اوضاع سياسى
از دير باز عرب به دو تيره
قحطانى و عدنانى و يا مضرى و يمنى و يا جنوبى و شمالى
تقسيم شده بود كه در جزيرة العرب با هم دشمنى داشتند و هر
دسته به نياكان خود مباهات مى كردند. با ظهور پيامبر اسلام
و در سايه تعليمات او اين دشمنى كاهش يافت ولى هرگز ريشه
كن نشد و پس از رحلت آن حضرت اين شكاف دوباره فعال شد كه
اولين بار در سقفيه نمايان گشت . سپاهيان عرب به هنگام
كشور گشايى از هر دو دسته تشكيل مى شدند كه و بهر جا وارد
مى شدند خواسته يا ناخواسته كينه ها و دشمنى هاى كهن را
نيز با خود مى بردند. طوايف عربى هم كه خراسان را فتح كرده
بودند از اين قاعده مستثنا نبودند و در گوشه و كنار خراسان
مردمى از هر دو دسته پراكنده شدند. به ويژه آن كه خراسان
از لحاظ اوضاع اجتماعى بيشتر از ساير نواحى با طرز معيشت و
طبع بدوى عرب موافق بود، زيرا عرب كوه و جنگل و رودخانه و
دريا ميانه خوبى نداشت ، ولى به صحرا بزرگ و كم آب و علف
آشنا بود؛ از ين رو صحراهاى اطراف خراسان برايش مكان
مناسبى بود و عربان مهاجر به اين نواحى علاقه بيشترى نشان
مى دادند. افزون بر سپاهيانى كه به طور معمول براى لشكر
كشى ها و حفظ نواحى به دست آمده به خراسان مى آمدند و
ماندگار مى شدند، در سال 52 هجرى در يك مهاجرت بزرگ پنجاه
هزار مرد جنگى ، هر يك با خانواده خويش ، در خراسان سكونت
گزيدند كه نصف آن از اعراب بود و نصف ديگر از اعراب كوفه .
روشن است كه وقتى جنگجيان قوم پنجاه هزار نفر بوده است ،
ناگزير ساير طبقات از زن و كودك و افراد ديگر در آن ميان
از سه برابر كمتر نبوده است و از روى همين قراين است كه
شمار اعراب خراسان را در اين كوچ به دويست هزار تن تخمين
زده اند.
(503) سياست امويان در اردو كشى ها و اداره
مستملكات جديد بر نيروى قبايل استوار بود و هر گاه شخصى را
از قبيله اى به حكمرانى ولايتى منصوب مى كردند؛ آن شخص
گروهى از مردم قبيله اش را هم با خود مى برد و آنها را به
امارت شهرهاى آن ولايت مى گمارد و اداره امور را به آنها
مى سپارد، و از افراد قبيله ديگر كمتر استفاده مى كرده و
اين كار سبب نارضايتى طوايف ديگر مى شد، و چون امويان خود
مضرى بودند، بيشتر افراد منسوب به اين گروه را به كارها مى
گمارند. در اوايل خلفا تلاش مى كردند بين دو رقيب توازن
برقرار كنند و حكمرانان را از هر دو گروه انتخاب مى كردند،
ولى رفته رفته كه رقابت بر سر خلافت هم بالا گرفت ، هر گاه
خليفه عوض مى شد بسيار از حكمرانان را نيز عوض مى كرد و
انتخاب واليان جديد بستگى به اين داشت كه كدام گروه خليفه
را در دست يابى به خلافت يارى كرده باشند.
از منابع چنين برمى آيد
(504) كه اعراب خراسان تا هنگام مرگ يزيد
بن معاويه (60-64 ه ) اختلاف چندانى با يكديگر نداشته اند.
سلم بن زياد، حكمران خراسان ، خبر مرگ يزيد و فرزندش
معاويه را از مردم پنهان داشت تا آن كه شاعرى به نام ابن
عراده ، با گفتن شعرى مرگ يزيد را فاش كرد. سپس سلم مرگ
يزيد و پسرش را اعلام كرد و از مردم خواست كه شخصى را به
امارت خود برگزينند تا كار خلافت معلوم گردد. سران عرب
خراسان ابتدا با او كه با آنان نيك رفتار بود بيعت كردند،
ولى پس از دو ماه بيعت شكسته او را از امارت خلع كردند سلم
، مهلب بن ابى صفره اءزدى يمنى را به ولايت خراسان منصوب
كرد و خود راه عراق در پيش گرفت ، چون به سرخس رسيد سليمان
بن مرثد از ربيعه - بكر بن وائل - با او ملاقات كرد و به
او گفت : از نزاريان كسى را نيافتى
كه يمنيان را بر خراسان گماشتى ؟ سلم او را به
امارت مروروذ، فارياب ، طالقان ، و جوزجان منصوب كرد.
همچنين اوس بن ثعلبه - از ربيعه - را ولايت هرات داد. سلم
چون به نيشابور رسيد، عبدالله بن خازم با او ملاقات كرد و
گفت : چه كسى را به ولايت خراسان
منصوب كردى ؟ سلم او را از كار خراسان آگاه كرد.
ابن خازم گفت : آيا در بين مضريان
كسى را نيافتى كه ولايت دهى و خراسان را بين ربيعه - بكر
بن وائل - و يمن تقسيم كردى ؟ اكنون حكم ولايت دارى مرا بر
خراسان بنويس ! سلم حكم او را نوشت و صد هزار درهم
نيز به او داد. عبدالله بن خازم پول و حك امارت را گرفته
عازم مرو شد و چون مهلب از ماجرا آگاه شد مردى از قبيله
تميم - از بنى جشم - را جانشين خود كرد و از مرو خارج شد.
وقتى كه ابن خازم به مرو رسيد مرد تميمى او را به شهر راه
نداد و كار به زد و خورد كشيد و در اين اثنا سنگى به
پيشانى مرد تميمى خورد كه پس از دو روز مرد . ابن خازم پس
از تسلط بر مرو به مروروذ رفت و سليمان بن مرثد را كشت .
پس از آن در طالقان با عمر بن مرثد به جنگ پرداخت . عمرو
كشته شد و يارانش به هرات گريختند. ابن خازم به مرو بازگشت
و تمام مردان بكر بن وائل - از ربيعه - از مروروذ و ديگر
نواحى خراسان در هرات به اوس بن ثعلبه پيوستند و به او
گفتند: با تو بيعت مى كنيم كه با
ابن خازم بجنگى و مضر را از خراسان بيرون كنى ! اوس
راى آنان را نپذيرفت تا آن كه گفتند:
ما مضريان كه سليمان و عمرو پسران
مرثد را كشته اند در يك شهر نمى گنجيم ! سرانجام
اوس بن ثعلبه راى آنان را پذيرفت و با ابن خازم به جنگ
پرداخت ؛ جنگ يك سال به درازا كشيد تا آن كه يك پيكار سختى
درگرفت و سرانجام بكر بن وائل شكست خورد و جمع كثيرى كشته
شدند. گويند ابن خازم سوگند خورده بود كه تا غروب خورشيد
هر چه اسير بياورند گردن بزند و به سوگند خود نيز وفا كرد
(505) و بدين گونه رقابت در دست يابى به
حكومت سبب كينه ها و نزاع ها بين اعراب به ويژه در خراسان
گرديد.
تعصب قبيله اى و رقابت بر سر دست يابى ولايات بين مضريان و
يمنيان پيوسته ادامه داشت و البته بيشتر به سود مضريان و
به ضرر يمنيان ، تا آن كه يزيد بن عبدالملك (105-101 ه )
به خلافت رسيد و يزيد بن مهلب رئيس يمينان كه در زمان
سليمان بن عبدالملك 99-96 ه ولايت خراسان را داشت عليه
خليفه شورش كرد (101 ه ) و بر بصره و واسطه مسلط شد و با
سپاهى نزديك به يكصد هزار نفر - بيشتر از يمن - به مقابله
سپاه خليفه رفت گرچه يزيد بن مهلب كشته شد (103ه ) و فتنه
او پايان يافت .
(506) ولى اين شورش حكومت اموى را با خطر
جدى رو به رو كرد. همچنين در اين شورش تمام خانواده مهلب و
بسيارى از يمنيان كشته شدند و اين عمل آتش كينه و تعصب را
در دل يمنيان فروزان كرد. يزيد بن عبدالملك پس از مرگ مهلب
از مضريان طرفدارى كرد و در همه ولايات آنان را به كار
گماشت و بدين گونه نفوذ مضريان شد و از نفوذ آنان بيمناك
شد، از اين رو به يمنيان متمايل شد و حكمران را از آنان
انتخاب كرد و تا هم از نفوذ مضريان بكاهد و هم از يمنيان
دلجويى كند. هشام در اواخر حكومتش روش خود را تغيير داده و
دوباره اداره امور را به مضريان سپرد. قتل خالد بن عبدالله
قسرى (126 ه ) رئيس يمنيان ، به روزگار وليد بن يزيد،
(125-126 ه ) بر خشم و كينه يمنيان از امويان افزود و بيش
از پيش آتش اختلاف را بين قبايل مشتعل كرد.
گرچه قتل دو تن از بزرگ ترين روساى يمنيان در عراق اتفاق
افتاده بود؛ ولى از آن جا كه خراسان زير نظر عراق اداره مى
شد؛ تحولات عراق در خراسان اثر مستقيم داشت ؛ از اين رو پس
از قتل خالد بن عبدالله قسرى (126 ه )، قبيله اى يمن و
ربيعه در خراسان به رهبرى جديع بن على كرمانى - از يمنى ها
- به مخالفت آشكارا با نصر بن سيار والى منصور مضرى امويان
برخاستند، نصر، كرمانى را گرفته در قهند زندانى كرد (126 ه
) ولى ديرى نپاييد كه كرمانى از زندانى گريخت و گروه زيادى
از ازديان بروى گرد آمدند. به تدريج كار مخالفت بالا مى
گرفت و مى رفت كه كار به جنگ بكشد، ولى از آن جا كه اين دو
پيش از اين با هم دوست بودند، نصر با وجود اصرار اطرافيانش
تمايلى به كشتن كرمانى نداشت - شايد از گسترش فتنه مى
ترسيد - و اصرار داشت كه او را از خراسان بيرون كند.
هنوز فتنه كرمانى پايان نيافته بود كه حارث بن سريج مضرى
كه به سبب مخالفت با امويان دوازده سال در بلاد ترك مى
زيست به خراسان بازگشت ( 127 ه ). نصر كه خود براى او از
خليفه اموى يزيد بن وليد (126 ه ) امان گرفته بود، به
استقبال وى شتافت و از او خواست كه يكصد هزار دينار بگيرد
و امارت ماوراءالنهر را بپذيرد، ولى حارث پاسخ داد:
من تو را به علم به كتاب خدا و سنت
پيامبر مى خوانم ، اگر اجابت كنى تو را بر دشمنت يارى مى
دهم .
(507) همچنين به كرمانى پيغام داد كه اگر
تعهد كنى عدالت و سنت را به پادارى
تو را يارى خواهم كرد
(508) سرانجام كرمانى و حارث با هم متحد
شده با نصر به جنگ پرداختند و او را از مرو بيرون كردند.
پس از بيرون رفتن نصر، كرمانى بر مرو مسلط شد و اموال مردم
را غارت و خانه هاى بسيارى را ويران كرد. حارث اين كار بر
آشفت و بر وى خرده گرفت . سرانجام كار دو متحد به جنگ كشيد
و حارث به دست كرمانى كشته شد.
(509) (128 ه ).
در كنار اين سه گروه كه بر سر حكومت خراسان در نزاع بودند،
گروه چهارمى نيز وجود داشت . اين گروه خوارج بودند كه به
رهبرى شيبان بن سلمه حرورى عليه ظلم و ستم امويان به پا
خواسته بودند. سه گروه شورشى با هم كارى نداشتند، بلكه هم
عليه نصر كه نماينده امويان بود مى جنگيدند . در كنار اين
چهار دسته ، داعيان عباسى مخفيانه ، اما فعال و خستگى
ناپذير، به كار دعوت مشغول بودند و درگيرى هاى قبيله اى -
از 126 تا 130 - به نصر فرصت نمى داد كه به كار داعيان
بپردازد.
(510) تا آن كه به سال 129 هجرى ابومسلم
دعوت را آشكار كرد و با استفاده از همين اختلافات موفق شد
خراسان را تصرف كند.
تعصب و نزاع هاى قبيله اى كم كم از سران قبايل به خلفا
سرايت كرد، و شاهزادگان اموى براى دست يابى به قدرت عليه
يكديگر به منازعه برخاستند و براى انجام مقصود خود از
قبايل كمك گرفتند. پس از مرگ هشام ، شيرازه حكومت اموى از
هم پاشيد و در مدت دو سال سه خليفه عوض شد و نوبت به
چهارمى ، مروان رسيد. مروان كه والى حران بود، براى
خونخواهى وليد بن يزيد - مقتول به سال 126 هجرى - به دمشق
لشكر كشيد و در آن جا خود را خليفه خواند. در اين ايام
افزون بر اين شورش خوراج در جزيره و آشفتگى اوضاع خراسان ،
در حمص ، دمشق ، فلسطين و اردن نيز شاهزادگان اموى سر به
شورش برداشته بودند. همچنين عبدالله بن معاويه از طالبيان
بر فارس و خوزستان مسلط شده بود و به استقلال حكم مى راند.
در عراق نيز نماينده مروان ، ابن هبيره به سركوبى خوارج
مشغول بود و در يك كلام سراسر قلمرو اموى را هرج و مرج و
شورش فرا گرفته بود كه خطرناك ترين آنها قيام ابومسلم در
خراسان بود. تا زمانى كه حكومت اموى قدرت سركوبى نهضت
عباسى را داشت در مورد آن تا اندازه اى تسامح كرد و آن را
جدى نگرفت و هنگامى كه مى خواست آن را سركوب كند، شورش هاى
پياپى و آشفتگى اوضاع و ضعف حكومت مانع از انجام اين كار
بود. خلاصه اين كه : ظلم و ستم و تحقير و توهين و فشارهاى
مالى و تبعيض نژادى اعراب به ويژه امويان در قبال موالى از
يك طرف و تعصب قبايل و منازعه آنها بر سر توسعه نفوذ خود
از سوى ديگر و همچنين ضعف و تسامح حكومت اموى در مورد
داعيان عباسى ، همكارى ربيعه و يمن با داعيان ، كار شكنى
كارگزاران عراق در اعزام نيروى كمكى به خراسان ، منازعه
شاهزادگان اموى بر سر حكومت و فداكارى و پشتكار داعيان
عباسى در كار دعوت ، همه و همه دست به دست هم داده و زمينه
پذيرش دعوت را كه شعار اصلاح و مساوات و عمل به كتاب خدا و
سنت پيامبر مى داد؛ فراهم كرد و عباسيان توانستند از فرصت
به دست آمده بهترين استفاده را ببرند و بيشترين مخالفان
اموى را به دعوت خود جذب كرده سرانجام به حكومت اموى پايان
دهند.
فصل هفتم : دعوت عباسيان
مرحله اول : از آغاز تا مرگ ابوهاشم
بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله هاشميان و
بسيارى از مسلمانان را عقيده بر اين بود كه خلافت حق بنى
هاشم است و در ميان آنان على عليه السلام به لحاظ سابقه و
خدماتش به اسلام تنها فرد شايسته احراز مقام خلافت بود بعد
از قتل عثمان و دست يابى اميرمؤ منان به حكومت ، بنى هاشم
حق خود را بازيافته پنداشته و آرام گرفتند؛ اما حكومت آن
حضرت ديرى نپاييد و پيش از آن كه بتواند اوضاع آشفته را
سامان دهد به شهادت رسيد و صلح امام حسن عليه السلام با
معاويه و واگذارى حكومت به او، اميد بنى هاشم را به
نااميدى تبديل كرد. در دوران معاويه گرچه به احترام مفاد
صلح نامه ، حركتى از سوى بنى هاشم براى دست يابى به حكومت
صورت نگرفت ، ولى شيعيان ناراضى از اين صلح ، از همان زمان
به رهبرى محمد حنفيه تشكيلاتى سرى بنيان نهاده و دعوت را
آغاز كردند.(511)
بنى هاشم كه حق خود را پايمال شده مى پنداشتند و در هر
فرصتى در پى باز پس گيرى حق خويش بودند، با قيام امام حسين
عليه السلام و پاسخ بى رحمانه اى كه امويان به آن دادند
دريافتند كه باز پس گيرى حق از دست رفته به آسانى ميسر
نيست ، از اين رو؛ حفظ اسرار و دعوت سرى بيشتر مورد تاكيد
قرار گرفت . آن گاه كه امام حسين عليه السلام تصميم داشت
مكه را به قصد كوفه ترك كند در ملاقاتى كه با محمد حنفيه و
عبدالله بن عباس داشت آن دو به وى سفارش كردند كه در مكه
بماند و اگر مجبور به ترك مكه است به كوه هاى مرتفع يمن
برود و دعوتگرانش ررا به شهرها و ولايات بفرستد و چون شمار
زيادى بر وى گرد آمدند، و امير خود را از شهر راندند آن
گاه او بدان جا رود و حكومت آنان را به دست گيرد.
(512)
بعد از واقعه كربلا، شيعيان به دو دسته تقسيم شدند: گروهى
اندك كه ابتدا بيش از سه تن نبودند، به امام ، سجاد عليه
السلام معتقد بودند و گروهى كه اكثريت شيعيان و دوستداران
اهل بيت پيغمبر مى شد، به محمد بن حنفيه كه فرزند على عليه
السلام و بزرگ علويان بود متمايل شدند و آرزو داشتند كه او
قيام كند و حكومت را به دست گيرد و انتقام بنى هاشم را از
امويان بستاند.
(513) محمد بن حنفيه سياستى را كه به امام
حسين عليه السلام پيشنهاد كرده بود خود به كار گرفت ؛ خودش
در مكه ماند و پيروان قابل اعتمادش را براى دعوت به عراق و
ديگر بلاد فرستاد.
(514)
شهادت امام حسين عليه السلام صفوف شيعيان را يكپارچه و
متحد كرد و مرگ يزيد فرصت مناسب و شرايط مساعدى را براى
قيام محمد بن حنفيه فرآهم آورد، ولى دست اندازى ابن زبير
به حكومت كه تا حدى رقيب بنى هاشم بود. اين فرصت را از وى
گرفت . محمد با آن كه شيعيان از او انتظارات زيادى داشتند
و مختار به بهانه خونخواهى امام حسين عليه السلام و به نام
وى قيام كرده بود و با آن كه از سوى ابن زبير همه گونه
اذيت و آزار ديد ولى از هر گونه اقدام قهرآميزى خود دارى
كرد. پس از او پسرش ابوهاشم سازمان دعوت را منظم كرده و
تشكيلاتى دقيق به وجود آورد و دعوت سرى پدر را ادامه داد و
دعوت خود را در عراق و خراسان متمركز كرد.
(515) پيروان او در عراق و خراسان پنهانى
با او مكاتبه كرده و كسب تكليف مى كردند. هدايا و خمس
اموال خود را براى تهيه اسباب كار نيز به او مى دادند.
(516) پايگاه اصلى دعوت او در كوفه بود و
دعوتگرانش به خراسان اعزامى مى شدند؛ با اين حال ، با
مراقبت شديدى كه عمال اموى در مورد حركات شيعه داشتند مجال
خروج نيافت و پيش از آن كه دعوتش به نتيجه اى برسد در
سفرى كه از شام به مدينه مى رفت به دست ماموران سليمان بن
عبدالملك - شايد هم به دست محمد بن على - مسموم شد و به
سال 98 هجرى در حميمه شام درگذشت .
(517)
چه بعد از مرگ ابوهاشم افراد زيادى چون محمد بن على ،
عبدالله بن معاويه ، بيان بن سمعان ، عبدالله بن عمرو بن
حرب كندى ادعا كردند كه ابوهاشم آنها را به جانشينى خود
برگزيده است . فرقه هاى زيادى چون هاشميه ، حربيه ، بيانيه
، حارثيه ، و رزاميه ادعاى انتساب به او را دارند.
(518)
بنا به روايتى كه در بسيارى از منابع آمده است ابوهاشم در
بازگشت از شام به هنگام بيمارى مرگ به حميمه نزد محمد بن
على رفته او را به جانشينى خود برگزيد و شيعيان خود را به
لاو معرفى كرده اسرار دعوت و كتاب دولت را كه از پدرش به
او رسيده بود به او سپرد.
درباره صحت و سقم اين وصيت در منابع شيعه بحث و بررسى قابل
اعتنايى صورت نگرفته است . تنها در بحارالانوار، شرح
الاخبار، المجدى فى الانساب والمقالات و الفرق
(519) از اين وصيت ياد شده است . اشعرى
(متوفاى 302 ه ) پس از نقل ادعاى افراد مختلف مى نويسد:
ياران عبدالله بن معاويه و ياران
محمد بن على درباره وصيت ابوهاشم نزاع كردند و سرانجام به
داورى ابورياح كه از بزرگان و دانشمندان ايشان بود رضايت
دادند. ابورياح گواهى داد كه ابوهاشم ، محمد بن على را
جانشين خود كرده است ، در نتيجه بيشترينه ياران عبدالله بن
معاويه به امامت محمد بن على معتقد شدند.
(520)
تنها كسى كه تا حدى اين قضيه را روشن كرده ابن ابى الحديد
است . وى مى نويسد: از ابوجعفر نقيب پرسيدمن امويان و
عباسيان از چه راهى به امور آينده آگاه شدند؟ پاسخ داد:
منشا همه اينها محمد حنفيه و پس از او پسرش ابوهاشم است .
پرسيدم آيا محمد حنفيه علم ويژه اى از اميرالمومنين داشت
كه امام حسن و امام حسين عليه السلام نداشتند؟ پاسخ داد:
نه ، آن دو كتمان كردند و محمد فاش كرد؛ پس گفت : از
نياكان ما و از ديگران ، روايت صحيح به ما رسيده است كه
چون على عليه السلام به شهادت رسيد، محمد حنفيه نزد امام
حسن و امام حسين عليه السلام آمد و از ميراث علمى پدر چيزى
خواست و آنان كتابى را، - كه بعدا كتاب دولت ناميده شد. -
بدو دادند. اين ميراث پس از محمد به پسرش ابوهاشم رسيد و
او هنگام مرگ ، محمد بن على بن عبدالله را جانشين خود كرده
و كتابهايش را به او سپرد. سپس ابوجعفر مى گويد: هنگام
وفات ابوهاشم ، سه تن از بنى هاشم حضور داشتند. محمد بن
على بن عبدالله ، معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و
عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب . چون
ابوهاشم درگذشت ، عبدالله بن حارث چيزى نگفت ، ولى محمد بن
على و معاوية بن عبدالله هر دو ادعاى وصايت كردند. محمد بن
على در ادعايش صادق بود، زيرا ابوهاشم به او وصيت كرده بود
و كتابهاى خويش را بدو داده بود و معاوية بن عبدالله دروغ
مى گفت ، ولى كتاب را خوانده بود و چون در كتاب از ايشان
ياد شده بود سبب ادعاى وصايت كرد و پسر عبدالله بن معاويه
خود را جانشين پدر و پدرش را وصى ابوهاشم مى دانست و بر
اين عقيده خروج كرد و كشته شد.
(521)
افزون بر آنچه در بالا ياد شد چيز ديگرى در منابع نيامده
است . به هر روى با توجه به سخن ابوجعفر نقيب كه واقعه را
به روايت صحيح از نياكان خود
بيان كرد و هم به لحاظ آن كه كسانى چون ابن اثير، ابن
طقطقى ، ابن ابى الحديد، و ابن خلدون اين واقعه را نقل
كرده و رد نكرده اند و هم از آن رو كه منابع شيعه اين
روايت را انكار كرده اند و مى توان به اين نتيجه رسيد كه
ادعاى محمد بن على مبنى بر جانشينى ابوهاشم به صحت مقرون
است .
(522)
مرحله دوم :
از مرگ ابوهاشم تا سال 129 هجرى
چنان كه در ابتدا اين فصل گفته شد ابوهاشم به هنگام
مرگ اسرار دعوت خويش را به محمد بن على سپرد و شمارى از
شيعيان خود از جمله چند تن خراسانى را كه همراهش بودند به
او معرفى كرد و سازمان دعوت را كه پايگاه اصلى آن در كوفه
بود و در قبيله بنى مسليه
بود و اعضاى آن كمتر از سى تن بودند به او واگذاشت . محمد
به سفارش ابوهاشم سلمه بن بجير را كه قبلا رياست دعوتگران
كوفه را داشت در مقام جانشين خود ابقا كرد، ولى سلمة به
زودى درگذشت (98 هجرى ) و ابورياح وابسته ازد (بنى اسد) را
جانشين خود كرد. محمد به سفارش ابوهاشم عمل كرده و پيش از
سال صدم (98 تا 100 ه ) هجرى از هر گونه اقدامى جدى در امر
دعوت خوددارى كرد.
(523) چون اين سال در آمد، شيعيان كوفه
بكير بن ماهان وابسته بنى مسليه را كه از ياران و دعوتگران
برجسته ابوهاشم بود با نامه اى براى كسب تكليف در امر دعوت
نزد محمد بن على فرستادند. بكير در كسوت بازرگان روانه شام
شد و پس از آن كه مدتى خود را در ناحيه شراة و روستاهاى
حميمه به داد و ستد و فروش عطريات مشغول كرد و در بين مردم
به عنوان تاجر عطريات شناخته شد، به حميمه رفت و ابراهيم
بن سلمه را كه از قبل يكديگر را مى شناختند و از زمان
ابوهاشم به خدمت محمد بن على درآمده بود، پيدا كرد و از
طريق او با محمد بن على ارتباط برقرار كرد. به هنگام مرگ
ابوهاشم نام ياران او از جمله بكير و ابوسلمه در اولين
ديوان عباسيان ثبت شده بود و محمد بن على با نام و سابقه
بكير آشنا بود. بكير مرد دنيا ديده و با تجربه و كارمند
ديوان بود و از آن جا كه قبلا همراه سپاه امويان در فتح
كرگان و بخش هاى از خراسان و حتى در فتح سند شركت كرده بود
و هم براى تجارت و دعوت غالبا شهرها و مناطق خراسان سفر
كرده بود و از اوضاع خراسان آشنايى كامل داشت . او در
ملاقات با محمد طى مذاكره اى بسيار طولانى اوضاع و احوال
خراسان و محبت و علاقه مردم آن سامان به آل محمد صلى الله
عليه و آله و آمادگى آنان براى پيوستن به دعوت همچنين روش
خود را تشريح كرد و به محمد سفارش كرد كه همچون ابوهاشم
دعوت را در خراسان متمركز كند. در اين ملاقات بكير نام چند
تن از افرادى را كه به تازگى در گرگان (ابوعبيده و قيس بن
سرى ) و مرو (سليمان بن كثير خزاعى ) از جان و دل پيوسته و
قابل اعتماد بودند براى محمد بيان كرد. بكير پس از ملاقات
و ابلاغ پيام شيعيان كوفه ، از محمد اجازه خواست تا براى
تملك تركه برادر خود كه در سند درگذشته و مال هنگفتى به جا
گذاشته بود، به آن سامان سفذر كند، محمد به بكير اجازه
دعوت و مسافرت داد و به او سفارش كرد كه كار تجارت را چنان
جدى بگيرد كه هيچكس گمان نبرد كه او كارى جز تجارت انجام
مى دهد و هم از راه گرگان و مرو به سند سفر كند و پيام
امام را مبنى بر جديت در امر دعوت ابلاغ كند. پس از ملاقات
، محمد بن على به جنگ تابستانى رفت و بكير به كوفه آمده
پيام محمد را رساند، و سپس راه خراسان در پيش گرفت .
او ابتدا به گرگان رفته يك ماه در آن جا ماند؛ سپس با چند
تن از شيعيان گرگان به مرو رفته در آن جا نيز دو ملاقات
كرده ؛ پس از ابلاغ دستورالعمل امام عباسى در امر دعوت
راهى سند شد.
(524) پس از اعزام بكير و در همان سال ،
محمد سه تن از دعوتگران خود - ابوعكرمه زياد بن درهم
وابسته همدان محمد بن خنيس وابسته همدان و حيان عطار - را
كه از ياران نزديك ابوهاشم بودند
(525) و قبلا در خراسان موفقيت هايى به دست
آورده بودند به رياست ابوعكرمه ، - كه در همان وقت او را
ابومحمد صادق ناميد - با دستورالعمل ويژه اى كه چگونگى كار
و دعوتگران را بيان كرد، ورانه خراسان نمود
(526) و به او سفارش كرد كه در كار دعوت از
روش بكير استفاده كنند. اكنون به بخشى از دستورالعمل
امام عباسى ، محمد بن على ، به بكير بن ماهان و ابوعكرمه
اشاره مى كنيم . او در ضمن سفارش هايى مى گويد: .....
تجارت را چنان جدى بگيريد كه هيچ كس گمان نبرد كه شما جز
آن كار ديگرى هم داريد.
(527) تا به گرگان وارد نشديد راز خود را
پنهان داريد و چيزى اظهار مكنيد.
(528) شمشير كشيدن و دعوت به قيام مسلحانه
بر شما حرام است تا به شما اجازه داده نشود، دست به شمشير
نبريد.
(529) ستم هاى بنى اميه را بر شماريد و به
مردم بگوييد كه آل محمد صلى الله عليه و آله براى حكومت
سزاوارترند.
(530) توده مردم را به
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و
آله دعوت كنيد
(531) و هر گاه از كسى مطمئن شديد راز خود
را به او بگوييد. نام من بايد از همه مخفى باشد مگر كسى كه
اطمينان و اعتماد هم چند شما باشد و به او اطمينان كامل
داشته و از او بيعت گرفته باشيد. اگر از نام امام پرسيدند:
بگوييد تقيه مى كنيم و فرمان داريم نام اماممان را پنهان
بداريم .
(532) شيعيان ما را از حركات پسر عموهايمان
از آل ابوطالب بر حذر داريد.
(533) از مردى در نيشابور به نام غالب و
گروهى از كوفيان از جمله ، عياش بن ابى عياش و زياد بن
نذير (هر دو از بنى تميم ) و ابوخالد جوالقى كه از او
حمايت مى كنند، بر حذر باشيد، زيرا آنان پى فتنه مى گردند.
ما از آنان بيزاريم شما نيز از آنان بيزار باشيد (غالب و
يارانش در نيشابور مردم را به امامت امام باقر عليه السلام
دعوت مى كردند)
(534) از كوفيان بپرهيزيد و هيچ يك از آنان
را به تشكيلات خود نپذيريد، مگر كسى را كه به او اطمينان
كامل داشته باشيد.
(535) چون به مرو وارد شديد در ميان يمنيان
فرود آييد و با ربيعه الفت بگيريد و از مضريان بپرهيزيد.
اگر به كسانى از آنان اطمينان پيدا كرديد، دعوتشان كنيد.
خراسان را مركز دعوت قرار دهيد و بيشتر عجمان را دعوت كنيد
كه آنان ياران ما و اهل دعوت ما هستند و خداوند دعوت ما را
به آنان تاييد مى كند. با من جز به ضرورت مكاتبه نكنيد؛ در
آن صورت پيك شما از مردم خراسان و كسى باشد كه وفادارى اش
آزموده شده باشد. نامه هايتان را به عراق يا دمشق بفرستيد
تا آنان نرد من بياورند.
(536) جز در مراسم حج يا به موقع ضرورت به
ملاقات من نياييد و جان ما را در مقابل جباران اموى به خطر
نيندازيد.
(537) آنچه به شما گفتم به ياران خود
بگوييد و به آنان ابلاغ كنيد كه جز آنچه گفتم هيچ اقدام
ديگرى نكنند تا فرمان من
(538) برسد....
ابوعكرمه و يارانش با اين دستورالعمل به خراسان رفتند و با
ياران خويش ملاقات كرده با همكارى آنان مردم را به دعوت
خويش فراخواندند و مدتى دراز به دعوت مشغول بودند تا آن كه
دعوت را در غالب شهرهاى خراسان گسترش دادند و افراد زيادى
از عرب و عجم دعوت آنان را پذيرفته و با آنان بيعت كردند؛
سپس نام بيعت كنندگان را نوشته و نامه هاى آنان به امام
عباسى را گرفته به عراق بازگشتند.
(539)
نقيبان و دعوتگران
ابوعكرمه مدتى دراز در خراسان به امر دعوت مشغول
بود تا آن كه شمار بيعت كنندگان فزونى گرفت ، در اين هنگام
بزرگان دعوت را جمع كرده از ميان آنان دوازده نقيب ، به
شمار نقيبان پيامبر در ميان انصار، برگزيد كه هسته اصلى يا
شوراى مركزى سازمان دعوت را در مرو تشكيل مى دادند و دعوت
زير نظر آنان انجام مى شد. سپس بيست تن را به عنوان عضو
على البدل نقيبان (نظراء نقيبان ) انتخاب كرد و تا در موقع
لزوم كار نقيبان اصلى را انجام دهند .از آن پس گروهى را به
عنوان سر دعوتگر (دعاة يا داعى الدعاة ) برگزيد تا بر كار
دعوتگران نظارت كنند. در درجه بعد هفتاد تن را به عنوان
دعوتگر (داعى يا دعوتگر) تعيين كرد كه كار اصلى دعوت در
مرو و توابع آن را بر عهده داشتند. براى هر شهر و روستايى
نيز دعوتگر يا دعوتگرانى تعيين كرد كه در منطقه خود كار
دعوت را دنبال كنند.
(540) بدين سان تشكيلاتى منظم و گسترده و
در نهايت اختفا در گرگان و چهار ربع خراسان و ماوراءالنهر
پى ريزى شد كه با تمام توان مردم را به
آل محمد صلى الله عليه و آله
دعوت مى كردند. دعوتگران خراسان طبق دستورى كه از كوف مى
رسيد كار خود را پى مى گرفتند. علاوه بر آنان هر از چندى
نماينده اى ويژه نيز با اختيارات كامل و دستورالعمل جديد
از كوفه يا حميمه به خراسان اعزام مى شد و پيوسته نامه هاى
دعوتگران از شهرهاى مختلف به مرو و از آن به كوفه و سپس به
دمشق و از آن جا به حميمه با پيك هاى ويژه فرستاده مى شد.
پاسخ اين نامه ها و دستورالعمل هاى جديد نيز از همين طريق
به دعوتگران ابلاغ مى شد.
سران دعوت خراسان همه ساله در موسم حج با
امام خود ديدار و تبادل نظر مى كردند و خمس اموال شيعيان
را كه گرد آورده بودند به او مى دادند و با دستورهاى جديد
برمى گشتند. دعوت در خراسان متمركز شده بود و دعوتگران با
عشق و علاقه و با سرسختى تمام كار خود را دنبال مى كردند و
از شكنجه و زندان و اعدام و بريدن دست و پا واهمه اى
نداشتند. هرگاه به دست ماموران حكومت گرفتار مى شدند با
زيركى و تجربه اى كه داشتند راه رهايى خود را خوب مى
دانستند و از آن جا كه پيوسته با خود كالا حمل مى كردند،
خود را بازرگان قلمداد كرده و از چنگ ماموران رهايى مى
يافتند، ولى هميشه كار بر وفق مراد نبود و گاه اتفاق مى
افتاد كه والى خراسان برخى از آنان را گرفته و دست و پا مى
بريد و به قتل مى رساند و به طور مثال دعوتگران پر سابقه
اى چون محمد بن خنيس و حتى رياست سازمان دعوت در مرو،
ابوعكرمه ، در سال 107 هجرى و عمار عبادى در سال 108 هجرى
به دست اسد بن عبدالله والى خراسان گرفتار شد كه به جز
عمار كه نجات يافته بود بقيه را دست و پا بريده به دار
آويخت
(541) در سال بعد نيز عمار و شمارى ديگر از
دعوتگران گرفتار شدند كه به جز عمار كه دست و پايش را
بريده به دارش آويختند ديگران نيز با همان حيله هميشگى
نجات يافتند.
(542) بكير بن ماهان كه به سند رفته بود در
سال 105 هجرى با مالى هنگفت به كوفه بازگشت و ديرى نپاييد
كه ابوميسره رياست سازمان در كوفه درگذشت ( 105 ه ) و محمد
بن على ، بكير را كه مردى عاقل ، كار كشته و صاحب نظر بود
به رياست سازمان در كوفه منصوب كرد . با جاى گرفتن بكير در
راس سازمان در كوفه ، دعوت آهنگ تازه اى گرفت ، زيرا
دعوتگران او را به بزرگى و دانش و تجربه مى شناختند و از
مقام وى نزد امام آگاه بودند. بكير افزون بر دعوتگران
خراسان پيوسته داعيان كار كشته و با تجربه اى را از كوفه
به خراسان مى فرستاد. بنا بر گزارش منابع در سال هاى 100،
102، 104، 105 ، 107، 108، 109، 111، 114، 117، 118، 120،
126، 127، 128 هجرى ، افراد برجسته اى براى گسترش امر دعوت
به خراسان اعزام شده اند.
(543) در ميان واليان خراسان اسد بن
عبدالله قسرى كه دوبار ( سال هاى 106 - 109 و 117 - 120
هجرى ) ولايت آن ديار را داشت و با آن كه خود يمنى بود، بر
دعوتگران از همه بيشتر سخت مى گرفت و هر گاه بر آنان دست
مى يافت دست و پايشان را بريده و آنان را دار مى زد.
(544) پس از مرگ اسد ( سال 120 هجرى )
دعوتگران نفس تازه اى كشيدند و دعوت گسترش بيشترى يافت .
بين سال هاى 118 تا 121 هجرى دعوت با مشكلاتى رو به رو شد
كه بسيار خطرناك بود. در اين هنگام سليمان بن كثير خزاعى
كه در همان آغاز دولت عباسى ( 133 ه ) به دست ابومسلم
(متوفاى (136) كشته شد، رياست سازمان مرو را به عهده داشت
. وى پس از مرگ ابوعكرمه (107 ه ) اين مقام را عهده دار
شده بود. بكير بن ماهان به سال 118 عمار بن يزيد را كه به
خراسان فرستاد تا رهبرى شيعيان عباسى را بر عهده بگيرد.
عمار به مرو آمد و نام خود را به
خداش تغيير داده و مردم را به محمد بن على دعوت كرد
.مردم به سرعت به او پيوسته سخنش را شنيده و از او اطاعت
كردند، ولى خداش ناگهان تغيير كيش داده به مذهب
خرميه يا خرم دينان گرويد و
احكام اسلام را ناديده گرفته و حتى اعلام كرد كه زنانشان
بر يكديگر حلال هستند و افزون بر اين ، مدعى بود كه هر چه
مى گويد از طرف محمد بن على عباسى است . بسيارى از شيعيان
كه كوركورانه فرمانبردار رهبرى دعوت در مرو بودند از خداش
و دستورالعمل جديد وى پيروى كردند. كار خداش خطرى جدى در
امر دعوت بود و مى توانست موجب انحراف دعوت از مسير اصلى
خود شود و از طرفى بهانه خوبى براى واليان اموى بود كه با
خيال راحت دعوتگران را گرفته نابود كنند. به هر روى كار
خداش به درازا نكشيد. اسد بن عبدالله والى خراسان او را
گرفته زبانش را بريد و چشمانش را ميل كشيد و سپس او را
كشت .
(545) چون خبر تغيير كيش خداش و پيروى
شيعيان عباسى از او به محمد بن على رسيد، بسيار خشمگين شد
و با شيعيان و دعوتگران قطع رابطه كرده از مكاتبه با آنان
خوددارى نمود. شيعيان خراسان براى رفع مشكل و كسب دستور
سليمان بن كثير را كه از داعيان پر سابقه بود نزد محمد بن
على فرستاد (120 ه ) در ملاقاتى كه آن دو با هم داشتند،
محمد شيعيان را به سبب پذيرفتن دروغ هاى خداش و پيروى از
او به شدت سرزنش كرد و خداش و كسانى را كه بر دين او بود
لعنت كرد؛ سپس نامه اى به سليمان داده او را به خراسان
فرستاد. وقتى كه در مرو مهر نامه را گشودند در آن فقط
بسم الله الرحمن الرحيم
نوشته شده بود. اين امر بر آنان بسيار گران آمد و دانستند
كه كار خداش نادرست بوده است . در همان سال 120 هجرى محمد
بن على بكير بن ماهان رئيس سازمان دعوت كوفه را به
خراسان فرستاد و تا كار دعوت را سر و سامان دهد و انحرافى
را كه خداش به وجود آورده بود راست گرداند؛ اما شيعيان كه
تجربه خطرناك خداش را پيش رو داشتند. سخن بكير، را
نپذيرفتند و او را به چيزى نگرفتند . بكير نزد امام عباسى
برگشت و با نامه اى ديگر و نشانه هاى از امام مبنى بر صدق
گفته خود به خراسان بازگشت . شيعيان با ديدن نشانه كه
عصايى مخصوص بود او را تصديق كرده و از كار گذشته خود توبه
كرده به راه بازگشتند و كار دعوت را از سر گرفتند.
(546) دعوت عباسى هنوز تازه از مشكل خداش
فارغ شده بود كه زيد بن على بن حسين عليه السلام در عراق
قيام كرد و شمار زيادى از شيعيان در كوفه و خراسان با او
بيعت كردند. گر چه امام عباسى هم در آغاز دعوت و هم هنگام
قيام زيد به دعوتگران خود گفته بود كه
از حركت هاى طالبيان كناره گيرند
(547) و حتى سران دعوت عباسى در كوفه به
هنگام قيام زيد به حيره رفته و وقتى بازگشتند كه زيد شهيد
و اوضاع آرام شده بود،
(548) ولى با اين حال شمارى از شيعيان كه
بين طالبيان و عباسيان فرق نمى گذاشتند به زيد پيوستند.
افزون بر اين ، گر چه قدرت در قبضه امويان بود، ولى در كار
دعوت عليه آنان زيد رقيب عباسيان به شمار مى آمد و قيام وى
هر چند موفق نمى شد ولى نيروى ضد اموى را تقسيم و ضعيف مى
كرد. به هر حال كار زيد پايان يافت و زيد كشته شد و در
كوفه به دار كردند. شهادت زيد و پيش از آن شهادت امام حسين
عليه السلام و اسارت خاندانش دست مايه دعوتگران عباسى شد.
آنان ستم هاى را كه امويان در حق بنى هاشم انجام داده
بودند براى مردم بر مى شمردند و آنان را كه خود نيز از ستم
امويان به ستوه آمده بودند عليه امويان بر مى انگيختند.
بدين سان شهادت زيد در گسترش و پذيرفتن دعوت تاثير بسزائى
داشت و به تعبير يعقوبى پس از شهادت زيد،
شيعيان خراسان به جنبش آمدند و
پيروان و هواخواهانشان زياد شد، داعيان كارهاى ناپسند و
ستم هاى امويان در حق آل محمد صلى الله عليه و آله را بر
مى شمردند تا آن كه هيچ شهرى باقى نماند مگر اين كه اين
خبر در آن پخش نشد. داعيان ظاهر شدند و خواب ها ديده شد و
كتاب هاى پيشگويى بر سر زبان ها افتاد...
(549) بدين سان شهادت زيد و فرزندش يحيى
براى عباسيان نفعى دو سويه داشت ؛ هم يك رقيب قدرتمند از
ميان رفت و هم دست مايه كافى براى تسريع امر دعوت فراهم
شد.
پس از مرگ هشام بن عبدالملك حكومت اموى از درون گرفتار ضعف
شد و افزون بر اين كه افراد نالايق و زبونى حكومت را به
دست گرفتند، مدعيان ديگرى از خود امويان عليه خليفه به پا
خواسته و گاه موفق هم مى شدند. علاوه بر درگيرى درونى بر
سر خلافت ، نزاع هاى ريشه دار قبيله اى بين قحطانيان و
عدنانيان به ويژه در خراسان ، كار دعوت را آسان تر كرد.
كار پريشانى حكومت اموى در واپسين روزهايش به جايى رسيده
بود كه حتى در دمشق هم كه مركز آنان بود شورش و نافرمانى
بود تا چه رسد به ايالت هاى دوردستى چو.ن خراسان و
ماوراءالنهر. بدين گوفه ضعف حكومت ، نزاع قبيله هاى عرب كه
بنيان حكومت اموى بر آنها استوار بود، و فعاليت گسترده
داعيان زمينه و شرايط لازم را براى اظهار دعوت و آغاز
مرحله نهايى يعنى اقدام نظامى فراهم آورد.
منطقه دعوت
چنان كه پيش از اين گفته شد، دعوت در چهار ربع
خراسان ، گرگان ، ماوراءالنهر متمركز شده بود، وى اين بدان
معنا نيست كه در جاى ديگر دعوت انجام نمى شد، سازمان دعوت
بيشتر شهرهاى قلمرو شرقى خلافت نمايندگانى داشت كه با كوشش
فراوان كار خود را انجام مى دادند. پايگاه اصلى دعوت در
كوفه كه مركز شيعيان على عليه السلام بود قرار داشت . در
بصره و حتى دمشق نيز كسانى عهده دار امر دعوت بودند. در
اين جا پرسش مطرح است كه عباسيان چگونه با خراسانيان مرتبط
شدند و چرا خراسان را انتخاب كردند،؟ در پاسخ بخش اول سوال
بايد گفت كه پيش از عباسيان ، ابوهاشم ، با خراسانيان
پيوند داشت و دعوتگران خود را بدان جا مى فرستاد و هنگامى
كه در حميمه درگذشت 98هجرى چند تن خراسانى همراهش بودند و
چون از او پرسيدند كه پس از تو به
چه كسى مراجعه كنيم ؟ ابوهاشم محمد بن على را نشان
داد
(550) و ابوهاشم خود از طريق شيعيان كوفه
كه بيشتر آنان از موالى بودند با خراسانيان آشنا شده بود؛
اما پاسخ بخش دوم سوال از سفارش محمد بن على به داعين روشن
مى شود. او هنگامى كه مى خواست داعيان را به خراسان بفرستد
به آنان چنين گفت : مردم كوفه و
پيرامونش شيعه على بن ابيطالب هستند و بصريان پيروان
عثمانند، مردم جزيره يا خوارجند يا مسلمانانى با خلق و خوى
مسيحيان و يا عربانى چون عجمان و اهل شام جز آل ابوسفيان و
اطاعت بنى مروان كسى را نمى شناسند. دشمنى آنان با ما ريشه
دار و نادانى شان زياد است ؛ اما مردم مكه و مدينه پيرو
ابوبكر و عمرند، ولى بر شما باد خراسان ، زيرا در آن جا
جمعيت بسيار و شجاعت آشكار است . دل هايشان پاك است ، زيرا
كه اختلافات مذهبى و دسته بندى هاى سياسى و تعصب قبيله اى
بدان جا راه نيافته است .... بر آنان ستم مى شود و آنان
صبر مى كنند و اميد رهايى دارند...
(551) از اين سخنان بر مى آيد كه او از
انديشه و تمايلات مردم به خوبى آگاه بوده است . افزون بر
علت هايى كه امام عباسى نام برده است ، روايات درباره پرچم
سياه خراسان نيز شايان توجه است و شايد در انتخاب خراسان
براى دعوت تاثير زيادى داشته است به ويژه كه ابوهاشم نيز
بر دعوت در خراسان زياد تاكيد كرده بود.
(552)
شعارهاى دعوت
1. برترى على عليه السلام و فرزندانش : اولين چيزى
را كه دعوتگران بنى هاشم ، اعم از علويان و عباسيان به
مردم مى گفتند برترى حضرت على عليه السلام و ستم هايى بود
كه امويان در حق آنان روا داشته بودند؛ از سوى ديگر سزاوار
بودن آل محمد صلى الله عليه و آله
به حكومت از اصولى بود كه داعيان همه جا بر آن
تاكيد مى كردند،
(553) و بدين سان بذر محبت
آل محمد صلى الله عليه و آله
و تخم كينه امويان را در دل مردم مى كاشتند و بر تنفر آنان
از بنى اميه مى افزودند .افزون بر اين ، بيشتر سپاه
مسلمانان را هنگام فتح ايران اعراب باديه نشين تشكيل مى
دادند كه هيچ بهره اى از خلق و خوى اسلامى و رفتار اجتماعى
نداشتند و در برخورد با ايرانيان متمدن و با فرهنگ جز
فضايل پيامبر و خاندانش چيزى براى گفتند نداشتند؛ از اين
رو؛ از همان ابتداى ورود اسلام به ايران ، ايرانيان با
فضايل آل محمد صلى الله عليه و آله
آشنا شده بودند، ولى آن خلق و خوى محمدى را در هيچ
يك از فرماندهان ، سربازان و واليان نمى ديدند و همواره
اميدوار بودند كه يكى از خاندان پيامبر صلى الله عليه و
آله بر آنان حكومت كند.
2.برشمردن ظلم و كارهاى زشت امويان : بر شمردن افعال قبيح
امويان ، چون عياشى ، شرابخوارگى ، تبعيض نژادى ، تحقير
موالى ، و زير پا گذاشتن احكام اسلامى ، يكى ديگر از
راهكارهايى بود كه دعوتگران بر آن تاكيد داشتند.
(554)
3.برابرى : مردم ايران كه به سبب نابرابرى هاى موجود در
حكومت ساسانى و به اميد رهايى از آنها و آگاهى از برابرى
بين مسلمانان به اسلام پيوسته بودند، ديرى نپاييد كه با
تبديل شدن حكومت اسلامى به حكومت عربى در عهد معاويه به
همان نابرابرى ها و ظلم ها دچار شدند و هنگامى كه دعوتگران
آنان را به كتاب خدا و سنت پيغمبر
صلى الله عليه و آله مى خواندند كه برابرى و عدالت
از اصول اوليه آن بود، طبيعى بود كه ايرانيان به ستوه آمده
از ستم هاى اموى به سرعت به آن پاسخ مثبت بدهند و به اميد
رهايى از اين رنج هميشگى به اين دعوت متمايل شوند.
(555)
4. اصلاح امور: از نظر ايرانيان و بنى هاشم و نيز افراد
دين دار ديگر چون فقها، اصلاح امور و بازگشت به سنت سلف
صالح امرى ضرورى بود و همه مردم در تمام نسل ها خواستار آن
بودند. حكومت اموى با دست زدن به كارهاى شنيعى چون هتك
حرمت اهل مدينه در واقعه حره ، هتك حرمت حرم امن الهى كعبه
، و محاصره و تخريب و حتى سوزاندان آن ، ريختن خون خاندان
پيامبر، عياشى و خوشگذرانى ، شرابخوارگى ، زن بارگى و در
پيش گرفتن سياست زور و استبداد و تعصب عربى از مبادى
اوليه اسلام و سنت سلف بسيار دور شده بود و در نظر بسيارى
، اصلاحات سياسى ضرورى مى نمود، به حدى نياز به اصلاح حس
مى شد كه حتى عمر بن عبدالعزيز تا حدى براى بقاى حكومت
اموى ، اقداماتى را انجام داد و اصلاحاتى به عمل آمده به
دست او بسيار مورد استقبال ايرانيان و ديگر ملت هاى تحت
ستم واقع شد، ولى اين اصلاحات ديرى نپاييد و پيش از آن كه
به بار بنشيند و ديگر ملت هاى تحت ستم واقع شد، ولى اين
اصلاحات ديرى نپاييد و پيش از آن كه به بار بنشيند و بارى
از پشت مردم بردارد، عمر درگذشت (101 هجرى ) و اوضاع به
همان شكل نامطلوب پيشين برگشت . دعوت به كتاب و سنت پيامبر
صلى الله عليه و آله شامل اصلاح امور نيز مى شد و بديهى
است كه خواستاران اصلاح به اين دعوت پاسخ مثبت بدهند.
(556)
5. الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله : اين شعار اساسى
ترين اصل دعوت عباسيان بود، زيرا بسيارى از دعوت شدگان از
دسته بندى هاى سياسى بنى هاشم اطلاعى نداشتند و گمان مى
كردند كه آنان متحد هستند و همه براى بازگرداندن حقوق
خاندان اهل بيت پيامبر كه در علويان جلوه گر شده بود، تلاش
مى كنند. عباسيان با طرح اين شعار دوپهلو توانستند دعوت
خود را با دعوت علويان پيوند زده از محبوبيت و مظلوميت
آنان بهره بردارى كنند و حتى دعوت آنان را نيز به سود خود
تمام كنند. دعوتگران عباسى به دستور اكيد امام عباسى ، نام
او را از توده شيعيان پنهان مى داشتند و فقط به افرادى مى
گفتند كه كاملا به او اعتماد پيدا كرده بودند، به حدى اين
شعار و طرفند عباسيان موثر افتاده بود كه حتى دعوتگران
بزرگ و پرسابقه اى همچون سليمان بن كثير نيز كه امام عباسى
را مى شناختند، گمان مى كردند كه عباسيان براى علويان در
تلاش و كوشش هستند و فقط بيعت با سفاح بود كه پندار آنان
را باطل كرد. ايرانيان به ويژه خراسانيان كه پيش از دعوت
عباسى بارها عليه امويان شورش كرده بودند و هر بار به
عنوان مجوسى گرى و
شعوبى گرى و ارتداد از دين
شكست خورده بودند، بدين نتيجه رسيده بودند كه قيام آنان
بايد زير پرچم اسلام و به رهبرى كسى باشد كه اتهام ارتداد
و زندقه و... . در مورد او منتفى باشد و چنين شخصى جز از
آل محمد صلى الله عليه و آله
نمى توانست باشد. تلاش ايرانيان بر اين بود كه بين اسلام و
عربيت جدايى قائل شوند و رسيدن به اين هدف تنها در سايه
پيروى از آل محمد صلى الله عليه و
آله ممكن بود. بدين سان با پيوستن اهل خراسان به
دعوت عباسى هر دو گروه به هدف خود نزديك مى شدند و اقتضاى
شرايط و اوضاع سياسى و اجتماعى بنى هاشم را با خراسانيان
پيوند زد و اتحاد آنان به علاوه ستم و ضعف امويان ، زمينه
و شرايط پيروزى عباسيان و سقوط امويان را فراهم كرد.
(557)