سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۴۵ -


يحيى بن اكثم گويد: روزى نزد ماءمون رفته بودم، و حضرت على بن موسى الرضا نيز تشريف داشتند. فضل بن سهل - ذوالرياستين - وارد شد و خليفه را گفت: فلان سر حد را به فلان تركى باز گذاشتم و او را سمت استاندارى دادم. ماءمون با سكوت خود امضا كرد. حضرت امام همام فرمود: خليفه مسلمين، بايد متوجه خطر زمامدارى باشد. مسئوليت خيلى شديد و مواخذه خداوند سنگين است. نواحى سرحدى از نقاط حساس كشور است. كسى را كه ديروز به عنوان اسارت گرفته اند، امروز به عنوان امارت مسلمانان معين كردن، لااقل خلاف حزم و احتياط است؛ چه علاقه به وطن يك امر طبيعى است. هر كسى به نژاد خود و مردم وطن خود، بيشتر تمايل دارد، تا مردمى كه هموطن او نباشند. چه به رسوخ دين در اعماق قلوب مردم به زودى نمى توان اعتماد كرد. ماءمون گفت: اين سخنان را با آب طلا بايد نوشت.
ابراهيم بن عباس گويد: هيچ كس را نديدم در فضايل اخلاقى، چون امام هشتم و كرايم صفاتى او را مانند، نشنيدم. من خود مدت بيست سال پيش، خدمت او بودم. هرگز كسى را آزار نداد و سخن كسى را نبريد. و هيچ نيازمندى را محروم و نوميد نكرد. هرگز پاى خود را پيش كسى دراز نكرد، بر مسند تكيه نمى داد؛ مگر آن كس كه با وى نشسته است، نيز تكيه دهد.
هيچگاه با غلامان و بندگان خود، تندى نكرد؛ بلكه آن ها را با خود مى نشاند، به ويژه در شام و نهار كه مهتر و دربان نيز بايد بر سر سفره حاضر باشند. وقتى باران منقطع شد، بدخواهان گفتند: از روزى كه على بن موسى بدين صوب رهسپار شده، و به ويژه از روزى كه به وليعهدى معرفى شده است، باران به كلى از ما منقطع و بركت از ياران رخت بربسته است. روز جمعه بود كه ماءمون به حضرت رضا عليه السلام عرضه داشت: چنان كه مقتضى بدانيد، براى دعاى باران وقتى را تعيين بفرمايند. فرمودند: روز دوشنبه مناسب است. در آن روز به صحرا رفتند. بر منبر بر آمده، پس از حمد و سپاس خداوند چنين عرض كردند:
اللهم يا رب، انت عظّمت حقنا اهل البيت فتوسلوا بنابراين كما امرت، و املوا فضلك و رحمتك، و توقعوا احسانك و نعمتك، فاسقهم سقيا نافعا عاما غير رايث و لا ضائر و ليكن ابتداء مطرهم بعد انصرافهم من مشهدهم هذا الى منازلهم و مقارهم؛(725)
بار الها! اى پروردگارم! تو حق ما اهل بيت را بزرگ قرار دادى، در نتيجه به ما توسل جستند چنان چه امر فرمودى و به فضل و مهربانى ات اميد بستند و نيكى و نعمتت را خواستار شدند، پس به آنان آبى سودمند، فراگير، بى تاخير و بى ضرر بريز و مى بايست آغاز بارندگى آنان پس از روى گرداندنشان از اين مكان به سوى خانه ها و قرارگاه هايشان باشد.
چون اين جمله تمام شد، هوا منقلب گشت. ابرها در هم پيوست. رعد و برق، باران شديدى را اخبار مى كرد. مردم به عجله و شتاب افتادند. حضرت رضا عليه السلام فرمودند: تعجيل نكنيد.باران كه من درخواست آن كرده ام، رحمت بى زحمت است. تا همه شما به خانه هاى خود و مغازه هاى خود نرسيد، باران نازل نخواهد شد و اين ابرها به ديگر شهرها تعلق دارد. اين بگفت و از منبر به زير آمدند. مردم رفتند و چون به خانه هاى خود رسيدند، باران شديدى گرفت كه همه رودها و غديرها پر شد.
در كتاب الثاقب فى المناقب،(726) از عبدالله بن محمد الهاشمى العوى آورده است، گويد: روزى به دربار ماءمون رفتم. مدتى با من سخن گفت و از هر درى، سخنى در پيوست. پس حاضران را مرخص كرد. چون مجلس ‍ پايان يافت، دستور داد، غذا آوردند. نهار صرف كرديم. فرمود: كنيزى را آوردند. او را گفت: پشت پرده بنشيند و آن شخصيت بزرگ را كه در طوس از دست داديم، رثا گويد.
دخترك چنين آغاز كرد:

سقيا لطوس و من اصحابه وطنا من المصطفى ابقى لنا حرما

ماءمون بگريست، تا ريش او تر شد. پس مرا گفت: يا اباعبدالله، آيا خويشان من و خويشان تو، علويان و عباسيان مرا ملامت مى كنند، به اين كار كه كردم و حضرت ابوالحسن الرضا را به ولايت عهد تعيين كردم ؟ اكنون تو را خبرى دهم. ولى ميل ندارم او را به كسى بگويى، مصلحت مقتضى كتمان است.
روزى در خدمت آن حضرت بودم، و به او به حسب معمول خود كه در محاورات داشتم، گفتم: جعلت فداك، پدر شما حضرت موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على اميرالمؤ منين عليه السلام است و اين بزرگواران، همگى داراى علم ما كَانَ و ما يكون الى يوم القيامة بودند و شما امروز، جانشين آن هايى و وارث علوم آنان تويى. من يك تمنى دارم. يكى از كنيزان خود را كه بسيار دوست مى دارم و بر همه كنيزان مقدم مى شمارم، به زنى گرفته و مى خواهم كه مرا از او فرزندى باشد. تا كنون چندين بار باردار شده و در همه اين چند بار، سقط جنين كرده است.
همين اكنون نيز حامل و باردار است. مصلحت مى دانيد مرا چيزى تعليم فرماييد، تا او را بگويم دستور شما را به كار بندد و به فرمان شما عمل كند؟ باشد كه فرزند او به دنيا آيد و سالم ماند.
ماءمون گويد: كمى تاءمل كرد و سر به زير انداخت و پس سر بلند كرد و فرمود: اين بار سقط نخواهد كرد بيم مدار. به زودى او بزايد و فرزند او پسر باشد و در زيبايى شكل چون مادرش، رويش چون ستاره تابان و درخشنده بود، چون ماه آسمان. عجب اين است كه دو عضو زيادى نيز خواهد داشت: يكى خنصر زايدى در دست راست و خنصر زايدى در پاى چپ و اين دو انگشت زايد آويخته نيست؛ بلكه مانند
ديگر انگشتان قوى و راست است.
من تعجب كردم، و پيوسته روز مى شمردم، تا موقع ولادت نزديك شد. قابله را خبر كردند. من گفتم: تا مولود به دنيا آمد، پسر باشد يا دختر، او را نزد من حاضر كند. فاصله زيادى نشد كه قابله پسر زيبا را در حريرى پيچيده و نزد من آورد و چنان كه فرموده بود به مادرش شباهت داشت. بچه را به قابله دادم و خود سراسيمه و به خاطر دارم، پابرهنه به سوى عمارت و ساختمانى كه منزل آن حضرت بود، دويدم و آن حضرت را در نماز ديدم. چون توجه فرمودند، نماز را زودتر تمام كرده و سلام دادند. من به سوى آن حضرت رفتم و سلام كردم و پيشانى او را بوسيدم و گفتم: آقاى من، تو فرمانده و من فرمانبردار. تو سلطان و من رعيت. و در اين حال انگشتر خود را به در آوردم و در انگشت آن حضرت كردم و گفتم: يابن رسول الله، هر فرمانى كه بدهيد، اجرا مى كنم و اطاعت امر شما را بر خود فرض مى دانم. خدا شاهد است كه اگر آن حضرت قبول فرموده بود، من نكول نداشتم و بنده او مى شدم، ولى خدا لعنت كند حمزه و محمد پسران جعفر را، خداوند از اين دو تن نگذرد، كه اينان آن بزرگوار را كشتند.
خدا مى داند من خبر نداشتم، و در اين باره دستورى ندارم و چون مستحضر شدم كه اين دو تن پاره تن پيغمبر را بكشتند، دستور دادم، هر دو را بكشند و البته قتل آنها سرا به عمل آمد، پس آن قدر بگريست كه مرا نيز بگرياند. ناگفته نماند كه اين حمزه و محمد از بنى العباس بودند.
شيخ طوسى در كتاب امالى به نقل از يحيى بن اكثم گويد: كه من مقابل ماءمون نشسته بودم، كه دعبل بن على الخزاعى وارد شد و ماءمون او را تامين داد. چون برابر او رسيد، گفت: قصيده خود را به تازگى گفته و انشا كرده اى، انشاد كن و براى من بخوان.
دعبل انكار كرد كه مرا قصيده تازه نيست. ماءمون گفت: از بابت آن قصيده نيز، مصونيت دارى و در امانى.
بگو: كه من دوست دارم بشنوم.
دعبل اين قصيده را انشاد كرد:

تاسفت جارتى لما رات زورى و عدت الحلم ذنبا عير مغتفر
ترجو الصبا بعد ما شابت ذواببها و قد جرت طلقا فى حلبة الكبر
اجارتى اءن شيب الراس يعلمنى ذكر المعاد و ارضايى عن القدر
لو كنت اركن الدنيا و زينتها ءِاذَا بكيت على الماضين من نفر
اختى الزمان على اهلى فصدعهم تصدع الشعب لاقى صدمة الحجر
بعض اقام و بعض قد اصاب لهم داعى المنية و الباقى على الاثر
اما المقيم فاخشنى اءن يفارقنى و لست اوبة من ولى بمنتظر
اصبحت اخبر عن اهلى و عن ولدى كحالم قص رؤ يا بعد مدكر
لولا تشاغل عينى بالاولى سلفوا من اهلبيت رسول الله لم اقر
و فى مواليك للتحزين مشغلة من اءن تبيت لمشغول على اثر
كم من ذراع لهم بالطف بائنة و عارض لصعيد التراب منعفر
امسى الحسين و مرآهم بمقتله و هم يقولون هذا سيد البشر
يا امة السوء جازيت احمد فى حسن البلاء على التنزيل و السور
خلفتموه على الابناء حين مضى خلافة الذئب فى انقاذذى بقر

يحيى گفت: چون به اين جا رسيد، ماءمون مرا پى انجام كارى فرستاد. و مهمى پيش آمد كه تاخير روا نبود. چون باز گشتم، بدين شعر رسيده بود.

قتلا و اسرا و تخويفا و منهبة فعل الغزاة باهل الروم و الخزر
ارى امية معذورين اءن قتلوا و لا ارى لبنى الفتاح من عذر
قوم قتلتم على الاسلام اولهم حتى ءِاذَا استكنوا على الكفر
ابناء حرب و مروان و ليس بهم بنو مغيط ولاة الحقد و الوعر
اربع بطوس على قبر الزكى بها اءنْ كنت تربع من دين على وتر
هيهات كل امرى ء رهن بما كسبت لا يداه فخذ ما شئت ما فذر

گويد: چون اين شعر را خواند بم امون عمامه خود را بر زمين زد و گفت: صدقت يا دعبل.
فخر الدين رازى، در كتاب اسرار التنزيل آورده است كه ماءمون در بازگشت از مرو كه به سوى عراق رهسپار بود، بر نيشابور بگذشت و حضرت على بن موسى الرضا نيز همراه بود. جمعى از مشايخ قوم آن حضرت را گفتند:
نسئلك بحق قرابتك من رسول الله اءن تحدثنا بحديث ينفعنا. فروى عن ابيه عن آبائه عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم عن جبرئيل عن الله عز و جل انه قَالَ لا اله الا الله حصنى، و من دخل حصنى امن من عذابى؛(727)
از تو به حق نزديكى ات با رسول خدا مى خواهيم كه ما را حديثى كه نفعمان بخشد بگويى. پس از پدرش، از پدرانش، از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، از جبرئيل، از خداى عز و جل نقل كرد كه فرمود: لا اله الا الله حصار محكم من است و هر كس به حصار من وارد شود، از عذابم در امان خواهد بود.
حكمت الهيه و عنايت ربانيه، تسويه خلق انسان نمود. تصفيه كيفيات عناصر و ايجاد صور نوعيه فرمود. هر عضوى را به موقع لايق به خود وضع كرد و به هر جزوى، عطاى مناسب داد.
الَّذِي اءَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى؛(728)
پروردگار ما كسى است كه هر چيزى را خلقتى كه در خور اوست داده، سپس آن را هدايت فرموده است.
به ازاى هر بدنى و پيكرى، روحى مناسب و جانى متناسب داد و صورتى مخصوص، از عالم ارواح و انوار عطا فرمود. براى هر مركب، راكبى و هر راكبى را مركوبى داد.
يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ اءَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ؛(729)
آن روز خدا جزاى شايسته آنان را به طور كامل مى دهد و خواهند دانست كه خدا همان حقيقت آشكار است. زنان پليد براى مردان پليدند، و مردان پليد براى زنان پليد. و زنان پاك براى مردان پاكند، و مردان پاك براى زنان پاك.
حكما گويند:
اجود الكمالات لاتم الستعدادات و اخسها لانقصها؛
بهترين كمال ها كامل ترين استعدادها و پست ترين كمال ها ناقص ترين آن هاست.
مقتضاى عدل، همين است.
ارواح طيبه ائمه طاهرين و سلسله معصومين را، ابدان طاهره و اجساد طيبه بايد كه در اصلاب پاكيزه نشو و نما نمايد كه:
اشهد انك كنت نورا فى الاصلاب الطاهرة و الارحام المطهرة لم تنجسك الجاهلية بانجاسها(730) فى الكافى اءنّ الله تبارك و تعالى ءِاذَا احب اءن يخلق الامام امر ملكا فاخذ شربة من ماء تحت العرش، فيسقيها اءباه، فمن ذلك يخلق الامام، فيمكث اربعين يوما و ليلة فى بطن امه لا يسمع الصوت، ثُمَّ يسمع بعد ذلك الكلام، فاذا ولد بعث ذلك الملك فيكتب بين عينيه: ((و تمَّت كلمتُ ربكَ صدقا وَ عدلا مبدلَ لكَلِماتِهِ وَ هوَ السَّميعُ العَليمُ)) فاذا مضى الامام اَلَّذِى كَانَ قبله رفع لهذا منار من نور ينظر به الى اعمال الخلايق، فبهذا يحتج الله على خلقه؛(731)
به راستى خداوند تبارك و تعالى چون خواهد امام را بيافريند، به فرشته اى دستور دهد تا شربت آبى از زير عرش برگيرد و آن را به پدر آن امام بنوشاند و امام از آن خلق شود و چهل روز در شكم مادرش درنگ كند كه سخنى ننيوشد، سپس سخن نيوشد، و چون متولد شود، همان فرشته اى كه آن نوشابه را برگرفته، مبعوث شود تا ميان دو ديده او بنويسد: ((و سخن پروردگارت به راستى و داد، سرانجام گرفته است؛ و هيچ تغييردهنده اى براى كلمات او نيست؛ و او شنواى داناست )). و چون امام پيش از او در گذرد خدا در هر شهرى براى او مناره چنان بلند بر آرد كه به وسيله آن به كردار بندگان بنگرد و بدان خدا بر خلق خود حجت آورد.
مرحوم فيض رحمة الله در كتاب وافى، براى بيان اين روايت كافى گويد: ممكن است مراد به آب آورده شده از زير عرش، ماده بدنى امام باشد كه از ملكوت اعلى است، نه از عالم ما. و كتابت بين العينين كنايت باشد، از ظهور علم و معرفت و سطوع نور و ولايت و وصايت از جبين مبين؛ بلكه از جميع سطوح و جوانب وجودش. چنان كه ضرار بن ضمره، در صفت حضرت اميرالمؤ منين مى گفت: ينفجر العلم من جوانبه و مراد از كلمه صادقه، شخص امام عليه السلام است:
كلمة الله العليا نحن و كلماتك مخلوقات كاملات؛
كلمه بلندمرتبه خدا ما هستيم و كلمات خدا آفريده هايى كامل اند.
و از اين رو، بانوانى، كه افتخار ظرف ولايت بودن و مادرى مقام امامت پيدا كردند، از بهترين زنان جهان، از نظر عقل و دين و پارسايى بوده. والده ماجده امام هشتم، پارساترين زنان زمان بود. مى فرمود:
لما حملت يا بنى على لم اشعر بثقل الحمل، و كنت اسمع فى منامى تسبيحا و تهليلا و تمجيدا؛(732)
هنگامى كه پسرم على را حامله بودم، اصلا احساس سنگينى حمل نمى كردم و در خوابم صداى تسبيح و تهليل و تمجيد مى شنيدم.
نام والده ماجده اش، نجمه يا سكن و يا تكتم است.

الا اءنّ خير الناس نفسا و والدا و رهطا و اجدادا على المعظم
اتتنا به للعلم و الحلم ثامنا اماما يودى حجة الله تكتم

چون فرزند عزيزم متولد شد، پدر بزرگوارش حضرت موسى بن جعفر فرمود:
هنيئا يا نجمة كرامة ربك فناولته اياه فى خرقة بيضاء فاءذّن فى اذنه الايمن و اقام فى الايسر و دعا بماء الفرات فحنكه به، ثُمَّ رده الى فقال: خذيه فانه بقية الله فى ارضه؛(733)
نجمه! اين كرامت الهى كه به تو مرحمت فرموده، بر تو مبارك باد. نوزاد را در پارچه اى سفيد به امام كاظم عليه السلام دادم؛ ايشان در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفتند، سپس آب فرات طلبيده، و با آن آب كام او را برداشتند، سپس او را به من باز گردانده، فرمودند: او را بگير، او بقية الله در زمين است.

بيست و نهم ذى القعده: شهادت امام محمد تقى عليه السلام

اءَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ اءُوتُواْ نَصِيبًا مِّنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَؤُلاء اءَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُواْ سَبِيلا اءُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللّهُ وَ مَن يَلْعَنِ اللّهُ فَلَن تَجِدَ لَهُ نَصِيرًا اءَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِّنَ الْمُلْكِ فَإِذًا لا يُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِيرًا اءَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَآ آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَ آتَيْنَاهُم مُّلْكًا عَظِيمًا؛(734)
آيا كسانى را كه از كتاب [آسمانى ] نصيبى يافته اند نديده اى ؟ كه به ((جبت )) و ((طاغوت )) ايمان دارند، و درباره كسانى كه كفر ورزيده اند مى گويند: ((اينان از كسانى كه ايمان آورده اند راه يافته ترند)). اينان اند كه خدا لعنتشان كرده، و هر كه را خدا لعنت كند، هرگز براى او ياورى نخواهى يافت.
آيا آنان نصيبى از حكومت دارند؟ [اگر هم داشتند،] به قدر نقطه پشت هسته خرمايى [چيزى ] به مردم نمى دادند.
بلكه به مردم، براى آن چه از فضل خويش به آنان عطا كرده رشك مى ورزند؛ در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و به آنان ملكى بزرگ بخشيديم.
شهيد ثانى در كتاب كشف الريبة فرمايد:
حقيقة الحسد انبعاث القوة الشهوية الى تمنى مال الغير او الحالة التى هو عليها و زوالها عن ذلك الغير، و هو مستلزم لحركة القوة الغضبية و لثبات الغضب و زيادته بحسب زيادة حال الحسود التى يتعلق بها الحسد؛(735)
حقيقت حسادت، تحريك نيروى هوس است به جانب آرزوى مال ديگرى يا حالتى كه وى دارد و آرزوى نابودى آن مال يا حال و لازمه حسادت، تحريك نيروى خشم و پايدارى و استمرار و افزايش آن است متناسب با افزايش حال حسودى كه حسد او را فرا مى گيرد.
هر چيز خوبى، محسود واقع مى شود، و به هر نسبت كه كمال و زيبايى و جسمانى بيشتر، تحريك اين صفت رذيله و ناراحتى حسود بيشتر خواهد بود، تا آن نعمت در محسود هست، روح پليد حسود در قبر تن فشار مى بيند. و از اين رو مولاى متقيان - اميرالمؤ منين عليه السلام - فرمود:
لا راحة مع الحسد(736) و قَالَ عليه السلام: الحسود لا يسود؛(737)
راحتى همراه حسود نيست و فرمود: حسود هرگز نياسود.
از حضرت صادق عليه السلام رسيده است كه:
الحاسد يضر بنفسه قبل اءن يضر بالمحسود؛(738)
شخص حسود قبل از اين كه به محسود ضرر برساند، به نفس خود ضرر زده است.
چنان كه ابليس بر آدم حسد برد و نتيجه آن شد، كه خود مردود و مطرود گشت، و جز لعنت نصيبى نداشت. و آدم ابوالبشر كه محسود وى بود، بر تخت اجتبا نشست و برگزيده خداى شد و هر روزش بر اصطفا افزود.
فكن محسودا و لا تكن حاسدا؛ فان ميزان الحاسد خفيف ابدا؛(739)
پس مورد شك باش، ولى رشك برنده نباش؛ زيرا كفه اعمال رشك برنده همواره سبك است.

و ءِاذَا اراد الله نشر فضيلة طويت اناح لها لسان حسود
لا مات اعداوك بل خلدوا حتى يروا منك اَلَّذِى يكمد
لا زلت محسودا على نعمة فانما الكامل من يحسد

ستة يدخلون النار قبل الحساب بستة المراء بالجور و العرب بالعصبية و الدهاقين؛(740)
شش گروه بدون حسابرسى به دوزخ مى روند: فرمانروايان به سبب ستمگرى، عرب ها به سبب عصبيت (قبيله اى و نژادى )، ملاكان به سبب تكبر،....

بالكبر و التجار بالخيانة و الرستاق بالجهالة و العلما بالحسد

در كافى از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه فرمودند:
نحن قوم فرض الله طاعتنا لنا الاموال و لنا صفو المال و نحن الراسخون فى العلم و نحن المحسودونَالَّذِينَ قَالَ الله ((اءم يحسدونَ الناس على مآ ءَاتَاهم اللهُ))؛(741)
ما جمعى هستيم كه خدا طاعت ما را فرض كرده است، انفال (غنيمت جنگ، ملكى كه كفار به مسلمانان واگذارند، سر كوه ها، كف رودخانه ها، نيزارها و آن چه مانند آن ها است ) از آن ماست و برگزيده از مال هم (مقصود نخبه غنيمت است كه تقريبا اختصاص به سران كفر داشته و پيغمبر و امام آن را براى خود انتخاب مى كرده ) از آن ما است، ما هستيم راسخون در علم و ما هستيم كه محسود شديم و خدا درباره ما فرموده: ((آيا به مردم حسد برند به واسطه آن چه خدا از فضل خود به آنها داده )).
و باز در همان كتاب از حضرت است كه در پاسخ پرسشى كه بريد نام عجلى كرده است از آيه مباركه:
اءَطِيعُواْ اللّهَ وَ اءَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ اءُوْلِي الاَمْرِ مِنكُمْ؛(742)
خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را [نيز] اطاعت كنيد.
حضرت صادق عليه السلام اين آيت را در جواب تلاوت فرموده اند، كه مطلع سخن قرار داديم:
اءَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ اءُوْتُواْ نَصِيبًا مِّنَ الْكِتَابِ؛(743)
آيا داستان كسانى را كه بهره اى از كتاب [تورات ] يافته اند، ندانسته اى ؟
پيشوايان را به دو قسمت بخش فرمودند. پيشوايان راستين و ائمه حق و پيشوايان دروغين و مردم ناراحت. در اين عجبى نيست. شما هرگاه گلستانى ترتيب دهيد، تا منظره اى تشكيل يابد و گلى زيبا تحصيل شود، فورا خار ستمگر، چون مهمانى ناخوانده، پهلوى آن گل را بخارد و او را بيازارد. هر قدر به زبان طبيعت، گل ضعيف التماس كند كه شما غاصبانه روييده ايد، اين گلستان به خاطر من و بوستان براى من تشكيل و دوستان، به منظور ديدار منظره من آمده و يا آماده اند، هرگز حاضر نيست به سخنان او، به التماس و زارى او ترتيب اثر دهد؛ بلكه پيوسته انتهاز فرصت مى كند و ريشه گل را مى سوزاند و نابود مى كند، گل بى خار ميسر نشود در بستان.
چون به اين جا رسيدند كه ام لهم نصيب من الملك، فرمود: مراد امامت و خلافت است:
فَإِذًا لا يُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِيرًا؛(744)
به قدر نقطه پست هسته خرمايى [چيزى ] به مردم نمى دادند.
اين مردم ما هستيم كه محسوديم:
اءَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ؛(745)
بلكه به مردم، براى آن چه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرده رشك مى ورزند.
عبدالله بن عباس، بر معاويه وارد شد. معاويه گفت: اين شماييد كه مى خواهيد، امامت را نيز احراز كنيد؛ چنان چه نبوت را برديد. نه، اين كار نمى شود و جمع اين هر دو نشايد و نبايد. دليل شما درباره خلافت عليل است و شبهه اى بيش نيست. شنيده ام كه گفته ايد: ما خاندان پيغمبر هستيم و چون امامت، جانشينى پيغمبر است، بنابراين، خلافت ما راست. اين اشتباه را بايد رفع كرد. چه شبهه را به اين نام خوانده اند، كه حق را شبيه است و روى قبول دارد. خلافت در همه قبايل قريش بايد گردش كند و توده مردم بايد رضا دهد، و عقلاى امت بايد مشورت كنند. اى كاش بنى هاشم با ما ستيزه نمى كردند، و خود راضى به حكومت ما مى شدند، كه به نفع مادى و ادبى، دنيوى و اخروى مى بود! اكنون معلوم مى شود، آن روز كه على گوشه خانه نشست و سخن نگفت، از زهد و بى اعتنايى نبود؛ چه اگر چنين بود، بايد در حكومت من نيز سكوت كرده بود. سپس دنباله سخن را گرفت و افزود كه خدا گواه است، اگر شما بنى هاشم بر مملكت مسلط مى شديد، بادهاى قوم عاد و صاعقه آسمانى را به ياد مردم مى آورديد و رحم بر خشك و تر نمى كرديد.
ابن عباس گفت: اما اين كه گفتى، احتجاج ما درباره خلافت و استحقاق امامت، سابقه نبوت است، بى ترديد و بى شك مناط و ملاك خلافت تعيين نبى است، نه صرف قرابت و خويشاوندى؛ زيرا خلافت و امامت را شرايطى است معنوى. علم و حلم و شجاعت و عصمت و علم بر استجماع اين صفات در كسى نيست، مگر خداى تعالى را. پس خدا بايد، نبى خود را اعلام فرمايد. او هم به خلق اعلان كند كه فلان، خليفه من است؛ زيرا كه او مستجمع جميع صفات كماليه امامت و دارنده شرايط خلافت است.