درسهاى مهم از ماجراى اصحاب كهف
در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله:
1 - بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى
رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت.
2 - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها
به هدر نرود.
3 - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.
4 - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.
5 - بايد در سختىها به خدا توكل نمود.
6 - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.
7 - بايد با تفكر و بحثهاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.
8 - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور
معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليهالسلام كه از زليخا و كاخ
او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به
آن دعوت مىكنند.(999)
9- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه
(جوانمردان) ياد كرده است.(1000)
بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگىهاى بالا را داشته باشد.
سلام اصحاب كهف بر على عليهالسلام و مكافات كتمان حق
وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد
انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مىكردند.
او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان
بازگو مىكرد.
ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه
انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير
از پاسخ آن بود.
پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت:
اين لكههاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اينها نشانه بيمارى برص است
با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان
را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمىكند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم هستى، مبتلا به اين بيمارى مىباشى؟
وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت،
اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده
صالح خدا اميرمؤمنان على عليهالسلام است!
شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بىعلاقه شدند، و آن ارادت سابق
به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: بايد حتما ماجراى اين دعا
را بگويى وگرنه از تو دست بر نمىداريم و به شدت باعث ناراحتى تو مىگرديم.
اَنس همواره طفره مىرفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و
اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزى
در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از
راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به
حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت
على عليهالسلام هم در آن جا بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على
عليهالسلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على
عليهالسلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه
همه ما در هوا سير مىكنيم، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز
خدا نمىداند، حضرت على عليهالسلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه
بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مىدانيد اينجا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول
او و وصى او بهتر مىدانند.
فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به
ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و
عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، جوابى نشنيديم.
در آخر حضرت على عليهالسلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام
آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم را نداديد؟ گفتند: اى خليفه رسول خدا!
ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آوردهايم، خداوند ما را هدايت نموده است،
ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او
باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستيد.
حضرت على عليهالسلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتم: آرى.
فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى
كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه
زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتم: اى
اميرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين
زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمىكرديد آب
بهشتى براى وضوى ما حاضر مىشد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم،
حضرت على عليهالسلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى
خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت
ناگاه ديديم در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيم، نماز را با پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود:
اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان كنيد عرض كردم: شما بفرماييد
آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده
است.
انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش
شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مىشنيدند، و فراز و نشيبهاى
آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مىديدند، به اينجا كه رسيد، احساسات پرشور آنها
هماهنگ تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيار سودمندى كه
هميشه سودمند بود و مىتوان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از اين ماجرا آموختند.
انس گفت: ... شاگردان من! پيامبر رو به من كرد و گفت: اى
اَنَس روزى خواهد آمد كه على عليهالسلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت
و گواهى مىخواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!
گفتم: البته و صد البته!
اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفتآورش همواره در ياد من بود، تا
اين كه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خلافت ابوبكر پيش
آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى كه حضرت على
عليهالسلام مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد، حضرت على
عليهالسلام در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى
اَنَس ديدنىهاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم بگو.
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مىگفتم، دنياى من وخيم مىشد و به
شخصيت ظاهريم لطمه مىخورد.)
گفتم: بر اثر پيرى، حافظهام را از دست دادهام و آن و اقعه را فراموش كردهام.
فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى،
چگونه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از ياد بردهاى؟!
آن گاه على عليهالسلام (كه مىدانست اَنَس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن
دنياى خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته
است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد:
خداوندا! علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خيانتش
در چهرهاش باشد) ديدهگانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.
از آن مجلس كه بيرون آمدم، تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم، اين بود قصه من و
داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى
از وجود انس برطرف نشد.(1001)
اصحاب كهف از ياران امام زمان (عج)
جالب اين كه: هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور مىكند، يك گروه از
كسانى كه رجعت مىكنند و به ياران آن حضرت مىپيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه
امام صادق عليهالسلام فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و
هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) مىپيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از:
پانزده نفر از قوم مخصوص وهدايت يافته موسى عليهالسلام، هفت نفر از اصحاب كهف،
يوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك
اشتر، و اين 27 نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام
امام عصر (عج) حضور دارند.(1002)
اين تابلو نيز ما را با ويژگىهاى منتظران حقيقى و ياران راستين امام عصر (عج)
آشنا مىسازد، كه آنها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و
دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوتزدايى از زندگى مادى، دل ببرند، و
به سوى خدا بپيوندند.
3 - داستان اصحاب رقيم
در آيه كهف چنين آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ
الكَهفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِن آياتِنا عَجَباً؛
آيا گمان كردى داستان اصحاب كهف و رقيم از نشانههاى بزرگ ما
است.
در اين كه اصحاب رقيم كيانند، بين مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى بعضى
گفتهاند: رقيم كوهى است كه غار اصحاب كهف در آن جا است، بعضى گفتهاند: رقيم نام
قريهاى بوده كه اصحاب كهف از آن خارج شدند، به عقيده بعضى رقيم نام لوح سنگى است
كه قصه اصحاب كهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب كهف نصب كردهاند و
يا در موزه شاهان نهادهاند، و به عقيده بعضى رقيم نام كتاب است، و به عقيده بعضى
ديگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار است(1003)
كه داستانش چنين مىباشد.
در كتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم چنين نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در كوه
ودشت پرداختند، تا به غارى كه در بالاى كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول
شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا...) سنگ بسيار بزرگى از بالاى غار، از كوه جدا شد
غلتيد و به درگاه غار افتاد به طورى كه درِ غار را به طور كامل پوشانيد، آن سه نفر
در درون غار تاريك ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانيد كه حتى روزنهاى از
غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آنها بر اثر تاريكى، همديگر را نمىديدند.
آنها وقتى كه خود را در چنان بن بست هولناكى ديدند، براى نجات خود به گفتگو
پرداختند، سرانجام يكى از آنها گفت: هيچ راه نجاتى نيست جز
اين كه اگر عمل خالصى داريم آن را در پيشگاه خداوند شفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه
در اينجا محبوس شدهايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم. اين پيشنهاد
مورد قبول همه واقع شد.
اولى گفت: خدايا! مىدانى كه من روزى فريفته زن زيبايى شدم،
او را دنبال كردم وقتى كه بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم
به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن كار دست برداشتم، خدايا به
خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار. وقتى كه دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ
تكانى خورد، و اندكى عقب رفت به طورى كه روزنهاى به داخل غار پيدا شد.
دومى گفت: خدايا! تو مىدانى كه گروهى كارگر را براى امور
كشاورزى اجير كردم، تا هر روز نيم درهم به هركدام از آنها بدهم، پس از پايان كار،
مزد آنها را دادم، يكى از آنها گفت: من به اندازه دو نفر كار كردهام، سوگند به
خدا كمتر از يك درهم نمىگيرم، نيم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نيم درهم او
كشاورزى نمودم، سود فراوانى نصيبم شد، تا روزى آن كارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود
را نمود، حساب كردم ديدم نيم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او
دادم، و او را راضى كردم اين كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين كار را از
من مىدانى به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار. در اين هنگان ناگاه آن
سنگ تكان شديدى خورد به قدرى عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طورى كه آنها همديگر
را مىديدند، ولى نمىتوانستند از غار خارج شوند.
سومى گفت: خدايا! تو مىدانى كه روزى پدر و مادرم در خواب
بودند، ظرفى پر از شير براى آنها بردم، ترسيدم كه اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم،
بروم، حشرهاى داخل آن بيفتد، از طرفى دوست نداشتم آنها را از خواب شيرين بيدار
كنم و موجب ناراحتى آنها شوم، از اين رو همان جا صبر كردم تا آنها بيدار شدند و
از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مىدانى كه اين كار من براى جلب خشنودى تو بوده است،
اين سنگ را از اين جا بردار.
وقتى كه دعاى او به اين جا رسيد، آن سنگ تكان شديدى خورد و به قدرى عقب رفت كه
آنها به راحتى از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ
اللهَ نَجَاه؛
كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر
همين اساس، رفتار نمايد رهايى و نجات مىيابد.(1004)
4 - داستان ذوالقرنين
مشخصات ذوالقرنين
نام ذوالقرنين در قرآن در دو مورد آمده است، و داستان او به طور فشرده در سوره كهف
در ضمن 16 آيه (از آيه 83 تا 98) ذكر شده است.
درباره اين كه ذوالقرنين چه كسى بوده، مطالب گوناگونى گفته شده است، مانند:
1 - او همان اسكندر مقدونى است كه فتوحات بسيار نمود، و كشورهاى بسيار را در زير
سلطه خود آورد.(1005)
2 - يكى از پادشاهان يمن بود، كه به عنوان تُبَّع خوانده مىشد، كه جمع آن تبايعه
است(1006)
طبق اين نظريه سد معروف مأرب كه در يمن بود از ساختههاى او است.
3 - سومين و جديدترين نظريه اين كه ذوالقرنين همان كورش كبير
است(1007)
كه پانصد و سى سال قبل از ميلاد مىزيست.
نظريه اول و دوم داراى مدرك قابل ملاحظهاى نيست، قرائن و دلائل، نظريه سوم را
تاييد مىكنند.(1008)
بنابراين با توجه به اين نظريه(1009)
داستان ذوالقرنين را پى مىگيريم.
اما اين كه به او ذوالقرنين (صاحب دوقرن) مىگفتند، باز مطالب گوناگون گفته شده
است مانند:
1 - زيرا او دو قرن زندگى و حكومت كرد.
2 - زيرا به شرق و غرب عالم كه به تعبير عرب دو شاخ خورشيد است رسيد.
3 - زيرا دو طرف سر او برآمدگى مخصوصى بود.
4 - زيرا تاج او داراى دو شاخ بود.
ذوالقرنين از نظر قرآن داراى ويژگىهاى برجسته زير است:
1 - خداوند اسباب پيروزىها را در همه ابعاد، در اختيار او گذاشت.
2 - او سه لشگركشى مهم كرد، نخست به غرب، سپس به شرق، و سرانجام به منطقهاى در
شمال كه داراى تنگه كوهستانى است، او در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد نمود.
3 - او مردى با ايمان، عادل و مهربان و يار نيكوكار و دشمن ظالمان بود، از اين رو
مشمول عنايات خاص خداوند گرديد.
4 - او نيرومندترين و مهمترين سدها را كه در آن از آهن و مسؤوليت زياد استفاده
شده بود، به عنوان دژ، براى كمك به مستضعفان ساخت، بيشتر به نظر مىرسد كه اين سد
در سرزمين قفقاز، ميان درياى خزر و درياى سياه، بين سلسله كوههاى آن جا همچون يك
ديوار بوده است.
5 - در قرآن چيزى كه صراحت بر پيامبرى او داشته باشد نيست، ولى تعبيراتى ديده
مىشود كه از علائم پيامبرى او خبر مىدهد، در روايات اسلامى به عنوان
عبد صالح معرفى شده است.
6 - دو قوم وحشى يأجوج و مأجوج كه در منطقه شمال شرقى زمين در نواحى مغولستان
سكونت داشتند و داراى زاد و ولد زياد بودند، موجب هرج و مرج مىشدند، و براى حكومت
كورش باعث مزاحمتها گشتند، و چنين به نظر مىرسد كه مردم قفقاز هنگام سفر كورش به
آن منطقه، از كورش تقاضاى جلوگيرى از قتل و غارت آنها را كردند، و او نيز براى
جلوگيرى از آنها به ساختن سد معروف ذوالقرنين اقدام نمود.(1010)
7 - از امام صادق عليهالسلام نقل شده: چهار نفر بر تمام دنيا حكومت كردند، دو
نفرشان از مؤمنان بودند كه عبارتند از: سليمان و ذوالقرنين، و دو نفرشان از كافران
بودند كه عبارتند از نمرود و بخت النصر.(1011)
داستان ذوالقرنين در قرآن
قبلاً در داستان اصحاب كهف، ذكر شد كه كفار قريش در مكه نزد پيامبر صلى الله عليه
و آله و سلم آمده و اين سه سؤال را طرح كردند:
1 - اصحاب كهف كيانند؟ 2 - ذوالقرنين كيست؟ 3 - روح چيست؟ سوره كهف نازل شد و
ماجراى كهف و ذوالقرنين را بيان نمود...
داستان ذوالقرنين نيز در قرآن به طور فشرده (چنان كه در قرآن معمول است) ذكر شده
است، در اين جا نظر شما را به خلاصه داستان ذوالقرنين با اقتباس از قرآن و بعضى از
روايات جلب مىكنيم.
لشگر كشى ذوالقرنين به سمت غرب
ذوالقرنين پادشاه عادلى بود، تصميم گرفت با همت قهرمانانه بر شرق و غرب جهان، حركت
كند و همه را زير پرچم خود آورد و در پرتو حكومت مقتدرانه خود، جلو ظلم و طغيان
ظالمان و ستمگران را بگيرد، و تا آخرين حد توان خود از حريم مستضعفان دفاع نمايد.
مركز او (ظاهراً) سرزمين فارس بود.(1012)
سه جنگ و لشگركشى بزرگ داشت:
1 - به سوى غرب 2 - به سوى شرق 3 - به سوى منطقهاى كوهستانى، بين شرق و غرب.
خداوند همه اسباب كار و پيروزى را در اختيارش قرار داده بود. او با لشگر مجهز و
بيكرانى به سمت غرب حركت كرد، همه ناهموارىها در برابرش هموار شدند، و همه
گردنكشان در برابرش تواضع كردند، او همچنان به فتوحات ادامه داد. شب و روز به پيش
رفت تا به چشمه آبى رسيد، كه آب و گلش به هم آميخته بود، چنين به نظر مىرسيد كه
خورشيد در آن غروب مىكند، و تصور مىكرد كه ديگر پس از آن، جنگ و فتح باقى نمانده
است.
ولى در آن سرزمين قومى را ديد كه كفر و طغيان و ظلمشان موجب آزار مستضعفان مىشد و
همه را به ستوه آورده بود، آن قوم به ستمگرى و قتل و غارت معروف بودند.
ذوالقرنين از درگاه خداوند خواست تا او را در هدايت و رهبرى مردم، يارى كند، و
تكليفش را در مورد آن قوم وحشى و ستمگر روشن سازد.
خداوند ذوالقرنين را در ميان دو كار مخير ساخت:
1 - با شمشير آنها را كيفر و سركوب كند 2 - به دعوت و راهنمايى آنها بپردازد،
مدتى به آنها مهلت دهد، شايد هدايت گردند، و از ستم و طغيان دست بردارند.
ذوالقرنين راه دوم را برگزيد و گفت: هر كه ستم كند، او را مجازات خواهيم كرد سپس
به سوى پروردگارش باز خواهد گشت، و خدا او را به عذابى سخت دچار خواهد ساخت، ولى هر
كس كه به حق بگرود و كار شايسته انجام دهد، براى او پاداش نيك خواهد بود، و ما به
گشايش كارش اقدام مىكنيم.
ذوالقرنين مدتى در آن جا ماند، و از ستم ستمگران جلوگيرى نمود، و به نيكوكاران
پاداش داد، و پايه عدالت و صلح را در آن جا پىريزى كرد و پرچم اصلاح را برافراشت.
لشگركشسى ذوالقرنين به شرق و شمال، و ساختن سد براى جلوگيرى از ستم قوم وحشى
پس از آن ذوالقرنين با تدبير و همت شجاعانه و اهداف مصلحانه به طرف شرق لشگر كشيد،
به هر جا سيد، همه را فتح كرد، و مردم در همه جا از او استقبال كردند و تسليم حكومت
او شدند.
ذوالقرنين همچنان پيش مىرفت تا به آخرين سرزمينهاى آباد رسيد، در آن جا اقوامى
را ديد كه آفتاب بر آنها مىتابد، خانه و سايبان و درخت و باغى ندارند، تا در
سايهاش بيارامند، بلكه در كمال بيچارگى زندگى مىكنند، و در تاريكى جهل و نادانى
دست و پا مىزنند.
ذوالقرنين براى نجات آنها، پرچم حكومتش را در آن جا برافراشت، و با نور علم و
تدبير و راهنماييهايش، آن محيط تيره را روشن نمود.و خدمت شايانى به آنها كرد.
سپس ذوالقرنين با لشگرش به سوى شمال رهسپار شد، به هر جا رسيد همه را فتح كرد و
همه گردنكشان در برابرش تسليم شدند و سر بر اطاعت او نهادند، تا به جايى رسيد ديد
در آن جا قومى زندگى مىكنند كه زبانشان مفهوم نيست، ولى مجاور دو قوم وحشى و
طغيانگر ياجوج و ماجوج هستند، اين دو قوم كه جمعيتشان زياد بود چون آتشى در نيزار
خشك بودند، به هر جا مىرسيدند به غارت مىپرداختند. آن قوم وقتى كه سايه پر بركت
ذوالقرنين را بر سر خود ديدند، و قدرت و شكوه و عظمت او را مشاهده كردند، از او
تقاضا كردند كه آنها را در برابر دو قوم وحشى ياجوج و ماجوج يارى كند، و براى
جلوگيرى از طغيان آنها سدى محكم و بلند (مثلاً مانند ديوار چين) در برابر آنها
بسازد، تا از شر آنها محفوظ بمانند.
آن قوم در پايان قول دادند كه تا سرحد توان، ذوالقرنين را يارى كنند، و با هميارى
و همكارى خود، كارهاى عادلانه و خداپسندانه او را به پايان برسانند.
ذوالقرنين كه انسانى مهربان و خيرخواه و دشمن ظلم بود، به تقاضاى آنها پاسخ مثبت
داد، از گنجها و سيم و زر و امكانات بسيار ديگر كه خداوند در اختيارش گذاشته بود،
استفاده كرد، و به ساختن سدى نيرومند اقدام جدى نمود، آن قوم نيز اسباب كار را
فراهم كردند، آنها مقدار زيادى آهن و مس و چوب و زغال آماده كرده و تحت نظارت
ذوالقرنين آهنهاى بزرگ و سنگين را بين دو كوه قرار دادند، و چوب و زغال در اطراف
آن ريختند، آتش افروختند، و مسها را گداخته نموده و آهنها را به همديگر جوش دادند،
تا به صورت سدى نيرومند در آمد كه دو قوم ياجوج و مأجوج قدرت عبور و نفوذ از آن را
نداشتند، و هرگز نمىتوانستند آن را سوراخ يا ويران نمايند.
بعضى گفتهاند ارتفاع سد حدود صد متر، و عرض ديوار آن در حدود 25 متر بود(1013)
و طول آن فاصله بين دو كوه را به هم متصل مىكرد.
وقتى كه ذوالقرنين از كار ساختن آن سد و سنگر بى نظير فارغ شد، بسيار خوشحال شد كه
گامى راسخ براى نجات مستضعفان در برابر ستمگران برداشته است. او كه همه چيز را از
الطاف الهى مىدانست، در اين مورد نيز از لطف و رحمت خدا ياد كرد و گفت:
هذَا رَحمَةً مِن رَبِّى؛ اين
از رحمت پروردگار من است.(1014)
و آن چنان در برابر خدا و حقايق، متواضع و متوجه بود، كه ساختن چنان سدى هرگز او
را مغرور نكرد كه مثلاً بگويد سدى براى شما ساختم كه تا ابد، شما را حفظ خواهد كرد،
بلكه در عين حال از فناى دنيا سخن به ميان آورد و گفت: فَاذا
جاءَ وَعدُ رَبِّى جَعلَهُ دكّاً وَ كانَ وَعدُ رَبِّى حَقاً؛
هرگاه فرمان پروردگارم فرا رسد، آن را در هم مىكوبد، و به يك
سرزمين صاف و هموار مبدل مىسازد، و وعده و فرمان پروردگارم حق است.
(1015)
طبق بعضى از روايات حضرت خضر عليهالسلام در بعضى از موارد همراه ذوالقرنين بود، و
كارهاى او را تاييد نموده و او را راهنمايى كرد،(1016)
به همين مناسبت حافظ گويد:
قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن
| |
ظلمات است بترس از خطر گمراهى
|
اى سكندر بنشين و غم بيهوده مخور
| |
كه نبخشند تو را آب حيات از شاهى
|
سنگ عجيب و عبرت ذوالقرنين و گريه او براى سفر آخرت
آن چه در بالا ذكر شد، در قرآن آيه 83 تا 98 كهف، به آن اشاره شده است. ولى روايات
متعددى پيرامون بعضى از حوادث زندگى ذوالقرنين نقل شده است. ما براى حُسن ختام، نظر
شما را به فرازى از يكى از آن حوادث، كه جالب است جلب مىكنيم:
اصبغ بن نُباته حديث مشروحى از اميرمؤمنان على عليهالسلام نقل كرده كه در بخشى از
آن چنين آمده است: ذوالقرنين از حكماء و دانشمندان شنيده بود، در زمين منطقهاى به
نام ظلمات وجود دارد، كه هيچكس از پيامبران و غير آنها
به آن جا راه نيافته است، تصميم گرفت به سوى آن منطقه سفر كرده و آن جا را نيز كشف
كند. او با سپاهى مجهز با صدها نفر حكيم و دانشمند به راه افتاد، و سرانجام به آن
منطقه رسيد، و در همين منطقه چهل شبانه روز به حركت خود ادامه داد، و چيزهاى عجيبى
ديد... تا اين كه ناگاه شخصى را به صورت جوان زيبا، با لباس سفيد مشاهده كرد كه به
آسمان مىنگريست و دستش را بر دهانش نهاده بود، او وقتى صداى خش خش حركت ذوالقرنين
را شنيد، گفت: كيستى؟
ذوالقرنين گفت: من هستم، و ذوالقرنين نام دارم.
او گفت: يا ذوالقَرنَينِ اَما كَفافَ ما وَراكَ حَتّى
وَصَلتَ اِلَىَّ؟؛
اى ذوالقرنين! آيا آن چه از پشت سرت را فتح كردى برايت كافى
نبود، تا اين كه خود را نزد من رساندهاى؟
ذوالقرنين گفت: تو كيستى؟ و چرا دست بر دهانت نهادهاى؟
او گفت: من صاحب صور هستم، روز قيامت نزديك شده و من منتظرم
كه فرمان دميدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم. سپس سنگى (يا
شبيه سنگى) را به طرف ذوالقرنين انداخت، و گفت: اى ذوالقرنين
اين سنگ را بگير اگر سير شد تو نيز سير مىشوى و اگر گرسنه شد تو نيز گرسنه
مىگردى.
ذوالقرنين آن سنگ را برداشت و از همان جا به سوى لشگر و ياران خود بازگشت، و جريان
حركت در منطقه ظلمات و ديدنىهايش را براى آنها شرح داد، سپس آن سنگ را به آنها
نشان داد و گفت: در منطقه ظلمانى جوان زيبا و سفيدپوشى خود را صاحب صور، (اسرافيل)
معرفى كرد و اين سنگ را به من داد و گفت: اگر اين سنگ سير گردد تو سير مىشوى، و
اگر گرسنه گردد، گرسنه مىشوى، به من خبر بدهيد كه راز اين سنگ و پيام همراه آن
چيست؟
او دستور داد ترازويى آوردند، آن سنگ را در يك كفه ترازو نهاد، و سنگى مشابه و هم
وزن آن در كفه ديگر. اين سنگ سنگينى كرد، سنگ ديگر در كنار سنگ هم وزن نهاد، باز
اين سنگ سنگينى كرد، و به اين ترتيب تا هزار سنگ در يك كفه ترازو نهادند، و آن سنگ
صاحب صور را در كفه ديگر، باز همين كفه پايين آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه
خود سنگينتر نشان داد.
حاضران حيران و شگفت زده شدند، و گفتند: اى سرور ما! ما به
راز و مفهوم پيام همراه آن آگاهى نداريم.
حضرت خضر عليهالسلام كه در آن جا حاضر بود به ذوالقرنين گفت:
اى سرور ما! تو از كسانى كه آگاهى ندارند، سؤال مىكنى، من به راز اين سنگ آگاهى
دارم از من بپرس.
ذوالقرنين گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار اين سنگ را براى ما بيان كن.
خضر عليهالسلام ترازو را به پيش كشيد، و آن سنگ را از ذوالقرنين گرفت و در ميان
يك كفه ترازو نهاد، سپس سنگى هموزن و مشابه آن در كفه ديگر ترازو نهاد، سنگ
ذوالقرنين مثل سابق سنگينتر بود، خضر مقدارى خاك روى سنگ ذوالقرنين ريخت، با اين
كه اين كه اين مقدار خاك موجب سنگينى بيشتر مىشد، در عين حال وقتى كه ترازو را
بلند كرد، ديد دو كفه ترازو مساوى و يكنواخت شد.
همه حاضران در برابر علم خضر عليهالسلام شگفتزده شده، و بر احترام خود نسبت به
خضر عليهالسلام افزودند، سپس حاضران به ذوالقرنين گفتند: ما
راز اين موضوع را ندانستيم و مىدانيم كه خضر عليهالسلام جادوگر نيست، پس چرا ما
كه هزار سنگ در كفه ديگر نهاديم باز سنگ شما سنگينتر بود، اما خضر عليهالسلام با
اين كه مقدارى خاك بر سر سنگ شما ريخت، و با يك سنگ سنجيد، دو كفه ترازو مساوى و
يكنواخت شدند؟!
ذوالقرنين به خضر گفت: علت و راز اين موضوع را براى ما شرح
بده.
خضر عليهالسلام گفت: اى سرور من! فرمان خدا در ميان بندگانش
نافذ، و سلطان او بر همه چيز قاهر و غالب، و حكمتش بيانگر مشكلات است، خداوند
انسانها را به همديگر مبتلا كند، و اكنون من و تو را به همديگر مبتلا نموده است...
اى ذوالقرنين! اين سنگ يك مثال است كه صاحب صور (اسرافيل) براى تو زده است، در
حقيقت صاحب صور چنين گفته: مَثَل انسانها همانند اين سنگ است
كه اگر هزار سنگ ديگر را با او بسنجند، باز اين سنگ سنگينتر است. ولى وقتى كه خاك
بر سر آن ريختى، سير (معتدل) مىشود و به حال واقعى خود بر مىگردد، مَثَل تو
(ذوالقرنين) نيز همين گونه است، خداوند آن همه ملك در اختيار تو نهاده به آنها
راضى نشدى تا اين كه چيزى را طلب كردى كه هيچ كس قبل از تو آن را طلب نكرده است، و
به منطقهاى وارد شدهاى كه هيچ انسان و جنى به آن وارد نشده است. صاحب صور
مىخواهد اين نصيحت را به تو كند كه: اِبنُ آدَمَ لا يَشبعُ
حَتَّى بُحثى عَلَيهِ التِّرابُ؛
انسانها سير نمىشوند مگر وقتى كه خاك (گور) بر سر آنها
بريزد.(1017)
ذوالقرنين از اين مثال، سخت تحت تأثير قرار گرفت و گريه شديد كرد و گفت:
اى خضر! راست گفتى، صاحب صور براى من اين مَثَل را زد، و پس
از اين پيشروى، ديگر فرصتى براى من نخواهد بود تا باز به پيشروى ديگر دست بزنم.
سپس ذوالقرنين از آن منطقه باز گشت و به سرزمين دَومَة الجندل (واقع در سرزمين
مرزى بين سوريه و عراق) كه خانهاش بود، مراجعت نمود، و در همان جا بود تا مرگش فرا
رسيد(1018)
آرى:
اگر چرخ گردون كشد زين تو
| |
سرانجام خشت است بالين تو
|
دلت را به تيمار چندين مبند
| |
بس ايمن مشو بر سپهر بلند
|
جهان سر به سر حكمت و عبرت است
| |
چرا بهره ما همه غفلت است
|