پرورش جسم و تن پرورى
ممكن است بگوئيد اگر اسلام طرفدار رشد
جسم است پس چرا اين قدر مى گويند ((تن پرورى
)) بد است . تن پرورى ئى كه بد است غير از پرورش
تن به معنى بهداشت است . آن تن پرورى در واقع نفس پرورى است كه اغلب
بر ضد بهداشت جسم و پرورش جسم به اين معنا كه گفتيم مى باشد. آن تن
پرورى كه بد است معنى اش اين است كه انسان نفس پرور و شهوتران باشد،
يعنى هميشه دنبال تمايلات نفسانى خود باشد، و ربطى به مسئله رشد جسم
ندارد، و اتفاقا قضيه درست برعكس است ، يعنى اگر انسان زياد دنبال
پرورش تن به معنى نفس پرورى برود به جسمش زيان مى رساند. آدم نفس
پرور فقط درباره شكمش فكر مى كند كه لذت شكم را هر چه بيشتر ببرد، و شك
ندارد كه كسى كه مى خواهد جسمش را سالم نگهدارد نمى تواند اينجور باشد،
بلكه بايد با شكم پرستى مبارزه كند. يك آدم تنبل و تن پرور دنبال
لذتهاى ديگر است . شب تا صبح نمى خوابد براى اينكه در فلان مجلس عيش
شركت كند. پدر جسم و اعصاب خودش را در مى آورد. اين تن پرورى به معنى
نفس پرورى است و بر ضد پرورش جسم به معنى بهداشت جسمى مى باشد. به هر
حال آن تن پرورى كه اينهمه در كلمات شعراء و عرفاء و ادباء ما آمده است
و تعبير ادبى فارسى هم هست و در عربى نيز ممكن است در زبان شعراء آمده
باشد و آن را تن پرورى مى گويند چون شهوات مربوط به جسم است ، آرى آن
تن پرورى غير از مسئله رشد دادن و پرورش واقعى نيروهاى جسمانى است ، و
بلكه اين دو، تا حدى بر ضد يكديگرند، يعنى اگر انسان بخواهد جسمش را
پرورش دهد به اين معنى كه بر اساس طبيعت تكميلش كند و سلامتش را حفظ
نمايد به گونه اى كه از آسيبها و بيماريها دور بماند و عمرش را طولانى
كند، بايد با آن نوع تن پرورى كه نفس پرورى و شهوت پرورى است مبارزه
كند. در اين جهت من خيال نمى كنم نيازى به بحث باشد كه در تربيت اسلامى
مسئله پرورش جسم جز اصول است . عمده اين است كه درباره استعدادهاى
مخصوص انسان بحث بكنيم . آنجا است كه ارزش يك مكتب بيشتر روشن مى شود.
پرورش استعداد عقلانى
در ميان استعدادهاى مخصوص انسان ، در درجه اول استعداد عقلانى
است ، و اين همان چيزى است كه در اديان ، ما مى بينيم كه اگر هم خود
اديان و صاحبان اصلى اديان اينجور نباشند ولى غالبا در ميان پيروان و
روحانيين اديان اين مطلب بوده است كه هميشه دين را به عنوان حقيقتى بر
ضد عقل و نقطه مقابل عقل عرضه مى داشته اند، و عقل را به عنوان يك وجود
مزاحم و يك مانع دين و چيزى كه يك انسان متدين بايد آن را كنار بگذارد
والا نمى تواند ديندار باشد (معرفى مى كرده اند). در مسيحيت بالخصوص
اين مطلب را به وضوح مى بينيم ، و در خيلى جاهاى ديگر. حال اسلام با
اين استعداد انسانى چگونه مواجه شده است ؟ اينجا يكى از آن جاهايى است
كه ارزش واقعى اسلام را به روشنى مى بينى . اسلام يك دين طرفدار عقل
است و به نحو شديدى هم روى اين استعداد تكيه كرده است ، نه فقط با او
مبارزه نكرده بلكه از او كمك و تاءييد خواسته است ، و تاءييد خود را
هميشه از عقل مى خواهد. در اين زمينه آيات قرآن زياد است ، آيات دعوت
به تعقل و تفكر، يا آياتى كه به شكلى مطالب را طرح كرده اند كه فكر
انگيز و انديشه انگيز است . ما براى اينكه بحثمان مفصل نشود، اين مطلب
را به تفصيل ذكر نمى كنيم چون اين مطلب واضح است و نيازى به توضيح
ندارد. فقط به عنوان نمونه اندكى عرض مى كنيم .
تعقل در قرآن
اسلام طرفدار تعقل است و شديدا هم طرفدار است . يك آيه و يك
حديث را مى خوانم و از آيه شروع مى كنم كه آن حديث هم از اين آيه شروع
كرده . در سوره زمر مى خوانيم : ((فبشر عباد
الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه ، اولئك الذين هديهم الله و اولئك
هم اولوالالباب ))(123)
بندگان مرا نويد بده ، آن بندگان اينچنانى را. مطلب با ((بندگان من
)) شروع شده است . كانه قرآن
مى خواهد بگويد بنده خدا آن است كه چنين باشد، و لازمه بندگى خدا اين
است . الذين يستمعون القول آنان كه سخن را استماع مى كنند. نمى گويد:
((يسمعون )). فرق است بين
((سماع )) و
((استماع )).
((سماع )) يعنى شنيدن ولو
انسان نمى خواهد بشنود. ((استماع ))
((گوش فرا دادن است ، مثل اينكه شما
اينجا نشسته ايد و خود را آماده كرده ايد براى شنيدن . در باب موسيقى
مى گويند: سماع حرام نيست ، استماعش حرام است . قرآن مى گويد: الذين
يستمعون القول آنان كه سخن را استماع مى كنند. يعنى اينجور نيست كه هر
حرفى را هنوز درك نكرده رد كنند و بگويند ما نمى خواهيم بشنويم . اول
استماع مى كنند، به دقت دريافت مى كنند فيتبعون احسنه بعد غربال مى
كنند، تجزيه و تحليل مى كنند، خوب و بدش را مى سنجند و بهترين آن را
انتخاب و پيروى مى نمايند. اصلا معنى آيه ، استقلال عقل و فكر است كه
فكر بايد حكم يك غربال را براى انسان داشته باشد، و انسان هر حرفى را
كه مى شنود در اين غربال قرار دهد، خوب و بد را بسنجد، ريز و درشت كند
و خوبترين آنها را انتخاب و اتباع نمايد. اولئك الذين هديهم اللّه قرآن
اين هدايت را با اينكه هدايت عقلى است هدايت الهى مى داند. اولئك هم
اولوا الالباب اينها هستند به معنى واقعى صاحبان عقل . ((الباب
)) ((جمع
لب )) است . ((لب
)) يعنى مغز (نه به معنى مخ ، بلكه به معنى اعم
كه در مورد ميوه ها مثلا مى گوئيم مغز بادام ، مغز گردو) اين اصطلاح
شايد از اصطلاحات مخصوص قرآن باشد (چون در غير قرآن ما گشتيم و نديديم
) و اگر هم اصطلاح مخصوص قرآن نباشد، قرآن درباره عقل كلمه
((لب )) را زياد به كار
برده ، گويى انسان را تشبيه به يك گردو و يا بادام كرده كه تمام يك
گردو و يا بادام پوست است و آن اساسش مغزش مى باشد كه در درون آن قرار
دارد. تمام هيكل و اندام انسان را كه در نظر بگيريد، آن مغز انسان ،
عقل و فكر انسان است . اگر بادامى مغز نداشته باشد چه مى گوييم ؟ مى
گوييم پوچ است و پوك و هيچ و بايد دورش انداخت . انسانى كه عقل نداشته
باشد، جوهر مغز انسانيت و آن ملاك و مقوم انسانيت را ندارد، انسانى پوك
و پوچ است ، يعنى يك صورت انسان است و معنى انسان در او نيست . به حسب
اين تعبير، معنى انسان همان عقل انسان است ، عقلى كه در اين حد باشد.
عقل بودن عقل به استقلالش است . الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه از
اين بهتر اساسا ديگر شود تعبيرى پيدا كرد در مورد دعوت به اين كه انسان
بايد عقلش بالاستقلال حاكم باشد، علتش مستقل باشد، داراى قدرت نقد و
انتقاد باشد و بتواند مسائل را تجزيه و تحليل كند. آدمى كه از اين
موهبت بى بهره است هيچ است .
اين يك آيه بود كه چون آيات قرآن در اين باب زياد است و اگر بخواهيم
عرض كنيم چند جلسه فقط بايد درباره آيات قرآن صحبت كنيم ، همين مقدار
به عنوان نمونه كافى است .
تعقل در سنت
در سنت اسلامى و بالخصوص در روايات شيعى نيز به عقل و تعقل
اهميت زيادى داده شده است . و يكى از مزاياى روايات شيعى بر روايات غير
شيعى اهتمام بيشترى است كه در روايات شيعى به عقل شده است ، و به آن
تكيه گرديده است . و به همين دليل نويسندگان اجتماع امروز حتى اهل تسنن
اعتراف دارند كه در دوره اسلام ، عقل شيعى هميشه قويتر از عقل سنى بوده
است . احمد امين كتاب معروفى دارد به نام ((فجر
الاسلام )) و ((ضحى
الاسلام )) و ((ظهر
الاسلام )) و((يوم
الاسلام )) كه فجر اسلام يك جلد است ، ضحى
الاسلام سه جلد، ظهر الاسلام چهار جلد و يوم الاسلام يك جلد كه مجموعا
مى شود نه جلد. كتاب ، خيلى فنى است و البته از نظر شيعه داراى نقاط
ضعف فراوانى است و حتى عده اى آن را يك كتاب ضد شيعى تلقى مى كنند، ولى
از نظر علمى بدون شك از كتابهاى بسيار پر مغز است . او با اينكه معروف
است كه ضد شيعى است ، در اين كتاب به اين جهت اعتراف دارد كه عقل شيعى
عقل استدلالى است و در تمام ادوار، عقل شيعى استدلالى تر بوده است ، و
خواهد اينجور توجيه كند كه علت اينكه عقل شيعى استدلالى تر است اين است
كه اينها بيشتر متوجه تاءويلات بوده اند. ولى واقع مطلب اين است كه
سرمنشاء اين امر، ائمه شيعه هستند كه مردم را بيشتر دعوت به تعقل و
تفكر كرده اند. مى گويد: مثلا فلسفه در دوره اسلامى در ميان شيعه شكفته
است و در ميان اهل تسنن نشكفت . در مصر فلسفه وجود نداشت تا وقتى كه
مصر شيعه شد. شيعه كه شد فلسفه آمد. بعد تشيّع كه از مصر رفت فلسفه هم
ضعيف شد، و نبود تا در قرن اخير كه يك سد شيعى (سيد جمال را نام مى
برد) آمد به مصر و دو مرتبه بازار فكر رونق گرفت . و بعد تعبير شيرينى
دارد، مى گويد: والحق ان الفلسفه بالتشيع الصق منها بالتسنن . و به طور
كلى عقل شيعى استدلالى تر است . ريشه اش كه شايد او توجه نداشته اين
است كه در سنت شيعى بيش از سنت سنى به اين مسئله اهميت داده شده است .
سنى ها كه از ابتدا دو دسته شده اند: معتزله و اشاعره ، با هم اختلاف
داشته اند، معتزله بيشتر طرفدار عقل بوده اند و اشاعره طرفدار تعبد.
شيعه با معتزله همگام بود. اختلاف نظر با معتزله داشت ، ولى در اصول با
يكديگر همگام بودند، و وجه مشترك اين دو اين بود كه هر دو براى عقل و
استدلال ارزش و احترام قائل بودند. در روايات شيعى عجيب تعبيراتى
درباره عقل است كه اين تعبيرات را در كتب سنى پيدا نمى كنيم . در كتب
شيعى مثل ((كافى ))،
((بحار)) و ديگر كتابهائى
كه دوره حديث هستند، كتابها از ((العقل والجهل
)) شروع شده و اول
((كتاب
العقل و الجهل )) را مى آورند، بعد كتاب
التوحيد، كتاب النبوة ، كتاب الحجه و... اول كتابى كه افتتاح مى شود
((كتاب العقل والجهل
))
است و البته جهل در برابر عقل قرار مى گيرد كه توضيحش را عرض مى كنم .
ما مى بينيم كه روايات شيعه احترام و ارزش عجيبى براى عقل و حجيت عقل
قائل است .
عقل و جهل در روايات اسلامى
اين شوخى نيست كه در حديثى يك پيشواى مردم بگويد خدا دو حجت
دارد (كه حجت به امام و پيغمبر گفته مى شود) حجت ظاهر و حجت باطن ، حجت
ظاهر انبيا هستند و حجت باطن عقول مردم . اين حديثى است كه از مسلمات
احاديث شيعه است و در كافى هست ممكن است بگوئيد بعضى عمل نكردند. من به
آن كار ندارم ، به هر حال اين مطلب هست . جهلى هم كه در اينجا آمده ،
نقطه مقابل عقل است ، و عقل در روايات اسلامى آن نيرو و قوه تجزيه و
تحليل است . در غالب مواردى كه مى بينيد اسلام جاهل را كوبيده ، جاهل
در مقابل عالم و به معنى بى سواد نيست ، بلكه جاهل ، ضد عاقل است .
عاقل كسى است كه از خودش فهم و قدرت تجزيه و تحليل دارد، و جاهل كسى
است كه اين قدرت را ندارد. ما خيلى افراد عالم را مى بينيم كه عالمند
ولى جاهلند، عالمند به معنى اينكه فرا گرفته از بيرون زياد دارند، خيلى
چيزها ياد گرفته اند، اما ذهنشان يك انبار بيشتر نيست ، خودشان اجتهاد
ندارند، استنباط ندارند، تجزيه و تحليل در مسائل ندارند. اينجور اشخاص
از نظر اسلام جاهلند يعنى عقلشان راكد است . ممكن است علمش زياد باشد
ولى عقلش راكد است . اين حديث را زياد شنيده ايد: الحكمة ضالة المؤ من
حكمت گمشده مؤ من است حكمت بدون شك يعنى علمى كه محتوى حقيقت باشد،
علمى كه استحكام و پايه داشته باشد و خيال نباشد.
ما نمى توانيم اينها را درست نقاشى كنيم و كارهايى را كه تبليغات چى ها
مى كنند انجام دهيم والا هر يك از اينها از نظر ارزش تبليغاتى براى
اسلام فوق العاده است . كه ايمان تا اين حد تقديس كننده حكمت باشد كه
بگويد حكمت گمشده مؤ من است ، يعنى حالت مؤ من براى دريافت حقايق بايد
حالت كسى باشد كه شى ء نفيسى از او گم شده و دائما در جستجوى آن است .
اين حديث در احاديث زيادى دنباله دارد. من يك وقتى مداركش را جمع كردم
، شايد به اين مضمون بيست جا پيدا كنيم كه ((خذوا
الحكمة ولو من اهل النفاق )) حكمت را فرا گيريد
ولو از منافقين ، ولو از كافران ، ولو از مشركين ولو من مشرك يعنى اگر
احساس كردى كه آنچه او دارد درست است و علم و حكمت است فكر نكن كه او
كافر است ، مشرك است ، نجس است ، مسلمان نيست ، برو بگير، حكمت مال تو
است ، در دست او عاريه است .
اينما وجدها فهو احق بها هر جا كه پيدايش كند خودش را از ديگران
سزاوارتر مى بيند.
اهتمام مسلمين به طلب علم
بگذريم از اين وضع مسخ فرهنگى كه ما داريم كه همه چيز ما را بد
توجيه مى كنند، در اوايل قرن دوم هجرى كه آنهمه شور و نشاط اسلام بر
قرار بود و بازار اسلام داغ و پر رونق بود يكمرتبه آنهمه علوم خارجى ها
را از ايرانى و رومى و هندى و يونانى و هر جا كه دسترسى داشتند ترجمه
كردند و وارد دنياى اسلام نمودند. علت اين چه بود و چطور دنياى اسلام
عكس العمل مخالف نشان نداد؟ علتش همين بود كه اين تعليمات وجود داشت .
اين تعليمات زمينه را آماده كرده بود كه اگر در اقصى بلاد چين هم كتابى
را پيدا مى كردند مانع نمى ديدند كه ترجمه اش كنند (اطلبوا العلم ولو
بالصين )
(124) مثلا عبداللّه مقفع كه منطق ارسطو را ترجمه كرد
در زمان امام صادق (ع ) بود. از قبل از امام صادق (ع ) بلكه از زمان
بنى اميه اين كارها شروع شده بود، ولى در زمان امام صادق (ع ) اوج گرفت
. در زمان هارون و ماءمون و در عصر ائمه با چه شدتى علوم اوايل ترجمه
شد. ((بيت الحكمة ))
مدرسه اى بود كه در دنياى زمان خودش نظير نداشته و بعدها هم كم برايش
نظير پيدا شده . ما در ميان احاديث و اخبار ائمه خودمان كه اينهمه با
چشم نقد به خلفا نگاه مى كردند و انحرافات آنها را مكرر بازگو مى
نمودند و خلفا كه اينهمه ملعون و مطرود شده اند بر اثر اين بوده كه
ائمه اينهمه ملعونشان گفته اند و شناختشان را درباره آنها چنين بيان
داشته اند - در يك حديث نمى بينيم كه اين كار خلفا به عنوان يك بدعت
تلقى شده باشد و بگويند كه يكى از چيزهايى كه اينها كار را خراب كردند
اين بود كه علوم ملتهاى كافر را از يونان و روم و هند و ايران ترجمه
كردند و وارد دنياى اسلام نمودند، و حال آنكه اين در ميان عوام بهترين
وسيله بود براى كوبيدن آنها. ولى ما حتى در يك حديث نديده ايم كه اين
كار خلفا به عنوان يك بدعت و يك امر ضد اسلام تلقى شده باشد.
غرضم اين جهت بود كه اين خودش يك اصلى است كه اسلام آورد: خذوا الحكمة
ولو من اهل النفاق حالا احاديثش اينجا نيست مضامين خيلى عالى دارد.
حديثى است كه روايات ما از حضرت مسيح نقل مى كنند كه ايشان فرمود:
كونوا نقاد الكلام
(125) يعنى ((آنطور كه صراف ،
سكه را نقد مى كند، خوب و بدش را تشخيص مى دهد و خوبش را مى گيرد، شما
هم راجع به نكته ها و سخنها چنين باشيد)). هر چه
ديگران دارند مى گيريم ، خودمان فكر و عقل داريم ، از خود نمى ترسيم و
بيم نداريم ، روى اينها فكر مى كنيم ، خوبهايش را مى گيريم و بدهايش
را طرح
(126) مى كنيم .
حال ريشه خذوا الحكمة ولو من اهل الشرك (ياولو من اهل النفاق ) چيست ؟
همين آيه است :
الذين يستمعون القول فيتبعون احسنة اولئك الذين
هديهم الله و اولئك هم اولو الالباب .
حديثى از امام موسى كاظم عليه السلام
حديثى هست در كافى از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام كه
مخاطبشان هشام بن الحكم معروف است . هشام يكى از راويان ما است ولى از
راويانى كه بيشتر در مسائل اصول دين كار مى كرده و به اصطلاح آن زمان
((متكلم )) بوده ، گو
اينكه خودشان نمى پسنديدند كه اسم ((متكلم
)) روى آنها بگذارند. با اهل كلام سر و كار
داشته ، يعنى هميشه در توحيد و نبوت و معاد و ( به طور كلى ) اصول دين
بحث مى كرده است ، و در ميان شيعه و سنى اتفاق نظر است كه يكى از
قويترين متكلمين زمان خودش بوده است .
چندى پيش به مناسبت نگارش كتاب
((خدمات متقابل
اسلام و ايران )) كتاب ((تاريخ
علم كلام )) شبلى نعمان را كه دانشمندى هندى
بوده و كتاب جالبى نوشته است مى خواندم ، و بعدها در شرح حال ابوالهذيل
علاف نيز كه يكى از متكلمين زبردست بوده و ايرانى الاصل است و بسيارى
از ايرانيها و زردشتيهاى زيادى به دست او مسلمان شده اند ديدم كه نوشته
:
((همه از مباحثه با ابوالهذيل پرهيز داشتند و
ابوالهذيل از تنها كسى كه پرهيز داشت هشام بن الحكم بود)).
غرض ، هشام مرد بسيار قويى بوده است . حضرت موسى بن جعفر عليه السلام
مخاطبش هشام بن الحكم است كه اصلا كارش كار عقلى و فنى است . او را
بيشتر مؤ من به تعقل و تفكر مى كند، مى فرمايد: يا هشام ! ان الله
تبارك و تعالى بشر اهل العقل والفهم فى كتابه خدا اهل فهم و عقل را در
قرآن بشارت داده : فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه ... كه
در آيه شريفه ، خاصيت تجزيه و تحليل و غربال كردن و خوب و بد را از هم
جدا نمودن كه اصلا خاصيت عقل همين است (بيان شده است ). خاصيت عقل يكى
فرا گرفتن علم و آموختن است ، كه اين مهم نيست ، از وقتى كه شروع مى
كند به تجزيه و تحليل ، و غث و سمين كردن ، و تشخيص خوب از بد، و ريز و
درشت كردن ، از آن وقت عقل به معنى واقعى به كار مى افتد.
سخن بوعلى سينا
دو جمله خوب از بوعلى سينا در اين زمنيه هست كه هر دو در كتاب
(اشارات ) است . يكى اين كه : ((من تعود ان يصدق
بغير دليل فقد انخلع من كسوة الانسانية )). هر
كس كه عادت كرده حرف را بدون دليل قبول كند، او از لباس آدمى بيرون
رفته ، يعنى آدم حرف را بدون دليل نمى پذيرد. نقطه مقابلش : كسانى كه
عادت دارند هر چيزى را بى دليل انكار كنند. اين هم بد است . مى گويد:
كل ما قرع سمعك من العجائب فذره فى بقعة الامكان
مالم يذدك عنه قائم البرهان .
اگر يك چيز عجيبى شنيدى ، مادامى كه دليلى بر امكان يا عدم امكانش
ندارى رد نكن و قبول هم نكن ، بگو ممكن است باشد. انسان واقعى آن است
كه قبول و ردش بر معيار دليل باشد، و هر جا كه دليل نبود
((لاادرى )) و
((نمى دانم )) بگويد.
لزوم تواءم بودن عقل علم
حديث ، خيلى مفصل است ، من قسمتهايى از آن را عرض مى كنم .
بعد امام فرمود: ولى به عقل تنها هم نبايد اكتفا كرد، عقل را بايد با
علم تواءم كرد، چون عقل يك حالت غريزى و طبيعى دارد كه هر كسى دارد،
ولى علم ، عقل را تربيت مى كند، عقل بايد با علم پرورش پيدا كند. در
نهج البلاغه و هم در حديث ، از عقل و علم اينجور تعبير شده كه گاهى به
علم گفته اند عقل مسموع و به عقل گفته اند علم مطبوع ، يعنى به عقل ،
علم اطلاق شده و به علم ، عقل ، با اين تفاوت كه يكى را گفته اند
((مطبوع )) يعنى فطرى ، و
ديگرى را((مسموع )) يعنى
اكتسابى ، و روى اين نكته خيلى تكيه شده است كه عقل مسموع و علم سمعى و
اكتسابى آنوقت مفيد است كه علم و عقل مطبوع و آن علم فطرى به كار
بيفتد. انسانهايى كه فقط گيرنده هستند مثل يك انبار مى باشند. اين
انسانها شديدا در روايات تخطئه شده اند.
سخن
((بيكن
))
جمله معروف و خوبى از
((بيكن
)) نقل مى كنند كه مى گويد: علما بر سه دسته
اند: بعضى مانند مورچه هستند، هى از بيرون دانه مى آورند و مرتب انبار
مى كنند. ذهن اينها يك انبار است . در واقع يك ضبط صوت هستند، هر چه
شنيده اند ضبط كرده اند و هر وقت بخواهى همان را كه ياد گرفته اند
گويند. دسته دوم مانند كرم ابريشمند، هى از لعاب خودشان مى تنند و از
درون خودشان در مى آورند. اين هم عالم واقعى نيست زيرا از بيرون چيزى
اكتساب نمى كند، از خيال و درون خودش مى خواهد بسازد، و اين عاقبت در
درون پيله خود خفه خواهد شد. دسته سوم علما واقعى هستد. اينها مانند
زنبور عسل اند، گلها را از خارج مى مكند و مى آيند عسل مى سازد.
اين مسئله عقل مسموع و مطبوع همين است كه روايت مى گويد. علم مسموع اگر
به مطبوع ضميمه نشود كافى نيست يعنى انسان آنچه را كه از بيرون مى گيرد
بايد با آن نيروى باطنى ، با آن خمير مايه و با آن نيروى تجزيه و تحليل
خود بسازد تا يك چيزى از آب در آيد.
سپس امام (ع ) فرمود: يا هشام ! ثم بين ان العقل مع العلم عقل بايد با
علم تواءم باشد، و لذا در آن آيه قرآن فرمود: ((تلك
الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون ))
(127) ما اين مثلهاى تاريخى را ذكر مى كنيم ، اما درك
نمى كند اينها را مگر عالمان . يعنى اول بايد انسان عالم باشد، مواد
خام را فراهم كند، و بعد عقل تجزيه و تحليل نمايد. مثلا اگر ما عقلى
قوى داشته باشيم مثل بوعلى سينا، و قرآن هم بگويد كه ((تاريخ
)) عبرت بسيار خوبى است ، ولى من كه از تاريخ
اطلاعاتى ندارم ، عقل من چه مى فهمد؟! يا به ما بگويند در تمام اين
عالم تكوين ، آيات الهى و نشانه هاى خدا هست ، عقل من هم عاليترين عقل
باشد، ولى من كه از مواد به كار رفته در اين ساختمان بى اطلاعم ، با
عقل خودم چه چيزى را مى فهمم و آيات الهى را چگونه كشف كنم ؟. بايد با
علم ، آنها را كشف كنم و با عقلم درك نمايم .
مسئله تقليد
همچنين فرمود:
يا هشام : ثم ذم الذين لا يعقلون فقال : اذا قيل
لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا او لو
كان آبائهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون .(128)
مسئله تقليد را زياد شنيده ايد. قرآن با اين مسئله به اصطلاح امروز
((سنت گرائى )) يعنى
پذيرفتن آنچه كه در گذشته بوده است ، با اين حالت گوسفند صفتى در انسان
، و با پيروى كوركورانه از آباء و اسلاف و نياكان فقط به دليل اينكه
آنها آباء و نياكان هستند، سخت ميارزه كرده است . من استخراج كرده ام ،
ديده ام هر پيغمبرى ، با امتش كه مواجه بوده ، مسئله بالخصوصى بوده كه
روى آن تاكيد داشته و مردم را به آن دعوت مى كرده است ، ولى دو سه چيز
مشترك بوده كه هر پيغمبرى آنها را طرح مى كرده است ، بعضى مثبت و بعضى
منفى . مثلا توحيد از امور مثبتى است كه هر پيغمبرى آن را طرح مى كرده
است . يكى از چيزهايى كه مشترك بوده و هر پيغمبرى آن را مطرح كرده ، و
معلوم مى شود همه ملتها گرفتار آن بوده اند، پيروى از اسلاف است كه مى
گفتند: ((ما حرف تو را قبول نمى كنيم چون حرف تو
تازه است و ما نسل گذشته و پدرانمان را بر راه ديگرى ديده ايم ، و راه
پدران خودمان را مى رويم )). اين حالت تسليم در
مقابل گذشتگان يك حالت ضد عقل است . قرآن مى خواهد كه انسان راه خودش
را به حكم عقل انتخاب كند. پس مبارزه قرآن با تقليد و به اصطلاح
((سنت گرائى )) مبارزه اى
است به عنوان حمايت از عقل .
پيروى از اكثريت
مسئله ديگر مسئله عدد است . انسان همان طور كه گوسفند صفت از
گذشتگان پيروى مى كند، در مقابل جمع و عدد كه قرار مى گيرد مى خواهد
همرنگ جماعت شود. مى گويند: ((خواهى نشوى رسوا
همرنگ جماعت شو)). وقتى جماعت رسوا باشد همرنگ
جماعت شدن رسوا شدن است . ولى در انسان تمايل به اينكه همرنگ جمع شود
زياد است . در فقهاء، اين قضيه زياد است . يك فقيه مسئله اى را استنباط
مى كند ولى جراءت نمى كند ابراز نمايد. مى رود مى گردد ببيند در فقهاء
عصر، هم فكر و هم راءى براى خودش پيدا مى كند يا نه ، و كمتر فقيهى است
كه وقتى رفت گشت و ديد هيچكس چنين چيزى نگفته جرات كند فتوايش را اعلام
نمايد. يعنى وقتى خودش را در راهى تنها مى بيند وحشت مى كند. ساير رشته
ها هم چنين است ، گو اينكه حالا تك روى مد شده و فرنگى ها تك روى را مد
كرده اند، يعنى قضيه روى غلطك افراط افتاده است ، هر كس كوشش مى كنند
يكجور مخصوص باشد كه بگويند فكر تازه اى دارد. درست بر ضد قدماء. قدماء
اگر يك حرفى از خودشان بود ازتنهائى وحشت مى كردند بگويند، و براى
اينكه بگويند ما تنها نيستيم عده اى را همفكر خود اعلان مى كردند. بو
على تصريح مى كند كه من هر حرفى دارم به زبان ارسطو مى گويم ، براى
اينكه اگر به زبان خودم بگويم كسى قبول نمى كند. ملا صدرا اصرار دارد
كه حرف قدماء را بياورد و حرفهاى خودش را با آنها توجيه كند. چون آنوقت
پيروى از جمع مد بود. حالا به عكس ، اگر كسى سخنى بگويد كه ديگرى آن را
گفته است ، ديگر ارزش ندارد. ولى به هر حال قر آن (ملاك قرار دادن )
كثرت را مذمت مى كند و مى گويد كثرت معيار نيست .
امام (ع ) مى فرمايد: قرآن كثرت را مذمت كرده است آنجا كه مى فرمايد:
((و ان تطع اكثر من فى الارض يضلك عن سبيل الله
، ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون ))
(129) اگر اكثر مردم را پيروى كنى تو را گمراه مى كنند،
چون اكثر مردم تابع عقل نيستند، تابع گمان و تخمين اند. همينكه چيزى در
خيالشان پيدا مى شود دنبالش مى روند. چون اكثر اينجور هستند پس به اكثر
اعتماد نكن .
اين هم خودش نوعى ديگر استقلال بخشيدن به عقل است و دعوت به اينكه عقل
بايد معيار باشد.
بى اعتنايى به تشخيص مردم
امام (ع ) در دنباله همين مطالب تعبيرى مى فرمايد كه هشام ! به
حرف مردم اعتنا نكن ، به تشخيص مردم اعتنا نكن ، تشخيص ، تشخيص خودت
باشد. اى هشام ! اگر در دست تو يك گردو باشد و هر كس به تو برسد بگويد
به به ! چه گوهر عالى يى ! در هيچ خزانه اى پيدا نمى شود، اگر هم
بگويند گوهر، تو كه مى بينى ، نبايد گول آنها را بخورى . نقطه مقابلش :
و اگر در دست تو گوهرى باشد وهر كس به تو برسد بگويد اين گردو را از
كجا آورده اى ، تو نبايد اعتنا كنى . اگر همه مردم به اين گوهر گفتند
گردو، تو تابع تشخيص و عقل و فكر خودت باش و عقل را راهنماى خود قرار
بده .
بحث عقل در اينجا خاتمه پيدا مى كند. جلسه بعد ان شاءالله بحث اراده را
مطرح خواهيم كرد كه دنباله بحث عقل است . راجع به عقل ، در قرآن و سنّت
، مطلب زياد داريم ، و خيال مى كنم همين مقدار كه از نظر تربيتى طرح
كرديم كافى است كه اسلام از نظر تربيتى راهش طرفدارى از پرورش و رشد
دادن و استقلال بخشيدن به عقل است نه كوبيدن و خفه كرد و خاموش نمودن
آن .
تاريخچه ((تعقل از نظر
مسلمين ))
منطق اسلام ، منطق استمداد از عقل است
بسم الله الرحمن الرحيم
موضوع بحث ، پرورش استعداد عقلانى و فكرى بود، تعقل ، عقل ، و علم كه
از شؤ ون عقل است . اسلام (داراى ) چنين منطقى است كه هميشه از عقل
استمداد مى كند و كمك مى خواهد، يعنى مردم را كه دعوت مى كند عقل مردم
را بر مى انگيزد، و نمى گويد اگر مى خواهيد ايمان پيدا كنيد هرگز فكر
نكنيد، تعقل نداشته باشيد، تعقل انسان را به جايى نمى رساند، ايمان
مرحله است غير از مرحله تعقل و تفكر، و انسان بايد تسليم بشود تا حقيقت
ايمان برايش كشف گردد، از اين جور حرفهايى كه بالخصوص در مسيحيت زياد
ديده مى شود.
واقعا هم چنين هست . در درجه اول ، در ادبيات ما تحقير عقل زياد ديده
مى شود، هم در ادبيات عرفانى و هم در ادبيات غير عرفانى ، و به علاوه
جريانهايى در تاريخ اسلام رخ داده است كه در آن جريانها مساءله عقل
مطرح بوده ، يكى جريان كلامى اشعرى و معتزلى است ، و ديگر جريان فقهى
قياس ابوحنيفه و مخالفت با قياس ابوحنيفه ، و سوم مساءله عرفان و تصوف
است كه اين سه تقريبا سه جريان اصيل است كه بايد بحث بشود. در اينجا
واقعا ما با سه مكتب برخورد مى كنيم كه در كلام هر يك از آنها از يك
وجهه خاصى ، نوعى مخالفت با عقل مى بينيم ، ولى هر كدام يك راه
بالخصوصى است و يك وجهه خاصى دارد. از اين سه مكتب كه بگذريم ، به طور
متفرقه هم نه به صورت مكتب سخنانى است كه در ميان ما حكم مثل سائر را
پيدا كرده ، و اين چيزهايى كه در ميان مردم حكم مثل سائر را پيدا مى
كند اثر تربيتى فوق العاده اى دارد يعنى اثر بسيار زيادى در تكوين
روحيه مردم دارد. ابتدا از اين متفرقه ها شروع مى كنيم و بعد وارد آن
سه مكتب مى شويم .
تحقير عقل در امثال سائر ميان مردم و در ادبيات
در اين متفرقه ها گاهى از عقل و هوش به اين عنوان انتقاد شده كه
عقل و هوش دشمن انسان است ، به معنى اين كه آسايش را از انسان سلب مى
كند، راحت را از انسان مى گيرد، عامل سلب آسايش و راحتى است . چرا؟
براى اين كه انسان اگر عقل و هوش نداشته باشد، حس نمى كند، وقتى حس
نكند، ناراحتى ها را درك نمى كند، و وقتى كه موجبات ناراحتى را درك
نكرد، آن دردى كه ناشى از اين موجبات ناراحتى است برايش پيدا نمى شود.
مثلا شعر معروف است كه مى گويد:
دشمن جان من است عقل من و هوش من |
كاش گشاده نبود چشم من و گوش من |
خود ما هم گاهى مثلا مى گوئيم :
((خوشا به حال
فلان كس كه بعضى چيزها را نمى فهمد)). يا:
((خوشا به حال تو، چقدر تو راحتى كه نمى فهمى ،
من بدبختم كه حس مى كنم و مى فهمم )).
فرخى يزدى از شعراى انقلابى نيم قرن اخير مى گويد:
چيزهايى كه نبايست ببيند بس ديد |
به خدا قاتل من ديده بيناى من است |
از اين نمونه زياد داريم . آيا اين منطق اساسا منطق صحيحى است يا منطق
صحيحى نيست ؟
اگر اين را ما به زبان جد بخواهيم بگيريم صحيح نيست . اغلب اينها كه
چنين سخنانى گفته اند، به اصطلاح علماى معانى بيان ، خواسته اند لازمه
مطلب را بفهمانند نه خود مطلب را. يعنى آن كسى كه مى گويد:
دشمن جان من است عقل من و هوش من |
كاش گشاده نبود چشم من و گوش من |
واقعا منظورش اين نيست كه چه خوب بود من نمى فهميدم ، بلكه مى خواهد
بگويد ((درد)) وجود دارد،
ولى وقتى مى خواهد بگويد موجبات ناراحتى وجود دارد، آن را به اين تعبير
بيان مى كند. يعنى اين واقعا انتقاد از عقل نيست ، نوع تعبير ادبى است
، همچنان كه خود همين آقاى فرخى كه مى گويد:
چيزهايى كه نبايست ببيند بس ديد |
به خدا قاتل من ديده بيناى من است |
به مسائل اجتماعى نظر دارد كه من نقصها و كاستيها و كمبودهاى اجتماع را
مى بينم ، همين ها قاتل من خواهد شد، و قاتلش هم شد، آخر او را كشتند.
و اگر شما به همين آقاى فرخى بگوييد آيا تو ترجيح مى دهى مثل فلان شخص
باشى كه اصلا هيچ درك نمى كند، يك حالت بى تفاوتى و لختى پيدا كنى ؟ مى
گويد: نه .
يك استدلال عقلى بر ضد عقل مى توان كرد كه عقل انسان موجب احساس درد مى
شود. درد خوب است يا بد؟ درد كه بد چيزى است ، هر چيزى هم كه موجب درد
است بد است . جواب اين هم روشن است : درد كه ما مى گوئيم بد است ، خود
درد يك فلسفه اى دارد. درد، آگاهى است . درد خوب نيست به معنى اين كه
موجبش بايد نباشد. اين كه مى گوئيم خوب است درد نباشد، يعنى خوب است
موجب درد نباشد، والا اگر موجب درد باشد كه آن بيمارى و نقص هست . درد
براى انسان آگاهى است . درد عضوى هم همين جور است . اينكه انسان دردى
را در بدنش احساس مى كند به اين دليل است كه ناراحتى وجود دارد. با اين
درد، طبيعت به او اعلام مى كند كه در اينجا (نقصى هست ). مثل چراغ
قرمزى كه در صفحه جلوى راننده روشن مى شود و نشان مى دهد كه روغن ماشين
كم است يا بنزين دارد تمام مى شود. آدم ناراحت مى شود كه چرا روغن
ماشين كم است ، الان مثلا موتور مى سوزد. بديهى است كه نبايد گفت بد
چيزى است كه چراغ قرمز روشن مى شود، زيرا اين چراغ دارد اعلام مى كند
كه اينجا نقص وجود دارد.
اگر درد نمى بود، انسان احساس نقص نمى كرد و در نتيجه عضو دردمند را
معالجه نمى نمود. پس خود درد بد نيست ، آنكه بد است آن چيزى است كه اين
درد اعلام آن است . درد، تازيانه زدن به انسان است كه برو دنبال علاج .
و لهذا بدترين بيماريها، آن بيمارى است كه هيچ درد ندارد، يعنى اعلام
نمى كند، مثل بعضى سرطانها كه وقتى انسان خبردار مى شود كه كار از كار
گذشته ، و الا اگر آن لحظه اولى كه سرطان پيدا مى شود اعلام بكند، زود
معالجه مى شود.
عقل و هوش و حس انسان ، به دليل اينكه منشاء احساس درد مى شود محكوم
نيست ، چون اين ، حس آگاهى است و آگاه مى كند، و در مقابل لختى و بى
حسى است . و به همين دليل است كه ما در ادبيات خودمان يك مطلب بسيار
عالى مى بينيم كه اگر اين (انتقاد از عقل و هوش ) را به زبان جد بگيريم
، آن ، نقطه مقابل است ، و آن ستايش درد است : ((الهى
سينه اى درد آشنا ده )). چرا درد را در جاهاى
ديگر ستايش كرده اند؟ آنها توجه به همين نكته داشته اند كه درد داشتن ،
آگاهى داشتن است ، درد داشتن تازيانه اى است براى جنبش و حركت و چاره
جوئى ، و درد نداشتن سكون و بى حسى و لختى است .
مولوى يك شعر بسيار عالى در همين زمينه دارد مى گويد:
حسرت و زارى كه در بيمارى است |
وقت بيمارى همه بيدارى است |
ناراحتيهاى در حال بيمارى ، احساسهاى بيمار، بيداريهاى بيمار است ،
اعلام به بيمار است كه آگاه باش كه بيمار هستى . بعد مى گويد:
پس بدان اين اصل رااى اصلجو |
هر كه را درد است ، او برده است بو |
صاحب دردها بويى از حقيقت برده اند. آن كه درد احساس نمى كند يك موجود
لخت بى حس جمادى است .
هر كه او بيدارتر، پر دردتر |
شما در همين مسائل اجتماعى انسانى توجه بكنيد، يك كسى يك آدم بى تفاوتى
است ، سرش فقط به آخور خودش گرم است . همان بيخ گوشش هم هرچه بگذرد او
اصلا كارى به اين كارها ندارد، فقط مى خواهد خر خودش را از پل بگذرد.
خر خودش هم كه از پل گذشت به قول جلال آل احمد پل هم اگر خراب شد، خراب
شد، چون خر او كه به هرحال از پل گذشته است . ولى يك فرد درددار را در
مقابل او در نظر بگيريد كه او چيزى را كه فكر نمى كند مساءله خر خودش
است .
تعبير اميرالمؤ منين هم در اينجا همان تعبير ((درد))
است . در آن نامه اى كه به عثمان بن حنيف مى نويسند مى فرمايند: اين
درد براى انسان كافى است كه شكم سير بخوابد و در اطرافش شكمهاى گرسنه
باشد:
يك انسان اين جور است كه اگر خودش سير باشد و مردم ديگر (گرسنه ، احساس
درد مى كند) و به تعبير خود حضرت : ((ولعل
بالحجاز او اليمامة من لاطمع له فى القرص ))(130)
او در كوفه سير باشد، و در حجاز، در فاصله چهار صد فرسخ راه گرسنه اى
باشد، او از گرسنگى وى در اينجا احساس درد مى كند.