پر خود مى كند طاوس به دشت |
|
يك حكيمى رفته بود آن جا به گشت |
گفت: طاوسا چنين پر سنى |
|
بى دريغ از بين و بن چون مى كنى |
خود دلت چون مى دهد تا اين حلل |
|
بر كنى و اندازيش اندر وحل |
هر پرت را از عزيزى و پسند |
|
حافظان در طى مصحب مى نهند |
بهر تحريك هواى سودمند |
|
از پر تو باد بيزن مى كنند |
اين چه ناشكرى و چه بى باكى است |
|
تو نمى دانى كه نقاشت كى است |
يا همى دانى و نازى مى كنى |
|
قاصدا قطع طرازى مى كنى |
چون شنيد آن پند در وى بنگريست |
|
بعد از آن در نوحه آمد مى گريست |
چون زگريه فارغ آمد گفت رو |
|
كه تو هستى رنگ و بويى را گرو |
آن نمى بينى كه هر سود صد بلا |
|
سوى من آيد پى اين بال ها |
اى بسا صياد بى رحم مدام |
|
بهر اين پرها نهد هر سوى دام |
چند تيرانداز بهر بال ها |
|
تير سوى من كشد اندر هوا |
چون ندارم زور ضبط خويشتن |
|
زين قضا و زين بلا و زين فتن |
آن به آيد كه شوم زشت و كريه |
|
تا بوم ايمن درين كهسار و تيه |
نزد من جان بهتر از بال و برست |
|
جان بماند باقى و تن ابتر است |
اين سلاح عجب من شد اى فتى |
|
عجب آرد معجبان را صد بلا |
بنان بن نافع گويد: در خدمت حضرت ابوالحسن الرضا عليه السلام بودم. پرسيدم: يابن
رسول الله، جعلت فداك من صاحب الامر بعدك امام انام و
پس از شما، كسى خواهد بود؟ فرمود: آن كس كه ارث مى برد از من، آن چه را كه من بردم
از پدرانم. او حجت خداوند من است، و هم اكنون تشريف مى آورند. اين سخن تمام نشد كه
در باز شد و حضرت جواد تشريف فرما شدند. بى مقدمه و سابقه فرمود: يابن نافع، به تو
مى گويم: ما ائمه دين به ديگران قياس نمى شويم؛ چه آن گاه كه جنين و در رحم مادران
هستيم، حقايق و دقايق براى ما روشن است؛ يعنى خداوند چيزى را بر ما مخفى نمى گذارد.
اين پاسخ شماست، از پدرم كه امام و حجت كيست ؟ آن كس كه اكنون با شما حرف مى زند،
حجت خداست. فقلت و انا اول العابدين سپس حضرت رضا
عليه السلام فرمودند: آرى، جان او جان من و جان من جان پيغمبر است. متحد جان هاى
شيران خداست )).
در مناقب ابن شهرآشوب است، پس از رحلت
حضرت امام رضا عليه السلام، جمعى از شهرستان هاى مختلف به مدينه آمدند كه محمد بن
جمهور قمى و على بن مهزيار(751)
اهوازى و على بن مدرك را نام برده، در مقام تحقيق بر آمدند كه خليفه و جانشين امام
هشتم را بشناسند.
گفتند: او را فرزندى است، به نام محمد الجواد و اكنون به صريا
تشريف برده اند. (صريا، نام دهى است كه حضرت موسى بن جعفر تاسيس و ايجاد كرده اند و
در نزديكى شهر مدينه است و بيش از سه ميل فاصله نيست ) چون بدان جا رفتيم، عمارتى
مجلل بود. گروه انبوهى در آن جا ديديم. ما نيز نشستيم. ناگهان عبدالله بن موسى كه
پيرمردى بود، وارد شد و در صدر مجلس قرار گرفت. جمعى گفتند: امام و پيشواى خلق
اوست؛ ولى در آن ميان بعضى از فقها و دانشمندان بودند. گفتند: امامت پس از امام حسن
و حسين، ديگر در هيچ دو برادر استقرار نخواهد يافت. به يقين او را امامت نيست. يك
تن از حاضران برخاست و پرسيد:
ما تقول - اعزك الله - فى
رجل طلق امراءته عدد نجوم السماء؟ قال: بانت منه بصدر الجوزاء و النسر الطائر و
النسر الواقع؛(752)
چه مى گويى - خدا عزتت بخشد - درباره مردى كه زنش را به تعداد ستارگان آسمان طلاق
داده است ؟ فرمود: آن زن از او جدا مى گردد به (سه طلاق نه بيشتر به عدد ستاره هاى
هر يك از صورت فلكى ) صدر جوزا، نسر طائر و نسر واقع (كه هر يك سه ستاره دادند).
چنان حال بهت و حيرت دست داد، كه يك فردى با اين ريش سفيد و آخر عمر، در آن بالاى
مجلس بنشيند، چشم بر هم گذارد، و دهان خويش را باز كند، و هر ياوه كه خواهد بگويد،
و مهمل ببافد. ما همه در حال حيرت بوديم. درى باز شد و حضرت ابوجعفر الجواد عليه
السلام تشريف فرما شدند. همه برخاستند و امام تقدم سلام جست و به همه درود گفت.
عبدالله بن موسى نيز از جاى خود برخاست و در پيش روى آن حضرت نشست. مردى برخاست و
پرسشى كرد و جواب داد. مرد ديگرى برخاست و سؤ ال او را تكرار كرد و گفت: اگر كسى به
شمار ستارگان زن خود را طلاق گويد، چه خواهد بود؟
فرمود:
الطلاق مرتان و اقيموا الشهادة لله. وقوع طلاق شرايط خاصى دارد، كه بدون
آنها واقع نمى شود. نخست، حضور دو شاهد عادل. دوم، در طهر غير مواقعه بودن. سوم،
ديگر اراده. چهارم، قصد داشتن. پس فرمود: هيچ در قرآن شريف از آن حرف ها ديده نمى
شود.
عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى گويد: ((به حضرت امام
محمد تقى عرض كردم، اميدوارم شما مهدى موعود باشيد كه عالم به دست شما پر از عدل و
داد و مهر و داد شود، چنان كه پر از ظلم و جور شده است. فرمود:
يا ابالقاسم ما لنا الا و هو قائم بامر الله عز و جل، و هاد
الى دين الله؛(753)
اى ابوالقاسم! هيچ يك از ما نيست جز آن كه قائم به امر خداى تعالى و هادى به دين
الهى است.
و لكن، آن كس كه مقصود شماست، من نيستم. چه به وسيله آن مهدى، خداوند
زمين را از شرك و كفر پاك مى كند و عدل عالم گير مى شود. او را خصوصيت و امتيازاتى
است از جمله، ولادتش بر مردم مخفى است و خودش از مردم مخفى. هم نام پيغمبر را دارد
و هم كنيه او را. زمين در اختيار او قرار گيرد و هر مشكل او را آسان شود. سيصد و
سيزده تن، اصحاب وى باشند كه مانند صحابه پيغمبرند در روز بدر. از اطراف و اكناف
جهان به سوى او روند و مجتمع شوند، از نقاط مختلف گيتى.
اءَيْنَ مَا تَكُونُواْ يَاءْتِ بِكُمُ اللّهُ جَمِيعًا إِنَّ اللّهَ عَلَى كُلِّ
شَيْءٍ قَدِيرٌ؛(754)
هر كجا كه باشيد، خداوند همگى شما را [به سوى خود باز] مى آورد؛ در حقيقت، خدا بر
همه چيز تواناست.
چون اين عده افراد پاك نهاد حاضر شدند، خداوند امر او را ظاهر
كند و چون شماره لشكرش به ده هزار رسيد، قيام فرمايد و دست به اصلاحات اساسى زند و
ابقا بر ستمگران نكند)).(755)
قطب الدين كيذرى نقل كرده است، از امية بن على كه گفت: ((به
مدينه بودم و هر روز نزد ابوجعفر عليه السلام رفتمى و رضا عليه السلام به خراسان
بود. خويشان و عمان رضا عليه السلام نزد او مى آمدند به سلام وى.
روزى چون بيرون
مى رفتند، كنيزك او را بخواند. گفت: ايشان را بگو، تا كار سازى ماتم كنند. چون
پراكنده مى شدند، گفتند: نپرسيديم كه ؟ ماتم كه روز ديگر او نيز، جامه تعزيه پوشيده
بود. گفتند: ماتم كيست ؟ گفت: ماتم بهترين آن ها كه بر روى زمين اند. بعد از چند
روز خبر موت حضرت رضا برسيد و او در آن روز مرده بود.(756)
ابن جوزى در تذكره مى نويسد: ((پس از آن كه ماءمون به بغداد
آمد - و اين در سال 204 بود - لباس رسمى او و ملازمانش كه شعار شده بود، لباس سبز
و همچنين بيرق ها و اعلام نيز سبز مى بود كه شعار علويان بود. و چون عباسيان از
حقيقت امر بى خبر بودند، ناراحت شدند)).
گويند: عباسيان،
ماءمون را از خلافت خلع كرده و ابراهيم بن مهدى را به خلافت نشانده بودند. و چون
حسن بن سهل را به بغداد فرستاد، و آن فتنه فرو نشست و ابراهيم مخفى شد و يكى از
غلامانش او را در لباس زنانه ديد و تحويل داد.
ماءمون به قصر رصافه ورود نمود.
بنى العباس جراءت نكردند با او سخن بگويند. به هيات اجتماع، به زينب - بنت سليمان
بن على بن عبدالله بن عباس - مراجعه كردند. به طورى كه صولى، در كتاب الاوراق
(757) آورده است: زنى فوق العاده بود و نبوغ داشت و در هيبت و هيات
به منصور شباهت تامه داشت. از او خواهش كردند كه نزد ماءمون رود و از او بخواهد كه
شعار را تبديل به سواد كند و از لباس سبز به در آيد؛ چه آن كه اينان چنان فهميده
بودند كه ماءمون، اراده دارد كه موضوع ولايت عهد را به حضرت محمد بن على الرضا
تفويض نمايد، و بر اين كار اصرار دارد و تصميم گرفته است.
چون زينب را نزد او
فرستادند، با احترام و تجليل و تبجيل او را پذيرفت و ترحيب گفت. در ضمن سخن گفت:
انك على بر اهلك من ولد ابى طالب و الامر فى يدك اقدر منك
على برهم و الامر فى يد غيرك او فى ايديهم، فدع لباس الخضرة، وعد الى لباس اهلك،
و لا تطمعن احدا فيما كَانَ منك؛(758)
تو در حال احسان به خاندانت از فرزندان ابوطالب هستى و كار كه به دست تو باشد، به
احسان به آنان نيرومندترى، كار به دست توست يا به دست آنان ؟ پس جامه سبز را رها كن
و به جامه خاندانت باز گرد و هيچ كس را در آن چه از تو صادر گردد به طمع نيفكن.
ماءمون را از اين گفتار، عجب آمد و با اعجاب و شگفتى گفت:
و الله يا عمة ما كلمنى احد بكلام اوقع من كلامك فى قلبى، و
لا اقصد لما اردت، و انا احاكمهم الى عقلك؛(759)
به خدا قسم اى عمه! هيچ كس با چنين گفتارى كه اين گونه به دلم بنشيند با من سخن
نگفته است و من آن چه را مى گويى اراده نكرده ام و من داورى آنان را به خردت مى
سپارم.
ماءمون گفت: منصفانه بايد گفت. حد همين بود. سخندانى و زيبايى را بسيار
منطق قوى بود و سخن به عقل گفتى. ولى من از شما مى پرسم و از وجدان شما جواب مى
خواهم. شما مى دانيد كه چون ابوبكر، پس از پيغمبر اكرم به خلافت رسيد، هيچ كس از
فاميل ما بنى هاشم را حكومت نداد. دوران او به سر آمد. عمر خلافت يافت، وضع سياست
همان بود و تغيير نيافت. عثمان خليفه سوم بود. بنى اميه را پر داد، و به شهرستان ها
فرستاد و استاندارى و فرماندارى در اختيار آنان گذاشت. سپس على بن ابى طالب به
خلافت رسيد. عبدالله بن عباس را به بصره و عبيدالله بن عباس را به يمن، معبد را به
مكه، قثم را به بحرين، هر كس از پسر عموهايش را به كار گماشت و حكومت داد و هيچ كس
از اولاد عباس بيكار نماند. اين حقى است به گردن ما كه مى بايست، به فرزندان او ادا
كنيم. اين كه من نسبت به على بن موسى كردم، قرض خود را داده ام و بر ذمت خود فرض مى
دانم.
پتياره گفت: من شما را منع نمى كنم؛ بلكه بسيار تقديس مى كنم. ولى حساب
مصلحت، از مطالب اخلاقى جداست. سياست عواطف ندارد. مصلحت بنى العباس را حفظ بايد
كرد. اولاد ابوطالب نبايد برترى پيدا كند.
الام على حب الوصى ابى الحسن |
|
و ذلك عندى من عجايب ذى الزمن |
خليفة خير الناس و الاول اَلَّذِى |
|
اعان رسول الله فى السروا اللعن |
لولاه ماعدت لهاشم امرة |
|
و كانت على الايام تقضى و تمتهن |
فولى بنى العباس ما اختص غيرهم |
|
و من منه اولى بالتكرم و المنن |
فاوضح عبدالله بالبصرة الهدى |
|
و فاض عبيدالله جودا على اليمن |
و قسم اعمال الخلافة بينهم |
|
فلا زال مربوطا ندا الشكر مرتهن |
چون نكو ننگرى كه جهان چون شد |
|
خير و صلاح از جهان، جهان چون شد |
هيچ دگرگون نشد جهان جهان |
|
سيرت خلق جهان دگرگون شد |
تو كه لطيفى به جسم دون چه شوى |
|
همت گردون دون اگر دون شد |
چون الفى بود مردمى به مثل |
|
چون الف مردمى كنون نون شد |
چاكر نان پاره گشت فضل و ادب |
|
علم به مكر و زرق معجون شد |
اى فلك زودگرد و اى بر آن |
|
كو به تو اى فتنه جوى مفتون شد |
از چه در آيى همى درون كه چنين |
|
مردمى از خلق جمله بيرون شد |
ملك جهان گر به دست ديوان بد |
|
باز كنون حال آن هميدون شد |
باد فرومايگى وزيد و از او |
|
صورت نيكى نژند و محزون شد |
خاك خراسان كه بود جاى ادب |
|
معدن ديوان ناكس اكنون شد |
دل به گروگان اين جهان ندهم |
|
گرچه دل تو به دهر مرهون شد |
سوى تو ضحاك بدگهر از طبع |
|
بهتر و عادل تر از فريدون شد |
تات بديدم چنين اسير هوا |
|
بر تو دلم دردمند و پر خون شد |