طرح نوى در سخن انداختم |
|
طرح سخن نوعى دگر ساختم |
ساخته ام من به تمناى خويش |
|
خانه اى اندر خور كالاى خويش |
هيچ كسم نيست به همسايگى |
|
تا زندم طعنه به بى مايگى |
من كه در گنج طلب مى زنم |
|
كام در اين ره به ادب مى زنم |
شرط ادب نيست كه پهلوى شاه |
|
غير شهان را بود آرامگاه |
عقل كه هست از همه آگاه تر |
|
در ره او از همه گمراه تر |
از مدد همت والاى خويش |
|
دست كشيدم زتمناى خويش |
هست چو ناكامى من كام شاه |
|
نيست مروت كه شوم كام خواه |
ديد چو بر همت او شهريار |
|
كرد بر او عقد جواهر نثار |
گفت تويى قابل پيوند من |
|
هست سزاوار تو فرزند من |
مرد گدا پيشه چو آن جا رسيد |
|
از مدد همت والا رسيد |
همت اگر سلسله جنبان شود |
|
مور تواند كه سليمان شود |
هيچ به از يار وفادار نيست |
|
آن كه وفا نيست در او يار نيست |
دارى اگر يار، ندارى غمى |
|
عالم يارى است عجب عالمى |