ازدواج اولين مرحله خروج از خود فردى
در مسئله خودى ، اينكه ما مى گوئيم انسان
بايد از لاك خودپرستى خارج شود كه مقصود خود طبيعى است و همه اين را
قبول دارند خارج شدن از لاك خود پرستى و فرد پرستى ، مرات و مراحلى
دارد. اولين مرحله اش غير دوستى است . در واقع مثل اينست كه
((من )) انسان به تعبير
راسل در كتاب ((اميدهاى نو))
و بعضى ديگر توسعه مى يابد. آنها چون ((من
)) را فقط ((من
)) طبيعى مى دانند قهرا از اينجا شروع مى كنند:
مثلا يك كودك فقط در همان من فردى خودش است و فقط خودش را مى بيند و
همه چيز را براى خود فردى مى خواهد، حتى به پدر و مادر هم به چشم وسيله
و ابزار براى خودش نگاه مى كند. در دوران جوانى كه عشقى پيدا مى كند
و همسرى انتخاب مى نمايد، براى اولين بار اين احساس در او پيدا مى شود
كه به يك شخص ديگر، مانند خود علاقه دارد (البته در همه اينطور نيست )
يعنى از خود به در مى آيد، خودش و او يكى مى شوند و همه چيز را براى
اين خود بزرگتر مى خواهد. مجموع دو ((خود))
يك ((خود)) شده اند.
البته اين در شرايطى است كه شخص واقعا يك علقه اى به طرف پيدا كند،
علقه مؤ انست و به تعبير قرآن و داد و رحمت : ((و
من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة
ورحمة ، ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون )).(115)
تا وقتى كه رابطه زوجين با يكديگر رابطه شهوانى يعنى رابطه جنسى است ،
قهرا اينها به هم به چشم يك ابزار نگاه مى كنند. رابطه جنسى يك امر
حيوانى و طبيعى است . براى اطفاى غريزه جنسى ، زن براى مرد يك ابزار
بيشتر نيست و مرد هم براى زن يك ابزار است ، ولى مسئله زوجين و كانون
خانوادگى و فلسفه خانوادگى و روح خانوادگى عبارت است از روح مافوق
غريزه جنسى كه ميان دو نفر پيدا مى شود، يعنى شخصيت يكديگر را دوست
دارند و تا سنين پيرى كه ديگر مسئله غريزه جنسى به كلى ضعيف يا نابود
مى شود علقه خانوادگى و محبت ميانشان هست و روز به روز هم شديدتر مى
شود و حتى به گفته علماى جديد مثل ويل دورانت در كتاب
((لذات فلسفه )) علقه زوجين به يكديگر در
اثر معاشرت و تماس زياد شدت پيدا مى كند و آنقدر اثر مى گذارد كه كم كم
قيافه هاى آنها شبيه هم مى شود، يعنى تدريجا روحهاى آنها آنقدر با هم
انطباق پيدا مى كند كه كم كم اجسام آنها نيز با هم انطباق پيدا مى كند
و قيافه ها به يكديگر شبيه مى شود. اين اولين مرحله اى است كه انسان از
لاك خود فردى خارج مى شود. و به همين دليل ازدواج در اسلام جنبه اخلاقى
دارد با اينكه يك امر شهوانى است ، و اين تنها امرى است كه با وجود
اينكه پايه طبيعى و شهوانى دارد جنبه اخلاقى نيز دارد، يعنى مثلا
هيچوقت خوردن جنبه اخلاقى پيدا نمى كند، ولى ازدواج خودش جنبه اخلاقى
دارد. و در ميان غرايز شهوانى انسان هر غريزه اى كه اشباع شود اشباع آن
تاءثيرى در معنويت انسان ندارد جز غريزه جنسى . لهذا ازدواج از نظر
اسلام سنت و مستحب تعبير شده . علت اساسى اينست كه هر مقدار كه الفت
زوجين به يكديگر بيشتر باشد، يك قدم از خود فردى خارج شده اند.
((خود)) كمى كه بزرگتر
شد، رقيقتر مى شود، مثل مايع غليظ كه وقتى آب داخلش كنند رقيق مى شود و
توسعه مى يابد. تجربه نشان داده است كه افرادى كه در تمام عمر به خاطر
هدفهاى معنوى ، مجرد زندگى كرده و نخواسته اند زن و بچه داشته باشند كه
مانع رسيدن آنها به معنويات شود(116)
، در همه آنها يك نوع نقص ولو به صورت يك خامى وجود داشته است . گويى
انسان يك نوع كمال روحى دارد كه آن كمال روحى جز در مدرسه خانواده در
هيچ مدرسه اى كسب نمى شود. همه كمالات روحى كه در همه مكتبها و مدرسه
ها حاصل نمى شود. مثل شجاعت در مقابل دشمن . آيا انسان با خلوت نشستن و
مبارزه كردن با هواى نفس مى تواند شجاع شود؟ شجاعت جز در مكتب جهاد
عملى براى انسان حاصل نمى شود، و چيزى است كه اگر انسان بخواهد در روحش
پيدا شود بايد در عمل درگير شود تا آن را كسب كند.
حديثى از رسول اكرم
يك حديث نبوى هست كه در روايات اهل تسنن آمده :
((من لم يغز ولم يحدث نفسه بغزومات على شعبه من النفاق
)).(117)
((آنكه نجنگيده باشد و لااقل در نفس خود حديث
جهاد نكرده باشد (آرزوى جهاد نكرده باشد) مى ميرد در حالى كه شعبه اى
از نفاق در روحش هست )). اين شعبه اى از نفاق
را جز مواجه شدن با دشمن چيز ديگرى از جان انسان بيرون نمى برد. درست
مثل ((شناورى )) است .
آيا اگر انسان تمام كتابهايى را كه در باب شناورى نوشته شده بخواند،
شناور مى شود؟ نه ، مگر اينكه مدتى شنا كند و چند دفعه زير آب برود و
مقدارى آب بخورد، ناراحت هم بشود تا شنا بياموزد. شجاعت را جز با مواجه
شدن با خطراتى كه براى جان آدم هست ، و جز با مواجه شدن با دشمن نمى
توان كسب كرد. بايد انسان آن حالت را پيدا كند كه وقتى با كسى مواجه مى
شود كه تصميم دارد او را بكشد به طور خودكار حالت دفاعى بگيرد و مانع
از كشته شدن خود شود بلكه بخواهد طرف را از بين ببرد. اينها را در كتاب
نمى توان خواند و ياد گرفت .
مرد زاهد و جهاد در راه خدا
مولوى يك داستانى آورده است ، مى گويد: مرد زاهدى بود كه چون
انواع اعمال برّ و خير را انجام داده بود و فريضه ها را بجا آورده بود
و فقط جهاد مانده بود، به عده سرباز گفت : ((اگر
جنگ با كفار پيش آمد مرا هم خبر كنيد)). به او
خبر دادند كه فردا آماده حركت باش . روزى چادر زده و نشسته بودند كه
خبر دادند دشمن حمله كرده است . آنها كه آمادگى سربازى داشتند به فوريت
پريدند روى اسبها و رفتند و جنگيدند، و اين آقاى زاهد تا وقتى زره و
شمشيرش را پيدا كرد و ورد و ذكر خواند، جنگ گذشت و تمام شد، و تا به
خود جنبيد سربازها برگشتند. پرسيد چه شد؟ گفتند رفتيم ، كشتيم ، كشته
داديم و برگشتيم . گفت : عجب ! پس ما چى ؟! گفتند :((هيچ
، كار تمام شد)). آخرش كسى دلش به حال او سوخت .
يك اسيرى را گرفته بودند. گفت اين را مى بينى اين از آن دشمنهاى چنين و
چنان است و خيلى از سواران ما را كشته تا اسير شده و حالا بايد كشته
شود، تو او را ببر و گردن بزن . اسير هم دست بسته بود. مرد زاهد اسير
را برد كه گردن بزند. طول كشيد و نيامد. وقتى رفتند، ديدند كه اين زاهد
افتاده و مرد اسير هم با همان دستهاى بسته روى او افتاده و دارد بيخ
گلوى او را مى جود و عنقريب است كه شاهرگ او را ببرد. اسير را كشتند و
مرد زاهد را آوردند توى خيمه و آب به صورتش زدند و به هوش آوردند.
قضيه را از او پرسيدند. گفت : وقتى از اينجا رفتيم يكدفعه به صورتم
نگاه كرد و يك پخ كرد، من ديگر چيزى نفهميدم .
شجاعت را در خلوت شب نمى توان به دست آورد، همان طور كه آثار خلوت شب
را در ميدان جنگ نمى شود كسب كرد.
يك خصايص اخلاقى هست كه انسان جز در مكتب تشكيل خانواده نمى تواند آنها
را كسب كند. (تشكيل خانواده ) يعنى يك نوع علاقمند شدن به سرنوشت
ديگران . تا انسان زن نگيرد و بچه پيدا نكند و آن بچه شديدا عواطف او
را تحريك نكند و مثلا در مواقعى كه مريض مى شود او را به هيجان نياورد،
يا مثلا لبخند بچه در او اثر نگذارد، (علاقمند شدن به سرنوشت ديگران در
او پديد نمى آيد). با مطالعه كتاب ، اين امر در او پيدا نمى شود. تجربه
نشان داده است كه اخلاقيون و رياضت كش ها كه اين دوران را نگذرانده
اند، تا آخر عمر يك نوع خامى و يك نوع بچگى در آنها وجود داشته است . و
يكى از علل اينكه در اسلام ازدواج يك امر مقدس و يك عبادت تلقى شده
همين است ، در حالى كه از نظر مسيحيت ، تجرد، مقدس است و تاءهل پليدى ،
و كسانى اجازه مى گيرند متاءهل شوند كه تاب تجرد را ندارند، يعنى اگر
مجرد بمانند فاسد مى شوند، و بنابراين از باب دفع افسد به فاسد مى
گويند بايد ازدواج كرد. لذا پاپ از ميان مجردها انتخاب شود كه در تمام
عمر اين آلودگى را پيدا نكرده است . در اسلام بر خلاف مسيحيت است : من
اخلاق الانبياء حب النساء.(118)
پس ازدواج اولين مرحله خروج از خود طبيعى فردى و توسعه پيدا كردن شخصيت
انسان است . بعد از ازدواج ، وقتى مى خواهيم كار كنيم ، براى من تنها
نيست ، آن ((من )) تبديل
به ((ما)) مى شود به طورى
كه انسان آنقدر به سرنوشت خانواده علاقمند است كه به سرنوشت شخص خودش ،
و رنج مى برد تا آنها در آسايش باشند. اين يك درجه از
((خود)) است . ولى آيا اين كافى است كه
((خود)) انسان تا اين
مقدار توسعه پيدا كند؟ شك ندارد كه نه ! اين نسبت به خود فردى طبيعى
درجه اى از كمال است ، اما اگر به همين جا محدود شود، يعنى اين
((خود)) از من فردى توسعه
پيدا كند و من به علاوه همسر و بچه ها شود و غير آن نفى گردد كافى نيست
.
من قبيله اى
ممكن است ((خود))
يك نفر از اين هم بيشتر توسعه پيدا كند، مثلا شامل فاميل بشود، يعنى
خود فردى از خود خانوادگى هم تجاوز كند و به فاميل و قبيله كشيده شود،
همان كه در قبايل بدوى و عرب جاهلى زياد مى بينيم . عرب جاهلى واقعا
افراد قبيله را با خود فرق نمى گذاشت ، يعنى درست مثل اين بود كه يك
روح بر تمام افراد قبيله حاكم است . ((من
)) او براى او يك ((من
قبيله اى )) بود. در داخل قبيله ، همه اصول
انسانى مثل گذشت ، احسان و ايثار وجود داشت ، ولى كمى آنطرفتر ديگر اين
روح وجود نداشت . پس كافى نيست كه ((من
)) انسان اين مقدار توسعه يابد.
من قومى
مى رويم بالاتر: من قومى . مثلا در مورد ما ايرانيها اگر انسان
آنچنان وطن پرست باشد كه تمام مردم ايران را مثل جان خود دوست داشته
باشد باز هم كافى نيست ، زيرا از آن حد كه گذشت همه چيز را جايز مى
داند. به ايرانى دروغ نمى گويد، به ايرانى خيانت نمى كند، به ايرانى
خدمت مى كند، به ايرانى احسان مى كند، اما به غير ايرانى دروغ گفتن را
جايز مى داند، تجاوز به حقوقش را جايز مى داند، استبداد را جايز مى
داند. اين همان خودى است كه در اروپائيها هست ، يعنى ((خود
ملى )) در آنها رشد يافته و ((من
فردى )) به صورت ((من ملى
)) توسعه پيدا كرده است . فرنگيها تا حد زيادى
نسبت به هموطنان خود خائن نيستند و دروغ نمى گويند و استبداد نمى
ورزند، ولى پا را كه از دايره هموطن آن طرف تر مى گذارد، ظالم و ستمگر
مى شوند. دروغ و خيانت را به نفع ملت خود جايز مى داند، يعنى خيانت و
جنايت را داخل مملكت خود مرتكب نمى شود ولى بزرگترين جنايتها را نسبت
به مردم كشورهاى ديگر اعمال مى كند. مال و ثروت ملتهاى ديگر را براى
كشور خود تصاحب مى كند و اين را يك افتخار مى داند كه آدم وطن پرستى
است .
شك نيست كه چنين آدمى كه لااقل در داخل مملكت خود، خود فردى را پيش نمى
كشد، يعنى آنجا به صورت ((ما))
زندگى مى كند نه به صورت ((من ))،
نسبت به آن آدم خود پرست فردى كه در دنيا فقط شخص خود را مى بيند
متكامل تر است ، ولى اين را نمى توان اخلاق ناميد. منطقا نمى توان اين
حرف را قبول كرد كه من چه كار به ملتهاى ديگرم دارم .
انسان دوستى
از اين ، يك قدم بالاتر برويم ، برسيم به انسان دوستى و انسان
پرستى . اگر واقعا يك كسى بشر دوست باشد، به همه انسانها خدمت مى كند و
به هيچ انسانى از آن جهت كه انسان است خيانت نمى كند، حق هيچ انسانى را
پايمال نمى كند از آن جهت كه انسان است . به نظر مى رسد كه حد نهايى
خروج از خود خواهى اينست كه دوستى نسبت به همه انسانها توسعه پيدا كند.
در اين صورت ((خود))
انسان يعنى همه انسانها از آن جهت كه انسان هستند.
به اين (نظريه ) هم ايرادى وارد است : چرا ما انسان دوست باشيم ولى
حيوان دوست نباشيم ؟ اين مرز براى چيست ؟ آيا منطقى است . كه اين مرز
بايد در اينجا متوقف شود و ((خود))
به اينجا كه رسيد بايد حصارى به دور خويش بكشد؟ يا از اين هم مى توان
جلوتر رفت كه نام آن مى شود حق پرستى و خدا پرستى ، كه چون خدا موجودى
در كنار موجودات ديگر نيست ، در مسير خداپرستى همه چيز در دنيا هست .
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از
اوست |
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از
اوست |
برگرديم به سئوال در مورد انسان دوستى كه آيا مرز خودى اينجاست و در
اينجا متوقف مى شود؟ يا جلوتر مى رود و دليل ندارد كه متوقف شود. به
علاوه در مورد انسان دوستى يك سئوال ديگر مطرح است و آن اينكه وقتى مى
گوئيم انسان دوستى ، مقصود از ((انسان
)) چيست ؟ هر حيوانى و هر جمادى همان چيزى است
كه هست . مثلا اگر بگوئيم ((گل دوستى
))، گل همين است كه هست ، گل كه ديگر اصولى
ندارد. حيوان هم همين طور. ولى انسان تنها موجودى است در اين دنيا كه
بالقوه است و بايد بالفعل شود، يعنى انسان را نمى تواند همين موجود يك
سر و دو گوش حساب كرد و گفت بشر دوستى يعنى هر جا كه اين حيوان مستوى
القامه پهن ناخن وجود داشت بايد او را دوست داشت . نه انسان يك
انسانيتى هم دارد. يك انسان ممكن است ضد انسان باشد. ولى حيوان ضد
حيوان نداريم ، حيوان هميشه حيوان است . انسانيت انسان به يك سلسله
معانى و به يك سلسله حقايق و به يك سلسله لطايف بستگى دارد كه اگر فردى
فاقد آنها يا بر ضد آنها باشد، نمى توان او را انسان شمرد. آنگاه بحث
اينجا پيش آيد كه اگر انسانى ضد انسانيت شد يا ضد انسانهاى ديگر شد كه
زياد هم سراغ داريم ، آن انسانى كه انسانهاى ديگر را ذليل و خوار مى
كند، به آنها ستم نمايد و به حقوق آنها تجاوز مى كند و فاسد است آيا
بايد او را مثل ديگران دوست داشت و گفت بالاخره انسان كه هست ؟ يا بايد
او را از بين برد. در صورت دوم اين كار با انسان دوستى چگونه سازگار
است ؟
جواب اينست كه اگر مقصود از ((انسان دوستى
)) دوست داشتن اين حيوان دو پا است ، (از اين
نظر انسان واقعى با انسان ضد انسان ) هيچ فرقى نمى كند. اما اگر گفتيم
ما از انسانيت يك معنى مى فهميم و انسان يك موجود معنى دارى است كه
ممكن است از معنى انسانيت پر باشد و ممكن است خالى باشد و يا بر ضد
معنى انسانيت باشد، آن وقت مفهوم ((انسان دوستى
)) براى ما معنى ديگرى پيدا مى كند، كه انسانها
را بايد در مسير انسانيت دوست داشت نه در خلاف اين مسير، و به همين
دليل اگر انسانى بر ضد مسير انسانيت بود، احيانا بايد با او به
شديدترين وجهى مبارزه كرد، با خشونت رفتار نمود و به او به چشم يك خار
در سر راه انسانها نگاه كرد، و اين كار، خود نوعى علاقه به انسان است ،
يعنى مبارزه كردن با انسان ضد انسان بخاطر انسانيت ، خود نوعى علاقه به
انسانيت ، و علاقه به بشريت است اما بشريت معنى دار، بشريتى كه معنى
بشريت در آن باشد.
خود مذهبى
در اينجا ممكن است كسى بگويد كه تو آمدى ((خود))
ها را درجه به درجه بر شمردى ، گفتى خود فردى ، خود خانوادگى ، خود
قومى و ملى ، خود نژادى ، تا رساندى به خود انسانى . خود مذهبى چطور؟
آن هم يك خودى است . آيا اين مى تواند براى ما يك حصار باشد؟ ما خودمان
هم مى گوييم مسلمان بايد مسلمان را دوست داشته باشد، مسلمان با غير
مسلمان رابطه وداد برقرار نمى كند، اشداء على الكفار رحماء بينهم
(119) اگر بناست مرز قائل شدن بد باشد، اينجا هم بد است
و كار ضد اخلاق است .
جواب اين است : واقعا هم اگر اين مسئله بخواهد به صورت يك تعصب ظاهر
شود، يعنى شخص تعصب داشته باشد در مورد هر كسى كه در زير لواى اسلام
است ، و بالنتيجه تعصب داشته باشد عليه هر كسى كه در زير لواى اسلام
نيست ، خير خواه آن باشد و بدخواه اين ، چنين چيزى خوب نيست و اسلام هم
آن را نخواسته است . اسلام خواسته كه ما خير خواه همه مردم و همه افراد
بشر حتى كفار باشيم . دشمنى با كافر اگر از بدخواهى سرچشمه بگيرد ضد
اخلاق است ما حتى نبايد بد كافر را بخواهيم ، بلكه بايد مثل پيغمبر
اكرم باشيم كه فرمود: ((من دلم به حال اينها مى
سوزد كه چرا به آنچه كه خير و حق خودشان است نمى رسند.))
ولى وقتى كه اينها خود هدايت نمى شوند و گذشته از اين به صورت خار در
سر راه ديگران در آيند، بايد به اينها به چشم يك مانع نگاه كرد، ولى
نبايد بدخواهشان بود. حتى انسان ، بدخواه ابوجهل هم نبايد باشد و مثلا
بگويد خدا نكند كه ابوجهل مسلمان شود و به شهادت برسد. نبايد آرزو كنيم
كه ابوجهل يا ابوجهل مانندها يك وقت راه به حق پيدا نكنند. يزيد بن
معاويه هم وقتى كه از زين العابدين (ع ) سئوال مى كند كه آيا من اگر
توبه كنم توبه من قبول است يا نه حضرت مى فرمايند: بله قبول است . يعنى
او هم بدخواه يزيد نيست كه آرزو كند كه چون يزيد قاتل پدرش مى باشد
توفيق توبه نيابد تا به جهنم برود، بلكه براى او هم خير مى خواهد. آنچه
كه ما نسبت به اينها اسمش را ((بدى
)) مى گذاريم معنايش اينست كه چون اينها در مسير
سعادت خودشان نيستند و براى ديگران هم وجودشان مضر است ، به اين اعتبار
بايد اينها را دشمن داشته باشيم .
احسان به كافر
پس دشمن داشتن كافر ناشى از دوست داشتن ديگران و خير خواهى براى
ديگران است نه ناشى از بدخواهى براى آنها. تا هر حدى به كافر مى توان
احسان كرد ولى به اين شرط كه اين احسان اسائه به ديگران نباشد، اسائه
به انسانيت نباشد، به ضرر مصالح بشريت نباشد.
لا ينهيكم الله عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين
ولم يخرجوكم من دياركم ... انما ينهيكم الله عن الذين قاتلوكم فى الدين
و اخرجوكم من دياركم وظاهروا على اخراجكم ان تولوهم و من يتولهم فاولئك
هم الظالمون .(120)
يعنى خدا نهى نمى كند (شما را از احسان ) نسبت به آن عده از كفار كه به
شما بدى نكرده است و در راه دين با شما نجنگيده اند، خدا نهى مى كند
شما را از احسان نسبت به آنها كه مصداق آيه اند، چون احسان به آنها
تضعيف مسلمانان است . مثلا اگر انسان به كسى كه با او در حال جنگ است
اسلحه بفروشد، بديهى است كه در اين صورت به شكست خود كمك كرده . آن
تقويتى كه موجب تضعيف جبهه اسلامى شود حرام است . احسان به كافر كه
مستلزم تضعيف اسلام و مسلمين باشد حرام است . اگر اسلام حقيقت است ، و
اگر اسلام سعادت انساتيت است ، اين كار بايد هم حرام باشد. اما آن
احسان به كافر كه (وضع ) بالا را نداشته باشد حرام نيست ، خوب هم هست .
اينجاست كه به اين مطلب مى رسيم كه اساسا دايره خارج شدن انسان از مرز
خودخواهى به هيچ چيز حتى به انسان محدود نمى شود، تمام عالم وجود و
هستى را در بر مى گيرد ولى هستى در مسير كمال خود، يعنى در مسير حق
پرستى و حق خواهى و آنچه كه خدا براى عالم مى خواهد يعنى سعادت ، كه
انسان آن چيزى را بخواهد كه خدا مى خواهد. خروج از خودپرستى به معنى
واقعى ، آن وقت حقيقت پيدا كند كه در يك مرزى متوقف نشود حتى مرز
انسانها. لهذا ما در اسلام به عنوان انسان دوستى چيزى نداريم كه بخواهد
ما را به انسانها محدود كند، بلكه در اسلام كلمه حق و خدا مطرح است ،
دايره خيلى از اينها وسيعتر است ، و البته گاهى محدود مى شود، نه به
اين معنى كه بدخواه كسى باشد، بلكه در عمل نمى توان با همه انسانها يك
جور رفتار كرد، با كسانى كه مى خواهند سد و مانع حق و حق طلبى گردند
رفتار ديگرى بايد داشت و مانند يك دشمن بايد رفتار كرد. مثل دندان فاسد
كه بايد آن را كند، اما اين بدان معنى نيست كه انسان بدخواه دندان خودش
است ، بلكه كار به مرحله اى رسيده كه اگر اين عضو فاسد بيرون نيايد بدن
را ناراحت مى كند، مزاج و دندانهاى ديگر را خراب مى كند.
وجدان عمومى
بنابر اين آن ((وجدان عمومى
)) كه در ابتدا گفته شد منظور فقط دوست داشتن
همه انسانها نيست بلكه بالاتر از آن دوست داشتن همه اشياء و در عين حال
در عمل و در مسير تكامل ، برداشتن موانع از پيش پاست ، كه هم انسان و
هم كل عالم ، موجودات متوقفى نيستند.
در اين زمينه كه اسلام به اصول انسانيت توجه دارد نه به فرد و شخص ،
مثالهايى هست . مثلا قرآن خطاب به مسلمين مى فرمايد :
((يا ايها الذين امنوا كونوا قوامين لله شهداء بالقسط و لا
يجرمنكم شنئان قوم على الاء تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى واتقوا الله
ان الله خبير بما تعملون
(121) . براى خدا قيام كنيد و شهادت را از روى عدالت
بدهيد. وادار نكند شما را دشمنى با مردمى ، به اينكه عدالت نكنيد. اين
، خطاب به مسلمين است ، و قوم دشمن همان كفار جاهليت هستند كه بت پرست
بودند، همانها كه علاوه بر اينكه بدترين خصلت را كه بت پرستى است
داشتند، دشمن خونين مسلمين نيز بودند. در عين حال قرآن مى گويد نسبت به
آنها هم نبايد بى عدالتى كرد، چون عدالت يك اصل است ، نه تنها اصل
انسانى بلكه اصل جهانى . يعنى انسان حق پرست نمى تواند ظالم باشد. ظلم
منفى است ولو در مورد دشمنى كه كافر باشد. و نظير اين مطلب است آن جمله
معروف اميرالمومنين خطاب به مالك اشتر كه در نهج البلاغه هست . مى
فرمايد: ((ولا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم
اكلهم ، فانهم صنفان : اما اخ لك فى الدين و اما نظير لك فى الخلق
))(122)
. نسبت به آنان (مردم مصر) جانور درنده نباش كه خوردن آنها را غنيمت
بدانى ، كه آنان بر دو دسته اند: يا با تو برادر دينى اند و يا در
آفرينش مانند تو هستند. زيرا عدل ، تنها پايه انسانى ندارد بلكه پايه
جهانى دارد.
اميرالمومنين پيرمرد كورى از اهل ذمه را ديدند كه گدايى مى كند.
فرمودند: اين چرا گدايى كند؟ گفتند: مرد يهودى است ، تا وقتى كه
توانسته كار كرده ، حالا ناتوان شده و گدايى مى كند. فرمود: عجب ! تا
وقتى كه مى توانست كار كرد، حالا كه نمى تواند گدايى كند؟! دستور دادند
از بيت المال چيزى برايش مقرر كردند. اين در واقع نوعى بازنشستگى است .
غرض اينست كه احسان و كمك (به كافر) آنجا كه موجب تضعيف جبهه حق نشود
مانعى ندارد. چقدر در روايات داريم كه يهودى يا مسيحى ئى كه مسلمان شده
بوده نزد امام آمده است كه با پدر و مادرم چگونه رفتار كنم ؟ گفته اند
بايد مثل سابق بلكه بهتر رفتار كنى .
پرورش جسم و پرورش استعداد عقلانى
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث درباره تربيت از نظر تعليمات اسلامى بود. در جلسه پيش به اينجا
رسيديم كه تربيت در اصل دو گونه مى تواند باشد: يكى به نحوى كه بيشتر
درباره آن ((ساختن )) و
در واقع ((صنعت )) صدق مى
كند و آن ، تربيتى است كه در آن ، انسان مانند يك شى ء فرض مى شود و
براى منظور يا منظورهايى ساخته مى شود. چيزى كه در اين ساختن منظور
نيست خود آن ماده مورد نظر است . سازنده و صنعتگر، هدف خاص خودش را
دارد و از ماده اى كه از آن ماده مى خواهد صنعتى بسازد به عنوان يك شى
ء استفاده مى كند. هر عملى كه با منظور خودش وفق بدهد بر روى آن انجام
مى دهد، و اى بسا كه آنچه او انجام دهد از نظر آن شى ء خراب كردن و
ناقص نمودن است ولى از نظر انسان كه مى خواهد از آن شى ء استفاده كند
صنعت است . مثلا انسان به گوسفند به نظر يك شيئى كه مى خواهد از آن
استفاده بكند نگاه مى كند. ارزش گوسفند براى انسان از آن نظر كه چگونه
مورد استفاده او قرار مى گيرد. حال ما يك گوسفند نر را در نظر مى گيريم
. انسانى كه مى خواهد از او استفاده كند بايد چاقش كند تا او را بفروشد
و يا خودش از گوشت او استفاده كند. اگر اين گوسفند به حال طبيعى باشد،
آن تحريكات جنسى دائما او را اين طرف و آن طرف مى كشاند و اينجور نيست
كه سرش پايين باشد و علف بخورد تا چاق شود. مى آيد گوسفند را اخته مى
كند. وقتى كه اخته شد، اين حيوان ديگر سرش را پايين مى اندازد و فقط به
علف خوردن مشغول مى شود و شروع مى كند با خيال راحت و بدون حواس پرتى
از علفهاى صحرا استفاده كردن . بعد چاق مى شود و انسان از گوشت او
استفاده مى كند. از نظر يك انسان ، اخته كردن گوسنفد، كامل كردن او است
، ولى از نظر خود گوسفند چطور؟ آيا از نظر خود گوسفند تكميلش كرده
اند يا نقصى در او به وجود آورده اند؟.
از نظر گوسفند مسلم نقصى در او به وجود آورده اند. عين همين حرف در
مورد غلامها مطرح است . غلامها را كه در قديم خواجه مى كردند، از نظر
خود غلام نقصى در او ايجاد مى كردند، ولى از نظر آنها كه مى خواستند از
اين بردگان استفاده كنند كمالى در او ايجاد كرده بودند، يعنى ديگر بهتر
مى توانستند از او به صورت يك ابزار در حرمسرا و غير حرمسرا استفاده
كنند. بطور كلى در تربيت روحى انسانها هم عين اين مطلب هست . يك وقت
مكتبى ، منظورى را در نظر مى گيرد و مى خواهد انسان را طورى بسازد كه
آن منظور تاءمين شود ولو اينكه در انسان يك كاستيهايى به وجود آورد، يك
احساسات طبيعى را از انسان بگيرد و نقص روحى يا جسمى در او ايجاد كند،
ولى بالاءخره انسان براى آن منظور، خوب ساخته مى شود.
مكتب تربيتى انسانى
اما يك وقت هست كه مكتب در خدمت انسان است ، يعنى منظورى بيرون
از انسان ندارد، هدف او به سعادت رساندن و تكميل انسان است نه اينكه
منظور ديگرى داشته باشد و انسان را براى آن منظور بخواهد بسازد. به
اصطلاح ، مكتبى مى شود انسانى . مكتب تربيتى انسانى ، مكتبى است كه هدف
آن ، بيرون از خود انسان نيست ، يعنى بر اساس به كمال رساندن انسان است
. اين مكتب بايد بر اساس پرورش استعدادها و نيروهاى انسانى و بر اساس
تنظيم آنها باشد، يعنى حداكثر كارى كه اين مكتب مى تواند انجام دهد دو
چيز بيشتر نيست يكى اينكه در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و
پرورش دادن آنها نه ضعيف كردن آنها كوشش بكند و دوم اينكه نظامى ميان
استعدادهاى انسانى برقرار نمايد كه چون انسان از يك نوع آزادى خاصى در
طبيعت برخوردار است ، در اثر اين نظام هيچگونه افراط و تفريطى حكمفرما
نباشد، يعنى هر نيرويى ، هر استعدادى حظ خودش را ببرد و به بقيه تجاوز
نكند.
استعدادهاى انسان دو نوع است : يك نوع ، استعدادهايى كه با جاندارهاى
ديگر در آن استعدادها شركت دارد، و نوع ديگر استعدادهاى اختصاصى است .
استعدادهايى كه در آنها با جاندارهاى ديگر شركت دارد امور جسمانى است .
پرورش جسم از نظر اسلام
مسئله اول اين است كه آيا اسلام طرفدار پرورش جسم است يا طرفدار
تضعيف جسم ؟ آيا اسلام طرفدار تن پرورى است يا مخالف تن پرورى ؟ (پرورش
جسم ، تعبير ديگرش تن پرورى است ). اينجا دو مطلب است ، و اين تعبيرات
گاهى موجب اشتباه مى شود. اسلام طرفدار پرورش جسم است با اينكه مخالف
تن پرورى به مفهوم مصطلح ادبى آن است . آيا انسان از نظر اسلام بايد
روشش چنان باشد كه جسمش سالم باشد، حداكثر رشد را داشته باشد،
بيماريها، آفتها و آسيبها به آن وارد نشود، يا اسلام مى گويد: نه ، جسم
مثل خانه اى است كه هر چه انسان به ويرانيش كمك كند يا به حال خودش
بگذارد بهتر است ؟ يك ساختمان را، يك وقت شما رعايت مى كنيد، از باد و
باران و برف حفظ مى كنيد و حداكثر كوشش را براى حفظش به عمل مى آوريد،
و يك وقت به حال خودش مى گذاريد، هر چه پيش آمد آمد، خراب هم شد، اهميت
ندارد.
جاى شك و ترديد نيست كه تعليمات اسلام بر اساس حفظ و رشد و سلامت جسم
است . علت حرمت بسيارى از امور، مضر بودن آنها به حال بدن است . يكى از
مسلمات فقه اين است كه بسيارى از امور به اين دليل تحريم شده اند كه
براى جسم انسان ضرر دارند. و يك اصل كلى براى فقها مطرح است كه هر چيزى
كه محرز بشود كه براى جسم انسان مضر است ولو هيچ دليلى از قرآن و سنت
نداشته باشد قطعا حرام است . البته اين را هم مى گويند كه زبانها بعضى
معتد به هستند، و بعضى غير معتد به ، يعنى زيان آنقدر كم است كه قابل
اعتنا نيست . اسلام در تكاليف خود حرج ايجاد نمى كند، يعنى اين مقدارها
را از نظر اسلام تحريم نمى كنند، به صورت مكروه ذكر مى شود يا مى گويند
تركش مستحب است . ولى اگر يك چيزى زيانش قطعى باشد و مسلم بشود كه
زيان دارد، از نظر اسلام قطعا حرام است ، و اگر فقها در بعضى مسائل
فتوا نداده باشند، از اين لحاظ است كه به جنبه مطلب واقف نيستند، يعنى
مطلب برايشان روشن نيست كه آيا واقعا ضرر دارد يا ندارد. مثلا فتوا در
مسئله كشيدن ترياك ، چنانكه مرحوم آقا سيد ابوالحسن در رساله
((وسيله النّجاة )) ذكر
كرده چنين است : يك وقت مى گوييم كه يك پك به ترياك زدن چطور است (نه
به صورت عادت در آمدن )؟ چون بر مقياس ضرر است ، و اين آن مقدار معتد
به نيست پس حرام نيست ، ولى عادت كردن يعنى ترياك كشيدن به گونه اى كه
منجر به عادت شود، و نيز هر مقدمه اى كه موجب اين عادت گردد حرام است .
و حال آنكه ما نه در قرآن چيزى در مورد ترياك داريم و نه در سنت .
معتاد شدن به ترياك را فقط به اين دليل مى گويند حرام است كه زيان
دارد. يا مثلا هروئين كه يك مسئله جديدى است و در قديم نبوده ، چون
محرز است كه يك امرى است كه قطعا زيان دارد، در حرمتش هم شكى نيست . در
مورد سيگار و قليان نيز به همين ترتيب استدلال مى شود. كلى آن اين است
كه هر چيزى كه زيان دارد حرام است . ممكن است يك فقيهى خودش قليان و
سيگار هم بكشد، ولى او فكر نمى كند كه يك چيز پرضررى است ، اما فقيه
ديگرى كه به ضررهاى ايندو آگاهتر است و برايش محرز است كه واقعا كشيدن
آنها صدمه زدن به بدن است ، عمر را كوتاه مى كند، به سلامت لطمه وارد
مى آورد، و خلاصه برايش محرز است كه اعتياد به سيگار ضرر دارد، فتوا مى
دهد كه حرام است . خود همين آقايان هم كه اعتياد دارند، وقتى مريض مى
شوند و به طبيب مراجعه مى كنند و طبيب به آنها مى گويد سيگار ضرر دارد،
مى گويند چون طبيب گفته ، من شبهه مى كنم و ديگر حرام است و نمى كشم .
اصل كلى است ، به خصوصيات مسائل كارى ندارم . اين اصل كلى در اسلام هست
كه هر چيزى كه براى جسم انسان زيان داشته باشد حرام است . و بر عكس ،
در سنت ، زياد مى بينيم كه خوردن فلان ميوه يا فلان سبزى مثلا مستحب
است چون دندانها را محكم مى كند، ديگرى فلان بيمارى را از بدن بيرون مى
برد، و اين مواد در سنت زياد است كه ملاك يك حرام يا يك مستحب و يا يك
مكروه ، زيان رساندن ، يا مفيد بودن و يا مفيد نبودن است . فلان چيزى
چون براى معده خوب است مستحب است .
بنابراين پرورش جسم در حدود پرورش علمى ، بهداشت ، سلامت و تقويت جسم
كه جسم نيرو بگيرد، يك كمال است . مى دانيم همه كسانى كه از نظر بدن
نيرومند بوده اند، اين نيرومندى برايشان كمال شمرده شده است . مثلا
اميرالمؤ منين نيرومند بوده و نيروى بدنى داشته است ، و اين جز كمالات
آن حضرت است .