصت براى گفتن حقايق فراهم گردد.

همان گونه كه گفتيم، منظور از طعام، همان جيره روزانه و منظور از «تأويله» تعبير خواب آنهاست ولى برخى از مفسران گفته اند كه منظور يوسف اين بود كه پيش از آنكه طعامى براى شما آورده شود، من مى توانم مشخصات آن را براى شما بگويم و در واقع يوسف مى خواست از غيب دانى و علم سرشار خود به آنها خبر دهد تا براى شنيدن مطالب او، بيشتر رغبت كنند. طبق اين قول منظور از «تأويله» بيان صفت براى غذا و كيفيت آن است. ولى آنچه با سياق آيه مناسب تر است اين است كه تأويل را به همان تعبير معنا كنيم چون عين اين كلمه (تأويله) در آيه قبلى هم آمده و بدون شك در آنجا به معناى تعبير خواب است.

به هر حال يوسف پس از ذكر اين مطلب، براى اينكه توجه آنها را بيشتر به سوى خود جلب كند، گفت: اينكه من از تعبير خواب شما خبر خواهم داد، از چيزهايى است كه پروردگارم به من ياد داده است و از روى كهانت و نجوم و علوم بشرى نيست. اين سخن يوسف ناظر به وعده اى است كه پدرش يعقوب به او داده بود و خداوند نيز آن را عملى ساخته بود:

و كذلك يجتبيك ربّك و يعلّمك من تأويل الاحاديث (يوسف/6)

و اين چنين پروردگارت تو را برمى گزيند و تو را از تعبير خوابها آگاه مى كند.

مكّنّا ليوسف فى الارض و لنعلّمه من تأويل الاحاديث (يوسف / 21)

يوسف را در زمين قدرت داديم و تا او را از تعبير خوابها آگاه كنيم.

پس از آنكه يوسف از علم تعبير خواب كه خدا به او داده بود، سخن گفت، علت آن را نيز بيان كرد و اظهار داشت كه اين لطف خدا درباره من از آنجاست كه من آيين قومى را كه به خدا ايمان نداشتند و به آخرت كافر بودند، رها كردم. معلوم مى شود كه بريدن از كافران و روى آوردن به خدا باعث پيدايش بصيرت و بينش خاص در انسان مى شود.

منظور از اين قوم، همان قوم مصر است و يوسف كه به عنوان برده در خانه عزيز مصر زندگى مى كرد، مى ديد كه آنان نه به خداوند و نه به آخرت ايمان ندارند و يكى از نشانه هاى بى ايمانى آنها اين بود كه با اينكه بى گناهى يوسف براى آنها ثابت شده بود، او را به زندان انداختند. همچنين درخواست نامشروع همسر عزيز مصر از يوسف دليل بى ايمانى بود. در روايتها آمده كه آنان بت پرست بودند و زليخا وقتى با يوسف خلوت كرد پرده اى روى بت خود انداخت.

احتمال اينكه منظور از اين قوم كافر، مردم كنعان باشد، بعيد به نظر مى رسد چون يوسف در كنعان با يعقوب و برادران خود زندگى مى كرد و آنان خداپرست بودند، ديگر اينكه يوسف مى گويد من آيين اين قوم را ترك كردم و اين نشان مى دهد كه او از روى اراده و اختيار اين كار را كرده در حالى كه جدايى او از قوم كنعان از روى اراده و اختيار نبود.

* آيه (28) و اتبعت ملة آبائى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ... : يوسف در دنباله سخنان خود ادامه داد كه من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم آيين پدران يوسف همان توحيد ناب بود كه ابراهيم قهرمان توحيد آن را تعليم داده بود و اسحاق و يعقوب نيز دعوت كننده به سوى آن بودند.

يوسف در اينجا ضمن بيان آيين خود، پدرانش را نيز معرفى مى كند و در روايتى از پيامبر اسلام(ص) آمده كه درباره يوسف فرمود: يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، كريم بن الكريم بن الكريم.

يوسف افزود: اساساً براى ما كه از خاندان وحى هستيم، شايسته نيست كه چيزى را براى خدا شريك قرار دهيم و اين از فضل و رحمت خدا بر ما و مردم است. بر ما از آنجهت كه شايسته دريافت وحى الهى شده ايم و بر مردم از آنجهت كه از ما پيروى كنند و هدايت شوند ولى متأسفانه بسيارى از مردم سپاسگزار نيستند و به جاى استفاده از اين نعمت و ايمان آوردن به پيامبران الهى، آنان را انكار مى كنند و در گمراهى خود باقى مى مانند.

چند روايت

1 ـ عن ابى عبدالله قال: جاء جبرئيل الى يوسف و هو فى السجن فقال: يا يوسف قل فى دبر كلّ صلوة: اللهم اجعل لى فرجا و مخرجا من حيث احتسب و من حيث لااحتسب.(188)

امام صادق(ع) فرمود: جبرئيل در زندان نزد يوسف آمد وگفت: اى يوسف، بعد از هر نمازى بگو: خدايا، براى من از جايى كه گمان مى برم و از جايى كه گمان نمى برم گشايش و راه خروجى قرار بده.

2 - امام صادق(ع) فرمود: يوسف در زندان در فراق پدرش يعقوب گريه مى كرد تا جايى كه اهل زندان از آن ناراحت شدند پس قرار گذاشت كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد.

3 ـ عن ابى عبدالله(ع) قال فى قوله: «انا نريك من المحسنين» قال: كان يقوم على المريض و يلتمس للمحتاج و يوسع على المحبوس.(189)

امام صادق(ع) درباره اين سخن كه به يوسف گفتند: ما تو را از نيكوكاران مى بينيم، فرمود: او مريض را عيادت مى كرد و براى نيازمند كارسازى مى كرد و به زندانى جا مى داد.