تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۶ -


روش تربيت در مكاتب مختلف
حال با توجه به مكاتب مذكور، اگر ما بخواهيم افراد و اجتماع را تربيت صحيح اخلاقى بكنيم ، بنابر بعضى مكاتب ، بايد كوشش كنيم كه احساسات نوع دوستانه تقويت شود. اين مكات قهرا مى گويند چون ريشه اخلاق احساسات نوع دوستانه است ، بايد اين احساسات را تقويت كرد و موجبات بغض و دشمنى را از ميان برد. آنكه معتقد است كه اخلاق از مقوله زيبايى است ، مى گويد بايد حس زيبايى را در بشر تقويت كرد، و از جمله زيباييهاى اخلاقى تناسب روحى است . آن قولى كه عقيده داشت كه ريشه اخلاق يك وجدان مستقل است معتقد است كه بايد خود وجدان را تربيت كرد، راهش هم اينست كه هر غريزه اى وقتى كه كار آن را زياد انجام دهيم رشد مى كند، پس بايد كارهاى خير خواهانه زياد انجام داد تا آن وجدان تربيت شود. آن كسى كه معتقد به روح مجرد است مى گويد اگر شما بخواهيد پايه صحيحى براى اخلاق به وجود آوريد اين تعليم را به بشر ياد دهيد كه تو روحى دارى و بدنى ، و كمال روح تو غير از كمال بدن توست ، تو مى ميرى و بعد از آنكه مردى روحت باقى مى ماند پس اساس تربيت بايد از روح باقى و روح مستقل از بدن آغاز شود. آن كسى هم كه معتقد است كه اخلاق همان هوشيارى است مى گويد بايد تعليم داد، بايد به مردم ياد داد كه منافعشان در اين است كه مصالح اجتماع را رعايت كنند.
پس راه تربيت بنابر هر يك از اين مكتبها متفاوت است .
اخلاق مذهبى
مطلب ديگر اين است كه برخى مدعى هستند كه فعل اخلاقى مساوى است با فعل دينى . اين هم مكتبى است . در اين صورت اين حرفها همه اش غلط است ، هر فعلى كه دينى شد اخلاقى است ، وگرنه اخلاقى نيست . حداقل اين است كه بعضى از افعال دينى را در نظر بگيريم ، افعال دينى ئى كه در آنها نفع غير مطرح باشد. ولى بالاخره ريشه اخلاقى بودن فعل ، دينى بودنش است . پس ما نمى توانيم اخلاق علمى ، فلسفى و عقلى داشته باشيم ، فقط و فقط نمى توانيم اخلاق مذهبى داشته باشيم .
اين البته دو جور مى شود تقرير گردد. يكى آن طور كه معمولا ديگران مثل ويل دورانت تقرير مى كنند كه اخلاق قديم اخلاق دينى بود، به اين ترتيب كه مبتنى بر ترس و طمع نسبت به جهان ديگر بود، مثلا مى گفت : راست بگو و دروغ نگو، زيرا اگر دروغ بگويى در جهان ديگر عقوبت مى شوى ، امانت به خرج ده تا در جهان ديگر به تو پاداش دهند.
اين نظريه خيلى شبيه به نظريه ضد خود كه نظريه امثال راسل است مى باشد. امثال راسل هيچ ريشه اى در روح انسان براى اخلاق قائل نبودند و مى گفتند كه انسان منفعت جو آفريده شده و غير از منفت جويى نمى تواند راه ديگرى انتخاب كند، و براى انجام كارى كه در او منفعت غير باشد، بايد از هوشيارى او و از همان حس منفعت جويى هوشيارانه اش سود جست كه منفعت تو در اين است كه منفعت ديگرى را رعايت كنى . اين نظريه هم در حقيقت همين را مى خواهد بگويد كه انسان منفعتجو آفريده شده ، براى اخلاقش هم بايد از همان حس ‍ منفعت جويى او استفاده كرد ولى نه از راه هوشيارى و عقل بلكه از راه ايمان . بايد به او گفت : اى انسان ! تو كه منفعت جو هستى ، جهان ديگرى هست ، اگر اين كار را بكنى به اين شكل ضرر مى كنى ، و اگر كار ديگرى را انجام دهى منفعتى بزرگ در جهان ديگر مى برى . پس باز بايد از همان حس منفعت جويانه او استفاده كرد و ضامن اجرا را ترس از جهان ديگر و طمع به جهان ديگر قرار داد.
تقرير ديگر اينكه اخلاق دينى خواهد از احساسات منفعت جويانه انسان استفاده كند بلكه مى خواهد از احساسات خدا پرستانه اى كه در هر انسانى به طور فطرى و طبيعى هست استفاده نمايد.
مذهب پشتوانه اخلاق
حقيقت اين است كه غالب اين نظريات را مى توانيم از يك نظر درست و از يك نظر نادرست بدانيم . همه اينها آن وقت درست اند كه يك حقيقت اعتقاد مذهبى پشت سر آنها باشد. خدا سر سلسله معنويات است و هم پاداش دهنده كارهاى خوب . احساسات نوع پرستانه كه خود امرى معنوى است ، وقتى در انسان ظهور و بروز مى كند كه انسان در جهان ، معنويتى قائل باشد. يعنى وقتى كه انسان به خدايى معتقد باشد مى تواند انسانها را دوست داشته باشد و اين احساسات نوع دوستانه در او ظهور و بروز داشته باشد. اعتقاد مذهبى پشتوانه مبانى اخلاقى است . آن كسى كه مى گويد اخلاق از مقوله زيبايى است ، و زيبايى را هم زيبايى معقول و معنوى مى داند((بايد توجه داشته باشد كه )) اساسا تا ما به يك حقيقت و زيبايى مطلق معقول و معنوى به نام خدا قائل نباشيم نمى توانيم به يك زيبايى معنوى ديگر معتقد باشيم ، يعنى زيبايى معنوى روح يا زيبايى معنوى فعل ، آن وقت معنى پيدا مى كند كه ما به خدايى اعتقاد داشته باشيم . اگر خدايى نباشد اين معنى ندارد كه فعل فقط در دنيا خوب و زيبا باشد، و اساسا فعل زيبا يعنى فعل خدايى ، فعلى كه گوئى پر توى از نور خدا در آن هست . وجدان اخلاقى كه كانت مى گويد نيز تا انسان اعتقاد به خدا نداشته باشد براى انسان معنى پيدا نمى كند. همه اينها به آدم مى گويد حق اين است ، حقيقت اين است . خوب اگر غير از ماده چيز ديگرى نباشد، اصلا حق و حقيقت معنى ندارد. همچنين اگر اعتقاد به معاد باشد نظريه هوشيارى خوب كار مى كند. انسان به قول او منفعت جو آفريده شده و جز منفعت خود را نمى خواهد، حساب مى كند كه در آخر كار سود در كدام طرف است . اگر اعتقاد به عدل نهائى باشد، اين حس ضامن اجراى خوبى است ، ولى وقتى اين اعتقاد نباشد و هر چه هست در همين دنيا باشد، انسان تحت شرايطى معتقد مى شود كه تفعم دراين است كه نفع ديگران را ضميمه خود كنم . پس اين نظريه هم آن نتيجه نهايى را آن وقت مى دهد كه اعتقاد به خدا و عدل الهى در كار باشد.
تعريف فعل اخلاقى
بنابر اين تمام اين نظريات در واقع پا در هواست مگر آنكه بر مبناى اعتقاد مذهبى و اعتقاد به خدا قرار گيرد. اگر بر مبناى اعتقاد به خدا قرار گيرد همه اينها را مى توان قبول كرد و همه را مى توان گفت درست است ، و ضرورتى هم ندارد كه ما فعل اخلاقى را محدود به يكى از اينها بدانيم ، مى گوئيم فعل اخلاقى آن فعلى است كه هدف از آن ، منافع مادى و فردى نباشد، خواه انسان آن را به خاطر احساسات نوع دوستى انجام دهد، خواه به خاطر زيبايى فعل ، خواه به خاطر زيبايى روح خود، خواه به خاطر استقلال روح وعقل خويش ، و خواه به خاطر هوشيارى . همين قدر كه ((خودى )) و منفعت فردى در كار نبود (البته آن نظريه آخر كمى مخدوش مى شود) فعل ، اخلاقى است . بنابراين ضرورتى ندارد كه ما به يكى از آن مكتبها بپيونديم و ((ليس الا)) بگوئيم و برويم سوى مكتبى كه روى محبت يا زيبايى و يا عقل مجرد بنا شده است . نه ، فعل اخلاقى آن فعلى است كه هدف از آن جلب منافع مادى و دنيايى نباشد، خواه اثرى كه از آن در اين دنيا ناشى مى شود رسيدن نفع به غير باشد و خواه هر چيز ديگرى . بنابر اين در اصول تربيتى ، آن ريشه اصلى كه بايد آن را آبيارى كرد همان اعتقاد به خداست ، و در پرتو اعتقاد به خدا، هم بايد احساسات نوع دوستانه را تقويت كرد، هم حس زيبايى را پرورش داد، هم اعتقاد به روح مجرد و عقل مجرد و عقل مستقل از بدن را تقويت كرد و هم حتى از حس منفعت جوئى انسان استفاده كرد همان طوركه اين كار رادراديان كرده اند. در اديان مى بينيد كه از حس ‍ منفعت جويى بشر و نيز از حس فرار از ضرر او، به نفع اخلاق بشر استفاده شده است . اين بحث ما كه به منزله متمم دومى براى بحث دو جلسه پيش ما بود تمام شد.
بررسى نظريه نسبيت اخلاق
نسبيت اخلاق
بسم الله الرحمن الرحيم
صحبت امروز ما درباره مسئله نسبيت اخلاق است . بايد به اين صورت سؤ ال كرد كه آيا اخلاق ، مطلق است يا نسبى ؟ يعنى اگر يك خوى يا خصلت و يا يك فعل به عنوان اخلاقى توصيه مى شود، آيا اين ، امر مطلقى است ؟ يعنى يك خصلت كه اخلاقى هست ، براى همه وقت و براى همه كس و در همه شرايط، اخلاقى است ؟ و يا يك فعل كه آن را فعل اخلاقى مى ناميم ، نسبت به همه افراد و در همه شرايط و در همه زمانها فعل اخلاقى است آنچنانكه مثلا مى گوئيم عدد 4 دو برابر عدد 2 است ؟ يا اينكه نه ، نسبى است ؟ اگر گفتيم نسبى است ، يعنى هيچ خصلتى و هيچ خويى را و همچنين فعلى را به عنوان فعل اخلاقى توان به طور مطلق توصيه كرد و آن را در همه زمانها و در همه مكانها و در همه شرايط و براى همه افراد صادق دانست . اين مسئله ، بالخصوص براى ما به موجب وابستگى مان به اسلام لازم است طرح شود، زيرا دين مقدس ‍ اسلام همانطور كه علماى قديم ما گفته اند مجموعه دستورهايش سه بخش اساسى است : يك بخش ، عقليات يافكريات است كه از آنها به ((اصول عقايد)) تعبير مى شود. بخش دوم نفسيات است كه از آنهابه ((اخلاق )) تعبير مى گردد. و بخش سوم بدنيات يا فعليات است كه از آنها به ((احكام )) تعبير مى شود. بخش ((اخلاق )) بخش فوق العاده مهمّى است . در خود قرآن كريم ، يك سلسله توصيه ها و دستورها، دستورهاى اخلاقى است ، و از طرفى مى دانيم كه دين اسلام خصوصيتى دارد و آن مسئله خاتميت و مسئله جاودانگى است و اين امر ملازم است با اينكه ما اخلاقيات را مطلق بدانيم يا لااقل به صورت سوال مطرح كنيم كه آيا اينكه دستورهاى اسلام در اين باب جنبه جاودانگى دارد، لازمه اش اينست كه ما اخلاق را مطلق بدانيم يا اين امر با نسبيت اخلاق هم سازگار است ؟
اولا ما بايد مطلب را حل كنيم كه اخلاق ، مطلق است يا نسبى ، و بعد برويم سراغ اسلام و ببينيم دستورهاى اسلام درباره اخلاق چگونه است ، آيا مطلق است يا نسبى ؟ اين مسئله بستگى زيادى دارد با مسئله پيشين در باب معيار فعل اخلاقى . بنابر بعضى از آن نظريات ، اخلاق مطلق است نه نسبى ، و بنابر بعضى ديگر اخلاق نسبى است . ما يك يا دو نظريه را كه در آنجا بايد ذكر مى كرديم دكر نكرديم . ابتدا آنها را ذكر مى كنيم و بعد اين مسئله را توضيح مى دهيم .
پسند
برخى اساسا معتقدند كه هيچ معيارى براى اخلاقى بودن ((يك فعل )) خارج از خود انسان وجود ندارد، يعنى خارج از پسند و انتخاب خود انسان معيارى براى اخلاقى بودن وجود ندارد. حتما شنيده ايد كه از قديم از دوره يونان بوده اند انديشمندانى كه مى گفته اند مقياس همه چيز انسان است ، و اين را در مورد علم و فلسفه و حقيقت هم مى گفتند كه معيار واقعيت و حقيقت نيز انسان و تشخيص انسان است ، يعنى يك حق واقعى وجود ندارد، حق واقعى همان است كه انسان تشخيص مى دهد، اگر چيزى را تشخيص داد كه حق است حق است و اگر تشخيص داد باطل است باطل است ، درست نظير عقيده اى كه بعضى از متكلمين اسلامى به نام ((معتزله )) در باب اجتهاد داشتند كه هر مجتهدى ، هر چه را كه اجتهاد بكند حقيقت همان است كه او اجتهاد كرده ، و اجتهاد خطا ندارد، حق همان است كه اين مجتهد آن را اجتهاد مى كند، و بنابر اين اگر ده مجتهد ده جور اجتهاد بكنند، حق ده جور است . نقطه مقابل آنها ((مخطئه )) بودند كه مى گفتند: نه ، حق يك چيز بيشتر نيست ، اجتهاد ممكن است مطابق با واقع و مفيد باشد و ممكن است بر خلاف واقع باشد. يونانيها هم درباره ((حقيقت )) اين حرف را زدند و گفتند معيار حقيقت ، انسان است ، نه اين است كه حقيقت معيار انسان است ، انسان معيار حقيقت است . بحث يونانيها راجع به حقيقت و واقعيت بود، راجع به علوم نظرى بود، يعنى راجع به آنچه هست . پس اگر ما مى گفتيم مثلا خدا هست ، مى گفتند چون اين انسان مى گويد خدا هست پس هست ، و اگر ديگرى مى گفت خدا نيست ، مى گفتند نيست چون اين گفته نيست . اين بحث نظرى است . ولى يك نظريه در باب اخلاق در دوره هاى جديد پيدا شده كه در باب حقيقت اين حرف را نمى زنند بلكه در باب اخلاق اين سخن را مى گويند. اخلاق با حقيقت اين فرق را دارد كه حقيقت مربوط است به آنچه كه هست و اخلاق مربوط است به آنچه كه بايد باشد. گفته اند: در باره آنچه كه بايد باشد، يا به عبارت ديگر درباره خير اخلاقى و شر اخلاقى هيچ معيارى جز پسند انسان در كار نيست . و اضافه كرده اند كه مراد ما از اخلاق خوب اخلاق پسنديده است .(54) مى گويند معيار اين است كه چه اخلاقى محمود يعنى مورد پسند است . هر خلقى كه مورد پسند بود آن خلق خوب است . ولى پسند متغير است و در طول زمان پسندها تغيير مى كنند. وقتى پسند تغيير كرد، خود اخلاق حميده طبعا تغيير مى كند. فلان خلق يك زمانى محمود و مورد پسند عموم بود، پس خوب بود، بعد در زمان ديگر همان خلق نامحمود شد و خلق ديگرى كه ضد آن بود محمود شد. اين نوسانات و تغييرات كه يك خلق در يك زمان مورد پسند است و در زمان ديگر مورد پسند نيست ، بر اساس تكامل است و منشاء اينها روح زمان و به عبارت ديگر روح اجتماع است .
روح زمان
هگل يك حرفى دارد كه به نام روح زمان نقل مى شود. او معتقد است كه تكامل ، ناموس اين جهان است . روح زمان هميشه جامعه را به پيش ‍ مى برد، اين روح كه به منزله روح اجتماع است ، براى اينكه جامعه را به جلو ببرد، روى فكرها و پسندها اثر مى گذارد، يعنى روح زمان آن خلق و خوئى را به اصطلاح الهام مى كند و مورد پسند قرار مى دهد كه با تكامل موافق باشد، و خلق و خوى ديگرى را كه مربوط به شرايط گذشته است ، همان طور كه آن شرايط منسوخ شده ، نسخ مى كند. و در واقع براى روح زمان يا روح اجتماع آن حالتى را قائل است كه ديگران براى خدا قائل اند كه مى گويند خداوند اخلاق خوب را به انسان الهام مى كند. البته هگل قائل به خداست ولى اينجور مى گويد كه روح جامعه و روح زمان ، خلق خوب را الهام مى كند، و دو تفاوت ميان نظر او و نظر ساير طرفداران الهام هست : 1.او ملهم را روح جامعه و ورح زمان مى داند و آنها ملهم را خدا و ماوراء طبيعت مى دانند. 2. آنها ملهم را يك امر ثابت و يكنواخت و مطلق مى دانند و او ملهم را يك امر متغير ونسبى و تابع شرايط زمان مى دانند كه زود به زود نقل مى شود از نظر او الهام كننده ، خودش با تغييرات زمان تغيير مى كند و (الهامات قبلى را) نسخ مى نمايد. اين فكر از آن افكارى است كه روى اروپائيها و در نتيجه روى دنيا زياد اثر گذاشت ، يعنى پايه معيارهاى ثابت را متزلزل كرد. يكى از دوستان مى گفت كه در يكى از كنفرانسهايى كه در خارج دادم اينها را مورد حمله قرار دادم ، گفتم شما فرنگى ها يك روزى قائل به روح القدس بوديد و از روح القدس الهام مى گرفتيد و يك روزى هم از روح زمان الهام مى گيريد. بدبختى شما از آن روزى شروع شد كه به روح زمان معتقد شديد و همان اهميت و ارزشى را كه براى روح القدس قائل بوديد براى روح زمان قائل شديد، و در نتيجه تمام اصول و معيارهاى ثابت را از دست داديد و فقط به اقتضاى زمان توجه كرديد كه زمان چنين و چنان اقتضاء مى كند. روح زمان يعنى چه ؟! چه كسى چنين روحى را كشف كرده كه جامعه حتما رو به تكامل رود و اين روح زمان است كه دارد افراد را به پيش مى برد و صحنه ها كه تغيير مى كند حتما بر اساس روح زمان است . ولى به هر حال چنين فكرى و چنين نظرى در ميان اروپائيها بوده است ، كه اگر اين حرف را بزنيم مسلم بايد اخلاق را نسبى بدانيم .
يك نكته ديگر هم هست (اگر چه من اين را در نوشته هايشان نديده ام ولى خيال مى كنم منظورشان همين است ) و آن اينكه روح زمان چگونه عمل مى كند؟ آيا مثلا سر يك قرن كه مى رسد فكرها را يكدفعه تغيير مى دهد، يا اينكه تدريجا فكر ها تغيير مى كند؟ تدريجا هم كه تغيير كند آيا عده اى به اصطلاح پيشرو هستند كه آنها اول الهام مى گيرند و بعد ديگران از آنها الهام مى گيرند؟ آيا هميشه يك طبقه پيشرو و روشنفكر در جامعه وجود دارد كه اينها حكم پيغمبران را دارند منتها پيغمبرانى كه نه از خدا الهام مى گيرند بلكه از روح زمان الهام مى گيرند؟ به اصطلاح خودشان طبقه انتلكتوئل اين طبقه در ابتدا الهام مى گيرد و بعد ديگران به دنبال آنها مى رونداينها در واقع براى اين طبقه يك نوع رسالت و پيغمبرى قائلند.
اگر اين سخن را بگوييم قطعا ديگر هيچ اصول ثابت اخلاقى نخواهيم داشت ، زيرامعيار، پسند مى شود. البته ما هم قبول داريم كه معيار، پسند است و پسندها تغيير مى كند، ولى ما معتقديم كه تغيير پسندها از نوع تغيير يك مزاج است . يك مزاج يك حالت تعادل دارد و يك حالات انحرافى . جامعه نيز ترقى و انحطاط دارد، و همه تحولات جامعه را نمى شود به حساب تكامل گذاشت . تعليمات قرآنى هم بر همين اساس ‍ است كه قومى ترقى مى كنند و بعد فاسد مى شوند، و اين فساد كه قرآن آن را به فساد اخلاقى تعبير مى كند منجر به هلاكت آن قوم مى شود. تاريخ نيز نشان مى دهد كه جامعه ها نوسان پيدا مى كنند و در اين نوسانات ، همين طور كه ترقيهايى دارند گاهى هم انحطاط پيدا مى كنند و همان انحطاط منشاء سقوط وانحرافشان مى شود. بله ، اين مطلب را شايد بشود قبول كرد كه جهان در مجموع خود تكامل پيدا مى كند، اما اين غير از اين مطلب است كه ما هر جامعه اى را متكامل بدانيم . پسندها مربوط به جامعه هاى عليحده است . اگر مثلا در هر هزار سال حساب كنيم ، ممكن است (نه صد در صد) بتوان گفت كه بشريت در مجموع بعد از هزار سال پيشروى كرده است . و اينكه اين پيشروى را انسان بخواهد از همه جهت قائل شود، كار مشكلى است .
سخن سارتر
در هر حال مى گويند يك جامعه به طور خودكار همين طور كه يك گياه رشد مى كند رشد مى نمايد و براى اينكه رشدش به مرحله عمل برسد پسندهايش تغيير مى كند و اين پسندها هميشه هماهنگ با تكامل است . اگر كسى اين نظريه را بپذيرد اخلاق صد در صد نسبى مى شود كما اينكه آقاى سارتر كه همه چيز را بر محور انتخاب شخصى مى سنجد، مى گويد كه معيارى براى اخلاقى بودن يك فعل خارج از وجود انسان در كار نيست . ولى مى گويد هر كس كه يك كارى را انتخاب مى كند معنى انتخابش اين است كه اين كار خوب است كه من انتخاب مى كنم ، و بديهى است كه هيچ كس هيچ كارى را به عنوان يك كار بد انتخاب نمى كند بلكه هر كارى را به عنوان يك كار خوب انتخاب مى كند. و اضافه مى كند كه انسان هر كارى را كه براى خود انتخاب مى كند در واقع به آن كار ارزش داده ، و بنابر اين براى ديگران هم همان كار را انتخاب كرده است .
اين همان حرفى است كه ما هم مى گوئيم كه انسان با عمل خود كارى را ترويج كرده ، اگر كار خوب بكند كار خوبى را ترويج كرده ، و اگر كار بد بكند كار بدى را ترويج كرده . آن كارى كه انسان انتخاب مى كند، در عين اينكه جزئى است ، انسان به آن كار كليت مى دهد. مثلا شما مسلكى را براى پيروى انتخاب مى كنيد. اين كارشمايك جزئى است ، يعنى كار شخصى و فردى است كه به شما و اين زمان و اين مكان مربوط است ، ولى در واقع كليتى هم در اينجا هست شما به اين كار كليت مى دهيد: وقتى يك كار را انتخاب مى كنيد معنايش اين است كه اين كار به طور كلى براى همه مردم خوب است . به قول او معيار اخلاقى بودن يك فعل ، اخلاق فرد (فاعل ) است . پس اخلاق يك امر نسبى مى شود به جهت اينكه از انتخاب فرد سرچشمه مى گيرد. (حالا اين حرف از ريشه حرف غلطى است كارى ندارم ). معيار اخلاقى بودن در اين نظريه ، انتخاب فرداست . بديهى است من يك چيز انتخاب مى كنم و شما چيز ديگرى انتخاب مى كنيد. پس ، از نظر من كه اين فعل را انتخاب كرده ام فعل اخلاقى اين است و از نظر شما كه فعل ديگرى را انتخاب كرده ايد فعل اخلاقى چيز ديگرى است . در زمان ديگر نيز فرق مى كند.
ولى اگر از اين نظر بگذريم و ساير نظرياتى را كه قبلا نقل كرديم در نظر بگيريم ، مى توانيم بگوئيم كه اخلاقى نسبى نيست . اخلاق به آن معنا كه ما تعريف كرديم مطلق است ، ولى فعل اخلاقى مانعى ندارد كه بگوئيم نسبى است .
مفهوم انسان دوستى
در نظرياتى كه نقل كرديم ، از جمله گفتيم برخى معيار اخلاقى بودن يك فعل را محبت دانسته اند، اينكه هدف غير باشد. اينجا ما دو چيز داريم : يكى خود اخلاق يعنى خلق و خوى و خصلت روحى انسانى كه آن همين غير دوستى و انساندوستى و علاقمند به سرنوشت انسانها بودن است . بايد بگوئيم كه اين نسبى نمى شود و مطلق است . نمى شود اين امر براى يك نفر نسبى باشد و براى يك نفر ديگر مطلق . نه ، دوست داشتن انسانهاو علاقمندبودن به سرنوشت آنهاكه منشاء خدمت به انسانهامى شود خود امرى مطلق است و براى همه كس در همه شرايط و در همه زمانها صادق است . ممكن است بگوئيم نه ، اين هم كليت ندارد، زيرا ممكن است يك انسان ، انسانى باشد موذى ، مثلا انسانى جانى ، انسانى قاتل ، انسانى مفسد، اين انسان را هر مكتبى مى گويد بايد با او مبارزه كرد و او را از ميان برد. پس اين هم كليت ندارد. جواب اينست كه خير، كليت دارد.(انساندوستى با مبارزه با انسان مفسد) منافات ندارد و لازمه محبت انسانها(مبارزه نكردن با انسان مفسد نيست ). اولا گفتيم انسانها نه انسان بالخصوص . اگر يك كسى براى انسانها يعنى براى جامعه انسانيت مضر است ، علاقه و محبت به جامعه انسانيت اينطور حكم مى كند كه اين فرد را از بين ببريم . ثانيا آنكه مى گويد علاقه به انسان ، مقصودش انسان به عنوان يك حيوان به اصطلاح مستوى القامة و يك سر و دو گوش كه روى دو پاى خود راه مى رود كه نيست ، انسان يعنى انسانيت ، يعنى فضائل انسانى ، نه اين گوشت و پوست . اگر انسان اين گوشت و پوست بخواهد باشد هيچ فرقى ميان انسان و حيوان نيست ، انسان هم حيوانى است كه جانى دارد و مى خورد و مى خوابد و شهواتى دارد، پس برايش نمى توان ارزش قائل شد. وقتى مى گوييم ((انسان ))، به اعتبار آن كمالات و اعتبارهاى انسانى مى گوييم . اگر كسى ضد انسان باشد، و در واقع انسان بالقوه ، و ضد انسان بالفعل باشد، او انسان شمرده نمى شود.
به هر حال اگر ما پايه اخلاق را دوستى انسانها بدانيم ، اخلاق به معنى يك خصلت و خوى ، امرى ثابت است . (فعل اخلاقى را بعد مى گويم ). همين طور اگر ما اخلاق را به معناى يك سلسله الهامات وجدانى بدانيم كه آقاى كانت در فلسفه خود آورده و يك سلسله اصول را طرح كرده كه اينها الهاماتى است كه وجدان هر انسان به او الهام مى كند مسلم آن الهامات ، يك الهامات كلى و دائم است و در همه زمانها صادق مى باشد، زيرا او مطلب را به عنوان (يك امر) كلى در همه زمانها ثابت مى داند. گفتيم راسل و غيره ، اخلاق را به نحو ديگرى تعريف مى كنند و مى گويند معيار اخلاقى بودن ، هماهنگى منافع فرد و مصالح اجتماع است ، چون انسان يك موجود صد درصد منفعت جو است و اورا در غير طريق منفعت شخصى نمى شود وارد كرد، حداكثر اينست كه اگر انتظار يك كار اخلاقى از وى داشته باشيم كه نفعش به غير برسد، بايد هوشياريش را زياد كنيم و به او تفهيم نماييم كه مصالح خود را با منافع جامعه هماهنگ كند. اخلاق در اين نظريه به عنوان يك خصلت مطرح است ، خصلتى هوشيارانه كه انسان در همه جا منافع خود را با مصالح جامعه هماهنگ كند. طبق اين مكتب نيز اخلاق به عنوان يك خصلت ، امرى ثابت است نه نسبى . گفتيم كه مكتب ديگرى در باب اخلاق هست و آن مكتب قدما است . آنها در باب اخلاق نظرشان به اصل عدل است بر مبناى روح مجرد. مى گويند خلق خوب عبارت است از اينكه نوعى توازن و تعادل ميان جميع قوا بر قرار بشود تحت حكومت مطلق قوه عاقله ، به طورى كه قوا و غرايز حكم رعيت اين يك حاكم را داشته باشند طبق اين مسلك هم معلوم است كه اخلاق امر مطلقى است اينكه انسان به گونه اى باشد كه تمام قوا و غرايزش در مقابل نيروى عقلش رام باشند چيزى نيست كه بگوئيم در اين زمان با زمان ديگر فرق مى كند. رام بودن رام بودن است . يا آن مكتب افلاطونى كه بر اساس زيبايى بود و مى گفت ريشه اخلاق ، زيبايى روح است ، كه اين هم يك امر ثابتى است . البته افلاطون ريشه آن زيبايى را تعادل مى دانست .
رفتار نسبى است
يك مطلب هست و آن اينكه مطلق بودن اخلاق را با مطلق بودن فعل اخلاقى نبايد اشتباه كرد. يعنى روى يك فعل نمى شود تكيه كرد و گفت هميشه اين فعل اخلاقى است ، همچنان كه نمى شود گفت هميشه اين فعل ضد اخلاق است . و غالبا اين است كه اسباب اشتباه افراد شده است ، خيال كرده اند كه لازمه اخلاق مطلق و ثابت اينست كه افعال را از اول دسته بندى كنيم ، يك دسته كارها را بگذاريم در طرفى و بگوئيم اين كارها كارهاى اخلاقى است ، و يك دسته كارها را بگذاريم در طرف ديگر و بگوئيم اين كارها كارهاى غير اخلاقى است . ولى بايد گفت نه ، به قول قدما: با وجوه و اعتبارات ، افعال فرق مى كند، يعنى ممكن است (يك فعل با يك اعتبار) اخلاقى باشد (و با اعتبار ديگر) ضد اخلاقى . اينكه رفتار مطلق است يا نسبى ، غير از اين است كه اخلاق مطلق است يا نسبى . مثال مى زنيم : سيلى زدن به يتيم آيا فعل اخلاقى است و خوب است ، يا ضد اخلاقى است و بد است ؟ جواب اين است كه مطلق سيلى زدن به يتيم را نمى شود حكم به خوب بودن يا بد بودنش كرد. يك وقت هست كه به يتيم سيلى مى زنيم كه چيزى را از دستش بگيريم ، و يك وقت قصد تاءديب داريم و (تاءديب ، اين كار را) اقتضا مى كند. پس سيلى زدن به يتيم حكم مطلق ندارد كه مطلقا بد است و يا مطلقا خوب است ، بلكه در يك جا كه جريان ادب كردن اوست خوب است ، و در جاى ديگر مثلا در جريان ربودن مال او يا راندن و دور كردن او از خود و يا مقهور نمودن او بد است : ((اما اليتيم فلا تقهر واما السائل فلا تنهر)).(55)
يا مثلا در مقابل يك نفر خم شدن چطور است ؟ مى گوئيم موارد خيلى فرق مى كند، يك وقت انسان در مقابل يك كسى به قصد تعظيم خم مى شود، باز تا آن شخص كه باشد، اگر آدم شايسته تعظيمى است (اين كار اخلاقى است )، و يك وقت در مقابل همان شخص به قصد تمسخر خم مى شود، در اين صورت اين كار عنوان ديگرى به خود مى گيرد. پس ‍ خود اين فعل كه ماهيتش خم شدن در مقابل شخص ديگر است ، در جاهاى مختلف حكمهاى مختلف پيدا مى كند، يعنى در يك جا ممكن است فعل اخلاقى باشد و در جاى ديگر فعل ضد اخلاقى . ما شايد هيچ كارى را در اسلام نداشته باشيم الا اينكه به اصطلاح طلبه ها با عناوين ثانويه ، حكمش فرق مى كند.
عناوين اوليه و عناوين ثانويه
يك اصطلاح خيلى خوبى علماى خودمان دارند، مى گويند عناوين اوليه داريم و عناوين ثانويه . مقصودشان اينست كه هر چيزى خودش به خودى خود يك نام و عنوانى دارد، يعنى صفتى بر آن صدق مى كند (ولى گاهى عنوان ديگرى بر آن عارض مى شود) مثل اينكه زيد به خودى خود انسان است ، ولى گاهى اوقات يك عنوان ثانوى بر آن عارض مى شود، يعنى يك صفت ديگرى غير از صفت اوليه اش پيدا مى كند، مثلا زيد انسان ، انسان عالم است ، يا انسان است ، انسان ظالم است . اين عنوان ديگرى كه روى او آيد، يك عنوان ثانوى است . ثانوى يعنى درجه دوم . ممكن است ثالثى و رابعى و خامسى و.. هم داشته باشد. درست مثل انسانى كه چند شغل دارد، به اعتبار اولى زيد پسر عمرو است ، ولى استاد دانشگاه هم هست ، و در همان حال رئيس ‍ مجلس هم هست ، ودرهمان حال رئيس يك شركت هم هست ، عناوين مختلف دارد. آنوقت مى گويند هر شيئى به اعتبار هر عنوانى كه بر آن عارض مى شود يك حكم پيدا مى كند. مثلا اگر از ما بپرسند كه آيا گوسفند حلال گوشت است يا حرام گوشت ، مى گوئيم حلال گوشت . بعد پرسند كه آيا خوك حلال گوشت است يا حرام گوشت ؟ مى گوئيم حرام گوشت . عنوان اولى گوسفند حلال گوشتى است ، و عنوان اولى خوك حرام گوشتى . ولى همين حلال گوشت به يك عنوان ثانوى شود حرام . فرض كنيد مال غير باشد، به اعتبار اينكه مملوك غير است خوردن گوشتش حرام مى شود، چون دزدى است . پس اين گوسفند از جنبه حلال گوشتى حلال است ولى از جنبه اينكه مال غير است خوردن گوشتش حرام است . و گوشت خوك كه حرام است ، در جاى ديگر حلال مى شود. مثلا موقعى كه شخص در يك مخمصه اى گرفتار باشد كه حياتش بستگى به آن داشته باشد نه تنها حلال مى شود بلكه خوردن آن واجب هم مى شود، يعنى اگر نخورد و تلف شود كار حرامى مرتكب شده است . و امثال اينها كه از اين مثالها زياد داريم .
گاهى مى خواهيم روى فعل حساب كنيم و گاهى روى خصلت . اگر بخواهيم روى خصلت حساب كنيم ، در مبناى هگل يا در مبناى سارتر و اشخاصى كه مى گويند معيارى براى اخلاق جز پسند و انتخاب انسان وجود ندارد، اخلاق و خوى امرى نسبى مى شود، ولى از اين مسلكها كه بگذريم ، اخلاق به عنوان يك خصلت و خوى را مى توان امر ثابتى شمرد، اما فعل اخلاقى را نه .
مثال به عفاف و عفت
آنهايى كه معتقدند اخلاق نسبى است مى گويند مثلا يك روزى عفاف در يك جامعه هايى خوب بود بر حسب احتياج و وضع آن جامعه ها زيرا زندگى ، زندگى كشاورزى بود و زندگى كشاورزى اينطور اقتضاء مى كرد كه وضع خانواده به شكل مستقل و جدايى باشد و زن در داخله زندگى مرد باشد، منفعت ومصلحت اين طور اقتضاء مى كرد و ناچار هر چه كه بيشتر بر اصول عفاف تاءكيد مى شد بهتر بود، ولى بعد زندگى ماشينى آمد و زن به متن اجتماع و داخل كارخانه ها كشيده شد. عفاف يك روزى خلق خوبى بود و امروز خلق خوبى نيست .
ولى اين حرف روى اين مبنايى كه ما گفتيم غلط است . عفاف و پاكدامنى به عنوان يك حالت نفسانى يعنى : رام بودن قوه شهوانى تحت حكومت عقل و ايمان ، تحت تاثير قوه شهوانى نبودن ، شره نداشتن ، از آن افرادى كه تا در مقابل يك شهوتى قرار مى گيرند بى اختيار مى شود و محكوم غريزه خود هستند نبودن . پس عفاف همه وقت خوب است . بله ، آن فعل اخلاقى كه ما نام آن را عفت مى گذاريم مانعى ندارد كه فرق كند، البته نه در اين مقياسى كه اينها مى گويند، در اين مقياس هيچوقت فرق نمى كند. مثلا در اين مثالهاى معروف فقهى كه ذكر مى كنند و مى گويند: زنى است مريض و نياز به طبيب دارد. طبيب زن وجود ندارد و طبيب مرد هم بايد بدنش را لمس كند و احيانا در يك بيماريهايى مثل تب زا حتى با عورت زن سر و كار دارد. و فرض اين است كه جان زن در خطر است . در اين صورت مراجعه به طبيب مرد جايز است . لمس ‍ كردن و نگاه كردن بدن زن براى نامحرم يك فعل خلاف عفت است ، اما همين فعل در يك شرايط خاص جنبه غير اخلاقى بودن خود را از دست مى دهد، ولى اين غير از اينست كه خود عفاف به عنوان يك خلق و خوى و خصلت ، ارزش خود را از دست بدهد، ارزش آن محفوظ است ، اين فعل است كه تغيير مى كند.
البته از همين جا مى شود فهميد كه فعلها و كارهايى كه بيشتر به شرايط اقتصادى و صنعتى و فنى بستگى دارند، خود فعلها زياد تغيير مى كنند، ولى كارهايى كه كمتر به اين امور بستگى دارند مثل همين مسائل مربوط به عفاف و ستر و پوشش زياد تغيير نمى كنند. تغييرات يا مربوط به جمعيت است يا شرايط اقتصادى و فنى كه اينها تغييرى در اين جهت ايجاد نمى كنند. اين مسائل مربوط به نوع ارتباطى است كه دو جنس ‍ مى توانند با هم داشته باشند، و جاذبه اى كه اين دو جنس نسبت به يكديگر دارند. چون اصول ، ثابت است فعل اخلاقيش هم هميشه يكنواخت است .
بنابراين مسئله فعل اخلاقى و خود اخلاق را بايد از يكديگر تفكيك كرد. آنهايى كه تبليغ اخلاق مى كنند دو كار بايد بكنند: از نظر توصيه كردن به خود خلق و خويها بايد آنها را به عنوان امور مطلق توصيه كنند، ولى در عين حال بايد نوعى آگاهى و اجتهاد نيز به مردم بدهند كه در مقام عمل ، فعل اخلاقى را با فعل غير اخلاقى اشتباه نكنند.
يادم هست اوائلى كه قم بوديم شنيدم از طرف عده زيادى از مردم ژاپن كه مذاهب منحطى دارد (تقاضاى ارسال مبلغ اسلام شده بود. از برخى نقاط جهان ) عده اى را به ژاپن فرستاده بودند كه مذاهب خودشان را معرفى كنند. مرحوم آقا شيخ عبدالكريم به آقايى كه واردتر از ديگران بود دستور داد كه به ژاپن برود. آن آقا مى گفتند من قبول نكردم چون فكر كردم شايد در بلاد كفر مردم . در نتيجه از مصر عده اى رفتند و بيست هزار نفر مسلمان سنى شدند. اين ، حساب نكردن كار است .