وجدان اخلاقى
مكتب ديگر، مكتب تكليف است . مى گويد
اساسا اگر انسان كارى ناشى از احساسات انجام دهد ولو احساسات نوع
دوستانه كار او به فعل طبيعى باز مى گردد. فعل طبيعى تعريفش اين است كه
انسان كارى را از روى غريزه انجام دهد خواه غريزه فردى و خواه غريزه
جمعى . فعل اخلاقى آن است كه از همه اينگونه اغراض منزه و ناشى از
احساس تكليف باشد، يعنى شخص هر چه وجدان و وظيفه و تكليف اقتضا مى
كند انجام دهد و هيچ غايت و هدفى از كار خود جز انجام تكليف نداشته
باشد حال اگر بپرسيم تكليف كجاست ؟ مى گويد در وجدان انسان . خدا انسان
را با يك وجدان آفريده كه آن غير از احساسات نوع دوستانه است . وجدان
يك احساس مقدسى است در درون انسان كه به انسان فرمان مى دهد، و فعل
اخلاقى آن است كه از وجدان سرچشمه بگيرد. وجدان در مكتب كانت تعريف شده
. او براى وجدان انسان ارزش فوق العاده اى قائل است و معتقد است كه
انسان يك وجدان بسيار اصيل اخلاقى دارد. او درباره اطاعت از وجدان همان
حرف را مى زند كه اهل ايمان در مسئله اخلاص نسبت به باريتعالى زنند كه
بنده مخلص آنست كه امر خدا را اطاعت كند نه براى وصول به نعمتهاى خدا و
نه براى ترس از عقاب خدا، بلكه چون او امر كرده اطاعت كند ولو اينكه
بداند اگر انجام دهد بهشتى در كار نيست و اگر انجام ندهد جهنمى در كار
نيست . اين هم نظرى است . ما اين وجدان را نفى نمى كنيم ولى مى گوئيم
كه اين وجدان در اين حد امر صد درصد تاءييد شده اى از نظر علمى نيست .
البته در اسلام اين امر تعريف شده كه يك وجدان اخلاقى در انسان هست ،
ولى نه به عنوان يك اصل مسلم كه نتوان در آن خدشه وارد كرد، و نه با آن
قوه و قدرتى كه كانت مى گويد كه در روح و باطن هر كس چنين قوه و نيرويى
با اين صراحت وجود دارد.
اين نظريه ، نظريه خوبى است و همين كه مى بينيم در قرآن از
((نفس لوامه )) و مطالب
ديگر از قبيل ((فالهمها فجورها و تقويها))(52)
ياد شده است نشان مى دهد كه از نظر قرآن نسبت به كار بد و خوب اصالتى
در انسان هست ، يعنى وقتى انسان كار بدى انجام مى دهد از درونش خودش
را ملامت مى كند و معلوم مى شود كه چيزى هست كه فرمان به خوبى و ترك
بدى مى دهد و به سبب انجام فعل بد، انسان را مورد ملامت قرار مى دهد، و
در مقابل ، وقتى كه انسان كار خوب انجام مى دهد، راضى مى شود و به نوعى
انسان را تحسين مى كند.
جدال خود و ناخود
براى تاييد اين مطلب روانشناسان امروز مى گويند: انسان گاهى
تصميم گيرد به انجام كارى كه بر خلاف ميل و طبيعت نفسانيش مى باشد ولى
تشخيص مى دهد كه خوب است . مثلا تصميم مى گيرد كه در غذا خوردن امساك
كند يا در خوابيدن زياده روى نكند و يا سحر خيز باشد. وقتى انسان تصميم
گرفت ، ميان دو عامل قرار مى گيرد: يك عامل كه مى گويد كم بخور يا سحر
خيز باش و يك عامل ديگر كه طبيعت اوست و مى خواهد بر خلاف عمل كند.
گاهى انسان از آن اراده اى كه تصميم را گرفته پيروى مى كند و گاهى بر
عكس . وقتى كه اراده اخلاقى اش پيروز مى شود احساس رضايت مى كند و حتى
احساس پيروزى مى كند، درست مثل يك پهلوان پيروز. بر عكس وقتى طبيعت او
غالب مى شود، از خودش بدش مى آيد و احساس شكست كند، در حالى كه انسان
از خودش شكست خورده نه از ديگرى . مثل اينكه انسان فرزند داشته باشد و
با فرزندش كشتى بگيرد و بگويد هر كدام پيروز شديم فرق نمى كند. بديهى
است چه طبيعت من بر من غالب شود و چه من بر طبيعتم ، در هر دو حال خودم
پيروز شده ام . ولى چرا در عين حال انسان وقتى آن اراده اخلاقى اش غالب
مى شود احساس مى كند ((خود))ش
پيروز شده و گويى بر بيگانه اى پيروزى يافته ، اما وقتى طبيعتش غالب مى
شود احساس مى كند كه آن ((خود))
شكست خورده . معلوم مى شود كه آن ((خود))
انسان بيشتر ((خود)) است
تا اين ((خود)) كه
((ناخود)) است . اينجا در
واقع پيروزى خود بر ناخود است . يعنى آنچه كه به طبيعت انسان بستگى
دارد، با اينكه ((خود))
است اصيل نيست .
حال اساسا اين رضايت در وقت پيروزى و ملامت در وقت شكست چيست ؟ معلوم
مى شود در عمق وجدان انسان چيزى هست كه وقتى انسان بر طبيعت غالب مى
شود خوشحال مى گردد و وقتى شكست مى خورد انسان را ملامت مى كند. پس قوه
ملامتگرى در درون انسان هست . به هر حال اين هم يك نظريه و فرضيه است
متعلق به كانت .
نظريه عقلدورانديش
نظريه ديگرى هست كه نظريه غالب مادّيون است و ((راسل
)) هم از آن دفاع مى كند، و آن نظريه عقل فردى
يا عقل دورانديش است . ويل دورانت در كتاب ((لذات
فلسفه )) از آن تعبير به غريزه هوشيارى مى كند.
امثال راسل گويند وجدان اخلاقى و محبت نوع و نوع دوستى و امثال اين
حرفها به درد نمى خورد، اخلاق از اين ناشى مى شود كه انسان فكر
دورانديش داشته باشد. وقتى انسان دورانديش بود، حساب مى كند كه مصلحت
او در اين است كه رعايت نوع را بكند. راسل مى گويد: مثلا من گاو همسايه
را هرگز نمى دزدم زيرا مى دانم كه اگر من گاو او را بدزدم ، آن همسايه
يا ديگرى گاو من را مى دزدد. يا مصلحت من در اين است كه دروغ نگويم چون
اگر دروغ بگويم ديگران هم دروغ مى گويند آنقدر كه من از دروغ گفتن
منفعت مى برم چند برابر آن از دروغ شنيدن ضرر مى برم ، پس دروغ نمى
گويم ، و خلاصه هيچ كار بدى نمى كنم چون مى دانم اگر كار بدى مرتكب شوم
عكس العملش چند برابر به خودم برمى گردد. پس با هم توافق مى كنيم كه به
هم راست بگوئيم ، چرا كه اگر من به شما دروغ بگويم و شما به من ، هر دو
متضرّر مى شويم . وقتى كه مى خواهيم شركتى بر اساس منافع خود تشكيل
دهيم قهرا كارى مى كنيم كه منافع همه تاءمين شود. اشتراك منافع ، اخلاق
را ايجاب مى كند. پس اخلاق ناشى از هوشيارى است .
آقاى مزيّنى مى گفتند كه اوايلى بود كه ما در اداره استخدام شده بوديم
. ماه رمضان بود. صبح كه به اداره رفتيم يكى از همكارانم گفت : من
اخلاق بدى دارم ، وقتى روزه مى گيرم خيلى عصبانى مى شوم و حال خودم را
نمى فهمم ، ممكن است حرفى بزنم كه شما ناراحت شويد. خلاصه چون روزه
هستم و حالم اينطور است ببخشيد. من ديدم بدشرطى مى كند. گفتم اتفاقا
اخلاق من هم همين طور است و تازه من بدتر هستم ، طورى عصبانى مى شوم كه
بى اختيار بلند شوم و مى زنم به كله كسى . فكرى كرد و گفت : پس هر دو
مواظب باشيم و از اين كارها نكنيم .
حرف راسل هم اينست كه مى گويد آدم فكر مى كند و مى بيند كه اگر بخواهد
با ديگرى بد اخلاقى كند او هم بداخلاقى مى كند. در نتيجه بهتر آن مى
بيند كه بد اخلاقى نكند. در اين نظريه ، اخلاق از آن مفهوم قداست
افتاده ، آن قداستى كه انسان فلان كار را انجام مى دهد روى احساسات نوع
دوستانه نه خودپرستانه . مى گويد: نه ، خودپرستانه . اين اولين عيب اين
نظريه است . ولى ممكن است بگويند حقيقت را بايد گفت ، انسان نبايد روى
خيال حرف بزند.
نقد اين نظريه
ايراد اساسى نظريه اين است كه پايه اخلاق را از اساس متزلزل مى
كند، يعنى اين اخلاق در جايى حاكم است كه قدرتها مساوى باشند. وقتى
افراد بشر در جامعه اى باشند كه قدرتها متساوى باشند و من از طرف همان
قدر بترسم كه او از من مى ترسد، و از ناحيه او همان قدر امنتى داشته
باشم كه او از ناحيه من امنيت دارد، مسلم اين اخلاق يعنى اخلاق هوشيارى
و اخلاق حساب شده بر اساس منافع فردى مى تواند حاكم باشد. اما آنجا كه
يك طرف قوى و طرف ديگر ضعيف است ، و قوى صد درصد مطمئن است كه ضعيف نمى
تواند كارى كند، هيچ نيرو و عاملى نمى تواند قوى را دعوت به اخلاق كند.
آقاى نيكسون وقتى در مقابل برژنف قرار مى گيرد كه دو قدرت مساوى هستند،
مى شود يك فرد اخلاقى . حساب مى كند كه چرا بمب به سر او پرتاب كنم
وقتى كه او هم بمب بر سر من پرتاب مى كند. ولى وقتى مقابل ويت كنگ
بدبخت قرار مى گيرد كه از او ضعيفتر است و مطمئن است كه او نمى تواند
به اندازه وى قدرت داشته باشد، قهرا هيچ قوه اى وجود ندارد كه وجدان
آقاى نيكسون را وادار كند كه اين كار را نكند، اگر روزى نكند آن روزى
است كه ويت كنگ به او زور نشان داده والا تا زوردر كار نباشد وجدان
نيست .
اين است كه راسل بر خلاف همه شعارهاى صلح دوستى و انسان دوستى كه داشت
فلسفه اش يك فلسفه ضد اخلاقى است . در فلسفه او هيچ دليلى وجود ندارد
كه قوى به ضعيف زور نگويد و تجاوز نكند، زيرا اساسش بر هوشيارى يعنى
عقل فردى است و فقط در جايى تجاوز صورت نمى گيرد كه قدرتها متساوى
باشند، ولى جايى كه قدرتها مساوى نباشند عقل فردى هرگز چنين حكم نمى
كند.
زيبايى عقلى
نظريه ديگرى هست كه همان نظريه عقلانى است ولى به شكل ديگرى نه
به صورت عقل فردى (اگر چه از آن ، تعبير به عقل كرده اند ولى مى شود آن
را غريزه جداگانه دانست ) و آن اين است كه گفته اند در جهان ، زيبايى
منحصر به زيبايى حسى نيست ، زيبايى و جمال معنوى هم خود حقيقتى است ، و
همين طور كه جمالهاى حسى ناشى از تناسب است ، يعنى تناسب يك عامل اساسى
در پيدايش زيبايى حسى است ، تناسب در امور معنوى و روحى نيز عامل جمال
و زيبايى روحى است ، و انسان بالفطره عاشق جمال و زيبايى است . مى
گويند كار اخلاقى يعنى كار زيبا، و زيبايى عقلى ناشى از تناسب است .
اخلاقيون مى گويند ريشه همه اخلاقها ((عدالت
)) است ،(53)
و عدالت را به موزون بودن تفسير مى كنند و آنگاه اخلاق فاضله را حد وسط
قرار مى دهند، يعنى اخلاق موزون . همين طور كه اگر انسانى از دو چشمش
يكى درشت و يكى ريز باشد طبعا بد گل است ولى اگر هر دو مثل هم باشند
البته زيباتر است ، و به طور كلى در زيبايى بدن انسان در هر عضو يك
نسبت و فرمول مخصوص هست كه اگر چه قابل تعريف نيست ولى قدر مسلم اينست
كه اين نسبت به كار رفته است ، در خصايص روحى و معنوى انسان هم اگر اين
تناسب به كار برود يك نوع زيبايى به وجود مى آيد. مثلا انسان خوب است
درشتخو باشد يا نرمخو؟ يك حالت حد وسطى ميان درشتى و نرمى هست كه نه
انسان آنچنان درشتخو باشد كه ديگران رنج ببرند و نه آنچنان نرمخو كه او
را به تمسخر گيرند. به قول سعدى :
درشتى و نرمى به هم دربه است |
چورگزن كه جراح و مرهم نه است |
وقتى كسى اين حالت را پيدا مى كند افراد ديگر او را دوست دارند. ما
آدمهاى خوب و اخلاقى و عادى و مسلط بر شكم و غضب و شهوات خود را كه هر
كدام از اين قوا و استعدادهاى خويش را در جاى خود به كار مى برند دوست
داريم و شيفته آنها مى شويم و به آنان ارادت پيدا مى كنيم . به عقيده
اين دسته اين ارادت پيدا كردن به آدمهاى خوب يك نوع جمال پرستى است .
در نظر اينها ريشه خلق خوب يا فعل اخلاقى زيبايى است و پايه زيبايى
تناسب است . اينست كه وقتى خواهند اخلاق خوب را به دست دهند مى گويند
وقتى قوا و غرايز در حد افراط يا تفريط نباشند اخلاق عالى به وجود مى
آيد. پس به قول اينها معيار، زيبايى است و پايه زيبايى تناسب مى باشد،
و اين مبتنى بر اين اصل فلسفى و روانى است كه زيبايى منحصر به زيبايى
حسى نيست بلكه زيبايى معنوى هم هست ، و دليلش اينست كه افراد بشر وقتى
فرد ديگرى را كه به اخلاق خوب (اخلاق متناسب ) آراسته است مى بينند
همان عكس العمل در آنها پيدا مى شود كه در مقابل جمالها پديد مى آيد،
يعنى شيفته و فريفته شوند، اصلا عاشق مى شوند، نوع خاصى از عشق . چرا
مردم به اولياء الله عشق مى ورزند؟ دوستى بدون زيبايى امكان ندارد.
حتما در او يك زيبايى هست .
ويل دورانت در كتاب ((لذات فلسفه
)) جمله اى از افلاطون نقل كند كه ((هوشيارى
، عمل هوشيارانه نيست (هر كارى را كه از روى هوشيارى انجام شود هوشيارى
نمى گوئيم ) بلكه زيبايى و تناسب ميان عوامل خلقى فرد است . به عبارت
ديگر هوشيارى يعنى حسن تركيب و لطف ترتيب رفتار انسانى . خير مطلق در
تيز هوشى يا توانايى غير اخلاقى نيست بلكه عبارت است از تناسب اجزاء
باكل ، خواه در فرد و خواه در اجتماع )) كه
بسيار جمله خوبى است . اين هم يك بيان در معيار فعل اخلاقى ، و عامل
اجرايش هم بر مى گردد به حس جمال دوستى در انسان ، با توجه به اين نكته
كه حس زيبايى و جمال در انسان منحصر و محدود به جمال حسى و زيبايى
جسمانى نيست .
دين ، تنها ضامن اجراى اخلاق
در اينجا به اين مطلب مى رسيم كه آيا اخلاق منهاى دين مى تواند
وجود داشته باشد يا نه ؟ اگر هم بتواند وجود داشته باشد، دين ، مؤ يد و
نيرو و پشتوانه اى براى اخلاق مى شود. بعضى ها حتى خود فرنگى ها چنين
نظر داده اند كه اخلاق منهاى دين پايه اى ندارد. داستايوفسكى نويسنده
روسى مى گويد: ((اگر خدا نباشد همه چيز مباح است
)). مقصودش اينست كه هيچ چيز ديگرى كه بتواند
واقعا مانع انسان از انجام اعمال ضد اخلاقى شود نيست . او نظريه كانت و
ديگران را در اين زمينه قبول ندارد، و منظورش از ((اگر
خدا نباشد)) ((اگر دين
نباشد)) است .
تجربه نشان داده كه آنجا كه دين از اخلاق جدا شده ، اخلاق خيلى عقب
مانده است . هيچيك از مكاتب اخلاقى غير دينى در كار خود موفقيت نيافته
اند. قدر مسلم اينست كه دين لااقل به عنوان يك پشتوانه براى اخلاق بشرى
ضرورى است . اينست كه داد و فريادشان در اين زمينه بلند است با تعبيرات
مختلف كه بشر هر اندازه كه از لحاظ صنعت و تمدن پيش رفته ، از نظر
اخلاق عقب مانده است . چرا؟ زيرا مكاتب اخلاقى وجود نداشته . مكاتب
اخلاقى كه از قديم بوده بيشتر مذهبى بوده و بس ، و به هر نسبت كه دين و
ايمان ضعيف گرديده عملا ديده شده است كه اخلاق بشر پائين آمده . اينست
كه براى ايمان ، لا اقل به عنوان پشتوانه اى براى اخلاق اگر نگوئيم
تنها ضامن اجراى آن بايد ارزش فوق العاده قائل باشيم .
مسئله ديگر مسئله نسبيت اخلاق است كه آيا ((اخلاق
)) مطلق است يا نسبى ؟ يعنى آيا ممكن است يك چيز
براى بعضى افراد اخلاق باشد و براى افراد ديگر اخلاق نباشد و يا در يك
زمان اخلاق باشد و در زمان ديگر ضد اخلاق باشد؟ اگر اين سخن را بگوييم
، تقريبا امرى مرادف با انكار اخلاق مى شود، يعنى اخلاق امرى متغير و
لغزان مى گردد كه در هيچ جا حكم ثابتى ندارد. عده اى معتقدند كه اخلاق
، نسبى است و مخصوصا تحولات اقتصادى ، اخلاق را دائما عوض كرده و مى
كند، اخلاق دوره شكار و دوره صيادى ، غير از اخلاق دوره كشاورزى بوده
است ، و اخلاق دوره كشاورزى غير از اخلاق دوره ماشينى است ، و به همين
جهت به اين مسئله متمسك مى شوند كه بسيارى از امور، مثلا امور مربوط به
زن و مرد و مسائل مربوط به عفت و حيا و غيره ، اخلاق دوره كشاورزى بوده
و دوره صنعتى اخلاق ديگرى را ايجاب مى كند، و به اين جمله منسوب به
حضرت امير نيز استناد مى كنند كه : ((لا تودبوا
اولادكم باخلاقكم لانّهم خلقوا لزمان غير زمانكم )).
اگر معناى اين جمله اين باشد كه بچه هايتان را به اخلاق خودتان تربيت
نكنيد چون آنها متعلق به زمانى غير از زمان شما هستند، و اين حرف را با
اين كليت قبول كنيم ، ديگر سنگ روى سنگ بند نمى شود.
مسئله ديگرى كه با نسبيت اخلاق بستگى دارد تربيت است ، زيرا اگر اخلاقى
نسبى باشد نمى توانيم اصول ثابت و يكنواخت براى تربيت پيشنهاد كنيم .
فعل اخلاقى 3
ريشه و مبناى فعل اخلاقى انسان
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر چه بنابود كه بحث تفاوت فعل طبيعى با فعل اخلاقى را رها كنيم و
وارد بحث نسبيت اخلاق بشويم ، ولى از باب اينكه به مطالبى بر خورد
كرديم كه ديديم اگر دراينجا ذكر نكنيم باقى مى ماند، مجبوريم كه باز به
همين بحث بپردازيم . در مجموع ، نظرياتى عرض شد كه بايد توضيح بيشترى
بدهيم و نظريات ديگرى را هم بيان كنيم .
براى هر كس كه در تربيت بحث مى كند لازم است كه در اين مطلب تحقيق
نمايد تا ريشه و مبناى فعل اخلاقى انسان را به دست آورد. نظريات مذكور،
بعضى را ديديم كه معيار فعل اخلاقى را ايصال نفع به غير تلقى كردند،
برخى فعل اخلاقى را فعلى دانستند كه از احساسات نوع دوستانه سر چشمه
گرفته باشد، و بعضى آن را فعلى دانستند كه از احساسات طبيعى ناشى نشده
باشد. در واقع اين سه گروه ، اخلاق و فعل اخلاقى را از مقوله محبت مى
دانند، و گمان مى كنم كه دراخلاق هندى بيش از هر چيزى روى اين مطلب
تكيه مى شود.
بعضى ديگر از اين مكاتب تكيه شان بر روى زيبايى است ، يعنى اخلاق را از
مقوله زيبائى مى دانند كه اينجا هم باز دو مكتب است و هر دو مكتب
معتقدند كه زيبايى منحصر به زيبايى حسى نيست . آن زيبايى كه حواس انسان
را مجذوب آن مى شود مثل زيباييهاى بصرى و يا زيباييهاى سمعى و بلكه
زيباييهاى ديگر، آن چيزهايى كه حواس انسان را به سوى خود مى كشاند،
زيبائى حسى است . معتقدند كه ما يك سرى زيباييهاى عقلى و معنوى هم
داريم كه آنها واقعا از نوع زيبايى و جمال است ولى محسوس نيست و معقول
است . در عين اينكه هر دو گروه در اين اصل شريكند كه زيبايى منحصر به
محسوس نيست بلكه شامل معقول هم مى شود، يك گروه تكيه شان روى فعل است ،
يعنى زيبايى را يك صفتى كه در كار و فعل هست مى دانند و مى گويند بعضى
از كارها ذاتا زيبا هستند، مثلا راستى خودش يك زيبايى و كشش خاصى دارد
چه براى كسى كه گوينده راست است و چه براى شنونده آن ، صبر از همين نوع
است ، استقامت و علو نفس و شكر و سپاسگزارى و عدالت ، اينها يك زيبايى
و شكوه معنوى دارند كه هر انسانى را به سوى خود مى كشند و هر انسانى كه
اين صفات در او باشد ديگران به سوى او كشيده مى شوند. لهذا افرادى كه
متصف به اين صفاتند، ما به اصطلاح مريدشان مى شويم ، علاقمند به آنها
مى شويم ، يك جاذبه اى در آنها حس مى كنيم كه به حكم آن جاذبه به سوى
آنها كشيده مى شويم . طبعا انسانى كه داراى چنين فعلى است خود زيبا مى
شود. همان طور كه انسان لباس زيباپوشد و زيبا مى شود، فعل زيبا هم از
او صادر مى شود و زيبا مى شود و التصاق فعل به انسان بيش از التصاق
لباس است و بيش از التصاق زر و زيورى است كه انسان به خود چسبانده
باشد. پس ، از نظر آنها فعل اخلاقى يعنى فعل زيبا، فعلى كه حس زيبايى
معنوى انسان زيبايى آن را درك مى كند، و معيارش هم در خود انسان است و
در كس ديگرى نيست ، معيارش ذوقى است در انسان كه اين زيبايى را درك
مى كند.
روح زيبا
گروه ديگر باز اخلاق را از مقوله زيبايى مى دانند ولى زيبايى را
اولا و بالذات در خود روح انسان وارد مى كنند و مى گويند: به طور كلى
هر جا كه تناسب وجود داشته باشد زيبايى هم هست و وحدت هم پيدا مى شود
يعنى جزء با كل خود رابطه متناسب دارد. همين طور كه اجزاء بدن انسان
اگر در وضع خاصى قرار بگيرد ايجاد حسن تركيب و لطف و زيبايى مى كند به
طورى كه حس انسان مجذوب آن مى شود و زيبايى در جسم جز تناسب اندام چيزى
ديگرى نيست ، مجموع قوا و استعدادهاى روحى كه در انسان هست نيز اگر ريز
و درشت نباشد يعنى هر كدام در يك حد واندازه معينى كه براى آن مقرر است
باشد، تناسب و زيبايى پيدا مى شود و خود روح زيبا و مطلوب مى گرددبراى
خودش و براى كسى كه آن روح را مشاهده مى كند. و لهذا مى گويند كه هر
قوه و استعدادى در انسان يك حد مشخص دارد، از آن بيشتر باشد افراط است
، از آن كمتر باشد تفريط است ، مثل اينكه چشم انسان يك اندازه معين
دارد، از آن بزرگتر باشد زشت است ، كوچكتر هم باشد نازيبا است . مثلا
به انسان قوه خشم داده شده . اين قوه يك حد معينى دارد، از آن كمتر
باشد نا زيبا و نامتناسب است ، از آن بيشتر باشد نيز همين طور. منتها
صحبت در اين است كه ما اين معيار را از كجا به دست آوريم و حد وسط را
چگونه تعيين كنيم ؟ مثلا خشم انسان چقدر باشد حد متوسط است ؟
اينجا دو جور ممكن است جواب دهند. يكى اينكه زيبايى مطلقا قابل تعريف
نيست . مگر زيبايى حسى را كه انسان احساس مى كند با تعريف احساس مى
كند؟! كسى كه جمالى را با زيبايى اش درك مى كند آيا قبلا برايش تعريف
كرده اند كه جمال زيبا آن است كه چشم اينجور باشد، ابرو اينجور باشد
و...؟ نه ، اين يك چيزى است كه ذوق او بايد آن را درك كند و قبل از
آنكه بتواند آن را تعريف كند به سوى آن كشيده شود. اين امر براى او يك
امر عقلى است . در زيبايى عقلى هم همينطور است .
اصل غائيت مبناى تعيين حد وسط در اخلاق
و به علاوه يك ميزان و تعريف هم مى شود براى آن به دست داد كه
حتى يك پله از زيبايى حسى بالاتر باشد، و آن اين است كه بنابر اصل
غائيت كه يك اصل قطعى است ، چون هر قوه و استعدادى براى هدف و غايتى
ساخته شده و مجموع هم غايتى كلى دارد، ما اگر بخواهيم بفهميم كه يك قوه
در حد وسط است يا در افراط و يا در تفريط، بايد اين جهت را كشف كنيم كه
اين قوه اصلا براى چه آفريده شده ؟ آنچه كه براى آن آفريده شده حد وسط
است ، بيشتر از آنچه كه براى آن آفريده شده به كار افتد افراط است ،
كمتر از آن تفريط است . مثلا همين قوه خشم كه مثال زديم ، بديهى است كه
لغو در انسان آفريده نشده . اگر اين قوه در انسان نبود انسان هرگز از
خود دفاع نمى كرد، و اگر دفاع نمى كرد، در مقابل طبيعت و حيوانات ، و
در مقابل انسانها محكوم به فنا بود. لازم بوده براى انسان كه اين قوه
به او داده شود. و حتى مدعى هستند كه انسان كه زير آب مى رود، با يكى
از قواى شهوانى و ميلهاى مثبت به زير آب مى رود و با قوه غضب بيرون مى
آيد. زير آب مى رود براى اشتهايى كه دارد كه از آب لذت ببرد. ولى مدتى
كه ماند، نفسش بند مى آيد. اينجا جايى است كه دفاع لازم است و قوه خشم
فرمان مى دهد كه بيا بيرون . اگراين قوه نبود آدم كه زير آب مى رفت و
مورد تهاجم آب قرار مى گرفت نمى توانست از خود دفاع كند، يعنى انگيزه
اى در او نبود كه از خودش دفاع كند. ساير دفاعها هم همينطور است .
قوه خشم در حدى كه انسان از خود دفاع كند، حد وسط آن است ، كمتر از آن
باشد كه انسان به صورت آدم ضعيف تو سرى خورى در آيد، حد نقص و تفريط آن
است ، و بيشتر از آن باشد كه انسان به صورت فرد مهاجمى در آيد كه مى
خواهد توى سر ديگران بزند، حدافراط آن است . اين قوه نه براى اين است
كه انسان توى سر ديگران بزند و نه براى اينست كه معطل بماند و از خود
دفاع نكند. يا غريزه جنسى هدفى دارد كه طبق تحقيقاتى كه به عمل آمده
تنها بقاء نسل نيست . در حيوانات اينطور است ، ولى در انسان ، زوجى كه
با يكديگر زندگى مى كنند، به تعبير قرآن بايد ودادى بين آنها باشد،
مودت و رحمتى باشد، در حدى كه به اصطلاح اساس يك خانواده به آن پايدار
بماند و خانواده منشاء توليد نسل بشود و فرزندان در آن كانون بزرگ
شوند. اين يكى از غايات خلقت است . حال اگر غريزه جنسى براى اين منظور
به كار رود حد وسط آن است ، زيادتر از آن به كار رود و مسئله تنوع طلبى
وبه تعبير احاديث ((ذوقيات ))
در كار باشد، حد افراطش است ، و كمتر از اين حد متعارف نيز نقص آن است
. همينطور است ساير قواى انسان .
اين نظريه مى گويد اگر اين قوا كه حد آنها را با معيار غائيت مى توان
شناخت هر كدام در آن حدى كه بايد، باشند، در مجموع روح انسان زيباشود،
و اگر غير از اين باشد، انسان روحى زشت پيدا مى كند. فرق اين نظريه با
آن نظريه اى كه زيبايى را صفت فعل مى دانست يعنى انسان زيبا مى شود به
اعتبار فعلش اينست كه آن نظر مى گفت كه به حكم سنخيتى كه ميان طالب و
مطلوب هست ، طالب زيبا هم زيباست ، ولى اين نظر مى گويد كه نه ، خود
روح زيباست ، از روح زيبا فعلى صادر مى شود كه به ناچار زيباست ، معلول
آن علت است . پس به يك نظر، انسان از فعلش زيبايى را كسب مى كند، و به
يك نظر ديگر، فعل از انسان زيبايى را كسب مى كند. به هر صورت در اين دو
نظريه روى زيبايى تكيه شده و اخلاق از مقوله زيبايى دانسته شده است ،
از آن جهت فعل اخلاقى خوب است كه زيباست و انسان داراى غريزه زيبايى
است ، غريزه زيبايى هم محدود به زيبايى حسى نيست ، شامل زيبايى عقلى
نيز مى شود.
حاكميت روح و عقل
يك نظريه ديگر در اينجا هست و آن نظريه استقلال روح است در
مقابل بدن . اين نظريه مبتنى بر همان ثنويت روح و بدن است كه انسان
حقيقتى است مزدوج از دو جوهر، يكى به نام نفس و روح ، وديگرى بدن . گو
اينكه اين دو جوهر با يكديگر نوعى اتحاد دارند ولى يك ثنويتى هم دارند.
كمال روح در اينست كه تحت تاثير بدن نباشد، يا كمتر تحت تاثير آن باشد،
زيرا روح به عقيده پيروان اين نظريه كمالش را از بالا كسب مى كند و از
بالا فيض مى گيرد نه از بدن كه پائين است . و معتقدند كه اگر حالت روح
نسبت به قواى بدن به اين شكل باشد كه تعادل ميان همه قوا بر قرار باشد،
استقلال روح در مقابل بدن محفوظ است و روح مانند حاكمى مى شود كه
رعايايى داشته باشد و اين رعايا را در مقابل يكديگر قرار دهد، نه اين
بر آن پيروز باشد و نه آن بر اين ، و آن وقت است كه مى تواند خودش
مستقل و آزاد و حاكم باشد. ولى همين قدر كه بعضى از رعايا نيرومند و
قوى شدند خود او را تحت تاثير قرار مى دهند. اينها معتقدند كه بهترين
حالت كمال روح و نفس در اين است كه كمتر تحت تاثير بدن باشد و هرچه
نباشد بهتر و براى اينكه روح ، استقلال خود را در مقابل بدن حفظ كند،
بايد ميان همه قوا تعادل برقرار كرده باشد. در اين صورت است كه روح و
عقل انسان بر اين قوا حكومت مى كند، و اما اگر اين تعادل نبود و انسان
، شهوتران شد، جاه پرست و جاه طلب ، و يا شكم باره و شكم پرست شد، ديگر
حكم روح و عقل نفوذى ندارد بلكه روح تابع شهوات بدنى و اسير آنها مى
شود.
اين نظريه نيز طرفدار تعادل و توازن قواست ، ولى نه به خاطر اينكه
زيبائى در اين تعادل و توازن است ، بلكه به خاطر اينكه استقلال روح و
حكومت روح و عقل بر بدن فرع بر اين تعادل و توازن است (به عبارت ديگر
آزادى فرع بر تعادل و توازن است ) و اخلاق متعادل ، يعنى اخلاقى كه
ناشى از حكومت مطلق عقل بر بدن باشد. قدما جوهر روح انسان را فقط قوه
عاقله مى دانستند و بس ، و ساير قوا را مادى و بدنى مى دانستند، حتى
قوه خيال را يك قوه بدنى مى دانستند و معتقد بودند كه وقتى انسان مى
ميرد جوهر روحش كه همان عقلش باشد باقى مى ماند و بقيه قوا تابع بدن
هستند و با بدن ، خراب مى شوند. ولى ملاصدرا معتقد است كه چنين نيست .
بنابر اين نظريه ، اخلاق نه از مقوله محبت است و نه از مقوله زيبايى ،
بلكه در واقع از مقوله آزادى عقل و حكومت مستقل عقل است ، و روح اخلاق
بر مى گردد به حاكميت عقل بربدن و به آزادى عقل در مقابل قواى بدنى .
نظرديگرى كه از كانت نقل شده اينست كه اخلاق نه از مقوله محبت است ، نه
از مقوله زيبايى و نه مربوط به عقل ، بلكه او معتقد به يك وجدان اصيل
اخلاقى است ، به يك حسى و به يك قوه الهام بخشى در انسان كه آن قوه
مستقلا بر انسان فرمان مى راند. مى گويد اساسا حس اخلاقى حس جداگانه
اى است ، نه به نوع دوستى مربوط است ، نه به زيبايى ، و نه به عقل و
فكر، بلكه خود وجدانى است كه به انسان داده شده . پس اين حس خود مقوله
مستقلى مى شود غير از اينها، از مقوله تكليف مى گردد، ولى يك تكليف
ضميرى ، تكليفى كه از ضمير انسان ناشى مى شود نه از غير ضمير.
نظريه ديگرى كه نقل شد نظريه اى بود كه اساسا منكر همه اين حرفهاست ،
نه به احساسات نوع دوستى در انسان قائل است كه واقعا بشود غايت فعل
انسان منافع غير باشد، نه به زيبايى معنوى و معقول معتقد است ، نه به
عقل مجرد از بدن ، و نه به وجدان اخلاقى ، بلكه به يك فرديت كامل معتقد
است و مى گويد انسان اساسا منفعت جو آفريده شده و جز براى منفعت شخصى
كارى را انجام نمى دهد، به او هوشى داده شده و آن هم كارش اينست كه
انسان را در اينكه به منافعش از راه بهتر و مطمئن ترى برسد رهبرى كند،
و وقتى كه هوشيارى انسان زياد شد منتهى به فعل اخلاقى يعنى فعلى كه در
آن نفع اجتماع باشد گو اينكه ريشه و انگيزه آن نفع فردى است مى شود،
زيرا انسان به حكم آنكه منفعت جو آفريده شده دنبال منفعت خود است و
هميشه كوشش مى كند كه از ميان منافع ، آن منفعتى را كه بهتر است كسب
كند، و ازميان دو ضرر، ضرر كمتر را متحمل شود، و همواره در ميان نفع و
ضرر در نوسان است كه بهتر نسبى را انتخاب كند. انسان به نيروى هوش در
مى يابد كه زندگى اجتماعى ، در خارج كادر اجتماع نمى تواند وجود داشته
باشد، و اگر بخواهد در اجتماع زندگى كند و منافعش تاءمين شود بهترين
راه اينست كه حقوق و حدود ديگران را محترم شمرد، يعنى كارهايش را
آنچنان تنظيم كند كه به نفع ديگران باشد و لااقل ضرر ديگران در آن
نباشد، چون مى داند كه اگر اين كار را بكند ديگران هم با او مقابله به
مثل مى كنند، يعنى ديگران هم طورى عمل مى كنند كه نفع او تاءمين مى شود
و ضررى به وى نرسد. بنابر اين فعل اخلاقى فعلى است كه ناشى از يك هوش
زياد باشد كه هوش انسان او را رهبرى كند به اينكه اگر مى خواهى منفعت
خود را در حد اعلى به دست آورى بايد آن را در ضمن منفعت اجتماع به دست
آورى ، يعنى منافع خود را با منافع اجتماع هماهنگ كن ، اگر براى اجتماع
كار كنى منفعتت بهتر تاءمين مى شود. بنابر اين نظريه ، اخلاق از مقوله
هوش فردى مى شود، هوشى كه در راه منافع فرد كار مى كند، يعنى هوش فردى
تشخيص مى دهد كه منفعت فرد در منفعت اجتماع است . بسيارى اين طور فكر
مى كنند و از آن جمله است راسل در كتابى تحت عنوان ((جهانى
كه من مى شناسم )).
ايراد بزرگى كه به اين حرف گرفته شده اين است كه هميشه انسان چنين صغرا
و كبرايى تشكيل نمى دهد، در مواردى چنين عمل مى كند كه از ديگران
ضعيفتر باشد يا نيرويش مساوى با نيروى ديگران باشد، اما اگر انسان در
شرايطى قرار گيرد كه نيرويش از نيروى ديگران بيشتر باشد و در نتيجه از
عدم عكس العمل موثر ديگران مطمئن باشد، چون مقياس نفع رساندنش به
ديگران اينست كه منفعت خودش بهترتاءمين مى شود، وقتى مى بيند كه اگر حق
ديگران را بر بايد، ديگران را استثمار كند و به حدود ديگران تجاوز كند
منافعش بهتر تامى مى شود، مسلم اين راه را انتخاب مى كند. بنابراين ،
اين راه نمى تواند راه صحيح و مطمئنى باشد. يعنى ممكن است كسى چنين
عقيده داشته باشد كه اساسا اخلاق براى بشر غلط است ، ولى اگر مثل راسل
مدعى شد كه پايه اى هم براى اخلاق به وجود آورده كه بر اساس آن مى
خواهد مردم را تربيت كند بدون اينكه واقعا اخلاق اجتماعى پيدا كنند،
اين راه ، راه صحيحى نيست .