تأثير جريان هاى سياسى بر تفسير و مفسرّان

دكتر على رضا رستمى

- ۳۱ -


ب) از نظر شيعه

شيعه معتقد است مفسر از مراجعه به اقوال صحابه بى نياز نيست و با رعايت شرايطى مى تواند تفسير آن ها را به كار گيرد، لكن به طور كلى، قول صحابه حكم حديث موقوف را دارد. البته اين در صورتى است كه نگفته باشد قال رسول الله و الا ديگر آن، روايت مى شود و بايد از نظر سند و دلالت بررسى شود.
علامه طباطبايى (قدس سره) مى فرمايد:
قرآن كريم حجيتى براى كلام صحابه و تابعين و امثال ايشان اثبات نكرده و هيچ جا نفرموده: ايها الناس هر كس صحابى رسول خدا باشد، هر چه به شما گفت، بپذيريد كه سخن صحابى او حجت است. و چطور ممكن است حجت كند، با اين كه ميان كلمات اصحاب اختلاف هاى فاحش ‍ است.(1448)
در جاى ديگر مى فرمايد:
رواياتى كه از مفسرين صحابه و تابعين آمده، در اين كتاب (الميزان) نقل نكرديم، براى اين كه صرف نظر از اين كه روايات است در هم و برهم، كلام صحابه و تابعين حجيتى براى مسلمانان ندارد.(1449)
قول صحابه، هيچ فرقى با ساير اقوال ندارد، و بر ساير امت حجت نيست، و چنان نيست كه مخالفت قول با يك صحابى بر ساير اصحاب حلال و بر ديگر مردم حلال باشد.(1450)
علامه هم چنين ذيل آيه شريفه:
... وَ اءَنزَلنَا اءِلَيكَ الذِّكرَ لِتُبَيِّنَ للنَّاسِ ما نُزِّلَ اءِلَيهِم...(1451) مى فرمايد:
اين آيه بر حجيت قول رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) در بيان آيات قرآن و تفسير آن دلالت دارد...
بيانات امامان هدايت نيز ملحق به آن مى شود، زيرا به حكم حديث ثقلين بيان ايشان، بيان رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) است و ملحق به آن است. به خلاف ساير افراد، هر چند صحابه و يا تابعين و يا علماى امت باشند، كلامشان حجت نيست، زيرا آيه شريفه شامل آنان نمى شود، نَصّى هم كه بتوان به آن اعتماد كرد و دلالت بر حجيت على الاطلاق كلام ايشان كند در كار نيست... البته، اين درباره بياناتى است كه به طور شفاهى و رو در رو از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) و امامان (عليهم السلام) گرفته شده باشد و اما اگر خود ما از آن حضرت چيزى نشنيده ايم، ولى ديگران آن را نقل مى كنند، در صورتى كه آن نقل به حد تواتر رسيده باشد و يا قرينه اى قطع آور يا نزديك به آن همراهش باشد، آن نقل هم حجت است، چون آن هم بيان امامان (عليهم السلام) است و اما چيزى كه حاكى آن بيان باشد و لكن نه به تواتر باشد و نه آن چنان قرينه اى همراه داشته باشد، چنين چيزى حجت نيست، چه مخالف كتاب باشد و چه موافق آن، چون در اولى بيان آن ها نيست، و در دومى بيان بودنش احراز نشده است.(1452)
استاد معرفت مى فرمايد:
اما آن چه كه مذهب علماى بزرگ اماميه بر آن است، اين است كه: تفسير ماثور از صحابى هر قدر هم كه از جلالت قدر و منزلت برخوردار باشند- باز هم موقوف عليه است و صحيح نيست اسناد كلام آن ها به پيامبر گرامى (صلّى الله عليه و آله و سلم) تا زمانى كه آن ها آن را به پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) نسبت نداده اند (نگفته اند قال رسول الله (صلّى الله عليه و آله و سلم)) و موقوف بودن آن نيز اطلاق دارد؛ يعنى چه در آن مسئله مجالى براى راءى و اجتهاد باشد يا نباشد، زيرا صحابه از روى علم خود صحبت كرده اند، هر چند مصدر تعليمى او پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم باشد، زيرا ممكن است اين تفسير از استنباطهاى شخصى او باشد، كه از مبانى و اصولى به دست آورده كه از پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم دريافت كرده است، اما اين فرعى كه او استنباط كرده نصى و تصريحى از پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) بر آن نيست، بلكه اين فرع از اجتهادات شخصى صحابه بزرگوار است و دبه مقدار فراست و وسعت و احاطه علمى او مربوط است، و اين در حالى است كه يك مجتهد ممكن است خطا كند و مادامى كه معصوم نباشد از خطا مصون نيست.(1453)

3- بهانه هاى حذف سنت

بر هيچ متتبع و پژوهش گر منصفى پوشيده نيست كه نقشه حذف سنت با سرپوش هاى عوام فريبانه صورت گرفت، مانند شعار حسبُنَا كِتابُ اللهِ و يا بهانه هاى واهى مانند:
1- امكان وجود اشتباه در ميان احاديث، كه از ابوبكر نقل شد؛
2- ممانعت ترويج سنت، از عمل به قرآن؛
3- جلوگيرى از اختلاط قرآن و سنت؛
4- جلوگيرى از جعل حديث و...
البته اخيرا نظريه جديدى براى توجيه عمل خلفا مطرح شده است و آن اين كه نه تنها كتابت يا نقل حديث در زمان خود پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) ممنوع شد، بلكه خود اصحاب آن حضرت تمايل به اين امر نداشتند،(1454) زيرا مى دانستند كه توانايى ندارند تا همه آن چه را كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) شنيده اند، بر وجه صحيح ادا كنند
شيخ محمود ابوريه، به نقل از شيخ رضا صاحب تفسير المنار مى گويد:
عمر بن خطاب پس از تفكر و مشورت در مورد كتابت سنت گفت: ((نه، به خدا سوگند من كتابت خدا را با چيز ديگر مخلوط و مشتبه نخواهم كرد)). هم چنين ابن عباس مى گفت: ((ما احاديث را مى نويسيم، اما كسى حق ندارد آن را از ما نقل كرده و بنويسد)) و در روايت ديگر به صراحت، نوشتن حديث را نهى كرده است.
زيد بن ثابت نيز صحيفه خود را آتش زد و ديگران را قسم داد كه هر كس ‍ كتاب حديثى را مى شناسد، به او خبر دهد تا وى آن را از بين برده، بسوزاند. سعيد بن جبير نيز از ابن عمر چنين نقل مى كند كه گفت: ((اگر بدانم كسى از قول من احاديث را مى نويسد، از او جدا خواهم شد)) و عبدالله بن مسعود نيز صحيفه اى را كه عبدالرحمان بن اسود و علقمه براى او آوردند از بين برد و گفت: ((دلها را از قرآن پر كنيد و به چيز ديگرى مشغول نسازيد!)).(1455)
وى هم چنين از زبان رشيد رضا مى افزايد:
مطلب ديگر آن است كه بزرگان صحابه اصلا مايل به نقل روايات نبودند، بلكه از آن نهى مى كردند و اين امر، خود دليل محكمى داشت بر اين كه آن ها نمى خواستند سنت، يك دين عام و دائمى مانند قرآن باشد، زيرا اگر آن ها چنين چيزى را از جانب رسول خدا مى فهميدند، به يقين روايات آن حضرت را مى نوشتند و دستور نوشتن نيز مى دادند و حتى خلفا به كارگزاران خود در شهرها اعلام مى كردند كه به قرآن اكتفا نكرده، و در ثبت و ضبط احاديث بكوشند.(1456)
البته رشيد رضا رواياتى را نيز از پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) نقل مى كند كه در آن روايات رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) از كتاب حديث خويش نهى فرموده است. گويا او از نارسايى و غير منطقى بودن توجيهات قبلى آگاه بوده و خواسته است به بهترين شيوه ممكن، مسووليت نهى از تدوين سنت را از گردن خلفا بردارد و به خود پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) و اصحاب نسبت دهد.(1457)
كورانى، در پاسخ وى گفته است:
اگر حديثى در اين باره از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) وجود داشت، چرا خود خلفا به آن استناد نكرده اند؟ چرا خليفه اول بايد شبى را به تفكر به صبح برساند و خليفه دوم مدتى طولانى فكر كند و عاقبت هر دو به اين نتيجه برسند كه كتابت سنت، موجب مهجور شدن قرآن مى شود و يا بهانه هاى ديگر كه تراشيدند و سخنى از اين احاديث به ميان نياوردند؟ پس ‍ نوشته هاى سوزانده شده را چه كسانى نوشته بودند؟ و چرا بارها و بارها امثال ابن مسعود و ابوذر و ساير اصحاب مواخذه شدند و گاه به زندان افتادند و تبعيد شدند؟ اگر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) از كتابت حديثى نهى كرده بود، چرا هنگام رحلتش قلم و كاغذ خواست تا آخرين وصيت خود را بنويسد؟ پس چرا خود شما كتاب هاى حديث فراوانى جمع كرده و به آن مباهات مى كنيد و آن را طبق آن احاديث ادعايى از بين نمى بريد؟ و هزاران چراى ديگر.
علاوه بر اين كه بر خلاف مدعاى شما احاديث فراوانى بر جواز كتابت و نقل حديث وجود دارد، به عنوان نمونه عمرو بن شعيب از پدرش از جدش ‍ روايت مى كند: به رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) عرض كردم: ((يا رسول الله! آيا اجازه مى دهيد هر چه از شما مى شنوم بنويسم؟)) فرمود: ((آرى))، عرض كردم: ((حتى اگر در حال شادى و خشم باشيد؟)) فرمود: ((آرى)) زيرا من در حال شادى و غضب نيز به جز حق چيزى نخواهم گفت)).(1458)
حاكم اين حديث را نقل كرده و صحيح دانسته است.(1459)

4- عدم اعتقاد عمر به عصمت پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم)

بنابر شواهد تاريخى عمر به عصمت پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) اعتقاد نداشت. در تاريخ گزارش شده است كه:
پيامبر گرامى اسلام (صلّى الله عليه و آله و سلم) [به درخواست فرزند او] بر جنازه عبدالله بن ابى حاضر شد تا نماز بگزارد، لكن عمر پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) را كنار كشيد و گفت: آيا خداوند تو را نهى نكرده كه بر جنازه منافقان نماز نخوانى؟ پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى عمر من مخير شده ام اَستَغفرتُ لَهم اءَم لَم تَستَغفِر لَهُم...(1460)).(1461)
همانطور كه ملاحظه مى شود، عمر بر پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) اعتراض دارد. گويا او گمان كرده است پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم مرتكب اشتباهى شده كه آن گونه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) را مى كشد.
گزارش ديگر، ماجرايى است كه در خانه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) در آخرين ساعات عمر پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) اتفاق افتاد. زمانى كه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) قلم و دوات خواست تا وصيتى نوشته شود تا امت پس از او گمراه نشوند، عمر بود كه گفت: درد بيمارى، پيامبر را فرا گرفته (هذيان مى گويد.)(1462)
البته در اين ماجرا عمر تنها نبوده است، بلكه عده اى نيز سخن او را پذيرفته و تكرار مى كردند، كه نشان از تأثير اين عقيده در برخى ديگر از صحابه نيز دارد.
از آن جا كه دوستى عمر با اهل كتاب امرى آشكار است هيچ بعيد نيست كه اين عقيده او مبنى بر عدم عصمت پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) متأثر از اهل كتاب باشد كه روايات فراوانى در تنقيص عصمت پيامبران دارند.
جابر نقل مى كند:
روزى عمر بن خطاب با نسخه اى از تورات نزد پيامبر اكرم (صلّى الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت: اى رسول خدا اين، نسخه اى از تورات است، پيامبر اكرم (صلّى الله عليه و آله و سلم) سكوت كرد، عمر خواست تا تورات را بخواند، پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) ناراحت شد، هر لحظه رنگش ‍ برافروخته تر مى گشت.
ابوبكر آن جا حضور داشت و جريان را متوجه بود. وى با تندى خطاب به عمر گفت: زنان داغ ديده به عزايت بنشينند، نمى بينى كه صورت پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) از شدت غضب و ناراحتى، به چه رنگى در آمده است؛ عمر پيامبر را نگريست و گفت: از خشم خدا و پيامبر او به خدا پناه مى برم؛ به ربوبيت خداوند و آيين اسلام و نبوت پيامبر خشنوديم.
پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى فرزند خطاب، مگر شما در دين خود ترديد و حيرت دارى؟ سوگند به آن كس كه جانم در دست قدرت اوست، من شريعتى پاك و روشن آورده ام.
بعد فرمود: از اهل كتاب چيزى نپرسيد، آنان هرگز شما را هدايت نمى كنند، زيرا خودشان گمراهند. اگر موسى (عليه السلام) زنده بود و در ميان شما زندگى مى كرد براى وى جايز نبو جز از من پيروى كند.(1463)
هم چنين خليفه دوم مى گويد:
من نسخه اى از آثار اهل كتاب را براى خود استنساخ كردم. وقتى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) آن را ديد فرمود: اين چيست؟ گفتم: نسخه اى از اهل كتاب را برگرفته ام تا دانش بر دانش خود بيفزايم. رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) به شدت خشمگين شد؛ به اندازه اى كه انصار فرياد السلاح السلاح سر دادند.- آن گاه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) فرمود: من همه چيز را براى شما آوردم.(1464)
خليفه دوم به تميم دارى يهودى بسيار احترام مى كرد و از او با عبارت خير اهل المدينه ياد مى كرد.(1465)
هم چنين كعب الاحبار، دانشمند بزرگ يهودى، از جمله كسانى بود كه بسيار مورد توجه او بود، گفته شده كه خليفه او را وادار كرد تا در مدينه بماند.(1466)
گاهى عمر با استناد به آن چه بر اهل كتاب رفته، دست به اقداماتى مى زد.
يكى از اصحاب مى گويد:
رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) نماز عصر را خواند، پس از آن مردى برخاسته به نماز ايستاد، عمر لباس او را گرفت و گفت: بنشين: اهل كتاب هلاك شدند، زيرا بين نمازهايشان فاصله نبود.(1467)
منع نگارش حديث نيز كه به دستور مستقيم او بود، گويا متأثر از اهل كتاب بوده است،(1468) چرا كه او در توجيه عمل خود مى گويد:
من فكر كردم و ديدم كه پيش از شما، اهل كتاب، در كنار كتاب خدا، كتاب هايى نوشتند و بر آن ها تكيه كردند و در نتيجه، كتاب خدا را رها ساختند، اما من كتاب خدا را با چيزى نمى پوشانم.(1469)
بنابراين، مى توان بر آن شد كه دوستى عمر با اهل كتاب، به ويژه يهوديان، سبب شده بود كه برخى از عقايد آنان در او نفوذ كند؛ از جمله اين عقايد، نفى عصمت پيامبران است. و اين موضوع زمينه را براى جعل حديث در تنقيص عصمت پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) فراهم مى ساخت.

5- جعل شاءن نزول((الاتقى)) در سوره ليل

عده اى مانند سيوطى و فخر رازى قائلند به اجماع علما و محدثان به اين كه از آيه شريفه: وَ سَيُجَنَّبُهَا الاَْتْقَى # الَّذِى يُؤْتِى مَالَهُ يَتَزَكَّى
((و بزودى با تقواترين مردم از آن دور نگه داشته مى شود، همان كس كه مال خود را [در راه خدا] مى بخشد تا پاك شود.)) نمى توان عموميت را استفاده كرد و كلمه ((الاتقى)) درباره ابوبكر نازل شده است.(1470)

اعتراض فخر رازى بر شيعه

فخر رازى مى گويد:
اين اشتباه است كه كسى تصور كند آيه مورد بحث عموميت داشته باشد، بلكه اختصاص به ابوبكر دارد. گرچه شيعه عموما اين را انكار مى كند و آن را در حق على (عليه السلام) مى داند. زيرا ((الاتقى)) اسم تفضيل است و الف لام بر سر آن نمى تواند موصول باشد- زيرا ((ال)) موصول بر سر اسم تفضيل در نمى آيد.، مثل العلماء. پس ((ال)) در ((الاتقى)) استغراق نيز نمى باشد، در نتيجه ((الاتقى)) مفرد است و ((ال)) مذكور به عنوان عهد است و فرد خاصى مطرح است كه معهود مى باشد و آن يا ابوبكر است و يا على (عليه السلام) و اين آيه را نمى توان بر على تطبيق كرد، زيرا خصوصيت اتقى اين است كه وَ ما لِاءَحد عِندَهُ مِن نِعمَة تُجزى؛(1471) هيچ كس ‍ نزد او حق و نعمتى ندارد كه پاداش داده شود، و اين صفت بر على (عليه السلام) تطبيق ندارد! چرا كه پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) بر او حق نعمت داشت! ولى پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) نه تنها بر ابوبكر حق نعمت مادى نداشت، بلكه بر عكس او انفاق بر رسول الله مى كرد و حق نعمت داشت، در نتيجه مصداق اتقى تنها ابوبكر است و چون اتقى به معناى پرهيزگارترين مردم است، افضليت او ثابت مى شود.(1472)

ديدگاه علامه طباطبايى (قدس سره)

همانطور كه ملاحظه مى شود، فخر رازى بسيار مى كوشد با راءى و اجتهاد خويش آيه اى را در شاءن و منزلت ابوبكر به اثبات برساند. علامه طباطبايى (قدس سره)- همچون بسيارى از بزرگان- از آيه شريفه عموميت را استفاده كرده است:
مراد از كلمه ((اتقى)) هر كسى است كه از شخص ديگر با تقواتر باشد، و بيش از او از مخاطر پروا كند، چون بعضى از مردم تنها اين مقدار با تقوا هستند كه از اتلاف نفوس و كشتن مردم پرهيز مى كنند، و بعضى تنها از فساد اموال پرهيز مى كنند، و بعضى هستند كه چون از فقر مى ترسند، به همين جهت از انفاق مال در راه خدا خوددارى مى كنند، و بعضى هستند كه از خدا مى پرهيزند و مال خود را در راه رضاى او انفاق مى كنند. و از همه اين چند طايفه با تقواتر آن كسى است كه از خدا پروا نموده مال خود را در راه او انفاق مى كند. پس مفضل عليه كلمه اتقى، كسى است كه با دادن مال از خدا نمى پرهيزد. هر چند كه از پاره اى مخاطر دنيوى پرهيز دارد، و يا ساير اعمال صالح را انجام مى دهد.
پس آيه شريفه به حسب مدلولش عام است و اختصاص به طايفه اى ندارد، دليل بر اين معنا اين است كه كلمه اتقى را با جمله الذى يُؤ تَى مَالَهُ توصيف كرده، و معلوم است كه اين توصيف امرى است عمومى و هم چنين توصيف هاى بعدى، و اين منافات ندارد، با اين كه آيات و يا همه سوره به خاطر يك واقعه خاصى نازل شده باشد، آن چنان كه در روايات اسباب نزول، سبب خاصى برايش ذكر شده. اما اطلاق مفضل عليه، به طورى كه شامل همه مردم از صالح و طالح شود، در نتيجه مفضل تنها شامل يك نفر گردد و يا يك نفر در هر عصر بشود و معنا چنين گردد كه از ميان همه مردم تنها آن يك نفرى داخل دوزخ نمى شود كه از همه با تقواتر باشد، و نيز در جمله قبلى معنا چنين شود كه داخل دوزخ نمى شود مگر تنها آن كسى كه از سايرين شقى تر باشد، توجيهى است كه به هيچ وجه سياق آيات اول سوره با آن مساعدت ندارد و هم چنين با انذار عمومى كه در جمله فَاءَنذَرتُكُم نَارا تَلَظَّى شده نمى سازد، چون معنا ندارد بگوييم: همه شما را انذار مى كنم از آتش دوزخى كه به جز يك نفر از شما در آن جاودانه نمى افتد، و تنها يك نفر از شما از آن نجات مى يابد.(1473)

ديدگاه استاد مكارم شيرازى

صاحب تفسير نمونه به استدلال فخر رازى انتقاد كرده و اينگونه پاسخ مى دهد:
اولا، اين كه فخر رازى مى گويد: اجماع اهل سنت بر اين است كه اين آيه درباره ابوبكر نازل شده بر خلاف چيزى است كه بعضى از مفسران معروف اهل سنت صريحا آورده اند؛ از جمله قرطبى در تفسيرش در روايتى از ابن عباس نقل مى كند كه تمام اين سوره (سوره الليل) درباره ابوالدحداح نازل شده است و مخصوصا به آيه: وَ سَيُجَنِّبُها الاءَتقَى كه مى رسد باز مى گويد منظور ابوالدحداح است، هر چند از اكثر مفسران نقل كرده كه درباره ابوبكر نازل شده، اما خودش اين را نپذيرفته است.
ثانيا، اين كه گفته است اتفاق شيعه بر اين است كه اين آيه درباره على (عليه السلام) نازل شده درست نيست، چرا كه بسيارى از مفسران شيعه همان داستان ابوالدحداح را ذكر كرده و پذيرفته اند.(1474)
آرى در بعضى از روايات از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه منظور از ((اتقى)) پيروان و شيعيان على (عليه السلام) است. و منظور از الَّذِى يُؤْتِى مَالَهُ يَتَزَكَّى اميرمؤمنان على (عليه السلام) است،(1475) ولى ظاهر اين است كه اينها جنبه شاءن نزول ندارد، بلكه از قبيل تطبيق بر مصداق روشن و بارز است.
ثالثا، بدون شك، اتقى در آيه فوق به معناى با تقواترين مردم نيست، بلكه مفهوم آن همان متقى بودن است. شاهد گوياى اين سخن اين است كه اشقى در مقابل آن به معناى بدترين مردم نيست، بلكه منظور كفارى است كه از انفاق بخل مى ورزيدند، به علاوه اين آيه زمانى نازل شده كه پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه و آله و سلم) در حيات بود، آيا مى توان ابوبكر را بر پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه و آله و سلم) مقدم داشت؟ چرا براى اثبات پيش داورى ها و ذهنيات خود تعبيرى كنيم كه حتى به مقام شامخ پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) لطمه زند.
و اگر گفته شود حساب پيغمبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) جداست، مى گوييم پس چرا در آيه وَ مَا لِاءَحَد عِندَهُ مِن نِعمَة تُجزى حساب پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) جدا نشد، و براى اين كه على (عليه السلام) را از مورد آيه خارج كنيم بگوييم چون مشمول نعمت هاى مادى پيغمبر بوده نمى تواند داخل در آيه باشد.
رابعا، چه كسى است كه در زندگيش مورد محبت احدى واقع نشده، و هيچ كس براى او هديه اى و ضيافتى نكرده است، آيا واقعا چنين بوده است كه ابوبكر در تمام عمرش نه به ضيافت كسى رفت، و نه هديه اى از كسى پذيرفت و نه هيچ خدمت مادى ديگرى را، آيا اين باوركردنى است؟ نتيجه اين كه منظور از آيه: وَ مَا لِاءَحَد عِندَهُ مِن نِعمَة تُجزى اين نيست كه هيچ كس بر آن ها حق نعمت ندارد، بلكه انفاق كردن آن ها به خاطر حق نعمت نيست؛ يعنى اگر آن ها به كسى انفاقى مى كنند تنها براى خداست، نه به خاطر خدمتى كه بخواهند آن را پاداش دهند.
خامسا، آيات اين سوره نشان مى دهد كه اين سوره در يك ماجراى دو قطبى نازل شده:
يكى در قطب اتقى بوده است، و ديگرى در قطب اشقى، هرگاه شاءن نزول آن را داستان ابوالدحداح بدانيم مسئله حل است، اما اگر بگوييم منظور ابوبكر بود مشكل اشقى باقى مى ماند كه منظور از آن چه كسى است؟!
شيعه اصرارى ندارد كه خصوص اين آيه در مورد على (عليه السلام) است، آيات در شاءن او بسيار زياد است، ولى اگر بر على (عليه السلام) تطبيق شود مشكل اشقى در آن حل است، چرا كه در ذيل آيه 12 سوره شمس اءِذِ انبَعَثَ اءَشقاها روايات زيادى از طرق اهل سنت نقل شده است كه منظور از اشقى، قاتل على بن ابى طالب (عليه السلام) است.
كوتاه سخن اين كه، گفتار فخر رازى و تحليل او درباره اين آيه بسيار ضعيف و مشتمل بر اشتباهات فراوان است. و لذا حتى بعضى از مفسران معروف اهل سنت، مانند آلوسى در روح المعانى اين تحليل را نپسنديده و بر آن خرده گرفته است. آن جا كه مى گويد: وَ اءِستَدَلَّ بِذَلِكَ الاءِمَام عَلى اءَنَّهُ (ابوبَكر) اءَفضَلُ الاءُمَّة وَ ذكَران فى الآياتِ مَا يَاءبى قَول الشِيعَةِ انَّهَا فِى ((عَلىّ)) وَ اءَطَال الكَلَام فِى ذَلكَ وَ اءَتَى بِما لا يَخلُوا عَن قِيلَ وَ قَال: فخر رازى به اين آيه استدلال كرده است كه ابوبكر افضل امت است و اضافه كرده كه در آيات بعضى قرائن است كه با قول شيعه سازگار نيست، و در اين جا سخن را طولانى كرده و مطالبى گفته كه خالى از قيل و قال [و اشكال] نيست.
فراموش نبايد كرد كه خود آلوسى نيز نسبتا مرد متعصبى است، با اين حال تحليل فخر رازى را در اين آيه نپسنديده است.(1476)