سرهاى سر اندازان در پاى تو اولى تر |
|
در سينه جانبازان، سوداى تو اولى تر |
اى جان همه عالم ريحان همه عالم |
|
سلطان همه عالم، مولاى تو اولى تر |
اى داور مهجوران جان داروى مهجوران |
|
صبر همه مستوران، رسواى تو اولى تر |
خواهى كه كنى يارى، آن يار منم بارى |
|
گر كشتنيم بارى، در پاى تو اولى تر |
خرم ترم آن گه كز خوى تو ام غمگين |
|
گر هيچ كنم تسكين، صفراى تو اولى تر |
دل گر همه درماند جان بر سرت افشاند |
|
چون جاى تو او داند، او جاى تو اولى تر |
راءى تو به كين توزى دارد سر جان سوزى |
|
چون پيش لبت روزى، هم راءى تو اولى تر |
تا تو به پرى مانى شيداى تو ام دانى |
|
يك شهر چو خاقانى، شيداى تو اولى تر |
زرقان، نام يكى از دوستان ابن ابى دؤ اد قاضى القضاة بود. گويد: روزى او را ديدم كه
از نزد معتصم بازگشته بود، و زياد ناراحت به نظر مى رسيد، و آثار گرفتگى از قيافه
او ظاهر بود. من علت را پرسيدم. گفت: اى كاش بيست سال پيش مرده بودم و چنين روزى را
نمى ديدم! گفتم: موضوع چيست ؟ گفت: امروز جمعى در دربار تشكيل جلسه داده بودند و
مذاكره بود، در اين كه دزدى اقرار به سرقت كرده است و اكنون كه بايد اجراى حد به
عمل آيد، دست از كجا بايد بريده شود؟ چه آن كه دست اطلاقات دارد.
فقهاى بسيار
بودند. محمد بن على الرضا عليه السلام نيز حاضر بود. من گفتم: دست را از بند بايد
ببرند؛ چه در آيه تيمم دست بر انگشتان و كف اطلاق شده است.
فَامْسَحُواْ بِوُجُوهِكُمْ وَ اءَيْدِيكُمْ؛(762)
و صورت و دستهايتان را مسح نماييد.
جمعى با من موافق بودند. عده ديگرى نظر مخالف
داشتند و گفتند: از مرفق بايد بريده شود، و به آيت وضو استشهاد مى نمودند؛ ولى
خليفه را هيچ توجهى به گفتار ما نبود و چشمانش را به لب هاى محمد بن على دوخته بود،
و آن حضرت ساكت بود. معتصم گفت: عقيده شما چيست ؟
فرمود: علماى وقت نظر خود را
گفتند و از من چه مى پرسى ؟ گفت: بيان شما فصل الخطاب و رافع اختلاف است. تو را به
خدا آن چه مى دانى، بگو. فرمود: اكنون كه سخن به اين جا رسيد، بايد فقط انگشتان دست
قطع شود و كف دست باقى بماند.
پرسيد: دليلش چيست ؟ فرمود: حديث پيغمبر صلى الله
عليه و آله و سلم كه فرمود:
السجود على سبعة اعضاء الوجه
و اليدين و الركبتين و الرجلين؛(763)
سجده بر هفت موضع است: صورت و دو دست و دو زانو و دو پا.
هرگاه دست را از بند
ببرند، جاى سجده باقى نماند. و خداوند فرمايد:
وَ اءَنَّ
الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ؛(764)
و مساجد ويژه خداست.
همين مواضع سجده مقصود است.
فَلَا
تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ اءَحَدًا؛(765)
پس هيچ كس را با خدا مخوانيد.
و آن چه مخصوص خداست قابل قطع نيست.
معتصم
دستور داد مطابق حكم محمد بن على حد را اجرا كند و فقط چهار انگشت را ببرند. اين
است كه من آرزو كردم، اى كاش زنده بودم!
و هم او گويد: سه روز بعد به ملاقات
معتصم رفت و گفت: من از دولت و نعمت او برخوردارم و نصيحت و پند شما را بر خود واجب
مى شمارم. هر چند در ازاى اين نصيحت خود را مستحق عذاب اليم خدا و جحيم ابدى مى
كنم. چون خود را آماده كرد براى شنيدن، گفتم: خليفه مسلمين، فقها و علماى پايتخت را
در يك مجلس رسمى دعوت مى كند. و عقيده آن ها را مى پرسد. آن ها نيز حكم را بيان مى
كنند. به گفته آنان اعتنا نكرده و از كسى كه نصف بيشتر مردم، او را امام و خليفه مى
دانند، و تو و پدرانت را غاصب حق او و پدرانش مى دانند، مى پرسى و گفته او را ترجيح
داده و مطابق دستور او عمل مى كنى. اين موضوع كه مخفى نمى ماند. اركان دولت، اعيان
مملكت، رجال دربارى و وزرا در اين دو سه روز نقل مجالس و نقل محافل اين داستان بوده
و محبوبيت فوق العاده در دلها پيدا كرده، مقدمات انقراض اين سلطنت فراهم آمده و
خودت را ملامت كن كه اين همه از سوء تدبير و سياست توست.
رنگ معتصم تغيير يافت و
گفت: تو را بر من بسى منت است. مرا از خواب غفلت بيدار كردى. يك تن از منشيان دربار
را احضار كرد و او را گفت: بايستى مجلس مهمانى تشكيل داده و محمد بن على را به هر
قيمت كه مى شود، به خانه ات بياورى و مسموم كنى.
چون براى دعوت حضرت شرفياب شد،
فرمودند: تو خود مى دانى كه من از مجالس عمومى و مهمانى به كلى دورى مى كنم و در
اجتماعات شركت ندارم. گفت: يابن رسول الله، اين هيات و جماعت آرزومندند از محضر شما
مستفيد و بهره مند شوند و من به آن ها قول داده ام كه شما به خانه محقر من تشريف
خواهيد آورد. مرا جلو آنان خجل نكنيد. با اين چرب زبانى، محمد بن على عليه السلام
را به خانه خود برد و بر سر سفره نشاند. دو لقمه از آن غذاى مسموم تناول نمود.
احساس كرد غذا مسموم است، دست كشيد و از جا برخاست و فرمود: زود اسب مرا بياورند.
ميزبان دويد كه به اين زودى كجا تشريف مى بريد. فرمود:
خروجى من دارك خير لك؛(766)
رفتن من از خانه تو، براى تو بهتر است.
و از ابن عبدالوهاب نقل كرده اند كه
معتصم، دختر ماءمون را به كشتن آن حضرت تشويق كرد. چه انحراف او را دانسته بود. ام
الفضل نيز در انگور رازقى حضرت را مسموم كرد و فورا پشيمان شد و او را گريه گرفت.
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار |
|
اى خدا خوانان قَالَ الاعتذار الاعتذار |
پيش از آن كاين جان عذر آور فرو ماند زنطق |
|
پيش از آن كيان چشم عبرت بين فرو ماند زكار |
پند گيريد اى سياهيتان گرفته جاى پند |
|
عذر آريد اى سپيديتان دميده بر عذار |
تا كى از دار الغرورى ساختن دار السرور |
|
تا كى از دارالفرارى ساختن دار القرار |
در فريب آباد گيتى چند بايد داشت حرص |
|
چشمتان چون چشم نرگس، دست چون دست چنار |
از جهان نفس بگريزيد تا در كوى عقل |
|
آن چه غم بوده است گردد مر شما را غمگسار |
باش تا كل بينى آن ها را كه امروزند جزو |
|
باش تا گل يابى آنان را كه امروزند خار |
گلبنى كاكنون تو را هيزم نمود از جور دى |
|
باش تا در جلوه آرد دست انصاف چهار |
چند از اين رمز و اشارت راه بايد رفت راه |
|
چند از اين رنگ وعبارت كار بايد كرد كار |
راستكارى پيشه كن كاندر مصاف رستخيز |
|
نيستند از خشم حق جز راستكاران راستگو |
اى بسا غبناكت اندر حشر خواهد بود از آنك |
|
هست ناقد بس بصير و نقد ما بس كم عيار |
و اما غفلت از خدا در مذهب عرفا و مسلك عشاق، كفر است؛ اگر چه به يك آن باشد.
شيخ فريد الدين عطار نيشابورى گويد: