تعامل انصار با اهل بيت (عليهم السلام)

سعيد طالقانى

- ۵ -


فصل دوم: رابطه انصار با بنى هاشم‏

انصار با بنى هاشم از زمان‏هاى قديم و پيش از هجرت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) با هم ديگر رابطه و تعامل داشتند. مادر عبدالمطلب، جد بزرگ رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از قبيله خزرج و از زنان با فضيلت انصار بوده است. بدين ترتيب، رابطه خويشاوندى ميان بنى هاشم و انصار برقرار بوده است و اين رابطه بعد از هجرت رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) نيز با ازدواج و خويشاوندى ادامه يافت. بعد از رحلت پيامبر اكرم (صلى‏الله‏عليه‏وآله) انصار و بنى هاشم در يك جبهه، در مقابل دستگاه خلافت قرار گرفتند. بدين لحاظ انصار پيوسته طرف‏دار حكم‏رانى و حكومت بنى هاشم بودند. و در دست‏يابى امير مؤمنان (عليه السلام) به خلافت نقش مهمى را ايفا كردند.

1.ازدواج هاشم‏(282) با سلمى‏

در همه منابع نام مادر حضرت عبدالمطلب، سلمى ذكر شده است. او ازتيره خزرج و از انصار بوده است. طبق منابع تاريخى او دختر عمرو بن زيد بن لبيد خزرجى از قبيله بنى نجار و زنى شريف و با شخصيت بود. وى از همسر خود طلاق گرفت و حاضر نشد با كسى ازدواج كند(283). هاشم در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به شام، وقتى به مدينه رسيد چند روزى در آن جا اقامت گزيد و از سلمى خزرجى خواستگارى كرد. عظمت و بزرگى، ثروت، جوان مردى و نفوذ كلمه هاشم در ميان قريش، توجه وى را جلب كرد و او حاضر شد با هاشم ازدواج كند، با اين شرط كه كه موقع وضع حمل در ميان اقوام خود باشد(284). حاصل اين ازدواج پسرى به نام شيبةالحمد بود. وى دخترى نيز آورد كه او را شفاء نام نهاد(285). ابن هشام مى‏نويسد: عبدالمطلب و رقيه از سلمى خزرجى است‏(286). بلاذرى مى‏نويسد:

هاشم همسرش را به مكه آورد و (طبق شرط پدر سلمى براى ازدواج) هنگام وضع حمل او را به خانه پدرش در يثرب برد. آن‏گاه خودش عازم شام شد و در غزه از دنيا رفت‏(287). گرچه گزارشهاى موجود درباره محل زندگى هاشم با سلمى آشفته است. آنچه مسلم است اين كه هنگام مرگ هاشم در شام، پسر و همسرش در شهر يثرب خانه اقوامش بوده‏اند.

2.عبدالمطلب در مدينه‏

عبدالمطلب فرزند هاشم، نخستين جد پيامبر اكرم (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و سرور قريش بود. در صفحات زندگى او نقاط روشن بسيارى وجود دارد؛ بدين جهت زندگى او را در يثرب زمانى كه در ميان قبيله بنى نجار (از اقوام مادرش) به سر مى‏برد، بررسى مى‏كنيم.

ابن اثير جزرى، مورخ اسلامى مى‏نويسد: نام عبدالمطلب شيبه (سپيد مو) بود(288). او را به اين جهت چنين نام نهادند كه هنگام تولد موى سفيدى در سر داشت. علت نام گذارى شيبه به عبدالمطلب را نيز چنين گفته‏اند: هنگامى كه هاشم در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به شام مى‏رفت، وقتى به مدينه رسيد، بر عمرو بن لبيد خزرجى وارد شد و از دخترش سلمى خواستگارى كرده او را به همسرى برگزيد. پدرش شرط كرد كه هرچه فرزند به دنيا آورد، هنگام وضع حمل در خانه پدرى خود (پدر زن )باشد. بعد از اين جريان هاشم به سوى شام رفت و هنگامى كه از آن جا برگشت همسرش سلمى را به مكه برد. وى مطابق اين شرط پس از آن كه مدتى با هاشم در مكه به سر برد، موقع ظهورآثار حمل به يثرب مراجعت كرده در آن جا پسرى به دنيا آورد كه او را شيبه نام نهاد. او مدت هفت يا هشت سال در يثرب ماند و در ميان دايى‏هاى خود تربيت شد. وى مورد احترام آنان بود و در آن جا زندگى مى‏كرد(289). روزى يك نفر از مكيان از قبيله بنى حارث بن عبد مناف كه از كوچه‏هاى يثرب عبور مى‏كرد، تعداد زيادى از بچه‏ها را در حال تيراندازى ديد. يكى از بچه‏ها برنده اين مسابقه شد و فوراً گفت: منم فرزند آقاى مكه. مرد پيش رفت و پرسيد: تو كيستى؟ گفت: شيبه فرزند هاشم بن عبد مناف‏(290).

آن مرد پس از بازگشت به مكه، مطلب برادر هاشم، سرور قريش را كه در حجره نشسته بود از جريان با خبر كرد. عمو به ياد برادر زاده‏اش افتاد. آن‏گاه روانه يثرب شد. وقتى آمد او را در ميان كودكان مشغول بازى ديد، چهره‏اش، چهره برادر را در نظر او مجسم كرد و موجب شد اشك از چشمان مطلب سرازير گردد. سپس او را در برگرفت و به همراه خود به مكه آورد.

برخى گويند: سلمى (مادرش) از بردن وى ممانعت كرد(291)؛ اما مقاومت مادر بر تصميم و اراده مطلب افزود. سرانجام مطلب پس از دريافت اجازه از مادر شيبه، او رابر اسب خود سوار كرد و عازم مكه گرديد. آن گونه كه نقل شده است وقتى مطلب وارد مكه گرديد، مردم گمان كردند كه شيبه غلام مطلب است، در حالى كه مطلب مكرر مى‏گفت: مردم! اين جوان برادر زاده من است.؛ ولى سرانجام برادر زاده مطلب به لقب عبدالمطلب مشهور گشت‏(292) و بعد از آن هركس وى را مى‏ديد به اسم عبدالمطلب صدا مى‏زد(293).

3. رابطه عبدالمطلب با اهل مدينه‏

الف) زندگى عبدالمطلب در مدينه‏

مورخان مى‏نويسند: وقتى هاشم با سلمى خزرجى ازدواج كرد، عبدالمطلب مطابق شرط مادرش در مدينه به دنيا آمد. مدت هفت سال در يثرب‏(294) دور از سرزمين و اقوام پدرش در كنار اقوام مادرش رشد و نمو كرد. او مورد لطف و محبت دايى‏ها و اقوام مادرش بود. آن‏گاه عمويش مطلب وى را به مكه آورد. البته در مورد زندگى عبدالمطلب در شهر يثرب بايد گفت: مورخان و سيره نويسان، جزئيات زندگى وى را بررسى نكرده‏اند.

ب) زندگى عبدالمطلب در مكه‏

همان‏گونه كه اشاره شد، مطلب فرزند برادرش را از مدينه به مكه آورد. عبدالمطلب در دامن پر مهر عمويش مطلب پرورش يافت. وقتى بزرگ شد پس از مطلب كه در سرزمين يمن در جايى به نام ردمان از دنيا رفت متصدى امر سقايت و اطعام حجاج گرديد(295). بنا به گفته يعقوبى، وقتى كه مطلب به سوى يمن مى‏رفت، به برادر زاده‏اش عبدالمطلب وصيت كرد كه او به منصب پدرش هاشم سزاوارتر است. مطلب در اين سفر در جايى به نام ردمان از دنيا رفت‏(296).

طبرى مى‏نويسد: وقتى كه مطلب از دنيا رفت، عموى ديگر عبدالمطلب (نوفل) با وى بر سر املاك اختلاف پيدا كرد. در نتيجه، وى املاك و دارايى‏هاى عبدالمطلب را گرفت. عبدالمطلب به نزد بزرگان قريش رفت و از آن‏ها يارى خواست. قريش به او گفتند:ما در كار تو و عمويت دخالت نمى‏كنيم‏(297). به دنبال آن عبدالمطلب براى دايى‏هاى خود از بنى نجار كه ساكن يثرب بودند، نامه‏اى نوشت و وضعيت خود را براى آنان گزارش داد. وقتى پيك، نامه را به مدينه آورد، ابواسعد ( سعيدبن عدس نجارى) از يثرب همراه هشتاد نفر سواره براى يارى خواهرزاده‏اش عازم مكه گرديد، تا به ابطح رسيد. عبدالمطلب به استقبال آنان رفت و چون اسعد را ديد سلام كرد. او آنان را به منزلش دعوت كرد. ابواسعد گفت‏(298): بگذار تا نوفل را ببينم. او وقتى كه وارد مكه شد نوفل را به همراه بزرگان قريش در حجره ديد. وقتى كه نزديك او رسيد، شمشيرش را برهنه كرد و گفت: سوگند به خداوند اين سرزمين! يا زمين و املاك خواهر زاده‏ام عبدالمطلب را به او برمى گردانى، يا اينكه شمشير خود را از خونت سيراب مى‏كنم؟ هنگامى كه نوفل جريان را چنين ديد، گفت: قسم به خدا! من زمين وى را پس مى‏دهم. ابواسعد حاضران و بزرگان قريش را شاهد گرفت.

بدين ترتيب، سه روز در نزد او ماند و عمره به جاى آورد. بعد از آن به يثرب مراجعت كرد(299). بعد از نزاع نوفل، عبدالمطلب از نيت باطنى بنى نوفل و بنى عبدالشمس كه به دليل كينه و حسادت به هاشم در صدد تصدى منصب سقايت و امر حجاج بودند، آگاه گرديد. از اين رو به دليل دورى يثرب لازم ديد جهت حفظ موقعيت و تقويت قدرت دفاعى خود، چاره‏اى بينديشد. اگرچه بنى نجار در صورت نياز از وى حمايت مى‏كرد، در اين ميان در مكه نيز نياز به هم پيمان و مدافع و حامى داشت‏(300)؛ لذا درصدد برآمد تا با يكى از قبايل مكه هم پيمان شود، تا او را در كوچك‏ترين تجاوز حمايت كنند. يعقوبى مى‏نويسد: تمام قبايل عبدالمطلب را مى‏شناختند كه او سيد و سرور قريش و صاحب منصب سقايت و امر حجاج و پسر هاشم است‏(301). اين امتيازها باعث مى‏شد هر قبيله‏اى پيشنهاد حلف و هم پيمانى او را بپذيرد. وى با قبيله خزاعه هم پيمان شد و اين پيمان ميان عبدالمطلب با چند تن از مردان خزاعه در خانه كعبه منعقد گرديد. اين پيمان حاوى چند بند بود كه در منابع آمده است‏(302).

4.پدر پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در مدينه‏

عبدالله وقتى با آمنه ازدواج كرد و گلستان زندگى خود را با داشتن همسرى مثل آمنه روشن ساخت، فصل جديدى را در زندگى‏اش آغاز كرد. نقل شده است كه عبدالله پس از مدتى، براى تجارت راه شام را در پيش گرفت. طبق نقل واقدى، او همراه كاروان تجارتى كه از مكه به سوى شام مى‏رفت، عازم شام گرديد(303). وقتى كاروان به راه افتاد، صدها دل را نيز به همراه خود برد. در اين زمان آمنه دوران حاملگى را مى‏گذراند. پس از چند ماه هنگامى كه كاروان بازگشت، عده‏اى براى استقبال از خويشاوندان و اقوام خود بيرون شهر رفتند. پدر پير عبدالله در انتظار پسرش بود. هم چنين ديدگان كنجكاو آمنه، همسرش عبدالله را در ميان كاروانيان جست‏وجو مى‏كرد؛ اما اثرى از او در ميان كاروان نبود. پس از تحقيق و سؤال با خبر شدند كه عبدالله، موقع بازگشت از شام، در يثرب مريض شده و براى بهبود و رفع خستگى و استراحت ميان اقوام و خويشان خود در مدينه توقف كرده است‏(304). وقتى پدر عبدالله و همسرش اين خبر ناگوار را شنيدند، آثار اندوه و ناراحتى در پيشانى هر دو پديد آمد و سيلاب اشك از چشمان پدر و همسر عبدالله جارى گرديد.

عبدالمطلب بزرگ‏ترين فرزند خويش را كه حارث نام داشت، مامور كرد به يثرب برود و عبدالله، برادرش را همراه خود به مكه بياورد(305).زمانى كهحارث وارد يثرب شد، با خبر گرديد كه برادرش عبدالله مدتى پس از حركت كاروان با همان بيمارى از دنيا رفته ودر همان جا به خاك سپرده شده است. حارث پس از بازگشت، بعد از اينكه خبر مرگ عبدالله را به عبدالمطلب گفت، همسرش آمنه را نيز از جريان و سرگذشت شوهرش با خبر ساخت. آنچه از عبدالله باقى مانده بود، پنج شتر، يك گله گوسفند و يك كنيز به نام ام ايمن بود كه بعدها پرستار رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) گرديد(306).

زهرى و بيهقى در دلائل النبوه مى‏گويد: عبدالمطلب پسرش عبدالله را به يثرب فرستاد تا خرما بياورد. وى در آن جا مريض شد و در 25 يا 28 سالگى پيش از اين كه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) متولد گردد(307)، از دنيا رفت.برخى مى‏گويند: پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) دو ماهه بود(308) كه پدرش عبدالله در مدينه از دنيا رفت و در و در خانه نابغه جعدى دفن شد(309).

5.سفر پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در كودكى به يثرب‏(310)

اكثر مورخان و سيره نويسان اتفاق دارند كه حضرت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در عام الفيل حدود سال 569-570 ميلادى در ماه ربيع الاول متولد شده است‏(311)؛ ولى در روز تولدش، اختلاف دارند. آنچه در ميان محدثان شيعه معروف است اين كه آن حضرت در هفدهم ربيع الاول، روز جمعه پس از طلوع فجر به دنيا آمد(312)؛ اما مشهور ميان اهل سنت اين است كه ولادت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در روز دوشنبه، دوازدهم ربيع الاول‏(313)اتفاق افتاد. زمانى كه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به دنيا آمد، پس از نخستين روزهاى تولد كه آن حضرت از شير مادر استفاده كرد(314)، طبق عادت عرب، او را به دايه‏اى به نام حليمه سعديه از قبيله بنى سعد بن بكر بن هوذان سپردند، كه در باديه زندگى مى‏كرد. حليمه دو سال او را شير داد(315) و تا پنج سالگى از پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) نگه دارى كرد. آن حضرت در ميان قبيله بنى سعد رشد و نمو كرد و ضمن اين مدت چند بار حليمه او را به نزد مادرش آمنه برد كه آخرين بار مدتى را در مكه و در كنار خانواده‏اش سپرى كرد.

آن گونه كه نقل شده است آمنه درصدد فرصتى بود تا به يثرب برود و آرامگاه همسر جوان خود را از نزديك زيارت و ضمن اين سفر از خويشاوندان خود نيز ديدار كند. او به‏اين منظور همراه فرزندش محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) كه شش سال داشت و با ام ايمن كنيز عبدالله بار سفر بستند، (آن گونه كه نقل شده، عبدالمطلب نيز همراه آنان بوده است‏(316)) و با قافله‏اى كه به سوى يثرب مى‏رفت، راه مدينه را در پيش گرفتند. آنان يك ماه در مدينه توقف كردند. اين سفر براى محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) با مشكلات وتألمات روحى توأم بود؛ زيرا براى اولين بار چشم هايش به خانه‏اى افتاد كه پدرش در آن، جان داده و به خاك سپرده شده بود(317). هنوز موج غم و اندوه در روح او حكم فرما بود كه ناگهان حادثه جان گداز ديگرى پيش آمد؛ زيرا موقع بازگشت از يثرب به سوى مكه، مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى به نام ابواء(318) از دست داد(319) و اين حادثه تلخ امواج ديگرى از اندوه و حزن را براى او به وجود آورد. همراهان پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) او راكه اولين غم بزرگ از دست دادن مادر را بعد از وفات پدر در زندگى اش تجربه مى‏كرد، با خود به مكه آورده به عبدالمطلب تحويل دادند(320). گران‏بارى يتيمى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به حدى بود كه خداوند در آغاز سختى‏هاى گسترده دوران بعثت، آن را ياد آور مى‏شود و مى‏گويد: ألم يجدك يتيما فاوى؛ مگر تو را يتيم نيافت و پناه نداد(321). به هر حال عبدالمطلب كفالت و سرپرستى فرزندزاده خود را به عهده گرفت. او حضرت را مورد نوازش قرار مى‏داد و مى‏گفت: او مقام بلندى خواهد داشت‏(322).

6.ازدواج عبدالمطلب با قبيله خزاعه‏

ضرورت شيوه زندگى در جزيرة العرب، قبايل ساكن در آن جا را وادار مى‏كرد تا براى رسيدن به اهداف و حفظ موقعيت خود با قبايل ديگر هم پيمان شوند. اگر چه اين عقد و پيمان امرى قرار دادى و قابل فسخ بود، اما به اندازه‏اى براى آنان اهميت داشت كه ادامه زندگى قبيله‏اى را بدون هم پيمان شدن با قبايل ديگر ناممكن مى‏نمود. قبايل هم پيمان از حقوق و امتيازات آن بهره‏مند مى‏شدند. آنان بعد از هم پيمانى موظف بودند يك‏ديگر را عليه دشمن يارى دهند. بنابراين، كمتر قبيله‏اى بود كه بدون هم پيمانى، باديگر قبايل به سر برد؛ زيرا لازم بود در آن شرايط هر قبيله‏اى براى تحكيم پايه‏هاى حيات خود، به دنبال متحد و هم پيمان باشد، آن گونه كه عبدالمطلب به دنبال ستم عمويش نوفل با قبيله خزاعه هم پيمان و عقد نامه‏اى ميان آنان مبنى بر همكارى، اتحاد و دوستى منعقد شد! گاه هم پيمانى از حد دوستى فراتر رفته منجر به عقد و ازدواج‏هايى مى‏شد كه مى‏توانست زمينه‏هاى امنيت و آسايش خاطر آنان را، در دست يافتن به اهداف مورد نظر فراهم سازد. در اين زمينه مى‏توان به ازدواج عبدالمطلب با لبنى، دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى اشاره كرد.

عبدالمطلب با قبيله خزاعه كه با انصار از يك ريشه بودند، علاوه بر هم پيمانى، خويشاوندى نيز داشت‏(323). نزديكى قبيله خزاعه با عبدالمطلب چنان بود كه مطرود بن كعب خزاعى در سوگ مرگ وى مرثيه‏اى سرود(324). در زمان رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) نيز قبيله خزاعه همواره با آن حضرت، بر ضد مشركان قريش همكارى مى‏كردند و در جريان غزوه احد، عمروبن سالم خزاعى به همراه گروهى از خزاعه، خبر حركت قريش را به رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) رسانيدند(325). بعد از صلح حديبيه، قبيله بنى بكر با قريش و بنى خزاعه با رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) هم پيمان شدند(326). عمروبن سالم بن حضيره خزاعى در تمايل به هم پيمانى با پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و هم پيمانى قوم خود با عبدالمطلب، چنين سرود:

رب انى ناشد محمد
حلف ابينا و ابيه الا تلدا (327)

7.ازدواج حمزه با زن انصارى‏

حمزه بن عبدالمطلب، عموى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بود. او در زمان جاهليت به حمايت و پشتيبانى از ستم ديدگان، معروف بود. وى شخصى شجاع و داراى فضل و همواره مورد افتخار ائمه دين بوده است. پس از اينكه او اسلام آوردن خودش را آشكار كرد، بر عظمت و شوكت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) و مسلمانان افزوده شد(328). پس از ابوطالب حمزه يگانه حامى و پشتيبان رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بود. بدين جهت از طرف خداوند لقب اسدالله و اسد رسوله يافته است. او مانند مسلمانان ديگر، از مكه به سوى مدينه هجرت كرد و در خانه كلثوم بن هدم و بنابر نقل ديگر، سعدبن خيثمه، سكونت گزيد(329). او در غزوه بنى قينقاع، جنگ بدر و احد حضور فعال داشت و در راه اسلام رشادت‏هاى زيادى از خود نشان داد، به طورى كه چند نفر از دشمنان اسلام را به قتل رساند و سرانجام خودش در جنگ احد به دست وحشى شهيد شد(330).

مورخان و سيره نويسان جزئيات زندگى وى را بررسى نكرده‏اند؛ اما آنچه درباره ازدواج حمزه از گزارش ابن سعد بر مى‏آيد اين است كه وى در مدينه با بنت الملة بن مالك بن عبادة بن حجر بن فائد بن حارث بن زيد بن عبيد بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف از انصار قبيله اوس ازدواج كرد. حاصل اين ازدواج دو فرزند به نام‏هاى يعلى و عامر درج بود كه گاهى حمزه به كنيه ابايعلى نيز خوانده مى‏شد. بنا به نقل ابن سعد، از يعلى بن حمزه چند فرزند به نام‏هاى: عماره، فضل، زبير، عقيل، و محمد به دنيا آمد كه همه مردند و هيچ فرزند و عقب از وى براى حمزه باقى نماند(331).

بنا به نقل ديگر ابن سعد، حمزه با خوله بنت قيس بن قهد انصارى از تيره بنى ثعلبة بن غنم بن مالك بن نجار كه از دايى‏هاى پدرش عبدالمطلب بود ازدواج كرد كه از او صاحب دخترى به نام عماره شد. وى در ادامه مى‏گويد: براى حمزه همسر ديگرى در مكه به نام سلمى بنت عميس خثعميه بود و از او دخترى داشت به نام امامه‏(332).

اين نقل با گزارش ديگر(333) او و نقل مشهور سازگارى ندارد. بنابراين، به نظر مى‏رسد كه امامه از خوله بنت قيس بن قهد انصارى باشد كه از وى به نام عماره ياد كرده است. آنچه از نقل اكثر مورخان بر مى‏آيد اين است كه عمارة بن حمزه، همراه مادرش (سلمى بنت عميس) در مكه بوده است. به هر حال، گزارش‏هاى موجود درباره ازدواج و پيوند خانوادگى حمزه با قبيله انصار، آشفته به نظر مى‏رسد، ولى مى‏توان گفت: ميان حمزه و انصار، علاوه بر اين كه دايى‏هاى پدرش از انصار بوده‏اند، پيوندى عاطفى و خانوادگى نيز برقرار بوده است.

8. گريه انصار بر حمزه‏

حمزه فرزند عبدالمطلب، از تيره بنى هاشم و از قبيله قريش، عموى پيامبر اسلام (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بود. وى دو سال از پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بزرگتر بوده است. بعضى نيز گفته‏اند: چهار سال بزرگ‏تر بوده است‏(334). هم چنان كه حمزه با پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از طرف پدرى نسبت داشتند، از جانب مادر نيز اين قرابت وجود داشت؛ زيرا مادرش هاله دختر عبد مناف دختر عموى آمنه مادر رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بود(335). كنيه حمزه را ابو عماره و بعضى ديگر ابويعلى گفته‏اند و اين به سبب دو فرزندش بوده است. او در سال دوم بعثت اسلام آورد(336). بعد از هجرت پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به مدينه و در جريان پيمان برادرى، رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بين او و زيد بن حارثه پيمان اخوت بست و در روز احد حمزه به او وصيت كرد(337). در رمضان - پس از هجرت - پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) اولين پرچم را براى حمزه بست و به عنوان فرمانده نظامى او را همراه سى نفر در يك سريه، به ساحل بحر جهت تعقيب كاروان قريش اعزام كرد(338). وى در جنگ بدر حضور فعال داشت. وقتى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) فرمود: اى بنى هاشم! برخيزيد و در راه حق جهاد كنيد حمزه اسدالله، حضرت على (عليه السلام) و عبيده به نداى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) پاسخ مثبت دادند و سران كفر را به قتل رسانيدند.

در غزوه بنى قينقاع پرچم اسلام به دست حمزه بود(339). در جنگ احد نيز او رشادت‏هاى زيادى از خود نشان داد و چند تن از كفار را كشت كه از جمله آن‏ها سباغ بن عبدالعز الغبشانى بود(340). وقتى حمزه در جنگ احد به شهادت رسيد، پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بر جنازه‏اش نماز خواند. گفته شده او اولين شهيدى بود كه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بر آن نماز خواند(341). سپس دستور داد كه شهدا را بدون غسل دفن كنند. آن گاه حمزه را با پسر خواهرش، عبدالله بن جحش، در يك قبر قرار دادند.

زمانى هم كه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) به مدينه باز مى‏گشت، زنان انصار را ديد كه بر شهيدان خود نوحه سرايى مى‏كردند. اشك پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بر صورتش جارى شد و فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. وقتى كه سعد بن معاذ و چند نفر ديگر از انصار، اين سخن، پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را شنيدند به زنان شان دستور دادند كه براى حمزه نوحه سرايى و عزادارى كنند(342). زنان انصار به خانه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) آمدند و طبق نقل ابن سعد بين نماز مغرب و عشا براى حمزه نوحه سرايى كردند. زمانى كه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از نماز مغرب بر مى‏گشت، صداى گريه و نوحه زنان انصار را كه براى حمزه عموى آن حضرت عزادارى مى‏كردند، شنيد و گفت: چه خبر است؟ گفتند: زنان انصار براى حمزه گريه مى‏كنند. سپس آن حضرت فرمود: خدا رحمت كند شما را و از شما و فرزندانتان راضى باشد(343).

ديار بكرى مى‏گويد: وقتى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) صداى گريه زنان انصار را شنيد كه براى حمزه نوحه سرايى مى‏كردند بيرون شد و ديد كه زنان انصار بر در مسجد براى حمزه گريه مى‏كنند. حضرت فرمود: به خانه‏هاى تان برگرديد خدا از شما راضى باشد(344). وى روايت ديگرى را نيز نقل مى‏كند كه زنان انصار براى حمزه در خانه‏اش عزادارى مى‏كردند، پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) صداى گريه زن‏ها را از خانه حمزه شنيد، سؤال كرد: چه خبر است؟ پاسخ دادند كه زنان انصار براى حمزه گريه مى‏كنند. حضرت فرمود: خدا از آنان راضى باشد(345).

ابن سعد از محمد بن عبدالله انصارى نقل مى‏كند: وقتى كه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) از جنگ احد برمى گشت به خانه‏هاى بنى عبدالاشهل رسيد. زن‏هاى انصار را ديد كه بر شهيدان خود گريه و عزادارى مى‏كردند. پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) فرمود: حمزه گريه كننده ندارد(346). سعد بن معاذ وقتى سخن پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را شنيد، به زنان خود و قبيله‏اش گفت كه به در مسجد بروند و براى حمزه گريه كنند. سپس زنان انصار آمدند و گريه كردند. عايشه مى‏گويد: ما هم از خانه بيرون شديم و همراه زنان انصار گريه مى‏كرديم. پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) خواب بود، وقتى بيدار شد، نماز عشا را خواند و سپس خوابيد. ما هم چنان براى حمزه گريه مى‏كرديم كه حضرت از خواب بيدار شد و فرمود: خدا از شما راضى باشد به خانه‏هايتان باز گرديد(347).

در روايت ديگرى آمده است: زنان انصار براى حمزه عزادارى مى‏كردند.رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بعد از ثلث شب، هنگامى كه از خواب بيدار شد، براى نماز عشا از خانه بيرون آمد. زنان انصار را ديد كه بر در مسجدبراى حمزه عزادارى مى‏كنند. آن حضرت فرمود: خدا از شما راضى باشد و دستور داد كه زنان انصار به سوى خانه‏هاى شان بازگردند(348). مادر سعد بن معاذ در اين باره مى‏گويد: بعد از ثلث شب، وقتى كه به سوى خانه باز مى‏گشتيم، مردان ما نيز همراه ما بودند. بعد از آن هروقت مى‏گريستيم، اول براى حمزه سيدالشهدا گريه مى‏كرديم‏(349). بنابراين، منافاتى بين روايات نيست؛ چون احتمال دارد پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) هنگام بازگشت از نماز مغرب، زنانى را از يك طايفه در حال گريه و زارى بر حمزه ديده باشند، اما وقت رفتن به نماز عشا زنانى را ديده از طايفه‏اى ديگر. آن گاه پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در حق آنان دعا كرده و فرموده: من پيوسته از كمك‏هاى مادى و معنوى و روحى انصار برخوردار بوده‏ام. سپس به زنان نوحه گر فرمود: به خانه‏هاى خود برگرديد(350).

9. شير دادن زنان انصار به پسر پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله)

خداوند در ذى الحجه سال هشتم هجرى از ماريه قبطيه براى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) فرزندى ارزانى داشت‏(351). وقتى كه ابورافع ولادت ابراهيم را به رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) خبر داد، حضرت به عنوان مژدگانى، عبدى به او داد. پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) بعد از عقيقه روز هفتم به سبب علاقه‏اى كه به جد اعلاى خويش حضرت ابراهيم داشت، بر اين يگانه فرزند خود نام ابراهيم نهاد. آن حضرت خيلى خوشحال بود. مورخان در توصيف شادى و خوشحالى حضرت در تولد ابراهيم نوشته‏اند: پس از ولادت ابراهيم جبرئيل بر پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) فرود آمد و بر نام اباابراهيم بر پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) درود فرستاد: السلام عليك يا اباابراهيم‏(352). وقتى كه انصار از ولادت فرزند رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) با خبر شدند، احساس سرور و خوشحالى كردند؛ چون علاقه وافرى به پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) داشتند. زنان انصار به محض اين كه شنيدند پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) ابراهيم را به دايه مى‏سپارد، به سرعت به سوى خانه رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) آمدند، به گونه‏اى كه براى شير دادن به ابراهيم، با هم به منازعه و رقابت پرداختند(353). پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) پسرش ابراهيم را به ام برده بنت منذر بن زيد از طايفه بنى نجار سپرد تا به وى شير دهد و در مقابل يك قطعه نخلستان به ام برده داد؛ ولى در المحبر نام ام برده خوله بنت منذر ذكر شده است‏(354). شوهر ام برده، براء بن اوس بن خالد از بنى مبذول بن غنم بن مازن بن نجار بوده است‏(355).

به هر حال ابراهيم هم چنان در ميان بنى مازن نجارى به سر مى‏برد. ام برده او را شير مى‏داد و از وى نگه دارى مى‏كرد. گاهى نيز او را نزد مادرش مى‏برد و پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) او را در آغوش خود مى‏گرفت و به جمع ياران خود مى‏رفت. يعقوبى مى‏نويسد: روزى پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) شباهت ابراهيم را به خويشتن از دل به زبان آورد و گفت: شباهتش را به من بنگريد(356). عايشه كه نمى‏توانست اين وضع را تحمل كند، با تلخى شباهت ابراهيم به رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) انكار كرد و گفت: ابراهيم به مادرش شباهت دارد نه به تو! پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) پاسخ داد: عايشه! مگر سفيدى و گوشتش را نمى‏بينى؟ عايشه پاسخ داد: زنى كه دوره حمل او كوتاه باشد، كودكش سفيد و فربه مى‏شود(357). پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) سكوت كرد و دريافت كه بعضى از همسرانش نيز علاقه او را به ابراهيم تحمل نمى‏كنند. عايشه مى‏گويد: به هيچ كس مانند ماريه حسادت نورزيدم، به خصوص هنگامى كه او بچه دار شده بود و ما از داشتن بچه محروم بوديم‏(358).

اگر چه با تولد ابراهيم، نور اميد؛ بر دل پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) زنده شد و تا حدى از اثرات مرگ فرزندانش كاست، اما اين نور، پس از هيجده ماه به خاموشى گراييد و ابراهيم از دنيا رفت. ابن كثير مى‏گويد: زمانى كه ابراهيم از دنيا رفت، هيجده ماه داشت‏(359). برخى گفته‏اند: ابراهيم شانزده ماه داشت كه از دنيا رفت‏(360). بنا به نوشته واقدى، ابراهيم در قبيله بنى مازن بن نجار بود و در هيجده ماهگى از دنيا رفت‏(361). پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) در فراق ابراهيم اشك مى‏ريخت و آثار ناراحتى در چهره‏اش نمايان بود. حضرت درسوگ او فرمود:

در مرگ تو اشك چشم بى قرار فرو مى‏ريزد و دل گرفتار اندوه و تأثر مى‏شود. اى ابراهيم! برايت اندوهناكم، اما هرگز سخنى نمى‏گويم كه خداوند را به خشم آورد(362).