فصل دوم:
رابطه انصار با بنى هاشم
انصار با بنى هاشم از زمانهاى قديم و پيش از
هجرت رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) با هم ديگر رابطه و تعامل داشتند. مادر
عبدالمطلب، جد بزرگ رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) از قبيله خزرج و از زنان با
فضيلت انصار بوده است. بدين ترتيب، رابطه خويشاوندى ميان بنى هاشم و انصار برقرار
بوده است و اين رابطه بعد از هجرت رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) نيز با ازدواج و
خويشاوندى ادامه يافت. بعد از رحلت پيامبر اكرم (صلىاللهعليهوآله) انصار و بنى
هاشم در يك جبهه، در مقابل دستگاه خلافت قرار گرفتند. بدين لحاظ انصار پيوسته
طرفدار حكمرانى و حكومت بنى هاشم بودند. و در دستيابى امير مؤمنان (عليه السلام)
به خلافت نقش مهمى را ايفا كردند.
1.ازدواج
هاشم(282)
با سلمى
در همه منابع نام مادر حضرت عبدالمطلب، سلمى
ذكر شده است. او ازتيره خزرج و از انصار بوده است. طبق منابع تاريخى او دختر عمرو
بن زيد بن لبيد خزرجى از قبيله بنى نجار و زنى شريف و با شخصيت بود. وى از همسر خود
طلاق گرفت و حاضر نشد با كسى ازدواج كند(283).
هاشم در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به شام، وقتى به مدينه رسيد چند روزى در آن جا
اقامت گزيد و از سلمى خزرجى خواستگارى كرد. عظمت و بزرگى، ثروت، جوان مردى و نفوذ
كلمه هاشم در ميان قريش، توجه وى را جلب كرد و او حاضر شد با هاشم ازدواج كند، با
اين شرط كه كه موقع وضع حمل در ميان اقوام خود باشد(284).
حاصل اين ازدواج پسرى به نام شيبةالحمد بود. وى دخترى نيز آورد كه او را شفاء نام
نهاد(285).
ابن هشام مىنويسد: عبدالمطلب و رقيه از سلمى خزرجى است(286).
بلاذرى مىنويسد:
هاشم همسرش را به مكه آورد
و (طبق شرط پدر سلمى براى ازدواج) هنگام وضع حمل او را به خانه پدرش در يثرب برد.
آنگاه خودش عازم شام شد و در غزه از دنيا رفت(287).
گرچه گزارشهاى موجود درباره محل زندگى هاشم با سلمى آشفته است. آنچه مسلم است اين
كه هنگام مرگ هاشم در شام، پسر و همسرش در شهر يثرب خانه اقوامش بودهاند.
2.عبدالمطلب در مدينه
عبدالمطلب فرزند هاشم، نخستين جد پيامبر اكرم
(صلىاللهعليهوآله) و سرور قريش بود. در صفحات زندگى او نقاط روشن بسيارى وجود
دارد؛ بدين جهت زندگى او را در يثرب زمانى كه در ميان قبيله بنى نجار (از اقوام
مادرش) به سر مىبرد، بررسى مىكنيم.
ابن اثير جزرى، مورخ اسلامى مىنويسد:
نام عبدالمطلب شيبه (سپيد مو) بود(288).
او را به اين جهت چنين نام نهادند كه هنگام تولد موى سفيدى در سر داشت. علت نام
گذارى شيبه به عبدالمطلب را نيز چنين گفتهاند: هنگامى كه هاشم
در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به شام مىرفت، وقتى به مدينه رسيد، بر عمرو بن لبيد
خزرجى وارد شد و از دخترش سلمى خواستگارى كرده او را به همسرى برگزيد. پدرش شرط كرد
كه هرچه فرزند به دنيا آورد، هنگام وضع حمل در خانه پدرى خود (پدر زن )باشد. بعد از
اين جريان هاشم به سوى شام رفت و هنگامى كه از آن جا برگشت همسرش سلمى را به مكه
برد. وى مطابق اين شرط پس از آن كه مدتى با هاشم در مكه به سر برد، موقع ظهورآثار
حمل به يثرب مراجعت كرده در آن جا پسرى به دنيا آورد كه او را شيبه نام نهاد. او
مدت هفت يا هشت سال در يثرب ماند و در ميان دايىهاى خود تربيت شد. وى مورد احترام
آنان بود و در آن جا زندگى مىكرد(289).
روزى يك نفر از مكيان از قبيله بنى حارث بن عبد مناف كه از كوچههاى يثرب عبور
مىكرد، تعداد زيادى از بچهها را در حال تيراندازى ديد. يكى از بچهها برنده اين
مسابقه شد و فوراً گفت: منم فرزند آقاى مكه. مرد پيش
رفت و پرسيد: تو كيستى؟ گفت: شيبه فرزند هاشم بن عبد مناف(290).
آن مرد پس از بازگشت به مكه، مطلب برادر هاشم،
سرور قريش را كه در حجره نشسته بود از جريان با خبر كرد. عمو به ياد برادر زادهاش
افتاد. آنگاه روانه يثرب شد. وقتى آمد او را در ميان كودكان مشغول بازى ديد،
چهرهاش، چهره برادر را در نظر او مجسم كرد و موجب شد اشك از چشمان مطلب سرازير
گردد. سپس او را در برگرفت و به همراه خود به مكه آورد.
برخى گويند: سلمى (مادرش)
از بردن وى ممانعت كرد(291)؛
اما مقاومت مادر بر تصميم و اراده مطلب افزود. سرانجام مطلب پس از دريافت اجازه از
مادر شيبه، او رابر اسب خود سوار كرد و عازم مكه گرديد. آن گونه كه نقل شده است
وقتى مطلب وارد مكه گرديد، مردم گمان كردند كه شيبه غلام مطلب است، در حالى كه مطلب
مكرر مىگفت: مردم! اين جوان برادر زاده من است.؛ ولى
سرانجام برادر زاده مطلب به لقب عبدالمطلب مشهور گشت(292)
و بعد از آن هركس وى را مىديد به اسم عبدالمطلب صدا مىزد(293).
3. رابطه
عبدالمطلب با اهل مدينه
الف) زندگى
عبدالمطلب در مدينه
مورخان مىنويسند: وقتى هاشم با سلمى خزرجى
ازدواج كرد، عبدالمطلب مطابق شرط مادرش در مدينه به دنيا آمد. مدت هفت سال در يثرب(294)
دور از سرزمين و اقوام پدرش در كنار اقوام مادرش رشد و نمو كرد. او مورد لطف و محبت
دايىها و اقوام مادرش بود. آنگاه عمويش مطلب وى را به
مكه آورد. البته در مورد زندگى عبدالمطلب در شهر يثرب بايد گفت: مورخان و سيره
نويسان، جزئيات زندگى وى را بررسى نكردهاند.
ب) زندگى
عبدالمطلب در مكه
همانگونه كه اشاره شد، مطلب فرزند برادرش را
از مدينه به مكه آورد. عبدالمطلب در دامن پر مهر عمويش مطلب
پرورش يافت. وقتى بزرگ شد پس از مطلب كه در سرزمين يمن در جايى به نام ردمان از
دنيا رفت متصدى امر سقايت و اطعام حجاج گرديد(295).
بنا به گفته يعقوبى، وقتى كه مطلب به سوى يمن مىرفت، به برادر زادهاش
عبدالمطلب وصيت كرد كه او به منصب پدرش هاشم سزاوارتر
است. مطلب در اين سفر در جايى به نام ردمان از دنيا
رفت(296).
طبرى مىنويسد: وقتى كه
مطلب از دنيا رفت، عموى ديگر عبدالمطلب (نوفل) با وى بر سر املاك اختلاف پيدا كرد.
در نتيجه، وى املاك و دارايىهاى عبدالمطلب را گرفت. عبدالمطلب به نزد
بزرگان قريش رفت و از آنها يارى خواست. قريش به او گفتند:ما
در كار تو و عمويت دخالت نمىكنيم(297).
به دنبال آن عبدالمطلب براى دايىهاى خود از بنى نجار كه ساكن يثرب بودند، نامهاى
نوشت و وضعيت خود را براى آنان گزارش داد. وقتى پيك، نامه را به مدينه آورد،
ابواسعد ( سعيدبن عدس نجارى) از يثرب همراه هشتاد نفر
سواره براى يارى خواهرزادهاش عازم مكه گرديد، تا به ابطح
رسيد. عبدالمطلب به استقبال آنان رفت و چون اسعد را ديد سلام كرد. او آنان را به
منزلش دعوت كرد. ابواسعد گفت(298):
بگذار تا نوفل را ببينم. او وقتى كه وارد مكه شد نوفل
را به همراه بزرگان قريش در حجره ديد. وقتى كه نزديك او رسيد، شمشيرش را برهنه كرد
و گفت: سوگند به خداوند اين سرزمين! يا زمين و املاك خواهر
زادهام عبدالمطلب را به او برمى گردانى، يا اينكه شمشير خود را از خونت سيراب
مىكنم؟ هنگامى كه نوفل جريان را چنين ديد، گفت: قسم به
خدا! من زمين وى را پس مىدهم. ابواسعد حاضران و بزرگان قريش را شاهد گرفت.
بدين ترتيب، سه روز در نزد او ماند و عمره به
جاى آورد. بعد از آن به يثرب مراجعت كرد(299).
بعد از نزاع نوفل، عبدالمطلب از نيت باطنى بنى نوفل و بنى عبدالشمس كه به دليل كينه
و حسادت به هاشم در صدد تصدى منصب سقايت و امر حجاج بودند، آگاه گرديد. از اين رو
به دليل دورى يثرب لازم ديد جهت حفظ موقعيت و تقويت قدرت دفاعى خود، چارهاى
بينديشد. اگرچه بنى نجار در صورت نياز از وى حمايت مىكرد، در اين ميان در مكه نيز
نياز به هم پيمان و مدافع و حامى داشت(300)؛
لذا درصدد برآمد تا با يكى از قبايل مكه هم پيمان شود، تا او را در كوچكترين تجاوز
حمايت كنند. يعقوبى مىنويسد: تمام قبايل عبدالمطلب را
مىشناختند كه او سيد و سرور قريش و صاحب منصب سقايت و امر حجاج و پسر هاشم است(301).
اين امتيازها باعث مىشد هر قبيلهاى پيشنهاد حلف و هم
پيمانى او را بپذيرد. وى با قبيله خزاعه هم پيمان شد و اين پيمان ميان عبدالمطلب با
چند تن از مردان خزاعه در خانه كعبه منعقد گرديد. اين پيمان حاوى چند بند بود كه در
منابع آمده است(302).
4.پدر پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) در مدينه
عبدالله وقتى با آمنه ازدواج كرد و گلستان
زندگى خود را با داشتن همسرى مثل آمنه روشن ساخت، فصل جديدى را در زندگىاش آغاز
كرد. نقل شده است كه عبدالله پس از مدتى، براى تجارت راه شام را در پيش گرفت. طبق
نقل واقدى، او همراه كاروان تجارتى كه از مكه به سوى شام مىرفت، عازم شام گرديد(303).
وقتى كاروان به راه افتاد، صدها دل را نيز به همراه خود برد. در اين زمان آمنه
دوران حاملگى را مىگذراند. پس از چند ماه هنگامى كه كاروان بازگشت، عدهاى براى
استقبال از خويشاوندان و اقوام خود بيرون شهر رفتند. پدر پير عبدالله در انتظار
پسرش بود. هم چنين ديدگان كنجكاو آمنه، همسرش عبدالله را در ميان كاروانيان جستوجو
مىكرد؛ اما اثرى از او در ميان كاروان نبود. پس از تحقيق و سؤال با خبر شدند كه
عبدالله، موقع بازگشت از شام، در يثرب مريض شده و براى بهبود و رفع خستگى و استراحت
ميان اقوام و خويشان خود در مدينه توقف كرده است(304).
وقتى پدر عبدالله و همسرش اين خبر ناگوار را شنيدند، آثار اندوه و ناراحتى در
پيشانى هر دو پديد آمد و سيلاب اشك از چشمان پدر و همسر عبدالله جارى گرديد.
عبدالمطلب بزرگترين فرزند خويش را كه
حارث نام داشت، مامور كرد به يثرب برود و عبدالله،
برادرش را همراه خود به مكه بياورد(305).زمانى
كهحارث وارد يثرب شد، با خبر گرديد كه برادرش عبدالله
مدتى پس از حركت كاروان با همان بيمارى از دنيا رفته ودر همان جا به خاك سپرده شده
است. حارث پس از بازگشت، بعد از اينكه خبر مرگ عبدالله را به عبدالمطلب گفت، همسرش
آمنه را نيز از جريان و سرگذشت شوهرش با خبر ساخت. آنچه از عبدالله باقى مانده بود،
پنج شتر، يك گله گوسفند و يك كنيز به نام ام ايمن بود
كه بعدها پرستار رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) گرديد(306).
زهرى و بيهقى در دلائل النبوه مىگويد:
عبدالمطلب پسرش عبدالله را به يثرب فرستاد تا خرما بياورد. وى
در آن جا مريض شد و در 25 يا 28 سالگى پيش از اين كه پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
متولد گردد(307)،
از دنيا رفت.برخى مىگويند: پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) دو ماهه بود(308)
كه پدرش عبدالله در مدينه از دنيا رفت و در و در خانه نابغه جعدى دفن شد(309).
5.سفر پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) در كودكى به يثرب(310)
اكثر مورخان و سيره نويسان اتفاق دارند كه حضرت
پيامبر (صلىاللهعليهوآله) در عام الفيل حدود سال 569-570 ميلادى در ماه ربيع
الاول متولد شده است(311)؛
ولى در روز تولدش، اختلاف دارند. آنچه در ميان محدثان شيعه معروف است اين كه آن
حضرت در هفدهم ربيع الاول، روز جمعه پس از طلوع فجر به دنيا آمد(312)؛
اما مشهور ميان اهل سنت اين است كه ولادت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) در روز
دوشنبه، دوازدهم ربيع الاول(313)اتفاق
افتاد. زمانى كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) به دنيا آمد، پس از نخستين روزهاى
تولد كه آن حضرت از شير مادر استفاده كرد(314)،
طبق عادت عرب، او را به دايهاى به نام حليمه سعديه از قبيله بنى سعد بن بكر بن
هوذان سپردند، كه در باديه زندگى مىكرد. حليمه دو سال او را شير داد(315)
و تا پنج سالگى از پيامبر (صلىاللهعليهوآله) نگه دارى كرد. آن حضرت در ميان
قبيله بنى سعد رشد و نمو كرد و ضمن اين مدت چند بار حليمه او را به نزد مادرش آمنه
برد كه آخرين بار مدتى را در مكه و در كنار خانوادهاش سپرى كرد.
آن گونه كه نقل شده است آمنه درصدد فرصتى بود
تا به يثرب برود و آرامگاه همسر جوان خود را از نزديك زيارت و ضمن اين سفر از
خويشاوندان خود نيز ديدار كند. او بهاين منظور همراه فرزندش محمد
(صلىاللهعليهوآله) كه شش سال داشت و با ام ايمن كنيز
عبدالله بار سفر بستند، (آن گونه كه نقل شده، عبدالمطلب نيز همراه آنان بوده است(316))
و با قافلهاى كه به سوى يثرب مىرفت، راه مدينه را در پيش گرفتند. آنان يك ماه در
مدينه توقف كردند. اين سفر براى محمد (صلىاللهعليهوآله) با مشكلات وتألمات روحى
توأم بود؛ زيرا براى اولين بار چشم هايش به خانهاى افتاد كه پدرش در آن، جان داده
و به خاك سپرده شده بود(317).
هنوز موج غم و اندوه در روح او حكم فرما بود كه ناگهان حادثه جان گداز ديگرى پيش
آمد؛ زيرا موقع بازگشت از يثرب به سوى مكه، مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى
به نام ابواء(318)
از دست داد(319)
و اين حادثه تلخ امواج ديگرى از اندوه و حزن را براى او به وجود آورد. همراهان
پيامبر (صلىاللهعليهوآله) او راكه اولين غم بزرگ از دست دادن مادر را بعد از
وفات پدر در زندگى اش تجربه مىكرد، با خود به مكه آورده به عبدالمطلب تحويل دادند(320).
گرانبارى يتيمى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) به حدى بود كه خداوند در آغاز
سختىهاى گسترده دوران بعثت، آن را ياد آور مىشود و مىگويد:
ألم يجدك يتيما فاوى؛ مگر تو را يتيم نيافت و پناه نداد(321).
به هر حال عبدالمطلب كفالت و سرپرستى فرزندزاده خود را به عهده گرفت. او حضرت را
مورد نوازش قرار مىداد و مىگفت: او مقام بلندى خواهد داشت(322).
6.ازدواج
عبدالمطلب با قبيله خزاعه
ضرورت شيوه زندگى در جزيرة العرب، قبايل ساكن
در آن جا را وادار مىكرد تا براى رسيدن به اهداف و حفظ موقعيت خود با قبايل ديگر
هم پيمان شوند. اگر چه اين عقد و پيمان امرى قرار دادى و قابل فسخ بود، اما به
اندازهاى براى آنان اهميت داشت كه ادامه زندگى قبيلهاى را بدون هم پيمان شدن با
قبايل ديگر ناممكن مىنمود. قبايل هم پيمان از حقوق و امتيازات آن بهرهمند
مىشدند. آنان بعد از هم پيمانى موظف بودند يكديگر را عليه دشمن يارى دهند.
بنابراين، كمتر قبيلهاى بود كه بدون هم پيمانى، باديگر قبايل به سر برد؛ زيرا لازم
بود در آن شرايط هر قبيلهاى براى تحكيم پايههاى حيات خود، به دنبال متحد و هم
پيمان باشد، آن گونه كه عبدالمطلب به دنبال ستم عمويش نوفل
با قبيله خزاعه هم پيمان و عقد نامهاى ميان آنان مبنى بر همكارى، اتحاد و دوستى
منعقد شد! گاه هم پيمانى از حد دوستى فراتر رفته منجر به عقد و ازدواجهايى مىشد
كه مىتوانست زمينههاى امنيت و آسايش خاطر آنان را، در دست يافتن به اهداف مورد
نظر فراهم سازد. در اين زمينه مىتوان به ازدواج عبدالمطلب با لبنى، دختر هاجر بن
عبد مناف بن ضاطر بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى اشاره كرد.
عبدالمطلب با قبيله خزاعه كه با انصار از يك
ريشه بودند، علاوه بر هم پيمانى، خويشاوندى نيز داشت(323).
نزديكى قبيله خزاعه با عبدالمطلب چنان بود كه مطرود بن كعب خزاعى در سوگ مرگ وى
مرثيهاى سرود(324).
در زمان رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) نيز قبيله خزاعه همواره با آن حضرت، بر ضد
مشركان قريش همكارى مىكردند و در جريان غزوه احد، عمروبن سالم خزاعى به همراه
گروهى از خزاعه، خبر حركت قريش را به رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) رسانيدند(325).
بعد از صلح حديبيه، قبيله بنى بكر با قريش و بنى خزاعه با رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله) هم پيمان شدند(326).
عمروبن سالم بن حضيره خزاعى در تمايل به هم پيمانى با پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
و هم پيمانى قوم خود با عبدالمطلب، چنين سرود:
رب انى ناشد محمد
حلف ابينا و ابيه الا تلدا
(327)
7.ازدواج حمزه با زن انصارى
حمزه بن عبدالمطلب، عموى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) بود. او در
زمان جاهليت به حمايت و پشتيبانى از ستم ديدگان، معروف بود. وى شخصى شجاع و داراى
فضل و همواره مورد افتخار ائمه دين بوده است. پس از اينكه او اسلام آوردن خودش را
آشكار كرد، بر عظمت و شوكت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) و مسلمانان افزوده شد(328).
پس از ابوطالب حمزه يگانه حامى و پشتيبان رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) بود. بدين
جهت از طرف خداوند لقب اسدالله و اسد رسوله يافته است.
او مانند مسلمانان ديگر، از مكه به سوى مدينه هجرت كرد و در خانه كلثوم بن هدم و
بنابر نقل ديگر، سعدبن خيثمه، سكونت گزيد(329).
او در غزوه بنى قينقاع، جنگ بدر و احد حضور فعال داشت و در راه اسلام رشادتهاى
زيادى از خود نشان داد، به طورى كه چند نفر از دشمنان اسلام را به قتل رساند و
سرانجام خودش در جنگ احد به دست وحشى شهيد شد(330).
مورخان و سيره نويسان جزئيات زندگى وى را بررسى نكردهاند؛ اما
آنچه درباره ازدواج حمزه از گزارش ابن سعد بر مىآيد اين است كه وى در مدينه با بنت
الملة بن مالك بن عبادة بن حجر بن فائد بن حارث بن زيد بن عبيد بن زيد بن مالك بن
عوف بن عمرو بن عوف از انصار قبيله اوس ازدواج كرد. حاصل اين ازدواج دو فرزند به
نامهاى يعلى و عامر درج بود كه گاهى حمزه به كنيه ابايعلى نيز خوانده مىشد. بنا
به نقل ابن سعد، از يعلى بن حمزه چند فرزند به نامهاى: عماره، فضل، زبير، عقيل، و
محمد به دنيا آمد كه همه مردند و هيچ فرزند و عقب از وى براى حمزه باقى نماند(331).
بنا به نقل ديگر ابن سعد، حمزه با خوله بنت قيس بن قهد انصارى از
تيره بنى ثعلبة بن غنم بن مالك بن نجار كه از دايىهاى پدرش
عبدالمطلب بود ازدواج كرد كه از او صاحب دخترى به نام عماره شد. وى در ادامه
مىگويد: براى حمزه همسر ديگرى در مكه به نام سلمى بنت عميس
خثعميه بود و از او دخترى داشت به نام امامه(332).
اين نقل با گزارش ديگر(333)
او و نقل مشهور سازگارى ندارد. بنابراين، به نظر مىرسد كه امامه از خوله بنت قيس
بن قهد انصارى باشد كه از وى به نام عماره ياد كرده است. آنچه از نقل اكثر مورخان
بر مىآيد اين است كه عمارة بن حمزه، همراه مادرش (سلمى بنت عميس) در مكه بوده است.
به هر حال، گزارشهاى موجود درباره ازدواج و پيوند خانوادگى حمزه با قبيله انصار،
آشفته به نظر مىرسد، ولى مىتوان گفت: ميان حمزه و انصار، علاوه بر اين كه
دايىهاى پدرش از انصار بودهاند، پيوندى عاطفى و خانوادگى نيز برقرار بوده است.
8. گريه انصار بر حمزه
حمزه فرزند عبدالمطلب، از تيره بنى هاشم و از قبيله قريش، عموى
پيامبر اسلام (صلىاللهعليهوآله) بود. وى دو سال از پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
بزرگتر بوده است. بعضى نيز گفتهاند: چهار سال بزرگتر بوده است(334).
هم چنان كه حمزه با پيامبر (صلىاللهعليهوآله) از طرف پدرى نسبت داشتند، از جانب
مادر نيز اين قرابت وجود داشت؛ زيرا مادرش هاله دختر عبد مناف دختر عموى آمنه مادر
رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) بود(335).
كنيه حمزه را ابو عماره و بعضى ديگر ابويعلى گفتهاند و اين به سبب دو فرزندش بوده
است. او در سال دوم بعثت اسلام آورد(336).
بعد از هجرت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) به مدينه و در جريان پيمان برادرى، رسول
خدا (صلىاللهعليهوآله) بين او و زيد بن حارثه پيمان اخوت بست و در روز احد حمزه
به او وصيت كرد(337).
در رمضان - پس از هجرت - پيامبر (صلىاللهعليهوآله) اولين پرچم را براى حمزه بست
و به عنوان فرمانده نظامى او را همراه سى نفر در يك سريه، به ساحل بحر جهت تعقيب
كاروان قريش اعزام كرد(338).
وى در جنگ بدر حضور فعال داشت. وقتى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) فرمود:
اى بنى هاشم! برخيزيد و در راه حق جهاد كنيد حمزه
اسدالله، حضرت على (عليه السلام) و عبيده به نداى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) پاسخ
مثبت دادند و سران كفر را به قتل رسانيدند.
در غزوه بنى قينقاع پرچم اسلام به دست حمزه بود(339).
در جنگ احد نيز او رشادتهاى زيادى از خود نشان داد و چند تن از كفار را كشت كه از
جمله آنها سباغ بن عبدالعز الغبشانى بود(340).
وقتى حمزه در جنگ احد به شهادت رسيد، پيامبر (صلىاللهعليهوآله) بر جنازهاش نماز
خواند. گفته شده او اولين شهيدى بود كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) بر آن نماز
خواند(341).
سپس دستور داد كه شهدا را بدون غسل دفن كنند. آن گاه حمزه را با پسر خواهرش،
عبدالله بن جحش، در يك قبر قرار دادند.
زمانى هم كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) به مدينه باز مىگشت،
زنان انصار را ديد كه بر شهيدان خود نوحه سرايى مىكردند. اشك پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) بر صورتش جارى شد و فرمود: حمزه گريه
كننده ندارد. وقتى كه سعد بن معاذ و چند نفر ديگر از انصار، اين سخن، پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) را شنيدند به زنان شان دستور دادند كه براى حمزه نوحه سرايى و
عزادارى كنند(342).
زنان انصار به خانه رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) آمدند و طبق نقل ابن سعد بين
نماز مغرب و عشا براى حمزه نوحه سرايى كردند. زمانى كه پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
از نماز مغرب بر مىگشت، صداى گريه و نوحه زنان انصار را كه براى حمزه عموى آن حضرت
عزادارى مىكردند، شنيد و گفت: چه خبر است؟ گفتند: زنان
انصار براى حمزه گريه مىكنند. سپس آن حضرت فرمود: خدا رحمت
كند شما را و از شما و فرزندانتان راضى باشد(343).
ديار بكرى مىگويد: وقتى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) صداى گريه
زنان انصار را شنيد كه براى حمزه نوحه سرايى مىكردند بيرون شد و ديد كه زنان انصار
بر در مسجد براى حمزه گريه مىكنند. حضرت فرمود: به خانههاى
تان برگرديد خدا از شما راضى باشد(344).
وى روايت ديگرى را نيز نقل مىكند كه زنان انصار براى حمزه در خانهاش عزادارى
مىكردند، پيامبر (صلىاللهعليهوآله) صداى گريه زنها را از خانه حمزه شنيد، سؤال
كرد: چه خبر است؟ پاسخ دادند كه زنان انصار براى حمزه
گريه مىكنند. حضرت فرمود: خدا از آنان راضى باشد(345).
ابن سعد از محمد بن عبدالله انصارى نقل مىكند: وقتى كه پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) از جنگ احد برمى گشت به خانههاى بنى عبدالاشهل رسيد. زنهاى
انصار را ديد كه بر شهيدان خود گريه و عزادارى مىكردند. پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) فرمود: حمزه گريه كننده ندارد(346).
سعد بن معاذ وقتى سخن پيامبر (صلىاللهعليهوآله) را شنيد، به زنان خود و قبيلهاش
گفت كه به در مسجد بروند و براى حمزه گريه كنند. سپس زنان انصار آمدند و گريه
كردند. عايشه مىگويد: ما هم از خانه بيرون شديم و همراه زنان
انصار گريه مىكرديم. پيامبر (صلىاللهعليهوآله) خواب بود، وقتى بيدار شد،
نماز عشا را خواند و سپس خوابيد. ما هم چنان براى حمزه گريه مىكرديم كه حضرت از
خواب بيدار شد و فرمود: خدا از شما راضى باشد به خانههايتان
باز گرديد(347).
در روايت ديگرى آمده است: زنان انصار براى حمزه عزادارى
مىكردند.رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) بعد از ثلث شب، هنگامى كه از خواب بيدار
شد، براى نماز عشا از خانه بيرون آمد. زنان انصار را ديد كه بر در مسجدبراى حمزه
عزادارى مىكنند. آن حضرت فرمود: خدا از شما راضى باشد
و دستور داد كه زنان انصار به سوى خانههاى شان بازگردند(348).
مادر سعد بن معاذ در اين باره مىگويد:
بعد از ثلث شب، وقتى كه به سوى خانه باز مىگشتيم، مردان ما
نيز همراه ما بودند. بعد از آن هروقت مىگريستيم، اول براى حمزه سيدالشهدا گريه
مىكرديم(349).
بنابراين، منافاتى بين روايات نيست؛ چون احتمال دارد پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
هنگام بازگشت از نماز مغرب، زنانى را از يك طايفه در حال گريه و زارى بر حمزه ديده
باشند، اما وقت رفتن به نماز عشا زنانى را ديده از طايفهاى ديگر. آن گاه پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) در حق آنان دعا كرده و فرموده: من پيوسته
از كمكهاى مادى و معنوى و روحى انصار برخوردار بودهام. سپس به زنان نوحه
گر فرمود: به خانههاى خود برگرديد(350).
9. شير دادن زنان انصار به پسر
پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
خداوند در ذى الحجه سال هشتم هجرى از ماريه قبطيه براى پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) فرزندى ارزانى داشت(351).
وقتى كه ابورافع ولادت ابراهيم را به رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) خبر داد، حضرت
به عنوان مژدگانى، عبدى به او داد. پيامبر (صلىاللهعليهوآله) بعد از عقيقه روز
هفتم به سبب علاقهاى كه به جد اعلاى خويش حضرت ابراهيم داشت، بر اين يگانه فرزند
خود نام ابراهيم نهاد. آن حضرت خيلى خوشحال بود. مورخان در توصيف شادى و خوشحالى
حضرت در تولد ابراهيم نوشتهاند: پس از ولادت ابراهيم جبرئيل بر پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) فرود آمد و بر نام اباابراهيم بر پيامبر (صلىاللهعليهوآله)
درود فرستاد: السلام عليك يا اباابراهيم(352).
وقتى كه انصار از ولادت فرزند رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) با خبر شدند، احساس
سرور و خوشحالى كردند؛ چون علاقه وافرى به پيامبر (صلىاللهعليهوآله) داشتند.
زنان انصار به محض اين كه شنيدند پيامبر (صلىاللهعليهوآله) ابراهيم را به دايه
مىسپارد، به سرعت به سوى خانه رسول خدا (صلىاللهعليهوآله) آمدند، به گونهاى كه
براى شير دادن به ابراهيم، با هم به منازعه و رقابت پرداختند(353).
پيامبر (صلىاللهعليهوآله) پسرش ابراهيم را به ام برده
بنت منذر بن زيد از طايفه بنى نجار سپرد تا به وى شير دهد و در مقابل يك قطعه
نخلستان به ام برده داد؛ ولى در المحبر نام ام برده
خوله بنت منذر ذكر شده است(354).
شوهر ام برده، براء بن اوس بن خالد از بنى مبذول بن غنم بن مازن بن نجار بوده است(355).
به هر حال ابراهيم هم چنان در ميان بنى مازن نجارى به سر مىبرد.
ام برده او را شير مىداد و از وى نگه دارى مىكرد. گاهى نيز او را نزد مادرش
مىبرد و پيامبر (صلىاللهعليهوآله) او را در آغوش خود مىگرفت و به جمع ياران
خود مىرفت. يعقوبى مىنويسد: روزى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) شباهت ابراهيم را
به خويشتن از دل به زبان آورد و گفت: شباهتش را به من بنگريد(356).
عايشه كه نمىتوانست اين وضع را تحمل كند، با تلخى شباهت ابراهيم به رسول خدا
(صلىاللهعليهوآله) انكار كرد و گفت: ابراهيم به مادرش شباهت
دارد نه به تو! پيامبر (صلىاللهعليهوآله) پاسخ داد: عايشه! مگر سفيدى و
گوشتش را نمىبينى؟ عايشه پاسخ داد: زنى كه دوره حمل او كوتاه
باشد، كودكش سفيد و فربه مىشود(357).
پيامبر (صلىاللهعليهوآله) سكوت كرد و دريافت كه بعضى از همسرانش نيز علاقه او را
به ابراهيم تحمل نمىكنند. عايشه مىگويد: به هيچ كس مانند
ماريه حسادت نورزيدم، به خصوص هنگامى كه او بچه دار شده بود و ما از داشتن بچه
محروم بوديم(358).
اگر چه با تولد ابراهيم، نور اميد؛ بر دل پيامبر
(صلىاللهعليهوآله) زنده شد و تا حدى از اثرات مرگ فرزندانش كاست، اما اين نور،
پس از هيجده ماه به خاموشى گراييد و ابراهيم از دنيا رفت. ابن كثير مىگويد: زمانى
كه ابراهيم از دنيا رفت، هيجده ماه داشت(359).
برخى گفتهاند: ابراهيم شانزده ماه داشت كه از دنيا رفت(360).
بنا به نوشته واقدى، ابراهيم در قبيله بنى مازن بن نجار بود و در هيجده ماهگى از
دنيا رفت(361).
پيامبر (صلىاللهعليهوآله) در فراق ابراهيم اشك مىريخت و آثار ناراحتى در
چهرهاش نمايان بود. حضرت درسوگ او فرمود:
در مرگ تو اشك چشم بى قرار فرو مىريزد و دل
گرفتار اندوه و تأثر مىشود. اى ابراهيم! برايت اندوهناكم، اما هرگز سخنى نمىگويم
كه خداوند را به خشم آورد(362).