مثال به راستى
از اينجور حساب نكردن ها زياد داريم .
فعلى را كه اخلاقى است ضد اخلاق مى شناسيم و فعلى را كه ضد اخلاقى است
اخلاقى مى دانيم . مثلا راستى از آن جهت كه راستى است خوب است و بايد
راست گفت ، و دروغ از آن جهت كه تحريف است بد است و نبايد دروغ گفت ،
ولى آيا راست را در همه جا مى توان گفت و دروغ در همه جا گفتنش حرام
است ؟ يك جاهايى قطعا دروغ گفتن واجب است . و چيز عجيبى است كه اخيرا
عده اى به سعدى حمله مى كنند كه (او گفته است ) دروغ مصلحت آميز به از
راست فتنه انگيز است . بسيار حرف درستى است . ولى عده اى مى گويند كسى
كه دروغ مى گويد لابد مصلحتى را در نظر دارد. نه ، دروغ منفعت آميز غير
از دروغ مصلحت آميز است . راست را انسان چرا مى خواهد بگويد؟ براى
مصلحت اجتماع . دروغ را چرا نبايد گفت ؟ چون بر خلاف مصلحت اجتماع است
. ولى اگر يك جايى همان دروغ به مصلحت اجتماع و فرد باشد، بديهى است كه
بايد آن را گفت . خيلى ها از جمله موسيو جردن رئيس كالج آمريكايى ها
حمله كرده اند به سعدى كه چرا گفت است دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه
انگيز است . همين طور زردشتى ها حمله كنند به سعدى كه چرا اين جمله را
گفته است . محيط طباطبائى يك وقت مقاله اى نوشته بود كه در هند كه قبلا
در آنجا فارسى خيلى معمول بود وقتى انگليسى ها آمدند، از جمله كتابهايى
كه تدريس آن را در مدارس ممنوع كردند و زردشتى ها هم آنها را تاييد مى
كردند ((گلستان سعدى ))بود
چرا كه اخلاق بچه ها را فاسد مى كند زيرا گفته است :((دروغ
مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است )). و بعد
اضافه كرده بود كه رنود مى دانستند كه اين كار علت ديگرى دارد و آن اين
است كه در اوايل اين كتاب حرف ديگرى است :اى كريمى كه از خزانه غيب گبر
و ترسا وظيفه خوردارى دوستان را كجا كنى محروم تو كه با دشمنان نظر
دارى از اول توى كله بچه مى رود كه گبر و زردشتى و نيز ترسا (مسيحى )
دشمن خدا هستند، و اينها چون مى خواستند آن جمله گفته نشود چيز ديگرى
را بهانه كرده بودند، والا كدام عاقل است در دنيا كه معنى راست و دروغ
را بفهمد، و نفهمد كه در يك شرايطى راست گفتن از هر جنايتى بالاتر است
. البته در همان جا هم بايد فقط تا آن حدى كه لازم است از آن راست كه
طرف را به جنايتش راهنمايى مى كند پرهيز كرد، بايد به شكل
((توريه ))باشد، مثل
داستان ابوذر كه مى گويند پيغمبر را به دوش گرفته بود در حالى كه روى
ايشان ردائى كشيده بود. آمد و پيغمبر را جلوى كفار قريش عبور داد.
گفتند: ابوذر! چيست كه بر پشت گرفته اى ؟ گفت : محمد. اين راستى بود كه
آنها باور نمى كردند. ولى اگر او مى دانست كه اگر اين راست را بگويد
آنها باور مى كنند، گفتنش براى او حرام بود و از هر حرامى هم حرامتر.
بدون شك انسان در يك مسائلى مثل اصلاح ذات البين (مانعى ندارد كه دروغ
بگويد). ما مواردى در فقه داريم كه در آن موارد دروغ گفتن جايز است ،
مثل آشتى دادن دو دشمن (مصلحت يعنى اين )، بى گناهى را با يك دروغ نجات
دادن ، كه داستان سعدى نيز در همين مورد است . در چنين شرايطى اگر دروغ
بگوئيم البته بهتر است . غرض اينست كه ميان فعل اخلاقى و خود اخلاق
بايد تفاوت قائل شد.اينكه فعل اخلاقى تغيير مى كند، با اسلام هم سازگار
است . مثلا كسى مى پرسد دزدى حرام است يا حلال ؟ مى گوئيم حرام است .
مى گويد آيا جايى هست كه دزدى جايز باشد؟ مى گوئيم بله ، پيش مى آيد كه
حتى واجب مى شود.
حديث على عليه السلام و نظريه نسبيت اخلاق
فرق ميان اخلاق و رفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث ما درباره مسئله نسبى بودن اخلاق و طبعا نسبى بودن تربيت بود.
بنابر نظريه اى كه مى گويد اخلاق نسبى است و در زمانهاى مختلف و در
منطقه هاى مختلف و درباره افراد مختلف ، مختلف مى باشد، ما نمى توانيم
يك طرح اخلاقى براى همه افراد بشر آن هم در همه زمانها ارائه كنيم ، و
هر طرح اخلاقى از طرف هر مكتبى اعم از اسلام و غير اسلام عرضه
بشودبايدمحدود باشد به منطقه خاص ، به زمان خاص ، به شرايط مخصوص ، و
طبعا در جاى ديگر بايد چيز ديگرى به جاى آن حكومت كند.
ما در بحث خودمان رسيديم به اينجا كه فرق است ميان ((اخلاق
)) و ((رفتار)).
اخلاق كه عبارت است يك سلسله خصلتها و سجايا و ملكات اكتسابى كه بشر
آنها را به عنوان اصول اخلاقى مى پذيرد، يا به عبارت ديگر قالبى روحى
براى انسان كه روح انسان در آن قالب و در آن كادر و طبق آن طرح و نقشه
ساخته مى شود، و چگونگى روح انسان است كه چگونه بايد باشد، يك امر ثابت
و مطلق و همگانى و هميشگى است ، ولى رفتار انسان كه عبارت است از پياده
كردن همان روحيات در خارج ، در شرايط مختلف ، مختلف مى شود، و بايد هم
مختلف بشود، و به عبارت ديگر مظاهر و مجالى اخلاق انسانى در شرائط
مختلف ، مختلف است ، در يك جا انسان بايد يك جور عكس العمل نشان بدهد،
در جاى ديگر جور ديگر، نه اينكه انسان در يك جا بايد يك جور باشد و در
جاى ديگر جور ديگر. خيلى فرق است بين اينكه بگوئيم بشر خودش در هر عصرى
يك جور بايد باشد غير از جورى كه در عصر ديگر بايد باشد، و در هر منطقه
اى يك جور بايد باشد غير از جورى كه در منطقه ديگر بايد باشد، و اينكه
بگوييم انسان مى تواند آنچنان شخصيت عالى يى داشته باشد كه در همه جا
يك جور باشد ولى مظاهر رفتارش در زمانهاى مختلف و شرايط مختلف متفاوت
باشد.
طرح يك اشكال
ممكن است كسى بگويد: در اسلام دستورهايى هست در مورد خلقيات زن
و مرد كه پاره اى از خلقيات را كه براى مرد پسنديده است براى زن ناپسند
معرفى مى كند، و برعكس پاره اى از خلقيات را كه براى زن پسنديده است
براى مرد ناپسند معرفى مى نمايد. آيا از نظر اسلام مدل اخلاقى و مدل
انسانى زن و مرد متفاوت است ؟ يعنى از نظر انسانيت ، اينها دو نوع
انسان اند؟ و از نظر اسلام دو طرح براى قالب گيرى روح اينها پيشنهاد مى
شود؟ زن از نظر آنچه كه ما خلق مى ناميم در يك قالب بايد ساخته بشود و
مرد در قالب ديگر؟ اگر اينطور است پس معلوم مى شود پايه اين حرف كه
خلق ، يك حقيقت مطلق و ثابتى است متزلزل است و اين سخن اساسى ندارد.
اولين دليلش اين است كه در مورد زن و مرد فرق مى كند.
در نهج البلاغه جمله اى هست كه ممكن است همين جمله را كسى طرح بكند. مى
فرمايد: ((خيار خصال النساء شرار خصال الرجال
)) بهترين خصلتها و خويهاى زنان همان بدترين
خصلتهاى مردان است ، يعنى چيزهايى كه براى زن بهترين خصلت است ، براى
مرد بدترين خصلت است . سه چيز را ذكر مى كند الزهو (تكبر) والجبن (جبان
بودن ، ترسو بودن ) والبخل (بخيل و ممسك بودن ). مى دانيم كه تكبر يك
خلق بسياربد معرفى شده است و حتى از نظر روانى يك نوع بيمارى روانى
تلقى مى شود. جبن و ترس هم كه معلوم است ، ضعف و ناتوانى است . بخل و
امساك كه پول دوستى و مال دوستى است . اينها كه براى مردها بدترين خلق
و خويهاست ، در نهج البلاغه گويد بهترى خلق و خوى زن است و زن بايد اين
خلقهارا داشته باشد. اين چطور مى شود؟ بعد حضرت توضيحى مى دهند كه اين
توضح مشكل را حل كند.
((فاذا كانت المراه مزهوه لم تمكن من نفسها))
زن وقتى كه متكبر باشد، مرد بيگانه را به خود راه نمى دهد، و به عبارت
ديگر ميان خود و ميان مرد بيگانه حريم و دور باش ايجاد مى كند.
((واذا كانت بخيله حفظت مالها و مال بعلها))
اگر ممسك باشد مال خود و شوهر را نگهدارى مى كند. ((واذا
كانت جبانه ؟ فرقت من كل شى يعرض لها)).(56)
و اگر ترسو و جبان باشد از هر حادثه اى كه پيش مى آيد كنار مى كشد و
احتياط مى كند.
پاسخ
ابتدا مطلبى را عرض مى كنم ، اگر چه اگر اين مطلب را بگويم ممكن
است خيال كنيد كه من مى خواهم بگويم كه اين حديث چندان قوى نيست . ولى
اين طور نيست . ما بايد ببينيم كه اين جمله ، اولا معنى و مفهوم واقعيش
چيست و حضرت چه مى خواهد بگويد؟ ثانيا آيا با ساير تعليماتى كه در متن
اسلام هست و از آن جمله كلمات خود ايشان وفق مى دهد يا نه ؟ مقدمه اى
كه مى خواهم عرض كنم اين است :
تعبيرى دارند علماى ادب و غير علماى ادب هم اين حرف را مى زنند و آن
اين است كه مى گويند در تعبيرات زبان عربى (در فارسى هم لابد هست ، و
در هر زبانى هست ، چون در واقع مربوط به بشر است نه مربوط به يك زبان
خاص ) در الفاظى كه مربوط به حالات روانى انسان است ، گاهى لفظ را به
كار مى برند نه به اعتبار خود آن حالت روانى ، بلكه به اعتبار اثرى كه
معمولا در آن حالت روانى از انسان سر مى زند. مثلا مهربانى . خود
مهربانى يا رحم (در زبان عربى ) يك حالت روانى است ، و احساسى است در
انسان . گاهى اين كلمه به كار برده مى شود در مورد خود اين احساس به
عنوان يك حالت روانى ، و گاهى به كار مى رود در جايى كه اثر اين كار
بروز مى كند اعم از اينكه خودش وجود داشته باشد يا وجود نداشته باشد.
مى گوييم فلانى با فلان كس مهربانى كرد، يعنى كارى كه از نوع كار
مهربانانه است انجام داد اعم از اينكه آن حقيقت مهربانى در آن وجود
دارد يا وجود ندارد؟ يا مثلا در مورد خداوند همين لغات انسانى به كار
برده مى شود و حال آنكه اين لغات به مفهوم انسانيش در مورد خداوند صادق
نيست ولى به مفهوم اثرش صادق است . مثل اينكه مى گوييم :
((الله يستهزء بهم ))
(57) خدا آنها را استهزا مى كند. يا مى گوييم خدا از
چنين چيزى حياكند. ((حيا))
لغتى است كه براى انسان وضع شده و حالت انسان را بيان مى كند. در انسان
((حيا)) يك حالت آزرم ،
شرم ، انفعال ، خجلت و تاءثر است ، يك حالت روانى است . بدون شك حياى
به معناى شرم پيدا كردن ، آن حالت روانى يى كه در انسان پديد مى آيد،
وبالاخره تاءثر و انفعال در مورد خداوند درست نيست ، ولى گاهى رفتارى
كه خدا با انسان مى كند نظير حالتى است كه از روى حيا و شرم صادر شده
باشد، مى گويند خدا حيا مى كند. سعدى در اول گلستان مى گويد: بنده اى
بار اول بخواند دعا مستجاب نشود، بار دوم و بار سوم ، بعد خطاب رسد: يا
ملائكتى جواب بنده مرا بدهيد كه فقد استحييت من عبدى ((از
بنده ام حيا كردم و شرمنده شدم )). همچنين
استهزا از نظر انسان يك حالت روانى است كه يك بروزاتى دارد، ولى وقتى
خدا يك كارى با يك بشرى مى كند كه در عمل ، او را مانند كسى قرار مى
دهد كه شخصى او را در معرض مسخره مردم قرار داده است ،مى گويد: الله
يستهزى خدا استهزا مى كند. اختصاص به خدا ندارد، در بسيارى از موارد
ديگر، در مورد انسانها هم همين لغات به كار برده مى شود ولى به اعتبار
رفتارى كه آن نوع رفتار معمولا معلول آن حالت است . چگونه ؟ سه لغتى كه
اينجا آمده ، تكبر، جبن و بخل است . خود تكبر معلوم است كه يك حالت
روانى در انسان است . (قبل از اينكه اين حديث را معنى بكنيم برايتان
قرائن ذكر مى كنم ). به ما گفته اند: التكبر مع المتكبر عبادة يعنى با
متكبر تكبر كردن عبادت است . مقصود اينست كه اگر كسى متكبرانه رفتار مى
كند شما طورى عمل نكنيد كه او را به تكبرش تشويق كنيد، بلكه در مقابل
آدمى كه متكبرانه رفتار مى كند متكبرانه رفتار كنيد تا دماغش به خاك
ماليده شود و ديگر تكبر نداشته باشد. تكبر با متكبر عبادت است . نه
اينكه بخواهد بگويد خود تكبر به عنوان يك حالت روانى كه خودپسندى و خود
بزرگ بينى است (ممدوح است و) اگر در مقابل يك آدم متكبر قرار گرفتى تو
هم واقعا خود بزرگ بين باش . بلكه مى خواهد بگويد تو هميشه بايد متواضع
باشى ، روحت هميشه بايد متواضع باشد، ولى رفتار با يك آدم متكبر،
متكبرانه باشد تا دماغ او را به خاك بمالى . پس در اينجا تكبر با متكبر
به عنوان ((خلق )) توصيه
نشده است ، تكبر به عنوان يك رفتار كه شبيه رفتار يك آدم متكبر است
توصيه شده است .
دستور پيغمبر در عمرة القضاء
عمرة القضاء عمره اى بود كه ظاهرا در سال هفتم هجرى پيغمبر اكرم
مشرف شدند به مكه ، بعد از قراردادى كه در حديبيه بستند، و جريان
حديبيه اين بود كه كفار مانع شدند كه پيغمبر داخل مكه شود و پيغمبر از
نزديك مكه برگشت به شرط اينكه بعد برگردند، و برگشتند. مكه هنوز مسلمان
نبود و كافر بود و دشمن . طبق قرارداد اجازه دادند مسلمين بيايند، اما
براى اينكه با مسلمين تلاقى نكنند و چشم غير مسلمانها به مسلمين نيافتد
كه تحت تاثيرشان قرار بگيرند دستور عمومى صادر كردند كه همه از خانه
هاى مكه خارج بشويد و برويد بيرون از مكه كه اصلا مسلمين را نبينيد، و
آنها هم سه روز در مكه مى مانند و بعد از سه روز مى روند. قرارداد هم
اين طور بود.
وقتى مسلمين وارد شدند، قريش ، زن و مرد و بچه ، همه بيرون رفته بودند
ولى از كوههاى اطراف ، آنطرف تر نرفته بودند و بالاى كوهها بودند.
پيغمبر اكرم مى دانست كه اينها از دور مراقب مسلمين هستند، دستور داد
كه جامه احرام را از روى يك شانه تان پائين بياندازيد و در حالى كه
طواف مى كنيد، مردانه و با صلابت و شجاعت هروله كنيد. و يگانه طوافى كه
در زمان پيغمبر، مسلمين طواف كردند در حالى كه وقتى كه طواف مى كردند
مثل وقتى بود كه در ميدان جنگ دارند عمل مى كنند آن طواف بود، براى
اينكه آنها مسلمين را در مظهر قدرت و شكوت ببينند، در صورتى كه موقع ،
موقع عبادت است و حالت ، حالت دعا و تضرع و تواضع . ولى در آنجا پيغمبر
اكرم مى خواست كه مسلمين ، بزرگ منشاءنه و بلكه متكبرانه رفتار كنند
اماخواست كه آنها واقعا متكبر باشند.
مثال ديگر: دستور داده شده است كه در ميان جنگ متكبرانه رفتار كنيد،
يعنى رشيد و بى اعتنا راه برويد، درست مثل يك آدم متكبر، كه امير
المومنين ظاهرا در جنگ خندق بعد از آنكه عمرو راكشت ، وقتى كه از ميدان
به طرف مسلمين مى آمد قدمها را آهسته بر مى داشت و خودش را خيلى رشيد
گرفته بود و متكبرانه مى آمد. پيغمبر اكرم فرمود، اين نوع راه رفتنى
است كه خداوند جز در اين موقع آن را مبغوض مى دارد.
اين ، رفتار متكبرانه است ، ولى اسلام خود تكبر را در ميدان جنگ هم
مبغوض دارد، و در همه جا مبغوض مى دارد. هيچيك ازافرادى كه وارد فقه
الحديث هستند، نگفته است كه خود تكبر به عنوان يك خلق و خوى ويك حالت
روانى ، استثناء پذيراست ، در ميدان جنگ خوب است ، در غير ميدان جنگ بد
است ، در كجا خوب است ، در كجا بد. پس ((تكبر))
در اين موارد يعنى رفتار متكبرانه . اينجا هم در مورد زن به قرينه
اينكه مى گويد: ((لم تمكن من نفسها))
نمى گويد زن خوب است متكبر باشد مطلقا، حتى با زنان ديگر. نه ، زن با
زنان ديگر نبايد متكبر باشد. با محارم خودش چطور؟ با شوهرش ، با پدرش ،
با برادرش ، با عمويش ، با دايى اش . بديهى است كه با اينها نيز نبايد
متكبر باشد. انسان هم كه دو جور خلق نمى تواند داشته باشد. آدم يا
متكبر است يا متكبر نيست . اين حديث مى گويد زن در مقابل مرد نامحرم
رفتارش متكبرانه باشد. البته ((زهو))
كه اينجا آمده با كلمه ((تكبر))
كمى فرق دارد، يعنى رفتارش بزرگ منشانه باشد، آن تواضعها و فروتنيهايى
كه مثلا يك مرد در مقابل مرد ديگر، يا يك زن در مقابل زن ديگر، و يا يك
زن در مقابل يك مرد محرم از خود نشان مى دهد كه قدم شما روى چشم ، دل
ما را روشن كرديد، تشريف بياوريد و از اين قبيل ، براى زن شايسته نيست
كه در مقابل مرد نامحرم از خود نشان دهد و اينهمه خودش را كوچك كند. زن
در مقابل يك مرد نامحرم كه قرار مى گيرد بايد خودش را بگيرد. و لهذا مى
فرمايد كه اگر زن با يك مرد نامحرم اينطور رفتار بكند، آن نامحرم هميشه
ميان خودش و آن زن يك حريم و يك دور باش قائل شود. پس اين تكبر مربوط
به رفتار شد نه مربوط به خلق . خود حديث نشان مى دهد كه اگر زن اينجور
باشد مرد نامحرم را بر خود متمكن نمى كند. ما يك اصلى را هميشه گفته
ايم كه اسلام به طور كلى مى خواهد يك حريمى - هم عملى مثل آنچه كه در
مورد پوشش گفته است و هم اخلاقى مثل آنچه كه در اين جور موارد مى گويد
- ميان مرد و زن نامحرم وجود داشته باشد، و اين حريم جلوى آن اشتعالى
را كه خطر آن هميشه وجود داشته و دارد مى گيرد. پس اين ، رفتار
متكبرانه است نه خود تكبر.
مفهوم ((جبن
)) در اين حديث
اما مسئله جبن . مسئله جبن نيز اينجا ناظر به مسئله عفاف زن است
نه مسئله جبن و شجاعت مطلقا. شجاعت به عنوان خلق روحى كه به اصطلاح
معروف يعنى قوت قلب داشتن و نترس بودن و خود را نباختن در مقابل ديگران
، براى مرد ممدوح است ، براى زن هم ممدوح است . هيچ وقت اسلام نمى گويد
كه مرد خوب است شجاع و قوى القلب باشد ولى زن خوب است ترسو باشد. به چه
دليل ؟ به دليل اينكه اولا آنچه ما در باب مدح شجاعت و مذمت جبن داريم
كه زياد است اختصاص به زن و مرد ندارد، هم در مورد مرد است و هم در
مورد زن ، و ثانيا سيره زنان مسلمين اين است كه هميشه شجاع بوده اند،
يعنى زنان شجاع مسلمين مورد تمجيد و تحليل قرار گرفته اند، چون
((شجاعت )) يعنى نترس
بودن و باك نداشتن و اينكه انسان در مقابل خطر كه قرار مى گيرد فكر جان
يا مال ، او را نترساند و عقب نشينى نكند، فداكار باشد، حاضر باشد از
جانش ، از مالش و از حيثيتش بگذرد و در مقابل دشمن بايستد.
داستان صفيه دختر عبد المطلب
مثلا ما مى بينيم در تاريخ اسلام داستان صفيه دختر عبد المطلب ،
به عنوان يك داستان حماسى و قابل تمجيد و اينكه از يك زن هاشمى چنين
انتظار مى رود نقل شده است . در جنگ خندق كه مسلمين محصور بودند و كفار
آنها را محاصره كرده بودند، پيغمبر اكرم زنها را در يك حصار مخصوصى در
يك محل معينى قرار داده بود. مردى است به نام حسان بن ثابت ، شاعر
معروف ، و به اصطلاح شاعر مفلقى است يعنى از شعراى بسيار زبردست است و
با زبانش هم خيلى به اسلام خدمت كرده و شاعر مخضرم هم هست ، يعنى هم در
دوره جاهليت شاعر بوده است و هم در دوره اسلام ، و او را شعراى درجه
اول عرب مى شمارند. او نيز مانند اكثر شعراى ديگر و مانند اكثر كسانى
كه شغلشان حرف زدن است و نيروشان بيشتر در حرف زدن مصرف مى شود و قهرا
در عمل كوتاه هستند (در عمل ناتوان بود). آنجا كه ديگر پاى عمل و جنگ
به ميان آمد ميدان جنگ را رها كرد و رفت در ميان زنها مخفى شد. اتفاقا
يكى از افراد دشمن آمد و وقتى اطلاع پيدا كرد كه اينجا زنها هستند، به
همان دژ زنها حمله كرد. زنها به حسان گفتند بلند شو شمشير را بردار،
دشمن آمد. ولى او اين كار را نكرد (مثل بعضيهاى ديگر چادر سرش كرد
(58) رفت آن عقبها مخفى شد). ولى اينجا ديگر جاى اين
نبود كه زنان شجاعت به خرج ندهند. صفيه دختر عبد المطلب ، مردانه آمد
جلو، شمشير را برداشت ، زد و آن مرد را از پا در آورد.
يا شجاعت حضرت زهرا و يا شجاعت حضرت زينب . ما مى بينيم كه از نظر قوت
و قدرت قلب و حماسه داشتن روح و نترسيدن از كشته شدن ، حضرت زينب يك
نمونه بسيار عالى اسلامى است و در تاريخ اسلام داستان او به عنوان يك
نمونه كامل هميشه نقل شده است . آن چيزى كه براى زن گفته اند نسبت به
آن بايد جبان باشد يعنى عملش جبانانه و محتاطانه باشد، در مورد ترس از
جان يا ترس از مال و ثروت نيست ، در مورد ترس از عفاف است . آدم شجاع
نمى ترسد، مى گويد مى روم ، حداكثر كشته مى شوم ، كشته هم شدم با
افتخار است . زن در مورد كشته شدن همين جور بايد باشد، ولى در موردى كه
غفتش در مقام خطر هست يعنى خطر اين است كه عفتش لكه دار بشود، جاى
شجاعت نيست ، چون شجاعت يعنى فداكارى ، (و اگر در اينجا شجاعت به خرج
بدهد، يعنى ) مى روم بگذار عفتم از بين برود. نه ، عفت يك امر شخصى
نيست كه به تو بگويند از آن بگذر تا از يك ((خودى
)) گذشته باشى . عفت يك امرى است كه تو امانتدار
آن هستى . گذشته از عفت ، مثل اين است كه فردى كه امين يك شى گرانبهايى
هست و وظيفه اش اين است كه آن شى گرانبها را به مقصد برساند، در بين
راه شجاعتش گل بكند، به جاى اين كه همه كوشش او صرف اين باشد كه شى
گرانبها را به مقصد برساند آن را در معرض خطر قرار بدهد.
يك وقتى آقاى همايون
(59) مثل خوب و آموزنده اى ذكر مى كرد. مى گفت چهل
پنجاه سال پيش ، حمالى را ديدم كه طبق بزرگى از اين جنسهاى با رفتن
عالى كه در خانواده هاى سلطنتى يا اعيان و اشراف به ندرت پيدا مى شود و
جزء نفايس يك مملكت است روى سرش بود و از خانه اى به خانه ديگر منتقل
مى كرد. در همين حال بعضى از رنود ديدند فرصت خوبى است براى اينكه او
را اذيت كنند. آمدند يك عمل اهانت آميزى نسبت به او انجام دادند. من
دلم ريخت ، گفتم الان اين آدم عصبانى مى شود و براى اينكه از خودش دفاع
كند اين طبق بارفتن را مى اندازد و همه مى شكند. ولى ديدم او تحمل كرد
چون مى فهميد چه بارى دارد و اينجا جاى شجاعت كردن و دفاع نمودن از خود
نيست ، اينجا جايى است كه بايد امانت را به منزل رساند. ارزش آن را درك
كرد.
زن ، حامل يك امانت الهى
زن به عنوان يك صاحب عفت ، حامل يك امانت بزرگ انسانى است ، نه
داراى يك امر شخصى كه اگر از آن بگذرد از شخص خودش گذشته ، اگر بگذرد
به يك امانت انسانى خيانت كرده است . مرد هم بايد عفيف باشد، زن هم
بايد عفيف باشد، ولى مى دانيم كه اگر دنيا را هم از نام تساوى حقوق زن
و مرد پر كنند، تشابه زن و مرد را كه كسى نمى تواند درست كند، و در
اينكه زن و مرد دو جنسى هستند كه در برخى امور انسانى با يكديگر مشترك
هستند و در برخى ديگر از نظر كيفى با يكديگر اختلاف دارند ترديدى نيست
. و لهذا عفت زن يك امرى است كه مورد تجاوز مرد قرار مى گيرد ولى عفت
مرد هيچ وقت مورد تجاوز زن قرار نمى گيرد. ما در دنياى امروز هم ، در
اروپا و امريكا نيز نشنيده ايم كه يك وقت بنويسند فلان مرد مورد تجاوز
فلان زن قرار گرفت . اساسا وضع زن و مرد متفاوت است و زن هيچوقت نمى
تواند در چهره يك متجاوز به عفت مرد ظاهر شود، اين مرد است كه مى تواند
متجاوز به عفت زن باشد. هميشه شما مى بينيد دو تا پسر جلوى يك دبيرستان
دخترانه را كه مى گيرند واقعا صد تا دختر را اذيت مى كنند، ولى آيا تا
به حال ديده ايد و امكان چنين چيزى هست كه چند تا دختر بيايند جلوى
دبيرستانه پسرانه و مزاحم پسرها بشود؟! مزاحمت در امر عفاف هميشه از
طرف مرد است و اين زن است كه در درجه اول بايد حافظ و نگهبان اين امانت
اجتماعى و اخلاقى و انسانى باشد. اين حديث هم كه فقط زن را توصيه مى
كند كه رفتارش جبانانه باشد، نمى گويد زن در مقابل زن ، زن در مقابل
شوهر، زن در مقابل محرم خودش ، و زن در مقابل غير مسئله عفت ، بلكه مى
گويند زن در مقابل مرد بيگانه و در مسئله خاص مربوط به عفت . براى يك
زن اين شجاعت نيست كه بگويد: من تنها مى روم ميان خيلى از مردها، هيچ
طور هم نمى شود. من شجاع هستم و نمى ترسم . شجاع آن است كه در جاى
فداكارى نترسد، يعنى اگر امانت را از او گرفتند بگويد فداكارى كردم ،
ولى اگر عفت را از تو گرفتند فداكارى نكرده اى به امانت خيانت كرده اى
.
بنابراين مسئله جبن در اينجا كه اميرالمومنين توصيه مى كند كه زن بايد
محتاط باشد، يعنى رفتارش بايد جبانانه باشد، آن هم نه در مطلق مسائل ،
نه در مورد خطر جان ، نه در مورد خطر مال ، نه در مورد خطر حيثيت
اجتماعى ، بلكه در موردى كه عفت در معرض خطر قرار مى گيرد. اين ، توصيه
به احتياطكارى زن است .
مفهوم ((بخل
)) در اين حديث
مسئله بخل هم همين جور است . قرآن مى گويد: ((و
من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون ))(60)
يك حالتى را قرآن به نام ((شحّ نفس
)) مى نامد، يعنى گرفتگى روح ، پول پرستى ،
اينكه انسان حالتى داشته باشد كه اگر بخواهند يك ريال از او بگيرند
گويى بخشى از جانش را مى خواهند از او جدا كنند. اسلامى كه دين توحيد
است ، اسلامى كه مى خواهد تعلقات انسان را از بين ببرد و نمى خواهد
انسان اعم از زن و مرد به غير خدا وابسته باشد، آيا چنين احتمالى هست
كه مثلا به حضرت زهرا توصيه كند كه شما خوب است خيلى پول پرست باشيد
پول را خيلى بايد دوست داشته باشيد، مال و ثروت را خيلى بايد دوست
داشته باشيد!؟ پس چرا اينكه حضرت زهرا مى آيد حتى پيراهن شب عروسى خودش
را در راه خدا انفاق مى كند، در اسلام يك فضيلت بزرگ تلقى شده ، و
واقعا هم فضيلت بزرگى است .
مقصود از بخل در اين حديث ، بخل در مال فردى و شخصى نيست . زن امانتدار
مال شوهر است . مخصوصا تعبير دارد: حفظت مالها ومال بعلها كه به نظر من
يعنى مال مشتركى كه مال دو نفرشان هست . به عبارت ديگر و به تعبير عرفى
خودمان ، زن در خانه دارى نبايد دست به باد باشد، سخاوتمندى در داخل
خانواده ، از جيب حاتم بخشيدن است ، خصوصا در نظام اسلامى آنكه در آمد
را تحصيل مى كند مرد است و زن بايد مدير داخله خانواده باشد، و طبعا
اينطور است آن كسى كه زحمت درآوردن پول را نكشيده ارزش پول را هم
آنقدرها درك نمى كند. زن از نظر مال مشتركى كه در خانواده هست امانتدار
است ، و اگر براى يك ريال هم حساب بكند و از پيش خود نبخشد، اين كار او
ممدوح است .
پس بخل نيز در اينجا، نه بخل به معناى آن صفت نفسانى است كه خلق است ،
بلكه به معناى ((رفتار ممسكانه
)) است نه از مال خود بلكه از مال شوهر و اين اختصاص به زن
ندارد، در غير زن هم هست . اميرالمؤ منين اول جواد و اول ممسك بود.
تاريخ اين را نشان مى دهد. اول جواد و بخشنده بود از مال خودش ، اول
ممسك بود در مالى كه امانتدار آن بود يعنى بيت المال ، كه به برادرش
عقيل هم حاضر نيست يك ريال از آن مال بدهد. آيا على (ع ) دو صفت متضاد
داشت ؟ نه ، اين دو صفت ، از نظر خلق متضاد نبود. رفتن و زحمت كشيدن :
غنيمت جنگى به دست آوردن يا قنات جارى كردن و حتى از راه عملگى پول به
دست آوردن و بعد آن را به ديگرى دادن ، اين جود است ، و بيت المال
مسلمين را به دقت نگهدارى كردن و حتى آن شمعى را كه مربوط به بيت المال
است ، هنگام كار شخصى خاموش كردن ، امانتدارى است نه بخل ، كه وقتى
آنجا مشغول رسيدگى به حساب بيت المال است و شمع هم از بيت المال روشن
است ، چند نفر وارد مى شوند و كار خصوصى دارند و كارشان مربوط به كار
بيت المال نيست فورا شمع را خاموش مى كند، چرا خاموش كردى ؟ اين شمع
مربوط به بيت المال است ، شما كار خصوصى داريد، اين كار به آن مربوط
نيست . پس بگويند چه آدم ممسك پول پرستى است ، از اينكه شمعى مصرف بشود
مضايقه دارد! نه ، اين جور نيست . اگر اين جور باشد ما بايد عثمان را
خيلى سخى و جواد بدانيم كه بيت المال مسلمين را همين جور اورت به اين
طرف و آن طرف مى داد. هر انسانى در آن مالى كه نسبت به آن مال امانتدار
است بايد ممسك باشد، ولى به ان معنا كه رفتارش ممسكانه نباشد نه اينكه
خلقش امساك باشد. اين به خلق ارتباط ندارد.
پس اين حديث كه سه چيز را از خلقيات مسلم زن ذكر كرده است : كبر و جبن
و بخل ، و اينها را در مورد زن و مرد به دو گونه توصيف نموده است با
اصل نسبى نبودن اخلاق منافاتى ندارد. در مورد جبن عرض كرديم كه نقطه
مقابلش كه شجاعت و قوت و نيرومندى است ، براى زن و مرد هر دو مطلوب است
. جبن به معنى خلق ، براى زن و مرد هر دو بد است ، و شجاعت براى زن و
مرد هر دو خوب است .
شجاعت و دفاع از حقيقت
ما در اسلام دو دفاع داريم يكى دفاع از حق به معنى حقيقت ، و
ديگر دفاع از حق به معنى حقوق اجتماعى . آنجا كه حقايقى دارد در اجتماع
پايمال مى شود، پاى امر به معروف و نهى از منكر، مبارزه با منكرات و
ترويج و اشاعه آنچه كه اسلام آنرا نيك مى شناسد در ميان مى آيد. يك
دليل بر اينكه شجاعت به معنى خلق اختصاص به مرد ندارد اين است : آيا
دفاع از حقيقت ، يا به عبارت ديگر امر به معروف و نهى از منكر، از
مختصات مردان است و يا از امور مشترك ميان مرد و زن ؟ امر به معروف و
نهى از منكر يك شرطش شجاعت و نيرومندى است . يك آدم ترسو كه نمى تواند
اين مبارزه اجتماعى را انجام دهد. نص قرآن كريم است كه امر به معروف و
نهى از منكر اختصاص به مردها ندارد: ((المؤ منون
والمؤ منات بعضهم اولياء بعض ياءمرون بالمعروف وينهون عن المنكر))
(61) مردان مؤ من و زنان مؤ من دوستان يكديگرند و به
معنى دقيق تر ((اوليا))
حاميان يكديگر هستند (ولى حمايت بر اساس اصول اسلام نه بر اساس تمايلات
شخصى ) و سرپرستان يكديگر مى باشند، همان تعبيرى كه در حديث آمده :
كلكم راع وكلكم مسوول عن رعيته .(62)
همه شبانان يكديگر هستند. مكرر گفته ايم و در مقاله ((ولاءها
و ولايتها)) نيز گفته ام كه ((ولى
)) معنايش دوست نيست ، حمايت و سرپرستى است .
گاهى ((ولى )) اسم فاعل
است ، يعنى سرپرست ، و گاهى اسم مفعول است ، يعنى سرپرست شده . بر وزن
((فعيل )) است كه در لغت
عرب ، هم به معنى فاعل مى آيد و هم به معنى مفعول : المؤ منون والمؤ
منات بعضهم اولياء بعض مردان مؤ من و زنان مؤ من برخى نسبت به برخى (سر
پرستى دارند). هر جا در قرآن ((بعض و بعض
)) مى آيد، يعنى هيچ فرق نمى كند، دو طرفى است .
و ما از اين قبيل در مورد زن و مرد زياد داريم ، از جمله در آيه
((الرجال قوامون على النسا بما فضل الله بعضهم
على بعض ))(63)
در مقاله اى از آقاى موسوى زنجانى ديدم نكته خيلى خوبى را متذكر شده
اند. ايشان گفته بودند كه قرآن مى گويند: ((الرجال
قوامون على النسا بما فضل الله بعضهم على بعض ))
نمى گويد: ((بما فضل الله الرجال على النساء))
مى خواهد بگويد به موجب برتريهايى كه بعضى نسبت به بعضى دارند، به موجب
مجموع برتريهايى كه مرد از جنبه اى بر زن ، و زن از جنبه اى بر مرد
دارد، وظيفه قوامت مال مرد است ، كه حرف بسيار درستى است و شايد بيشتر
از اين احتياج به بيان داشته باشد. مؤ منين و مؤ منات بعضيشان حامى و
راعى و سرپرست بعض ديگر هستند. كه چه مى كنند؟ امر به معروف و نهى از
منكر مى كنند.
پس در دفاع از حقيقت هيچ فرقى ميان مرد و زن نيست ، و هر دفاعى اول
شرطش شجاعت و قوت و نيرومندى است .