تفكر شرط اساسى تسلط بر سرنوشت خود و بر جامعه
براى اينكه انسان بر سرنوشت خود و نيز بر
جامعه خود مسلط باشد لا اقل در اين حد كه صد در صد تسليم اوضاع و
احوالى كه بر او احاطه كرده است نباشد شرط اساسى ، تفكر است . اين تفكر
اخلاقى كه مورد بحث است چيزى است نظير ((محاسبة
النفس ))، يعنى انسان بايد در شبانه روز فرصتى
براى خودش قرار بدهد كه در آن فرصت ، خودش را از همه چيز قطع كند و
به اصطلاح نوعى درون گرائى نمايد،
به خود فرو رود و درباره خود و اوضاع خود و تصميماتى كه بايد بگيرد و
كارهايى كه بايد انجام دهد و آنچه كه واقع شده ، ارزيابى كارهاى خودش
در گذشته ، ارزيابى رفقائى كه با آنها معاشرت مى كند، ارزيابى كتابهايى
كه آن كتابها را مطالعه كرده است ، درباره همه اينها فكر كند. مثلا
كتابى را خوانده ، بعد بنشيند فكر كند كه من از اين كتاب چه گرفتم ؟
اين كتاب در من چه اثرى گذاشت ؟ آيا اثر خوب گذاشت يا اثر بد؟ بعد در
انتخابات كتاب ديگر (دقت مى كند). انسان كه آنقدر وقت و فرصت ندارد كه
تمام كتابهاى دنيا را مطالعه كند، بلكه بايد انتخاب نمايد.
جمله اى از اميرالمؤ منين نقل كرده اند كه در نهج البلاغه نيست ولى در
كتب حديث هست : العمر قصير والعلم كثير، فخذوا من كل علم ظروفه ودعوا
فضوله
(173) (تعبير، چنين چيزى است ). عمر كوتاه است و علم
زياد (يعنى آموختنى زياد) پس ، از هر علمى آن خوبيهايش را بگيريد و
زياديهايش را رها كنيد.
بنابراين حتى در كتاب خواندن ، انسان بايد انتخاب داشته باشد. در رفيق
و معاشر، انسان بايد انتخاب داشته باشد، و انتخاب بدون فكر معنى ندارد.
حساب بكند روى رفقا و دوستانش ، كه از معاشرت آنها چه بهره و نصيبى مى
برد؟ خوب ؟ بد؟ روى كارهاى شخص خودش فكر كند كه چه اثرى روى او گذاشته
و چه نصيب و بهره اى از آنها برده است . مهمتر، هر كارى كه مى خواهد
درباره آن تصميم بگيرد، اول فكر بكند، بعد تصميم بگيرد، در صورتى كه
غالبا تصميماتى كه ما مى گيريم ، از حد لازم تفكر قبلى كم بهره است ،
يعنى اگر قبلا فكر مى كرديم ، اين جور تصميم نمى گرفتيم كه تصميم
گرفتيم . معناى اينكه انسان بايد روى كارى كه مى خواهد انجام دهد فكر
بكند، اين است كه به قول امروز به عكس العمل ها و لوازم آن كار فكر
كند، كه اين كار چه اثرى به دنبال خود مى آورد؟ چه عكس العمل هايى
ايجاد مى كند؟ مرا به كجا خواهد كشاند؟ و به تعبيرى كه پيغمبر اكرم
فرمود: عاقبت آن چيست ؟
عاقبت بينى
شخصى آمد خدمت رسول اكرم و عرض كرد: يا رسول الله ! به من
نصيحتى و موعظه اى بفرمائيد. نوشته اند كه ايشان سه بار اين جمله را
تكرار كردند، فرمودند: آيا اگر من بگويم تو به كار مى بندى ؟ گفت : بله
. (البته اين تكرار براى اين بود كه جمله اى كه مى خواستند بگويند،
بيشتر در ذهنش رسوخ بكند و بفهمد كه جمله با ارزشى است و نبايد فراموش
بكند). بعد فرمود: اذا هممت بامر فتدبر عاقبتة
(174) هر گاه مى خواهى كارى را انجام دهى ، اول درباره
عاقبت آن كار تدبر كن ، بعد تصميم بگير.
اساسا لغت تدبر كه از ماده ((دبر))
هست ، همان مفهوم عاقبت بينى را دارد. ((تدبر))
و ((ادبار)) از يك ماده
هستند. اقبال و ادبار كه ما مى گوئيم ، ((اقبال
)) رو آوردن است و ((ادبار))
پشت كردن .((تدبر))
معنايش اين است كه انسان آن نهايت امر، آن عاقبت كار، و آن پشت سر كار
را ببيند تنها چهره كار را نبيند. هر كارى يك چهره اى دارد و يك پشت
سرى . انسان غالبا چهره كار را مى بيند ولى پشت سر كار را نمى بيند،
مگر اينكه از آن كار رد شده باشد، آن وقت نگاه مى كند، از پشت سر مى
بيند. و بسا هست كه كارى چهره اش يك جور است ، پشت سرش جور ديگر. تدبر
به عاقبت اينست كه انسان قبل از اينكه كارى را انجام دهد، از پشت سر هم
آن كار را مطالعه بكند.
جمله اى در نهج البلاغه هست ، اميرالمؤ منين راجع به فتنه ها بيان مى
كنند كه فتنه چهره اش يك جور است ، پشت سر جور ديگر. مى فرمايد:
((ان الفتن اذا اقبلت شبهت واذا ادبرت نبهت
))(175)
همه جمله ها يادم نيست . جمله هاى عجيبى است كه ((فتنه
)) وقتى كه پديد مى آيد، حكم غبارهايى را دارد
كه در فضا پيدا مى شود، يا حكم تاريكى را دارد كه در تاريكى انسان
بيند، دروغها پيدا مى شود، شايعات پيدا مى شود، هيجانها و احساسات زياد
پيدا مى شود، له پيدا مى شود، عليه پيدا مى شود. اصلا آدم در مى ماند
كه چگونه قضاوت بكند، و واقع مى شود در فتنه . ولى همين كه فتنه
خوابيد، مثل اين است كه ظلمت از بين رفت و غبارها نشست . آن وقت انسان
نگاه مى كند، چيز ديگرى مى بيند، مى بيند آنچه كه در تاريكى مى ديد،
غير از اين است كه اكنون در روشنائى مى بيند. اذا اقبلت شبهت واذا
ادبرت نبهت .
عادت به تفكر
بنابراين يكى از عوامل اصلاح و تربيت نفس در تعليمات اسلامى ،
عادت كردن به تفكر است . تفكر بايد براى انسان عادت بشود. عادت كردن به
تفكر، يعنى درباره هر كارى كه انسان مى خواهد تصميم بگيرد، عادت داشته
باشد كه قبلا كاملا روى آن كار فكر بكند، و اين از نظر اخلاقى همان طور
كه عرض كردم نظير محاسبة النفس است . و غير از اين كه در هر كارى انسان
بايد قبلا فكر كند، مى گويند كه در هر شبانه روز ولو چند دقيقه هم شده
است ، انسان بايد به خودش مجال بدهد كه درباره خودش فكر بكند و درباره
كارهايى كه بايد در مورد آنها تصميم بگيرد، بينديشد.
در زمينه تفكر هم كه خيلى داريم . در حديث درباره ابوذر دارد كه : كان
اكثر عبادة ابى ذر التفكر.(176)
((بيشترين عبادت ابوذر فكر كردن بود)).
فكر كردن است كه به انسان روشنائى مى دهد، و عبادت بى تفكر، ممكن است
به صورت يك كار لغو و بيهوده در آيد.
معاشرت با صالحان
يكى ديگر از عواملى كه براى اصلاح و تربيت به آن توجه شده است ،
معاشرت با صالحان و نيكان است .
ما در متون اسلامى بابى داريم تحت عنوان ((مجالست
و تاءثير مجالست ، هم در جهت مثبت و هم در جهت منفى ))
كه مجالست صالحان آثار نيك فوق العاده دارد و مجالست بدان آثار سوء فوق
العاده دارد، و اين يك امرى است كه اجتناب ناپذير است ، يعنى انسان هر
چه بخواهد به اصطلاح در دل خودش را ببندد و وقتى كه مى خواهد با كسى
معاشرت بكند، خودش را آنچنان ضبط بكند كه از او اثرى نگيرد، باز كم و
بيش اثر مى پذيرد. پيغمبر اكرم فرمود: المرء على دين خليله .(177)
هر كسى به دين دوستش است . مقصود اينست كه شما اگر كسى را دوست و خليل
بگيريد، با كسى دوست بشويد، دين او را هم پذيرفته ايد.
در نهج البلاغه تعبيرى است به اين صورت : مجالسة اهل الهوى منساة
للايمان .(178)
نشست و برخاست كردن با مردم هواپرست و غافل از خدا، فراموشى ايمان است
. اگر ((منساة )) مصدر
ميمى باشد،((منساة للايمان ))
مى شود فراموشى ايمان ، و اگر اسم مكان باشد كه بيشتر در اين مورد
اطلاق مى شود تعبير، جالبتر مى شود: فراموشخانه ايمان ، فراموشگاه
ايمان .
(179)
ايشان مى فرمايند: همنشينى با هواپرستان ، فراموشخانه ايمان است ، يعنى
انسان آنجا كه برود اصلا ايمان را فراموش مى كند.
در يكى از آيات قرآن ، در صوره طه و ظاهرا خطاب به موسى بن عمران مى
فرمايد: ((فلا يصدنك عنها من لا يؤ من بها واتبع
هواه . فتردى
(180) به موسى بعد از پيغمبرى هشدار مى دهد كه
((مردم بى ايمان مانع تو نشوند)).
اين مانعيت غير از مانعيت زورى و جبرى است كه مثلا فرعون به زور نگذارد
تو كارت را بكنى ، چون دنبالش دارد: واتبع هواه فتردى اى موسى ! بى
ايمان ها تو را از راه بدر نكنند كه تو هم دنبال هوى بروى و هلاك بشوى
.
از اين آيه استنباط كرده اند كه هشدارى به موسى داده اند كه خلاصه
مواظب و مراقب تاءثير سوء آدمهاى بد باش . البته معنايش اين نيست كه از
آدمهاى بد كناره بگير (پس كى را دعوت بكند؟!) بلكه توجه دادن به آثار
بعد معاشرت با آدمهاى بد است .
بنابراين انسان در معاشرت (بايد انتخاب داشته باشد) كه اين معاشرت
اخلاقى غير از معاشرت معلم است با متعلم ، و غير از معاشرت مربى با زير
دست خودش است . مقصود انيس گرفتن است . هر كسى در دنيا رفيق دارد،
رفيقى كه با او انس دارد و معاشر است ، و بايد هم انسان رفيق داشته
باشد. انسان براى تربيت و اخلاق خودش ، در معاشر و انيس و رفيق هم بايد
انتخاب داشته باشد.
حديثى از عيسى عليه السلام
در احاديث ما وارد شده است كه گروهى (شايد همان حواريين بوده
اند) از عيسى بن مريم سؤ ال كردند: يا روح الله من نجالس ؟ با كى ما
مجالست كنيم ؟ جواب داد: ((من يذكركم الله رويتة
و يزيد فى علمكم منطقه و يرغبكم فى الخير عمله ))(181)
يعنى با كسى مجالست كنيد كه ديدن او شما را به ياد خدا بيندازد. يك عده
مردم ، افرادى هستند كه ديدن آنها انسان را از خدا غافل مى كند، و يك
عده افراد، عملشان ، كردارشان ، رفتارشان ، وضعشان ، سيماشان ،
خصوصياتشان به گونه اى است كه انسان را از غفلت خارج مى كند. با كسى
مجالست كنيد كه ديدن او خدا را به ياد شما بياورد، كسى كه سخنش بر علم
شما مى افزايد، يعنى همه سخنانش براى شما حقايق تازه است ، هر چه كه به
شما مى گويد حقيقت تازه اى است كه از مجلسش بهره مى بريد. انسان مى
بيند كه با بعضى افراد مى نشيند، و وقتى كه بر مى خيزد واقعا احساس
مى كند كه مطلب ياد گرفته (هر نوع مطلبى ) و بر علمش افزوده شده است .
و يرغبكم فى الخير عمله . و عمل او هم ترغيب كننده شما به كار خير
باشد. طورى عمل مى كند كه شما را به كار خير تشويق و ترغيب مى نمايد.
گفتيم كه ((معاشرت )) يك
اثر قهرى دارد. اين نكته را هم عرض بكنم : اين كه عرض كردم فرق است
ميان معاشرت معلم و متعلم و غير آن ، براى اين است كه انسان دو جور
معاشرت دارد: در يك جور معاشرتها، انسان به اصطلاح دروازه روح خودش را
مى بندد، خودش را مخفى مى كند، نه خودش را آن طورى كه هست بر طرف ظاهر
مى كند، و نه آمادگى دارد كه طرف را در خودش بپذيرد. مى بينيد انسان
اول بار كه با كسى بر خورد مى كند، هم او زود يك حالتى پيدا مى كند كه
خودش را در مقابل انسان مى گيرد، و هم انسان يك قيافه مصنوعى به خودش
مى دهد، يعنى همه آنچه را كه هست به او نشان نمى دهد، ولى همينكه با
همديگر صميمى شدند، ديگر در دلها به روى يكديگر باز مى شود، اين آنچه
كه دارد به او مى گويد لا اقل پنهان نمى كند، او هم آنچه كه دارد به
اين ارائه مى دهد. آن معاشرتهايى كه فوق العاده اثر دارد، اين
معاشرتهاى صميمانه است و اين توصيه ها هم بيشتر توجه به معاشرتهاى
صميمانه دارد. در اين معاشرتهاست كه انسان بدون اينكه بفهمد اثر پيدا
مى شود. شعر مولوى خيلى شعر خوبى است در اين جهت . مى گويد:
مى رود از سينه ها در سينه ها |
از ره پنهان صلاح و كينه ها |
انسان با خوب مى نشيند، نمى فهمد كه چقدر از او گرفت . خودش هم اينقدر
احساس نمى كند. با آدم بد مى نشيند، نمى فهمد چقدر از او گرفت .
ارادت
در باب معاشرت ، آن چيزى كه اثرش فوق العاده است ، پيدا شدن
حالت ارادت است . مساءله ارادت و شيفتگى به يك شخص معين ، بالاترين و
بزرگترين عامل است در تغيير دادن انسان ، و اين اگر بجا بيفتد فوق
العاده انسان را خوب مى كند، و اگر نابجا بيفتد، آتشى است كه آدمى را
آتش مى زند.
ارادت از مقوله محبت و شيفتگى است . اگر انسان ، فردى را ايده آل و
انسان كامل تلقى بكند و بعد شيفته اخلاق و روحيات او بشود، فوق العاده
تحت تاءثير او قرار مى گيرد و فوق العاده عوض مى شود. اين است كه عرفا
و متصوفه به مساءله ارادت پيدا كردن به يك شيخ و مرشد فوق العاده اهميت
مى دهند. حالا من به حرف آنها كار ندارم . اساسا اين كه ما در اسلام
راجع به محبت اوليا((توصيه هايى
))داريم و مثلا مى گوئيم حب امير المومنيين چنين و چنان است
براى چيست ؟ آيا اين شرك نيست ؟ اگر اين مساءله اى كه عرض مى كنم مطرح
نباشد شرك است .
امير المومنين عالى ترين انسانها، ولى ما ماءموريم خدا را پرستش كنيم و
همه پيغمبران وسيله هستند براى رساندن انسان به خدا. بسيار خوب ، على
انسان كامل ، ما چرا نسبت به او محبت داشته باشيم ؟! نه ، محبت پيغمبر
و محبت امير المومنين و محبت هر كاملى بزرگترين عامل اصلاح و تربيت
انسان است . فلسفه محبت اولياء اين است .
محبت اولياء در زيارت امين الله
زيارت امين الله را آقايان حتما خوانده اند. در ميان زياراتى كه
ما براى ائمه داريم ، شايد و بعيد هم نيست معتبرترين زيارات باشد، هم
از نظر سند (يعنى به اصطلاح خيلى پدر و مادر دار است و سند قطعى دارد
كه به ائمه مى رسد و چيزى نيست كه مثلا بگويد در يك كتابى نوشته شده )
و هم از نظر مضمون ، كه از اين نظر هم جزء عاليترين زيارات است و شايد
عالى ترين زيارات باشد. زيارت كوتاهى است . در كتاب مفاتيح و غيره جزء
زيارات اميرالمومنين نقل شده و جزء زيارات مطلقه است ، يعنى زيارت
مخصوصه نيست كه مربوط به يك روز معين يا ايام خاص باشد، در هر وقت مى
شود امير المومنين را با آن زيارت كرد، و از مختصات امير المومنين هم
نيست ، هر امامى را با اين زيارت مى توان زيارت كرد، با اين تفاوت كه
آن يك كلمه "السلام عليك يا امير المومنين "در زيارت غير امير المومنين
بر داشته شود ((و به جاى آن ، عبارت مناسب
گذاشته مى شود.))
بعد از آن چند جمله مختصر كه سلام و اظهار ارادت به امام ، و شهادت به
اين است كه من شهادت مى دهم كه تو در راه خدا آن جهادى را كه شايسته و
لازم بوده انجام دادى و خلاصه من گواهى مى دهم كه تو وظيفه خودت را
آنچنان كه بايد انجام دادى ، سيزده جمله دارد كه اين سيزده جمله دعاست
، يعنى بعد از اينكه امام را زيارت مى كنيم ، در حضور و در مشهد امام
از خداى متعال اين چيزها را مى خواهيم . شاهد من ، دو جمله آن است . مى
خوانيم :
فاجعل نفسى مطمئنه بقدرك ، راضيه بقضاءك ، مولعه
بذكرك و دعائك ، محبه لصفوه اوليائك محبوبه فى ارضك و سمائك ، صابره
على نزول بلاءك ، شاكره لفواضل نعمائك ، ذاكره لسوابغ آلائك ، مشتاقه
الى فرحه لقائك ، متزوده التقوى ليوم جزائك ، مستنه بسنن اوليائك ،
مفارقه لاخلاق اعدائك ، مشغوله عن الدنيا بحمدك وثنائك .
جزء اين سيزده جمله ، اين دو جمله است راجع به محبت : خدايا من مى
خواهم هم محب باشم هم محبوب ، هم دوست بدارم ، هم مرا دوست بدارند. اما
كى را دوست بدارم ؟ محبه لصفوه اولياءك . دوستار آن برگزيدگان از
اولياى تو باشم ، خلص اولياى تو. محبت خلص اولياء است كه مثل مغناطيس ،
انسان را مى كشد.
اين غير از مساءله تفكر و محاسبه النفس است . اينها يك كارهاى فكرى است
و البته لازم هم هست ((اما تاثير محبت اولياء به
مراتب بيشتراست )).
در اين كتاب "جاذبه و دافعه على (ع )"كه من دراين زمينه آنجا زياد بحث
كرده ام ، اين تشبيه را ذكر نموده ام ((كه تفاوت
اين دو روش است ))مثل اين است كه ما مقدارى
براده آهن داشته باشيم كه مثلا با خاك قاطى باشد، يك وقت هست كه مى
خواهيم اين ذرات را يك يك با دست خودمان از ميان خاك جمع بكنيم ، و يك
وقت هست كه يك مغناطيس قوى به دست مى گيريم ، آن را مى چرخانيم ، همه
را به سوى خودش مى كشد.
اگر انسان بخواهد فقط با تكيه به تفكر و تذكر و محاسبه النفس و مراقبه
و غيره ، اخلاق سوء را يك يك با سر انگشت فكر و حساب از خود بزدايد و
خود را اصلاح نمايد، البته عملى است ، اما مثل همان است كه انسان
بخواهد براده هاى آهن را يك يك جمع كند. ولى اگر انسان اين توفيق را
پيدا بكند كه كاملى پيدا بشود و او شيفته آن كامل گردد مى بيند كارى كه
او در ظرف چند سال انجام مى داد، اين در ظرف يك روز انجام مى دهد.
محبه لصفه اولياءك . دوستدار خلص اولياء تو باشم (صفوه همان برگزيده
است ) دوستدار برگزيدگان از اولياء تو باشم محبوبه فى ارضك و سمائك
خودم نيز، هم در زمين محبوب باشم و هم در آسمان . در زمين محبوب باشم
((به اينكه ))مردم مرا
دوست داشته باشند.
روش ملامتيان
اين از قدس و تقوا نيست كه من جورى باشم كه مردم مرا دشمن داشته
باشند. روش ملامتيان از متصوفه چنين بود. يك فرقه از فرق متصوفه به نام
ملاميه يا ملامتيان معروفند. راهى كه اينها براى جهاد با نفس به خيال
خودشان انتخاب كرده بودند اين بود كه كارى بكنند كه مردم از اينها تنفر
داشته باشند و به اينها ظن بد ببرند.
مثلا شخص شراب نمى خورد ولى تظاهر به شرابخورى مى كرد، شيشه شراب را با
خودش مى برد اين طرف و آن طرف ، و در خانه شيشه شراب مى گذاشت ولى شراب
نمى خورد كه مردم بگويند او شرابخوار است . يا نماز مى خواند ولى نماز
را هميشه جورى مى خواند كه احدى نفهمد. تا مردم بگويند او نماز نمى
خواند.
داستان اديب نيشابورى
در مشهد يك كسى بود به نام اديب نيشابورى . بعد از او كس ديگرى
به نام اديب ثانى بود كه الان هم هست . اين دومى را من خيلى ديده ام و
واقعا هم آدم خوبى است ، يعنى خيلى خوبيها دارد و مرد با ايمانى است .
ولى اين دو نفر، هم آن اديب و هم اين اديب ، كوششى داشتند بر ضد
رياكاران ، يعنى اعمالى بر ضد رياكاران انجام مى دادند. رياكاران تظاهر
مى كنند به عبادت ، و عبادت نمى كنند، اينها به عكس ، تظاهر مى كردند
به اينكه ما عبادت نمى كنيم ولى در سرّ السّر عبادت مى كردند. مثلا
هيچوقت كسى اينها را نديده بود كه بروند زيارت حضرت رضا، ولى گاهى ديده
شده بود كه اينها رفته اند به زيارت . البته اين يك مقدارى هم عكس
العمل رياكارى رياكاران است . شعرايى مثل حافظ نيز كه در قسمتى از
تعبيرات خود دم از رندى و قلاشى مى زنند، يعنى همان تظاهر كردن بر ضد
آنچه كه رياكاران تظاهر مى كنند. اينها هم روششان يك چنين روشى است .
ولى اين هم تظاهر است .
يك كسى كه از شاگردان مرحوم اديب اول بود و خودش هم مرد اديبى بود و
بعد، از معلمين بزرگ وزارت معارف آن وقت شد و مرد فاضلى بود مى گفت كه
من يك خدمتى در آستانه داشتم و شاگرد اديب هم بودم ، و شاگردى بودم كه
غالبا نزد او بودم و حتى كارهايش را انجام مى دادم ، چاى برايش درست مى
كردم ، سيگارهايش را به اصطلاح برايش مى پيچيدم و از اين كارها. يك
وقتى هنگام سحر آمده بودم در صحن و مشغول جاروب زدن بودم . يك وقت ديدم
استاد عبايش را به سرش كشيده كه هيچ كس او را نشناسد. از در صحن كه آمد
من متوجهش شدم . از هيكل و راه رفتنش ، در آن تاريكى فهميدم كه اين
استاد است . تعجب كردم كه آخر اين وقت شب كجا مى خواهد برود؟! به عجله
هم مى رفت در حالى كه عصايش را نيز به دست گرفته بود.
او به اصطلاح خراسانى ها خيلى غراب راه مى رفت ، ولى آن شب عصايش را
برداشته بود و تند راه مى رفت . يك وقت ديدم آمد در صحن كهنه ، مقابل
پنجره كه رسيد همانجا به حالت سجده افتاد روى زمين . يك مدتى در حالت
سجده بود، بعد دو مرتبه عصايش را برداشت ، عبايش را به كله اش كشيد كه
هيچ كس صورتش را نديد، و رفت ، اينها هم يك جور آدمهايى بودند.
آبروى انسان محترم است
اينها با موازين اسلامى وفق نمى دهد. چرا انسان اينجور باشد؟!
در حديث است كه هر كسى اختيار هر چيزش را داشته باشد، اختيار آبرويش را
ندارد. كسى حق ندارد كه آبروى خودش را جلوى مردم بريزد، بگويد مال خودم
است ، من دلم مى خواهد آبرويم را بريزم ، به شما چه كار؟! مخصوصا حيثيت
و آبروى مذهبى . اساسا هر مسلمانى يك سرمايه اى است براى اسلام اگر
آقاى زيد يك مسلمان واقعى است ، بگذار جامعه بفهمد و او را بشناسد،
البته محضا لله نه براى ريا. محضا لله تظاهر بكند به مسلمانى خودش ،
يعنى به آنچه كه واقعا معتقد است و عمل مى كند، متظاهر هم باشد تا
جامعه بفهمد كه چنين فردى از خودش دارد. اين معنى ندارد كه مسلمانها،
مسلمان باشند ولى جامعه نشناسد كه اينها مسلمانند و به عنوان يك مسلمان
به آنها ارادت نداشته باشد. بعد بچه ها كه مى آيند، چشمشان را باز مى
كنند و به ظاهر قضاوت مى كنند، مى گويند آقا اين حرفها دروغ است ،
مسلمانى وجود ندارد. نه ، محبوبه فى ارضك وسمائك . كارى بكن كه در زمين
يعنى پيش خلق تو و در آسمان محبوب باشم ، هر دو جا، (اگر انسان در زمين
محبوب باشد و در آسمان ملعون ، كه ديگر خيلى بد مى شود. مى شود يك آدم
رياكار و متظاهر)، با حقيقت باشم كه تو مرا دوست داشته باشى ، و حقيقت
داشتن من را مردم هم بشناسند كه مردم نيز مرا دوست داشته باشند.
عامل ديگر اصلاح و تربيت ، جهاد است ، و به طور كلى شدائد و مشقات ،
اعم از شدائد و مشقاتى كه بدون اختيار و انتخاب انسان به سراغ انسان مى
آيد كه جنبه اختيارى اش مربوط مى شود به عكس العملى كه انسان در
مقابل آن شدائد ايجاد مى كند، و بالاتر از اين ، شدائدى كه خود شدائد
را هم انسان انتخاب مى كند.
انسان يك موجود عجيبى است . اشتباه است اگر ما خيال بكنيم فقط يك عامل
در دنيا وجود دارد كه انسان را اصلاح مى كند. انسان ، قسمتهاى مختلفى
دارد كه هر قسمتش يك عامل اصلاح دارد. مثلا همين محبت اولياى خدا خيلى
عامل عجيبى است ولى آيا محبت اولياى خدا مى تواند جانشين همه عاملهاى
ديگر بشود؟ يا يك خاميها و يك غنچگى ها در انسان هست كه آن غنچه ها را
ديگر اين عامل نمى تواند تبديل به گل بكند و عامل ديگرى مى خواهد.
نقش تربيتى ازدواج
مثلا چرا در اسلام ازدواج يك امر مقدس و يك عبادت تلقى شده با
اينكه از مقوله لذات و شهوات است . يكى از علل آن اين است كه : ازدواج
اولين قدمى است كه انسان از خودپرستى و خوددوستى به سوى غير دوستى
بردارد. تا قبل از ازدواج ، فقط يك "من "وجود داشت و همه چيز براى "من
"بود. اولين مرحله اى كه اين حصار شكسته مى شود، يعنى يك موجود ديگرى
هم در كنار اين " من " قرار مى گيرد و براى او معنى پيدا مى كند، كار
مى كند، زحمت مى كشد، خدمت مى كند نه براى "من "بلكه براى او، در
ازدواج است .(182)
بعد كه داراى فرزندان مى شود، ديگر "او "اوها مى شود، و گاهى آنچنان
"او" ها مى شود كه كم كم اين "من " بيچاره فراموش مى شود و همه اش مى
شود "او "و "او "ها و اينها قدمهاى اولى است كه انسان از حالت منى و
خودخواهى خارج مى شود و به سوى غير دوستى مى رود و" او"هم مورد توجهش
قرار مى گيرد.
تجربه هاى خيلى قطعى نشان داده است
(183) كه افراد پاك مجرد كه براى اينكه بيشتر به اصلاح
نفس خودشان برسند، به اين عنوان و به اين بهانه ، ازدواج نكرده اند و
يك عمر مجاهده نفس كرده اند، اولا اغلبشان در آخر عمر پشيمان شده اند و
به ديگران گفته اند ما اين كار را كرديم ، شما نكنيد، و ثانيا با اين
كه واقعا ملاّ بودند: در فقه و اصول مجتهد بودند، (اغلب اينها حكيم و
فيلسوف هستند) حكيم و فيلسوف بودند، عارف بودند تا آخر عمر و مثلا در
هشتاد سالگى باز يك روحيه بچگى و جوانى و يك خاميهايى در اينها وجود
داشته است . مثلا يك حالت سبكى خاصى كه گاهى يك جوان دارد، مى بينى
همان حالت در اين آدم هشتاد ساله هست . و اين نشان مى دهد كه يك پختگى
هست كه اين پختگى جزء در پرتوى ازدواج و تشكيل خانواده پيدا نمى شود،
در مدرسه پيدا نمى شود، در جهاد نفس پيدا نمى شود، با نماز شب پيدا نمى
شود، با ارادت به نيكان هم پيدا نمى شود. اين را فقط از همين جا بايد
به دست آورد. ولهذا هيچوقت نمى شود كه يك كشيش ، يك كاردينال به صورت
يك انسان كامل در بيايد، اگر واقعا در كاردينالى خودش صادق باشد.
من نمى دانم آن دو پيغمبرى كه قرآن آنها را "حصور " مى نامد، نقص
عضوى و جنسى داشته اند يا ((علت ديگرى در كار
بوده است )). عده اى صريحا مى گويند حضرت عيسى
در خيلى جنبه ها از خيلى پيغمبران برتر و بالاتر بوده ، در عين حال اين
نقصى است براى او و براى حضرت يحيى ). يعنى عيسى با پيغمبرى كه مزاياى
او را داشته و اين را نداشته فرق مى كند. آن پيغمبر از او كاملتر بوده
است .
عامل تشكيل خانواده كه خود يك عامل اخلاقى است و اين ، يكى از علل تقدس
ازدواج در اسلام است عاملى است كه جانشين نمى پذيرد.
جهاد، عامل اصلاح و تربيت
جهاد هم خودش يك عاملى است كه جانشين نمى پذيرد. يعنى امكان
ندارد كه يك مومن مسلمان جهاد رفته و يك مومن مسلمان جهاد نديده ، از
نظر روحيه يك جور باشند. انسان در شرايطى قرار بگيرد (ما كه قرار
نگرفته ايم و نمى دانيم اگر در آن شرايط قرار بگيريم چه از آب در مى
آيد ) كه با كسى رو بروست و او به روى وى اسلحه كشيده ، در لحظه اى
بايد تصميم بگيرد، شور ايمانيش چنان ثابت و پا برجا باشد كه در آن لحظه
مرگ ، خودش را به خاطر دين و ايمانش در كام اژدهاى مرگ بيندازد. كارى
كه از اين عامل ساخته است ، از عاملهاى ديگر ساخته نيست .
حديثى از پيغمبر اكرم در اين زمينه هست در سنن ابى داوود كه واقعا
اعجاز است . مى فرمايد:
من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات على شعبه من النفاق
(184)
مسلمانى كه غزو نكرده باشد (غزو همان جهاد است ) يا لااقل در دلش
حديث نفس غزو نداشته باشد، اگر بميرد، در يك شعبه اى از نفاق مرده است
، يعنى خالى از يك نوع نفاق نيست . البته اين از آن نفاقهاى غير مستشعر
است كه خود آدم هم نمى داند منافق است ولى واقعا منافق است .
داستان مرد زاهد و جهاد
مولوى داستانى آورده در مثنوى : خيلى داستان شيرينى است و خيلى
عالى نقل مى كند(185)
مى گويد مرد زاهدى بود كه خيلى مقيد و متعبد و متشرع بود و همه عبادتها
اعم از واجبات و متسحبات را انجام مى داد. يك وقت به فكر افتاد كه ما
تمام عبادتها را انجام داده ايم ولى يك عبادت را كه جهاد در راه خداست
انجام نداده ايم ، فردا مى ميريم ، ثواب اين را هم برده باشيم . به
سربازى گفت : ما از ثواب جهاد محروم مانده ايم ، آيا ممكن است اگر
جهادى پيش آمد ما را هم خبر كنى كه مى خواهيم براى ثوابش شركت كنيم .
گفت : چه مانعى دارد. آن سرباز روزى آمد او را خبر كرد كه آماده باش كه
مثلا پس فردا عازم هستيم ، گفته اند كفار حمله كرده اند، سرزمين مسلمين
را اشغال نموده اند، زنهاى مسلمين را اسير كرده و مردهاشان را كشته
اند، زود حركت كن . عابد هم اسلحه پوشيد و اسبش را سوار شد و شمشيرش را
برداشت و همراه اينها راه افتاد.
روزى در يك جا كه پايين آمده و خيمه زده و نشسته بودند، يكمرتبه صلاى
عمومى زدند كه : دشمن رسيد، و دستور اكيد و شديد كه حركت كنيد.
سربازهاى آزموده مثل برق اسلحه شان را پوشيدند و يك دقيقه هم طول نكشيد
كه پريدند روى اسبها و ديوانه وار تاختند. اين زاهدى كه وضويش نيم ساعت
طول مى كشيد و غسلش يك ساعت ، تا به خودش جنبيد و رفت كه اسلحه و
شمشير و چكمه ها و اسبش را پيدا كند، و خلاصه تا وقتى كه آماده شد،
آنها رفتند و جنگيدند و يك عده كشته شدند، عده اى را كشتند و يك عده را
هم اسير گرفتند و آمدند. اين بيجاره خيلى غصه خورد كه عجب كارى شد! باز
ما از ثواب جهاد محروم مانديم ! اين كه خيلى بد شد! پس ما كه توفيق
پيدا نكرديم جهاد بكنيم .
يك آدم گردن كلفتى را به او نشان دادند از اسرائى كه گرفته بودند، و
كتش را محكم بسته بودند. گفتند اينرا مى بينى ؟ اين آنقدر جنايت كرده
، آنقدر از مسلمانها كشته ، آنقدر بى گناه كشته كه ((حد
ندارد)). اين را ما اسير كرده ايم و جزء كشتن
راه ديگرى ندارد. حالا ما اين را مى دهيم به تو، تو برو براى ثوابش اين
را ببر يك كنارى و گردنش را ببر كه تو هم شركت كرده باشى . او را تحويل
وى دادند، شمشيرى هم به او دادند و وى رفت كه گردن او را بزند و بيايد.
مدتى طول كشيد، ديدند از زاهد خبرى نشد. گفتند: يك گردن زدن كه اينقدر
طول نمى كشد! برويم ببينيم چرا نيامد. رفتند، ديدند زاهد بى هوش افتاده
و اين مردك هم با دستهاى بسته ، خودش راانداخته روى او و دارد شاهرگش
را مى جود و عن قريب است كه آن را قطع كند. مردك راانداختند آن طرف و
كشتند و زاهد را آوردند داخل خيمه و به هوش آوردند. گفتند چرا اين طور
شد؟ گفت والله من كه نفهميدم ، من همين قدر رفتم ، تا گفتم اى ملعون !
تو اينقدر مسلمانها را براى چه كشتى ؟ يك فريادى كرد، و ديگر چيزى
نفهميدم .
آدمى كه ميدان جنگ را نديده باشد، همه عبادتهاى دنيا را هم كرده باشد،
با يك "پخ "بى هوش مى شود و مى افتد.
اين است معناى اينكه : من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات على شعبه من
النفاق .
پيغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و اصلاح نفس خوانده : و غير از اين
باشد مى گويد يك شعبه اى از نفاق در روح انسان وجود دارد.
وصلى الله على محمد و آله الطاهرين .