فصل پنجم : الرضا من آل محمد صلى
الله عليه و آله
معناى لغوى رضا
الرضا اسم است از رضى
يرضى : الرضا مصدر است و به عنوان وصف به معناى اسم مفعول
آورده مى شود. گفته مى شود: رجل رضى اى مرضى عنه ، (مرد
پسنديده شده )، رضى الشى ، رضى ، بالشى ، و رضى عنه ،
فالشى ، مرضو و مرضى اى اختاره و قنع به ، يعنى آن را
انتخاب كرد و به آن قانع شد، شى مورد پسند است . رضيت الشى
ء، ارتضيته ، فهو مرضى ؛ آن چيز را كه پسنديدم ، پس آن
پسنديده است و رضية لذلك الامر فهو مرض و مرضى ؛
(446) او را براى آن كار پسنديد، پس او
پسنديده است ، در كاربرد الرضا، مفرد مثنى جمع و نيز مذكر
و مونث يكسان است . گفته مى شود: هو رضى ، هم رضى (رضا) و
در آيه يكصدم سوره توبه آمده است ؛ لقد رضى الله عن
المومنين ، خداوند از مومنان راضى شده است ؛ و نيز در سوره
مجالده آيه 22 آمده است ؛ و رضيت لكم الاسلام دنيا؛ اسلام
را دين شما پسنديدم و در سوره مائده آيه 119 آمده است :
رضى الله عنهم و رضوا عنه .
الرضا در عرف مسلمانان صدر اسلام
الرضا يعنى چه ؟ در
عرف مسلمانان الرضا به چه كسى گفته مى شد؟ كسى كه در متون
اسلامى اين كلمه را جستو و جو مى كند به اين نكته برخورد
مى كند كه الرضا بيشتر در موارد اختلاف به كار برده مى شده
و در هر جا مسلمانان اختلاف مى كرده اند، براى حل مشكلات و
رفع اختلاف الرضا پيشنهاد مى شده است . از بررسى موارد
كاربرد الرضا نتيجه گرفته مى شود كه الرضا يعنى
من اجتمعت عليه الامه ؛ كسى كه امت
بر او گرد آيند. مى توان گفت كه
الرضا با
الجماعه مترادف است او را
انتخاب كرده و پسنديده باشد و خلاصه الرضا يعنى
منتخب برگزيده ، اينكه موارد
كاربد اين كلمه را بررسى مى كنيم :
1. پس از كشته شدن عثمان و فرار امويان ، از مدينه ،
مصريان به اهل مدينه گفتند: انتم
اهل الشورى وانتم تعقدون الامامة فانظروا رجلا تنصبونه
ونحن لكم تبع . فقال الجمهور: على بن ابى طالب ، نحن به
راضون ؛ شما اهل شورا هستيد و امام را شما بر مى
گزينيد؛ پس با مشورت مردى را برگزينيد؛ ما پيرو شما هستيم
، پس عموم گفتند: ما على بن ابيطالب عليه السلام را
برگزيديم و به او راضى هستيم .
(447)
2. پس از مرگ عثمان اصحاب پيغمبر نزد على عليه السلام
رفتند و گفتند: اين مرد كشته شده و
مردم ناگزير بايد رهبرى داشته باشند. على عليه
السلام فرمود: او تكون شورى ،؟ آيا شورى تشكيل شده است ؟
قالو : انت لنا رضى ؛ تو برگزيده ما هستى . قال
فالمسجد، اذا يكون عن رضى من الناس
؛
(448) پس با بيعت در مسجد و با رضايت
انتخاب مردم باشد.
3. در همان واقعه على عليه السلام در پاسخ خواستاران بيعت
فرمود: ان كان لابد من ذلك ، ففى
المسجد، فان بيعتى ، لا تكون خفيا و لاتكون الا عن رضى
المسلمين و فى ملا و جماعة ؛
(449) اگر ناگزير بايد با من بيعت شود؛
بايد در مسجد باشد، بيعت من پنهانى نيست و جز با رضايت
مسلمانان و در جمع مردم انجام نشود.
4. پس از اصرار مردم بر بيعت با على عليه السلام و سپرى
شدن مهلت ، على عليه السلام بر منبر رفته فرمود :
يا ايها الناس ، عن مالا و اذن ، ان
هذا امركم ليس لاحد فيه حق ، لا من رضيتم و امرتم ، و قد
افترقنا بالامس على امر؛ فان شئم ، قعدت لكم ، و لا فلا
احد على احد ؛
(450) اى مردم ، همه حاضريد و اجازه مى
دهيد، اين حكومت شماست ، هيچ كس را در آن حقى نيست ، جز
كسى كه شما برگزينيد و امارت دهيد ما ديروز با توافق بر
امرى از هم جدا شديم ، اگر بر راى خود هستيد، حكومت شما را
عهده دار شوم ، و اگر نيستيد، هيچ كس را بر ديگرى حقى نيست
.
5. در روزهاى محاصره بيت عثمان ، وى از على عليه السلام
خواست تا شورشيان را كه قصد كشتن وى را داشتند برگرداند.
على عليه السلام پس از بررسى اوضاع به او نوشت :
الناس الى عدلكل احوج منهم الى قتلك
، و الن لارى قوما لايرضون الا بالرضا؛
(451) مردم به عدالت تو بيش از كشتنت
نيازمندند، من گروهى را مى بينم كه جز به
الرضا - كسى كه مورد قبول
همه باشد - رضايت نمى دهند .
6. در همان واقعه على عليه السلام در پاسخ خواستاران بيعت
فرمود: ليس ذلك اليكم انام هو لاهل
الشورى و اهل بدر، فمن رضى به اهل الشورى و اهل بدر فهو
الخليفة ؛
(452) انتخاب خليفه حق شما نيست ، اين كار
منحصر به شورا و اصحاب بدر است . هر كس را كه آنها
برگزيدند خليفه است .
7. در مراسم بيعت على عليه السلام طلحه ضمن سخنانى گفت
:... ان الله قد رضى لكم الشورى ،
فاذهب بها الهوى ، قد تشاورنا
فرضينا عليا فبايعوه ؛
(453) خداوند شورا را براى شما پسنديده است
و به آن خواسته دل را از بين برده است . ما مشورت كرديم و
على عليه السلام را برگزيديم ، با وى بيعت كنيد.
8. در جنگ جمل طلحه به على عليه السلام گفت :
فاعتزل هذا الامر و نجعله شورى بين
المسلمين تت فان رضوا بك . دختلت فيما دخله الناس ، و ان
رضوا غيرك كنت رجلا من المسلمين
(454) از حكومت كناره بگير تا آن را شورا
قرار دهيم . اگر تو را برگزيدند ، در كارى وارد شدى كه
مسلمان وارد شده اند، و اگر ديگرى را انتخاب كردند، تو هم
كه مردى مسلمان هستى . كنايه از اين كه تو هم چون ديگران
به انتخاب شورا راضى باش .
9- پس از آن كه معاويه به حكومت دست يافت ، روزى بنى هاشم
را گرد آورده گفت : الا تحدثونى عن
ادعائكم الخلافة دون قريش ، بم تكون لكم ؟ ابالرضا بكم ؟
ام بالاجتماع عليكم دون القرابة ؟ ام بالقرابة دون الجماعة
؟ ام بها جميعا؟ فان كان هذا الامر بالرضا و الجماعة ، دون
القرابة ، فلا ارى القرابة اثبتت حقا و لا اسست ملكا، و ان
كان بالقرابة دون الجماعة و الرضا فما منع العباس عم النبى
، و وراثه و ساقى الحجيج و ضامن لايتام ان يطلبها... و ان
كانت الخلافة بالرضا؛ و الجماعة و القرابة جميعا، فان
القرابة خصلة من خصال الامامة ، لا تكون الامامة بها
وحدها، و انتم تدعونها بها وحدها، و لكنا نقول : احق قريش
بها من بسط الناس ايديهم اليه بالبيعة ، و نقلوا اقدامهم
اليه للرغبة ؛ آيا از ادعايتان در مورد خلافت با من
سخن نمى گوييد؟ به چه دليل خلافت از آن شماست و از ديگر
قريشيان نيست ؟ آيا حق خلافت به انتخاب مردم و گرد آمدن
آنان بر شماست و به خويشاوندى نيست يا به خويشاوندى است ،
نه به انتخاب مردم و يا به هر دو است ؟ اگر خلافت به
انتخاب مردم و گرد آمدن است و نه به خويشاوندى كه گمان نمى
كنم خويشاوندى حق را ثابت كند و يا حكومتى را بنيان گذارد
و اگر به خويشاوندى است نه به انتخاب و گرد آمدن مردم ، پس
چه چيزى عباس عموى پيغمبر را كه وارث او و ساقى حاجيان و
ضامن يتيمان بود از مطالبه آن بازداشت ، و اگر خلافت هم به
انتخاب و گرد آمدن مردم است و هم به خويشاوندى ، پس
خويشاوندى يكى از شرايط امامت است ، و امامت تنها به
خويشاوندى نيست و شما تنها نيستيد و شما تنها به خويشاوندى
ادعاى خلافت داريد، ولى ما مى گوييم ذى حق ترين قريش به
خلافت ، كسى است كه مردم براى بيعت دست سوى او دراز كنند،
و به دلخواه سوى او روند.
ابن عباس در پاسخ معاويه گفت : ندعى
هذالامر بحق من لولا حقه لم تقعد مقعدك هذا، نقول : كان
ترك الناس ان يرضوا بنا و يجتمعوا علينا، حقا ضيعوه و حظا
حرموه ؛
(455) ما خلافت را به حق كسى ادعا مى كنيم
كه اگر حق او نبود؛ اكنون تو بر اين جايگاه ننشسته بودى ،
و مى گوييم : اين كه مردم از انتخاب ما و گرد آمدن بر
سرباز زدند؛ حقى بود كه پايمال كردند و بهره اى بود كه از
آن محروم شدند. گفتنى است كه در اين متن ، همه جا واژه
الرضا مترادف واژه
الجماعه آمده است .
10. آن گاه كه عبدالله بن زبير از محمد بن حنفيه ، و
عبدالله بن عباس خواست تا با او بيعت كنند؛ در پاسخ
گفتند: انا لا نبايع الا من اجتمعت
عليه الامة ، فاذا اجتمعت عليك الامة بايعناك ؛
(456) ما جز با كسى كه امت بر او گرد آمده
باشد، بيعت نمى كنيم . هرگاه امت بر تو گرد آمد، با تو
بيعت خواهيم كرد.
11. پس از مرگ يزيد بن معاويه ، سلم بن زياد والى خراسان ،
سپاه خراسان را از به بيعت با منتخب
الرضا فراخواند... و دعا
الناس الى البيعة على الرضا عليه السلام حتى يقسم امر
الناس على خليفة فبايعوه
(457)
12. پس از مرگ يزيد بن معاويه و فرار عبيدالله بن زياد از
عراق ، مردم بصهر خواستند براى خود اميرى برگزينند؛ سران
آنها قيس بن الهيثه السلمى و نعمان بن سفيان راسبى بودند.
قيس به انتخاب نعمان رضايت داد و گفت : قد رضيت بمن رضى به
النعمان و سماه لكم . و نعمان از قيس و مردم بر الرضا
(منتخب ) پيمان گرفت . و اخذ على قيس و على الناس العهود
الرضا.(458)
13. در قيام مختار، شيعيان بر او گرد آمده و به او رضايت
دادند و و اتقوا على الرضا به
.
(459)
14.در قيام توابين رفاعة بن شداد، پس از مسيب ، رشته كلام
را به دست گرفته و گفت : ولوا امركم
رجلا تفزعون اليه و تحفون برايته و قد راينا مثل الذى رايت
، فان تكن انت ذلك الرجل ، تكن عندنا مرضيا ؛
فرماندهى تان را به مردى بسپاريد كه در سختى ها به او پناه
برد و بر پرچمش گرد آييد، راى ما چون راى تو است ، اگر تو
آن مردى ، نزد ما برگزيده اى - پسنديده اى .
15. هنگامى كه معصب بن زبير با عبدالملك بن مروان به پيكار
بود، مهلب بن ابى صفره و يارانش ، از طرف عبدالله بن زبير،
در خوزستان با خوارج مى جنگديدند، چون مصعب كشته شد، مهلب
و يارانش با عبدالملك بيعت كردند، خوارج چون چنين ديدند و
فرياد برآوردند؛ اى دشمنان خدا؛
ديروز در دنيا و آخرت از او بيزارى مى جستيد؛ و او امروز
كه امير شما را كشته ، امامتان شده است ؟ كدام گمراه و
كدام راه يافته است ؟.
سپاهيان مهلب پاسخ دادند: يا اعدا
الله ، رضينا بذلك ، اذ كان يلى امورنا و نرضى بهذا كما
كنا رضينا بذاك ؛
(460) اى دشمنان خدا، به مصعب راضى بوديم ،
چون امير ما بود؛ و اكنون به عبدالملك رضايت داريم ، چنان
كه به مصعب رضايت داشتيم .
16. در پيكارى هرثمه بن اعين با ابوالسرايا، چون عرضه بر
هرثمه تنگ شد، فرياد برآورد: يا اهل
الكوفة ، لم تسفكون دماؤ نا، و دمائكم ؟ ان كان قتالكم
ايانا كراهية لامامنا، فهذا المنصورين المهدى ، رضى لنا و
لكم نباييعه ؛
(461) اى كوفيان ، چرا خون خود و خون ما را
مى ريزيد؟
اگر جنگتان با ما از آن روست كه امام ما را نمى پسنديد،
اين منصور پسر مهدى است و مورد پسند ما و شماست با او بيعت
مى كنيم .
گفت :... و قد وصى ابوعبدالله الى
شبيهه ،.... فان رضيتم فهوالرضا، والا فاختارو لانفسكم
(462) ابوعبدالله - ابراهيم بن طباطبا -
مانند خود را به جانشينى برگزيده است - اگر او را مى
پسنديد، او منتخب الرضا است
. و گرنه ديگرى را براى خود برگزينيد.
19. در جريان نصب امام رضا عليه السلام به امامت ، ابن
سنان از امام كاظم عليه السلام پرسيد: پس از شما چه كسى
امام است ؟ امام پاسخ داد: فرزندم
على ابن سنان گفت : له الرضى
والتسليم .
(463) به او راضى و تسليم هستيم .
20. مامون روزهاى سه شنبه براى مناظره فقهى مى نشست . روزى
نشسته بود كه مردى دامن لباس به كمر زده و كفش به دست
گرفته وارد شد و بر گوشه اى ايستاد و گفت :
السلام عليكم . مامون جواب
سلامش را داد. مرد گفت : از اين
جايگاهى كه در آن نشسته اى خبرم ده ؟ آيا به اجتماع امت
است يا به قهر و غلبه ؟
مامون گفت : نه به اين است و نه به آن ، بلكه كسى كه عهده
دار حكومت مسلمانان بود، من و برادرم را جانشين خود كرد.
فلما صار الامر الى علمت انى محتاج
الى اجتماع كلمة المسلمين فى المشرق و المغرب على الرضا بى
چون حكومت به من رسيد، دانستم در انتخاب خودم به
اجتماع راى مسلمانان در شرق و غرب نيازمندم ، و ديدم كه
اگر حكومت را رها كنم مسلمانان با هم نزاع مى كنند و كار
اسلام پريشان و كار مسلمانان آشفته مى گردد، جهاد باطل ،
حج متوقف و راه ها نا امن مى شود .
فقمت حياطة للمسلمين الى ان يجمعوا على رجل يرضون به فاسلم
اليه الامر؛ پس براى حفظ مسلمانان حكومت را به عهده
گرفتم تا اين كه آنان بر كسى كه مورد قبول همه باشد گرد
آيند؛ و من حكومت را به او بسپارم هر گاه بر كسى اتفاق
كنند؛ حكومت را به او واگذار مى كنم .
(464)
پس آن مرد سلام كاملى كرد و رفت .
نتيجه
در موارد بيست گانه بالا كه
از متون مختلف و از محدوده زمانى سال 36 تا 220 هجرى ،
گردآورى شده است . چنان كه ملاحظه شد،
الرضا غالبا با
الجماعة مترادف آمده است و
در مواردى هم كه تنها به كار رفته است . همان معنا را دارد
از بررسى موارد كاربرد واژه الرضا
چنين برمى آيد كه مقصود از آن در عرف اهل آن زمان ،
منتخب برگزيده و
كسى كه همه يا اكثريت مردم يا اهل
حل و عقد (خبرگان ) او را انتخاب كرده و پسنديده باشد
بوده است .
معناى الرضا
من آلمحمد در دعوت عباسيان
با توجه به آنچه در معناى الرضا گفته شد،
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و
آله يعنى كسى كه هم منتخب
باشد و هم از آل محمد صلى الله عليه و آله چون سال
صدم هجرى سپرى شد و حكومت اموى به مرحله ثبات خود رسيد و
با اصلاحات عمر بن عبدالعزيز فشار حكومت بر مخالفان كاهش
يافت ، بنى هاشم كه از پيش منتظر سپرى شدن سال صدم بودند،
در سال هاى آغازين سده دوم هجرى در سه گروه كاملا جداى از
هم كه هر يك از يكى سه پسر بزرگ حضرت على عليه السلام مايه
مى گرفت ، دعوت خود از شروع كردند. اين سه گروه عبارت
بودند از:
1.عباسيان كه خود را ميراث دار ابوهاشم پسر محمد بن حنفيه
مى دانستند. پس از شهادت امام حسين عليه السلام چون
فرزندان امام حسين و امام حسن عليه السلام بيشتر تحت نظر
بودند و هم از آن جهت كه محمد بن حنفيه در واقعه كربلا
شركت نكرده بود و نه به بيعت ابن زبير تن داده بود، ميدان
فعاليت براى او و فرزندش بيشتر باز بود.
2. فرزندان امام حسين عليه السلام به رهبرى ائمه شيعه
(امام باقر عليه السلام )
3. فرزندان امام حسن عليه السلام و در راس آنها عبدالله بن
حسن و بعدها پسرش محمد.
عباسيان در آغاز مردم را به نام خود دعوت مى كردند.
(465) همزمان با آنها دعوتگران علويان نيز
در خراسان پراكنده بودند و هم تنى چند از داعيان عباسى
گرفتار و كشته شده بودند و ممكن بود اگر كار به همين منوال
پيش برود، رهبرى دعوت هم افشا شود، و از طرفى هم مردم به
ويژه مسلمانان غير عرب به علويان علاقه بيشترى داشتند؛
(466) بنابراين ، عباسيان دريافتند كه اگر
مردم را به نام خود دعوت كنند و در كنار آنها، فرزندان على
عليه السلام هم مردم را به خود بخوانند؛ كسى به ايشان
نخواهد پيوست و همه يا دست كم بيشتر مردم به علويان خواهند
پيوست ، و كار عباسيان به جايى نخواهد رسيد؛ از اين رو پس
از بررسى كامل و چند تجربه كوچك و خطرناك ولى پر فايده ،
با مهارت كامل و دقت كافى ، شعار
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله را مطرح
كردند، و مردم را به آن دعوت نموده و از دعوت مستقيم به
خود دست كشيدند. با طرح اين شعار هم چهره واقعى خود را از
عامه و حكومت پنهان داشتند و خود را در نظر مردم آل محمد
صلى الله عليه و آله جلوه دادند، و هم بدين وسيله خود را
به علويان پيوند زدند و از محبوبيت آنها بهره فراوان بردند
به گونه اى كه بسيارى از شيعيان علوى كه ماهيت عباسيان را
نشناخته بودند نيز به آنان پيوستند.
عموم دعوت شدگان به ويژه خراسانيان ، هم به دليل دورى از
حجاز و هم به سبب فشار حكومت كه مانع هر گونه پرسشى در
مورد بنى هاشم بود توانايى شناخت دسته بندى هاى سياسى بنى
هاشم را نداشتند، و گمان مى كردند كه
آل محمد صلى الله عليه و آله فقط يك
گروه است و بين عباسيان و بنى حسن عليه السلام و بنى حسين
عليه السلام هم فرق نمى گذاشتند؛ از اين رو علاقه مندان به
آل محمد صلى الله عليه و آله و هم ناراضيان حكومت زير اين
پرچم گرد آمدند.
امام عباسى به اصرار به سران دعوت و دعوتگران تاكيد مى كرد
كه از او هيچ نامى نبرند و عامه مردم را به
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و
آله بخوانند
(467) و در پاسخ كسانى كه مى خواهند
الرضا را بشناسند، بگويند:
ما تقيه مى كنيم و نام امام
عباسى را تنها به افراد مرود اعتمادشان بگويند.
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و
آله در نزد سران دعوت و عباسيان امام عباسى بود،
ولى عامه افرادى كه به دعوت پيوسته بودند، از اين امر آگاه
نبودند و هنگامى كه امام عباسى خواست ابومحمد صادق را براى
دعوت به خراسان روانه كند براى پرهيز از افشاى چهره واقعى
خود به وى تاكيد كرد كه از برخورد با دعوتگران علوى به
ويژه شخصى به نام غالب كه شديدا دوستدار علويان بود، پرهيز
كند؛ ولى غالب از آمدن ابومحمد آگاه شد و به نزد او رفت و
بين آن دو دو درباره برترى عباسيان و علويان مناظره سخت
درگرفت . پس از اين واقعه راز ابومحمد فاش و به دست والى
خراسان كشته شد.
(468) 106 ه . ظاهرا پس از مرگ او و براى
پيشگيرى از افشاى دعوت عباسى شعار
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله مطرح شده است
.
(469)
الرضا من آل
محمد صلى الله عليه و آله نزد دعوت شدگان
از بررسى گزارش هاى مورخان درباره دعوت و بيعت مردم
خراسان با الرضا و عكس العمل
آنان پس از ظهور و به حكومت رسيدن عباسيان بر مى آيد كه
بيشتر دعوت شدگان ، اگر نه همه آنها
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله را شخصى از
فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانسته اند. به
گفته فيليپ حتى شيعيان مى پنداشتند
خاندان هاشم منحصر به فرزندان على عليه السلام است
.
(470) پيروزى عباسيان موجب سر خوردگى
بسيارى از ايرانيان شد و برخى زبان به اعتراض گشودند و
جان خود را بر سر اين كار فدا كردند. قيام هايى چون قيام
شريك بن شيخ در بخارا برخى سران دعوت و نيز گرايش ايرانيان
به قيام هاى ضد عباسى علويان نشان مى دهد كه در نظر آنان
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و
آله كسى از فرزندان پيغمبر بوده است . اينك برخى
شواهد تاريخى اين ديدگاه را ذكر مى كنيم :
1. پس از ظهور دولت عباسى و آگاهى سفاح از تمايل ابوسلمه
به علويان ، برادرش منصور را با سى تن به خراسان فرستاد تا
هم از ابومسلم براى او بيعت بگيرد و هم نظر ابومسلم را در
مورد ابوسلمه جويا شود. يكى از نوادگان امام سجاد عليه
السلام به نام عبيدالله بن حسين بن على بن حسين الاعرج
همراه اين هيات بود. سليمان بن كثير خزاعى يكى از بزرگترين
داعيان عباسى كه پيش از ابومسلم رهبر سازمان دعوت خراسان
بود. به عبيدالله گفت : انا غلطنا
فى امركم و وضعنا البيعة فى غير موضعها، فهلم نبايعكم و
ندعوا الى نصرتكم ؛
(471) ما در مورد كار شما اشتباه كرديم و
بيعت را در جاى خودش ننهاديم ، بيائيد با شما بيعت كنيم و
مردم را به يارى شما بخوانيم ، عبيدالله كه گمان كرد اين
پيشنهاد توطئه اى از طرف ابومسلم است كه و اگر به ابومسلم
خبر ندهد او را خواهد كشت ، از اين رو جريان را به ابومسلم
خبر داد و ابومسلم سليمان ، يار ديرين خويش را خواست و طبق
اصل به هر كس شك كردى او را بكش
او را گردن زد و بنا بر برخى روايات عبيدالله را
نيز مسموم كرده از ميان برداشت .
(472) اين واقعه زمانى رخ داد كه از ظهور
دولت عباسى كمتر از چهار ماه گذشته بود و نشان مى دهد كه
بسيارى از خراسانيان و حتى افرادى در راس دعوت عباسى گمان
مى برده اند كه حكومت به علويان خواهد رسيد.
2. در همان سال پيروزى عباسيان و پس از آشكار شدن چهره
واقعى دعوت عباسى و شناخت مردم از اين دعوت ، يكى از
دانشمندان بخارا به نام شريك بن شيخ مهرى كه
مردى بود از عرب به بخارا باشيده ،
و مردى مبارزى بود و مذهب شيعه داشتى و مردمان را دعوت
كردى به خلافت فرزندان اميرالمؤ منين على عليه السلام و
گفتى : ما از رنج مروانيان اكنون خلاصى يافتيم ما را رنج
آل عباس نمى بايد، فرزندان پيغامبر بايد كه خليفه پيغمبر
باشد. خلقى عظيم بر وى گرد آمدند و امير بخارا عبدالجبار
بن شعيب بود كه با وى بيعت كرد و امير خوارزم عبدالملك بن
هرثمه با وى بيعت كرد و امير برزم مخلد بن حسين با وى بيعت
كرد و اتفاق كردند و پذيرفتند كه اين دعوت آشكار كنيم و هر
كس كه پيش آيد با او حرب
(473) كنيم . بنابر اين منابع ديگر
بيش از سى هزار نفر دعوتش را پاسخ گفتند و چند ماه با زياد
بن صالح فرستاده ابومسلم جنگيدند تا سرانجام شريك كشته و
قيام سركوب شد.(474)
از اين گفته نرشخى كه چون زياد از
بخارا دل فارغ كرد و به جانب سمرقند رفت و آن جا او را
حربها افتاد
(475) برمى آيد كه مردم سمرقند نيز عليه
عباسيان به پا خواسته بودند؛ چنان كه از وسعت قيام شريك و
پيوستن گروه زيادى از مناطق مختلف - بخارا، خوارزم ، برزم
- به اين قيام بر مى آيد كه دست كم مردم اين نواحى معتقده
بوده اند كه الرضا من آل محمد صلى
الله عليه و آله شخصى از فرزندان پيامبر صلى الله
عليه و آله است . گر چه قيام شريك كه خواستار خلافت
فرزندان پيامبر بود سركوب شد 133 ه . ولى معتقدان به اين
عقيده همچنان در خراسان بودند و حتى در ميان فرماندهان و
حكمرانان خراسان نيز افرادى بر اين عقيده بودند. گواه اين
مطلب آن كه چون در سال 140 هجرى منصور عبدالجبار ازدى را
در حكومت خراسان داد به تعقيب شيعيان بنى هاشم پرداخت و از
آنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد و آنها
را مثله كرد و شمارى از فرماندهان و حكمرانان خراسان از
جمله مغيرة بن سليمان و حريش بن محمد ذهلى (از فرماندهان )
و مجاشع بن حريث انصارى حكمران بخارا و ابوالمغيره خالد بن
كثير حكمران قهستان را به جرم دعوت به فرزندان على بن
ابيطالب عليه السلام كشت .
(476)
الرضا من آل
محمد صلى الله عليه و آله پس از بنياد دولت عباسى
اين شعار كمى پس از سال صدم هجرى آغاز شد و
دعوتگران عباسى و علوى مشتركا آن را تبليغ كردند. در قيام
زيد بن على و فرزندش يحيى بن زيد نيز در زمان امويان مطرح
شد. عباسيان تا ظهور دولتشان و آشكار شدن چهره واقعى خود
با تاكيد آن را تبليغ مى كردند. قاعدتا بايد با پيروزى
دولت عباسى اين شعار نيز پايان مى يافت ، ولى نه تنها چنين
نشد، بلكه بيش از پيش جا افتاد و گسترش يافت . حدود سه ماه
بعد از روى كار آمدن عباسيان در سال 133 هجرى در خراسان
شريك بن شيخ با طرح مجدد اين شعار روحى تازه در آن دميد.
از آن پس علويان يكى پس از ديگرى به قيام هايى در گوشه و
كنار قلمرو اسلامى به ويژه در حجاز، عراق و ايران دست زدند
و ادامه داشت تا آن كه پس از مرگ هارون درگيرى امين و
مامون بر سر حكومت موجب ضعف قدرت عباسى شد، و قيام هاى
علويان جان تازه اى گرفت و در بيشتر قلمرو اسلامى ، علويان
دعوت به الرضا من آل محمد صلى الله
عليه و آله را مطرح كردند. اين قيام ها با وسعت
زيادى كه داشت خطر اصلى حكومت عباسى به شمار مى رفت ، و
مامون كه از دولت عاسى را در خطر انقراض ديد به اجبار على
بن موسى ، امام هشتم شيعيان را با نام
الرضا ولى عهد خود قرار داد،
و به اين وسيله علويان شورشى را خلع سلاح كرد و پس از آن
ديگر شورشيان را هم سركوب و اوضاع را تثبيت كرد على بن
موسى الرضا عليه السلام ا به شهادت رساند، ولى ديرى نپاييد
كه دوباره شعله انقلاب برافروخته شد، و در سال 207 هجرى ،
حدود چهار سال بعد از شهادت امام رضا، اين شعار دوباره
مطرح گرديد.
(477)
با نگاهى به منابع مى توان ادعا كرد كه دوران كمتر خليفه
اى از خلفاى عباسى را مى توان يافت كه از قيام كننده اى كه
علوى با دعوت به الرضا من آل محمد
صلى الله عليه و آله خالى بوده باشد؛ براى نمونه
قيام كنندگان ذيل در قيام خود به
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله دعوت مى
كنند:
يحيى بن عبدالله بن حسن
(478) و حسين بن على (شهيد فخ در سال 169 ه
)(479)،
حسن هرش (198 ه )
(480) عبدالله بن معاويه (127 ه )
(481) ابوالسرايا و محمد بن ابراهيم طباطبا
(199 ه )،
(482) عبدالرحمان بن احمد از فرزندان عمر
بن على عليه السلام به سال 207 ه .
(483) محمد بن قاسم از فرزندان امام سجاد
عليه السلام به سال 219 هجرى در زمان معتصم )،
(484) يحيى بن عمر (از فرزندان على در سال
250 هجرى به دوره مستعين )
(485) و حسن بن زيد و يارانش به سال 250
هجرى در رى .
(486)
قيام ها و دعوت ها پيوسته ادامه داشت تا آن كه برخى از
علويان در مغرب 170 ه و برخى در طبرستان و ديلم به حكومت
رسيدند و از رنج و تعقيب و گريز ساليان دراز بياسودند.
خاتمه
از بيعت مردم با حسن بن زيد (250 ه ) و ديگر علويان
زيدى طبرستان و بيعت با ديگر علويان چون محمد بن جعفر در
مكه و محمد بن عبدالله در مدينه و نيز بيعت حسين (شهيد فخ
) و ابن طباطبا و يحيى بن عمر و ادريسيان در مغرب و ساير
علويان چنين برمى آيد كه مراد از
الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله شخصى از خاندان
پيغمبر بوده است كه مردم يا بزرگان هاشمى و علوى و يا
بزرگان بلاد و... بر او اجتماع كنند و بر او راضى شوند؛ و
هر كس انتخاب مى شد الرضا بود؛ بنابراين از الرضا شخص معين
و مشخصى مراد نبوده است .
فصل ششم : اوضاع سياسى و اجتماعى
خراسان
1. اوضاع اجتماعى
نظام اجتماعى ايران در عهد ساسانى به چهار طبقه كه
هر يك امتيازات و ويژگى هاى خاص خود را داشت تقسيم مى شد و
عوامل عمده اين امتيازات و تقسيم بندى ، خون ، نژاد، مالكت
بود. برترين و بالاترين طبقه >
آذربانان بودند كه از روحانيون و موبدان تشكيل مى
شد و خاندان ساسانى نيز خود به آنان منسوب بودند؛ در طبقه
دوم ، اسپهبدان و فرماندان نظامى قرار داشتند كه از طبقه
آذربانان فروتر و از ديگر طبقات فراتر بودند؛ طبقه سوم را
دبيران كه كاركنان ادارات دولتى به شمار مى آمدند، تشكيل
مى داد كه از دو طبقه پيشين فروتر بودند؛ چهارمين طبقه كه
پست ترين طبقات جامه بود و طبقه
وستريوشان خوانده مى شد، از توده مردم - پيشه وران
و كشاورزان و.... تشكيل مى شد. اين چهار طبقه در جامعه
ساسانى از يكديگر فاصله تمام داشتند و دولت در حفظ مراتب
اين طبقات اهتمام بسيار داشت . در اين جامعه هر فرد و هر
خانواده را جايى و مقامى بود و هيچ كس نمى توانست خواهان
درجه اى باشد و برتر از آنچه به مقتضاى نسبت به او تعلق
دارد و جز به فرمان شاه ممكن نبود كه كسى از مراتب و طبقات
پايين به مراتب بالا راه يابد. گرچه هر يك از اين چهار
طبقه را رئيسى بود كه صاحبان مناصب مهم به شمار مى آمدند؛
ولى نفوذ و مكنت عمده از آن هفت
خاندان مشهور بود. اين خاندان ها افزون بر اين كه
در سراسر مملكت املاك وسيع داشتند، بيشتر مناصب لشكرى و
كشورى نيز چون رياست تشريفات دربار و رياست امور لشكرى و
سردارى نظام و تصدى انبارها و نظارت بر وصول ماليات و باج
و خراج ، بين روساى آنها تقسيم مى شد و غالب اين مناصب
براى اين خاندان ها موروثى بودند. بار سنگين تجمل و مخارج
اين خاندان ها بزرگ بر دوش مردم بود. اين طبقه كشاورز در
جامعه ساسانى وضعى سخت پريشان داشت . كشاورز در همه عمر
ناچار بود در روستاى خويش بماند و براى ارباب بيگارى كند و
يا در پياده نظام خدمت كند. مالكان بزرگ كه غالبا از همان
خاندان ها بودند خود را صاحب امتياز جان غلامان و رعايا مى
شمردند، از آنها بيگارى مى گرفتند و بر آنها ستم مى كردند
، و در جنگ ها آنان را پياده دنبال سواران مى بردند و هرگز
پاداشى هم بدانها نمى دادند. پرداخت ماليات سرانه نيز بهره
آنها و پيشه وران بود؛ چنان كه ماليات اراضى يا خراج را
نيز همين روستاييان مى پرداختند؛ البته در پرداخت اين
ماليات ها با تبعيضى كه مى شد اينان هرگز نمى دانستند راضى
و خرسند باشند. طبقات ديگر از بزرگان و اشراف و سربازان و
روحانيون و دبيران و همه خدمت گزاران دولت از ماليات معاف
بودند.
(487) در جامعه ساسانى چيزى كه بهره توده
ضعيف شده بود كار طاقت فرسا و پرداخت ماليات و خراج بود و
با وجود اين ، طبقه ضعيف ، پيوسته و نسل اندر نسل مى بايست
كشاورز و كارگر باقى بماند و هيچ قيمت حق نداشت به طبقه
بالاتر راه يابد .
هنگامى كه كشور گشايى اعراب آغاز شد، ضعف ، سستى و فساد به
تمام اركان حكومت ساسانى راه يافته بود. همچنين توده مردم
از ظلم و ستم شاهان و اشراف و از نظام طبقاتى جامعه ساسانى
به ستوه آمده بودند و به اميد رهايى از آن لحظه شمارى مى
كردند و به همين دليل وقتى كه سپاه عرب به قلمرو ايران
آمد، توده مردم نه تنها چنان كه بايد از خود و حكومت
ساسانى دفاع نكردند، بلكه با شنيدن آوازه برابرى ، عدالت و
مساوات فاتحان و به اميد دست يابى به آنها، با بستن پيمان
هاى صلح و پرداخت جزيه ، راه را براى ورود آنان هموار
كردند. با ورود اسلام به ايران نظام اجتماعى ساسانى از هم
پاشيد و امتيازات ديرينه اشراف و موبدان كه طى ساليان دراز
بيشترينه مردم ايران را در نوعى زندگى فلاكت بار نگه داشته
بود خاتمه يافت . ديوارهاى عظيم طبقاتى فرو ريخت و ملت
ايران از رنج و تبعيض و تحقير قرن هاى پياپى رهايى يافت و
دنياى تازه اى پديد آمد كه به حكم قرآن مى بايست در آن
هرگز بعضى از مردم از بعضى ديگر را به بندگى نگيرند و اين
هديه اى گرانبها براى ايرانيان به شمار مى آمد، ولى اين
وضع ديرى نپاييد و ايرانيان كه به اميد رهايى از ظلم و ستم
نظامى ساسانى و براى دست يابى به عدالت و برابرى با حاكمان
تازه كنار آمده بودند به همان ، تبعيض ها، تحقيرها و بى
عدالتى ها گرفتار شدند، به ويژه مردم خراسان كه دوره
برخوردارى از عدالت براى آنان كوتاهتر از جاهاى ديگر بود،
زيرا خراسان در سال 31 هجرى فتح شده بود و تا سال چهلم
هجرى كه على عليه السلام به شهادت رسيد تنها نه سال از فتح
خراسان مى گذشت كه آن هم به كشمكش و شورش سپرى شد.
همين كه معاويه بر مسند حكومت تكيه زد، تبعيض ها و تحقيرها
دوباره آغاز شد و در حكومت اخلاف وى به اوج خود رسيد. هر
چه از حكومت اموى مى گذشت كار بر اهل خراسان سخت تر مى شد
و تبعيض و بى عدالتى ها افزون تر. در دوران معاويه وجهه
اسلامى حكومت كم كم رنگ باخت و به تدريج صبغه قومى و عربى
به خود گرفت و تا آن كه خلافت اسلامى به پادشاهى عربى محض
تبديل شد. با اين تغيير، تعصب عربى نيز افزايش يافت و چنان
شد كه عرب خود را آقا و سرور ديگران مى دانست و معتقد بود
كه ديگران را براى بندگى او خلق كرده اند؛ از اين رو، عرب
ها فقط و فقط فرمانروا و حاكم بودند و به امور سياسى مى
پرداختند و ساير كارها به ويژه ، صنعت ، تجارت و زراعت به
دست موالى افتاد .
(488)
با آن كه بيشتر شهرهاى ايران به ويژه خراسان به صلح فتح
شده بود، ولى ايرانيان به تدريج با اسلام آشنا شده و شمار
زيادى از آنان مسلمان شدند و به حدى كه در برخى شهرها شمار
موالى از عرب بيشتر شد. معاويه از كثرت آنان به هراس افتاد
كه مبادا توليد زحمت كنند و به نظرش رسيد كه تمام موالى يا
بعضى از آنان را بكشد؛ اما پيش از عملى كردن اين فكر با
ياران خويش مشورت كرد و چنين گفت :
مى بينم كه شماره موالى فزونى يافته و بيم آن مى رود كه بر
عرب بتازند، اينك پندارم بهتر آن است كه بخشى از آنان را
بكشيم و بخشى را براى راهسازى و خريد و فروش در بازار
نگاهدارم .
(489)
گرچه سخنان احنف بن قيس باعث شد كه معاويه از كشتن موالى
چشم بپوشد ولى تبعيض ها و تحقيرها روز به روز افزايش مى
يافت ، چنان كه عرب ها در نماز از اقتداى به موالى اكراه
داشتند و مى گفتند: سه چيز نماز را
مى شكند: سگ و الاغ و موالى مولى را به نام و لقب
مى خواندند و هيچ گاه با كنيه كه نشانه احترام بود، آنان
را صدا نمى زدند؛ در يك صف با آنان حركت نمى كردند و هيچ
گاه آنان را پيش نمى انداختند. اگر مولى را براى رعايت سنن
و فضل و تقوا به ميهمانى مى خواندند او را سر راه مى
نشاندند تا مردم بدانند كه او عرب نيست . اگر كسى از عرب
مى مرد مولى نمى توانست با ديگران بر جنازه عرب نماز
بگزارد.(490)
امويان زناشويى موالى با زنان عرب را ممنوع كردند و بر اين
كار سخت اصرار داشتند؛ چنان كه اگر مولايى جرات مى كرد و
زن عرب مى گرفت ، حاكم آن زن را طلاق مى داد و مولى را به
جرم ازدواج با زن عرب شلاق مى زد؛ حتى اگر مولى مرد
دانشمند بلند مرتبه اى هم بود تفاوتى نداشت و در صورت
ازدواج با زن عرب از اين مجازات معاف نمى شد؛ براى مثال
وقتى يكى از موالى از بنى سليم دخترى را به زنى گرفت ،
والى مدينه دختر را طلاق داد و سر و ريش و ابروان داماد را
تراشيد و او را دويست تازيانه زد . همچنين عبدالله بن عون
كه از بزرگان تابعين و مرد ديندار و دانشمندى بود، چون خود
مولى بود و با زنى عرب ازدواج كرده بود، هلان بن ابى برده
او را شلاق زد.(491)
از سوى ديگر اگر عربى مى خواست زنى از موالى را به همسرى
بگيرد؛ او را از پدر يا برادرش خواستگارى نمى كرد بلكه از
عربى كه مولى بدو وابسته بود خواستگارى مى كرد و اگر او
رضايت مى داد ازدواج صورت مى گرفت ولا نه . اگر پدرى بدون
رضايت آقاى خود دخترش را شوهر مى داد آن عقد فسخ مى شد، هر
چند كه زفاف صورت گرفته باشد و اين گونه ازدواج زنا به
شمار مى آمد
(492) افزون بر اينها امويان موالى با با
پاى پياده و شكم گرسنه به جنگ مى بردند و كمترين سهمى هم
از غنيمت ها به آنان نمى دادند، چنان كه به دوران عمر بن
عبدالعزيز (99-101 ه ) تنها در خراسان دست كم بيست هزار تن
از موالى بدون حقوق و مواجب در سپاه اموى خدمت مى كردند.
(493)
ظلم و ستم امويان بر موالى به اينها منحصر نبود. امويان
خونخوارترين واليان خود را بر عراق و خراسان مى گماشتند. و
معتقد بودند بر خراسان جز به شمشير نمى توان حكومت كرد؛
(494) از جمله واليان عراق كه خراسان زير
نظر آنان اداره مى شد، مى توان زياد بن ابيه ، عبيدالله بن
زياد، حجاج به يوسف و يوسف بن عمر را نام برد كه در شرارت
و آدم كشى و خونريزى بى همتا بودند. از ميان آنان حجاج ،
موالى را از عراق به ولايات ديگر تبعيد مى كرد و نام محل
تبعيد را بر بدن آنان داغ مى زد كه هر جا بروند مولى بودن
و تبعيد شدن آنان شناخته شود.
(495) به گفته ثعالبى حجاج بيش از يك
ميليون نفر را كشت كه بيش از 120 هزار نفر از آنان را گردن
زده بود.
(496) هنگامى كه حجاج مرد، پنجاه هزار مرد
و سى هزار زن در زندان وى بودند كه شانزده هزار تن از زنان
برهنه بودند و زندان زنان و مردان يكى بود و افزون بر اين
حفاظى نبود كه زندانيان را از گرماى تابستان و سرماى
زمستان محفوظ دارد.
(497)
2. اوضاع اقتصادى
وضع اقتصادى موالى نيز بهتر از وضع اجتماعى ايشان
نبود. امويان سرزمين هاى فتح شده را ملك و
بستان خود مى دانستند و هر
گونه تصرفى را در آنها براى خود جايز مى شمردند. خوشگذرانى
ها، بذل و بخشش ها، و ساختن كاخ ها و.... نيازمند پول
فراوان بود و از اين رو كارگزاران خود مى خواستند كه مال
بيشترى بفرستند و آنان هم هر چه مى خواستند از مردم مى
گرفتند. در اين ميان وضع خراسان هم از لحاظ اجتماعى و مالى
و هم از لحاظ سياسى از هر جاى ديگر به مراتب بدتر بود، چرا
كه بلاد ترك ، سند و بخشى از افغانستان فعلى هم مرز بود و
در اين نواحى پيوسته جنگ و درگيرى ادامه داشت . و مردم
خراسان بايد افزون بر مخارج لشكركشى ها و هزينه هاى واليان
و اميران ، چيزى هم بابت خليفه مى پرداختند. هنگامى كه
اعراب ايران را گشودند، بيشترينه مردم ايران يا در جنگ ها
كشته شدند و يا اسير گشتند و به بندگى اعراب افتادند و يا
جزيه و خراج را پذيرفتند و از اهل ذمه به شمار مى آمدند؛
كسانى كه جزيه و خراج را پذيرفته بودند بايد افزون بر آن ،
ماليات زمين خود را نيز مى پرداختند. به حكم اسلام هر كس
از ذميان مسلمان مى شد از پرداخت جزيه معاف مى گرديد، ولى
اين قاعده در خراسان به اجرا در نيامد و حكمرانان اموى
همچنان از كسانى كه اسلام آورده بودند؛ به اين بهانه كه
آنان براى فرار از اين جزيه ادعاى مسلمانى مى كنند، جزيه
مى گرفتند.
(498) هنگامى كه اين نومسلمانان از پرداخت
جزيه سرباز مى زدند؛ واليان خراسان آنان را مرتد شمرده و
بر آنان مى تاختند و به وضع فجيعى آنها را مى كشتند تا آن
كه دوباره پرداخت جزيه را مى پذيرفتند.
(499) خراسان منطقه حاصل خيزى بود و براى
خزانه اموى بيشترين درآمد را داشت ؛ از اين از اهمين ويژه
اى برخوردار بود و هر يك از دولتمردان اموى را آرزو آن بود
كه روزى به ولايت خراسان منصوب شود. هر حكمران تازه اى كه
مى آمد به اين فكر بود كه اموال بيشترى از مردم بگيرد تا
هم بتواند افزون بر مبلغ تعيين شده ساليانه ، مقدار زيادى
هداياى گرانبها براى خليفه بفرستد و هم جيب خود و بستگانش
را پر كند.(500)
مشكل وصل جزيه و خراج در خراسان تقريبا يك مشكل دايمى بود
و هر حكمرانى كه مى آمد بر اثر ظلم و ستمى كه به ويژه در
وصول اموال روا مى داشت ، نومسلمانان بر او مى شوريدند و
پس از مدتى خليفه دمشق يا نماينده اش در عراق حكمران ديگرى
مى فرستاد. شايد بتوان از تعويض پياپى حكمرانان خراسان
تا حدى به اوضاع آشفته آن سامان پى برد.(501)
وضع وصول خراج و جزيه بسيار آشفته بود و چون نصر سيار در
سال 121 تصميم گرفت در ماوراءالنهر به مظالم رسيدگى كند طى
يك هفته سى هزار مسلمان آمدند كه تا آن موقع جزيه مى
پرداختند و از هشتاد هزار از اهل ذمه جزيه برداشته شده بود
كه نصر فرمان داد از مسلمانان جزيه برداشته شود و بر ذميان
قرار گيرد؛
(502) البته در به وجود آوردن چنين وضعى
حكمرانان مقصر اصلى بودند، زيرا وصول جزيه و خراج از ذميان
را به عهده دهقانان و اشراف محلى گذاشته بودند و آنان با
هدايا و رشوه هايى كه به واليان و اميران مى دادند چنين
وضعى را سبب شده بودند.
به هر روى امويان بر موالى به ويژه خراسانيان بسيار سخت مى
گرفتند و همه گونه ظلم و ستم و بى عدالتى و اهانت و تبعيض
و تحقير در حق آنان روا مى داشتند. خراسانيان كه از اين
بيدادگرى به ستوه آمده بودند، آشكارا به مخالفت به امويان
برخاستند و هر جا هر كسى - علويان و خوارج - عليه امويان
پرچم مخالفت بر مى داشت ، به سرعت به وى مى پيوستند، چنان
كه در قيام مختار، شورش عبدالرحمن بن اشعث و نيز قيام حارث
بن سريج بيشتر ياران آنها از موالى بودند. امويان ندانسته
زمينه هاى مخالفت عليه خود را به وجود آوردند و خراسانيان
كه بارها عليه آنان به پا خواسته بودند.
و هر بار به اتهام اردتداد و كفر سركوب
شده بودند با هاشميان كه آنان نيز از ستم هاى فراوان
امويان ساليان دراز در رنج بودند، پيوند خوردند و با
فعاليت مخفيانه سى ساله خود حكومت اموى را برانداختند.