سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۴۴ -


محمد بن طلحه،(718) به نقل از دعبل گويد: كه چون قصيده معروف مدارس آيات را گفتم و به خراسان رفتم و در حضور على بن موسى عليه السلام خواندم، بسيار پسنديد و آفرين گفت. فرمود: ديگر اين قصيده را براى كسى انشا مكن، تا من فرمان دهم. روزى به محضر ماءمون خليفه رفتم. مرا گفت: قصيده خود را بخوان، امتناع كردم. خليفه در پى حضرت فرستاد و چون تشريف آوردند، گفت: كه من انشاد قصيده را دستور دادم و معذرت خواست. فرمودند: براى خليفه بخوان. چون انشاد كردم و پايان يافت، دستور داد پنجاه هزار درهم به من دادند و حضرت ابوالحسن نيز نزديك به همين مبلغ دستور فرمود.
مدارس آيات خلت من تلاوة و منزل وحى مفقر العرصات به او گفتند: چرا به سبك معمول، گفتار خود را با تشبيب آغاز نكردى ؟ گفت: از امام شرم كردم. هر سخن جايى و هر گفته مقامى دارد. چون بدين شعر رسيد:

آرى فيئهم فى غيرهم منقسما و ايديهم من فيئهم صفرات

امام را گريه گرفت و بفرمود: سخن به صدق كردى و درست گفتى و چون اين شعر خود را بخواند:

ءِاذَا و ترمودا الى واتريهم اكفا عن الا و تار منقبضات

على بن موسى الرضا، دست هاى خود را به هم ساييده و فرمود: آرى، به خدا سوگند كه دست هاى ما را بستند و چون به اين شعر رسيد:

لقد خلقت فى الدنيا و ايام سعيها و انى لارجوا لا من بعد وفاتى

حضرت فرمود:
آمنك الله يوم الفزع الاكبر؛(719)
خداوند تو را در روز فزع بزرگ (قيامت ) ايمن بدارد.
و چون آخرين شعر خود را بخواند:

و قبر ببغداد لنفس زكية تضمنها الرحمن بالغرفات

فرمودند: آيا روا مى دانى كه من نيز دو بيت شعر بگويم كه پايان قصه تو باشد؟ دعبل گفت: بسيار سپاسگزار خواهم بود. فرمود:

و قبر بطوس يا لها من مصيبة الحت على الاحشاء بالزفرات
الى الحشر حتى يبعث الله قائما يفرج عنا الهم و الكربات

دعبل گفت: يابن رسول الله، اين قبر از كيست ؟ فرمود: كه قبر من خواهد بود. دير زمانى نگذرد، مگر آن كه طوس محل آمد و شد شيعيان و زيارت كنندگان من خواهد شد.

بعد از وفات، تربت ما در زمين مجوى در سينه هاى مردم عارف مزار ماست
بر سر تربت ما چون گذرى همت خواه كه زيارتگه رندان جهان خواهد شد

و چون اين شعر را انشا كرد:

خروج الامام لا محالة صادق يقوم على اسم الله و البركات

فرمود:
يا خزاعى، نطق روح القدس على لسانك؛(720)
اى خزاعى، روح القدس به زبان تو سخن گفت.
پس او را صد دينار، عطا فرمود در كيسه بود. دعبل، يكى از جبه هاى آن حضرت را درخواست كرد، تا به تبرك بپوشد و صله را نخواست. حضرت امام هشتم، جبه را بدو فرستاد و كيسه را نيز بدو داد و خادم را فرمود، كه او را بگو: اين صد دينار را لازم خواهى داشت و نگهدار.
اين اشعار كه در محضر امام هشتم خوانده و مورد اعجاب و تحسين قرار گرفته، از بهترين ابيات معاصر به شمار رفته، و شهرت تام يافته، و خاص و عام، آن ها را حفظ كردند. پس از چندى دعبل از مرو حركت كرد و با قافله اى به راه افتاد. دزدان بر قافله هجوم آوردند، و دست هاى مسافران را بستند، و براى تقسيم اموال غارت شده، نشستند. يك تن از دزدان شعر دعبل را مناسب يافت و تمثل جست و خواندن گرفت.

آرى فيئهم فيغيرهم منقسما و ايديهم من فيئهم صفرات

دعبل گفت: اين شعر از كيست ؟ گفت: گويند، مردى خزاعى و نامش دعبل است. گفت: اينك، دعبل منم و گوينده اين قصيده ام و به خدمت امام هشتم رسيده و مورد مهر قرار گرفته ام. دزدان چون او را بشناختند، همه اموال آن ها را به احترام دعبل، باز پس داده و دست هاى آن ها را گشودند و از آنان معذرت بخواستند. دعبل، در آن قافله احترامى يافت و مورد تكريم مى بود، تا آن كه به قم رسيدند و قصيده را براى مردم بخواند. او را مالى كثير دادند و تا هزار دينار خريدار جبه گرديدند و او تن در نداد و راضى نشد. چون از قم بيرون رفت، جماعتى از جوانان قم، به صحرا رفتند و در بيابان جبه را از وى گرفتند. دعبل بازگشت، و بسيار التماس كرد. البته نپذيرفتند و گفتند: هزار دينار حاضر است. گفت: بدان شرط كه مرا نيز از آن قسمتى دهيد. قبول كردند. چون به وطن بازگشت، خانه خود را خالى يافت. دزدان آن چه داشت، يكجا برده بودند. آن صد دينار كه امام عليه السلام با اصرار به وى داد، كمك مهمى به وى كرد. چه هر دينار را به صد درهم فروخت.
شعرا بر دو قسم اند: برخى شاعر روزند و برخى شاعر روزگار. علت اين كه دعبل خزاعى، تا اين درجه مورد عنايت و حمايت حضرت على بن موسى الرضا قرار گرفته است، اين است كه او نان به نرخ روز نمى خورد. ابن الوقت نبود. ايمان داشت و از اين جهت، پس از شهادت على بن موسى الرضا، وفادار بود. تنها قريحه داشتن و شعر نيكو گفتن، شاعر را جاويدان نمى دارد؛ بلكه روح بزرگ بايد كه شخصيت را زنده و باقى دارد.
خداى را، در هر طايفه و قومى حاجتى است تا در روز قيامت، كس را بر خدا حاجت نباشد. و به عقيده من، در همين جهان طبيعت نيز، مردان با حقيقت، هميشه ارزش داشته اند، و نزد دشمنان خود نيز محترم بوده اند، و پس از مرگ نيز مقام ادبى و شخصيت خود را حفظ كرده اند.
ابن بقيه - كه وزير عزالدوله بختيار - پسر عموى عضد الدوله مى بود و سخت با هم دشمن بودند. وزير، آتش جنگ برافروخت. نزد عزالدوله سخنان زشت مى گفت و از عضد الدوله نكوهش مى كرد، چون عز الدوله كشته شد و عضد الدوله بر بغداد تسلط يافت، ابن بقيه را دستگير ساخت و او را زير پاى پيلان افكند. دستور داد، مقابل بيمارستان عضدى كه ميدانى وسيع مى داشت، دارى نصب كردند و جسد او را به دار آويختند. نگفته نماند كه اين وزير، مردى بذول و بخشنده بود.
ابن خلكان در وفيات الاعيان مى نويسد: بيست هزار خلعت را، در ظرف بيست روز بخشيد. ابواسحاق صابى گويد: يك شب من در مجلس او حاضر بودم كه بيش از دويست خلعت بخشيد. چون از آبدارخانه به وزارت رسيده بود، و مردم گفته بودند، من الغضارة (القذارة ) الوزارة، اصرار داشت كه اين عيب را با بخشش پوشش دهد و توفيق يافت. چون بين دو عموزاده به تفتين او جنگ در گرفت، نخست عزالدوله وزير خود را فدا داد. اول، ميل به چشم وى در كشيد و سپس او را به عضد الدوله تحويل داد و چنان كه گفتيم، مصلوب شد.
ابوالحسن انبارى - شاعر هنرمند - در وصف مصلوب اشعارى گفت كه از بهترين شاهكارهاى ادب محسوب مى شود، و بهتر از اين، در چنين موضوع گفته نشده:

علو فى الحياة و فى الممات لحق انت احدى المعجزات
كَانَ الناس حولك حين قاموا وفو دنداك ايام الصلات
كانك قائم فيهم خطيبا و كلهم قيام للصلوة
مددت يديك نحوهم احتفالا كمد هما اليهم بالهبات
و لما ضاق بطن الارض من اءن يضم علاك من بعد الممات
اصاروا الجو قبرك و استنابوا عن الاكفان نسج السافيات
لعظمك فى النفوس تبيت ترعى بحفاظ و حراس ثقات
و تشعل عندك النيران ليلا كذلك كنت ايام الحيات
ركبت مطية من قبل زيد علاها فى السنين الماضيات
و تلك فضيلة فيها تاس تباعد عنك تعبير العداة
و لم ار قبل جذعك قط جذعا تمكن من عناق المكرمات
و كنت تجير من صرف الليالى فعاد مطالبا لك بالترات
و سير دهرك الاحسان فيه الينا من عظيم السيئات
اساءت الى النوائب فاستشارت فانت قتيل ثار النائبات
و كنت لمعشر سعدا فلما مضيت تفرقوا بالمنحسات
غليل باطن لك فى فوادى يخفف بالدموع الجاريات
و لو انى قدرت على قيام لفرضك و الحقوق الواجبات
ملات الارض من نظم القوافى و نحت بها خلاف الناحات

اين اشعار منتشر شد، و شاعر شبانه فرار كرد. صاحب بن عياد - وزير دانشمند و ادب دوست - پس از يك سال، شنيد كه شاعر در حدود رى، در حال اختفا به سر مى برد. اعلان كرد كه انبارى در پناه من است. و من او را تامين مى دهم. خود را در استاندارى معرفى كند. شاعر شرفياب حضور استاندار شرافتمند گرديد. صاحب گفت: قصيده خود را بخوان، تا از زبان خودت بشنوم، آه، صاحب درد را باشد. اثر همه گويند. سخن گفته سعدى دگرست. شاعر بر حسب معمول بلند شد، ايستاد و آغاز كرد چون به اين شعر رسيد:

و لم ار قبل جذعك قط جذعا تمكن من عناق المكرمات

صاحب برخاست، و لبهاى شاعر مصاحب را بوسيد و به عضد الدوله نامه نوشته كه از چنين گويندگانى، بايد تقدير و تشويق كرد. اينان ذخاير مملكت و از مفاخر كشورند. چون شاعر در حمايت صاحب به بغداد بازگشت و مورد عنايت عضدالدوله نيز واقع شد، از شاعر پرسيد: تو چرا از دشمن من چنين مداحى كرده و تا اين حد او را ستوده اى ؟ گفت: من از او احسان ديده، به من نيكى كرده است. من خود را مديون او مى دانم. عضدالدوله از شنيدن اين سخن، بى حد خوشوقت شد و گفت: خود را خوشبخت مى دانم كه با چنين مردم با شرفى، معاصر و معاشر باشم. اين دانشمند ايرانى، علم دوست ادب پرست بودند.

فلما راءت دولة مثلى لها عضدا و ما راءت ملة مثلى لها تاجا

گويند: روزى ماءمون از بالاى كاخ مجلل خود - كه مشرف بود به اطراف - مى نگريست. مردى را ديد كه يك قطعه ذغال بر دست گرفته، و بر ديوار عمارت مى نگارد. با خط درشت و زيبا نوشت؛ ولى خود شاعر روز بود، مدح و قدح و تمجيد و نكوهش آنان ارزشى نيست.

يا قصر جمع فيك الشرم و اللؤ م متى يعشش فى اركانك البوم
يوما يعشش فيك البوم من فرحى اكون اول من يرعاك مرعوم

ماءمون دستور داد، او را به حضور آرند و از او مواخذه كرد، كه تو به مقام خلافت بدبين هستى. گفت: بلى، ترديد ندارد. اين قصر و عمارت مشتمل است بر خزاين بسيار و اموال بى شمار و زيورهاى بى حساب و غذاهاى رنگارنگ و آن چه به وصف نيايد و از فهم و وهم من خارج است. من با اين خط و سواد و معلومات، گرسنه بايد در خيابان بگردم. اينجا كه رسيدم، خسته شدم، تكيه دادم، دمى بياسايم. با خود گفتم كه اگر اين كاخ ويران بود، يك آجر يا قطعه چوبى يا ميخى از آن به دست مى آوردم و بدان وسيله، سد جوع مى كردم. مگر سلطان اسلام و خليفه مسلمين اين را نمى داند كه:

ءِاذَا لم يكن للمرء فى دولة امرء نصيب و لا حظ توقع زوالها
و ما ذاك من بغض له غيرانه يرجى سواها فيهوى انتقالها

ماءمون به صندوق دار گفت: الان هزار دينار به او بده و بگو كه نام اين مرد را يادداشت كند و در دفتر ثبت نمايند، و هر سال اين مبلغ به او به طور مستمرى داده شود.
و نيز شاعرى گويد:

مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود نبود دندان لا بل چراغ تابان بود/nobr>
سپيد سيم رده بود درو مرجان بود ستاره سحرى بود قطره باران بود
همى نداند اى آفتاب غاليه موى كه حال بنده از اين پيش بر چه سامان بود
شد آن زمانه كه رويم بسان ديبا بود شد آن زمانه كه مويم به رنگ قطران بود
نبيد روشن و ديدار خوب و روى لطيف كجا گران بذرى من هماره ارزان بود
بسا دلا كه بسان حرير كرده به شعر از آن سپس كه به كردار سنگ سندان بود
هميشه دستش زى زلفكان خوشبو بود هميشه گوشش زى مردم سخندان بود
بدان زمانه نديدى كه زى چمن رفتى سرودگويان، گويى هزار دستان بود
عيال نه و فرزند نه مونث نه از اين همه تنم آسوده بود و آسان بود
همى خريد مى و بى شماره داده درم به شهر هر چه همى ترك نار پستان بود
شد آن زمانه كه شعر ورا جهان بنوشت شد آن زمانه كه او شاعر خراسان بود

ريان گويد: روزى به نزد عباسى رفتم و او را شتابزده مى ديدم، كه قلم و دوات مى خوسات و تندى مى كرد. گفتم تو را چه مى شود، كه چنين استعجال مى كنى و خلاف فرزانگى است ؟ گفت: هم اكنون حديثى؛ بلكه احاديثى از حضرت على بن موسى الرضا شنيده ام كه لازم است، بالفور بنويسم، مبادا آن كه چيزى از ياد برود. عجله و شتاب اگر نارواست، نه در اين جاست كه شتاب صواب است و مستعجل مثاب. گفت: و آن چه شنيده بود، نوشت. يك هفته از اين مقدمه گذشت و داستان وليعهدى حضرت امام پيش آمد. بر حسب پيش آمد، بعد از ظهر جمعه بود و هوا در نهايت گرمى، به خانه من آمد - و اين در مرو بود. - از او پرسيدم از كجا مى آيى ؟ فقال من عند هذا، بى ادبانه گفت: پيش اين بودم. گفتم: ماءمون را گويى ؟ گفت: نى. پرسيدم: مگر وزير او فضل را قصد كردى ؟ گفت: نى. گفتم: مقصود تو كيست ؟ گفت: على بن موسى را مى گويم. گفتم: تو را بى ادب نمى دانستم. گذشته از آن كه، تو خود نهايت ارادت مى ورزيدى. مگر از او چه ديدى ؟ گفت: كه زبان درازى مى كنى. گفت: كى پدران او كرسى نشين بودند و وليعهد مى شدند، كه اينك او را مى بينم كه بر كرسى نشسته و مردم دسته دسته بدو پيوسته، كنيزك من از او عالم تر بود. اگر اين سخن مرا شيعه او بشنوند، با من هم عقيده مى شوند و سلب ارادت از وى مى كنند. گفتم: اين نخست اشتباه توست؛ زيرا شيعيان او اكنون سرافرازترند؛ چه ولايت عهدى او در سراسر مملكت تاءثير دارد و چنان كه در همين يك هفته در سپاهيان، به ويژه اثر مخصوص و محسوس داشته است.امور دينى رونق كامل پيدا كرده، تو را چه افتاده كه اين همه نبينى و انكار كنى ؟

سرشته اند چو مهر تو از ازل به خميرم مسلم است كه بيرون نمى رود زضميرم
به عمر نوح اگر زندگى كنم به وصالت هنوز تازه جوانم، گمان مدار كه پيرم
تو مى روى و منت آن چنان دوان پى پيكت كه خارهاى مغيلان به زير پاست حريرم
چه پندهاى حكيمانه دوستان كه نگفتند كه گرد عشق نگردم، نگشت چاره پذيرم
چگونه بال گشاى فضاى قدس شوم من كه اندرين قفس تن به دست نفس اسيرم
بسان يوسف و يعقوب من غمينم و باشد كه بوى پيرهنى آورد زمصر بشيرم
درين زمانه كه در آستان شاه رضايم بدين خوشم كه من زار به پار و پريرم

ريان گويد: گاه و بيگاه آن مرد عباسى، به خانه من مى آمد و همان ياوه گويى ها مى كرد.
لكل داء دواء يستطيب به.
الا الحماقة اعيت من يداويها

حسود را چه كنم كو زخود به رنج در است
كوتاه سخن، مرا سخت ناراحت كرد. تصميم به كشتن او گرفتم؛ زيرا آمد و شد بسيار مى كرد. خلوت و جلوت با من بود، و كشتن او بسيار آسان، و براى من فراهم. اين فكر خود را به امام عليه السلام گفتم. يابن رسول الله، اين دشمن بى ادب و جسور، كه هيچ عفت بيان ندارد و در سخن موهن گفتن، بى باكى خاصى نشان مى دهد كه حكايت از ناپاكى او دارد، من اراده كرده ام، يكى از اين مواقع او را بكشم، تا زمين را از لوث وجود او پاك كرده باشم.
فقال: لا يا ريان.
بگذار آن چه در دل دارد بگويد.
آرى، رضا الناس لا يملك و السنتهم لا تضبط؛(721)
آرى، همانا خشنودى مردم را نتوان به دست آورد و جلو زبانهايشان را نتوان گرفت.
سه تن از امراى لشكر كه جزو مشايخ قوم بودند و از نزديكان هارون الرشيد، با وليعهدى حضرت على بن موسى مخالفت كردند و ماءمون هر سه را به زندان فرستاد. روزى كه فضل بن سهل اصرار داشت كه ماءمون در خراسان بماند و دلايلى ذكر مى كرد، در ضمن سخن را به مدح و ستايش آن ها پيوند داد و گفت:
اين سه تن زندانى از مشايخ و بزرگان لشكرى هستند و سوابق بسيار با خليفه بزرگ داشتند و همه تجربه ديده و سرد و گرم روزگار چشيده اند. به طور يقين در مقام مشورت آن چه را مصلحت مملكت بدانند، مى گويند. ماءمون آن روز اين هر سه نفر را بخواند. نخست على بن ابى عمران را آوردند. چشمش كه به حضرت رضا افتاد كه پهلوى ماءمون نشسته است، گفت: يا اميرالمؤ منين، مقدمات انقراض و عوامل نابودى خود را به دست خود تهيه كردى و سخن مرا نشنيدى. اين دشمن تاج و تخت را بر كرسى وليعهدى نشاندى. بر خود و خاندانت رحم نكردى. ماءمون گفت: تو هنوز بر عقيده فاسد سابق باقى هستى ؟! از مشاوره صرف نظر كردم. جلاد گردن او را بزن. ابن يونس دومين زندانى بود. وارد كردند، چشمش بر حضرت رضا افتاد، خشمش افزود و گفت: اين بت را چرا پهلوى خود نشانده اى ؟ دشمنان تو، او را تا حد پرستش دوست دارند. ماءمون گفت: تو نيز همچنان لجاجت مى ورزى ؟ اين را نيز گردن بزنيد. سپس جلودى كه سومين كس ‍ بود، وارد كردند. اين جلودى در زمان هارون، مامور حجاز بود و در آن سفاحت مى بود. وقتى يك تن از سادات و شرفا خروج كرده بود، هارون دستور داد كه جنگ شديد بكنند و كار را بر سادات تنگ بگيرد كه الحديد لا يقطع الا بالحديد، و خانه هاى اولاد ابى طالب را غارت كند، لباس هاى زنان را به يغما برد و بر هر زن يك لباس باقى نگذارد. جلودى با كمال تندى و بى رحمت و شدت عمل از پا ننشست، تا اين دستور ظالمانه را به كار بست. و اين داستان پس از شهادت موسى بن جعفر بود، و در اين زمان بزرگ فاميل بنى هاشم، حضرت امام هشتم بودند. جمعى از زنان بى كس و بى سرپرست، در خانه آن حضرت جمع شدند و پناه آوردند. حضرت آنان را در خانه جاى داد و در را به روى آن ها بست و خود پشت در نشست. چون جلودى با سربازان پيدا شدند، حضرت بر در خانه ايستادند، جلودى در را بسته ديد. گفت: من بايد داخل خانه شوم و دستور خليفه را اجرا كنم.
حضرت امام هشتم فرمودند: من زحمت شما را كم كرده، وارد مى شوم و سوگند ياد مى كنم كه جز يك لباس تن براى آن ها باقى نگذارم. گوشواره هاى آن ها و خلخال ها، آن چه هست كم و زياد همه را بياورم. ورود تو در اين خانه، جز ارعاب و وحشت يك عده بانوان كه ممكن است با خطر مرگ همراه باشد، چه فايده اى خواهد داشت ؟ مدتى مقاومت كرد، كه من بايستى فرمان خليفه را اجرا كنم و هرچه مى شود، بشود، جز ترك امر. حضرت امام رضا نيز با كمال جديت، فرمودند: مگر از روى كشته من عبور كنى، وگرنه نخواهم گذاشت تو بر زنان وارد شوى.
جلودى با خود فكر كرد كه ممكن است، كشتن او مصلحت نباشد و موجب مسئول شدن عامل شود؛ وگرنه از مجرد كشتن باكى نيست. در مقابل تهديد و التماس عاقبت تمكين كرد و راضى شد، تا خود حضرت تشريف بردند و لباس هاى زنان و آن چه در خانه بود تحويل فرمود و جلودى بار كرد و برد. اكنون چندين سال بر اين داستان مى گذرد، و اين دو يكديگر را نديده اند. چون جلودى از در وارد شد، امام هشتم قيافه را آشنا ديد و فكر مى كردند، من او را كجا و كى ديده ام! ماءمون گفت: اين مامور حجاز بود، در واقعه غارت مدينه، كينه ديرينه خود را با خاندان على نشان داده، مردى پليد است و سوابق ننگين دارد.
حضرت فرمود: هب لى هذا الشيخ؛(722)
اين مرد، در آن واقعه حقى بر من پيدا كرد و به همين اندازه نجابت نشان داد. او را بر دمن ببخش. جلودى كه اين محاوره را مى ديد، ولى آن بدبخت كه نمى توانست فكر كند كه اينك على بن موسى شفاعت او مى كند و اين سخنان را درباره او مى گويد؛ بلكه چنان دانست كه نسبت به او سعايت مى كند و سوابق او را به بدى يادآور مى شود. گفت: يا اميرالمؤ منين، تو را به خدا قسم، و به خدمت صادقانه و سابقه من به خليفه ماضى، كه سخنان اين مرد را درباره من نشنوى.
ماءمون گفت: يابن رسول الله، پس از اين گفتار ناهنجار و قسم دادن اين نابكار، نمى شود به گفتار چون تو بزرگوار، در نگهدارى او ترتيب اثر داد. اجازه بفرمايند، به رفقاى خود بپيوندد كه آن دو تن در انتظار وى نمانند الحقوه بصاحبيه.
پس از كشتن اين سه تن، فضل بن سهل - ذوالرياستين - دست و پاى خود را جمع كرد و به فكر كناره گيرى افتاد. و روزى چند از خانه بيرون نيامد. ماءمون فرستاد او را حاضر كردند و او را باز پرسيد، كه تو را چه افتاد كه از كار كناره گرفته اى ؟ گفت: نزد خويشاوندان خليفه، گناهى بزرگ دارم كه در كشتن برادر مخلوع شما دست داشته ام. همه عوام مرا به اين كار ملامت گفته و به عقيده خواص، موجبات بيعت على بن موسى را، من فراهم آورده ام. اكنون از فتنه حساد و ساعيان بيم دارم و اجازه مى خواهم، چندى استراحت كنم و خليفه با خاطر جمع، كسى را كه مورد اعتماد مى دانند، انتخاب كنند و به رتق و فتق امور بپردازند. ماءمون گفت: اين كلمه نمام و ساعى، در اين مورد، بى مورد بود. چه اين كه، تو هميشه محل اعتماد و اطمينان ما بوده، و همواره تو را يك همكار صديق دانسته ايم و پيوسته به خويش و بيگانه گفته ايم. اكنون براى جلب نظر شما و آسودگى فكر و راحتى خيال، به شما اجازه مى دهيم كه آن چه را موجب اطمينان خاطر و آسايش فكر و آرامش وجدان خود مى دانى، بنويس، من امضا خواهم كرد. و آن چه بخواهى به تو خواهم داد.
فضل برفت، و طومارى نوشت و كتابى بكرد و دانشمندان را در تدوين آن شركت داد و آن چه نوشته بود، پذيرفت و امضا كرد و به علاوه بر خط خود، سطورى بر آن نگاشت:
نظر به مراتب لياقت و كاردنى و حذاقت و شايستگى كه در فضل بن سهل ديده و دانسته ايم و در موارد مختلف تجربه و آزمايش به عمل آورده، او را به سمت وزارت خود انتخاب كرده ايم و در همه اين مدت، وظيفه خطير و سنگين خود را با كمال مهارت در دوران صدارت انجام داده، خدمات صادقانه او نام برده شده، و اكنون به حكم قدردانى و حق شناسى لازم مى دانيم كه اين اقطاع را به وى باز گذاريم و سپس منافع و عوايد آن اقطاع نيز ذكر شده است، كه از صدها ميليون درهم، از نقد و جنس به وى بخشيده و تازه كمى از بسيار و يكى از هزار حقوق او ادا نشده. چون اين مكتوب ماءمون ممكن است، مطلوب همگان نبود، به اجمال برگذار كرديم. هر كس ‍ طالب تفضيل آن است به كتاب عيون اخبار الرضا مراجعه كند.(723)
پس از آن كه ماءمون نيز كتاب حبوه را نوشت و بر آن چه ذوالرياستين نوشته بود، افزود. ذوالرياستين (724) گفت: يا اميرالمؤ منين، من اجازه مى خواهم كه وليعهد بزرگوار نيز، موشح بفرمايند و اين نامه امان، بيشتر مايه اطمينان گردد. ماءمون گفت: تو مى دانى كه على بن موسى، در آغاز با ما شرط كرده كه در امور مالى مداخله نكند و دست به كارى نزند. شما خودت مى توانى به ايشان مراجعه كنى و امضا بگيرى. ذوالرياستين شرفياب شد، و حضرت رضا مشغول انجام كارى بودند. يك ساعت بر سر پا ايستاد، تا امام سر بلند كردند و فرمودند: كار تو چيست و چه مى خواهى ؟ عرضه داشت: اين نامه امان و ضمنا نان بچه هاست كه خليفه مرحمت فرموده اند و خواستم به نظر مبارك برسد و حضرت وليعهد نيز موشح بفرمايند.
فرمودند: بخوان. همچنان بر سر پا ايستاده، آن نامه مفصل؛ بلكه طومار مشروح را خواندن گرفت كان كتابا فى اكبر جلد. حضرت فرمودند: چنين بخشش ها، بدون قيد و شرط از صلاحيت من خارج است. لك عينا هذا ما اتقيت الله عز و جل و با اين شرط خلاف مقصود حاصل مى شود و اصل نامه باطل مى گردد. عقب عقب برگشت و با اين كلمه كوتاه، درازدستى موقوف گشت.