فصل سوم: انصار در سقيفه و رابطه
آنها با دستگاه خلافت
قريش از مدتها پيش نقشه محروم كردن خاندان
پيامبر(صلىاللهعليهوآله) از خلافت را در سر مىپروراند. هم چنان كه پيش از آن
نيز، آنان نقشه نابودى اسلام را داشتند. انصار به جهت اطلاع و آگاهى از نقشه قريش
در محروم كردن امير مومنان (صلىاللهعليهوآله) از خلافت، دست به اجتماع سقيفه
زدند. آنها مىخواستند از اجراى توطئه و نقشه قريش جلوگيرى كنند؛ اما اين اقدام
انصار موجب تسريع اجراى نقشه قريش شد و ابوبكر به خلافت رسيد. از اين رو، انصار
پيوسته با دستگاه خلافت رابطه منفى داشتند؛ زيرا آنان تنها امير مؤمنان (عليه
السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) را شايسته خلافت و رهبرى جامعه اسلامى
مىدانستند.
1- اجتماع انصار در سقيفه
سقيفه، در ناحيه شمال (غربى) مسجدالنبى و با فاصلهاى كمتر از يك
كيلومتر از خانه پيامبر (صلىاللهعليهوآله) قرار داشت و سايبانى بود كه كمتر از
يكصد نفر را در خود جا مىداد. آن جا محل اجتماع مردم مدينه از جمله انصار و قبيله
اوس و خزرج بود(363).
انصار پس از مشاهده اقدامهاى مشكوك چند نفر از مهاجران صحابى كه
در آخرين سال و روزهاى حيات رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) درصدد گرفتن خلافت
بودند، نگران آينده خود و سرنوشت خلافت پس از رحلت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) شد.
از اين رو، پس از رحلت رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) در سقيفه گرد آمدند و تصميم
گرفتند تا سعد بن عباده را به عنوان خليفه برگزيند و به همين دليل، او را در حال
بيمارى به سقيفه آوردند(364).
خزيمة بن ثابت - ذوشهادتين - يكى از سران انصار كه وى نخستين سخنران انصار در سقيفه
بود، گفت:
اى انصار!، شما اگر قريش را مقدم بداريد آنان
تا قيامت بر شما مقدم خواهند بود. در كتاب خداى - عزوجل - شما انصار خوانده شدهايد
و هجرت رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) به سوى شما بود و قبر پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) نيز در ميان شماست. بنابراين، حكومت را به مردى بسپاريد كه
قريش از او بترسد يا مورد احترام قريش باشد و انصار نيز از او در امان باشد. انصار
گفته او را تأييد كردند و رضايت خود را از خلافت سعد بن عباده انصارى اعلام داشتند
(365).
آن روز، سعد بن عباده، به علت بيمارى نمىتوانست با صداى بلند سخن
گويد. از اين رو فرزند او يا يكى از پسر عموهايش با صداى بلند سخنان او را براى
حاضران تكرار مىكرد. سعد گفت:
اى انصار! هيچ كدام از قبايل عرب همانند شما در دين و برترى
سابقهاى در اسلام ندارند. در حالى كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) بيش از ده سال
در ميان قريش بود و آنان را به عبادت خداوند رحمان و ترك شرك و بت پرستى دعوت
مىكرد، اما تنها در اين ميان عده اندكى به او ايمان آوردند. آنان در اين مدت
نتوانستند او را يارى كنند و به آييناش عزت بخشند و ظلم را از خود دور كنند، تا
اين كه خداوند اين فضيلت و كرامت را نصيب شما انصار كرد و اين نعمت را به شما
اختصاص داد... شما بيش از همه بر دشمنان رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) سخت گرفتيد
تا اين كه آنان تسليم امر خداوند شدند و رهبرى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) را با
خوارى پذيرفتند و خداوند به وسيله شما بسيارى از دشمنان رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله) را كشت. بنابراين عرب با شمشيرهاى شما به اسلام نزديك شد.
خداوند در حالى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) را قبض روح كرد كه او از شما راضى بود
و شما اى انصار! نور چشم رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) بوديد، پس خلافت را در دست خود بگيريد
(366).
همه انصار در جواب گفتند:
رأى درستى آوردى و سخنى درست گفتى. ما هرگز
رأى تو را رها نمىكنيم و حكومت را به تو مىسپاريم؛ چرا كه مورد رضايت ما و صالح المؤمنين هستى
(367).
بنا به گزارش ابن اعثم پيش از آمدن مهاجران به سقيفه، ميان انصار
بحث و گفت و گوى فراوانى درباره خلافت شد. افرادى سعد بن عباده را پيشنهاد كردند،
اما به دليل وجود رقابت ميان انصار، اسيد بن حضير اوسى گفت: اى
انصار! خداوند نعمت بزرگى به شما عنايت كرد؛ زيرا شما را انصار ناميده و هجرت
پيامبر (صلىاللهعليهوآله) را به سوى شما قرار داده است. او پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) را در ميان شما قبض روح كرد. پس امر حكومت را براى خدا قرار
دهيد. اين امر براى قريش است نه شما. بنابراين، آنان هركس را مقدم داشتند، شما نيز
اورا مقدم داريد و هركه را پس انداختند شما نيز پس اندازيد. در اين هنگام عدهاى از
انصار او را با سخنان تند خاموش كردند
(368).
پس از آن بشير بن سعد انصارى از بزرگان انصار، ايستاد و گفت:
اى انصار! موقعيت و وجود شما به سبب قريش است و موقعيت و وجود قريش
نيز به سبب شماست. اگر ادعاى شما حق باشد، كسى از شما روى گردان نخواهد شد. اگر
بگوييد ما قريش را پناه دادهايم و يارى رساندهايم، آنچه خداوند به آنان داده بهتر
از آن چيزى است كه به شما داده است. همانند كسانى نباشيد كه نعمت خدا را به كفر
مبدل ساختند و قوم خود را به ديار هلاكت رهسپار كردند
(369).
سپس معن بن عدى انصارى ايستاد و گفت:
اى انصار! اگر اين امر براى شماست نه قريش؛ آنان را آگاه كنيد تا
با شما بيعت كنند و اگر براى آنان است نه شما، پس به آنان واگذاريد. به خدا سوگند!
پيش از رحلت رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) پشت سر ابوبكر نماز گزارديم و از اين
دانستيم كه پيامبر (صلىاللهعليهوآله) به حكومت او بر ما راضى است؛ زيرا نماز
ستون دين است(370).
بنا به قول ابن ابى الحديد، اين سخن از عويم
نيز ذكر شده است. پس از اين سخنان، انصار با دشنام او را از ميان خود بيرون كردند.
عويم و معن نيز با سرعت خود را به ابوبكر و عمر رساندند و آنها را با شتاب به
سقيفه آوردند تا كار از كار نگذرد(371).
انصار در حال گفت و گو بودند كه ابوبكر، عمر و ابو عبيده جراح
رسيدند، سعد بن عباده را (به دليل بيمارى اش) در پارچهاى پيچيده بودند و اطراف وى
عدهاى از انصار به چشم مىخوردند كه راضى به جانشينى اش نبودند(372).
همين كه مهاجران به سقيفه آمدند، عمر سعد بن عباده را
نشان داد و گفت: اين كيست؟ گفتند:
سعد بن عباده است(373).
يكى از انصار ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى گفت:
ما انصار خدا و ياران پيامبرش و پيش مرگان اسلام هستيم؛ اما شما اى
قريش! گروهى كوچك در ميان ماييد كه اندك اندك به ديار ما ملحق شديد و حال آمدهايد،
حكومت را غصب كنيد(374).
آن گاه ثابت بن قيس بن شماس انصارى، خطيب
انصار فضايل انصار را بيان كرد و گفت: ما انصار
خداونديم و امامت مردم با ماست(375).
پس از سخنان انصار ابوبكر گفت:
خداوند محمد (صلىاللهعليهوآله) را به عنوان رسول خود در ميان
مردم، شاهدى بر امتش بر انگيخت تا خدا را عبادت كنند و به وحدانيت او گواهى دهند،
در حالى كه آنان بت پرست بودند. براى عرب سنگين بود كه دين پدران شان را كنار
گذارند، اما خداوند توفيق، تصديق و ايمان به پيامبر (صلىاللهعليهوآله) و يارى
رسانيدن به او را ويژه مهاجرين نخستين از قوم او كرد و آنان در برابر آزار عرب و
تكذيب شان شكيبايى پيش گرفتند و همه مردم با آنان مخالفت و بر سر خشم بودند.
مهاجران با وجود كمى و دشمنى مردم عليه آنان هراسى به دل راه ندادند. آنان نخستين
عبادت كنندگان خداوند در روى زمين و ايمان آورندگان به خدا و رسولند. آنان از
نزديكان و عشيره پيامبرند. از اين رو، پس از پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
شايستهترين مردم براى خلافتاند و جز ستمگران با آنان نزاع نمىكنند؛ اما شما اى
انصار! كسانى هستيد كه فضيلت تان در دين و سابقه عظمتتان در اسلام انكارپذير نيست
و پس از مهاجران نخست، كسى مقام و منزلت شما را ندارد. بنابراين، زمام امور در دست
ماست و شما در مقام وزارت هستيد و در همه امور با شما مشورت مىكنيم و امور را بى
شما اداره نمىكنيم(376).
سپس حباب ابن منذر برخاست و گفت:
اى انصار! زمام امور را در دست گيريد. اينان در پناه شما و در سايه
شمايند و هرگز كسى جرئت نمىكند با شما مخالفت كند؛ هرگز مردم بر خلاف نظر شما عمل
نمىكنند. شما مردمى با عزت و ثروتمند، داراى شمارى بسيار، قدرت، تجربه و شجاعت
هستيد و مردم تنها به تصميم شما نگاه مىكنند. باهم اختلاف نكنيد كه در اين صورت
انديشه شما تباه مىگردد و حكومت را از دست مىدهيد. اگر اين گروه حكومت شما را
نپذيرفتند بايد اميرى از ما و اميرى از آنان تعيين شود(377).
پس از سخنان حباب بن منذر، عمر گفت:
اى حباب! سخنى درشت گفتى. دو شمشير در يك نيام نمىگنجد، در حالى
كه پيامبر (صلىاللهعليهوآله) از غير شماست. مردم عرب رضايت نمىدهند تا شما را
امير كنند، بلكه حكومت را به كسانى مىسپارند كه نبوت در ميان آنان است...(378).
سپس حباب اعتراض كرد و گفت:
اى انصار! حكومت را در دست گيريد و به سخنان
اين مرد و اطرافيانش گوش نكنيد كه نصيب شما را از حكومت خواهند گرفت و اگر به
خواسته شما تن ندادند آنان را از اين سرزمين بيرون كنيد. به خدا سوگند! شما نسبت به
خلافت از اينان سزاوارتريد، زيرا با شمشيرهاى شما بود كه مردم به اين دين گرويدند(379).
عمر گفت: اى حباب! خدا تو
را بكشد حباب جواب داد: تو را بكشد، اى عمر! سپس
ابو عبيده گفت: اى انصار شما نخستين كسانى بوديد كه اسلام را
يارى كرديد. پس نخستين كسانى نباشيد كه دين خدا را تغيير مىدهند(380).
بشيربن سعد، از بزرگان انصار گفت:
اى انصار به خدا سوگند! اگر چه ما در جهاد با مشركان با فضيلت
تريم و سابقه بيشترى در اسلام داريم... ولى بدانيد كه محمد (صلىاللهعليهوآله) از
قريش است و قوم او به خلافت سزاوارترين مردم است. خدا را سوگند مىدهم! روزى را
نياورد كه با آنان در اين امر نزاع كنيم. از خدا بترسيد و با آنان نزاع نكنيد(381).
سپس ابوبكر با بهره گيرى از حسادت بشيربن سعد و
نيز با استفاده از سوابق رقابت و حتى جنگهاى طولانى انصار پيش از اسلام، افكار
آماده شده انصار را براى خلافت يا امارت سعد بن عباده رئيس خزرج برهم زد و با
پيشنهاد به ظاهر ساختگى، گفت: اين عمر و ابو عبيده، با هر يك
خواستيد بيعت كنيد. (چون مىدانست آن دو به ابوبكر پيشنهاد خواهند كرد.) لذا
عمرو و ابوعبيده گفتند: اى ابوبكر! سزاوار نيست كه ما بر تو
پيشى گيريم، تو همراه پيامبر (صلىاللهعليهوآله) در غار بودى. بنابراين تو براى
خلافت سزاوارترى(382).
آنان بى درنگ به طرف ابوبكر رفتند تا بيعت
كنند. بشيربن سعد از آنان پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد(383).
حباب منذر وقتى اين صحنه را ديد فرياد زد: اى بشيربن سعد! خويشاوندى را قطع كردى،
چه نياز به اين كار داشتى؟ آيا در حكومت به پسر عمويت رشك مىبردى(384)؟
وقتى مردان اوس، كار بشيربن سعد و خواسته قريش را ديدند و اين كه خزرج مىخواهد
سعدبن عباده را به خلافت برگزيدند، برخى از آنان از جمله اسيدبن حضير از بزرگان اوس
به برخى ديگر گفتند:
به خدا سوگند! اگر خزرج بار ديگر حكومت را در
دست گيرد، براى هميشه برترى خود بر شما را حفظ مىكند و هيچ گاه بهرهاى از حكومت
را نصيب شما نمىكند. پس برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد(385).
بدين سان اوسيان نيز برخاستند و با ابوبكر بيعت
كردند، با وجود اين كه حباب بن منذر انصارى، سعدبن عباده و ديگران مخالف بودند. پس
از بيعت مردم با ابوبكر، همه يا برخى از انصار گفتند: جز با
على بيعت نمىكنيم(386)
يعقوبى مىافزايد: انصار هيچ شكى درباره على نداشتند(387).
گروهى در همان اجتماع بيعت نكردند و حتى عمر گفت: بكشيد سعد
را، خدا او را بكشد(388).
بنا به گزارش ديگر عمر بالاى سر سعد رفت و گفت: مىخواهم چنان
لگد مالت كنم كه ناقص شوى. قيس بن سعد فرزند او ريش عمر را گرفت و گفت:
به خدا سوگند! اگر يك مو از سر او كم شود، با دندان جلو بر
نمىگردى ابوبكر گفت: صبر كن اى عمر! در اين هنگام مدارا بهتر است و عمر نيز
از سعد دست برداشت(389)
سعد گفت:
به خدا سوگند! اگر
مىتوانستم بلند شوم همانند شير چنان فريادى مىكشيدم كه با اطرافيانت به سوراخ روى
و به خدا قسم! تو را در ميان مردمى مىفرستادم كه زير دست باشى، نه اين كه از تو
پيروى كنند(390).
به روايت ابن قتيبه، حباب بن منذر پس از آن كه
بيعت انصار را ديد، دست به شمشير برد؛ اما آن را از دستش گرفتند. وقتى بيعت تمام شد
او خطاب به انصار گفت: اى انصار! سرانجام اين كار را كرديد. به خدا سوگند! بدانيد
فرزندانتان را بر در خانههاى فرزندان مهاجران مىبينم كه دست گدايى دراز مىكنند؛
ولى آنان حتى از دادن آب به فرزندانتان خوددارى مىكنند(391).
بنابراين با توجه به جو سياسى - اجتماعى و
سوابق تاريخى حاكم بر سقيفه مىتوان گفت كه علت شكست انصار در سقيفه، حسادت و
اختلاف ريشه دار ميان اوس و خزرج بود كه پيش از آن جنگهاى خونين ميان انصار جريان
داشت. گرچه بعد از هجرت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) به مدينه، اختلاف ميان آنان به
ظاهر خاموش شده بود؛ اما هيچ يك از آنها در باطن حاضر نبودند كه ديگرى، رياست عامه
و تامه بر آنها داشته باشد. به علاوه بشيربن سعد، پدر نعمان بن بشير و پسر عموى
سعد بن عباده به سعد حسادت مىورزيد و نمىخواست كه او رئيس و خليفه شود. وى منتظر
فرصتى مناسب بود؛ به همين دليل وقتى ابوبكر به عمر و ابوعبيده خلافت را تعارف كرد و
آنها هم ابوبكر را مناسب دانستند، بشيربن سعد در بيعت با ابوبكر پيش گام شد و
اوسيان نيز به سبب رقابت و همان كينههاى جاهلى نسبت به خزرج با ابوبكر بيعت كردند.
اسيدبن حضير اوسى گفت: اگر بيعت نكنيد خزرج بر شما برترى
هميشگى خواهد يافت(392).
بنا به قول يعقوبى اسيد بن حضير، اولين نفرى
بود كه با ابوبكر بيعت كرد(393).
اين موضعگيرى بشيربن سعد و اسيد بن حضير درباره خلافت سعدبن عباده و دفاع آنها از
قريش پيش از آمدن مهاجران به سقيفه شاهدى مناسب و روشن بر وجود اختلاف و حسادت ميان
انصار مىباشد. اين رقابت براى مهاجران نيز شناخته شده بود و همين امر سبب شد كه
انصار در سقيفه شكست بخورند و ابوبكر به خلافت رسد.
2. انگيزه
اجتماع انصار در سقيفه
انصار پس از رحلت رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله) در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمدند؛ اما انگيزه آنان براى اين
كار در سقيفه چه بوده است و آنها چگونه بلافاصله پس از رحلت پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) جريان غدير خم و ولايت عهدى امير مؤمنان (عليه السلام) را
فراموش كردند؟ آيا آنها كه از محبان پيامبر (صلىاللهعليهوآله) و خاندان او
بودند نيز مىخواستند اهل بيت (عليهم السلام) را كنار بزنند؟ در پاسخ مىتوان گفت:
بررسى انگيزه اجتماع انصار در سقيفه گرچه مشكل است، اما محال نيست؛ زيرا شواهد
تاريخى و تحليل و بررسى دقيقتر حادثه سقيفه و سخنان انصار در آن روز نشان مىدهد
كه هدف و انگيزه انصار از اين اقدام، دشمنى با امير مؤمنان (عليه السلام) و رد
خلافت آن حضرت نبوده است، بلكه آنان را عواملى وادار به اين كاركرده كه به آنها
اشاره مىكنيم:
الف) باوجود اين كه تمام انصار هيچ ترديدى
نداشتند كه پس از پيامبر (صلىاللهعليهوآله) على (عليه السلام) خليفه و حاكم
خواهد بود(394).
حتى برخى از آنان پس از رحلت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) مىخواستند با امام على
(عليه السلام) بيعت كنند(395)؛
ولى با آگاهى از جريانهاى پشت پرده و تحركات مشكوك مهاجران در ماهها و روزهاى آخر
حيات پيامبر (صلىاللهعليهوآله) به خصوص پس از جريان غدير، اين امر را مىدانستند
كه مهاجران درصدد كنار زدن امام على (عليه السلام) مىباشند و در اين كار تعمد
دارند كه نگذارند نبوت و خلافت در خاندان بنى هاشم قرار گيرد(396).
از اين رو، پس از مشاهده توطئه قريش در بازگشت از عرفه به مكه(397)
و تخلف آنان از دستورات و نص صريح و تأكيد فراوان پيامبر (صلىاللهعليهوآله) مبنى
بر تجهيز و اعزام سپاه اسامه و بعد از منع عمر از نامه نوشتن(398)
پيامبر (صلىاللهعليهوآله) براى انصار اين امر مسلم و يقينى شده بود كه قريش به
هر قيمتى كه باشد نخواهند گذاشت خلافت به امام على (عليه السلام) برسد. سخنان براء
بن عازب و نگرانى او نشان مىدهد كه زمينه سازىهايى براى سلب حكومت از امام على
(عليه السلام) در ميان بوده است. او مىگويد:
چون پيامبر (صلىاللهعليهوآله) از دنيا رفت،
ترسيدم كه قريش حكومت را از بنى هاشم باز گيرند. از اين رو، نگرانى و غم رحلت رسول
خدا (صلىاللهعليهوآله) مرا فرا گرفت. ميان بنى هاشم كه در كنار بدن پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) بودند - در رفت و آمد بودم و در حالى كه سرشناسان قريش را زير
نظر داشتم كه چكار مىكنند؟ ناگهان متوجه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند. به فاصله كمى
شنيدم كه جريان سقيفه پيش آمده و ابوبكر را به خلافت بر گزيدهاند(399).
هم چنين از سخنان عويم بن ساعده، يكى از كسانى
كه ابوبكر و عمر را از اجتماع انصار با خبر كرد، مىتوان حدس زد كه وى از هم فكران
ابوبكر و عمر بوده و از تصميم آنها كه قصد سلب خلافت از على (عليه السلام) را
داشتند آگاه بوده است. از اين رو، پس از تصميمگيرى انصار براى جانشينى سعدبن
عباده، عويم در اعتراض به اين تصميم گفت: به خدا سوگند! پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) از دنيا نرفت، مگر اين كه ديديم ابوبكر را براى اقامه نماز با
مردم تعيين كرد(400).
به خصوص كه عويم و معن بعد از اجتماع مردم با ابوبكر، مورد توجه و احترام دستگاه
خلافت و هوادارانش قرار گرفتند؛ ولى انصار آنان را به جهت همراهى با ابوبكر سرزنش
مىكردند(401).
ديگر اين كه انصار در سقيفه گفتند: وقتى كه خلافت را به على
نمىدهند. پس صاحب ما سعدبن عباده از ديگران به خلافت سزاوارتر است(402).
سعد بن عباده نيز در سقيفه گفت:
اى مردم، به خدا سوگند! من خلافت را نمىخواستم
براى خود، مگر زمانى كه ديدم آن را برگردانيديد از على (عليه السلام) لذا طالب
خلافت شدم(403).
اين سخنان انصار نشان مىدهد كه آنان چون يقين
يافته بودند كه قريش نخواهند گذاشت، خلافت به امير مؤمنان (عليه السلام) برسد؛ از
اين رو مصلحت ديدند كه پس از رحلت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) در سقيفه گرد هم
آيند و در اين باره مشورت كنند.
ب) انصار از انتقام قريش و مهاجران وحشت
داشتند؛ زيرا پدران و خويشاوندان بسيارى از آنان در جنگهاى بدر و احد به دست انصار
يا با همكارى آنها به هلاكت رسيده بودند؛ چنان كه حباب بن منذر در پاسخ ابوبكر و
عمر گفت:
ما ترس داريم كسانى از شما به خلافت برسند كه
ما پدرانشان را كشتهايم و آنها بخواهند از ما انتقام بگيرند(404).
انصار مىدانستند كه قريش اصولا مردم متعصبى
هستند و اگر تسلط يابند آنان را از حقوق شان محروم كرده مورد باز خواست قرار خواهند
داد. از اين رو، انصار با توجه به پيش گويى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) كه براى
آنان در آينده گرفتارىهايى پيش خواهد آمد(405)
و به دليل ترسى كه از تسلط قريش داشتند، بى توجه به بيعتى كه در غدير با امام على
(عليه السلام) كرده بودند، براى جلوگيرى از تسلط قريش، در سقيفه اجتماع كردند تا
شخصى را از ميان خود به عنوان خليفه برگزيدند. انگيزه انصار در سقيفه از اين
اقدامشان مخالفت با امام على (عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) نبوده است؛
زيرا شواهد تاريخى و سخنان آنان نشان مىدهد كه انصار افراد فرصت طلبى نبودند، تا
خلافت را به زور از چنگ خاندان پيامبر (صلىاللهعليهوآله) بيرون آورند، بلكه قريش
آنها را به اين عمل وادار كرد و اقدام آنها در مقابل قريش بود، نه در مقابل على
(عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام)؛ چون انصار درباره على (عليه السلام) هيچ
شكى نداشتند(406).
بسيارى از انصار پس از بيعت مردم با ابوبكر
پشيمان شدند و برخى، گروهى ديگر را سرزنش و از على بن ابى طالب ياد مىكردند و نام
او را بلند بر زبان مىآوردند(407).
بنابراين، موضع اصولى انصار در برابر قريش چنين
بود، گرچه به دليل اختلاف داخلى اين موضع اصولى خود را در سقيفه نشان ندادند، ولى
بعد از اين جريان به سرعت آشكار شد كه انصار مخالفت تسلط و حاكميت قريش اند. بنا به
نقل طبرى و ابن اثير، انصار و يا جمعى از آنان در سقيفه گفتند:
ما جز با على بيعت نمىكنيم(408).
انصار به طور عموم طرفدار امام على (عليه
السلام) بودند و آن حضرت را سزاوار خلافت مىدانستند. از اين رو، قيس بن سعد انصارى
مىگفت: به جان خودم سوگند ياد مىكنم كه با وجود على بن ابى
طالب و فرزندانش، احدى از انصار و قريش و عرب و عجم سزاوار خلافت نيستند و حق خلافت
ندارندا(409).
اين سخنان انصار نشان مىدهد كه موضع آنان درباره امام على (عليه السلام)، از قريش
بهتر بوده و انگيزه آنها از اقدام سقيفه مخالفت با امير مؤمنان (عليه السلام)
نبوده است.
3. رابطه
انصار با حضرت زهرا (عليها السلام)
الف) رفتن
فاطمه زهرا (عليها السلام) به خانههاى انصار
بعداز جريان سقيفه و بيعت مردم با ابوبكر حضرت
زهرا (عليها السلام) براى اتمام حجت تصميم گرفت به خانههاى انصار رفته براى امام
بيعت بگيرد. به گزارش ابن قتيبه، حضرت على (عليه السلام) شبانه، فاطمه زهرا (عليها
السلام) را بر چارپايى سوار كرده و به خانهها و مجالس انصار مىبرد و حضرت زهرا
(عليها السلام) از انصار براى خلافت امام على (عليه السلام) يارى و نصرت مىطلبيد.
آنان در جواب مىگفتند: اى دختر رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله)! كار از كار گذشته است و ما با اين مرد ابى بكر بيعت
كردهايم. اگر همسر و پسر عموى تو پيش از اين نزد ما مىآمد و از ما بيعت مىخواست،
ما كسى غير او را انتخاب نمىكرديم. على (عليه السلام) در جواب آنان
مىفرمود: آيا من جنازه رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) را در خانهاش روى زمين
مىگذاشتم و دفن نكرده به دنبال حكومت به نزاع و دعوا برمى خاستم؟! صديقه طاهره
(عليها السلام) نيز در تأييد امام على (عليه السلام) مىفرمود:
ابوالحسن كارى غير از آنچه سزاوار و مناسب او بود انجام نداد. آنان نيز كارى كردند
كه حسابشان با خداست و خداوند از آنها باز خواست خواهد كرد(410).
در جاى ديگر آنگاه كه حضرت فاطمه زهرا (عليها
السلام) از آنها براى امام على (عليه السلام) درخواست يارى و بيعت مىكرد، آنان به
وى گفتند: اى دختر پيامبر! اگر پيش از آن كه با ابوبكر بيعت
كنيم اين مطلب را شنيده بوديم، على (عليه السلام) را رها نكرده دنبال كسى ديگر
نمىرفتيم. حضرت فاطمه (عليها السلام) عذر بى جاى انصار را اين گونه جواب
داد: آيا پدرم رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) در روز غدير خم
جاى عذر براى كسى باقى گذاشت(411)؟
البته انصار با وجود اين كه امير مؤمنان (عليه
السلام) را سزاوار خلافت مىدانستند و پيوسته با آن حضرت و اهل بيت (عليهم السلام)
رابطه مثبت داشتند و بارها اين مطلب را اثبات كردند(412)،
اما در مقطع زمانى سقيفه آن گونه كه لازم بود، نقش خود را در طرفدارى و دفاع آشكار
از امير مؤمنان (عليه السلام)، اهل بيت (عليهم السلام) و حضرت فاطمه زهرا (عليها
السلام)به درستى ايفا نكردند. آنان بر عهد و پيمانى كه با رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله) داشتند عمل نكردند و نتوانستند از اين آزمايش سربلند بيرون
آيند؛ زيرا برخى از انصار در جريان سقيفه با امير مؤمنان (عليه السلام) همراهى
نكردند. امام على (عليه السلام) در اين باره مىفرمايد: گروهى
از انصار به عهد و پيمانى كه با رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) داشتند وفا كردند و
گروهى در اين مورد هلاك شدند(413).
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
در ماجراى غصب فدك، فاطمه زهرا (عليها السلام) به خانه معاذ بن
جبل رفت و گفت: اى معاذ! تو با پيامبر (صلىاللهعليهوآله) بيعت كردى كه اهل بيت و
ذريه او را يارى كنى، حال مىبينى كه ابوبكر حق مرا غصب و وكيل مرا از فدك بيرون
كرده است، من آمدم تا مرا يارى كنى؛ اما معاذ بهانه آورد و حصرت فاطمه زهرا (عليها
السلام) را يارى نكرد(414).
از سوى ديگر مىتوان گفت: به نظر مىرسد كه
شرايط براى يارى امام و قيام مسلحانه وجود نداشت و امير مؤمنان (عليه السلام) نيز
به سبب حفظ اسلام، راضى به رفتار خشونتآميز با ابوبكر و دستگاه خلافت نبود(415)،
بلكه هدف امام و اهل بيت (عليهم السلام) از يارى طلبيدن، اتمام حجت بر انصار بود،
نه دعوت مسلحانه در مقابل دستگاه خلافت. از اين رو، در مواردى امير مؤمنان (عليه
السلام)، انصار را از برخورد مسلحانه و خشونتآميز با دستگاه خلافت منع مىكرد و از
آنان كه طرفدار امام بودند، مىخواست با بحث و مناظره به مقابله برخيزند. طبرسى
نقل مىكند:
بعد از رخداد سقيفه، عدهاى از انصار كه از
مخالفان ابوبكر و طرفداران امير مؤمنان (عليه السلام) بودند، با عدهاى ديگر از
ياران آن حضرت در يك جا جمع شدند و درباره سقيفه با هم گفتوگو كردند و به
چارهجويى پرداختند. برخى گفتند: به مسجد برويم و ابوبكر را از منبر پايين بكشيم،
عدهاى ديگر با اين نظر موافق نبودند و اين كار را صلاح نمىدانستند، تا اين كه
آنان خدمت امام على (عليه السلام) رسيدند و گفتند: مىرويم و ابوبكر را از منبر
پايين مىكشيم. امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود: آنان بيشتر هستند. اگر رفتار خشن
داشته باشيد و اين كار را بكنيد آنها مىآيند و مىگويند: بيعت كن و الا تو را
مىكشيم. نزد او برويد و آنچه از رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) شنيدهايد به او
بگوييد و با آنها اتمام حجت بكنيد. از اين رو آنان به مسجد آمدند و به طرف دارى از
امير مؤمنان (عليه السلام) فضايل آن حضرت را ياد آور شده، ابوبكر را استيضاح كردند
و خواهان كنارهگيرىاش شدند. بعد از احتجاج آنان، عمر همراه عده زيادى به در مسجد
آمد و گفت: اى ياران و طرف داران على! بدانيد اگر يكبار ديگر از اين حرفها بزنيد
گردنتان را مىزنم(416).
بنابراين گاهى انصار زمزمه يارى امام على (عليه
السلام) و مخالفت با ابوبكر را سر مىدادند؛ ولى با تهديد جدى حكومت روبه رو
مىشدند. بنا به نقل ابن ابى الحديد، زمانى كه فاطمه زهرا (عليها السلام) در جمع
انصار و مهاجرين سخنرانى كرد و از انصار خواست تا اهل بيت (عليهم السلام) را حمايت
كنند. بعد از سخنان آن حضرت، صداى اعتراض انصار بلند شد. آنها يك صدا فرياد
ياعلى سر مىدادند و مىگفتند كه على (عليه السلام)
خليفه است، به گونهاى كه انصار عليه ابوبكر شوريدند(417).
اين حركت آنان، ابوبكر را وادار كرد كه به عمر بگويد: چرا نگذاشتى فدك را به فاطمه
زهرا (عليها السلام)بدهم؟ ولى عمر مانع شد و او ابوبكر را دلدارى داد(418).
سپس ابوبكر براى جلوگيرى از شورش انصار بالاى منبر رفت و با سخنان تند، انصار را
تهديد كرد و گفت:
سخن نابخرادان شما را شنيدم. بهتر است كه شما
عهد رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) را رعايت كنيد. شما بوديد كه پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) را پناه داديد و يارى نموديد. بدانيد اى گروه انصار! من دست و
زبانم از كسى كه سزاوار مجازات و كيفر نباشد، كوتاه است(419).
وى با استفاده از ابزار خشونت و برخورد تند و
خشن جلو شورش انصار را گرفت.